سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۸۱ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

سی جی 125

۱۹
ارديبهشت

عکس از فلیکر دانیال سیدین

از آن شب‌ها بود که بی‌خوابی به سرم زده بود و کیلومترها در اتاقم راه رفته بودم و خسته نشده بودم. از آن شب‌ها که به هر چه نداشته‌ام و نخواهم داشت فکر می‌کردم. به هر چیزی که توی عمرم عصبانی‌ام کرده بود فکر می‌کردم و عصبانی‌تر می‌شدم. صدای دزدگیر ماشین که بلند شد رفتم لب پنجره. صدا از آخر کوچه می‌آمد. خم شدم و نگاه کردم. پژویی بود که سر کوچه پارک بود. دزدگیرش ساکت شد. ولی چراغ راهنماهاش هنوز چشمک می‌زدند. در نور چراغ راهنماها سایه‌ی 2 نفر را دیدم. سوار موتورشان شدند و آرام از کنار پژو راه افتادند. چراغ خاموش حرکت می‌کردند. رسیدند به وسط‌های کوچه. لامپ حبابی جلوی یکی از خانه‌ها وسط کوچه را روشن کرده بود. کنار یک پراید ایستادند. یکی‌شان پیاده شد و رفت سمت در عقب ماشین. یک شیلنگ دستش بود. موتورسوار یک 4لیتری را گذاشته بود جلوش، روی باک بنزین موتور. اولیه با یک میله در باک بنزین پراید را شکست. صدای دزدگیر پرایده درنیامد. شیلنگ را فرو کرد توی باک. حرصم گرفت. نگاه‌شان می‌کردم. اولین چیزی که حرصم را درآورد همین بود. همین احمق بودن‌شان. شاید دلیل اصلی هم همین احمق‌بودن‌شان بود. هر چه‌قدر مک زد به جایی نرسید. خم شد و نشست و شروع به مک زدن کرد. 4 لیتری را هم گرفته بود دستش که اگر بنزین آمد سرازیر کند به 4لیتری. احمق بود. بی‌خیال شدند. رفتند سراغ پراید پشت سری. باز هم صدای دزدگیر نیامد. به پلیس زنگ بزنم؟ پلیس‌های ترسو؟ الان زنگ بزنم که فردا صبح بیایند و بعد بگویند بیا کلانتری گزارش بده و یک روز از وقتم را بگیرند؟ لباسم را پوشیدم. رفتم پایین. مشغول مک زدن شده بود. این قدر کودن بود که نمی‌دانست ورودی باک پراید توری دارد و به همین راحتی‌ها نمی‌شود ازش بنزین کشید بیرون. رفتم سمت ماشینم. سوار شدم. چراغ جلوها را روشن کردم. نفهمیدند. ماشین را روشن کردم و از حالت پارک در آمدم. نور چراغم سمت‌شان بود. دستپاچه نشدند. خیلی با آرامش دست از مک زدن برداشت. درپوش باک را نبست. فقط در باک را بست و سوار موتور شد. دور زدند. گاز دادند. صدای سی جی 125 توی کوچه پیچید و همین صدای سی جی 125 بود که من را دیوانه کرد. یادم آورد که چه احمق‌هایی بوده‌اند. چه احمق‌هایی هستند. یادم آورد که همین صدای سی جی 125 بود که آن صبح پشت گوشم به صدا در آمد و بعد کیف دستی‌ام از دستم جدا شد و من دویدم و صدای سی جی 125 بلندتر شد و هر چه‌قدر دویدم بهش نرسیدم و هر چه‌قدر داد زدم که احمق الاغ پفیوز تو اون کیف هیچ چی نیست که به درد تو بخوره نفهمیدند و صدای سی جی 125 بلندتر و دورتر شد. نه پولی توی کیفم بود نه مدرکی. فقط کتاب‌هایم بود و عینکم و دست‌نوشته‌های چند ماهم که به باد رفت. یادم آمد تمام آن لحظه‌هایی که آن روز در تمام سطل آشغال‌های شهر دنبال کیفم و دست‌نوشته‌های چندماهم می‌گشتم صدای سی جی 125 توی مغزم بود. و پدال گاز را فشردم. مکثی چند ثانیه‌ای داشتم و آن‌ها سر کوچه رسیده بودند. ساعت 3شب بود. ماشینی توی کوچه‌ها و خیابان‌ها نبود. شما دو تا احمق برای چه دارید فرار می‌کنید؟ برای چه داری صدای موتورت را توی خیابان‌ها بلند می‌کنی احمق؟ تو که این قدر کودنی که نمی‌فهمی باید از کی بدزدی برای چه زنده‌ای؟ پیچیدند توی یک کوچه. پیچیدم توی کوچه. خیابان بعدی را بالا رفتند. رفتم بالا. داشتم به‌شان می‌رسیدم که پیچیدند توی یک کوچه‌ی دیگر. فکر می‌کنی آن موتور لعنتی‌ت شتاب دارد؟ به‌شان رسیدم. یک لحظه ترمز گرفتم. پیچیدند توی خیابان و دوباره صدای گاز سی جی 125و این بار آن قدر جری شدم که لحظه‌ی آخر ترمز نگرفتم. فقط به این فکر کردم که نباید رادیاتور ماشینم طوریش شود. پدال گاز را تا ته فشردم و درست لحظه‌ای که داشتند به طرف کوچه می‌پیچیدند با چراغ سمت راست ماشین کوبیدم به موتورشان. پرتاب شدند. 

یک لحظه سکوت. ماشین خاموش شده بود. موتورشان پرتاب شده بود به طرف جوی آب. خورده بودند به ماشینی که سر کوچه پارک بود. راننده‌ی موتور بین ماشین و موتور گیر کرده بود. ولی سرنشینه بعد از یک لحظه بلند شد. ناخودآگاه داشتم پیاده می‌شدم. در را باز کردم. سرنشین موتور سرش را مالید. پایش را از زیر موتور بیرون کشید. بلند شد. شلوارش چاک خورده بود. از بالای ران تا زانویش پاره شده بود و سفیدی پاهاش زده بود بیرون. زخمی هم شده بود. لنگ می‌زد. لاغر بود و موهای بلندی داشت. یکهو دیدم از زیر کاپشنش قمه بیرون آورده و دارد لنگ لنگان به سمت من حرکت می‌کند. در را بستم ماشین را روشن کردم. چراغ سمت راستم شکسته و خاموش شده بود. دنده عقب گرفتم. نگاه کردم. با قمه‌ی توی دستش داشت به سمتم حرکت می‌کرد. عقب‌تر رفتم. شروع کرده بود به بلند بلند فحش دادن. ترمز گرفتم. دنده یک را چاق کردم و یکهو شتاب گرفتم. باز هم فرمان را دادم به چپ و با گوشه‌ی سمت راست ماشین زدم بهش. پرتاب شد. با قمه‌ی توی دستش پرتاب شد سمت موتورشان. دیگر نایستادم. گاز دادم. تا جایی که می‌شد گاز دادم. بوی سوختگی تا ردلاین پر کردن گاز بلند شد. از آینه پشت سرم را گاه کردم. دور شده‌ بودم. آن دورها دو سه نفر آمده بودند وسط خیابان. پیچیدم توی کوچه‌ی سمت راست و خیابان موازی را بالا رفتم. نمی‌توانستم آرام بروم. توی خیابان اصلی با سرعت راه افتادم. بعد رسیدم به بزرگراه خروجی شهر. کسی من را تعقیب نکرده بود. ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. دلم می‌خواست ببینم چه بلایی سر گلگیر و چراغ سمت راستم آمده. آیا خون آن احمق به کاپوت مالیده شده یا نه؟ ولی نمی‌توانستم گاز ندهم. با سرعت هر چه تمام‌تر در بزرگراه می‌راندم... دم‌دمای صبح بود. داشتم از شهر خارج می‌شدم. اتوبان خلوت بود. ماشینم تک چشم شده بود. نمی‌دانستم دارم کجا می‌روم. فقط داشتم می‌رفتم. حس می‌کردم می‌توانم با رفتن دست‌نوشته‌های چند ماهم را پیدا کنم...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۰۹
ارديبهشت

سلام.

گفتی ما اومدیم سرزمین ژرمن‌ها و مشغول تجربه‌ایم و اینجا همه چی عالیه، فقط جای دوستانی که بشه باهاشون نشست و یاوه گفت خالیه. پرسیدی که هنوز می‌روم سر کاری که صبح تا شب است؟

بله. می‌روم...

نه. این‌جوری دوست ندارم. اپیزودیک و درهم دوست دارم بگویم.

آچار گوساله را امروز فهمیدم چی است. چیز جالبی بود. آن‌جور که آن آقای نصاب دستگاه برش 7شعله آمد و گفت با آچار گوساله کلاف‌های میز کار را محکم می‌کند، فکر کردم عجب آچاری باید باشد این آچار گوساله. چیز پیچیده‌ای نبود. ولی جالب بود. صنعت و واژگانِ فارسی صنعتی همه‌ی لیسانسه‌ها و فوق‌لیسانس‌های ادبیات دانشگاهی ایران را فتیله‌پیچ می‌کند می‌گذارد کنار. آقای نصاب بعدش آمد و کنار اره‌ی کاتن‌باخ ایستاد و به بریده شدن ناودانی‌ها (یو ان پی‌های 180) نگاه کرد و این آفریده‌ی 30ساله‌ی سرزمین ژرمن‌ها را تحسین کرد. من هم یک بار دیگر به اره نگاه کردم. حسرت خوردم که چرا مثل مهندس حنانه نیستم. حنانه اگر بود می‌رفت تا فیها خالدون این اره‌ی کاتن‌باخ و نحوه‌ی کارکرد و این‌که چرا بازوی دستگاه بادامکی شکل است و این که مکانیسم تنظیم سرعت اره چه جوری است و همه‌چیزش را درمی‌آورد. من حوصله و شجاعت این کار را ندارم... 

جای درب و داغانی است. ولی نگاه که می‌کنم برای آدمی مثل حنانه هر کدام از دستگاه‌های این کارخانه یک دنیای مکانیکی دوست‌داشتنی می‌بودند. یک دستگاه سی‌ان‌سی دست‌دوم خریده بودند. به زور و زحمت تعمیرش کردند. آقای تعمیرکار یک روز آمد و نحوه‌ی کار با کامپیوترش را توضیح داد. من هم نشستم به دقت گوش دادم و فیلم‌برداری کردم. بعد برای کارگرها دستورالعمل نوشتم و پای دستگاه ایستادم و به‌شان گفتم که چطور سلکت آبجکت کنند و چه‌طور زیرو پوینت انتخاب کنند و چه‌طور ارای کنند و خلاصه نحوه‌ی کار با سی‌ان‌سی را یادشان دادم. پیچیده‌ترین کاری که تا به حال در این‌ کارخانه انجام داده‌ام همین بوده! نقشه‌های دستگاه سی‌ان‌سی را هم با اتوکد می‌کشم. ولی کار سختی نیست... رییس تولید فقط دو تا از کارگرها را بهم معرفی کرد که یادشان بدهم. بقیه‌ی کارگرها بلد نیستند. سی‌ان‌سی برای‌شان یک دستگاه کامپیوتری پیچیده است! یک بار گفتم که به بقیه‌ی کارگرها هم یاد بدهم و برای یک کارگاه خیلی خوب است که کارگرها نحوه‌ی کار با همه‌ی دستگاه‌ها را بلد باشند و به قولی همه‌فن‌حریف باشند. وقع ننهادند. خود آن دو تا کارگر هم یک بار بهم گفتند مهندس یک وقت به کس دیگری یاد ندهی‌ها! ما دوست نداریم بقیه هم یاد بگیرند. می‌آیند جای ما را می‌گیرند... تنگ‌نظری در این حد... 

یک تصویر: کفش ایمنی‌هایی که بندشان سیم مفتول است. چرا به جای بند کفش سیم مفتول را از سوراخ‌ها رد می‌دهند و گره می‌زنند؟ خیلی ساده است. مذاب جوش و جرقه‌های سنگ و مینی‌سنگ به آنی بند کفش نخی و پلاستیکی را ذوب می‌کند...

یک گزاره: کفش ایمنی طرز راه رفتن آدم را تغییر می‌دهد. 

آره. من هم طرز راه رفتنم تغییر کرده. حالا دیگر من هم یک کارگرم...

از این کار راضی‌ام؟ رضایت در دو مقام صورت می‌گیرد. در مقام مقایسه با دیگران و در مقام مقایسه با خود. خودم را با تو و صادق و جاوید و محمد و ... اگر بخواهم مقایسه کنم، نباید راضی باشی. نه. راضی نیستم. ریده‌ام. سرزمین ژرمن‌ها و یانکی‌ها کجا، کارخانه‌ درب و داغانی مثل این‌جا کجا؟ تجربه‌های جدید؟ تجربه‌ی جدید زیادی نیست. سر و کله زدن با کارگرهاست و عادت کردن به علافی و حرام کردن وقت و عادت کردن به روند سست پیشرفت در کارها و درهم برهم و هویجوری کار کردن. سیگار هم هست. هم‌اتاقی‌ها (آقای رییس و آقای سرپرست) زیاد سیگار می‌کشند و من یکی دارم از بوی سیگار دیوانه می‌شوم. ولی در مقام مقایسه با خودم... راستش جایگزینی نداشتم. بی‌کاری اعصابم را مگسی می‌کرد. در آن 2-3هفته بی‌کاری پس از کنکور ارشد و کارت پایان خدمت هیچ کار خاصی نکردم. حتا این روزها که می‌روم سر کار، مدت زمان بیشتری را صرف یاوه گفتن با دوستان قدیمی می‌کنم تا آن 2-3هفته‌ای که مطلقا بی‌کار بودم. از حضرت داستایفسکی یاد گرفتم که آزادی مطلق آدم را به طغیان و ویرانی می‌اندازد...

گفتم مهندس حنانه و گفتم در مقام مقایسه با دیگران... جشن فارغ‌التحصیلی نبودی. آن روز نشستیم و در کانون فارغ‌التحصیلان دانشکده فنی دانشگاه تهران ثبت‌نام کردیم. همین 2-3روز قبل پیام‌نامه(بولتن داخلی کانون مهندسین فارغ‌التحصیل فنی) آمد. صفحه‌ی اولش پیام پروفسور فضل‌الله رضا به جوانان دانشگاهی بود. صفحه‌ی سومش معرفی انتشارات خانواده‌ی فنی بود. معرفی نشریه‌ی گیتانما و سینما و ادبیات و چشم‌انداز ایران. گیتانما برای دکتر نیکخواه خودمان است. سینما و ادبیات برای مهندس همایون خسروی دهکردی(برق55) و چشم‌انداز ایران برای لطف‌الله میثمی (معدن42). برایم جالب بود. روز جشن شکوفه‌ها یادت هست؟ روز اول ورود به دانشکده فنی؟ معاونت فرهنگی دانشکده یادت هست؟ خانم افسانه صدر. آن روز برگشته بود گفته بود 60درصد بچه‌فنی‌ها به کار مهندسی مشغول نمی‌شوند و می‌روند سمت کارهای فرهنگی اجتماعی. این سه تا نشریه را که دیدم یاد او افتادم و این که بیشتر بچه‌فنی‌ها دنبال کار مهندسی نمی‌روند. بعد به خودم نگاه کردم. نگران خودم شدم که نکند من در این کار ابلهانه‌ی اسکولانه غرق شوم... نه. دغدغه‌ی خواندن را هنوز دارم. همین هفته‌ی پیش کتاب فلسفه‌ی داستایفسکی ترجمه‌ی خشایار دیهیمی از نشر طرح نو را سر کار در فرصت‌های بیکاری خواندم. (به نظرت متناقض است؟ دو روز است رفته‌ای آلمان برای من پارادوکس پارادوکس می‌کنی؟ همین خودت نبودی مگر که سر کلاس فرآیند جوش می‌خوابیدی؟ همین من مگر نبودم که سر کلاس فرآیند جوش زیر آسمان‌های جهان را می‌خواندم؟) 

یک چیز دیگری هم هست. شاید خنده‌دار باشد. ولی هست. من برای رفتن به سر کار، مترو سوار نمی‌شوم. تاکسی و اتوبوس هم سوار نمی‌شوم. محل کار به خانه‌مان نزدیک است. دیروز که سوار مترو شدم فهمیدم ندیدن آدم‌های این شهر چه نعمت بزرگی است. آره. من هر روز با کارگرها سر و کار دارم. ولی کارگرها آدم‌های بی‌ادعایی هستند. تنگ‌نظر هستند. ولی راحت لبخند می‌زنند. راحت اخت می‌شوند. الکی اخم روی پیشانی‌شان نمی‌کارند. مثل چی کار می‌کنند، ولی خستگی را با بداخلاقی نشان آدم نمی‌دهند. تو رفته‌ای. نمی‌توانی درک کنی که دیدن آدم‌ها توی متروی این شهر چه عذاب عظیمی است. آدم‌هایی که سگ ریده به زندگی‌شان و اخم‌های‌شان در هم است و خشونت از چشم‌شان می‌بارد و ناتوانی‌شان آدم را به گریه می‌اندازد. ندیدن دخترها و زن‌های اغراق‌شده‌ی این شهر، با آرایش‌های غلیظ و جوراب‌شلواری‌های برانگیزاننده‌شان برایم نعمتی است. پریشانِ زیبایی‌ِ رختخوابی‌شان نیستم این روزها. 

از شخصیت‌های توی کارخانه هم اگر بخواهم بگویم که یک کتاب می‌شود. یکی از سرگرمی‌هام شده این روزها. دوستان را که می‌بینم و یاوه‌گویی‌ها که گل می‌کند یکی یکی از شخصیت‌های کارگرها و مهندس‌ها می‌گویم و می‌خندانم و می‌خندم...

مسافرت؟ سعی می‌کنم بروم. یعنی برای سال 93 با خودم قرار گذاشته‌ام ماهی 1000کیلومتر مسافرت بروم. هفته‌ی پیش 1400کیلومتر رفتم. یک عکسش را توی فیس‌بوقم گذاشتم. سفرنامه‌اش را هم نوشتم. بقیه‌ی سال را هم خدا بزرگ است...

ولی این روزها کوچکم. افق دیدم کم است. رویاهای بزرگ از سرم به در شده‌اند. یک جور وادادگی و رضایت خاطر شاید. ولی نگران خودم هستم‌ها. به این که چه چیزهایی را نمی‌دانم فکر می‌کنم. به این که باید دنبال چه چیزهایی بدوم فکر می‌کنم... 

حالم بد نیست در مجموع. 

تو کجایی؟ چه می‌کنی؟ در سرزمین ژرمن‌ها داری چه چیزهایی را تجربه می‌کنی؟ روایت می‌توانی بکنی این روزهایت را؟ مشتاق روایت این روزهایت هستم‌ها...

چاکرخواهتم...

  • پیمان ..

