سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

خیلی وقت بود که ایده‌اش به کله‌ام زده بود. حالا که نگاه می‌کنم چند سال بود که ایده‌اش در ذهنم بود. برایم صعود به دماوند هیچ وقت آرزو نشد. اما درفک به عنوان یک قله جای خاصی از آرزوهایم ایستاده بود. از همان اوان جوانی که یک پراید هاچ‌بک قراضه داشتم شاید. قبلش هم بود. نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع شد. ولی پرایده را یادم است. یک روز با بابا و پسرعمه‌ام سوارش شدیم و گردنه‌های جاده دیلمان را طی کردیم و خودمان را رساندیم به آسیابر. بعد از یک رودخانه رد شدیم. تابستان بود و رودخانه آب زیادی نداشت. ولی همان یک ذره آب هم کلی لغزیده بودم روی سنگ‌ها. بعد از یک جاده‌ی خاکی عبور کردیم و رسیدیم به شاه‌شهیدان. جای خیلی دوری بود. یادم است از یکی از تپه‌ها بالا رفته بودیم و بابا هم همراه‌مان آمده بود. اما همان تپه‌ی اول نفس‌مان بریده بود. امکانات خاصی هم نداشتیم. یک پیرمردی هم آمد گفت این دور و بر خرس و گرگ دارد. غلاف کردیم برگشتیم.

دلم می‌خواست درفک را جور خاصی، جوری که انگار مال من است بروم. دو سال اخیر چند باری از سیاهکل با دوچرخه راه افتادم به سمت دیلمان. کرونا بود و مسافرت‌ها کم و جاده خلوت و به جز کامیون‌ها و تریلی‌های کارخانه سیمان دیلمان و محلی‌ها از ماشین‌های دیگر خبری نبود. می‌شد با دوچرخه با سربالایی‌ها کشتی گرفت و تو سرپایینی‌ها هم ول داد و رفت. اما هر بار تا نیمه‌های مسیر رفته بودم و خسته شده بودم برگشته بودم. برنامه‌ی یک روزه نبود. باید دو و حتی سه روز طولش می‌دادم که نمی‌شد.

امسال تصمیم گرفتم تا شاه‌شهیدان را با ماشین بروم و تا قله‌ی درفک را با دوچرخه. وقتی مسیری دارد که ماشین‌های آفرود می‌توانند بروند چرا من با دوچرخه‌ام نروم؟ این‌جوری یک تیر دو نشان می‌شود. بهتر هم هست. حوصله‌ی کوهنوردی را ندارم. بالا رفتن را دوست دارم. اما پایین آمدن زانوهایم‌ درد می‌گیرد. 
یک بار اردیبهشت سعی کردم بروم. تنها بودم. بابام با ماشین من را تا شاه شهیدان رساند. این بار روی رودخانه‌ی بعد از آسیابر پل زده بودند و جاده تا شاه شهیدان آسفالت شده بود. سیر عمومی جهان بشریت رو به پیشرفت و ترقی است. اما وقتی به ارتفاعات دیلمان رسیدیم هوا ابری و مه‌آلود شد. خلوت هم بود. می‌دانستم که قله‌ی درفک بالای این مه و ابر است و اگر به قله برسم این مه و ابر زیر پایم قرار خواهد گرفت. اما باران هم شروع به باریدن کرد. ریز و تند تند. صبحانه را توی ماشین خوردیم. صبحانه‌ی پدر و پسری. آن هم چسبید البته. بعد توی امامزاده و قبرستان اطرافش چرخیدیم. یادم است به سمت قله درفک نگاه کردم. حتی خواستم دوچرخه را بیرون بیاورم و توی همان گل و شل بعد از شاه‌شهیدان به سمت قله رکاب بزنم. بابام از خرس و سگ ترساند من را. خودم بیشتر از صاعقه و رعد و برق و جزغاله شدن ترسیدم. بی‌خیال شدم. برگشتیم.
تیرماه دوباره خواستم بروم. به چند نفر دوچرخه‌سواری که می‌شناختم گفتم. پایه نشدند. استقبال کردند. اما پایه نشدند. تابستان از ابر و مه خبری نبود آن بالا. زیبایی‌اش کمتر بود. اما خب خطرش هم کمتر بود. آخرش فقط دوست دیرینه حمید پایه شد. دوچرخه را توی ماشین هم گذاشتم. اما لحظه‌ی آخر برنامه لغو شد.
تا این‌که جمعه‌ی این هفته حمید دوباره پایه شد. به چند نفر دیگر هم گفتم. بهانه آوردند و نیامدند. دو نفری راه افتادیم. ساعت ۵ صبح با ماشین راه افتادیم و ۸ صبح شاه شهیدان بودیم. صبحانه زدیم و دوچرخه‌ها را از ماشین پیاده کردیم و شروع کردیم به رکاب زدن. از همان شیب اول فهمیدیم که چه مسیر سختی در پیش داریم. چند نفر از بومی‌ها هم که سر راه‌مان دیدیم گفتند مسیر شیب خیلی زیادی دارد. مطمئنید می‌خواهید با دوچرخه بروید؟ گفتیم نهایت دوچرخه به دست بالا می‌رویم و سرپایینی را سواره برمی‌گردیم. اما شیب و سنگلاخ و سختی مسیر خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. یک اشتباه هم کردم و حرف گوگل را گوش کردم که گفته بود از شاه شهیدان به اربناب جاده‌ی ماشین‌رو هست و نبود. مجبور شدیم از دامنه و لابه‌لای خارها و درخت‌هایی که آن‌ها هم خار داشتند و بوته‌های زرشک و تمشک وحشی با دوچرخه خودمان را بالا بکشیم و به جاده‌ی اربناب برسیم که مسیر ماشین‌رو تا قله‌ی درفک بود. البته اشتباه بدی هم نبود. مسیرمان را خیلی کوتاه کرد. برگشتنی که از راه جاده برگشتیم مسیرمان خیلی طولانی‌تر و سخت‌تر شد. چون جاده‌های روستاهای ناحیه‌ی دیلمان پر از تپه‌ها و شیب‌های ۲۰ درجه است. مصرف آب‌مان بالا رفت و مسیر هم خشک بود و درست است که هوا خنک بود و باد می‌وزید، اما خورشید هم تیز می‌تابید. 

