از یاد بردن
یادم میرود. یادم میرود و شروع میکنم در خودم فرو رفتن. گم میشوم. گم میکنم. ناپدید میشوم. سیاهچالههای توی سینهام من را میبلعند. همه جا تاریک میشود. از همه فاصله میگیرم. دستی غریبه دراز میشود به سمتم. التماسم میکند که دستت را بده به من. من یادم میرود که میشود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمیکنم. یادم میرود که فکها برای خارج شدن کلمهها و کلمهها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دستهای غریبه نگاه میکنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم میکند که میتواند این بار از غلتیدن در باتلاقهایم نجاتم بدهد. من گوش نمیگیرم. نگاه میکنم به حلقههای دوردست آدمها. به گرداگردی که اگر غریبهای واردشان بشود گیج میشود. به کدامشان در آن اول نگاه کند؟ فاصله میگیرم. آدمها دورتر میشوند. یادم میرود. همه چیز یادم میرود. میدانم که دارم دوباره در سیاهچاله فرو میروم. ولی یادم میرود که دوباره در سیاهچاله دارم فرو میروم.
ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی میکرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش میرفت. همه چیز درب و داغان میشد. سرش درد میگرفت. سرش تا حد مرگ درد میگرفت. استادش بهش میگفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانهتر از این حرفها بود. اوی دیوانه عوض همهی این کارها یادآوری میکرد. همه چیز ویران میشد و او تا حد مرگ خودش را نابود میکرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز میکرد تکرار میکرد. به خودش یادآوری میکرد. دوباره قانونهایش را تکرار میکرد. تکرار میکرد. یادآوری میکرد...
یادم میرود. خیلی چیزهای لعنتی یادم میرود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار میشوند و تکرار میشوند. خریتها تکرار میشوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش میتوانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوریهام را توی 3تا جملهی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمیشدم که یادم برود چی میخاستم و کجا داشتم میرفتم و به چی گیر گردم....