Unknown

۲۶
فروردين
استرسش را ما داشتیم. او می‌خواست برود ما استرس داشتیم. ام‌اچ‌ام هم مثل من استرس داشت که ساعت 2 شب زنگ زد گفت بیدار شو برویم. پرواز او ساعت 7صبح بود و ام‌اچ‌ام ساعت 2 شب جلوی خانه‌مان بود. بیدار بودم. استرس نگذاشته بود بخوابم. یک ساعت بود که نخوابیده بودم. سوار ماشین شدم و آرام و آهسته به فاصله‌ی دو سیگاری که ام‌اچ‌ام دود کرد از خیابان‌های تهران خزیدیم و خودمان را به فرودگاه امام رساندیم. 
لعنتی‌تر از فرودگاه امام جایی وجود دارد؟
آخرش را اولش بگویم. آخر کار خورشید داشت طلوع می‌کرد. ما به سمت تهران برمی‌گشتیم. شهر روبه‌روی‌مان در هاله‌ای قهوه‌ای رنگ فرو رفته بود و پشت این هاله‌ی قهوه‌ای رنگ، پرهیب کوهی عظیم خودنمایی می‌کرد. پرهیب کوه‌هایی عظیم. البرزکوه روبه‌روی‌مان افق در افق در طلوع خورشید رشته شده بود. 
- اون دماونده.
- نه بابا. توچاله.
- توچال این طرفه. نگاه. دماونده. معلومه.
- آره.
پسری که چند ماه پیش خودش را تا به بزرگ‌ترین کوه روبه‌روی‌مان رسانده بود و سک‌سک کرده بود، حالا داشت سوار هواپیمایش می‌شد و می‌رفت.
من و ام‌اچ‌ام زود رسیدیم. ما زودتر از او رسیدیم. ماشین‌مان را پارک کردیم. توی محوطه‌ی فرودگاه و سالنش راه رفتیم. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. با ام‌اچ‌ام توی سالن گشتیم. بعد توی تاریکی شب راه رفتیم. تا محوطه‌ی تشریفات ویژه. تا فنس‌های فرودگاه که از کنارش هواپیماها معلوم بودند. و حرف زدیم. از کندن. از آن لحظه‌ای که هواپیما تیک‌اف می‌کند و از زمین می‌کند و کنده می‌شوی و دلت می‌ریزد پایین و صادق که قرار است چند ساعت دیگر بکند و راستی راستی دارد می‌کند می‌رود و چه استعاره‌ای است آن لحظه‌ی هواپیما. 
آمد. با دو تا چمدان و یک کوله. با پدر و مادر و برادرهاش. ما نگران مادرش بودیم و ناراحتی مادرانه. گفت نه بابا. دیشب بابابزرگم داشت گریه می‌کرد مامانم دل‌داریش می‌داد! محمدرضا و سامان و جعفر و بقیه هم آمدند. چند عکس یادگاری. لحظات آخر بودن در ایران. عکس‌های دو نفره‌ای که به نوبت می‌گرفتیم. عکس با پدر و مادر. بعد خنده‌ها و مسخره‌بازی.
- صادق از مرز ایران که رد بشی، خلبان که اعلام می‌کنه هم‌اکنون از مرز ایران خارج شده‌ایم چشم و گوشت باز می‌شه.
- یهو می‌بینی روسری‌ها می‌افتن زمین.
- تو سوار هواپیما که شدی آروم آروم کمربندتو شل کن. بعد به وقتش یه‌دفعه‌ای...
جاوید را هم می‌بینیم. هم‌دانشکده‌ای‌ها جمع‌مان جمع شده است. جاوید شش ماه پیش رفته بود. برای تعطیلات برگشته بود ایران.
- هی پسر کجایی؟ نیستی...
- داری برمی‌گردی؟
- آره. 7صبح پرواز دارم.
صف تحویل چمدان‌ها. یک دور رفتن و دوباره آمدن. نزدیک شدن لحظه‌ی خداحافظی. محمدرضا عکس نمی‌گیرد. تیکه می‌اندازم که کلی پول دوربین دادی باید شکار لحظه‌ها کنی. می‌گوید حالم گرفته‌ست نمی‌تونم. دوربین را می‌گیرم. چند تا عکس می‌گیرم. ولی سنگینی لحظه‌ها بیشتر از طاقت دست‌های من برای عکس گرفتن است. من هم عکس نمی‌گیرم. 
صادق تک تک ازمان خداحافظی می‌کند. چیزی ندارم بگویم. می‌گویم مواظب خودت باش. سامانِ یکهو بغض می‌کند و رویش را برمی‌گرداند. ما هم برج زهرمار می‌شویم. جلوی خودم را می‌گیرم. قیافه‌ام خنده‌دار است حتم. چند قطره اشک خودشان را می‌ریزند بیرون. ملت نگاه نگاه‌مان می‌کنند. از پدر و مادرش هم خداحافظی می‌کند و از روی زنجیرها می‌پرد و می‌رود توی سالن پرواز. 
چند لحظه مات و مبهوت می‌ایستیم.
از خانواده‌اش خداحافظی می‌کنیم و بعد از هم‌دیگر خداحافظی می‌کنیم.
فرودگاه امام لعنتی است. خیلی لعنتی.
  • پیمان ..

صادق، شیرینی کوکی

شیرینی کوکی‌ امسال‌مان را رفتیم لب ساحل خوردیم. هنوز هم به نظرم شیرینی‌کوکی‌های نادی از نوشین بهتر است. چند سالی می‌شود که همه‌شان برمی‌دارند به شیرینی‌کوکی‌های‌شان ماده‌ی نگه‌دارنده می‌زنند و بسته‌بندی می‌کنند و به اسم سوغات شمال از آستارا تا گرگان می‌فروشند. ولی شیرینی کوکی باید داغ و تازه باشد. و داغ و تازه بود. 

امسال ماشین نداشتم. ماشین داداشش را برداشت آورد. زودتر رسیدم. جلوی آبشار لاهیجان منتظر ماندم و او آمد. انتظار پراید سفید خودشان را داشتم. پراید هاچ‌بک کف‌خواب داداشش را برداشته بود آورده بود. فنر ریس ماشین احساس دوچرخه‌ی بدون کمک‌فنر سوار شدن به آدم می‌داد. روی تمام سرعت‌گیرها هم باید با دنده یک و نیم‌کلاچ رد می‌شدیم که سرمان به سقف کوبیده نشود. بعد از یک ماه دیدن یک بچه‌فنی داشت سر حالم می‌آورد. گفت چه کارها می‌کنی؟ گفتم: عید دیدنی می‌روم و کتاب می‌خوانم و دور از اینترنتم و روزهای خوبی را می‌گذرانم. بعد نشستم تک تک کتاب‌های این چند وقت را برایش تعریف کردم و او ماشین را راند و گوش کرد. یک ماهی می‌شد که هیچ آدمی این طوری به حرف‌هایم گوش نکرده بود و یک ماهی می‌شد که احساس می‌کردم هیچ حرف شنیدنی‌ای از دهان من خارج نخواهد شد. جلوی شیرینی‌فروشی نادی ایستادیم. شرینی کوکی داغ خریدیم. حالا کجا برویم؟ دیروز یک راه روستایی را شنیدم که می‌رسد به تالاب امیرکلایه. بیا آن را برویم ببینیم چه می‌شود. او رانندگی می‌کرد. من از کتاب‌های خوانده‌ام حرف می‌زدم. از روزهای بی‌اینترنتم. از حس خوب این روزها. از آدم‌های سالی‌یک بارِ عیددیدنی‌ها. قصه‌های هر کدام‌شان. خودش هم آدم سالی‌یک بار عیدهایم شده. آره... ما در تهران هم‌دیگر را بارها می‌دیدیم. ولی توی لاهیجان فقط سالی یک باریم. و او از رفتن گفت. از چند روز باقی‌مانده‌. از آخرین روزهای حضور در ایران و این‌که کارهای مقدماتی رفتنش را هنوز انجام نداده. هنوز ساک‌هایش را نبسته. هنوز چند تا کار اداری مانده. 

راه روستایی را رفتیم. جاده‌ی باریک روستایی را راندیم. هنوز درخت‌ها سبز نشده بودند. مزرعه‌های برنج شخم خورده بودند و تا افق آماده‌ی نشاکاری بودند. آهنگ‌های پالت را گوش کردیم. چیز شاخی نداشتند. چرا ملت این‌قدر از این گروه پالت خوشش‌شان می‌آید و کف‌برشان اند؟ از مردی پرسیدیم که امیرکلایه بخواهیم برویم کدام طرف باید برویم. عاقل‌اندر سفیه، انگار که دو تا کودن باشیم نگاه‌مان کرد و گفت این‌جا امیرهنده‌ست. شما کجا آمده‌اید؟ گفتیم به امیرکلایه راه ندارد؟ گفت نه. دست از پا درازتر جاده را ادامه دادیم تا به گیلده رسیدیم و از آن‌جا انداختیم توی یک‌ جاده‌ی دیگر و به دستک رسیدیم. بعد گفتم حالا که به امیرکلایه نرسیدیم برویم ساحل. من دستشویی هم دارم. یک‌جا هست تابلو مابلو ندارد. ولی ساحل خوبی دارد. دستشویی هم دارد.

-آن‌جا چای‌ دم‌کرده خودش مشکلی است. چای کیلویی ندارند احمق‌ها. همه‌اش تی‌بک. باید با خودم یه تن چای خشک ببرم. پسر این چند روزه چه‌قدر چای می‌خوریم ما. روزی 5-6جا عیددیدنی. همه‌‌شان هم چای جزء جدانشدنی پذیرایی. صبح و شب و بعد از ناهار و شام هم که مامان‌بزرگ‌ها چای را فراموش نمی‌کنند...

رفتیم کنار ساحل. ماشین را پارک کردیم. خلوت بود. آسمان شفاف بود. دریا آرام بود. ساحل دستک مثل ساحل فیلم زوربای یونانی بود. ولی هیچ کدام‌مان زوربا نبودیم که شروع کنیم به رقصیدن و دیگری را هم به رقصیدن و دست‌ها را باز کردن و پرواز کردن وادارد. مرغ‌های دریایی پرواز می‌کردند. مغازه‌ای که آن طرف بود باز نبود. قلیان داشت. اگر باز بود و چای می‌زدیم خیلی خوب بود. نشستیم روی یک تخت چوبی، رو به ساحل. باد می‌وزید و خنک‌مان می‌کرد. شیرینی‌کوکی‌ها را خوردیم. با ولع. یکی پس از دیگری. 

-ما چرا این‌قدر بچه‌مثبت درآمده‌ایم؟ نه سیگار، نه قلیون، نه عرق سگی، نه دختربازی و مخ زدن و لیسیدن‌شان. این بچه‌مثبت بودنه داره شر می‌شه برام‌ها. تو که داری می‌ری. اون‌جا می‌تونی خودت باشی. همین بچه‌مثبتی که هستی. کسی اذیتت نمی‌کند که. ولی من... پسر این رییسه دهن منو صاف کرده از بس سیگار می‌کشه. داره می‌میره‌ها. سرما خورده سینه مینه‌ش به فناست. ولی باز سیگار پشت سیگار. روزی یه بسته سیگار. سیگار جزء جدانشدنی مهندسیه. پسر من با کتاب خوندن حال می‌کنم. ولی خیلی‌ها فکر می‌کنن عجب موجود ای وای حیوونکی‌ای هستم که همه‌ش سعی می‌کنم سرم تو کتاب باشه. 

-تقصیر خودته. یه جا رفتی که بچه‌فنی نداره. دانشگاه آزادی‌ها همینن دیگه. بچه‌فنی‌جماعت می‌فهمه... ولی طبیعیه این‌جوری بار اومدن‌مون. تو به سال‌های دبیرستان و دانشگامون نگاه کن. به باباهامون نگاه کن. به رفتارهامون نگاه کن...

-دو تا پیرمرد کم‌اشتباه که هیچ گندی ازشون سر نمی‌زنه و کسی نگران‌شون نمی‌شه.

-بی‌خیال. درست می‌شه. صبر داشته باش.

ساحل شلوغ نبود. از توی جاده تابلویی نداشت. خود جاده هم که فرعی بود. باد هیچ آشغالی را با خودش این طرف و آن طرف نمی‌برد. 4 نفر داشتند والیبال بازی می‌کردند. 3تا پسر بودند و یک دختر. دختره چفت و چول بود. هر توپی به سمتش می‌آمد زورش نمی‌رسید توپ را به نفر بعدی برساند. رشته‌ی بازی را قطع می‌کرد. 

در مورد پیش‌داوری داشتن حرف زدیم. در مورد تربیت دینی‌مذهبی و پیش‌داوری‌های احمقانه‌ای که تو گوشت و پوست آدم رسوخ می‌کند. او داشت می‌رفت. می‌توانست محیطی را تجربه کند که حداقل آدم‌های اطرافش از این پیش‌داوری‌ها رهااند. 

از روی تخت چوبی بلند شدیم و در طول ساحل شروع به راه رفتن کردیم. موج‌ها هی زور می‌زدند خودشان را به ما برسانند و نمی‌توانستند. از هم‌خانه‌اش توی کانادا حرف زدیم. یکی از بچه‌های سال‌پایینی. قدش از او کوتاه‌تر بود. می‌شناختم. الک و دولکی می‌شدند برای خودشان توی کانادا. راه رفتیم. از روزهای آینده حرف زدم. از 2-3سال آینده که شاید یکهو زد به سرم و من هم برای اپلای شروع کردم به دست و پا زدن. گفت تو به استخونت رسیده باشه اپلای می‌کنی و ببین اوضاع چه‌قدر غیرقابل تحمل بشه که اپلای کنی. از اعتماد به نفس کم این روزهایم حرف زدم.

چند تا عکس سلف تیکن انداختیم. دست‌های صادق درازتر از من بودند. دوربین را او دست گرفت. زمینه دریای آبی بود. دست روی شانه‌های هم انداختیم و عکس گرفتیم. ساحل زرد هم در پس‌زمینه‌ی بود. 

حرف‌های‌مان ته نکشیده بود. حرف‌های نگفته مانده بود. خیلی چیزها را نگفتم. نگفتم که پارسال که محمد رفت حس از دست دادن دندان‌های آسیابم را داشتم. نگفتم که من توی آن دانشکده مکانیک فقط توانستم با 3-4نفر از هم‌ورودی‌ها دوست شوم. محمد که پارسال گذاشت رفت. چند روز دیگر هم تو می‌روی. چی می‌ماند برای من؟ آدم با نگاه کردن به دوست‌هاش است که حرکت می‌کند. بالا می‌رود. پایین می‌آید. نگفتم که جمله‌هام روز به روز کوتاه‌تر می‌شوند، چون گوشی برای شنیدن حرف‌هام نیست. از دوست‌های انگشت‌شمارم چیزی باقی نمی‌ماند... ولی سوار ماشین شدیم. زدیم به جاده. جاده‌ی رودبنه خلوت بود. آرام می‌رفتیم. از روزهای گذشته، از سال‌های گذشته، از حامد که دارد چند روز دیگر برمی‌گردد تهران، از محمد که خیلی وقت است خبری ازش ندارم، از... حرف زدیم...

  • پیمان ..

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آن چیزی بود که همه سعی می‌کردند نشان بدهند. و همین سادگی و مسخرگی بود که واداشته‌بودشان، روز تشییع جنازه، همه‌ی اهل خود روستا و روستاهای همسایه جمع شوند و همه اشک بریزند و نوحه بخوانند و هیئت عزاداری برای سوم تصمیم بگیرد زنجیرهای زنگ‌‌زده را از پستوی مسجد بیرون بیاورد تا دسته راه بیندازند. 

پای هیچ دختری در میان نبود. هیچ کس خاطرخواه دختری یا زنی نشده بود. غیرت مردانه و عشق به دختری خاص کارستان نکرده بود. کار هیچ مسافری هم نبود. مثل عید سه سال پیش نبود که مسافرهای نوروزی با ماشین پسر مشتی غلامرضا تصادف کرده بودند و دعوا شده بود و قمه کشیده بودند و پسر 20ساله را توی شهر و ولایت خودش کشته بودند و فرار کرده بودند. این بار اما کار مسافرهای نوروزی هم نبود. 

همه چیز آنی‌تر از آن اتفاق افتاد که هادی آدم سالی یک بار من بشود. 

این دومین سالی بود که آخرهای مهمانی شام عمه سمیه خبر ناگوار می‌شنیدیم. پارسال آخرهای مهمانی خبر مرگ شوهرخاله‌ی بابا آمد و امسال هم این طوری شد. من که نمی‌شناختم. ولی بابابزرگ و عمه‌ها همه ناراحت شدند. پسرعمه سینا همان لحظه پا شد رفت بیمارستان. بهش خبر دادند که هادی را چاقو زده‌اند. رفیقش بود. تا او برسد به بیمارستان هزاران فرضیه برای چاقو خوردنش مطرح شد و هزاران سوال از جزئیات. هادی دعوایی نبود. هادی هنوز نوجوان بود. متولد 1374 بود. با بچه‌های دور و بر خودش که هیچ وقت قلدری نمی‌کرد. آقا بود. همه‌اش به همه احترام می‌گذاشت. خوش‌تیپ بود. مودب بود. دعوایی نبود این بشر که. شاید کار مسافرهاست. تازه امسال رفته دانشگاه. ترم دوم دانشگاه بود. هنرستان خوانده بود. دانشجو شده بود. کار دانشجوهای هم‌کلاسی‌اش است... معلوم نیست که... و هنوز سینا به بیمارستان نرسیده خبر مرگ هادی را شنیدیم: هادی مُرد.

ساعت 7 غروب جلوی بیمارستان چاقو زدندش و او به پای خودش رفت بیمارستان و ساعت 8 توی اتاق عمل از دنیا رفت. علی‌آقا بغض کرد. گفت وضع مالی‌شان خوب نیست. خانه‌شان پشت مرغداری کنار رودخانه هم‌سطح زمین است... می‌آمد پیش من شاگرد نقاشی ساختمان. قبل عید ازم 100تومن خواست که برود لباس عید بخرد. مودب بود. بعد گریه کرد. بابا گفت 100تومنو بهش ندادی؟ علی‌آقا گفت دادم. رفت با همان 100تومن لباس عید خرید. نگفت حتا که کم است. ازش پرسیدم که اگه کمه بگو بازم بهت بدم. قانع بود.

همه چیز ساده‌تر و مسخره‌تر از آنی بود که می‌شد فکرش را کرد. محل قتل: پارک بغل بیمارستان. ساعت: 7غروب. قاتل: فردا صبحش دستگیر شد. 3-4نفر نوجوان 16-17ساله که با هادی و رفیقش درگیر شدند و یکی‌شان چاقو زد و بعد همگی با هم فرار کردند. ولی دوربین‌های امنیتی جلوی فرمانداری همه چیز را ضبط کرده بود. چهره‌های تک‌تک‌شان حین فرار ضبط شده بود. یکی‌شان موقع فرار پایش به موزاییکی گیر کرده بود و با صورت خورده بود زمین. ولی سریع بلند شده بود و فرار کرده بود. علت درگیری؟ ایمان که همراه هادی بود چاقو نخورده بود. کتک خورده بود. او بود که می‌گفت پای هیچ زن و دختری در میان نبوده. هیچ چیزی نبوده. داشتند راه می‌رفتند که آن 3-4نفر ویرشان گرفت گیر بدهند به این 2نفر: چرا این طوری من را نگاه کردی؟ گه خوردی این جوری نگاه کردی؟ و بعد فحش‌ها و بعد مشت‌ها و لگدها و بعد چاقویی که ناغافل وارد شکم هادی شد و فرار و مرگ. آن پسری که چاقو را زده بود؟ سینا توی کلانتری دیدش. قدش یک متر و نیم هم نمی‌شود. 16سالش است. بابا ننه‌اش طلاق گرفته. این بار دومش بود که چاقو می‌کشیده. با اولین کتک اعتراف کرده بود. با دومین لگد هم چاقوکشی قبلی‌اش را اعتراف کرده: به یک دختر که بهش محل نداده بوده چاقو زده بوده.

گل‌ریزان گرفتند. 2روز طول کشید تا جنازه‌ی هادی را بردند پزشکی قانونی و کالبدشکافی کردند و برگرداندند. وضع مالی‌شان خوب نبود. همه‌ی روستا با همه‌ی مهمان‌های نوروزی (چیزی بیش از 2000نفر) توی مراسم شرکت می‌کردند. متولد 74 عمری نکرده بود: با آن موهای خرمایی و قد بلند و عکس با کت و شلوارش همه را به نوچ نوچ انداختن وا می‌داشت. توی حیاط میدان‌گاه روستا دهان به دهان گفتند که فلانی کمک مالی جمع می‌کند برای مراسم کفن و دفن. باید به پدرش کمک می‌کردند. معلم هادی هم توی یک روستای دیگر گل‌‌ریزان گرفته بود... پول مراسم کفن و دفن داشت جمع می‌شد...

همه مفت و بی‌خود مردن را تکرار می‌کردند. آن پسرک 16ساله را هم کاری نمی‌توانستند بکنند. بزرگ‌ترها نگران بچه‌ها و نوه‌های خودشان بودند که نکند آن‌ها هم این‌جوری... پوچی و مسخرگی همه را گرد هم آورده بود تا توی صف‌های طولانی و پرتعداد نماز میت بخوانند...