بعد از چند سربالایی به یک جنگل خوشایند با درخت‌های بالابلند رسیدیم. همین که از زیر سایه‌های درختان مسیر سربالایی را رکاب می‌زدیم دلچسب بود برای‌مان. اما بعد از جنگل تازه شروع سختی مسیر بود. شیب زیادتر شد. ماشین‌های آفرودر را می‌دیدیم که دارند با سرعت مورچه‌ای بالا و پایین می‌روند. به بالا نگاه می‌کردیم و می‌دیدیم که جاده همین ‌جور زیگزاگ تا کجاها بالا می‌رود. به جز خودمان هیچ دوچرخه‌سوار دیگری نبود. دو تا کوهنورد هم آن پیچ‌های بالایی داشتند تلو تلو می‌خوردند  و آرام می‌کشیدند بالا.کمی سواره رفتیم و بعد دوچرخه به دست شدیم. چند تا پاترول آمدند و از ما سبقت گرفتند رفتند. جاده باریک بود. دقیقاً به اندازه‌ی عرض یک ماشین. مجبور بودیم وقتی آن‌ها می‌آیند دوچرخه‌هایمان را بیندازیم توی دامنه و محکم نگه داریم که قل نخورند نروند پایین. بعد که پاترول‌ها می‌رفتند دوباره دوچرخه‌ها را می‌آوردیم توی جاده.

زمان سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم داشت می‌گذشت. مصرف آب‌مان هم بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱ هر جا رسیدیم همان‌جا را پایان مسیر اعلام کنیم. چون باید به برگشت هم فکر می‌کردیم. اما بعدش گفتیم نه، تا قله می‌رویم. گفتیم مگر چند بار دیگر فرصت دست می‌دهد توی زندگی‌مان که این مسیر را تکرار کنیم؟ حالا که آمده‌ایم باید تا تهش برویم. یک جور مرگ‌باوری در استدلال‌های جفت‌مان وجود داشت. این‌که خیلی چیزها در زندگی تکرار نمی‌شوند و مرگ خیلی نزدیک‌ است. خیلی چیزهایی که لذت‌بخش‌اند اما سخت‌اند و نیروی بیشتری را می‌طلبند تکرارپذیر نیستند. این‌که فکر کنی در ادامه‌ی زندگی نیروی بیشتری به دست خواهی آورد و آن لذت و هدف را بالاخره به چنگ خواهی آورد اشتباه محض است. تجربه‌ی زیسته‌ی من و حمید بود در سال‌های میانه‌سالی. هیچ چیز خوبی دیگر تکرار نمی‌شود. همین الان تا تهش را برو. حتی تا مرز مرگ هم اگر شده برو. چون خود مرگ اجازه‌ی تکرار به تو نمی‌دهد.

