سلام.
امروز هفتمین روزی است که گرفته اندت. هفت روز است که رنگ
و روی خیابان ها و پیاده روهای این تهران لعنتی را نمی بینی. از حال ما خبر نداری.
ما هم از حالت بی خبریم. فقط می دانیم که جمعه شب زنگ زده ای خانه گفته ای "من
اوینم. حالم خوب است. با من خوب برخورد می کنند." همین و تمام.
امروز از پیاده رویی می رفتم که موزاییک هایش لق بود. زیر
بعضی از موزاییک ها آب جمع شده بود. از آن پیاده رو خیلی بدم آمد. پا که روی
موزاییک ها می گذاشتم می ترسیدم که آب زیرش بپاشد به پاچه ی شلوارم. چند قدم
برداشتم و آبی نپاشید و درست آن موقعی که فکر می کردم به سلامت گذشته ام، پایم را
روی موزاییک لقی گذاشتم و آب زیرش پاشید به پاچه ی شلوارم. به این فکر کردم که آن
پیاده رو ایران ماست. کشور ماست، که قانون ندارد که راه رفتن در آن سخت است. که راه
رفتن بر آن امنیت ندارد که زمین زیر پایت تق و لق است. من ایران مان را این طوری
توصیف می کنم. تو یادت هست ایران را چه طور توصیف می کردی؟ همان شعره را می
گویم:
آنکس که بداند و بداند که بداند باید برود غازبه کنجی
بچراند
آنکس که بداند و نداند که بداند بهتر برود خویش به
گوری بتپاند
آنکس که نداند و بداند که نداند با پارتی وبا پول خر
خویش براند
آنکس که نداند و نداند که نداند برپست ریاست
ابدالدهربماند
این را توی وبلاگت هم نوشته بودی. یادت هست؟ وبلاگت حالا
دیگر تقریبن ترکیده. همه ی پست های سیاسی اش حذف شده. صفحه ی فیس بوکت هم ترکیده.
صادق هم تمام مطالبت را از توی وبلاگ بچه های دانشکده پاک کرد و اسمت را هم از لیست
نویسندگان حذف. اما من تمام پست های وبلاگت را توی گودرم دارم... هر از چندگاهی می
روم و آن هشت نه تا پستت را مثل یک آلبوم عکس نگاه می کنم. خب، چه کار کنم
دیگر؟!
از احوالات ما اگر جویا باشی ملال زیاد است. اما ملال
بزرگ مان در بند بودن توست. این جا توی دانشکده یکی از عکس هایت را که خیلی
مظلومانه داری به ما نگاه می کنی چسبانده اند به بردهای انجمن اسلامی که یار
دبستانی مان محمدحسین را آزاد کنید. این جا همه نگران توایم که آخرش چه می شود؟
راستش می ترسیم. می ترسیم از اتهام هایی که به تو خواهند زد. می ترسیم از خط و نشان
کشیدن های این کله خرها برای بازداشت شدگان روز عاشورا و...
تو آن جا چه کارها می کنی؟! روزت چه طور شب می شود؟
بازجوها بداخلاقند؟ غذا می هند؟ آره... می دانم. خوب می دانم بزرگ ترین درد آن تو
بودن بی خبری است. بی خبری از همه کس و همه چیز. آن هم برای تو که شبانه روزت به پی
گیری خبرها و در جریان بودن می گذشت...
این جا بچه ها بیشترشان مثل سگ درس می خوانند. و غم در
بند بودن تو نقل همیشگی محافل مان. آخرین باری که با هم بودیم یادت هست؟ سه شنبه ی
دو هفته پیش. بعد از جلسه ی نشریه ی ترنج که با هم برگشتیم خانه. نه تو و نه من و
نه محمد حال نداشتیم که از امیرآباد تا انقلاب را پیاده برویم و توی ایستگاه جلوی
دانشکده ایستادیم و منتظر اتوبوس شدیم. و بعد توی اتوبوس و توی بی آرتی با هم گپ
زدیم. یادت که هست؟ چه دارم می گویم؟! آدم توی بند جز خاطرات را مرور کردن مگر کاری
هم می تواند بکند؟ از این شش ماه حرف زدیم و درس و مشق و آیت الله منتظری. و تو
خسته بودی. از همه ی این بازی ها خسته بودی. می گفتی این ترم تمام شود از ترم بعد
می نشینی به درس خواندن. می گفتی از ایران خواهی رفت. می گفتی درس می خوانی و از
این خراب شده می روی. می گفتی فقط این ترم تمام شود... و این ترم لعنتی تمام بشو
نیست.
می دانی؟ این روزها بیش از هر زمانی احساس عجز و ناتوانی
می کنم. حس می کنم صدایم مثل صدای مورچه است. خودم هم حتا صدایم را نمی شنوم. و با
این صدای مگوری فریاد می زنم که تو را روز عاشورا توی ایستگاه مترو ساعت یازده صبح
بی این که کاری کرده باشی گرفته اند و هیچ کس صدایم را نمی شنود. و حتا اگر بشنود
هیچ اتفاقی نمی افتد...
بی خیال.. شاید به قول خودت: هی فلانی، زندگی شاید همین
باشد.
سر سلامتی ات این شعر استاد را هم بخوان. به امید آزادی
ات. به یاد روزهای گذشته، با آرزوی این گونه ماندنت:
درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می
ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه
ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی
تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که
می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ
بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد
باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام
نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و
چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو
عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ
و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و
سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می
خوانی