این وصلهها به من میچسبد
عباس کیارستمی میگفت بهترین رفیق من ماشینمه.
هیچ وقت این جملهاش را فراموش نخواهم کرد. و چیزی که باعث شد 7000تومان پول بسلفم و کتاب 145صفحهای احمد غلامی را بخرم و یک شبه بخوانمش همین جملهی عباس کیارستمی بود. اللهبختکی کتاب را باز کرده بودم و به صفحهای برخورده بودم که احمد غلامی شروع کرده بود با لندرور قراضهی زیر پایش همکلام شدن. همانجایی که لندرور ناراحت شده بود که چرا احمد غلامی بهش میگوید لاکپشت سمنانی و جلوتر شروع کرده بود در مورد سفر حرف زدن و احمد غلامی را مات و متحیر کرده بود و کاری باهاش کرده بود که اسمش را از لاکپشت سمنانی به کییرکهگور تغییر بدهد.
"موقع برگشتن کی یرکه گور گفت: چقدر زود برگشتی.
گفتم: اضطراب داشتم. میام سفر، وقتی می رسم به مقصد فکر می کنم باید برگردم.
کی یرکه گور گفت: من زیاد سفر کردم. سفر عین مرگه. واسه همین تو می ترسی. سفر یعنی جدایی. تو جدایی رو احساس می کنی و چون هنوز نمردی و می تونی برگردی خوشحال می شوی. برمی گردی که به خودت ثابت کنی نمردی.
گفتم: لندروور فیلسوف ندیده بودیم! راستی تو یه مدت با ح.ر.الف تو گروه اندیشه کار نکردی؟
گفت: نه بابا. هر کسی کتابای فلسفی رو بخونه، مخش پر می شه ازین چیزا.
بعد گفت: کتاب ترس و لرزو خوندی؟
گفتم: آره.
بعد یکدفعه به سرم زد اسم لندرور را بگذارم کی یرکه گور. وقتی به او گفتم سکوت کرد. نه تواضع به خرج دادذ نه خودش را گرفت. سکوت کرد.و سکوتی که بیشتر عرفانی بود آن هم از نوع خیامی اش." ص20
همین یک صفحه من را گرفت. آدمهایی که با ماشینشان به جاده میزنند با آدمهایی که با ماشینشان هر روز هر روز میروند سر کار و برمیگردند خانه، تومنی صنار توفیر دارند. آدمهایی که با ماشینشان به جاده میزنند با آدمهایی که تختهگاز میکنند و هر جا که اتوبان است میروند و اسمش را هم میگذارند مسافرت تومنی صنار توفیر دارند. کتاب را که ورق زدم دیدم از آن کتابهای جادهای است. ساوه، نایین، مرنجاب، بندرترکمن، زرونده، زاهدان، بیرجند، کرمان، معلمان، گاوخونی و... خریدمش...
راستش از احمد غلامی راضی نیستم. سر این کتاب از احمد غلامی راضی نیستم. من انتظاری نداشتم. انتظار این که یک کتاب رویایی را بخوانم نداشتم. همینکه کسی بنشیند و از دیالوگهای بین خودش و لندرورش بنویسد(هر چه که باشد) برایم کافی بود. اما...
احمد غلامی بیخیال تعریف میکند. در و بیدر میگوید. خیلی خوشخیالانه و انگار طوری نشدهوار. از همان فصل اول خیالت را راحت میکند که زیاد جدی نگیر. بخوان و در سیلان کتاب حل شو. از همان اول خیالت را راحت میکند که هر وصلهای میتواند بهش بچسبد: "من یک شبه صاحب سه جنازه شدم. مشروطه مادرم بود که زودتر از برادرم و زنش مرد. ماشین آنها در اتوبان تهران-ساوه از پل پایین افتاد و اتاقکش له شد... " ص 7
جلوتر میفهمی که با یک کتاب جادهای طرفی. ولی نه از آن جادهایهای کلیشهای که معرفیکتابنویس نشر افق برود توی خبرنامهی افق بنویسد: "کتاب این وصلهها به من میچسبد شرح سفر درونی احمد غلامی است." احمد غلامی دوست دارد بگوید این شرح سفرها کاملا هم عینی و بیرونیاند. و بعد از لندرور زیر پایش میگوید و از خل بودنش که با این ابوقراضه پاشده رفته سفر، سفر پشت سفر. حالا مثلا به بهانهی پیدا کردن درخت توت کودکی... یا پیدا کردن قبر بابا عطار... یا پیدا کردن مثلا عشق دوران کودکی یا...
