سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

در ستایش مالکیت

۳۰
فروردين

«خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان «نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. 
آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث شکل‌گیری مجموعه قوانینی در حمایت از کارگران قصاب در آمریکا شد. خیلی پرکار بوده و رمان‌هایش فروش بالایی هم داشته‌اند. اما وقتی جست‌وجو کردم دیدم به جز کتاب جنگل بقیه‌ی کتاب‌هایش به فارسی ترجمه نشده‌اند. عجیب بود.
فیلم با دنیل پلین ویو شروع می‌شود. جایی که در ته یک چاه مشغول کندن است تا رگه‌هایی از نقره و طلا را کشف کند. رگه را کشف می‌کند. دینامیت را کار می‌گذارد تا بتواند به سنگ‌های بیشتری دست یابد. از چاه بیرون می‌آید. دینامیت منفجر می‌شود. او با شور و شوق از نردبان چوبی پایین می‌رود. اما یکی از پله‌ها می‌شکند او با کمر می‌افتد به ته چاه. پایش می‌شکند. اما قلوه قلوه نقره را دور و بر خودش می‌بیند. چند قلوه سنگ را برمی‌دارد، دگمه‌‌اش را باز می‌کند و آن‌ها را می‌چپاند توی پیراهنش. به سختی با پای شکسته خودش را بالا می‌کشد. به زمین می‌رسد. کشان کشان خودش را به شهر می‌رساند. به سراغ دکتر نمی‌رود. یک راست می‌رود اداره‌ی ثبت. قلوه‌سنگ‌ها را می‌گذارد روی میز. مأمورین اداره ثبت دست به کار صحت‌سنجی می‌شوند. و او همان‌جا با پای شکسته دراز می‌کشد تا اداره ثبتی‌ها قلوه‌سنگ‌ها را ذوب کنند و تأیید کنند که او معدن نقره کشف کرده است. سکانس ابتدایی فیلم با برگه‌ی تأیید کشف معدن نقره به نام دنیل پلین‌ویو به پایان می‌رسد. 
در سکانس بعدی دنیل را می‌بینیم که مشغول حفر چاه نفت است و بعد از آن ماجراهای نفتی او شروع می‌شود. پیشنهاد یک زمین پر از نفت در مزرعه‌ای دور افتاده. رفتن او به آن مزرعه. خریدن مزرعه. کشمکش‌ها با پسر خانواده‌ای که زمین را از آن‌ها خریده: پسری که یک کشیش است و از دنیل می‌خواهد که بگذارد چاه نفت را تقدیس کند. اما دنیل بی‌خیالی طی می‌کند و بعد حادثه پشت حادثه اتفاق می‌افتد. دنیل تمام زمین‌های اطراف را تصاحب می‌کند. او تشنه‌تر از این حرف‌هاست که حوادث او را از پا بیندازند...
می‌شود گفت سکانس ابتدایی فیلم اکثر درون‌مایه‌های فیلم را در خودش دارد: یک مرد تنها در قعر یک معدن. مردی سختکوش و جان‌سخت که برای رسیدن به نقره و سپس ثبت آن معدن به نام خودش از جان خودش هم می‌گذرد. مرد تنهایی که انگار شریکی را برای خودش برنمی‌تابد. او می‌خواهد به نقره برسد. می‌خواهد به پول برسد. می‌خواهد به نتیجه برسد و معدن را تصاحب کند. آن را به نام خودش بزند. خبری از زن نیست. تا آخر فیلم هم سروکله‌ی هیچ زنی در زندگی دنیل پیدا نمی‌شود...
تا پیش از دیدن این فیلم، فکر می‌کردم «گرگ وال‌استریت» نمایانگر تام و تمام سرمایه‌داری است. حالا این فیلم را هم در کنار آن می‌گذارم. شوق رقابت و تصاحب. دیوانه‌وار جان کندن برای زودتر رسیدن، زودتر صاحب شدن و بیشتر خریدن و بیشتر صاحب شدن و تصاحب و تصاحب. 
یکی از جملات کلیدی سکانس پایانی فیلم، جمله‌ی دنیل به کشیش است: «من دارم آب زمین‌ها تون رو می‌خورم! هر روز. تا قطره آخرش...». «خون به پا خواهد شد» در مورد این میل است: میل به خوردن. به دیوانه‌وار همه چیز را خوردن...
اما چیزی که در فیلم من را به شدت درگیر خودش کرد، سلسله روابط مربوط به مالکیت بود. پاداش دنیل در سکانس اول، آن برگه‌ای بود که پایش نوشته بودند او صاحب معدن نقره شده است. آن برگه‌ی مالکیت چنان اعتباری داشت که او با دیدن آن آرام گرفت و حس کرد تمام جان کندن‌هایش ارزشش را داشته. او به مزرعه‌ی ساندی‌ها رفت. مزرعه‌ی بزرگی بود. چند ده کیلومتر طول و عرض آن بود. آن را خرید. بعد مزرعه‌های کناری را هم خرید. چند ده مایل زمین را خرید تا خط لوله برای چاه‌های نفتش کار بگذارد. 