  • پیمان ..
رفتیم خانه‌ی خاله لاهیجانی. خاله‌ی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیه‌ی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانه‌ی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمده‌ایم عیددیدنی. خاله نبود. خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همه‌مان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پله‌های خانه رفت بالا. ترانه دخترخوانده‌ی خاله لاهیجانی است. یعنی خاله‌لاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچه‌شان نمی‌شد. از یک خانواده‌ی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را. 
ترانه از آن آدم‌های سالی یک بار است. از آن‌ها که عید به عید که می‌رویم خانه‌ی خاله لاهیجانی می‌بینمش. از خیلی سال پیش سالی یک بار می‌بینمش و قشنگ برایم شخصیت است. از آن شخصیت‌ها که هر سال عید که وقتش هست و همه هستند و همه چیز روبه‌راه است می‌توانم ببینمش و قصه‌ی زندگی‌اش را دنبال کنم. سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم بالا. طبقه‌ی دوم. خانه‌ی جدید خاله در اصل برای ترانه و شوهرش است. خریده‌اندش که سقفی توی لاهیجان داشته باشند و هر وقت از بندرعباس آمدند مزاحم کسی نباشند. داده‌اندش به خاله که بعد از یک عمر هنوز مستاجر بود. شوهرعمه فردین وقتی این را می‌شنود حال می‌کند. در گوشی به بابا می‌گوید: دمش گرم. دختر خونی و اصلی خاله نیست‌ها. مادر پدر اصلی خودش را هم پیدا کرده‌ها. ولی مرامشو داری؟
"ترانه" از اول "ترانه" نبود. آن سال‌ها که من بچه بودم او "خاطره" بود. شر و شور بود. هیچ کس توی فامیل دوستش نداشت. همیشه آتش می‌سوزاند و اذیت می‌کرد. بابابزرگ ازش نفرت داشت. هر بار که می‌آمد خانه‌ی بابابزرگ‌این‌ها اول باید می‌رفت حمام و یک ساعتی توی حمام آواز می‌خواند و آب داغ می‌ریخت. بعد می‌افتاد به جان گاو و گوساله‌ها و سیخ به پهلوی‌شان فرو کردن و همیشه هم باید یک چیزی را توی خانه می‌شکست. یک گلدان یا یک ظرف یا یک لیوان... او یکی یک‌دانه‌ی خاله بود. عزیزدردانه‌ی خاله بود. هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. آن سال‌ها که می‌رفتیم خانه‌شان او گربه داشت. یک گربه‌ی خاکستری که اسمش را ملوس گذاشته بود و همه‌اش او را بغل می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آن سال‌ها ما برای عید دیدنی شام می‌رفتیم خانه‌ی خاله. او گربه‌اش را هم می‌آورد سر سفره و توی یک بشقاب مخصوص بهش غدا می‌داد. کل فرش‌های خانه‌شان پر از موی گربه بود. مامان و عمه‌ها وقتی بلند می‌شدند چادرهای‌شان پر از موی گربه می‌شد که چسبیده بود به چادر. 
خاطره‌ی سال‌های بعد بزرگ‌تر شد. از یک سالی به بعد دیگر گربه‌ به بغل نبود. یک سال عید گفتند که خاله‌این‌ها بهش گفته‌اند که او بچه‌ی خودشان نیست و فرزندخوانده است. سال بعدش گفتند که خاطره می‌خواهد عروسی کند. همه گفتند چرا؟ تازه 16سالش شده بود. چشم‌هایش خندان و پر از شر و شور و خواستن بود. از آن دخترهای 16ساله که چشم‌های‌شان پر از ستاره است و برق می‌زند. با دوسپسری که حتم با جادوی چشم‌هایش سحر کرده بود و شاید خودش با شور خواستن و شدن اسیر آن پسر شده بود می‌خواست عروسی کند. کسی نمی‌توانست به او نه بگوید. او یکی یک‌دانه‌ی خاله لاهیجانی بود. عروسی کرد. ولی عید سال بعد که رفتیم گفتند طلاق گرفته. پسره لاشی بوده. به فکر زندگی نبوده. به فکر عیاشی و عرق‌خوری خودش بوده. طلاق گرفته‌اند. فقط 6ماه با هم زندگی کردند. 
عید سال بعد که رفتیم جلوی در خانه‌ی خاله پر بود از کفش‌های روباز پاشنه بلند، پر بود از چکمه‌های چرمی نیم‌متری، پر بود از کفش‌های پاشنه 20 سانتی. عمه‌ها تعداد کفش‌های خاطره را می‌شمردند. 14جفت کفش دارد... آن سال عید خاطره اسمش را عوض کرده بود. رفته بود شناسنامه‌اش را هم عوض کرده بود. خاله لاهیجانی قبل از عید گفته بود که خاطره اسمش را عوض کرده گذاشته ترانه. بدش هم می‌آید کسی او را با اسم قدیمش صدا بزند... ترانه با لباس‌های تنگآمد به تبریک عید. شوهر عمه فردین همه‌ش دیوار و زمین را نگاه می‌کرد که یک موقع چشمش به لباس‌های تنگ ترانه نیفتند. من هم در و دیوار را نگاه می‌کردم که به گناه نیفتم. سال‌های اوج پرهیزگاری تازه به دوران رسیدگی نوجوانانه‌ام بود! 
بعد از عیددیدنی توی ماشین عمه مهستی از ترانه می‌گفت که با لباس‌های آن‌چنانی و آن کفش‌ها که جلوی در دیدید توی خیابان‌های لاهیجان می‌گردد و راه می‌رود. با دوست‌هاش مهمانی می‌رود و لباس‌های آن‌چنانی می‌پوشد و اصلا یک وضعیتی. می‌گفت که او را با چند تا دختر مثل خودش، این‌چنانی و آن‌چنانی چند بار طرف‌های دانشگاه آزاد دیده است... همه می‌خندیدند که چرا اسمش را عوض کرده؟ چرا وقتی بابابزرگ بهش گفت خاطره اون پرتقالو بده این قدر ناراحت شده بوده؟ ترانه چه فرقی با خاطره دارد؟ و آخرش می‌گفتند بیچاره  خاله لاهیجانی. آن از بچگی که آن طور همه را دق می‌داد این هم از جوانی‌اش که ولگرد و خیابانی شده...
ولی عید سال بعد دیگر ترانه ترانه شده بود. آن عید خاله لاهیجانی دعوت کرد به مراسم عقدکنان. ترانه داشت دوباره ازدواج می‌کرد. با کی؟ با یک پسر کرمانشاهی که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان است. موقع برگشت توی ماشین پچ پچه بود که خاله چه‌طور اعتماد می‌کند؟ این دختره با یک آدم غریبه باز هم می‌خواهد عروسی کند که چه بشود؟ پسره را کی می‌شناسد؟ او هم طلاق گرفته است یا بار اولش است و ترانه قاپش را زده؟ اگر بار اولش است که 100در 100دوباره به طلاق می‌کشد...
و عید سال بعدش ترانه کنار شوهرش روبه‌روی ما نشسته بود. مرد کُردی که سبیل‌هایش را زده بود. ولی قد بلند و هیکل میزانش کُرد بودنش را نمایان می‌کرد. صاف و ساده بود. با همه‌مان با لهجه‌ی خودش گرم احوالپرسی کرد. ترانه دیگر ساکن لاهیجان نبود. رفته بود خانه‌ی مادرشوهرش توی کرمانشاه. یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه. توی ماشین موقع برگشت می‌گفتند دور است و دهات کرمانشاه کجا و دختر لاهیجان کجا؟
ترانه زود از پله‌ها بالا رفته بود و در را باز کرده بود. زود کتری را آب کرده بود گذاشته بود روی اجاق و داشت پرتقال و سیب‌ها را می‌شست که وارد خانه شدیم. خاله لاهیجانی گفت خوش اومدید. دخترش یسنا هم بود. موهای یسنا را طوری شانه کرده بود و بسته بود که مثل یک شکلات شده بود. سر و موهای وسط سرش خود شکلات و موهای دو طرف سر دخترک مثل پوست شکلات که دو طرف شکلات پیچ می‌دهند. یسنا حالا 6سالش شده بود. خود ترانه گفت. حالا ساکن بندرعباس بودند. برای شوهرش آن‌جا کار گیر آمده بود و رفته بودند ساکن بندرعباس شده بودند. چای را ریخت و آورد تعارف‌مان کرد. میوه و آجیل هم تعارف‌مان کرد. به‌مان گفت چرا زمستون نیومدید بندرعباس؟ ما منتظرتون بودیم‌ها. بابا گفت قرار بود با دایی دو ماشینه بیایم. ولی دایی پیچوند دیگه. ترانه گفت امسال حتما بیاید.
خوشگل شده بود. چاق شده بود. یک پرده چربی روی تنش نشسته بود. ولی صورتش خوشگل شده بود. تازه 28سالش شده بود. یسنایش را صدا کرد و شلوار دخترک را بالا کشید و موهایش را ناز کرد. ترانه‌ی 28ساله هنوز آن چشم‌های شوخ 16سالگی‌اش را داشت. هنوز هم ستاره‌های توی چشم‌هایش برق می‌زدند... عید 94 از این هم خوشگل‌تر می‌شود؟...
 
پس نوشت: عکس از .mansa
  • پیمان ..
از سطحی به سطحی دیگر می‌پری. از لبه‌ای به لبه‌ای دیگر. گاه لبه‌ها چنان به هم نزدیک‌اند که نیاز به هیچ دورخیز و پرشی نیست و گاه چنان بالاتر و یا پایین‌ترند که ترسناک می‌نمایند و گاه چنان در مه گرفتار که هیچ درکی از فاصله نخواهی داشت و فقط باید توکلت‌الی‌الله بپری. به هر حال سخت و آسان در سطحی از زندگی حرکت کرده‌ای (در حاشیه یا میانه یا در تمام سطح فرقی ندارد. هر کدام شیوه‌ای از زیستن‌اند.) و به لبه رسیده‌ای و باید از لبه بپری. سطحی دیگر از زندگی انتظارت را می‌کشد. سطحی که واقعن نمی‌دانی انتهایش به کجا می‌رسد و بعد از این سطح چه سطحی انتظارت را می‌کشد. باری به سطح جدید می‌پری و بعد نگاه که می‌کنی فقط برهوت می‌بینی. هیچ شبیه به سطح سرسبز و پر دار و درخت و دشت‌گون قبلی نیست. برهوت است و تشنگی است و افقی تکراری و ملالت‌آور...
بدی‌اش این است که نمی‌توانی به سطح قبلی برگردی. یعنی نه که نشود. می‌توانی رویت را برگردانی و بپری به لبه‌ای که از آن‌جا آمده‌ بودی. ولی بعدش چه؟ تو به انتهای آن سطح رسیده بودی و به جز این سطح (این برهوت لایموت) هیچ سطح دیگری نیست. صبر کنی تا این سطح در چرخش روزگار بچرخد و سطحی دیگر در مقابل تو ظاهر شود؟ خیال باطل نیست؟ شاید آن بیابان تمام شود و بعدش باغ و بوستان‌ها و شاید شاید کتابخانه‌ها ظاهر شوند... امید باطل نیست؟

  • پیمان ..
...آن روز به این فکر می کردم که من چه می‌فهمم؟ کی چی می‌فهمد؟ به کلماتی فکر می‌کردم که مجال بروز پیدا نمی‌کنند. حتا در درون آدم مجال بروز پیدا نمی‌کنند. ولی هستند. بی‌ آن که بیان شوند هستند. بی آن که در خود آدم زمزمه شوند هستند. هستند. روح را می‌خورند. قلب را به تندتر تپیدن وا می‌دارند و زندگی می‌گذرد, بی آن که همه‌ی درون آدم حداقل برای خودش روشن شود. بی آن که بتواند حتا یک هزارم از خودش را بیان کند...
  • پیمان ..