شک به جان‌مان هم افتاد راستش. حمید پرسید: حالا آن دریاچه‌های کاسه درفک الان آب دارند یا خشک شده‌اند؟ تابستان بود و خشکسالی و شک به جان‌مان افتاد که نکند این همه مسیر می‌رویم و آن‌جا با یک چیز تو مایه‌های کلکچال تهران مواجه شویم و بیخود این همه رنج برده‌ایم. اما نه... این تجربه تکرار نمی‌شود. زندگی کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که چیزی در آن تکرار شود. تا تهش می‌رویم. اکی. تا تهش می‌رویم. مرگ‌باوری ما را واداشت که استقامت به خرج دهیم و آهسته آهسته بالا برویم. 
از کوه‌نوردها جلو زدیم. بعد یکهو دیدیم یک گله تویوتا دارند از بالا می‌آیند به سمت پایین. زدیم کنار و دوچرخه‌ها را محکم نگه داشتیم و منتظر شدیم تا بیایند رد شوند. اولی آمد. ایستاد کنارمان. راننده تنها بود. پرادو به آن غولتشنی آمده درفک تک و تنها. گفت چه جوری‌هاست؟ ما داریم میریم شما دارید میاید؟ بعد جدی گفت چیزی نمی‌خواید؟ گفتیم اب اگر اضافه دارید. 
گفت بهروز تو یخچالش داره. بعد بی‌سیم زد که بهروز به دوستان دوچرخه‌سوار آب خنک بده. خداحافظی کرد و آرام رفت. پشت سری یک هایلوکس خوف و خفن بود. راننده یک مرد تنها و رو صندلی کنارش هم یک سگ. با سگش آمده بود درفک. یک قوطی هایپ خنک به‌مان داد گفت بخشید دو تا ندارم. تشکر کردیم. 

سومی رسید به مان. یک خانم و آقای پیر و ماشین هم لندکروز. دو تا آب معدنی خنک دادند. ماشین بعدی یک آقای جوان تنها. او هم نفری یک آب معدنی داد به مان. سه چهارتای بعدی دیگر دست مان جا نداشت ازشان چیزی بگیریم. تشکر می‌کردیم و آن‌ها هم آفرینی می‌گفتند و می‌رفتند. همه‌شان هم تویوتا تک سرنشین نهایت دو سرنشین. 

بعد از گردنه‌ی آخر سرپایینی داشتیم. حتی تو مسیر صعود به قله هم فرج بعد از شدت، ان‌ مع‌العسر یسرا را تجربه کردیم. سوار دوچرخه‌هایمان شدیم و با سرعت به سمت دریاچه‌های کاسه درفک روانه شدیم. منظره‌ی پرتگاه‌ شمال قله‌ی درفک بی‌نهایت زیبا بود. بی‌نهایت زیبا. جنگل‌های هیرکانی گیلان دقیقا زیر پای‌مان بود. در آن دوردست‌ها هم تپه‌های سبز گیلان و آن سوتر سفیدرود با رنگ فیروزه‌ای‌ و حتی پرهیبی از دریا هم مشخص بود. مزد ۴ ساعت رکاب‌زنی و کوه‌نوردی بود آن منظره. 

برگشت هم چالش زیاد داشتیم. توی سرپایینی‌ها بیش از حد سرعت می‌گرفتیم. یک جا ترمز زدم و دوچرخه‌ روی خاک سر خورد و من افتادم زمین. اما چون کلاه و دستکش و لباس آستین بلند و شلوار داشتم طوریم نشد. حرفه‌ای خوردم زمین. مسیر برگشت چون از جاده برگشتیم طولانی‌ شد و رمق‌مان را گرفت و چند کیلومتر آخر را به سختی رکاب زدیم. اما وقتی پایان برنامه را اعلام کردیم یک حس خوشی خاصی داشتم. به یک آرزوی چند ساله رسیده بودم.

وقتی به استراوا اعلام کردم که سفرم به اتمام رسیده، سورپرایز دیگری در راه داشتم. چیزی که عمیقاً من را به فکر فرو برد. ۳۷ کیلومتر دوچرخه‌سواری و کوهنوردی داشتیم با حدود ۱۶۰۰ متر تغییر ارتفاع. اما استراوا اعلام کرد که پارسال دقیقا در چنین روزی تو ۷۱ کیلومتر در جاده‌ی دیلمان رکاب زده بودی. دقیقا در همان روزی که من و حمید با هم با دوچرخه به قله‌ی درفک رفته بودیم، دقیقا در همچه روزی در سال پیش من زور زده بودم با دوچرخه خودم را از سیاهکل به دیلمان برسانم و ۷۱ کیلومتر هم رکاب زده بودم و حدود ۱۳۰۰ هم تغییر ارتفاع داشتم. من هیچ برنامه‌ای نداشتم که دقیقا در چنین روزی دوچرخه‌سواری را تکرار کنم. اصلا قصد تکرار نداشتم. اما گویی در یک بازه‌ی تکرارشونده قرار گرفته بودم. من بی آن که خودم بخواهم دارم خودم را تکرار می‌کنم. سال‌هاست که دارم خودم را تکرار می‌کنم. حتی مکان‌هایی که هر ساله می‌روم هم حدودا تکراری شده است. پارسال در چنین ساعت و روزی همین حوالی جاده دیلمان رکاب زده بودم. امسال هم با ماشین از جاده عبور کرده بودم و حوالی دیلمان و قله‌ی درفک رکاب زده بودم. درست‌ترش را بخواهم بگویم این است که از یک جایی به بعد زندگی‌ام تکرار همین چرخه‌ها شده... زندگی آن قدر کوتاه است که به تو اجازه‌ی تکرار نمی‌دهد. اما از آن طرف هم تو را اسیر چرخه‌هایی تکرارشونده می‌کند. بد است؟ نه. این‌قدر این چرخه را تکرار کردم تا بالاخره به قله‌ی درفک رسیدم. مسلما چیز بدی نیست. اما خب، این‌که می‌بینی چه‌قدر اسیر تکرار مکررات خودت هستی و از آن طرف زندگی چه‌طور ظالمانه اجازه‌ی تکرار چیزهایی را که دوستدار تکرارشان هستی به تو نمی‌دهد اعجاب‌برانگیز است.
 