برای من سوال‌برانگیز شد که چطور او توانست آن همه زمین را بخرد؟ چه‌طور می‌توانست از آن چند صد کیلومتر زمین محافظت کند؟ چه‌طور کسی به زمین‌های او تعرض نکرد؟ جدا از بحث تعرض، حکومت چرا در کار او دخالت نکرد؟ چرا حاکمیت جلوی او نایستاد؟ چرا یک سری برادر از ارکان حکومت ایالتی یا فدرال نیامدند و نگفتند که ما هم هستیم؟ اصلا توی آن سکانس ابتدایی فیلم آن برگه‌ی کاغذ چه اعتباری داشت مگر؟ 
این سوال شاید برای یک بیننده‌ی آمریکایی هیچ وقت مطرح نشود. اما برای من ایرانی کاملا مطرح است. چون تجربه‌ی زیسته‌ی من در ایران این است که مالکیت خیلی سست‌تر از این حرف‌هاست و تو بدون وصل بودن به ارکان قدرت نمی‌توانی صاحب چیزی فراتر از یک زندگی خیلی ساده و معمولی باشی. در ذهن من ایرانی مالکیت یک چیز خیلی نو و جدید است...
بسیاری از کسانی که در ایران ماشین‌های لاکچری سوار می‌شوند، صاحب شرکت‌هایی هستند که کارهای مالی انجام می‌دهند. شرکت‌های اقماری بانک‌ها که هر کدام بخشی از خدمات مالی بانک‌ها را تکمیل می‌کنند، شرکت‌های واردات و صادرات که با دلار سر و کار دارند و... زندگی ظاهری خیلی از این افراد این باور را ایجاد می‌کند که آن‌ها جدا از حاکمیت‌اند. اما کمی که وارد سازوکارهای‌شان می‌شوی می‌فهمی نه... این‌ها اتفاقا خود حاکمیت‌اند و بدون حمایت حاکمیت اصلا نمی‌توانند وجود داشته باشند. می‌بینی که فلان فرمانده فلان جا رفاقت جالبی با صاحب این شرکت دارد و...
می‌خواهم بگویم برای من ایرانی مالکیت بدون تأیید حکومت، بدون شریک کردن حکومت خیلی بی‌معنا است. حق هم دارم این چنین دیدگاهی داشته باشم. عمر مالکیت خصوصی در ایران به زور به نیم‌قرن می‌رسد. تا قبل از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی بابابزرگ من حتی صاحب زمین هم نبود. تا قرن‌ها ما هیچ کدام مالک هیچ زمینی نبودیم. مالک پادشاه بود. مالک کسی بود که حکومت داشت. 
در  زمان صفویه اراضی ایران چهار نوع بودند: ۱. اراضی دولتی. زمین‌هایی که برای دولت و ایالت‌ها بود و مردم روی آن کار می‌کردند و درآمد محصول بین کارمندان دولت و مردم عادی تقسیم می‌شد. ۲. اراضی خالصه که برای شخص شخیص شاه بود و درآمد آن مستقیم به خزانه‌ی شاه می‌رفت. ۳. اراضی وقف و چهارم هم اراضی خصوصی که در حقیقت متعلق به خرده‌اربابان محلی بود و خیلی ناچیز بود. ما مردم عادی تا قرن‌ها هیچ سهمی از مالکیت زمین نداشتیم. 
همه چیز در حقیقت برای شاه بود و لطف او بود. تا زمان محمدرضا شاه پهلوی که اصلاحات ارضی رخ داد. هم‌زمان چند کارآفرین پیدا شدند و ایران‌خودرو راه انداختند، کفش ملی راه انداختند، شرکت آزمایش و ارج را راه انداختند و... که بعد از انقلاب اموال همین چند کارآفرین هاپولی هاپو شد و کارخانه‌هایشان دولتی شد. یعنی دولت همان نیمچه مالکیت آدم‌ها را هم برنتافت.
مالکیت در ذهن من ایرانی مفهومی خیلی خیلی جدیدی است. مالکیت فکر و ایده و کارخانه که دیگر هچی. نطفه‌ای است که در دم خفه شده است...
من ایرانی وقتی حفاری‌های نفتی قهرمان فیلم «خون به پا خواهد شد» را می‌بینم بیشتر یاد سرنوشت صاحب کارخانه آزمایش و ایران‌خودرو و... می‌افتم که یک شبه اموال‌شان را از دست دادند. بیشتر یاد آشنایانی می‌افتم که درآمد یک سال من برابر با درآمد یکی دو هفته نهایت یک ماه آن‌هاست. کسانی که قبل از ورودمان به بازار کار، اصلا با هم قابل مقایسه نبودیم: نه از حیث سعی و تلاش و نه از حیث درس و مشق و انتگرال و مشتق گرفتن... و بیشتر یاد این می‌افتم که من خودم را ناتوان از این می‌بینم که مالک چیزی باشم. چون خودم را از وصل بودن به ارکان قدرت نومید می‌بینم...
آن فهمی که از مالکیت دارم، آن برداشت مخدوشی که از مالکیت در ذهن من است باعث می‌شود تا فیلم «خون به پا خواهد شد» بیشتر برایم سوال‌برانگیز باشد تا ستایش‌انگیز. باعث می‌شود تا نتوانم آن‌گونه که باید زوال یک آدم سرمایه‌دار در یک اقتصاد سرمایه‌داری را فهم کنم...