آلمان

۲۳
دی
به واقع یادم نیست که چه طور شد که به آن روستا رسیدم. از آن‌جایش را به یاد می‌آورم که داشتم در کوره‌راه ها می‌رفتم. سرخوشانه، نه سرخوشانه نه، همان طوری که توی خیابان‌ها راه می‌روم می‌رفتم. به درخت‌ها و راه‌های میان‌بر نگاه می‌کردم. روستا مثل روستاهای دیگر بود. کوره‌راه‌های بین باغ‌ها و خانه‌ها همین‌طور در هم و بر هم بودند و من سر در نمی‌آوردم کدام کوره‌راه به کجا می‌رسد. فقط به درخت‌ها نگاه می‌کردم و می‌رفتم. درخت‌های خیره‌کننده‌ای بودند. بعد یکهو به یک مسجد رسیدم. یعنی اول نفهمیدم آن‌جا مسجد است. وارد یک راهرو شده بودم و ایستاده بودم به تماشای آن راهرو. ته راهرو پنجره‌ای به شکل پنجره‌ی مسجدها بود. تنها چیزی که الان باعث می‌شود فکر کنم آن‌جا مسجد بوده همین‌ است. یک راهرو با یک پنجره در انتهایش. بعد کات شده بود به من که داشتم دوباره در کوره‌ها و باغ و بستان سرگردان می‌رفتم. یکهو به یک جای دیگری رسیدم که چند پله می‌خورد و پایین می‌رفت. دوباره ساختمانی در آن‌جا بود. یک ساختمان خیلی کم‌عرض. یک راهرومانند دیگر. کمی با اولی فرق داشت. ولی من واردش شدم و باز هم فقط تماشا کردم. کسی جلوتر نشسته بود. شاید داشت نماز می‌خواند. ولی راهرو به قدری تنگ بود که اگر قرار بود در آن مسجد نماز خوانده شود هیچ وقت آدم‌ها نمی‌توانستند کنار هم بنشینند. فقط در یک ستون پشت سر هم می‌توانستند نماز بخوانند. کسی نمی‌توانست این سو و آن سوی خودش کسی را ببیند. همه می‌توانستند در یک ردیف پشت هم قرار بگیرند. در ردیف‌هایی تک‌نفره. من آن‌جا نماز نخواندم. فقط ایستادم و به آن مسجد عجیب نگاه کردم و مبهوت باغ و درختان و هوای فوق‌العاده‌ی روستا و گیج و ویج آن‌ همه راه‌ میان‌بر و هزارتو بودم. بعد نمی‌دانم از کجا فهمیدم که آن‌جا آلمان است. یعنی به خودم می‌گفتم عجب جاییه این آلمان. و بعد یک چیز دیگر را هم فهمیدم. یادم نیست از کجا فهمیدم. شاید با آن مردی که تنها در راهرو مشغول نماز خواندن بود حرف زدم. شاید هم نه. خواب است دیگر. منطق نمی‌فهمد چیست که. فقط فهمیدم که در آن روستا دو مسجد دیگر هم به همان شکل عجیب هستند. مسجدهایی که آدم‌ها را در صف متحد قرار نمی‌داد. فقط باید در میان آن همه درخت و باغ می‌گشتم و آن دو تا دیگر را هم پیدا می‌کردم... حتا نمی‌دانم چرا. من که فقط می‌رفتم می‌ایستادم به مسجد و راهرو نگاه می‌کردم و بویی از خشوع و خضوع و نماز و این حرف ها نبرده بودم برای چه باید می‌رفتم آن دو تای دیگر را هم پیدا می‌کردم؟
آلمان جای عجیبی بود.
  • پیمان ..
آن شب، واداشتمش سوار اتوبوس همان خطی شود که دو هفته قبل خودم سوارش شده بودم.  واداشتمش که پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی همان اتوبوسِ دو هفته‌ی پیش به ترافیک و ماشین‌ها و بلبشوی خیابان‌ها نگاه کند. به میله‌ی اتوبوس آویزان شود و دلم خاست که مثل دو هفته‌ی پیشِ خودم، در همان حین که با دو تا دست آویزان شده، یکهو به این نتیجه برسد که در زندگی‌اش خدایی وجود ندارد. خدای وقت گرفتاری‌ها خدای زندگی نیست. من پشت شیشه‌های خاک‌گرفته‌ی آن اتوبوس یکهو به این نتیجه رسیده بودم. یکهو برگشته بودم پشت سرم را نگاه کرده بودم. کسی نبود. یعنی بود. دختری بود که چون زنانه‌ی اتوبوس شلوغ بود آمده بود این سمت ایستاده بود. ولی کسی پشت سرم نبود. من همیشه پشت سرم کسی را حس می‌کردم.  خیلی سال بود که پشت سرم می‌ایستاد. قدش از من بلندتر بود و همیشه از بالای موهای سرم نگاه می‌کرد. ولی آن شب حس کردم آن سایه‌ای که همیشه پشت سرم بالاتر از من می‌ایستاد خسته شده. حس کردم کف اتوبوس دراز کشیده و خوابیده. من به ماشین‌هایی که کیپ هم ایستاده بودند نگاه کرده بودم. از بالای اتوبوس، چراغ‌ ترمزهای قرمز را رد کرده بودم و از سربالایی خیابان بالا رفته بودم. 
واداشتمش سوار همان اتوبوسی شود که دو هفته‌ی پیش من را بی‌هیچ سایه‌ای و بی هیچ خدایی به انتهای دنیا رساند.
من خودم انتهای دنیا منتظرش بودم. انتهای سربالایی توی ماشینم نشسته بودم و سرم را به شیشه تکیه داده بودم و منتظرش بودم. آن شب جادویی از اتوبوس دو هفته‌ی پیش شروع شد یا از انتظار‌ِ انتهای دنیا یا از بارانی که بارید یا از نویسنده‌ای که داشتیم به دیدارش می‌رفتیم یا... نمی‌دانم. ولی جادویی بودن آن شب را هر چه که می‌گذرد بیشتر حس می‌کنم.
مثل همیشه به موقع رسیده بودم. بهش گفته بودم که ساعت 5:20 انتهای دنیا منتظرت می‌مانم. و دقیقن 5:20 رسیدم به ایستگاه اتوبوس. از سربالایی خروجی اتوبان بالا رفتم و سرعتم را کم کردم و چند متر مانده به ایستگاه اتوبوس ایستادم. همان موقع بود که باران شروع به باریدن کرد. ماشین را خاموش کردم و شیشه پر از قطره‌های ریز باران شد. انتهای دنیا ایستگاه اتوبوسی بود که دختران دانشجویی که در تمام این سال‌ها می‌توانستم به خاطر پیاده شدن یکی‌شان، ساعت‌ها آن‌جا انتظار بکشم از اتوبوس پیاده می‌شدند تا شب را در خوابگاه دانشجویی پناه بگیرند.
 همان‌جا ماندم. زنگ زدم که کجایی. هنوز مانده بود تا از چراغ‌های قرمزِ تُرمز ماشین‌ها رها شود و از سربالایی بکشد بالا و هنوز مانده بود تا دختران دانشجو یکی یکی پیاده شوند تا نوبت پیاده شدن او هم برسد. جایی از انتهای دنیا ایستاده بودم که تیر برق با چراغ خورشیدی، نور زردش را از شیشه‌ی بغل به من می‌تاباند. باران روی سقف ضرب گرفته بود. قطره‌های ریز روی شیشه با هم رفیق می‌شدند و چند تایی به همدیگر می‌چسبیدند و سُر می‌خوردند پایین. 
لم دادم به دسته‌ی کنار در. بعد از آینه‌بغل زل زدم به نور چراغ‌هایی که سربالایی را بالا می‌آمدند. نور ضعیف چراغ اتوبوس‌ها و لختی و کندی‌شان در بالا آمدن از سربالایی را راحت می‌توانستم بفهمم. از زل زدن خسته شدم. بعد کتابم را از روی داشبورد برداشتم و در نور زرد شروع به خواندن کردم. 
دوست دارم کلیشه‌ی آن شب جادویی را جدا کنم و جاهای خالی کلیشه را هر بار با چیزی پر کنم. این‌که من آن شب، توی ماشین، زیر بارانی که روی سقف ضرب گرفته بود، در نور زرد چراغ برق خیابان، لم دادم به در ماشین و کتاب خواندم کلیشه‌ای است که تا آخر عمر فراموشش نمی‌کنم. این که چه کتابی می‌خواندم هر بار باید تغییر کند. کتابی که من آن شب خواندم هیچ وقت نباید کلیشه شود. هر بار باید کتابی باشد که دوره‌ای از عمرم را تغییر داده. 
حالا که نگاه می‌کنم من آن شب شروع کردم به خواندن کتاب اقتصاد عمومی. داشتم چیزی می‌خواندم که فکر می‌کردم به کمکش کمی انسجام می‌گیرم. فکر می‌کردم به کمکش می‌توانم از انسجام جهان آدم‌های اطراف سر در بیاورم. حالا دیگر کاری به جهان ماورای آسمان‌ها نداشتم. حالا دیگر آن‌قدر ذلت جهان زیر پایم را کشیده بودم که دلم نمی‌خواست دیگر به سایه‌ام که دو هفته‌ی پیش توی اتوبوس مُرد و من بی‌خدا شدم، فکر کنم. سیاست‌های مالی را می‌خواندم. بودجه‌ی انقباضی و انبساطی را می‌خواندم. کم شدن هزینه‌های دولت، افزایش مالیات، کم شدن بودجه‌ی استان‌ها، استعفای نمایندگان مجلس یک استان در اعتراض به بودجه‌ی سال 1393، کاهش تورم، رکود، معطل ماندن کار، سال آینده، کار، سربازی... هزینه، ATC،  AVC، AFC... نیامد. باران آرام‌تر شده بود و 3-4تا اتوبوس آمده بودند توی ایستگاه ایستاده بودند و او هنوز در باتلاق ماشین‌های آن پایین گیر کرده بود. 
آن شب در انتهای دنیا به غیر از من یک زن هم منتظر بود. نمی‌دانم. شاید آدم‌های بیشتری منتظر بودند. توی همان خوابگاه دخترانه‌ی آن سمت خیابان حتم خیلی‌ها منتظر بودند. ولی من زن را دیدم که توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بود. دست به سینه ایستاده بود. 4تا اتوبوس آمدند و او سوار نشد. در سایه‌بان ایستگاه اتوبوس از باران پناه گرفته بود؟ نه. با دو تا دست‌هاش بازوهاش را فشار می‌داد و در طول ایستگاه قدم‌رو می‌رفت. 
زنگ زد گفت کجا پیاده شم؟ گفتم به یک جایی می‌رسی که خیابان یکهو شیب می‌گیرد. یکهو سربالایی می‌شود، آخر سربالایی، همه‌‌ی دخترها پیاده می‌شوند تو هم همراه‌شان پیاده شو. خندید و گفت باشه. 
زن در تاریکی سایه‌بان ایستگاه گم می‌شد و پیدا می‌شد. یک چشمم به او بود. یک چشمم به کتاب اقتصادم بود. یک چشمم به آینه‌ی بغل بود که آمدن اتوبوس از سربالایی را حدس بزنم. یک چشمم به قطره‌های بارانِ روی شیشه بود... من آن شب چه‌قدر چشم داشتم و شاید چه‌قدر چشم خواهم داشت...
اتوبوس آمد و هیچ مردی پیاده نشد. کجا بود پس؟ زنگ زد که پیاده شدم. گفتم کجا پیاده شدی؟ نشانه داد که این روبه‌رو یک ساختمان است این طور و آن طور. یک ایستگاه زود پیاده شده بود. قبل از پیاده شدن دختران دانشجو پیاده شده بود. گفتم صبر کن الان می‌آیم. ماشین را روشن کردم. پدال گاز را فشردم. دور زدم. از سرپایینی سرازیر شدم. شهر تا انتهایش روبه‌رویم بود... بلوار را دور زدم و به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کنارش ترمز زدم. سوار شد. سلام کردم. دیر شده بود. گفت چه‌قدر سرده. گفتم زود پیاده شدی و پدال گاز را تا ته فشردم. سربالایی شروع شده بود. دور موتور را بالا می‌بردم تا دنده راحت جا بخورد. برای ماشینی که جلویم بود نوربالا زدم و به سرعت سبقت گرفتم و دوباره به انتهای دنیا رسیدم. آن‌جا یک خروجی کوچک راه به جایی که می‌خواستیم می‌برد. خیابان‌های فرعی را در تاریکی آسفالت‌های خیس بلد بودم. گفت: جانمی باران. چیزی نگفتم. دیالوگ‌های آن شب ما جزء کلیشه‌ی آن شب نیستند. کلیشه ماشین سوار شدن ماست. هر بار می‌توانم دیالوگ‌های آن شب‌مان را تغییر بدهم. مثل کتابی که آن شب خواندم، جمله‌های رد و بدل شده بین ما هم متغیرند. هر بار باید چیزی باشند... 
الان می‌توانند همچین جمله‌های بیهوده‌ای باشند: گفت بلدی؟ گفتم آره. و یکهو سر از بزرگراه درآوردم. پدال را فشردم. از فضای باریک سمت راست ماشینی رد شدم. گفت: دیوونه‌اید. همه‌تون دیوونه‌اید. همه‌تون لایی می‌کشید. گفتم من لایی نمی‌کشم. ماشینم کوچیکه و از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شه. من مزاحم کسی نمی‌شم. خودشون بین خطوط رانندگی نمی‌کنن. معلوم نیست کدوم لاین‌اند... معلوم نیست چند چندن... من مزاحم کسی نیستم. من کسی رو اذیت نمی‌کنم... 
رسیدیم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم و تا رسیدن به سالنِ قصه‌خوانیِ آقای نویسنده باید پیاده می‌رفتیم. خودش گفت بیا زیر بارون بریم. باران تند نمی‌بارید. ولی جادویی می‌بارید. کسی آن دور و برها نبود. خلوت بود. بزرگراه‌های اطراف دور بودند. باران در برکه‌های کوچکِ خیابان و پیاده‌رو، هی دایره درست می‌کرد. سردم نبود. عینکم بعد از چند قدم پر از قطره‌های ریز باران شد. گفتم می‌یاد دیگه؟ گفت: آره بابا. گفتم: بعد از چند سال داره آفتابی می‌شه. گفت: به نظرت منو بعد از این همه سال می‌شناسه؟ گفتم آره.
دختری را که آن شب ازم آدرس پرسید هرگز فراموش نخواهم کرد. ترمز کرد. از پرایدش پیاده شد و از ما پرسید که پارکینگ کجاست. برایش توضیح دادم که برگردد میدان را دور بزند، آن خیابان را کمی ورود ممنوع برود و بعد به پارکینگ می‌رسد. در تاریکی آسفالت خیس نمی‌توانست خروجی بعد از میدان را ببیند. با انگشت اشاره دادم که آن‌جا. و همان موقع نمی‌دانم از کجا یک تریلی آمد و کل فضای مورد اشاره‌ام را پوشاند. دختر خندید. من هم خندیدم. باران روی روسری و شلال موهایش می‌بارید. گفتم همان‌جا. 
دختر کلیشه‌ی آن شب جادویی است. من بعدها که به آن شب جادویی فکر خواهم کرد دختر را رها نخواهم کرد. او همان دختری بود که باید همان موقع سوار ماشینش می‌شدم. همان موقع باید می‌فهمیدم که او از آن دخترهای نایاب است. بعدها من سوار ماشینش می‌شوم. به دست‌هایش که فرمان را می‌چرخانند نگاه می‌کنم و انگشت‌هایش ویرانم خواهند کرد. شروع می‌کنم به حرف زدن. برایش می‌گویم. چه می‌گویم؟ 
جمله‌هایم جزء کلیشه‌ی آن شب جادویی نیستند. 
هر بار، در هر دوره‌ای از زندگی‌ام، در هر فصلی از سال، در هر ساعتی از شبانه‌روزهایم برای گفتن به او چیزهای متفاوتی خواهم داشت. من برای دختر حرف می‌زنم. او از آن دخترها نبود که وقتی به‌شان یک چیز می‌گویی، زور می‌زنند که دو تا چیز به تو بگویند. من برایش حرف می‌زنم. کم کم. مقطع مقطع. جمله‌های اول سخت خواهند بود. ولی من باید با او حرف بزنم. من با او حرف می‌زنم تا آن‌جا که بتوانم دست‌هایش را ببوسم. همان موقع چیزی سنگی در من خواهد شکست. یک چیز صلب. یک چیز صلب و سنگین که سنگینی‌اش را همیشه توی صورت‌ام حس کرده‌ام. یک چیز سنگین نگفتنی که فقط با بوسیدن دست‌های آن دختر و جمله‌های پی‌درپی می‌شکند. شکستنش گریه‌ی آدم را درمی‌آورد... مطمئنم که اشکم در خواهد آمد...
وقتی به سالن رسیدیم آقای نویسنده قصه‌ خواندنش را شروع کرده بود. هنوز همان نویسنده‌ی دوست‌داشتنی سال‌های دور بود. هنوز وقت خواندن مایه می‌گذاشت. مثل تک تک آدم‌های داستانش حرف می‌زد. قصه می‌گفت. چشم‌هاش را ریز و درشت می‌کرد. صداش را بالا و پایین می‌برد. با دلش می‌خواند و با کلمه‌های جادوییش چه زبانی می‌ریخت... آن شب آقای نویسنده، شهاب حسینی و الهام حمیدی را نشانده بود توی یک پیکان با چراغ سقفی قرمز که در حاشیه‌ی یک جاده‌ی پر پیچ و خم جنگلی نشسته بودند کنار هم و داشتند با هم حرف می‌زدند و با هم‌دیگر انتظار می‌کشیدند. انتظار یک تلفن را. موبایل باید زنگ می‌خورد. خبر مهمی در راه بود. 
چراغ سقفی قرمز آن پیکان تا آخر عمر فراموشم نمی‌شود. 
آن دو تا منتظر تلفن ترانه علی‌دوستی بودند. ترانه‌ای که درِ خانه‌اش را به روی مردی باز کرده بود که فقط می‌خواست به چشم‌های ترانه نگاه کند. آقای نویسنده مرد را نشانده بود رخ به رخ ترانه علی‌دوستی و بعد رفته بود توی جلد ترانه و با چشم‌های او به چشم‌های مرد نگاه می‌کرد که صورت ترانه را پیکسل به پیکسل نگاه می‌کردند. و نگاه کردن به لب‌های ترانه، به دماغ ترانه، به چشم‌ها و ابروهای ترانه... و توصیف‌های آقای نویسنده از نگاهی که مردد بود بین آتشِ داغ زنانگیِ صورت ترانه و آن چیز نگفتنی عجیب در لطافت صورت زن... همان چیزی که آدم را پاک می‌کند، همان چیزی که شهوت نیست، یک چیزی نیرومندتر و پاک است، یک جور معصومیت انسان بودن که فقط توصیف‌های آقای نویسنده بود که می‌توانست آن دو را جدا از هم و با هم نشان بدهد... من بعدها آن را در دست‌های دختری که از من آدرس پرسید، بعدها آن را در بازوها و پاهای زنی که در ایستگاه اتوبوس انتظار می‌کشید خواهم یافت... و بعد ترانه آتش گرفت. رخش را از رخ مرد برگرداند. رفت سر میزی ایستاد و شروع کرد به رقصیدن. و با هر موجی که به انحناهای تنش می‌داد شعله‌ای از آتش لباسش را می‌گرفت و بعد از چند لحظه او یک پاره آتش شد... نه یک آتش دردناک... نه... آن آتش جادویی بود... سوختن و سوزاندنی دوست‌داشتنی بود. شعله‌ی انسانیت و شهوتی بود که هر دو سوزان و گرم و دوست‌داشتنی بودند... 
آقای نویسنده یک ساعت تمام قصه خواند. به عوض تمام سال‌های نبودنش قصه خواند. ما هاج و واج اسیر کلماتش شدیم. بعد از جلسه به سراغش رفتیم و او ما را پیچاند. جادویی بودنش را حفظ کرد. حاضر نشد به جز نوشته‌هایش کلمه‌ای دیگر بگوید. به ما نگفت که کجا بوده. چه کرده. کجاست. چه می‌کند. نگفت که چرا چند سال است از او خبری نیست. گفت می‌نویسم. باید نوشته‌هایم پخته شود... شاید اگر کلمه‌هایی بیشتر می‌گفت جادویی بودنش را از دست می‌داد...
برگشتیم. هنوز باران می‌بارید. باران بعد از آقای نویسنده تمام نشده بود. هنوز تمیز و پاک می‌بارید. باید برمی‌گشتیم. گفتیم عجب شبی بود. و ماشین را روشن کردم. برف‌پاک‌کن قیژ قیژ کرد. آرام در بزرگراه‌ها راندم. هوا بارانی بود. ترمزهام خیس بودند. بزگراه‌ها ترافیک نبودند. می‌شد با 60کیلومتر سرعت توی لاین کندرو رفت و حرف زد. جمله‌های بین ما لغزنده و متغیر بودند. هر بار می‌توانند چیزی باشند. حالا که نگاه می‌کنم آقای نویسنده‌ی آن شب هم می‌تواند تا آخر عمرم هر بار در آن شب یک قصه‌ی دیگر تعریف کند... ما هم می‌توانیم از چیزهایی غیر از این‌ها صحبت کنیم:
- مرگ اذیتم می‌کنه. می‌دونی؟ داره 24 سالم می‌شه. از خودم راضی نیستم. ولی ناراضی و پشیمون هم نیستم. یعنی چیزی نیست. فقط مرگ...
- مردن خودت؟
- نه. از مردن خودم هم نمی‌ترسم. دیگه به جهان بعدی فکر نمی‌کنم که بترسم یا نترسم. همسایه روبه‌رویی مون مرد. جانباز بود. یه پسر هم‌سن و سال خودم داشت. از خود پسره ناراحت شدم. بابای محمد هم مرد. وقتی محمدو تو ختم دیدم جیگرم کباب شد. کمرش تا شده بود. مگه چند سالشه؟ این که آدم خودش بمیره از مردن نزدیکان  و پدر و مادرش و کس و کارش بهتره.
- چرا زن نمی‌گیری؟ تو که اوضاعت خوبه.
- برای زن آره. اوضاع خوبه. برای چیزای دیگه اصلن خوب نیست. هنوز خیلی چیزا مونده. می‌دونی؟ می‌تونی بخندی. ولی من دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد. بیشتر از اون چیزی که تو بهش می‌گی زن  و من می گم خانواده و گندکاری های پس از آن، من دلم یه ماشین می‌خواد.
- ماشین که داری خره. چه ناشکرید شماها.
- نه. می‌خوام یه حرکت سیمپلکسی بزنم. سیمپلکس یه چیزیه توی مهندسی. یه ناحیه رو که داشته باشه، برای بررسی ناحیه نمی‌ره تک تک نقاط رو بررسی کنه. فقط روی مرزها حرکت می‌کنه و همه چیزو در مورد ناحیه می‌فهمه. منم دلم یه ماشین درست و درمون می‌خواد که باهاش یه حرکت سیمپلکسی بزنم. می‌خوام باهاش حرکت کنم و روی مرزهای ایران حرکت کنم. از مرزهای جنوبی حرکت کنم و همین‌جوری برسم تا مرزهای شمالی و شرقی و... فقط روی مرزها... با زن ازین حرکتا نمی‌شه زد.
- می‌شه.
- این دخترا که همه‌شون پرایدن. یه جاده خاکی هم نمی‌شه باهاشون رفت. چه برسه به مرز...
- دلت خوشه. 
- نمی‌دونم. مرگ داره بمبارانم می‌کنه... ازین خیلی می‌ترسم...
- بی‌خیال.
رساندمش تا سر کوچه‌شان. بهم گفت که آن چراغ چشمک‌زن را می‌بینی؟ رسیدی دور بزن دوباره بیفت توی بزرگراه. گفتم باشه. 
بعد سکوت بود. 
توی سکوت خیابان‌های انتهای شب یک چیزی موج می‌زد. یک چیزی که از اول همان شب، از همان انتهای دنیا بود. حالا در انتهای شب حسش می‌کردم. این همان چیزی بود که کلیشه‌ی آن شب را ساخت. جمله‌هایی که توی ماشین به هم‌دیگر می‌گفتیم آن چیز جادویی را نساخته بودند. مطمئن بودم. من وقتی تنهایی داشتم به خانه برمی‌گشتم به جمله‌ها فکر نمی‌کردم. مثل یک آهنگ دوست‌داشتنی بود. من وقتی به آهنگی گوش می‌دهم و ازش خوشم می‌آید، آن اول به شعری که خواننده می‌خواند توجه نمی‌کنم. یعنی شاید بفهمم که چی می‌گوید. ولی برایم مهم نیست. توی یک آهنگ دوست‌داشتنی شعره مهم نیست. یک چیز دیگری است. همان چیزی که باعث می‌شود تو هزار تا شعر دیگر را به سبک و لحن آن آهنگ بخوانی...

  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

فاصله

۲۷
آبان

آن شب عجله‌ای نداشتم. باران می‌بارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوس‌ها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دست‌هام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوس‌هایی که توی‌شان تاریک بود. لامپ‌های سقفی معلوم بود که زور می‌زنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمی‌توانستند. باد می‌وزید. برگ‌های خشکیده توی پیاده‌رو و خیابان قیقاج می‌رفتند. آدم‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو می‌رفتند. هوا داشت زیادی سرد می‌شد. باید سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. می‌خواستم بی‌خیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پله‌ی دوم به اندازه‌ی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار می‌شوم دوست دارم تمام منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بی‌آرتی‌ها در جلو نشاندن زن‌ها نفرت‌انگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریش‌های جوگندمی‌اش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بی‌‌داد می‌کرد. هرج و مرجی از وحشی‌گری به پا بود. ماشین‌ها سپر به سپر می‌راندند و به اندازه‌ی یک وجب جای خالی را نمی‌توانستند تاب بیاورند. او می‌راند. از سواری‌ها وحشی‌تر می‌راند. فرمان را آرام و بی‌محابا می‌چرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف می‌رفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایه‌اش را داد و رفت. به اندازه‌ی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و می‌خاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بی‌کله‌تر و بی‌ترس‌تر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد می‌پیچد به سپرش می‌مالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشین‌های دیگر از دو طرف رد می‌شدند اما آن‌آزرا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همه‌ی ماشین‌ها می‌ترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چه‌قدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم. 

من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود. 

من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینه‌ام را گذاشته‌ام فقر نسبی. تازگی‌ها فهمیده‌امش. تازگی‌ها یادش گرفته‌ام. از میان همین آت‌وآشغال‌هایی که می‌خوانم‌شان و یادم می‌رود. انگار می‌خوانم‌شان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آن‌قدر پول هست که شب‌ها گرسنه نخوابم. آن‌قدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمره‌ام، وقت‌هایی که شکمم قار و قور می‌کند کلمپه‌ی کرمانی یا کلوچه‌ی فومن بخرم بخورم. می‌توانم هفته‌ای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمی‌مانم. حتا می‌توانم با کمی صرفه‌جویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...

این چیزها دست من نیست. این‌چیزها جایی از اعماق گاوخونی سینه‌ام است که آبشخورش زاینده‌رودی از جامعه است. 

ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. می‌توانیم با پول‌مان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی این‌جا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. می‌توانند هر کاری دل‌شان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلی‌های دیگر آرزو است برای آن‌ها جوک است. بدبختی‌اش این است که تو نمی‌توانی بفهمی که چه‌طور آن‌ها به مرحله‌ی جوک بودن رسیده‌اند. هر چه قدر پیش می‌روی، هر چه‌قدر به در و دیوار می‌زنی می‌بینی نمی‌شود. هیچ مسیر صعب‌العبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آن‌جا می‌رسی. تنها نتیجه‌ی همه‌ی سعی و تلاش‌هات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت می‌خواهد وسیله‌ای داشته باشی که نگران‌کننده نباشد. دغدغه‌ات نباشد این که این الان من را وسط راه می‌گذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.

دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان می‌روم یک بار هم جاده‌ی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی می‌رسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درخت‌ها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا می‌شود سرعت رفت و کجا نمی‌شود سرعت رفت. آن تکه‌ی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم می‌راندم. 80تا 90 تا داشتم می‌رفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزل‌آلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم می‌چرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین می‌کردم، یکهو دیدم یک تانک روبه‌رویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم می‌آمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانه‌ی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چه‌طور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت می‌گرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من می‌خورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت می‌کرد. اگر آن لعنتی به من می‌خورد نه من زنده می‌ماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار می‌توانستم بکنم؟ راننده‌ی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را می‌کشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین می‌داد؟ اصلن داشت چه کار می‌کرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونت‌هاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف می‌کرد می‌توانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟

این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصله‌ای هست که آزاردهنده‌تر از گرسنه ماندن است.

انقلاب نمی‌شود. حتا هیچ خراب‌کاری‌ای هم صورت نمی‌گیرد. پرچم سرخ سال‌هاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدم‌ها تنهایی خراب‌کاری نمی‌کنند. با فقر نسبی انقلاب نمی‌شود. آدم‌ها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمی‌کنند. فقط رنج می‌کشند. فقط از یک لج‌بازی کوچک خیابانی لذت می‌برند...

  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

Hypocritically

۱۹
آبان
     به شخصی عاشق کلماتی‌ام که یک حالت خاص، خیلی خاص را با تعداد کمی واج توصیف می‌کنند. استعاره اوج زبان است. اوج میراث‌ زبان بشری. استعاره در شعر و ادبیات و این حرف‌ها برای دانشجوهای ادبیات. وقتی در جمعی قرار می‌گیرم و بعد از چند ساعت کلمه‌ای صورت استعاری پیدا می‌کند، طوری که فقط آوردن آن کلمه تمام حجم لحظه‌های بودن‌مان را دوباره زنده می‌کند، نمی‌دانم از شدت اعجاز استعاره چه‌کار کنم. آن کلمات توصیف‌کننده‌ی یک حالت خاص معجزه‌های دیگری‌اند. مثلا همین اسم‌های سرخ‌پوستی. پشت درخت‌ها را می‌بیند. زیر باران می‌دود. آتش در زیر پوست‌هایش فروزان است. من اگر مسئول اداره‌ی ثبت احوال بودم ملت را مجبور می‌کردم از یک سنی به بعد یک اسم سرخ‌پوستی هم برای خودشان انتخاب کنند. اجباری می‌کردم. (هر چند که خودم هنوز اسم سرخ‌پوستی‌ام را پیدا نکرده‌ام!) چرا راه دور؟ همین کلمه‌ی تاسیان توی گویش گیلکی که اسم یکی از کتاب‌های هوشنگ ابتهاج است. تاسیان کلمه‌ی خاصی است. خیلی خاص. کج‌سلیقگی محض است اگر کسی بیاید تاسیان را به فارسی تبدیل کند و بگوید غم فراق، غم غربت، اندوه رفتن و به جاده سپردن عزیزان و ازین مزخرفات...
     عشق بدون نفرت ممکن نیست. همه‌ی این‌ها را گفتم تا بیایم مراتب نفرت خودم را از کلمه‌ی Hypocritically  ابراز کنم. معادل فارسی‌اش قشنگ نیست. حال و سوادش را ندارم بروم دنبال معادل قشنگ فارسی‌اش بگردم. حالت خودش قشنگ است، لعنتی است. پدرسگ است. این که کسی چیزی را محکوم کند، بعد خودش واجد همان چیزهایی باشد که محکوم‌شان کرده. انگار این کلمه قانون است. انگار اگر کسی نباشد هم باید بشود. انگار آدم هر وقت از چیزی غر می‌زند به نسبت غر زدنش جوانه‌های همان چیز را در خاک حاصل‌خیز خودش آبیاری می‌کند. خودش است. وقتی از چیزی غر می‌زنی کارت تمام است...
     ابوتراب خسروی داستانی دارد به اسم دیوان سومنات. شرح احوالات شاعری خیالی از سده‌های میانی ادبیات ایران است به اسم شفیق لاهوری و نظریات و رفتار و کنش او. ابوتراب می‌نویسد که:
"و آن‌که وی اصلا دهلوی بود، لاکن به علت سکنی در شیراز مابین شعرمذهبان به نام طبیب شیرازی نیز شهرت دارد. مشهور است که تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود و هم بدین دلیل اصحاب سحر او را از جمله ساحران دانسته‌اند. چنان‌که مذکوز است که اول قضیه شعر در نزد وی آن بوده که شاعر برای شعر جسم قائل شده و التزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته، فی‌‌المثل ماه یا ستاره‌ای که غایب باشد، جویباری که رد برهوت نباشد، پرنده‌ای که در مینای آسمان پر نکشد و علفی که بر زمین نرسته باشد...
روزی طبیب با دو سه ملازم به هنگام فصل گرم به برهوتی می‌رسد. آفتاب بر سرشان می‌تابیده و عطش بر آن‌ها غالب می‌آید، ملازم می‌گوید، آب و سایه‌ای نیست که راحت کنیم. طبیب غزلی به هیئت جویباری می‌سراید که در برهوت ظاهر می‌شود و بعد غزلی به شکل سرو سبزی تضمین غزل جویبار می‌کند که بر زمین ایستاده و سایه‌ می‌گسترد." (دیوان سومنات- ابوتراب خسروی- نشر مرکز- ص110)
     راستش من اگر شاعر بودم در جهتی کاملا معکوس شفیق لاهوری حرکت می‌کردم. قدرت شعرم را بر حذف یک سری کلمات متمرکز می‌کردم و کاری می‌کردم که کلمه‌ای مثل Hypocritically از دایره‌ی وجود محو شود.
     آدم دلش می‌خواهد غر بزند. بی‌‌غر زدن که به سر نمی‌شود. بعد این کلمه‌ی لعنتی...
  • پیمان ..