  • پیمان ..

دارم این روزها کتاب «هویت ایرانی و زبان فارسی» را می‌خوانم. پیاده‌شده‌ی چند سخنرانی شاهرخ مسکوب است در باب نقش زبان و تاریخ در برساختن هویت ایرانی پس از اسلام. لب کلامش این است که بعد از حمله‌ی اعراب، ایرانیان در یک سکوت طولانی فرو رفتند. زایایی فرهنگ ایرانی از بین رفت و دوره‌ای بسیار تاریک در تاریخ ایران پیش آمد. همان عبارت مشهور دو قرن سکوت. اما حوالی سال ۴۰۰ هجری ایرانیان دوباره برخاستند. آن‌ها هویت جدیدی برای خودشان برساختند: هم مسلمان و هم ایرانی. مسلمان بودن گریزناپذیر بود. نیروی نظامی مسلمانان کاملاً برتر بود. گریزی جز پذیرش اسلام وجود نداشت. پس باید مسلمان بودن جزئی از هویت جدیدشان می‌بود و شد. مسکوب بر این باور است که برای ایرانی بودن ایرانیان به دو ابزار متوسل شدند: تاریخ و زبان فارسی. بعد هم در ادامه‌ی کتابش می‌آید در مورد زبان فارسی و به کار بردنش توسط دیوانیان و علمای دین  و عرفا بحث‌هایی را مطرح می‌کند. 
فرضیه‌ی مسکوب جالب و دوست‌داشتنی است. این‌که زبان فارسی هویت‌بخش ملتی شکست‌خورده شد و به آن‌ها کمک کرد تا بار دیگر برخیزند و دوره‌ی طلایی اسلام را بسازند فرضیه‌ای دوست‌داشتنی است. نمی‌توان ردش کرد. اما از ‌آن طرف کتاب اصلاً دقیق و همه‌جانبه‌نگر نیست. کتاب «روشنگری در محاق» فردریک استار را که می‌خوانی می‌فهمی واقعاً عواملی در کار بوده‌اند و فقط بحث‌های فرهنگی نبوده. استار در مورد آسیای میانه و نقشش در شکوفایی علم و دانش در قرن‌هایی از تاریخ جهان صحبت می‌کند. همان جغرافیایی که بعدها مهد زبان فارسی هم شد و این‌ روزها به نام جغرافیای فرهنگی ایران نامیده می‌شود. او نقش مسیر تجارت جهانی و مهندسی توزیع آب در شهرها و روستاهای آسیای میانه را خیلی مهم می‌داند. اما مسکوب اصلاً از این مباحث خبر ندارد و یا نمی‌خواهد به آن‌ها توجه کند. باری... این هر دو را باید کنار هم گذاشت. کتاب روشنگری در محاق کامل‌تر و دقیق‌تر است. اما صحبت‌های مسکوب در مورد زبان فارسی را هم نمی‌شود انکار کرد. این زبان بخشی از هویت ایرانیان بوده و مجموعه‌از تلاش‌های چند صدساله‌ است.
یک چیز دیگر اما می‌خواستم بگویم. از اول ۱۴۰۱ به این طرف، ایران و فرهنگ ایران چند نفر از بزرگ‌مردان زبان و فرهنگش را از دست داده است: رضا براهنی در فروردین‌ماه، اسلامی ندوشن در اردیبهشت‌ماه و هوشنگ ابتهاج در مرداد ماه. 
اینان کسانی بودند که در غنای زبان و فرهنگ فارسی قدم‌های بزرگی برداشتند و کتاب‌ها و مقاله‌ها و شعرهای هر کدام‌شان  واقعا چیزی در خور به زبان فارسی اضافه کرده. هر سه‌شان دغدغه‌‌ی این زبان را داشتند و برای آن تلاش‌ها کردند. نکته‌ی تأمل‌برانگیز برای من مرگ هر سه‌تای‌شان در جغرافیایی بسیار دورتر از ایران است. براهنی و اسلامی ندوشن در کانادا درگذشتند و هوشنگ ابتهاج در آلمان. براهنی و اسلامی‌ ندوشن در همان کانادا به خاک سپرده شدند. 
