سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

عکس از مهرداد افسری

بعد از اینکه اشتراک همشهری داستانم تمام شد دیگر نخریدمش. دقیقن نمی‌دانم چرا. امروز بعد از چند ماه دوباره رفتم سراغ کیوسک روزنامه فروشی. سر غروب هم رفتم. وقتی از خانه بیرون زدم دیدم باران ریز ریز می‌بارد. خاستم چ‌تر بردارم. پشیمان شدم. دست هام را فرو کردم توی جیبم و شروع کردم به راه رفتن. از خیابان رد شدم. آسفالت خیس بود. خیابان‌ها شلوغ بودند. توی پیاده رو مرد و زنی چسبیده به هم زیر یک چ‌تر راه می‌رفتند. به آرامی از کنارشان گذشتم. ماشین‌ها بوق می‌زدند. تکیه‌های چادر برزنتی هر ۱۰۰م‌تر توی خیابان‌ها به پا بود. گرمای بخاری از درزهای چادر‌ها به صورتم می‌زد. مرد قدبلندی با شلوار لی داشت سیگار می‌کشید و خیلی سرخوشانه راه می‌رفت. نگاه‌‌هایمان به هم تلاقی کرد. رد شدیم.

همشهری داستانی برداشتم و ۳۰۰۰تومان سلفیدم. سریع رفتم سراغ فهرستش. دنبال اسم حمید بودم. توی بخش داستان نگاه کردم. خورخه لوییس. جان آپدایک و... آخرین داستان مال او بود. خوشحال شدم. یک حس خوبی بهم دست داد. انگار که خودم چیزی چاپ کرده‌ام. ولی اسمش را اشتباه نوشته بودند! حمیدرضا دیگر کیست؟ حمید حمید است. خاک بر سر این همشهری داستانی‌ها. هزار نفر توی آن صفحه‌ی اول اسمشان به عنوان کاره‌ی مجله آمده. بعد اسم نویسنده‌ی داستان را اشتباه می‌نویسند...

مجله را می‌بندم. باران می‌بارد و خیسش می‌کند. به ب‌ام و ۵۱۸هایی که توی خیابان پارک‌اند نگاه می‌کنم. به ملاک‌های ارزشمندی فکر می‌کنم. اینکه حمید قصه‌ای چاپ کرده بود برایم واقعن خوشحال کننده بود. بعد یاد یکی از بچه‌های دانشگاه افتادم. از آن هاست که لذت می‌برد ازین که رتبه‌ی کنکور رفقایش را فهرست کند و بگوید این رتبه‌ی یک رقمی رفیق من است. اینکه معدلش ۱۸ است رفیق من است. درکش نمی‌کنم. راستش خرخان‌ها به نظرم افتخارآمیز نیستند. رتبه‌ی یک هم ورودی دانشکده‌مان آدمی بود که به نظرم به جز نمره‌ی بالای معدلش هیچ فضیلت دیگری در وجودش نبود. به آن یکی حمید فکر کردم. معدل او هم ۱۸ است. ولی هیچ وقت از اینش خوشم نیامده. ازین که توی شماره‌ی پیش اندیشه پویا یک مقاله نوشته بود لذت بردم. راستش از اینکه بگویم فلان رفیقم هم دانشگاه فلان آمریکا یا کانادا درس می‌خاند چندان لذتی نمی‌برم. شاید غم انگیز باشد. ولی حتا خبر نتیجه دادن سعی و تلاش‌های رفیقم برای قبول شدن در آمریکا برایم برانگیزاننده نیست. این بار که داشتم از شمال برمی گشتم تهران جهانگیر همسفرم شده بود. به تحصیلات و پول و رتبه و این مزخرفات هیچی نیست. ولی او جاده‌هایی رفته بود که من نرفته بودم. راه‌هایی را بلد بود که من بلد نبودم. همینش برایم احترام برانگیز بود. به یک چیز دیگر هم فکر کردم. جهانگیر یاد گرفتنی بود. توی‌‌‌ همان چند ساعتی که کنارم نشسته بود من توانستم ازش بی‌ترس و لرز چیز یاد بگیرم. شاید خیلی چیزهای عجیب و غریبی نبودند. اما به هر حال من بلد نبودم. اما حالا رفیقی داشته باشم که رتبه‌ها و درصدهای کنکورش ماتحت فلک را جرواجر کرده باشد، اما من نتوانم چیزی از او یاد بگیرم به چه درد من می‌خورد آخر؟! نه... این سودگرایی آخر با آن ملاک ارزشمندی اول ۲تا چیز جدا‌اند... نمی‌دانم. یک بار به یکی گفتم به نظرم پراید هاچ بک از ۲۰۶ ماشین بهتری است. ملاکش هم برایم فقط دیدی است که پنجره‌هایش به مناظر بیرون برای من سرنشین فراهم می‌کنند. راستش نشستن بر روی صندلی عقب ۲۰۶ و مسافرت رفتن به نظرم یکی از شکنجه‌های این دنیا ست. برای من شتاب و قدرت در مقایسه با آن دیدن اهمیت کمتری دارد. وقتی داری توی جاده‌ی دیلمان می‌رانی تمام لذتش این است که با ۴۰تا سرعت آرام آرام بروی و تک تک درخت‌ها مزه مزه کنی... اینکه ۸۰تا بروی و توی آن دخمه‌ی تاریک فقط آهنگ گوش کنی.... البته خیلی هم سر این ملاک مسخره‌ام کرد. ولی او می‌تواند ۲۰۶ سوار شود. برای من اهمیتی ندارد.... این ملاک‌های ارزشمندی چیز عجیبی‌اند... به این‌ها فکر می‌کردم و احساس می‌کردم وحشی‌ام. احساس می‌کردم غریبم که دوباره به آن مرد قدبلند سیگار برخوردم. داشت راهی را که رفته بود برمی گشت. سیگارش تمام شده بود. او هم دستش توی جیبش بود. باز هم نگاه‌‌هایمان تلاقی کرد و از کنار هم رد شدیم...

