فرزند ایران نبودن
تلگرامم کانالهای تک عضوه زیاد دارد. کانالهایی که ایجاد کردهام و فقط خودم عضوشان هستم. یکیشان در مورد مادر ایرانیهایی است که توی گروههایشان میآیند عکس از شناسنامههای تازهشان میگذارند. خوشحالی و تبریک و عکس و کف و هوراهایشان را فوروارد میکنم برای کانال خودم که یک جایی آرشیو نگه داشته باشم. حس خوبی بهم میدهد. خیلیهایشان اصلا نمیدانند که شناسنامهدار شدنشان چه حس خوبی به من میدهد. حس معنادار بودن میکنم یکجورهایی.
دوست دارم یک روز قصهی همهشان را و همین قصهی خودم و خودمان را بنویسم. از آن قصههاست که چند صدایی چند صدایی است و من هم عمیقا دوست دارم که راوی همهی صداها باشم. یک کارهایی هم کردهام. البته نه روایتی که خودم دوست داشتهام. مثلا با بچهها نشستیم یک کار پژوهشی برای یکی از موسسات دولتی انجام دادیم. خروجی کار حدود ۱۵۰ صفحه شد و به نظر خودم خیلی کار باارزشی شد. ولی آن موسسهی دولتی نه پولمان را داد و نه کار را منتشر کرد. فکر کنم اگر هم میخواست منتشر کند یک مهر محرمانه میزد رویش که بیاثر شود.
چند هفته پیش که مقالهی «زنستیزی به روایت یک قانون» را مینوشتم فکر نمیکردم تمام گمانهزنیها و نشانههایی که این طرف و آن طرف جمع کرده بودم به این زودی به واقعیت بپیوندد. اما پیوست. امروز نمایندههای مجلس قانون سازمان ملی مهاجرت را تصویب کردند که یکی از مواد اصلی آن لغو قانون تابعیت فرزندان مادر ایرانی بود. اولین نفری که بهم خبر را داد یکی از بچههایی بود که شناسنامه گرفته بود، اما دلش برای بیشناسنامه ماندن بقیه پر میزد. با یک تردید بزرگ پرسید اینی که اینجا نوشتن یعنی چی؟ یعنی از امروز دیگه شناسنامه بیشناسنامه؟! خیلیها هنوز شناسنامه نگرفتن که... نشستم تند تند متن قانون را خواندم. با آن متنی که توی سایت مرکز پژوهشها بود خیلی فرق داشت و بله، خیلی شیک و مجلسی توی یک خط حاصل ۴-۵ سال دوندگی را هوا کرده بودند. خیلی ساده. خیلی تمیز. از فرصت گیج و منگ و افسرده و خسته و نابودن شدن مردم استفاده کردند و سریع قانون را تصویب کردند.
حس خاصی نداشتم. به پیامهای توی گروه مادر ایرانیها نگاه کردم. به تلاشهایی که برای امیدوار ماندن داشتند. شاید به قبل از تصویب این قانون شناسنامه بدهند. شاید توی جزئیات این ماده حذف شود. شاید شورای نگهبان. شاید... شاید...
بعد به این فکر کردم که خب ۱۴ هزار نفر شناسنامه گرفتند. این حضرات از همان اول هم دوست نداشتند شناسنامه بدهند. حالا ۱۴ هزار نفر زندگیشان تغییر کرده. آره... آن آدمهایی که به خاطرشان به حد خودم تلاش کردم باز هم به شناسنامه نرسیدند. مثلا آن ۵۵ هزار نفری که توی سیستان بلوچستان همچنان بیشناسنامه ماندند. گیج شدم. پیش خودم چند تا گزاره را مرور کردم: این که همهی موفقیتها و پیروز شدنها عمر کوتاهی دارند. خاطرات خوب زندگی هم همیناند. هیچ وقت بهتری در کار نیست انگار. من هم جوانیام سر این موضوع رفت. اواخر جوانی و اوایل میانهسالیام درگیر این موضوع بودم. مجلس و دولت جدید که آمدند دیگر این قدر حالم ازشان به هم میخورد که ادامه ندادم قصه را. ولی واقعیت این است که تو سربالایی هر وقت پدال زدن را رها میکنی دوچرخه بلافاصله میافتد. برای بعضیها انگار سرازیری وجود خارجی ندارد. فکر میکردیم وقتی خودمان چند سال زور زدیم که یک قانون تغییر کند، احتمالا برعکسش هم باید چند سال طول بکشد. غافل از اینکه طرف توانسته یک شبه همه چیز را به روز اول که چه عرض کنم به ۵۰ سال پیش هم که چه عرض کنم، به گهترین حالت ممکن در ۱۰۰ سال اخیر دربیاورد و همه چیز را تمام کند. یک چیز دیگر هم بود بزرگترین دشمن هر گروهی از توی همان گروه برمیآید. کارخرابکن از گروه مخالف نیست هیچ وقت. پلیس است که کار دست پلیس میدهد. دزد است که دمار از روزگار دزد درمیآورد. زنها هستند که ضدزنترین قوانین را دنبال میکنند. توی این ماجرا هم این را دیدم. زنهایی که همیشه در زن بودنشان شک دارم و خواهم داشت. ولی حقیقت دارد...
پنجم ابتدایی که بودم برای مدرسهمان روزنامهدیواری درست میکردم. گاه گروهی و گاه تکنفره. معلممان هم (آقای فرامرزی) تشویقم میکرد. خیر سرم نوآوری هم به خرج میدادم. مثلا دو سه تا روزنامهدیواری در مورد شعرای ایران کار کرده بودم. مولوی و حافظ و اینها. مدرسه هم بهم حال میدادند روزنامهدیواری را میچسباندند به دیوار. پنجم ابتدایی تمام شد و تابستان آمد. مدرسه هم نزدیک خانهمان بود. هفتهی اول تابستان از جلوی مدرسه داشتم رد میشدم که دیدم توی جوق جلوی مدرسه کلی آشغال ریخته. به چشمم آشنا آمد. جلوتر رفتم دیدم همهی روزنامهدیواریهایی که ساخته بودم توی جوق خیس و تلیس شدهاند. حداقل یک تابستان نگهش نداشته بودند که خاک بخورد روی دیوار. حداقل توی یک کیسه زباله ننداخته بودند. یک راست آورده بودند جلوی در کپه کرده بودند. یک دل گفت نجاتشان بدهم. یک دل گفت بیخیال. کارهایم خیلی سریعتر از چیزی که فکرش را میکردم نابود شده بود. اعتنا نکردم. روزنامهدیواریهایی که برای درست کردنشان شببیداری کشیده بودم برایم غریبه شدند و رها کردم. حس میکنم این روایت در زندگیام متواتر است.
- ۲ نظر
- ۲۲ آبان ۰۱ ، ۲۲:۳۳
- ۲۰۰ نمایش