محل تدفین هوشنگ ابتهاج هنوز مشخص نیست. وزیر ارشاد در یک حرکت پوپولیستی زنگ زده به دختر ابتهاج که ما آماده‌ی تدفین پیکر ابتهاج در خاک ایران هستیم. اما کی است که نداند که این حرکت فقط برای مشروعیت‌بخشی است و برای زنده‌ی ابتهاج چنین احترامی قائل نبودند و تازه هم اگر بیاید به ایران مطمئنا بر سنگ قبرش همان بلایی می‌آید که سال‌هاست بر سنگ قبر احمدشاملو می‌آید. شاملو که سهل است، سنگ قبر ایرج افشار را هم تحمل نمی‌کنند و یکی دوباری از خجالتش در‌آمده‌اند.
نشانه‌ی خیلی واضحی است. جغرافیایی که ایران می‌نامیمش ظرفیت پذیرش بزرگان زبان و فرهنگش را ندارد. تأسف‌برانگیز است؟ نه. شاید اگر یک ماه پیش به من این نکته را گوشزد می‌کردند می‌گفتم بله... گیر کرده‌ایم و تأسف ما را می‌خورد و این‌ حرف‌ها. اما...
این چند وقته درگیر اصلاح و ویرایش یک ترجمه بودم. یکی از بچه‌ها ترجمه کرده بود و مدت‌ها روی دست‌مان مانده بود. از سری کتاب‌های مختصر مفید دانشگاه آکسفورد بود و در مورد دایاسپورا. کتاب بسیار جانداری بود. این قدر برایم جذاب بود که خیلی وقت‌ها یادم می‌رفت باید با متن اصلی تطابق بدهم یا جملات را نرم و روان کنم. امیدوارم در ارشاد گیر نکند و به زودی منتشر شود که خوب کتابی بود.
دایاسپورا مفهومی در باب مهاجران است. مهاجرانی که به اجبار از سرزمین خود رانده می‌شوند و در سرزمین جدید زندگی جدیدی را شروع می‌کنند. اما رویای بازگشت به وطن را همواره می‌پرورانند و برای این رویا شبکه‌ای از ارتباطات در جای جای جهان می‌سازند و با همدیگر جامعه‌ای را تشکیل می‌دهند که دایاسپورا نام دارد. تا قرن بیستم این مفهوم خاص یهودیان بود. اما بعد از آن به سایر گروه‌های مهاجر هم تسری پیدا کرد. ارمنی‌ها، ایرلندی‌ها، آفریقایی‌ها و... همه دایاسپورا شدند. امروزه روز حتی روستاییانی که از روستا مهاجرت می‌کنند و به شهر می‌روند و سال‌ها در شهر زندگی می‌کنند هم دایاسپورا نامیده می‌شوند. 
ربطش به هوشنگ ابتهاج و ندوشن و براهنی؟ اگر تا چند سال پیش، مهد زبان فارسی جغرافیای ایران بود، حالا دیگر برای پویایی این زبان نمی‌توان به جغرافیای ایران چشم امیدی داشت. نه ایران و نه افغانستان به سبب نوع حکمرانی‌شان نمی‌توانند به رشد این زبان کمکی کنند. رشد زبان یعنی رشد فکر و رشد فکر یعنی شکوفایی در علم و هنر و فرهنگ و الخ. کشوری که برای تحصیلات عالیه‌اش شرط دانستن زبان حتی فارسی را هم حذف می‌کند مطمئناً نمی‌شود ازش انتظار داشت که خانه‌ی هوشنگ ابتهاج باشد. تنها ظرفیتی که می‌ماند همین ایرانیان خارج از کشورند. این‌که شاید آن‌ها با شبکه‌هایی که تشکیل می‌دهند، با پذیرشی که از بزرگانی چون بهرام بیضایی دارند شاید بتوانند این زبان را حفظ کنند. اما نکته‌ی تأسف‌برانگیز این است که ایرانیان خارج از کشور آن‌چنان که باید و شاید در تعاریف دایاسپورایی نمی‌گنجند چرا؟ چون عواملی که باعث رانده شدن آنان از ایران شده آن‌قدر قوی و قهار هستند که رویای بازگشت را هم در آن‌ها خشکانده. یا بهتر است بگویم فعلاً این طوری می‌بینم قضایا را...
 