وقتی رسیدم خانه، اولین کاری که کردم خاندن داستان حمید بود. خوشم آمد. از آن داستان‌های جاده‌ای بود که با روح و روانم بازی کرد. یکی دو تا سوتی داشت. ولی خیلی خوب بود....

  • پیمان ..

در خود

۲۰
آبان

     الان که اینجا نشسته‌ام بی‌قرارم. یکی از آن بی‌شمار لحظه‌هایی است که از بودن خودم در اینجایی که هستم به نفرت رسیده‌ام. از آن حالت هاست که من در خودم فرو می‌روم و این در خود فرو رفتن‌ها همیشه دردناک‌اند. هزار بار خاسته‌ام ایستادگی کنم از این در خود فرو رفتن‌ها. ولی نتوانسته‌ام. پیش خودم تصمیم گرفتم هر بار حس کردم دارم در خودم مثل یک قایق چوبی تکه تکه می‌شوم گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به اولین نفری که می‌توانم زنگ بزنم بگویم برایم چیزی بگو. تکه‌ای از کتابی را بخان. شعری را از حفظ بخان. خاطره‌ای را تعریف کن. اما نمی‌شود. اصلن همین که باید سلام کنم و احوالپرسی کنم سختم می‌شود. سختم می‌شود. غرق شدن و به آرامی فرو رفتن و بعد تا حد جنون پشیمان شدن انگار راحت‌تر می‌شود...