Unknown

۰۹
آبان

بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:

"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علی‌بن‌عباس ادا کنید. با تشکر..."

محمد؟!

مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمی‌زنی. همیشه این جور وقت‌ها زنگ زدن سخت است. آدم نمی‌داند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کرده‌ام. گفته‌ام که چه‌قدر مَردی. چه‌قدر جنم داری. چه‌قدر کارت درست است... چه‌قدر خوب است که من بیش از 10سال است که می‌شناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمی‌دانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. 

چه باید بگویم دردسر است... زنگ می‌زنم. همان تک‌زنگ اول گوشی را برمی‌دارد. اذیتم می‌کند. همین که تک زنگ اول برمی‌دارد اشکم را درمی‌آورد. قشنگ حس می‌کنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس می‌کنم این جور وقت‌ها که بقیه‌ی آدم‌ها نمی‌دانند چه بهت بگویند و سخت‌شان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقت‌ها آدم‌ها فاصله می‌گیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من می‌دانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش می‌آییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف می‌زد. خیلی آرام‌تر از من حتا. همیشه آرام حرف می‌زد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که می‌شناسی و می‌شناسندم بفرست. چشم گفتم. 

و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفته‌ی دیگر هم‌دیگه را ببینیم. همین هفته‌ی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدن‌های فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوش‌مان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفته‌ی پیش بود که می‌خندیدیم که آروغ‌های‌مان هم بوی سیگار گرفته... آخ... 

خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...

مرتبط: بغض پنج شنبه ای

  • پیمان ..

در اتوبوس

۱۷
ارديبهشت

به ایستگاه چهارراه ولیعصر که می‌رسیم می‌گوید: موبایلت داره زنگ می‌خوره. 

به جیب شلوارم دست می‌زنم. نمی‌لرزد. می‌گویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش می‌دهم که کسی سراغم را نگرفته. می‌گوید: خیال کردم داره زنگ می‌خوره.

پهلوی هم نشسته‌ایم. ردیف آخر. شاه‌نشین. می‌گویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.

نگاه حسرت‌برانگیزی به K750 از جنگ‌برگشته‌ام می‌اندازد. کف دستش را روی سر کچل‌کرده‌اش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. می‌گوید: موبایلمو گرفتن. همه‌ش فکر می‌کنم موبایل داره می‌لرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.

محض هم‌دردی می‌گویم: می‌دن خب.

می‌گوید: آره. ولی کار داشتم باهاش. 

بعد می‌گوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟

می‌گویم: 17-18تا ایستگاه. 

خبر خوبی بهش نداده‌ام. باید سر صحبت را باز کنم که بچه‌ی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمه‌ی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفت‌شان سنگین می‌شد. نمود خود کم‌حجم‌تر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خسته‌ام. فکر می‌کنم. به "بی‌‌وقتی" فکر می‌کنم.

چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه. 

نیم‌ساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم. 

شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبه‌ی هفته‌ی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که می‌آیم یا نه. 

دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمی‌رسم. رد دادم او را هم.

اسمش بی‌وقتی است.

یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخوره‌ای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب می‌خاست. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفی‌شان را خانده بودم بخرم. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم می‌خاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر می‌کشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب می‌گفت حسرت به دل می‌شدم. نمی‌توانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغل‌دستی‌ام و پشت سری‌ام و تمام کسانی که زنگ تفریح‌هایم را با آن‌ها می‌گذراندم آدم‌هایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئت‌ها نداشتم. سید رضا ترسناک‌تر ازین حرف‌ها بود. تنها که باشی ازین جرئت‌ها نخاهی داشت. حسرت به دل می‌ماندم و غر به جان مامان و بابا می‌زدم و آخرش آن‌ها صبح جمعه من را برمی‌داشتند می‌بردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آن‌ها می‌شدم. ولی حالا...

حالا که دیگر حوصله‌ی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد می‌آورد. حالا که هیچ انگیزه‌ای برای دیدن کتاب‌های گران و نگاه کردن و خریدن نخریدن‌شان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم می‌خورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا می‌توانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.

همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمی‌افتد. همیشه دیر می‌شود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی می‌رسی. وقتی که دلت پرپر می‌زد تنها بودی و حالا... دوستان پایه‌ای داری...اما...  بی‌وقتی است.

از پنجره به شاسی‌بلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه می‌کنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم می‌پرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز می‌رسه؟ فنچولِ ریقو.

این هم بی‌وقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم می‌خاهد بزنم به جاده‌ها و دلم می‌خاهد که جاده‌های سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی می‌آید که ماشین درست و درمان زیر پایم می‌آید. من کچل‌تر از حالا شده‌ام و احتمالن آرام‌تر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جاده‌ها می‌روم و هیچ جای خاصی هم نمی‌روم. بی‌وقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...

به سرباز بغل‌دستی‌ام نگاه می‌کنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت می‌زند. دل‌نگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچانده‌شدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرت‌برانگیزی به گوشی‌ام انداخت. این گوشی خمپاره خورده‌ی بی‌رنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقره‌ای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرت‌برانگیز است؟! 

همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوال‌هاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور می‌ماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درس‌ها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درس‌ها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمه‌ی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبه‌ی کنکور را هم بر اساس تراز می‌سنجند. تو نمی‌توانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زده‌ام. چون آن 20درصد شیمی‌ات رتبه‌ات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمی‌رسی. هیچ چی نمی‌شوی. زندگی واقعی هم همین است؟ 

نمی‌دانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش می‌آید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کوله‌پشتی چپل چلاقش هم‌خانی دارد. این خوب است؟ نمی‌دانم. آدم‌های کاریکاتوری(شاید واژه‌ی خوبی نیست برای توصیف) هم جالب‌اند. آدم‌هایی که لنگه‌کفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمی‌ارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری می‌پیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن می‌ارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیه‌ی چیزهای‌شان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشم‌شان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه می‌کنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضه‌ی بقیه‌ی چیزها را ندارم. ولی عرضه‌ی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمی‌دانم... ترازمندی بد نمی‌شود که...

خابم گرفته. می‌خابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم می‌کند...

  • پیمان ..

یکشنبه

۰۸
ارديبهشت

صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب می‌چسبد و به طرز عجیبی دلت نمی‌آید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رخت‌خواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه ‌نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8. 

بدو بدو داشتم می‌رفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاس‌اند. گفتم: بیاید بریم دیگه. این‌جا چی می‌خاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟ 

- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته! 

داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکده‌ست که ساعت 7:30کلاس می‌ذاره. نمی‌شه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!

خلاصه داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از مردهای 40ساله‌ی کلاس سروکله‌اش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچه‌اش هم‌سن ما باشد. 2نفرند. این یکی‌شان بود. برای بالا رفتن گرید نظام‌مهندسی‌شان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار هم‌کلاسی ما شده‌اند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.

بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شده‌ام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس این‌جا دارم و یه کلاس هم توی پلی‌تکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحال‌اید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمی‌رفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دست‌مون نمی‌افتاد سر کلاس. هر چی استاد می‌گفت می‌نوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بی‌خیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمی‌رسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایان‌ترم و این‌ها می‌توانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.

خیالش را تخت کردیم که نمره‌ی خوبی خاهد گرفت و گرید نظام‌مهندسی‌اش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصله‌ی مقایسه‌ی نسل‌ها را نداشتیم. یعنی انگیزه‌ای برای مقایسه‌ی نسل‌ها نداشتیم. رها کردیم.

دیروز همین موقع‌ها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمی‌فهمم.

شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه می‌کند و ترم آخر را چه‌طور می‌گذراند و برنامه‌اش برای بعد فارغ‌التحصیلی چیست و این حرف‌ها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمی‌خای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوه‌ای، طبقه‌ی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فن‌کوئل، لای پره‌ی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.

خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجویی‌مان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او می‌خاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط می‌توانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...

 رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همه‌ش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف می‌زدیم. فراز خوره‌ی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتاب‌های گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف می‌زدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازه‌ی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.

45دقیقه‌ای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من می‌توانستم مهندس عمرانی ببینم که می‌شد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدم‌هایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچه‌ی اسلام‌شهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب می‌فهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمی‌شود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر می‌رود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع می‌گرفت. سریع تحلیل می‌کرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیاده‌روی‌های طولانی احمقانه و در مورد آدم‌های دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلال‌های‌مان را به رخ هم بکشیم؟!

ظهر که آمدم خانه رفتم فیس‌بوک. نمی‌دانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیده‌امش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بی‌پایه می‌زد. هی به خودم می‌گفتم آخ، این دانشگا تموم می‌شه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امین‌رضا من با کی‌ها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکده‌ی فنی...

بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحه‌اش را خاندم. کتاب را خودم نخریده‌ام. امین‌رضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکان‌دهنده نوشته بود این محمد قائد...

و... و این که این روزها هیچ قصه‌ای در ذهنم جولان نمی‌دهد. قصه‌ای وجود ندارد. رشته‌ای از حوادث که بتوانم پر و بال‌شان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پری‌شب که با قطار از ساری داشتم برمی‌گشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابی‌اش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر می‌زد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصه‌ای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکه‌ی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمی‌دانم. این‌ها را هم نمی‌دانم برای چی نوشتم اصلن!


  • پیمان ..

Unknown

۰۵
ارديبهشت

چیزهایی هستند که سایه می‌اندازند. نمی‌گذارند آدم خودش باشد. هی می‌خاهی پس‌شان بزنی. هی می‌خاهی که نباشند. آن‌ها را نگاه نمی‌کنی. محل سگ نمی‌دهی. انکارشان می‌کنی. با کسی در موردشان حرف نمی‌زنی. نمی‌خاهی بودن‌شان را حتا باور کنی. به خیالت نمی‌خاهی به‌شان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان می‌کنی. پس می‌رانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه می‌کنی، وقتی که دوست داری سایه‌ی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایه‌ات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دست‌هایت و پاهایت و بدنت سایه‌ات را به هزارشکل زیبا و خنده‌دار دربیاوری و از سیاهی‌اش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه می‌بینی که سایه‌ات نیست. یعنی هست. سایه‌ات در سایه‌ی بزرگ‌تری در پشت سرت گم شده. سایه‌ی همان چیزهایی که از بودن‌شان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... می‌بینی که سایه‌ی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شده‌اند که سایه‌ی تو در سیاهی‌شان نابود شده...

من آدم آینه نیستم. از آن‌ها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریش‌هایم را آنکارد نمی‌کنم و با همان ریش‌های یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف می‌روم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شراره‌های آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشم‌هایم، می‌ترسم قصه‌ی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایه‌ام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت می‌کنم. صبح‌ها ازین گوشه‌ی شرق شهر راه می‌افتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمی‌گردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایه‌ام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت می‌کنم. آفتاب حقیقت است؟ سایه‌ام خمیده است. سایه‌ام تند حرکت می‌کند. سایه‌ام باریک است. سایه‌ام از خودم بزرگ‌تر است. سایه‌ام از خودم ناچیزتر و کوچک‌تر است. سایه‌ام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایه‌ام تشخیص داده‌ام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن می‌بینم سایه‌ی آن شراره‌ها آن قدر بزرگ شده‌اند که دیگر سایه ندارم...


  • پیمان ..

نامه؟!

۱۲
فروردين

 

نامه ندارم

 

  • پیمان ..

خوددرگیری

۱۲
فروردين

سربالایی‌هایی کوهین را دو تا در میان با لاک‌پشت و پژو 405 پدر رفته‌ام. با لاک‌پشت سربالایی‌ها را از 110شروع می‌کنم و سر آخرین پیچ به 65-70 می‌رسم. و پژوی پدر سرحال است و از اول تا آخرش را 120 می‌رود و خم به ابرو نمی‌آورد و تازه پدال گازش تو را قلقلک می‌دهد که تا ته بفشاری و بالای 120را تجربه کنی. آن شب هم داشتیم دو نفری برمی‌گشتیم. مثل خیلی دفعات دیگر که 2نفری رفته و برگشته بودیم. و من آن شب چشم‌های خواب‌آلود پدر را دور دیده بودم و پدال را فشرده بودم و داشتم 140تا سرعت می‌رفتم. شب بود. سکوت بود. خستگی بود. لذت وحشیانه راندن در آن سربالایی‌ها بود. حس قدرتمند بودن. ماشین‌های توی لاین کندرو یکی یکی مثل درخت‌های کنار یک جاده رد می‌شدند. و رسیده بودم به سینه‌کش آخر. همان جایی که لاک‌پشت کم می‌آورد و عقربه سرعت می‌رسید به 75. اما پژو... داشتم به 2تا پراید که پشت سر هم توی لاین کندرو حرکت می‌کردند می‌رسیدم که یکهو یکی‌شان خیلی ناگهانی پیچید جلویم تا از ماشین جلوییش سبقت بگیرد. پدال ترمز را 3بار پشت سر هم فشردم. چسبیده شدم به ماتحت پراید. عقربه‌ی سرعتم رسید به 75. معکوس به 4 دادم و نوربالا زدم. یک لحظه کل فضای جلوی پراید هم روشن شد. ولی او هم لاک‌پشت بود. تا طرف پایش را تا ته روی پدال گاز بفشارد و سرعتش برسد به 80 و با اختلاف سرعت 5کیلومتر از ماشین بغلی‌اش سبقت بگیرد چند لحظه‌ای طول کشید. وقتی داشتم از کنارش رد می‌شدم برایش بوق بوق عروسی زدم.
ولی پرایده هیچ کاری نکرد. جواب بوقم را نداد. نوربالا هم نزد برایم. ای کاش او هم بوق بوق عروسی می‌زد برایم...
نمی‌دانم چرا این کار را کردم. عصبانی شده بودم؟ نمی‌خاستم تحقیر کنم. فقط بوق بوق عروسی زدم که بگویم... که بگویم داری عروس می‌بری با این سبقت گرفتنت؟ که بگویم بابا یک نگاه هم توی آن آینه بینداز ببین کی دارد می‌آید... تحقیر کجا بود؟ سالی حداقل 12-13بار با لاک‌پشت با همین وضعیت این سربالایی‌ها را بالا می‌آیم و پایین می‌روم. بعد خودم را تحقیر کنم؟ فقط او جوابم را نداد. همان طور که داشتم دوباره دور می‌گرفتم و دوباره به سرعت 120 می‌رسیدم از آینه به چشم های مظلوم و کم‌نور پرایده نگاه می‌کردم. چرا یک کم حس طنز نداشت حداقل؟ من برای یک جور اعتراض خنده‌دار برایش بوق بوق عروسی زده بودم. ولی او به سکوت طی کرده بود...

  • پیمان ..

736

۱۷
اسفند

آن روز کلید ۲تا کمد توی دستم بود. کلید کمد کیف کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا و کلید کمد کفش مسجد دانشگا. وقتی ۲تا کلید را کنار هم گذاشتم گفتم یاللعجب. شماره‌ی جفت کلید‌ها مثل هم بود: ۷۳۶. و این‌‌ همان روزی بود که کارت دانشجوییم گم شد.
۷۳۶چه معنایی داشته که آن روز من کارت دانشجوییم را گم کردم؟ من نمی‌دانم. اعداد تکراری ترسناکند. یک بار حمید زیر پل سیدخندان شروع کرده بود برایم از دانش عدد‌شناسی نزد صهیون‌ها حرف زدن. کلی مثال برایم آورده بود که آن‌ها معادلات حل می‌کنند و فسفر می‌سوزانند و ریشه‌ی معنایی عدد‌ها را بیرون می‌کشند که آینده را در اختیار بگیرند. دیروز سر کلاس حسن زیر گوشم شروع کرد به پچپچه کردن که توان مورد نیاز برای کار کردن مغز آدم ۱۰کیلووات است. ۱۰کیلووات معادل نیرویی است که برای کار کردن یک پراید ۸۰۰کیلویی لازم است. مغز آدمی ۲۴ساعته کار می‌کند. تصور کن برای کارکرد ۲۴ساعته‌ی پراید چه نیرویی لازم است... بهینه بودن بدن آدمیزاد رو داری؟ باز بگو خدا نیست.
تازگی‌ها از چیزهای تکراری بیشتر خوشم می‌آید. از رفتن به مکان‌های تکراری بیشتر خوشم می‌آید. از راه رفتن در خیابان‌های تکراری، از بودن با آدم‌های تکراری، از قرار دادن آدم‌ها در موقعیت‌های تکراری بیشتر خوشم می‌آید. به اصل بهینه سازی اعتقاد پیدا کرده‌ام. آن احساس امنیت و آسودگی خاطر مکان‌های تکراری و بعد سعی در بیشتر شناختنش برایم دوست داشتنی شده است.
دست خودم نیست. از هرز رفتن زمان دچار جنون می‌شوم. نمی‌توانم الکی بچرخم و خودم را دربست در اختیار شرایط مکانی و زمانی قرار بدهم. در بیهوده‌ترین لحظاتم هم چیزی فرضی باید برای دنبال کردن و رسیدن وجود داشته باشد.
آن شب هم همین طوری شد. بیهوده داشتیم در خیابان‌ها می‌چرخیدیم. نه. در خیابان‌ها نمی‌چرخیدیم. فرجام را داشتیم به سمت شرق می‌رفتیم و از خودم پرسیدم داریم کجا می‌رویم و جوابی پیدا نکردم و این در ناموس من نبود. سریع شروع کردم به ساختن هدف. و هدف هم مکان‌های تکراری. نقش این خانمه که توی سمند می‌گوید در صندوق عقب باز است و لطفن شیشه را بالا بدهید و این مزخرفات را بازی کردم و به حمید گفتم که ازین طرف برو. از آن طرف برو...
جاده‌ی ترکمن ده. بر فراز تپه‌های سرخه حصار. بعد از آن پیچ تند. در سیاهی ترسناک یک شب زمستانی. منظره‌ی کوچکی از روشنایی‌های زرد شهر تهران.
پیاده که شدیم ستاره‌های آسمان پیدا بودند. حمید اول در ماشین را قفل کرد. بعد تهمتن گفت چرا قفل کردی؟ یه موقع سگی گرگی حمله کرد چی کار کنیم؟!
زل زدیم به ستاره‌ها. حمید سیگاری روشن کرد و شروع کرد به توضیح داد. ستاره‌ی شباهنگ، پرنور‌ترین ستاره‌ی شب. صورت فلکی ثریا. بعد آن ۳ستاره که در یک خط‌اند. ستاره‌ها همه یک رنگ نیستند. نگاه کنید آن ستاره قرمز است و آن یکی آبی. این پرنوره ستاره نیست. سیاره است...
حمید مو‌هایش را بلند کرده بود. شبیه کارلوس والدراما شده بود. البته هنوز به افشانی موهای او نرسیده بود. تهمتن می‌گفت هیپی شده است. خودش می‌گفت هپلی شده‌ام. یک آن حس کردم این‌‌ همان حمید سال‌های دبیرستان است.‌‌ همان حمیدی که انجمن نجوم را می‌چرخاند و توی سالن سمعی بصری کنفرانس می‌داد و توی حیاط با شور و انرژی حرف می‌زد...
تهران آن طرف‌تر بود. غرق در نور. آن روز که ۲تا ۷۳۶ کنار هم قرار گرفتند پلاک ماشینمان را هم دزدیدند. پلاک عقب ماشین را دزدیدند و بعد از ۳ساعت دوباره آن را پس آوردند و گذاشتند روی شیشه‌ی جلو. با پلاک ماشین ما فقط ۳ساعت کار داشتند. دوربین‌های مداربسته‌ی شرکتی که بابام درش کار می‌کند این صحنه‌ها را ثبت کرده بودند. من زل زده بودم به روشنایی زرد و بی‌پایان آن شهر و به این فکر می‌کردم که با پلاک ماشین ما چه کار کرده‌اند؟ رفته‌اند آدم کشته‌اند؟ رفته‌اند دزدی؟ رفته‌اند چه کاری؟ این تهران چه شهری ست آخر؟!
حمید سردش شد. پک به سیگارش می‌زد. به ستاره‌ها نگاه کردم و یک لحظه از متفاوت بودن آدم‌ها بهتم زد. این چندمین بارم بود. چندمین بارم بود که یقه‌ی یک نفر را می‌گرفتم و می‌گفتم حالا که با منی بیا برویم به آن پیچ از جاده. منظره‌ی کوچکی از تهران را از کمی دوردست تماشا کنیم و حرف بزنیم. این چندمین بار بود که سرباز اول جاده به ما گیر می‌داد و نگه‌مان می‌داشت و زل می‌زد به قیافه‌هامان که مست و ملنگ نباشیم و بعد گیر می‌داد که صندوق عقب ماشین را بزن بالا. و هر بار آمدن قصه‌ای داشت با خودش. رازی. حقیقتی. بیان کمبودی...
آن شب با حسام و میثم آمده بودم. فالوده شیرازی هم دستمان بود.
آن روز با محمد آمدم. محرم بود. آن اول جاده آش نذری می‌دادند.
آن شب با حمید و تهمتن آمدم. در مورد ستاره‌ها حرف زدیم.
سردمان شد. چپیدیم توی پرایدی که مادگی کمربند جلویش شکسته و خرد شده بود و نرگی کمربند محکوم به آویزانی بود. برگشتیم. ارتفاع کم کردیم. رفتیم به جنگل سرخه حصار. من گرازهای جنگل را صدا کردم. می‌خاستم به آن‌ها نشان بدهم که توی سرخه حصار واقعن گراز هست. ولی گراز‌ها رفته بودند بخابند. وسط جاده‌ی جنگلی یکهو آن مغازه پیدایش شد.
رفتیم چای خوردیم. پسره‌ی فروشنده سگ اخلاق بود. پیراشکی دانمارکی فانتزی هم خوردیم. دانمارکی فانتزی را که گفتم تهمتن خندید. حمید گفت: برای ماشین باید قالپاق بخرم. و سیگاری روشن کرد. گفتم: چهارمیش. نگاه کردم به ابر دودی که از دهن حمید بیرون می‌آمد و باد آن را به سمت شمال می‌برد. ابر دود پیوستگی خودش را تا چندین متر حفظ می‌کرد. نسیم پاره پاره‌اش نمی‌کرد. گفتم: قشنگه.
تهتمن گفت: معلومه چند چندی؟ از یه طرف می‌شماری از یه طرف می‌گی قشنگه.
و من نمی‌دانم چند چندم. من هر روز ساعت ۶صبح از خاب بیدار می‌شوم. این روز‌ها که ۶صبح از خاب بیدار می‌شوم از خودم می‌پرسم چرا بیدار شدی؟ حالا بیدار شدی که چه کار کنی؟ سعی می‌کنم دوباره بخابم. این دوباره خابیدن ۶صبحم با دوباره خابیدن ۶صبحی که ساعت ۷ش کلاس دارم فرق می‌کند...
و زمان سریع می‌گذرد. خیلی سریع. خیلی سریع‌تر از آنکه من بتوانم به قصه‌هایی که توی ذهنم ساخته‌ام بپردازم و بتوانم آن‌ها را بنویسم. خیلی سریع‌تر از آنکه بتوانم تکالیف درسی را انجام بدهم. خیلی سریع‌تر از آنکه برسم پایان نامه‌ام را انجام بدهم. خیلی سریع‌تر از آنکه بتوانم آدم‌ها را بفهمم. خیلی سریع‌تر از آنکه طعم لذتی را بچشم. خیلی سریع‌تر از راه رفتن من در حاشیه‌ی بزرگراه چمران در یک عصر بارانی... خیلی سریع‌تر از فهمیدن خودم در یک صبح بارانی بعد از آنکه ۹ اتوبوس بی‌آر تی بی‌آمده‌اند و رفته‌اند و من هنوز سوار نشده‌ام... خیلی سریع‌تر از هر چیزی...