پس‌‌نوشت: برای عنوان پست نمی‌دانم چی شد یاد بابر افتادم و این تکه از سفرنامه‌ی چای سبز در پل سرخ:

«بابرشاه عاشق باغش در کابل بود. در ۱۵۲۸ میلادی بود که کار ساخت این باغ را شروع کرد. او در آگرای هند درگذشت. اما وصیت کرده بود که بدنش را در باغ بابر کابل به خاک بسپارند. عشقش این بود که در این خاک آرام بگیرد. وصیت کرده بود که بر سر مزارش هیچ سقفی ساخته نشود تا او بتواند قطرات باران را پذیرا باشد... و بعدها این کار را کردند. بدنش را به باغ بابر آوردند و در این جا به خاک سپردند و بر سر مزارش هیچ سقفی نساختند. حالا قرن‌ها بود که او پذیرای قطرات باران کابل بود».

  • پیمان ..


۱. سال ۱۳۹۷ سفری دو هفته‌ای به افغانستان داشتم. برای عکاسی از موزه ملی افغانستان باید ۱۰۰ افغانی هزینه‌ی اضافه‌تر می‌دادم. زورم آمد. موبایلم را دم در تحویل دادم و فقط به قصد دیدن به موزه رفتم. در بازگشت، بلیط‌فروش موزه که موبایلم را تحویلش داده بودم، سر صحبت را باز کرد. سبیلو بود و رخسارش به هندی‌ها می‌مانست. گفت: «ایرانی هستی؟»
گفتم: «بله».
گفت: «اوضاع و احوال چطور است؟ تحریم‌ها خیلی وضعیت‌تان را ناجور کرده است؟»
گفتم: «بله. ارزش پول‌مان سقوط کرده است و برایم همین ۱۰۰ افغانی اضافه‌تر بابت عکاسی هم گزاف شده».
گفت: «ولی همه چیزتان از خودتان است. خودتان خودتان را تأمین می‌کنید. این مهم است».
گفتم: «بله».
گفت: «شما سواد دارید. ما دردمان جهل بود. جهل و بی‌سوادی باعث شد که به این وضعیت بیفتیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که خانه‌جنگی  کردیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که محتاج غیر شدیم».
دل خونی داشت. تآکیدش بر درد بی‌سوادی هنوز که هنوز است توی گوشم زنگ می‌زند.
۲. یک هفته بعد از این که طالبان کابل را گرفتتند، شوهرش ناپدید شد. شوهرش پزشک بود. مطب داشت. یک روز صبح که رفت به مطلب دیگر برنگشت. روزها صبر کرد. به هر کجا که به ذهنش می‌رسید سر زد. از همه کس پرسان شد. هیچ کس از شوهرش خبر نداشت. چند هفته و چند ماه صبر کرد و به جست‌وجوی شوهرش رفت. اما نبود که نبود. دلش را نداشت که کابل را رها کند. دوستان شوهرش و خانواده‌های‌شان همه از افغانستان فرار کردند.اما او ماند. تا این که طالبان تحصیل دختران برای کلاس‌های بالاتر از ششم را ممنوع کرد. ۲ تا دخترهایش چشم امیدش بودند. دبیرستانی بودند. شاگرد اول بودند. یکهو دید که این دو دختر خانه‌نشین شده‌اند و شریک غصه‌اش در رفتن پدر خانواده. همه بهش می‌گفتند که شوهرش را طالبان کشته‌اند. می‌گفتند که جانش را بردارد و فرار کند که شاید طالبان او و بچه‌هایش را هم بکشند. اما او مانده بود. تا این‌که تحصیل دو تا دخترهایش ممنوع شد. به رفتن تن داد. رفت سفارت ایران و در صفی طولانی صبر کرد و ویزا گرفت. اصلا دلش رضا نمی‌داد که قاچاقی برود. پولش را داشت. شوهرش پول برای او زیاد  گذاشته بود. تنها چیزی که باعث شد او به رفتن رضایت بدهد ادامه‌ی تحصیل دخترهایش بود. این که شاید در سرزمینی دیگر بتوانند درس بخوانند. آن‌ها تا کلاس هشتم و دهم را به فارسی خوانده بودند. پس ایران برایش بهترین گزینه بود. جایی که بشود درس‌شان را راحت‌تر ادامه بدهند... از همان وقتی که وارد ایران شد اولین کار حوریه رفتن به مدرسه‌ها بود تا دخترهایش را ثبت‌نام کنند. گفتند وسط سال است و ثبت‌نام نداریم. گفتند برو تابستان بیا. اول تابستان رفت. گفتند بخشنامه نیامده. بخشنامه که آمد باز رفت. گفتند نه، جا نداریم. همه‌ی مدرسه‌های هشتگرد را زیر پا گذاشت. آموزش و پرورش رفت. پسرش قرار بود برود اول دبستان. آن قدر که دخترها برای حوریه مهم بودند، پسرک مهم نبود. اما هیچ مدرسه‌ای تا به حال زیر بار ثبت‌نام دخترهایش نرفته است. می‌گوید این آیین‌نامه‌ی آموزش و پرورش را پرینت گرفته‌ام برده‌ام نشان‌شان داده‌ام. باید ثبت‌نام کنند. اما نمی‌کنند... نمی‌دانم چرا. واقعا دخترهای من چه گناهی کرده‌اند که توی مملکت خودشان طالبان مانع درس خواندن‌شان بشوند و این‌جا هم وکیل و وزیرش دستور بدهند اما مدرسه‌ها نگذارند که این‌ها درس بخوانند؟!
۳. حوالی سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۴ میلادی در ایران برنامه‌ی پیکار با بی‌سوادی آغاز شد. همایون صنعتی‌زاده مسئول اجرای فاز آزمایشی این برنامه در استان قزوین بود. ۸۰ هزار نفر پیر و جوان را سر کلاس‌های درس نشانده بود تا به آنان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهد. اما بعدها آن را یکی از شکست‌های زندگی خود دانست و گفت: در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی‌سوادی. او همه‌ی امکانات و منابع مالی بدون محدودیت را در اختیار داشت. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که تلاش برای باسواد کردن بزرگسالان کاملا بیهوده است. بعد از انقلاب هم که نهضت سوادآموزی راه افتاد خودش رفت دفتر آقای قرائتی و تجربه‌ی کارش را با او در میان گذاشت. رفته بود گفته بود که بیخود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. «تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آن‌ها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای دم بخت بکنیم و همه‌ی حواس‌مان را بگذاریم که این دخترها را آدم‌هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدارشده از خواب تربیت کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت، شاید صد سال بعد ما صاحب یک جامعه‌ی بامعرفت بشویم» . (منبع)