     الان که اینجا نشسته‌ام حس می‌کنم فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. چیزی یا بهتر بگویم کسی که نیست. چون نیست می‌خاهم که باشمش. دلم سوزنبانی می‌خاهد که مسئول سوزن کردن ریل‌هایی باشد که باید بروم. به هر آبادی و ایستگاهی که می‌رسم جلو‌تر از من ایستاده باشد. سوزنبانی که‌گاه گاه پرچم قرمزش را برایم تکان بدهد. بگوید حالا نرو. حالا بایست. از فاصله‌ی دور بدانم که نباید بروم. بدانم که رفتنم یعنی مرگ. بعد او بیاید بگوید با هم گپ بزنیم به وقتش بهت خاهم گفت که کی باید بروی. گپ بزنیم. چای بنوشیم. دم را دریابیم. شب بشود. بعد او برود و چراغ سبز بدهد و من راه بیفتم. بی‌اینکه عجله‌ی ابلهانه‌ای در کار باشد. آرام آرام بی‌آنکه مسابقه‌ای در کار باشد راه بیفتم و در سکوت و سیاهی بروم. و خیالم راحت باشد که آن چراغ سبز فکر همه چیز را کرده. در سکوت و سیاهی شب، آن زمان که همه در خاب نازند و خودشان را برای مسابقه‌های فردا روز آماده می‌کنند برانم و بروم... نیست. آدمی که پرچم سبز و قرمزی دستش باشد و من نگاهم به او باشد نیست و از نبودنش است که الان فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. اینکه اینجا نباشم. پرچم سبز و قرمز و آچارهای باز و بسته کردن سوزن‌ها و ریل‌ها را دستم گرفته باشم ایستاده باشم کنار چراغ سبز و قرمز یک ایستگاه راه آهن در یک شهر دور. خیلی دور. خودم را در کاپشن و کلاه پیچیده باشم. شب ساکت و سیاه باشد. باد بی‌رحم باشد. من به انتظار گذر عقربه‌ی ساعت نشسته باشم. ریل آماده‌ی حرکت قطار باشد. فقط چند ثانیه صبر کنم و بعد چراغ سبز بدهم تا برود...
     فقط همین می‌تواند آرامم کند. وقتی قطار رفت، وقتی قطار‌ها رفتند سر و کله‌ی شازده کوچولو هم اگر پیدا شود من همچون سوزنبان کتاب اگزوپری سوال‌هایش را جواب را خاهم داد...
 «شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافر‌ها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ.
و‌‌ همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریع‌السیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو یا خوابشان می‌بَرَد یا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغشان را فشار می‌دهند به شیشه‌ها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...
سوزن‌بان گفت: -بخت، یارِ بچه‌هاست.»
...
  • پیمان ..