احمد غلامی این کتاب خسته است. گسیخته گسیخته است.
احمد غلامی است و لندرورش.
و جاده و سفر و رفتن و رفتن.
و نوشتن کتابی که تو داری میخوانیاش و او دارد با خستگی و بیمیلی مینویسدش.
احمد غلامی است و خاطرات جنگ و عمری که بر سر روزنامهنگاری گذشته.
و آدمهایی با اسم مستعار که همگی همکاران مطبوعاتیاند: ا.ح.ر یا ع.خ یا ث.ر و...
و کتابها و شعرهایی که خوانده و عکسهایی که در ذهنش ماندهاند: از سگ داستان ما سه نفر بودیم داوود غفارزادگان تا شعر محمدکاظم مزینانی و کتاب قدم یازدهم سوسن طاقدیس و عکس احمد نصیرپور و...
احمد غلامی و ماشینش: شخصیتهای اصلی این کتاب. ولی خب... ماشین آدم هر چهقدر هم که دنیا دیده باشد و حرفهای خوب بزند، باز هم وقتی میروی کلوتهای شهداد و تکیه میدهی به دیوارههای شنی و به غروب آفتاب نگاه میکنی میبینی تنهایی...
میدانی بزرگترین مشکل من با این کتاب چه بود؟ 3-4 جا احمد غلامی در مورد نوشتن این کتاب و بیزاریاش از نوشتن صحبت میکند. یک جایی برمیگردد میگوید: "اصلا نوشتن این چیزها به چه دردی می خورد؟ جواب آن راحت است. وقتی به قول ل.ن جلوی یک هیچ بزرگ ایستاده باشی، آن وقت دنبال هر چیزی می گردی که بویی از حیات بدهد. حتا یک درخت، چیزی که انرژی زندگی در آن باشد." ص53
همین. دقیقا همین. چرا آدم باید همراه نوشتن کتابی که سرشار از رفتن و انرژی است و میتواند یک ستایشنامهی تمام عیار از جادهها و رفتن باشد، این طوری تسلیم نفرت و بیزاری و خستگی باشد و در مقابل هیچ بزرگ کرنش کند؟ احمد غلامی این کتاب پیر است. یک جور تسلیمی هم پیر است. با این که میتواند سرشار از رفتن و حسهای تازه باشد ولی در آخر پیری او پدر هم خودش و هم خواننده را درمیآورد. پایانبندی کتاب افتضاح است. یک استعارهی ملیح از کتاب سوسن طاقدیس هست، ولی آدم را راضی نمیکند. آدم از خستگی احمد غلامی حرصش میگیرد. به خودش میگوید یعنی چه که اعتقادت را به هر چه که بتواند تاثیر بگذارد از دست دادهای؟ مرد حسابی تو داشتی من را تحت تاثیر قرار میدادی. اصلا نیاز به بامبول هم نبود که شروع و پایان را به هم نزدیک کنی و این حرفها. همان لحن بیخیالت را اگر ادامه میدادی، این لندرور، این کییرکهگارد را که نباید همینطوری به امان خدا رها کنی. این چیزی که داشتی روایت میکردی به خودی خود باشکوه بود. آن قدر زندگی داشت که بتواند در مقابل آن هیچ بزرگ لعنتی مقاومت کند...
خستگی احمد غلامی برایم پذیرفته نبود و سر همین است که ازش راضی نیستم...
این وصلهها به من میچسبد/ احمد غلامی/ نشر نیلوفر/ 144 صفحه/ 7000تومان
- ۳ نظر
- ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۸
- ۵۶۱ نمایش