  • پیمان ..

رژه ی زنان در ذهن مرده ی یک مرد

هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکده‌ی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دختر‌ها و پسر‌ها خوشگل بودند. رفتم بوفه‌ی هنر‌ها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو می‌رفت درونم را گرم می‌کرد. تمام سینه‌ام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دست‌هایم. باز هم نوشیدم و گرم‌تر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران می‌بارید من حالم خوب بود. محکم سلام می‌گفتم. حمید می‌گفت: چه خبر پیمان؟ می‌گفتم: بارون می‌یاد. می‌گفتم: باران می‌بارد. می‌گفتم: خدا در باران هست. می‌گفتم: امروز خدا هست. ساجد می‌گفت: خوبی؟ می‌گفتم: امروز در تهران باران می‌بارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جوی‌های آب گرفته‌اش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفه‌ی فنی. باران می‌بارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطره‌های باران ریز ریز توی لیوان‌های چای داغ می‌باریدند. می‌خندیدیم. ساجد و امیرحسین می‌رقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابر‌ها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنری‌ها یک جوری بودند. گستاخانه نگاه‌شان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورت‌های سفید و سرخ. ریش‌های پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمی‌کردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را می‌گرفتم و قلپ قلپ پایین می‌دادم و گرم می‌شدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقع‌ها. با هم می‌رفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم می‌کرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا می‌بردم و ۲تا قلپ که می‌خوردم اشک توی چشم هام حلقه می‌زد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را می‌گرفت و می‌برد بالا و همین طور قلپ قلپ بی‌نفس زدن می‌خورد و وقتی بطری را پایین می‌آورد نصف بطری خالی می‌شد. من هاج و واج نگاهش می‌کردم. حالا من هم می‌توانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم می‌کرد... تنها نبودم. یاد‌ها بودند. صبح بارانی بود. دختر‌ها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیره‌ی من بود. غریبی هم بود...
@@@
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفه‌ی فنی دیده بودم. از آن عنوان‌ها بود که بدجوری قلقلکم می‌داد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکده‌ی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را می‌شناختم و نه نویسنده‌اش را. فقط می‌دانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنواره‌ی دانشجویی تئا‌تر تجربه. فقط این تئا‌تر نیست. چند تا تئا‌تر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالن‌های مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوستر‌ها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همه‌ی نمایشنامه‌ها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیش‌ها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی می‌داد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت‌‌ همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئا‌تر هم بودند.
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصه‌ی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله می‌نوشت. کارش طوری بود که خانه می‌ماند و می‌نوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه می‌شد. زنی که به بهانه‌ی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود.‌‌ همان دختری که در همسایگیشان زندگی می‌کرد. زن به محض شناختن مرد فرار می‌کند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکله‌ی مادر مرد پیدا می‌شود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار می‌شود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از این‌ها بلد نیست و حرفی هم اگر می‌زند حرف خودش نیست و دیکته شده‌ی حرف‌های مادر پسر را به خورد او می‌دهد. بی‌سواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید مگر تو مرد نیستی که مال زن‌ها را می‌گیری؟ مرد زورش به او می‌رسد و سرش فریاد می‌زند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفره‌ی جهیزیه‌ی خودش است شاکی می‌شود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار می‌شود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل می‌شود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده می‌کند و آشپزی می‌کند و او هر جا دلش می‌خاهد می‌رود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه می‌کند نمی‌تواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد می‌زند و بعد هم می‌رود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و می‌گفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستان‌‌هایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم می‌خورد و گه‌گاه می‌چسبید و گه‌گاه به لودگی می‌زد و بدجور روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کرد! در اپیزود اول مجموعه‌ای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ می‌نوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایه‌ها می‌کرد از میرزا ملک فرما و اسم‌های قاجاری استفاده می‌کرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلو‌تر می‌رفت این تناقض و تضاد کمتر می‌شد. شاید هم من عادت کردم... «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» برای من نامه‌ای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغه‌ها چیست و از چه دایره‌ی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.

  • پیمان ..

یادم بماند

۰۵
اسفند

عکس از فلیکر Nisa Nur Kaydu

یادم بماند که وقتی صبح برمی آید روز دیگری شروع شده. 

یادم بماند که اخم و گرفتگی چهره فقط چین و چروک صورت را زیاد می‌کند. 

یادم بماند که باید همیشه قصه‌هایی برای خیال‌پردازی و بسط دادن در سر پروراند. یادم باشد که قصه‌های توی مغز را باید مکتوب کرد. 

یادم بماند که وقتی از خانه می‌زنم بیرون حتمن یک پرتقال از یخچال بردارم. 

یادم بماند که یک پرتقال می‌تواند خستگی را از تن آدم بیرون بکشد. 

یادم بماند که صدایم خسته نباشد. 

یادم بماند که یک زمانی جلوی دانشکده مکانیک زمین چمن بود و وقتی از کوچکی و حقارتش خسته می‌شدم می‌آمدم جلوی محوطه و به سبز بودن زمین نگاه می‌کردم. یادم بماند که خاک و خل زمین گودبرداری شده را زمین چمن سبز ببینم. 

یادم بماند که خدا هست. 

یادم بماند که باید یک بار دیگر برویم تخت سلیمان. یک بار هم برویم خالد نبی. 

یادم بماند که کمتر کم حوصلگی کنم. 

یادم بماند که این قدر فکر نکنم که همه چیز دور و دیر شده. هیچ چیز دیر نیست. 

یادم بماند که می‌شود دفترچه‌های گذشته را آتش زد و دفترچه‌های جدید را پر کرد. 

یادم بماند که ناصر عبدالهی ترانه می‌خاند. 

یادم بماند که می‌توانم قوی شوم. 

یادم بماند...

  • پیمان ..

F=mrw^2

۲۱
دی

من پول در نمی‌آورم. میثم هم پول در نمی‌آورد. میثم می‌گوید اینکه او پول در نمی‌آورد تقصیر من است. 
من آدم تاثیرگذاری هستم. در درون من سیاهچاله‌هایی وجود دارد که هر نوع جرمی را در درون خودش فرو می‌برد. خود من سال هاست که دارم به تدریج در درون خودم فرو می‌روم. هر کسی که به من نزدیک شود هم فرو می‌رود. من آدم جذابی هستم. خصوصن وقتی با کسی خودمانی می‌شوم. او را در درون خودم ذره ذره حل و نابود می‌کنم. آدم‌ها از من که دور می‌شوند می‌فه‌مند که سیاهچاله‌های درون من خیلی سیاه‌اند. به خاطر همین همیشه از من دور می‌شوند.
اما من به میثم یادآوری می‌کنم که ۳ماه است که باید تسمه تایم ماشینش را عوض کند و سوکت نور پایین چراغ جلویش را هم از سفر جاده نخی‌ها تا به حال درست نکرده و اینکه او در این ۳ماه این کار‌ها را نکرده به هیچ عنوان تقصیر من نیست و او خودش هم کرم گشادی دارد. من ازین جور یادآوری‌ها که ثابت می‌کند کرم فقط از من نیست همیشه لذت می‌برم.
من پول درنمی آورم و این آزارم می‌دهد. همه می‌گویند برو تدریس خصوصی کن. پول خوبی ازش درمی آید. خودم هم می‌دانم. دوستم امید در تمام این چهار سالی که من مشغول نوشتن سپهرداد و خاندن کتاب‌های هله هوله و دلخوش کن و سرگرم کن و پیاده روی‌های طولانی و فکرهای سیاهچاله‌ای بودم، تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور می‌کرد. او سال گذشته توانست با پول حاصل از تدریس خصوصی‌اش یک سمند صفر کیلومتر بخرد و میلیون‌ها تومان هم در بانک پس انداز کرده است. در تمام این سال‌ها دختران دبیرستانی و پشت کنکوری زیادی عاشق او شده‌اند و او در زمینه‌ی مشاوره‌ی کنکور یکی از اساتید به نام شده است. اما من...
من هم کنکور را خوب دادم. درصد ریاضی کنکورم۸۰درصد بود. می‌گویند کسی که توی کنکور ریاضی ۸۰درصد زده می‌تواند برای تدریس خصوصی تبلیغات خوبی بکند.
توی عمرم ۲بار تدریس خصوصی کردم. هر دو هم برای خیلی سال پیش است. کلاس اول دبیرستان بودم. شاگرد خرخان کلاس بودم. یکی از بچه‌ها بهم گفت که بیا بهم ریاضی درس بده. بهت پول هم می‌دم. من هم قبول کردم. نگفتم که پول می‌خاهم. خودش گفت. یک روز رفتم خانه‌شان. خانه‌شان خیلی بزرگ بود. جان می‌داد برای اینکه ۲تا جوراب را توی هم مچاله کنی و فوتبال جورابی بازی کنی. اما من توی آن خانه‌ی بزرگ ۳ساعت تمام، به پسرک سینوس و کسیونس و تانژانت و کتانژانت درس دادم. هر یک ساعت مادرش هم می‌آمد و برایمان آب پرتقال و میوه می‌آورد. اما پسرک کودن بود. یعنی یک جوری به مسائل نگاه می‌کرد که وحشتناک بود. هر وقت خودم را می‌گذاشتم جای او و کلمه‌ی آرگومان را می‌شنیدم موهای تنم خیس می‌شد. حق داشت بنده‌ی خدا. من نمی‌دانستم چرا دوست دارد همه چیز را سخت کند. راستش دیگر او سراغ من نیامد. یک معلم خصوصی دیگر گرفت که اسمش آقای آبی بود. آقای آبی به او هم ریاضی درس می‌داد و هم فیزیک و هم شیمی و هم عربی.
دومین بار هم‌‌ همان سال بود. یکی دیگر از بچه‌های کلاسمان ریاضی را تجدید شده بود و طرف‌های شهریور ماه آمد سراغم که بیا به من درس بده. من رفتم خانه‌شان. این یکی مرض تایید کردن داشت. هر چیزی را که می‌گفتم می‌گفت آره، فهمیدم. من می‌دانستم که او نمی‌فهمد. ولی او می‌گفت که فهمیدم. من لجم می‌گرفت که چرا دروغ می‌گوید. و...
به نظرم وقتی آدم درسی را نمی‌فهمد باید دو تا بزند توی سر خودش و یکی بزند توی سر کتاب. همه چیز حل می‌شود.
این شیوه‌ای بود که من با آن کنکور قبول شدم. من مدرسه‌ی غیرانتفاعی نرفتم. کل ۱۲سال تحصیل اجباری‌ام در مدارس دولتی بود. سال آخر را هم خیلی از دوستانم به بهانه‌ی اینکه سال سرنوشت سازی است به غیرانتفاعی رفتند. اما من رفتم به مدرسه‌ای که کاری به کارم نداشتند. نتیجه‌ی بدی هم نگرفتم. وقتی رفتم مدارکم را بگیرم، به من گفتند که برو پیش مشاور و بگو که کجا قبول شدی. خوشحال از اینکه به به و چه چهی می‌شنوم رفتم پیش مشاور. اسم و فامیلم را پرسید و بعد پرسید که کدام دانشگاه قبول شده‌ای؟
خوشحال و شادمان گفتم: تهران.
بهم گفت: کجای تهران؟
 (یعنی نمی‌شد بهتر از این کسی من را رنگ سوراخ کاسه توالت کند.) گفتم: همونی که توی انقلابه.
گفت: آ‌ها.
همین. دیگر گذارم به آن مدرسه نیفتاد. خب. مساله‌ی مهمی نبود. من داده‌ی پرت مدرسه بودم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دوستان جدیدم از مدارس غیرانتفاعی خیلی خوب و به نامی آمده‌اند و هر کدامشان حالا مشاور و معلم حل تمرین مدرسه‌شان شده‌اند و پول در می‌آورند. بعد من حتا توی آزمون‌های قلم چی هم شرکت نمی‌کردم که بعد کنکور آقای قلم چی من را مشاور ۴تا دختردبیرستانی کند و ۲قران پول کف دستم بگذارد.
خب. چه کار باید می‌کردم؟
آن موقع‌ها به نظرم تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور دزدی بود. راستش هنوز هم به نظرم دزدی است. وقتی آدم می‌تواند ۲تا بزند توی سر خودش و یکی توی سر کتاب‌هایش و کنکور قبول شود چرا باید میلیارد‌ها تومان به جیب آقای قلم چی و دیگران واریز کند؟ آخر ریاضی و فیزیک معلم خصوصی گرفتن دارد؟ آخر آدم برای درس‌هایش معلم خصوصی می‌گیرد؟ ۲ حالت دارد دیگر. یا تو با ۲بار زدن توی سر خودت آن درس را می‌فهمی یا نمی‌فهمی دیگر. بعدش هم من مشتری از کدام قبرستانی بیاورم؟!
من فاقد آن حرص و آز لازم برای پول در آوردنم. حمید این را می‌گوید. می‌گوید تو فاقد حرص و آز برای انجام هر کاری هستی. به خاطر همین است که این طور وا مانده‌ای.
می‌نمی دانم باید چه کار کنم و این آزارم می‌دهد. می‌گویند آدم باید یک وقت‌هایی توی زنگی‌اش تا ردلاین پر کند. باید با تمام قوایش حرکت کند. باید با تمام امکاناتش پول دربیاورد. جلو برود. پله‌های ترقی را طی کند. وگرنه به هیچ جایی نمی‌رسد. می‌گویند زندگی پله‌هایی دارد که باید ازشان بالا بروی و اگر نروی وا می‌مانی و یک وقت‌هایی هست که تو باید با حداکثر قدرت ماشینت حرکت کنی.
من یک شب با لاک پشت تا ردلاین پر کردم. یعنی دنگم گرفت که تمام شتاب ماشین را تجربه کنم. تا دور ۵۵۰۰پر کردم. دنده ۱ تا سرعت ۵۰کیلومتر و دنده ۲تا سرعت ۱۰۰کیلومتر. در حالت عادی سرعت ۱۰۰کیلومتر برای دنده ۴ است. ولی من با دنده ۲، ۱۰۰کیلومتر سرعت و ۵۵۰۰ آر پی‌ام دور موتور داشتم. حس خیلی خوبی داد. ولی وقتی دنده‌ها را سبک کردم و سرعتم را هم کم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع به افتادن کردند. اولش یک صدای تقی شنیدم و یک چیزی از موتور ماشین افتاد پایین. وسط بزرگراه بود و نمی‌شد بایستم ببینم چه چیزی از موتور ماشینم کم شده. به علائم حیاتی ماشین نگاه کردم. سالم بود. وقتی رسیدم خانه دیدم آمپر آب ماشین چسبیده به نقطه‌ی قرمز هات. جوش آورده بود؟ نه. کاپوت را که زدم بالا دیدم واویلا. شیلنگ رادیاتور جر خورده و آب جوش پاشیده به کاپوت و توی رادیاتور ماشین هم حتا یک قطره آب هم نیست. این ور را که نگاه کردم دیدم ۲-۳تا از تسمه‌های ماشین هم سر جایشان نیستند و پولی‌ها دارند برای خودشان الکی می‌چرخند...
راستش اینکه می‌گویند یک وقت‌هایی آدم باید با تمام وجود تلاش کند و تا ردلاین پر کند نمی‌فهمم. من یک بار تا ردلاین پر کردم و به فنا رفتم. دیگر دوست ندارم حرص و جوش بزنم.
ولی مساله هنوز پابرجاست. من پول درنمی آورم. ۴سال در دانشگاه با فرمول‌ها و درس‌هایی که استاد‌هایش دوست داشتند سخت بگیرند سر و کله زده‌ام. آن استاد‌ها و شاگردهای سوگلیشان یک چرخه‌ی زیبا را تشکیل داده‌اند که من را با نیروی گریز از مرکزی دهشتناکی به بیرون پرت کرده‌اند. چرخه جالب است: درس بخان. نمره‌های خوب بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. مدرک کار‌شناسی ارشد بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. دکترا بگیر. بیا استاد شو. درس بده. سوگلی پیدا کن. سوگلی‌ها را تی‌ای کن. سوگلی‌ها درس بخانند. استاد شوند و درس بدهند و... به یقین می‌دانم که بدون پارتی مناسب هیچ آدمیزادی در هیچ شرکتی برایم هیچ ارزشی قائل نیست.
من می‌ترسم. من از ساختار کاغذبازی توی سیستم دولتی ایران می‌ترسم. همیشه از اینکه با اداره‌ی آموزش دانشگاه‌مان رو به رو شوم ترسیده‌ام. من نگران اعصاب و روانم هستم. وقتی برای یک مرخصی ساده‌ی تحصیلی ۲هفته‌ی تمام هی رفت و آمد می‌کردم تا از ۴نفر آدم امضا بگیرم و بعد نمی‌دانم چه بشود که برگه‌ی امضا‌هایم را گم و گور کنند و بعد مرخصی‌ام هوا بشود و هزار تا اتفاق غیرمنتظره بیفتد باید هم بترسم. وقتی می‌خاستم از پژوهش‌های علمی دانشگاه یک گزارش بنویسم و برای گرفتن یک گزارش ساده بین معاونت آموزشی و علمی و فرهنگی و بعد دفتر ارتباط با صنعت دانشگا پاس کاری می‌شدم و به دلایل امنیتی نمی‌شد که اطلاعات کامل به من بدهند باید هم بترسم.
من پول در نمی‌آورم و این روز‌ها که برای خریدن ۲تا کتاب باید ۵۰هزار تومان بسلفم این برایم آزاردهنده است. بقیه‌ی نیازهای زندگی به درک...

  • پیمان ..