دیزل

۱۹
آبان

مایلر

۳ ثانیه مانده به سبز شدن چراغ، راننده‌ی مایلر ۱۰تن گاز هرزی داد و صدای غریدن موتور در تمام خیابان و چهارراه طنین انداخت و در آن لحظه بود که من فهمیدم چه قدر ازین صدا خوشم می‌آید. چیزی بود که خیلی مردانه بود... چراغ سبز شد و راننده پا به گاز شد و تا پرایدی که کنارش بود دنده را چاق کند او دنده ۳را هم رد کرده بود. ۳بار پی در پی دور گرفتن موتورش را گوش دادم و از تصور بالا و پایین شدن آن پیستون‌های غول پیکر در درون سیلندر مایلر خوش خوشانم شد. و بعد صدای گیربکس مایلر... وقتی از جلویم رد شد حس کردم این صدای گیربکس من را سال‌های سال به عقب می‌برد و من را ازین چهارراه در تهران برمی دارد می‌برد به کارگاهی در آلمان. حس کردم این صدای گیربکس صدای جاودانگی است. صدایی است که هنرمندانه است. صدایی است که به من می‌گوید جاودانگی فقط سنگ نگاره نبشتن نیست. جاودانگی یعنی همین که ده‌ها سال پیش مهندسینی در آلمان نشسته باشند گیربکسی طراحی کرده باشند که پس از ده‌ها سال هنوز هم رودست نداشته باشد و جاودانگی یعنی همین که صدای این گیربکس پس از سال‌ها با احساست بازی کند...
خودم هم نمی‌دانم چرا. ولی این تصویر تکرارشونده‌ی زندگی من است. خیلی به یادش می‌افتم. اصلن هر وقت صحبت از الموت می‌شود بیش از آنکه یاد دژ حسن صباح بیفتم یاد آن مایلر می‌افتم... ۱۱۰کیلومتر را یک کله کوبیده بودیم و رسیده بودیم به پای دژ الموت. رسیده بودیم به روستای گازرخان. جاده هنوز ادامه داشت. با شیبی عجیب جاده بالا می‌رفت. ولی ما به دژ رسیده بودیم و باید پیاده می‌شدیم تا از آن پله‌های مزخرف بالا برویم. زانو‌هایمان را بفرساییم تا ویرانه‌ای را که باقی مانده بود ببینیم.‌‌ همان طور که به خودم کش و قوس می‌دادم به ادامه‌ی جاده نگاه می‌کردم. به آن ته می‌رسید بعد دوباره برمی گشت، وترِ یک مثلث با زاویه‌ی ۳۰درجه را طی می‌کرد دوباره برمی گشت و و‌تر یک مثلث با زاویه‌ی ۳۰درجه‌ی دیگر و... چشمم افتاد به آن مایلر. شرط می‌بندم بیش از ۱۰تن بار داشت. تا خرخره، لب به لب شن و ماسه پر کرده بود و داشت با حرکت آهسته از شیب ۳۰درجه بالا می‌رفت. یک لحظه احساس کردم حرکت نمی‌کند. اما نه... به چرخ‌هایش دقت کردم... معمولن این طور است که چرخ ماشین‌ها به وقت حرکت، مجموعه‌ای از دوایر به نظر می‌رسد. سیاهی لاستیک یک دایره می‌شود و رنگ رینگ هم یک دایره‌ی دیگر. دایره‌ای که تویش پیچ‌های چرخ هم یک دایره‌ی به هم پیوسته به نظر می‌رسند. ولی تصویری که توی ذهنم حک شده این نبود. من دانه به دانه‌ی پیچ‌های لاستیک مایلر را می‌دیدم... پیچ‌های لاستیک آن مایلر یک دایره‌ی به هم پیوسته را تشکیل نمی‌دادند... به آهستگی می‌چرخیدند و آرام آرام دور خودشان می‌چرخیدند... عجیب بود. خیلی عجیب بود. مایلر در نیمه‌های و‌تر مثلث بود که چشمم بهش افتاد. همین طور زل زدم بهش و چرخیدن دانه به دانه‌ی چرخ‌هایش را نگاه کردم و بارش را نگاه کردم. در اولین نگاه انگار حرکت نمی‌کرد. ولی می‌رفت. شاید چندین دقیقه طول کشید. ولی بعد از چندین دقیقه وقتی مایلر به انتهای و‌تر مثلث رسید و دوباره دور زد تا و‌تر مثلث بعدی را بالا برود حس می‌کردم شاهد یک معجزه بوده‌ام...
خودم هم نمی‌دانم چرا. ولی این تصویر توی ذهنم بعضی وقت‌ها خیلی تکرار می‌شود. اینکه آن مایلر توانست آن سربالایی را برود بالا، اینکه آن قدر سرعتش کم بود، اینکه آن سربالایی یک سربالایی نفس کش بود، همه‌ی این‌ها پاری وقت‌ها برایم معنا و مفهوم پیدا می‌کنند...

  • پیمان ..

