نوشتن سخت است.
چهارمی را هم نوشتم. خیلی هم بد شد. اصلا خوب نشد. حس کردم مصنوعی شده. خیلی هم از من دور بود. تمام شخصیتهای توی داستان از من دور بودند و همین هم به نظرم آخرش باعث شد که یک چیز مزخرفی شود. من نویسندهی حرفهای نیستم که بتوانم در مورد دورترین آدمها از خودم هم قصه بنویسم. تلاش بیهودهای داشتم. آدمی که روزی ۱۰۰۰ کلمه قصه ننویسد معلوم است که همه چیز برایش خشک و دور است و آدمها را هم نمیتواند روایت کند.
دو تای اول را بهار ۹۹ همان اولهای کرونا نوشتم و روی دور نوشتن هم افتاده بودم. بعد یکهو نظم جدید جایگزین شد و درگیر کارهای روزمرهی مسخره شدم و از دور افتادم. به خاطر یکیشان یک جایزهی ادبی هم گرفتم. سومی را خیلی دوست دارم. پاییز ۹۹ نوشتم. پشت سر هم نمایشنامههای بهرام بیضایی را خوانده بودم و یک شیوهی جدید روایت ازش یاد گرفته بودم و همان را هم اجرا کرده بودم. تقلیدم ناشیانه بود. ولی اینقدر الگوی اصلی قوی بود که حس میکنم خروجی تقلیدی من هم باز قابل قبول در آمده. برای مسابقهای نفرستادهام تا به حال. فکر کنم اگر جایی بفرستم و داورها منصف باشند جایزه ببرد.
چهارمی چندین ماه بود که توی ذهنم بود. یعنی همهی باقیماندهها چند سال است که توی ذهنم هستند و همهشان هم از من دور هستند: یک کشتیگیر، یک رانندهی شوتی، یک زن هنرمند، یک دختر عراقی و... چهارمی را فقط خواستم از ذهنم بیرون بیاید. روایتم ضعیف شد. آدمها همه تصنعی شدند. حتی آن احساساتی را که میخواستم شخصیت اولم داشته باشد هم درنیامد. هیچ چیز به فرمان من نبود. فقط نوشتم که از ذهنم بیرون بیاید. خیلی سریع میگذرد. الان که یادداشتم به خاطر جایزه ماورا را دیدم گرخیدم که دقیقا یک سال گذشته و من بعد از یک سال تازه چهارمی را نوشتم و جالب اینکه به خودم گفته بودم تا یکی دو ماه آینده ۵ تای باقیمانده را هم بنویسم.
و حالا یک سال گذشته و فقط یکیشان را نوشتهام و زمان خیلی سریع میگذرد. اصلا نمیفهمم که چطور میگذرد. پروژههای ناتمام زیادند و نوشتن فقط رها شدن است. نگرانیام این است راستش: نباید به ۸ تا بسنده کنم. باید ۱۶ تا حداقل بنویسم. از این ۱۶ تا حداقل ۴ تایش مثل داستان چهارم میشوند: تصنعی و نچسب و ضایع و مزخرف. از ۱۲ تای باقیمانده هم احتمالا فقط ۸ تا قابل انتشار خواهند بود. اگر به ۸ تا بسنده کنم فکر کنم فقط ۳ تایشان قابل انتشار شوند و ۳ تا هم این قدر کم است که همان بهتر که کاغذ حرامش نشود... خیلی دوست دارم این ۸ تا را کنار هم بگذارم و یک مجموعه داستان بدهم بیرون. نه به خاطر کتاب یا مجموع داستان بودنشها. نه. فقط حس میکنم این ۸ تا میتواند روایت درد باشند. دردی که کسی به فکرش نبود و شاید هم تا سالها نباشد. دردی که شاید اصلا توی هیر و ویری هزار تا درد دیگر فراموش شود... نمیدانم. از این که زمان دارد این قدر سریع میگذرد و من هنوز هیچ کاری نکردهام دارم دیوانه میشوم.
- ۳ نظر
- ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۳۱
- ۲۰۰ نمایش