23سالگی

۰۵
دی

از قرار معلوم ۲۳ساله شده‌ام. برخلاف سال‌های قبل که حداقل حس و حالی برای تصمیم‌های تکراری گرفتن و سعی برای انجام دادنشان داشتم امسال... حس می‌کنم کم کم تاریخ سال‌های گذشته دارد بر وجودم سنگینی می‌کند... تاریخی که که یک از هزارش در میان این دفترچه یادداشت‌ها نوشته شده‌اند. خام و تند تند. تلخیش اینجاست که فرصت چندانی برای پخته کردن تجربه‌ها وجود ندارد...

۳۰/۱۰/۱۳۹۰
طبقه‌ی دوم شهر کتاب هفت حوض. طبقه‌ی فروش سی دی‌ها و لوازم التحریر‌ها. ردیف دفترچه یادداشت‌ها. دفترچه یادداشت‌هایی که از من دل برده بودند و دلم می‌خاست همه‌شان را داشته باشم. یکیش بود با جلد پارچه‌ای و صفحات کاهی. ترنجی در وسط صفحاتش چاپ شده بود. آن را برای شادی خریدم. جلد پارچه‌ای قرمز داشت. یک منگوله‌ی چوبی هم داشت. و این یکی را برای خودم خریدم. به خاطر قیافه‌ی مستطیلی و صفحه‌های نقطه چینش و جنس زرد کاغذش...
@@@
بابا کجاست؟ از ظهر لاک پشت را برداشته و رفته و هنوز برنگشته. ساعت ۴شده. موبایلش را هم خانه جا گذاشته. ناهار را خودمان خوردیم. بی‌او...
جای خالی سلوچ؟!
@@@
بعضی صفت‌ها هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن تبدیل به عادت شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستن در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای هم بود. تو اگر دلباخته‌ی زن‌ها نباشی دیگر زن‌ها برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنای ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی. برایش حرص و جوش نمی‌زنی. برایش پست نمی‌شوی... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در برمی گیرد... انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن...
۱/۱۱/۱۳۹۰
امروز صبح رفتم به یک پیاده روی ۹۰دقیقه‌ای در صبح برفی تهران. حالا دیگر آفتاب درآمده و برف‌ها در حال آب شدن‌اند. دوربین را برداشتم، شال و کلاه کردم و رفتم به پیاده روی در کوچه‌ها و خیابان‌ها و پیاده روهای برفی. ۳۹تا عکس گرفتم.
۲/۱۱/۱۳۹۰
ساعت ۶صبح بیدار شدم. دیشب ساعت ۱۱ خابیدم. ۶صبح بیدار شدم. خاستم ۱۰دقیقه‌ی دیگر هم بخابم. چشم هام را بستم. چشم هام را باز کردم. ساعت ۸شده بود. به همین سادگی. کمرم درد می‌کرد. بدنم خشک شده بود. کرخت بودم. هیچ انرژی‌ای برای بیدار شدن نبود. کلی درس مانده...
@@@
با این حالت تعلل چه کنم؟ قبل از شام نشستم فصل بویلر را خاندم تمام کردم. اما بعد از شام کامپیو‌تر را روشن کردم رفتم یک پست وبلاگی نوشتم. بعد افتادم دنبال می‌تسوبیش لنسر. عکس‌ها و ویژگی‌هایش. وقتم به شدت کم است. هنوز بیش از نصف امتحان نیروگاه را نخانده‌ام و ۲ساعت نشستم پای کامیپیو‌تر...
۳/۱۱/۱۳۹۰
باز می‌روم اینترنت. باز جیمیل. گوگل پلاس. گوگل ریدر. یاهو. بلاگفا. خبرهای جدید. تحریم نفت ایران توسط اروپا تصویب شد. به خبرش لینک می‌دهم توی وبلاگ.
ورود ناوهای آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به خلیج فارس. لینک می‌دهم.
قیمت کتاب شناور می‌شود. چرا که با نوسان بیش از اندازه‌ی قیمت دلار تکلیف ناشران با کاغذهای وارداتی معلوم نیست. لینک می‌دهم.
دلار ۲۰۰۰تومان
سکه بالای یک میلیون تومان.
نگرانم. استرس دارم. بوی جنگ می‌آید؟ بوی قحطی و گرسنگی؟ درس هام را نخانده‌ام. تبرید و سردخانه هنوز لایش را باز نکرده‌ام. این چه خبرهایی است آخر؟!
۵/۱۱/۱۳۹۱
دلزده‌ام. شکست خورده. بی‌عرضه. خنگ. احمق. مقاومت مصالح شده‌ام ۹/۷۵. یعنی این ترم هم معدلم به فنا رفته. اصلن همیشه روزهای آرام و کم دغدغه به بدبختی و شکست منتهی می‌شوند. الان یاد روزهای بی‌دغدغه‌ی قبل از امتحان که می‌افتم بیشتر لجم می‌گیرد. روزهایی که مقاومت را آهسته آهسته می‌خاندم و فکر می‌کردم بلدم. و فکر نمی‌کردم که یک اشتباه در جایگذاری عدد‌ها می‌تواند به قیمت ۴-۵نمره برایم آب بخورد. به محمد اسمس زدم که مقاومت شده‌ام ۹/۷۵. زنگ زد گفت برو به کوچک‌ترین جزء برگه‌ات اعتراض کن.
اعتراض؟!
این دختره ایمیل زده به گروپ که بیایید به حذف اسم اساتید از برنامه‌ی ترم بعد اعتراض کنیم. آخر این جوری تکلیفمان مشخص نخاهد بود. هیچ کس تحویلش نگرفته. پشت بندش حامد ناظری هم ایمیل فرستاده که جالبه. به حائری گفتم چرا این جوری کردید؟ برگشته گفته ببخشید که تو زحمت می‌افتید. ولی همینه که هست. حامد گفته بود چرا هیچ کس اعتراض نمی‌کند؟
خاستم بگویم خوبه چشم و گوشت باز شده. فهمیدی کسی اعتراض نمی‌کند. یک کم هم که بزرگ‌تر نگاه کنی، به جامعه‌ای که تویش هستی می‌بینی آنجا هم... چرا کسی اعتراض نمی‌کند؟ دلار و سکه را داری که؟ اقتصاد را داری که؟ آخرین باری که اعتراض کردیم کی بود؟ یادت هست؟ سال ۸۸یادت هست؟ اما حوصله‌ی ننه من غریبم بازی و ضایع کردن حامد را نداشتم... فقط این حالت پذیرایی که در من هست... اینکه هر چه پیش آمد ناراحت می‌شوم اما قبول می‌کنم. دلزده می‌شوم برج زهرمار می‌شوم اما می‌پذیرم. ‌‌نهایت اینکه ر‌هایش می‌کنم، می‌زنم زیرش، می‌گویم به تخمم... نمی‌پرسم چرا؟ نمی‌توانم بپرسم چرا؟
می‌فهمی؟ نمی‌توانم بپرسم چرا. تارهای عصبی صورتم انگار نمی‌توانند حالت پرسشگری و طلبکاری به خودشان بگیرند... اعتراض کردن... مبارزه علیه وضع موجود... در شرایط اجتماعیش که نگاه می‌کنم. همین دانشکده‌ای که تویش بودم. همین ۲سال پیش که اعتراض می‌کردی، داد و قال می‌کردی که ایهاالناس بدبخت می‌شویم‌ها، یک جوری نگاهت می‌کردند که انگار ارزش چندانی نداری و آدم بیکاره‌ای هستی. انگار فقط خرخان‌ها و معدل بالا‌ها بودند که ارزش داشتند. این حس همیشه با من بود. این حس همیشه اعتماد به نفسم را از بین می‌برد. مخصوصن زمانی که انجمن اسلامی بودم و می‌دیدم که سر بدیهی‌ترین چیزهایی که فردای ما بهش وابسته است باید با یک عده کودن بحث کنم و آخرش هم آن‌ها بروند سر کلاسشان و می‌مردند اگر یک روز اعتراض می‌کردند.. ۲۵بهمن پارسال... این حالت اعتراض نداشتن در من تقصیر من هم نیست...
۶/۱۱/۱۳۹۰
تنهام. شام تون ماهی خوردم با ۲۸عدد زیتون رودبار.
۸/۱۱/۱۳۹۰
پرتقالی که امروز بعد از ناهار خوردم ۱۹تا هسته داشت.
۱۶/۱۱/۱۳۹۰
تبرید و سردخانه شده‌ام ۱۷. از امیرآباد تا انقلاب پیاده آمدم و چه قدر هوا سرد بود. سگ لرز زدم. لب هام خشک شدند. بعد از ۲-۳هفته آمدم دانشگاه پایین. به به... اینجا هم امام مقوایی کار گذاشته بودند. روبه روی کتابخانه‌ی مرکزی دو تا ماکت دروازه‌ی سبز گذاشته بودند و یک مقوا که عکس امام خمینی رویش بود و از در‌ها داشت بیرون می‌آمد. قاه قاه می‌خندیدم. یاد وزیر آموزش و پرورش افتاده بودم که جلوی ماکت مقوایی امام ۲زانو نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود...
۱۷/۱۱/۱۳۹۰
دیروز ظهر توی لابی دانشکده مکانیک، ۲تا از دختر‌ها و ۳تا از پسر‌ها پی پی پینوکیو بازی می‌کردند. می‌پریدند روی پاهای هم و هی پا‌هایشان را زا هم می‌دزدیدند. هشتاد و نهی بودند. شاد و خوشحال.
۲۰/۱۱/۹۰
حالا خانه‌ی آقا‌ام. لاهیجان. دیروز با میثم و امیر و مقداد رفتیم دلیجان، غار نخجیر و برگشتیم. صبح هم سوار ۴۰۵شدیم و آمدیم شمال. من راندم. باید بنشینم سفرنامه‌ی دیروز را بنویسم. باید بنشینم به روزهای آینده فکر کنم. هوا سرد است.
۷/۱۲/۱۳۹۰
امروز کاپشن نپوشیده‌ام. کتم را پوشیده‌ام. از کلاس توربین گاز بیرون آمدم. کتم را پوشیده بودم. روی کت کوله انداختن سخت است. کیفم وبالم بود. از دسته گرفته بودمش و کشان کشان می‌آمدم. توی راهرو کشان کشان می‌آمدم. حس می‌کردم کیفم اضافی است. به هیکلی که با کت چهارشانه شده بود نمی‌آمد. حمید بهم گفت: ته بی‌انگیزگیه این تریپت. مجسمه‌ی خستگی.
۱۴/۱۲/۱۳۹۰
مرد تاس در جواب کچلی خودش: فوقش می‌رم مو می‌کارم. عقبش پالاز موکته. جلوش هم ظریف مصور می‌شه.
 (در ساندویچی پارس)
۴/۱/۱۳۹۱
لعنت بر آدمی که دست و دلش بلرزد. لعنت بر آدمی که تردید داشته باشد. لعنت بر آدمی که راسخ نباشد.
۱۵/۱/۱۳۹۱
لعنت بر جنب شدن. لعنت بر این خاب‌های پریشانی که حتا یک لحظه هم به یاد آدم نمی‌مانند که حداقل بشود لذتش را نشخار کرد. لعنت بر این کثافت کاری.
۱۹/۱/۱۳۹۱
چرا کسی نیست؟ بعد از ناهار می‌آیم توی دانشکده می‌چرخم که آشنا روشنایی را ببینم و با او حرف بزنم. کسی نیست. کسی نیست که بیش از سلام و علیک و خوبی چطوری و این حرف‌ها بیشتر بتوانم با او حرف بزنم. انگار کسی نیست که دغدغه‌ی مشترک داشته باشیم. پیام. پوریا. مملی. محمدرضا. همه فقط سلام وعلیک. به سید حسین گیر می‌دهم که نکته‌ای از زندگانی مرا گو. جواب‌های اپلایش نیامده هنوز. می‌گوید: برو قرارگاه خاتم الانبیا کار کن ولی اپلای نکن.
کسی و چیزی نیست. محمد و صادق هم چسبیده‌اند به ایمان گوهری که شونصد جا اپلایش پذیرفته شده. می‌آیم اینجا. کتابخانه‌ی متالورژی. حی می‌کنم. کسی کاری به کارم ندارد. یه کس با من کاری ندارد و دغدغه‌ی مشترکی هم ندارد با من
یک خیال: با بانو بنشینیم کتاب بخانیم. بنشینیم روی صندلی من یک تکه کتاب را برایش بخانم، او دستش را بزند زیر چانه و گوش بدهد. من خسته شوم. بعد او کتاب را بگیرد دستش و شروع کند به بلند خاندن، من سرم را بگذارم روی پا‌هایش و گوش کنم. شب‌های سرد زمستان را این طوری سپری کنیم.
۲۸/۳/۱۳۹۱
متنی که می‌خاهم در مورد فلیکرگردی‌های خودم بنویسم: کتاب‌هایی که رولان بارت در مورد عکس نگاه کردن نوشته. درازه‌ی تغییر یا دروازه‌ی شناخت یا هر دروازه‌ای (عضو شدنم در فلیکر). لایف استایل‌های گوناگون آدم‌های روی کره‌ی زمین. جهان زنانه. عکس‌های زنانه. بحران مرد بودن... این منم؟ (نگاه کردن به ۱۰۰عکسی که جز فیوورایت (علاقه)‌هایم قرار گرفته‌اند و اینکه چرا من این عکس‌ها را دوست داشته‌ام؟ این عکس‌ها چه چیزهایی از درون من را نشان می‌دهند؟) وقتی به یک عکس نگاه می‌کنم و از آن خوشم می‌آید، دیگر آن عکس، عکس خصوصی آن شخص نیست فقط. عکس من هم هست...
و...

  • پیمان ..

سایمون ریچسایمون ریچ، طنزنویس، رمان نویس و فیلمنامه نویس، متولد ۱۹۸۴در آمریکا است. فارغ التحصیل هاروارد است و یکی از جوان‌ترین نویسندگان مشهور آمریکا. او دومین نویسنده جوان تاریخ فیلمنامه نویسان برنامه‌ی کمدی «ساتردی نایت لیو» است که از سال ۱۹۷۵ تا به امروز به طور پیوسته در شبکه‌ی ان بی‌سی در حال پخش است. کتاب اولش «مورچه‌ی مزرعه و دیگر موقعیت‌های افتضاح» در سال ۲۰۰۷چاپ شد و در‌‌‌ همان اولین گام او نامزد جایزه‌ی طنزنویسی تربر شد. بعد از آن هر سال یک کتاب چاپ کرده است. او در نشریه‌ی نیویورکر ستون ثابت طنز دارد. داستان کوتاه «من دختر را دوست دارم» در دسامبر ۲۰۱۲ در نیویورکر منتشر شده است.

 


من دختر را دوست دارم

من اوگ هستم. من دختر را دوست دارم. دختر بوگ را دوست دارد.
این یک وضعیت بد است.
بوگ و من خیلی با هم فرق داریم. برای مثال، ما شغل‌های متفاوتی داریم.
من یک سنگ جمع کن هستم. برایتان توضیح می‌دهم. سنگ‌ها و صخره‌های زیادی در محیط اطراف وجود دارد و مردم همیشه بین آن‌ها در حال رفت و آمدند. برای راحتی باید تخته سنگ‌های زیادی را برداشت تا راه درست شود. وقتی ۱۰سالم تمام شد و یک مرد شدم، ریش سفید ما به من گفت: «برو و سنگ‌ها را جمع کن.» الان من ۱۰سال است که این کار را با سختی انجام می‌دهم. هر وقت که نور روز هست من تخته سنگ‌ها را جمع می‌کنم و می‌برم لبه‌ی پرتگاه و محکم پرتشان می‌کنم ته دره.
بوگ یک هنرمند است. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی او یک مرد شد، ریش سفید ما به او گفت: «برو و درخت‌ها را قطع کن تا زمین برای زندگی داشته باشیم.» ولی بوگ نمی‌خاست این کار را بکند. او رفت و شروع کرد به رنگ مالیدن و کشیدن چیزهایی روی دیوار غار‌ها. او به آن‌ها می‌گوید «نقاشی». هر کسی دوست دارد که به نقاشی‌های او نگاه کند. کسی که بیشتر از همه دوست دارد به آن‌ها نگاه کند دختر است.
من دختر را دوست دارم. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی به دختر نگاه می‌کنم حس می‌کنم همه جایم شروع به درد می‌کند و مریض شده‌ام و می‌خاهم بمیرم. من تا به حال مریضی دردناکی که من را بکشد نداشته‌ام. (معلوم است، چون من هنوز زنده‌ام!) ولی عمویم آن را برایم توضیح داد. او گفت که آنجا در سینه‌ات یک چیز سفت و سخت است که نمی‌گذارد تو نفس بکشی. تو نمی‌توانی نفس بکشد و درد می‌کشی و از دست خدایان عصبانی می‌شوی. من از او خاستم بیشتر توضیح بدهد. ولی او دیگر مرده بود. همین است. دختر با من همین کار را می‌کند. وقتی او را می‌بینم حس می‌کنم یک چیز سفت توی سینه‌ام پیدا می‌شود که نمی‌گذارد من نفس بکشم و می‌خاهد من را بکشد. اینجا، در جهان زن‌های زیادی وجود دارند. طبق آخرین سرشماری، ۷تا زن. ولی فقط آن دختر است که تا به حال او را دوست داشته‌ام.
دختر در کوهستان سیاه زندگی می‌کند. به آنجا می‌گویند کوهستان سیاه، چون که: ۱-آنجا کوهستان است. ۲-همه‌ی سنگ‌های آنجا سیاه رنگ است. هر روز دختر مجبور است از بین تخته سنگ‌های سیاه و تیز بگذرد تا به رودخانه برسد. این خیلی سخت است. او پاهای کوچولویی دارد و بیشتر موقع‌ها روی سنگ‌ها لیز می‌خورد. بنابراین یک روز من تصمیم گرفتم: «من مسیر غار دختر تا رودخانه را صاف و تمیز می‌کنم.»

بقیه داستان در ادامه  مطلب...

  • پیمان ..