پریودیک است. روز‌ها پریودیک‌اند. همه چیز در نوسان و تکرار است. بالا پایین. بالا پایین. نمودار فرکانسی. محسوس نیست. پریودهایی نیستند که نشانه‌های خارجی داشته باشند و دردشان را حس کنی و از عالم و آدم ببری و عالم و آدم هم از تو ببرند تا پریود بعدی شروع شود. اصلن وجودشان را حس نمی‌کنی. فقط همین دفترچه یادداشت‌هایی که شاید تنها فایده وبلاگ نوشتن بوده برایت (هدیه‌هایی از دوستی نادیده) روشنشان می‌کند. به طرز دردناکی وجودشان را می‌فهمی. بهت می‌فهماند که روزهای مهر و آبان روزهایی هستند که تو هر سال به گه وضعی می‌گذرانی. دفترچه‌ی پارسال را بگذار کنار دفترچه‌ی امسال. حال بد تکراری است. با کوتاه شدن روز‌ها کنار نمی‌آیی. شب خابیدن حس مرگ و صبح بیدار شدن حس زندگی را بهت نمی‌دهد. کوچک و پست می‌شوی. کسی سراغت را نمی‌گیرد. سراغ کسی را نمی‌گیری. حلزون لزجی می‌شوی که در صدف خودش هی بیشتر و بیشتر فرو می‌رود و هی از دیگران و دیگر‌ها بیشتر و بیشتر جدا می‌شود و توی صدف هم فقط تاریکی قرمز است. و سگ اخلاق می‌شوی. چیزی نمی‌بینی. لحظات به سرعت می‌گذرند. حرامشان می‌کنی. تن زن‌ها را به حیوانی‌ترین شکل تشنه می‌شوی. پریود‌ها یکسان‌اند. شدت و ضعف دامنه‌ی حرکتشان متغیر است. خریدن کتاب ۴۳هزار تومانی برای درسی که فقط داری برای گذران زندگی می‌خانی‌اش دامنه‌ی پریود را بالا‌تر و پایین‌تر می‌برد.
می‌دان انقلاب را به سرعت رد می‌کنی. آمدن به میدان انقلاب وجودت را تحلیل می‌برد. امید بهتر شدن و دگرگون شدن را در تو می‌کشد. روزی که قرار است بروی به انقلاب فرقی ندارد چه ساعتی به خانه برسی، آن روز دیگر برایت روز نیست. خستگی و کوفتگی میدان انقلاب نابودکننده‌تر ازین حرف هاست. آن گوشه، به سمت میدان حر دو مغازه پایین‌تر از پیراشکی و آبمیوه فروشی زیر پل عابر، یک قهوه خانه است. یک پیرمردی هست که به سبک مغازه‌های توی روستا چای و سماور دارد. و فقط همین را دارد. و جلوی مغازه‌اش یک وان پلاستیکی هست که تویش را پر از آب و یخ کرده و یک خروار رانی و آب معدنی انداخته تویش. نفرت انگیز است. می‌فهمی؟ همین را که می‌بینی از همه چیز، از بهتر شدن اوضاع احوال هوایی که داری درش نفس می‌کشی نومید می‌شوی. ماه‌ها و سال هاست که پیرمرد همین طوری رانی و آب معدنی می‌فروشد. در شلوغ‌ترین میدان شهر مغازه دارد و به پول یک هفته چای فروختن می‌تواند یک یخچال بخرد. یخچال هم دارد اصلن. ولی به سبک نمایشگاه کتاب رانی و آب معدنی می‌فروشد. از نمایشگاه کتاب متنفرم. به خاطر رانی‌های کثیفی که توی وان آب و یخ می‌فروشند، به خاطر سقف اسلیمی مصلای تهران، به خاطر حماقتی که در خریدن با تخفیف هست از نمایشگاه کتاب متنفرم. تصمیمم را گرفته‌ام. دیگر به نمایشگاه کتاب نمی‌روم. دیگر به جایی نمی‌روم.
کتاب ۲۶داستان عاشقانه از هدایت را پس می‌دهم. راه می‌افتم توی سالن ابوریحان. دنبال هیچ کتابی نیستم. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. آه. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. همین طوری لای قفسه‌ی کتاب‌ها پرسه می‌زنم. روی می‌ز‌ها پر است از دانشجوهایی که درس می‌خانند. دفتر و دستکشان به راه است. هوس می‌کنم از آن قفسه‌ی انتهای سمت چپ ۲کتاب بردارم. این طوری خودم را محدود می‌کنم. حتمن ازین قفسه باشد. ۳تا پیدا می‌کنم. آنجا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند. تنگسیر. پرسه و پرسشهای داریوش آشوری. وقت رمان خاندن ندارم. آن ۲تای دیگر را برمی دارم و می‌روم سمت کتابدار. صادق هدایت فوق العاده بود. ۲۶داستان عاشقانه (مثلث عشقی هدایت: