یکشنبه
صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب میچسبد و به طرز عجیبی دلت نمیآید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رختخواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8.
بدو بدو داشتم میرفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاساند. گفتم: بیاید بریم دیگه. اینجا چی میخاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟
- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته!
داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکدهست که ساعت 7:30کلاس میذاره. نمیشه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!
خلاصه داشتیم حرف میزدیم که یکی از مردهای 40سالهی کلاس سروکلهاش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچهاش همسن ما باشد. 2نفرند. این یکیشان بود. برای بالا رفتن گرید نظاممهندسیشان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار همکلاسی ما شدهاند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.
بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شدهام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس اینجا دارم و یه کلاس هم توی پلیتکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحالاید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمیرفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دستمون نمیافتاد سر کلاس. هر چی استاد میگفت مینوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بیخیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمیرسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایانترم و اینها میتوانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.
خیالش را تخت کردیم که نمرهی خوبی خاهد گرفت و گرید نظاممهندسیاش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصلهی مقایسهی نسلها را نداشتیم. یعنی انگیزهای برای مقایسهی نسلها نداشتیم. رها کردیم.
دیروز همین موقعها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمیفهمم.
شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه میکند و ترم آخر را چهطور میگذراند و برنامهاش برای بعد فارغالتحصیلی چیست و این حرفها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمیخای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوهای، طبقهی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فنکوئل، لای پرهی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.
خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجوییمان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او میخاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط میتوانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...
رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همهش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف میزدیم. فراز خورهی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتابهای گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف میزدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازهی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.
45دقیقهای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من میتوانستم مهندس عمرانی ببینم که میشد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدمهایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچهی اسلامشهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب میفهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمیشود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر میرود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع میگرفت. سریع تحلیل میکرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیادهرویهای طولانی احمقانه و در مورد آدمهای دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلالهایمان را به رخ هم بکشیم؟!
ظهر که آمدم خانه رفتم فیسبوک. نمیدانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیدهامش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بیپایه میزد. هی به خودم میگفتم آخ، این دانشگا تموم میشه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امینرضا من با کیها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکدهی فنی...
بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحهاش را خاندم. کتاب را خودم نخریدهام. امینرضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکاندهنده نوشته بود این محمد قائد...
و... و این که این روزها هیچ قصهای در ذهنم جولان نمیدهد. قصهای وجود ندارد. رشتهای از حوادث که بتوانم پر و بالشان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پریشب که با قطار از ساری داشتم برمیگشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابیاش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر میزد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصهای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکهی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمیدانم. اینها را هم نمیدانم برای چی نوشتم اصلن!