دانشگا تاریکه. دانشگا تعطیله. هنوز ساعت ۶نشده. من تازه دارم می‌رم دانشگا. از نرده‌ها که نگاه می‌کنم دانشگا خلوته. یه جوری خلوته که به خودم می‌گم الان این حراستیه ازم می‌پرسه می‌خای بری کجا؟ من چی جواب می‌دم؟ می‌خام برم فنی. کار دارم. نرسیده به در کارت آبی مو در می‌یارم. من از کی این جور شرطی شدم؟ قبل اینکه اصلن حراستیه بگه کارت، خودم کارتمو می‌گیرم بالا که بیا ایناهاش. اون سال اول این جوری نبودم. بهم برمی خورد بهم می‌گفتن کارت. فک می‌کردم فک می‌کنن من قیافه م به دانشجو نمی‌خوره. فک می‌کردن بهم می‌گن تو بچه‌ی این دانشگا نیستی. فک می‌کردم فقط گیر الکیه. الان دیگه هر وقت می‌یام دانشگا کارتمو دستم می‌گیرم. اصلن قیافه هاشونم نگا نمی‌کنم. سال اول مودب بودم سلام هم می‌کردم به شون. سلام نمی‌کنم. هوا سرده. کلامو تا روی ابروهام پایین می‌کشم. پره‌های کنار گوش رو می‌کشم پایین تا گوشامم گرم شن. با این کاپشن اوری قدیمی و این کلا پره داری که دورتادور کله مو پوشونده شبیه مومو شده م. مومو. شبیه نقاشی‌های کتاب میشل انده شدم. دیروز یه بار دیگه این کتابو دستم گرفتم. ورقش زدم. دوباره دلم خاست بخونمش. چه قدر کتاب خوبیه. همون چاپ قدیم ترجمه‌ی محمد زرین بال که با فونت قهوه‌ای چاپ شده. چاپ۱۳۶۳. من شبیه همون نقاشی مومو شده م. اما مومو کجا؟ من لعنتی کجا؟ چرا بعضی دخترا با لباس زمستونی این قدر خاستنی می‌شن. زل می‌زنم به اون دختره که موهاشو از زیر کلاهش داده بیرون و شال گردنو روی دهنش پیچیده و دستاش تو جیب شه و از صورتش فقط چشم و ابرو و مو‌ها و پیشونیش معلومه. پسر چه قدر چشماش خوشگله. موهاش هم همین طور. رد می‌شه. خب رد می‌شه. چی کارش کنم؟ مهمه؟ دانشگا خیسه. آسفالتش خیسه. چراغای زردش روشنن. از خیابونا دانشگا که رد می‌شم یه حس یه جوری‌ای بهم دست می‌ده. حس طرح جلد کتاب سلوک محمود دولت آبادی و اون توصیف هوای گرفته و مه الود یه شهر اروپایی تو چند صفحه‌ی اولش. پسر چه کتاب مزخرفی بود. ولی اون حال گیری اون کتاب و توصیفاش تو طرح جلدش قشنگ و کامل بود. هوا چه قد سرده. من چه قدر عصبانی‌ام. سرفه می‌کنم. عین یه سیگاری تیر سرفه می‌کنم. از وقتی فهمیدم سیگاری به اسم ۶۸هم وجود داره خودمو سیگاری حساب می‌کنم. توی لابی هم شلوغ نیست. یه ۲تا دختر ۲پسر اون گوشه ان. یه پسره داره از عابربانک توی لابی پول بر می‌داره. یه موکت دراز قهوه‌ای هم پهن کردن که کفشای خیس و گلی رو بمالی بهش دیگه سنگ و کف سالن به گه نکشی. می‌تونی خیال کنی برات فرش قرمز هم پهن کردن. یه فرش قرمز که ورودتو به دانشکده خیر مقدم بگن. کی به کیه. رنگش قهوه ایه. درستش هم همینه. یه آدم علاف وقتی می‌رسی وسط لابی و از پله‌ها می‌ره بالا چی کار می‌کنه. وای می‌سه بوردا رو می‌خونه دیگه. بورد انجمنو نگا می‌کنه. بورد بسیجو نگا می‌کنه. بورد کتابخونه دانشجویی رو نگا می‌کنه. بورد گروه کوهنوردی رو نگا می‌کنه. می‌دونی؟ فقط نگا می‌کنه دیگه. همه چی تکراری و بی‌رنگه. آهان همین. دانشگا رنگش یه جوریه. می‌دونی رنگ چی؟ این جوراب زنونه‌ها هستن. جوراب نازکا که چند تا رنگ دارن. سیاهن، رنگ پا و یه رنگی هم دارن طوسی. طوسی‌ها وقتی پوشیده می‌شن یه رنگ مزخرفی دارن. فقط پیرزنای واریسی اون رنگ رو می‌پوشن. می‌دونی کدوما رو می‌گم که؟ یه رنگ بی‌روح. توصیف بهتری به ذهنم نمی‌رسه. ولی در و دیوار دانشگا انگار اون رنگیه. می‌دونی زمخت نیست. فقط تعطیله. همچین چیزی. شاشم می‌گیره. می‌رم دسشویی سمت راست سالن چمران. این آبخوریه می‌بینیش؟ همین که کنار در دستشوییه. این اولش ازین شیر برنجی‌ها نداشت. ازین شیر دگمه‌ای‌ها داشت. بعد اصلن اصلن اولش این آبسردکن نبود. یه دونه دیگه بود که گذاشته بودن رو یه چهارپایه. هم قدت بود. مث این نبود که برای آب خوردن مجبور باشی خم شی. آره. مغز من خرابه. مغز من پر از این جزئیات مزخرف و به درد نخوره. مثلن من کلی زور زدم تا این شماره‌های مایلرا رو یاد بگیرم. ۱۹۲۱ و ۱۹۲۶و ۲۶۲۸ و این مزخرفات. هر وقت یکی شونو می‌بینم بقیه شونم می‌گم. به چه درد می‌خوره؟ مشتی مزخرف. تاریخ تطور آب سردکن کنار دستشویی. من همین مزخرفاتو فقط یاد می‌گیرم. آرمان پارمانم کجا بود. چیزای گنده؟ چی می‌گی؟ خاطرات عاشقانه؟ جمعش کن بابا. من حوصله ندارم کسی رو دوست داشته باشم. دیگه حال ندارم رویا هم ببافم. این قدر تو واقعیت گه می‌خوره به همه چیز که رویا‌پردازی احمقانه س. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اون رنگ طوسی جورابیِ در و دیوار رنگ خودم هم هست. دستشویی خیلی سرده. لامصب آدم لرزش می‌گیره تو اون دستشویی و شاشش کور می‌شه. می‌تونم دور سالن چمران یه چرخ بزنم. حوصله شو ندارم. می‌رم تو لابی. به لابی کریدور هم می‌گن. وای می‌سم کنار اون ۲تا. انجمن ریده به هیکل بسیج. رو بوردش یه پوس‌تر بود در مورد برنامه‌ی بسیج با حضور یه تحلیلگر آمریکایی. بعد انجمنی‌ها نشسته بودن درآورده بودن این بابایی که بسیجی‌ها کلی پز داده ن که آمریکاییه و ما تو برنامه مون آوردیمش مدافع حمایت از حقوق همجنس بازهاست. بعد تو بوق و کرنا کرده بودن که بسیجی‌ها رو نگا کنین. رفته همجنس باز آوردن تو برنامه شون. دعواشون شده. این ۲تا یکی شون بسیجی یکی شون انجمنی. دارن حرف می‌زنن. منم کنارشون وای می‌سم. بسیجیه گله می‌کنه که نباید این جوری آبروی ما رو ببرید. من نگا می‌کنم به این ۲تا. دارن درباره‌ی این جور چیزا صحبت می‌کنن. اون ور‌تر ۳تا دختره و ۲تا پسره نشسته ن دارن یه چیزی رو برای هم تعریف می‌کنن و هی می‌خندن. هی می‌خندن. سر در نمی‌یارم چی دارن تعریف می‌کنن. ولی ۲تا جمله پسره می‌گه بعد از کمر تا می‌شه و ادامه شو دخترا می‌گن و اونا زا خنده تا می‌شن و همین جوری. هیچ حسی ندارم. همون حس جوراب طوسی. اون ورترم ۲تا پسره خسته و غمگین دست شونو جک کردن زیر سرشونو و بی‌حال دارن یه چیزایی برای هم پچ پچ می‌کنن. منم از این ۲تا که حالا بحث شون کشیده به آرا و اندیشه‌های جواد طباطبایی فاصله می‌گیرم. نمی‌دونم کجا برم. به اتاقک نگهبانی نگاه می‌کنم که یه کارت دانشجویی رو چسبونده به شیشه ش. کارت دانشجویی یه دختره ست که المثنا هم هست. چه شاهکاریه دختره. کارت المثناش رو هم گم کرده. بنازم هوش و حواسشو. رو بوردهای دیگه هم خبری نیست. هیچ کدوم ازون آدمایی که اونجا هستن آدمایی نیستن که منو از حس جوراب نازک طوسی دربیارن. بیرون سرده. به هیچ وجه آدم میلش نمی‌کشه که بزنه بیرون. کلام هنوز سرمه. من یه مومو‌ی بی حوصله ام که توی لابی هی می‌چرخه و نمی‌دونه باید چی کار کنه...

  • پیمان ..

عصر جمعه

۲۴
آذر

جیب هام را پر از تخمه‌ی آفتابگردان می‌کنم و راه می‌افتم سمت متروی عصر جمعه. انگار سال هاست که من وقت راه رفتن تخمه آفتابگردان نجویده‌ام. تازه است برایم. تخمه آفتابگردانش خوب است. زیاد نمک ندارد. تخمه‌های نمکو لب آدم را می‌سوزانند. این خوب است. توک تخمه را می‌گذارم توک دندان هام و می‌شکنم و مغزش را با زبان می‌کشم به کام. پاری وقت‌ها همراه مغز، تفاله هم وارد کامم می‌شود. این لذت بخش‌ترین نقطه‌ی راه رفتن و تخمه آفتابگردان جویدن است. جایی که تو با تمام قدرت تفاله‌ی اضافی را تف می‌کنی. اصلن مزه‌ی تخمه آفتاب گردان یک طرف، این تف کردن آشغال‌های اضافی‌اش و سروصدایش یک طرف دیگر... گند و کثافت کاری تف انداختن را ندارد. ولی یک جور حالت دنیا به خشتک چپت را دارد... جیب هام تا رسیدن به متروی عصر جمعه خالی از تخمه می‌شوند.
متروی عصر جمعه خوب است. متروی عصر جمعه خلوت است. آدم‌های تویش‌‌ همان مرد‌ها و زن‌های خسته و عنق هر روز نیستند. خانوادگی است. پر است از مردهایی که بچه‌ی چند ماهه بغلشان گرفته‌اند و با احتیاط راه می‌روند. پر است از صدای ونگ زدن بچه‌های کوچک و مامان‌هایی که زور می‌زنند ساکتشان کنند. هر کدامشان یک جور. یکی با شیشه شیر و پستانک. یکی با ادا و اطوار در آوردن و ناز و قربان رفتن. متروی عصر جمعه پر است از مامان‌هایی که بچه‌های کلاس اولیشان را می‌برند کنار تابلوهای تبلیغاتی در و دیوار مترو تا آن‌ها آب بابا و اَ اِ اُ‌ها را با هزار زور و زحمت تشخیص بدهند و باسواد شوند. متروی عصر جمعه پر است از سربازهای شهرستانی.
- هی پدافندی چند ماهته؟
- یه ماه و سه روزم مونده.
- بچه‌ی کجایی؟
- کردستان.
- اوورتو کجا دادی تنگ کردن؟
- برای خودم نیست. از یکی گرفتم.
- هر جایی بلد نیستن تنگش کنن. پلنگیِ پدافند از همه‌ی پلنگی‌های دنیا قشنگ تره. می‌دونستی؟
ایستگاه امام خمینی همچنان بوی روزهای معمولی را دارد. هنوز چند نفری که بیرون مترو‌اند بهت راه نمی‌دهند. می‌خاهند هجوم بیاورند. اما صبر کردن برای متروی بعدی ضرر و زیان نیست. متروی عصر جمعه متروی پسربچه‌های ۶ساله‌ای است که عینک تنبلی چشم تمام صورتشان را پوشانده و وقتی از پشت آن عینک بزرگ با چشم‌های ورقلمبیده‌شان بهت زل می‌زنند دلت قنج می‌رود. مترو به سمت جنوب می‌رود. همین است. اصلن متروی جمعه‌ای که به سمت شمال تهران برود به درد لای جرز می‌خورد. جنوب یعنی روشنایی. یعنی به در آمدن از تاریکی زمین. شمال تهران یعنی فرو رفتن. یعنی اینکه ۵تا پله برقی ایستگاه تجریش هم برای نجات دادنت از اعماق منجلاب کافی نیست. جنوب یعنی ایستگاه شهرری. یعنی ماکت ماشین دودی. یعنی سوار شدن بر تاکسی سبز رنگ و رفتن به سمت خیابان دیلمان. دیلمان... می‌دانی چند ماه است که جاده‌ی دیلمان را نرفته‌ام؟! تاکسی سبزرنگ پژوی صفرکیلومتری است که پیرمرد راننده هنوز راه نیفتاده دنده را می‌گذارد توی ۳. سر میدان نماز و بیرون آمدن از میدان لحظه‌ای توقف می‌کند و من چشمم به دور موتور است که آمده زیر ۱۰۰۰ و حس می‌کنم الان است که ماشین خاموش شود. اما پیرمرد بی‌سنگین کردن دنده گاز می‌دهد و ۴۰۵چه پسر خوبی است. چه گشتاوری دارد. به نیش گازی بی‌خرخر کردن زنده می‌شود...
خیابان دیلمان. دیلمان شمالی. به مهمانی یک دوست رفتن و به اصرارش چای و نارنگی مهمان شدن... نگاه کردن به قفسه‌ی کتاب‌هایش... عه... پسر تو هم که آخرین گودال را داری... آن هم چاپ قدیمش را... همین برای نخ یک رابطه شدن کافی است. همین که نوجوانیتان خیلی دور از هم بوده باشد ولی کتابی مثل آخرین گودال در هر دو مشترک بوده باشد...
و بعد پیاده روی. عصر جمعه باید پیاده روی رفت. عصر جمعه باید خیابان دیلمان را بگیری بیایی تا برسی به سه راه ورامین. و بعد حرکت کنی به سمت مسجد فیروزآبادی و بعد به سمت حرم شاه عبدالعظیم و بازارچه‌ی حرم. باید عصر جمعه خراب شوی روی سر محمد تا ببردت به بازارچه‌ی حرم و از آن نان قندی‌های خوشمزه و داغ برایت بخرد...
عصر جمعه باید توی شهرری باشی و سراغ جلال را بگیری... می‌رویم توی مسجد فیروزآبادی. سمت راست شبستان مسجد است و خانه‌ی سرایدار مسجد. حوضی آبی در وسط حیاط و یک در ساده که به مسجد باز می‌شود و سادگیِ همه چیز، عجیب آدم را وامی دارد که آستین‌ها را برای وضو بالا بزند. سمت چپ قبرستان است. قبرهای مرتب و منظم. باید بگردیم میان این‌ها به دنبال مزار جلال. می‌چرخیم. راه می‌رویم. سنگ قبر‌ها را می‌خانیم. نامی از جلال نیست. بعضی قبر‌ها هنوز خالی‌اند و بی‌نام و نشان. از مردی که نزدیکمان است می‌پرسیم. می‌گوید: خودم هم دنبال جلال آل احمدم. او هم میان قبر‌ها می‌رود و می‌آید و اسم‌ها را می‌خاند. از مردی که دارد وضو می‌گیرد می‌پرسیم. اشاره می‌دهد به آبدارخانه‌ی مسجد که به «محرم» بگویید بیاید قفل در را باز کند. قبر جلال توی شبستان بالای قبرهای توی حیاط است. محرم به‌مان می‌گوید در باز است. بروید پیدا می‌کنید. می‌رویم. در وسط قبری هست که از همه‌ی قبر‌ها بلند‌تر است. قبر آیت الله فیروزآبادی است. همه‌ی قبرهای دور او هم فیروزآبادی‌اند. می‌گردیم میان قبر‌ها. محمد از سمت چپ و من از سمت راست و یکهو بیخ دیوار چشمم می‌خورد به امضای جلال. داد می‌زنم: اورِکا... اورِکا... یافتم... یافتم...
قبرش ساده است. خیلی ساده. هم سطح بقیه‌ی قبر‌ها. با یک امضای ساده‌ی جلال آل احمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸). همین و تمام. نه. می‌نشینیم به فاتحه خاندن. جلال کجایی؟ پدر من، جلال من، کجایی که ببینی به نام و جلالت یه جایزه‌ی دولتی مزخرف راه انداختن و دارن آبروتو می‌برن؟ آخه کجای تو دولتی بود؟ آخه کجای تو باندبازی و موافقت همه جانبه با حکومت بود؟... جلال فحش بدم شون؟ جلال یادته می‌گفتی هر آدمی سنگی ست بر گور پدر و مادرش؟...
وقتی از شبستان می‌زنیم بیرون اذان را گفته‌اند. عصر جمعه تمام شده است و شبِ سیاه از راه رسیده است...

  • پیمان ..

784کلمه

۱۵
آذر

‌توی کتابفروشی افق ایستاده‌ام. دنبال کتاب‌های گراهام گرینم. دنبال آن کتابش هستم که در مورد یک جاسوس است. ولی پیدایش نمی‌کنم. سروکله‌ی آن مرده پیدا می‌شود. می‌آید باهاش دست می‌دهد. من یک نظر نگاه می‌کنم به مرده و بعد مشغول کار خودم می‌شوم. می‌شناسمش. اسمش را می‌دانم. کارش را هم می‌دانم. ولی ازش خوشم نمی‌آید. نمی‌روم طرفش که آشنایی بدهم. از آن مردهای زیادی محترم است. از آن‌ها که آرام و با طمانینه حرف می‌زند و با زنش هیچ مشکلی ندارد و همه چیز را با مذاکره حل می‌کند. دست‌هایش را با یک حالت چاکرمآبانه‌ای روی شکمش گذاشته. از آدم‌هایی که دستشان را روی شکمشان قفل می‌کنند بدم می‌آید. دست یا باید توی جیب شلوار باشد یا روی سینه قفل باشد. اصلن هر جایی باشد (حتا در حال خاراندن زیپ شلوار) اما روی شکم نباشد. تجربه‌ی یک بار دست دادن باهاش را هم چند سال قبل داشتم. از آن مردهاست که با ۴تا انگشتش دست می‌دهد و انگشت بیلاخش مثل مجسمه بی‌حرکت می‌ماند. ازین حالت هم بدم می‌آید. 

خودش هم انگار می‌فهمد که چه قدر از شسته رفته و محترم بودنش متنفرم. با هم کمی صحبت می‌کنند و بعد ازش خداحافظی می‌کند و می‌زنیم از کتابفروشی بیرون. زنش اسمس می‌دهد. دست خودم نیست. گردنم دراز می‌شود و اسمس را می‌خانم. زنش را به اسم شناسنامه‌ای صدا نمی‌کند. اسم توی گوشی موبایلش هم‌‌ همان اسمی است که به آن می‌خاندش. ازین حالت خوشم می‌آید. نمی‌دانم چرا. نوشته که داری می‌یای یه شربت سرماخوردگی کودکان هم بگیر. 

می‌گویم: هزار و یک جور خرج پیش بینی نشده؟ 

چیزی نمی‌گوید. من هم نمی‌گویم که این روز‌ها بیش از هر موقعی در زندگیم احساس فقر و نداری می‌کنم. نمی‌گویم که هنوز با گرانی‌ها کنار نیامده‌ام. هنوز برایم سنگین است که برای یک کتاب ۴۰۰صفحه‌ای ۲۵هزار تومان پول بدهم. برایم سنگین است که وقتی می‌خاهم ۴نفر از دوستانم را یک قوطی آب پرتقال مه‌مان کنم ۱۰هزار تومان بسلفم و نمی‌سلفم و ازشان پولش را می‌گیرم! برایم سنگین است که ۱۶۰هزار تومان پول کاپشن بدهم. برایم سنگین است که هوس چیزی را کنم. برایم حتا سنگین شده است که یکهو صبح علی الطلوع بیدار شوم بگویم می‌خاهم بروم فلان جا... نمی‌توانم... اینکه همه‌ی چیزهای دیر، دور‌تر هم شده‌اند سنگین است. 

شاکی است. از نسل بعد از من شاکی است. می‌گوید شما که پوچ و منفعل بودید. نسل بعد از شما دیگه مشتی گاو و گوساله ست! می‌گوید فلانی را می‌‌شناسی؟ می‌گویم آره. می‌گوید‌‌ همان که جنگ رفته و فلان جا کار می‌کند. می‌گویم خب؟ می‌گوید معلم است. معلم منطقه‌ی ۱۷ و ۱۸. معلم ابتدایی و راهنمایی. هفته‌ی پیش تعریف می‌کرد که داشته سر کلاس دوم راهنمایی قرآن درس می‌داده. بعد دیده که آخر کلاس یکی هی ورجه ورجه می‌کند و جلو عقب می‌شود. رفته ته کلاس. فکر کن چی دیده؟ پسره دست هم برنمی داشته. انگار نه انگار که معلمه بالا سرشه. همین جوری داشته با خودش ور می‌رفته. کوتاه بیا هم نبوده. می‌خندم. برگ‌های پر از گرد و غبار را له می‌کنم و سرم را می‌برم بالا و می‌خندم. می‌گویم: سن بلوغ پایین اومده داداش. می‌گویم: تقصیر اون آموزش و پرپرشه لعنتیه دیگه. می‌گویم: نکنه خودتو می‌خای با ما و اینا مقایسه کنی. تو که کودکی و نوجوانیت تو دهه‌ی شصت بوده. اصلن هیچ چیزی برات وجود نداشته. تو خیابون می‌اومدی همه مرد بودن. زنی هم اگر بود ۷لا پیچیده در چادر سیاه بوده. چیزی نمی‌دیدی تو که. تلویزیون هم که نبوده. ویدئو هم نبوده. دختر‌ها نزدیک و دور نبودن. فقط دور بودن. اشاره می‌دهم به جوراب شلواری چسبان دختر مانتو کوتاهی که جلویمان راه می‌رود. می‌گویم پر و پاچه‌ی بیستی داره. می‌گوید: بی‌شعور. می‌گویم حالا می‌فهمی که شاکی بودنت از بیخ و بن ایراد داره؟ 

نمی‌داند. همین جوری الله بختکی انداختم که دارم زن می‌گیرم. نگاهم کرد. باورش شد. خندیدم. باز من یک دروغی گفتم و طرف مقابلم مثل چی باورش شد. گفت کار خوبی می‌کنی. خوشحالم همچین فکری تو ذهنت هست. گفتم از چپ بودنمه. گفت چپ؟ گفتم چند باری تو زندگیم سر همین چپ بودن خریت کردم و جواب داده. هنوز بد یا خوب بودنشو نمی‌دونم. گفت کی هست حالا؟ در گفتن دروغ‌های باورپذیر استعداد دارم. گفتم یه دختر شیرازی. گفت جدی؟ گفتم جان تو. گفت گربه به قربان تو. گفت پولو می‌خای چی کار کنی؟ گفتم نمی‌دونم. شروع کرد به دخل و خرج‌ها را توضیح دادن. اینکه هر ماه چه قدر نیاز است و چه خاکی باید بر سرت بکنی و خودش دارد چه خاکی بر سرش می‌کند. دست روی دلش انگار گذاشته‌ام... 

می‌گویم پوست انداختن چیز خوبیه؟ می‌گوید: بدیش اینه که استخونت هیچ تغییری نمی‌کنه. ماری که از مار بودنش خوشش نمی‌یاد با خوشگلِ شدنِ پوستش باز هم از خودش خوشش نمی‌اد. 

به مترو می‌رسیم. سوار مترو می‌شویم. سردی و کرختی آدم‌ها و فضای مترو جفتمان را ساکت و خسته می‌کند. از هم جدا می‌شویم.

  • پیمان ..

Unknown

۰۶
آذر

هی ارنستو، آدم در جوانی فکر می‌کند آدم‌های زیادی مانده‌اند که بتواند با آن‌ها مواجه شود. بتواند با آن‌ها دمخور شود و بتواند با آن‌ها حرف بزند و به حرف‌هایشان گوش کند. ولی هر چه قدر جلو‌تر می‌رود می‌بیند زندگی خلوت‌تر از آنی است که فکرش را می‌کند...

مرتبط: تلنگر

  • پیمان ..