زن، میهن، مرگ) ازش خاندم و حال کردم. هنوز هم آبروی ادبیات ایران است این صادق هدایت. لای کتاب آنجا که پنچرگیری‌ها برگه امانت نفر قبلی هست. اسمش را نگاه می‌کنم. یکی از بازی‌هایم است. از برگه‌هایی که لای کتاب‌ها مانده می‌فهمم که نفر قبلی که این کتاب را خانده کی بوده. مرد بوده یا زن بوده. ازین کتاب خوشش آمده یا نه. سلیقه‌اش مثل من است یا نه. نگاه به اسم می‌کنم. بهاره آروین است. این چندمین بار است که کتابی را برمی دارم و برگه امانت بهاره آروین را وسطش می‌بینم. این بهاره آروین نصف کتاب‌های کتابخانه مرکزی را خانده....
تقاطع آذربایجان و کارگر جنوبی. ۲تا دختر زیر تابلوی توقف ممنوع روی پا‌هایشان نشسته‌اند. موهای شرابی این یکی و مانتوی تنگ آن یکی. سگ پشمالویی را ناز می‌کنند. قربان صدقه‌اش می‌روند. هی از دُم تا سرش را با دست نوازش می‌کنند. مردهایی در پیاده رو ایستاده‌اند و زل زل نگاه‌شان می‌کنند. زن و بچه‌ای هم ایستاده‌اند و دارند نگاه می‌کنند. رد می‌شوی. جمله‌ای می‌شنوی: از توله سگ کمتریم. ریش چند روز نتراشیده. پیراهنی که روی شلوار انداخته‌ای. قیافه‌ی بسیجی. بمیر بابا. من همینی هستم که می‌بینی. حال ریش را زدن نداشتم. فهمی؟ اسم رستوران یادم نیست. اسم‌ها یادم نمی‌ماند. توی پریودهای بد اسم‌ها سریع یادم می‌رود. همون پیتزا فروشی روبه روی سینما آزادی که ملت برای نشستن توش صف می‌بندند و کوچک است و ۵تا میز بیشتر ندارد و گران است. در و دیوارش پر است از تابلو. تابلوی برج ایفل. تابلوی نیویورک. تابلوی اهرام ثلاثه‌ی مصر. تابلوی پل‌های کابلی آمریکا.‌‌ همان که وقتی می‌روی تویش می‌نشینی برایت شمع روشن می‌کند و صورتحساب را برایت توی صندوقچه می‌آورد و ازین جنگولک بازی‌ها. بی‌هویت. گران. مزخرف. رستوران زیبای لاهیجان. در و دیواری که موزه است. موزه‌ای از عکس‌های تاریخ لاهیجان. از استخر لاهیجان در سال ۱۳۲۷. از شیطان کوه در سال‌هایی که پدرانمان هم نبوده‌اند. از شالیزار‌ها. از خود رستوران زیبا در سال ۱۳۳۸. برج ایفل به کجای من ربط دارد؟ اهرام ثلاثه به کجای من ربط دارد؟‌‌ همان بهتر که با تریپ شابدوالعظیمی پا شدم آمدم...
بکن تا به چشمه برسی. اینجا ایران است. تو هم ایرانی هستی. نشستن به امید آب باران انتظاری بیهوده است. اینکه صبر کنیم تا این حوضچه‌ای که داریم از آب باران پر و «غنی» شود و بعد آب بنوشیم احمقانه است. باید کند. باید بی‌وقفه سعی بیهوده کرد. باید کند و کند تا به چشمه برسی... آره. من از آن دست آدم هام که بیشتر از اینکه چشمم به آسمان و موقعیت خودم در‌ آسمان باشد به زمین زیر پایم نگاه می‌کنم. بیشتر از اینکه به نزولات آسمانی توجه کنم به قطره قطره آبی از از زمین می‌جوشد نگاه می‌کنم. تو کتم نمی‌رود که صبر کنیم که باران بیاید. اگر باران بیاید ابمان زلال می‌شود و آب بهتری می‌نوشیم و این حرف‌ها را‌‌ رها کن. جمع کن این حرف‌ها را. وقتی فقط پراید زیر پایت است مسافرت نرفتن به بهانه‌ی اینکه شاید روز بهتری و ماشین بهتری بیاید مثل انتظار باران را کشیدن است. وقتی می‌توانی روزی ۵۰۰کلمه شر و ور بنویسی نشستن به انتظار اینکه این ۵۰۰کلمه جمع شود و یک متن سنگین و رنگین شود مثل انتظار باران را کشیدن است.... دیگران اگر باران دارند برای عمه‌ی خودشان دارند. ما باران نداریم.... ما باران نداریم.
چه زرت و پرت‌ها.
وقتی از خانه‌مان راه افتادم یک نگاه به پشت سرم انداختم. ابرهای پف کرده‌ی سفید در زمینه‌ی آبی آسمان عجیب باشکوه بودند.
وقتی رسیدم انقلاب یک بار دیگر به پشت سرم نگاه کردم. ابرهای پف کرده تار و مات و کثیف بودند...