۴. شاید هیچ کس به خوبی همایون صنعتی‌زاده اهمیت تحصیل دختران در یک کشور را درک و بیان نکرده باشد. شاید هیچ کس به اندازه‌ی فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان هم درد این کشور را درک نکرده باشد. اما بعید می‌دانم مسئولان و مدیران آموزش و پرورش کشورمان اهمیت تحصیل دختران مهاجر افغانستانی را درک کرده باشند... 
این روزها از جاهای مختلف پیام می‌رسد که مدیران مدرسه از ثبت‌نام دانش‌آموزان جدید افغانستانی سر باز می‌زنند. چند سال است که داستان همین است. هر ساله موقع ثبت‌نام‌ها که می‌شود تعدادی (البته که فقط تعدادی) از مدیران مدارس دانش‌اموزان غیرایرانی را ثبت‌نام نمی‌کنند... 
هفته‌ی گذشته اداره‌ی امور اتباع و مهاجرین خارجی و رییس سازمان مدارس خارج از کشور شیوه‌نامه‌ی ثبت‌نام کودکان مهاجر را ابلاغ کردند. شیوه‌نامه‌ای که مشابه شیوه‌نامه‌ی سال گذشته حق ثبت‌نام و تحصیل در مدارس دولتی ایران را برای خیل عظیمی از کودکان مهاجر فراهم کرده است. اما نکته‌ی کار این است که این شیوه‌نامه برای ثبت‌نام دانش‌آموزانی که سالیان گذشته در مدارس ایران تحصیل کرده‌اند تکلیف را به خوبی روشن کرده است و دانش‌آموزان جدیدالورودی که بعد از تسلط طالبان به ایران مهاجرت کرده‌اند باید باز هم منتظر دفاتر کفالت بمانند که زمان و مکان دریافت برگ حمایت تحصیلی را تعیین کنند و شاید آن قدر این کار طول بکشد که ظرفیت ثبت‌نام تمام مدارس تمام شود و آن‌ها از ثبت‌نام سر باز بزنند. بهانه‌ای که همین الانش هم باعث شده تا خیلی از مدارس از پذیرش دانش‌آموزان اتباع خودداری کنند.
چه بپذیریم و چه نپذیریم، به هر حال کشور افغانستان همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست. سال‌هاست که این کشور همواره از منظر اکثر شاخص‌های پیشرفت جزء توسعه‌نیافته‌ترین کشورهای دنیا به شمار می‌رود. سال‌هاست که ایران با موج مهاجرت افغانستانی‌ها روبه‌رو است و همه‌ی کارشناسان هم بر این باورند که تنها راه کاهش مهاجرت‌ها از افغانستان، پیشرفت و توسعه‌ی این کشور است. برخوردهای قهری و خشونت‌آمیز با مهاجران افغانستانی و عدم ارائه‌ی خدمات به آنان هیچ گاه باعث کاهش مهاجرت‌های آنان نشده است؛ چون در دل هر مهاجرتی علاوه بر جاذبه‌ی مقصد، دافعه‌ی مبدأ نیز نقش دارد. تنها اثر برخوردهای قهرآمیز و عدم ارائه خدمات هم کاهش ورود نخبگان و سرآمدان کشور افغانستان به ایران و تغییر مسیر مهاجرت آنان به سایر کشورهای جهان بوده است. تا افغانستان سروسامانی نگیرد نمی‌توان صحبت از کاهش مهاجرت‌ها از این کشور و حتی بازگشت مهاجران به کشور خودشان به میان آورد. کمک‌های مستقیم مالی هم اصولا باعث بهبود ساختاری کشورها نمی‌شود. در افغانستان نیز شاید میلیاردها دلار کمک مالی جهت تغییرات ساختاری هزینه شد. اما خروجی‌ آن تسلط مجدد طالبان بر این کشور بود. شاید تنها روزنه‌ی امید برای بهبود افغانستان همان چیزی باشد که فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان و بسیاری از پدر و مادرهای مهاجر به آن پی برده‌اند: باید کودکان‌شان باسواد شوند. نباید آنان بی‌سواد باقی بمانند. و این نکته در مورد دختران‌شان به مراتب بیشتر صدق می‌کند.
ایران این روزها میزبان میلیون‌ها مهاجر افغانستانی است. این مهاجران نیازهای متنوعی دارند و مطمئنا تأمین این نیازها برای کشور ایران بار مالی فراوانی دارد. در میان خدماتی که این مهاجران نیاز دارند شاید تحصیل کودکان مهاجر و به خصوص دختران مهاجر در نگاه اول کمتر اورژانسی به نظر بیاید. اما در نگاهی میان‌مدت و بلندمدت، اولویت اول ارائه‌ی خدمات به مهاجران باید تحصیل کودکان‌شان و به خصوص تحصیل دختران خانواده‌های مهاجر باشد. از نان و آب واجب‌تر، باسواد کردن کودکان مهاجر و به خصوص دختران است. دخترانی که حالا طالبان با ایجاد محدودیت شدید در تحصیل آنان، کمر به نابودی آینده‌ی افغانستان و کشورهای همسایه‌ی افغانستان بسته است. دختران افغانستانی نسل آینده را می‌سازند. تغییر نگرش‌های حاصل از باسوادی در نسل آینده‌ی افغانستانی‌ها چه در ایران بمانند و چه در افغانستان باشند در هر صورت یک بازی برد- برد است. شاید اگر مدیران مدارس و مسئولان رده‌های مختلف آموزش و پرورش به اهمیت تحصیل کودکان مهاجر پی می‌بردند، به هیچ وجه من‌الوجوهی به تمام شدن ظرفیت ثبت‌نام و دیگر بهانه‌ها اشاره نمی‌کردند... آینده‌ی افغانستان می‌تواند در کشور ایران رقم بخورد اگر دخترهای حوریه بتوانند درمدارس ایران درس‌شان را ادامه بدهند. اما...
 