  • پیمان ..

"مردی به جرم m۱ و زنی به جرم m۲ در طرفین سکویی به جرم m۰ ایستاده‌اند. در ابتدا سکو ساکن و s=0 است. مرد و زن به طرف یکدیگر راه می‌افتند. جابه جایی s سکو را به صورت تابعی از جابه جایی x۱ مرد، برای لحظه‌ای که مرد و زن به یکدیگر می‌رسند به دست آورید. از اصطکاک چشم پوشی کنید."

دینامیک بوسیده شدن یک زن

دینامیک/ نوشته‌ی عباس رهی/ انتشارات گاج/ ص107

  • پیمان ..

لبخند کج

۰۳
آبان

احساس معنا و بی‌معنایی دائم در رفت و آمدند. زندگی همچون زنی خائن است. زنی که هر از گاهی ر‌هایت می‌کند و می‌رود به عشق بازی خود می‌پردازد و زندگی‌ات را تلخ می‌کند و بعد برمی گردد. برایت قرمه سبزی می‌پزد و قربانت می‌رود و عشوه می‌آید و تو چاره‌ای نداری جز اینکه دوباره بپذیری‌اش. دوباره زن تو می‌شود و دوباره معنا به زندگی‌ات برمی گردد و طرد کردن او یعنی خودکشی. یعنی نابودی خودت. زندگی تو هم اوست... آلبرکامو زر مفت زده است که همه‌ی ما همچون سیزیفیم که خدایان ما را محکوم کرده‌اند به بالا بردن سنگی با هزار مشقت و بعد‌‌‌ رها شدنش و دوباره بالا بردنش... مقلدانش همه از بیرون به بیهودگی این کار پی می‌برند. ولی اگر سیزیف ازین کار لذت ببرد چه؟ نه مگر اینکه روزمرگی‌هایی در زندگی‌های خودمان است که ارزش روایت شدن و لذت واگو کردنشان را حس می‌کنیم؟! نه... بی‌معنایی در رابطه‌ی بین ما با جهان پیرامونمان شکل نمی‌گیرد. بی‌معنایی در رابطه‌ی خودمان با خودمان شکل می‌گیرد. این ماییم. این وجود دو شقه‌ی ماست که معنا و بی‌معنایی را می‌سازد. چه چیز معنادار است؟ چیزی که ارزش سگ دو زدن داشته باشد. امیال ما، آرزوهای ما، تمناهای نفسانی و روحانی وادارمان می‌کنند که برای چیزهایی سگدو بزنیم... زور بزنیم. سعی کنیم. تلاش کنیم. نسبت تلاشمان به سرمایه‌ی اولیه‌مان را در نظر بگیریم و برای خودمان بازده تعیین کنیم و شاد باشیم و از کار کردن و دویدن لذت ببریم. رنج هم اگر می‌کشیم تحمل شدنی ست. اما شقه‌ی دوم ما... ‌‌‌ همان لحظه که از این منی که سگدو می‌زند جدا می‌شویم و به منی تبدیل می‌شویم که از بالا نگاه می‌کند. منی که از بالا به نظاره می‌نشیند و آخر و عاقبت‌ها را نگاه می‌کند و بعد می‌گوید: پوف. که چی؟ آخرش چی؟ آن همه عرق ریختن برای چه؟ عاقبت همه‌ی ما خاک است... این‌‌‌ همان منی است که به آن یکی من نگاه می‌کند و وجود را تلخ می‌کند... سر را به دوران می‌اندازد و اخم را بر ابرو‌ها می‌کارد... این درست‌‌‌ همان لحظاتی است که زنمان رفته است. زنمان رفته است و با دوسپسرش می‌گردد و ما تنهاییم... ولی او برمی گردد.... دوباره برمی گردد و دوباره ما می‌شویم‌‌‌ همان منی که سگدو می‌زند و از سگدو نزدن ناراضی است و از تلاش کردن راضی.... او قرمه سبزی می‌پزد برایمان و دوباره معنااکی به زندگی برمی گردد... احساس پوچی مطلق نیست. احساس معنا داری و هدفمندی هم...
جز لبخندی کج چاره‌ی دیگری هم داریم؟!

  • پیمان ..