  • پیمان ..

دوئل چخوف را بسیار دوستش داشتم. از معدود کارهای بلند چخوف به شمار می‌رود. البته که اصلا و ابدا به شکل رمان‌های داستایوسکی و تولستوی و بقیه‌ی غول‌های قرن نوزدهم ادبیات روسیه نبود. همچنان بوی داستان کوتاه‌های چخوف را می‌داد. داستایوسکی و تولستوی داستان کوتاه که می‌نوشتند بوی رمان می‌داد. چخوف کاملا برعکس است. ولی به طرز غریبی برایم دوست‌داشتنی بود. شخصیت‌ها را درک کردم. تغییرات را فهم کردم واین چخوف لعنتی را پرستیدم. روایت آدم‌های آن شهر ساحلی کوچک در دریای سیاه من را به اوج لذت رساند. این نویسنده‌های روس یک سری داستان در مورد ناحیه‌ی قفقاز دارند که عمیقا انسانی است. کتاب بعدی که دست گرفته‌ام حاجی‌مراد تولستوی است که آن هم در قفقاز می‌گذرد.
تقابل دو سبک از اندیشه‌ در مورد آدمیزاد و زندگی و بشریت و وجود را چخوف فوق‌العاده از کار درآورده بود. از یک طرف فون‌کارن بود که یک داروینیست تمام عیار بود. معتقد به این‌که فقط باید قدرتمندها باقی بمانند و ابناء لاشی و به دردنخور باید از دایره‌ی وجود خارج شوند. 
از طرف دیگر لایوسکی را داشتیم که زندگی را تراژدی‌گونه می‌دید و این‌که ادبار هستی از زمان و مکان اشتباهی است که در آن قرار گرفته‌ایم و تنها راه خروج، فرار و قرار گرفتن در یک زمان و مکان دیگر است. 
این دو تا آن‌قدر با هم مشکل دارند که کارشان به دوئل می‌کشد و زن‌ها... با چرخش داستانی چخوف در مورد رابطه‌ی لایوسکی و نادیافیودوروناوا بی‌نهایت حال کردم. حالم را خوب کرد. قصه از شکوه‌ی لایوسکی شروع می‌شود. ازینکه دیگر نادیافیودوروناوا را دوست ندارد و می‌خواهد رهایش کند برود به پترزبورگ. یک جور حس دلزدگی دارد. یکی از شخصیت‌های خوش‌طینت همان صفحه‌ی اول داستان به او می‌گوید که عشق گذرا است و زیبایی در پایداری است. نهی می‌کند ازین که دختر به آن زیبایی را رها کند و برود. دختری که به خاطر لایوسکی گند زده به زندگی خودش. البته که داستان به شکل ستایش پایداری پیش نمی‌رود. اما در پایان داستان عشق مرده‌ی آن‌ها جوری زنده می‌شود که حالت خوب می‌شود. چخوف یک جوری وقایع را کنار هم می‌چیند که لایوسکی بعد از دیدن نادیا در آغوش مردی دیگر، به دست‌بوسی‌اش می‌افتد و تو این را باور می‌کنی و هنر چخوف همین است. البته که شخصیت دیکون برایم خیلی خیلی یادآور شخصیت پرنس میشکین توی ابله داستایوسکی بود. خنده‌هایش و کارش در دوئل... دنیا به آدم‌هایی مثل دیکون نیاز دارد خب.
 

  • پیمان ..