 

 

پس‌نوشت: چند سال پیش حین پیاده‌روی‌ها با حمید صحبت بحران‌‌های مالی جهان غرب را می‌کردیم. این‌که با شروع و شدید شدن هر بحرانی چپ‌ها شروع می‌کنند به گفتن اینکه فاتحه‌ی سرمایه‌داری هم خوانده شد. توی بحران مالی ۲۰۰۸ هم خیلی‌ها می‌گفتند سرمایه‌داری دیگر نمی‌تواند برخیزد. اما سرمایه‌داری همیشه دوباره به پا خاسته. قدرتی عجیب در بازسازی خودش دارد. بی‌مرگ است. انگار هیچ بحرانی نمی‌تواند نابودش کند...
امروز داشتم فراز «رزا لوکزامبورگ» از کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» نوشته‌ی هانا آرنت را می‌خواندم. هانا آرنت یک تکه از نظریات رزا لوکزامبورگ در مورد سرمایه‌داری را نقل قول کرده بود که برایم دلچسب بود. یک جورهایی جوابی بود به سوال آن روزمان که این سرمایه‌داری چه جانور عجیبی است که بعد از هر بحرانی دوباره سینه ستبر می‌کند و می‌گوید من هستم... نقل قولش در ادامه‌ی این پست پر بیراه نیست:


«از آن‌جا که سرمایه‌داری زیر بار تضادهای اقتصادی‌اش هیچ نشانه‌ای از فروپاشی نشان نداد، رزا لوکزامبورگ به دنبال عاملی بیرونی برای تبیین ادامه حیات و رشد آن بود. او این عامل را در نظریه‌ی موسوم به انسان ثالث یافت؛ بدین صورت که فرآیند رشد تنها پیامد قواعد حاکم بر تولید سرمایه‌دارانه نیست، بلکه نتیجه ادامه حیات بخش‌های پیشاسرمایه‌داری در کشوری است که سرمایه‌داری آن را مسخر و به گستره نفوذ خود بدل کرده است. 
هنگامی که این فرآیند به سراسر قلمرو ملی گسترش یابد، سرمایه‌داران ناگزیرند به دیگر کشورهای جهان توجه کنند، به سرزمین‌های پیشاسرمایه‌داری، تا آن‌ها را هم به فرآیند انباشت سرمایه‌ای بیافزایند که همچنان از خارج از قلمرو خود تغذیه می‌کند. 
به عبارت دیگر، ایده‌ی انباشت اولیه‌ی سرمایه‌ی مارکس مانند گناه اولیه، رخدادی یگانه یا اقدام منحصر به فردی در مصادره زمین به دست بورژوازی نوپا نیست که بتواند فرآیند انباشت سرمایه‌ای را تحت جبری آهنین از قوانین درونی پیروی کند تا سرانجام نابود شود. 
برعکس، مصادره باید بارها و بارها تکرار شود تا نظام را پویا نگاه دارد. بنابراین، سرمایه‌داری نظامی بسته نیست که تضادهای خود را آفریده و آبستن انقلاب باشد. سرمایه‌داری از عوامل بیرون از خود تغذیه می‌کند و نابودی خودبه‌خودی‌اش، اگر اصلا رخ دهد، تنها در صورتی خواهد بود که همه‌ی پهنه‌ی زمین را به تسخیر درآورده و بلعیده باشد.» انسان‌ها در عصر ظلمت/ هانا آرنت/ ترجمه‌ی مهدی خلجی/ص۸۸
 

  • پیمان ..

1- اقتصاددان‌ها عاشق شوک‌ها هستند. شوک‌ها به آن‌ها این فرصت را می‌دهند که تأثیرات دو رویکرد متفاوت را اندازه‌گیری کنند. مثلا می‌خواهند تأثیر نیروی کار مهاجر بر نرخ بیکاری افراد بومی یک کشور را بررسی کنند. باید بگردند ببینند در کدام برهه از تاریخ به یک باره تعداد زیادی نیروی کار مهاجر وارد یک کشور شده‌اند. مدل‌سازی کنند و وضعیت قبل و بعد را بسنجند و نتیجه بگیرند.

مثلا می‌خواهند ببینند دورکاری بر اقتصاد یک کشور چه تأثیری می‌گذارد. آیا دورکاری باعث افزایش بازده کاری می‌شود؟ آیا باید در مشاغل آینده به دورکاری بیشتر فکر کرد؟ در حالت عادی اندازه‌گیری این کار ممکن نیست. اما وقتی کرونا عالم‌گیر می‌شود و همگان دورکار می‌شوند، اقتصاددان‌ها شروع می‌کنند به بشکن زدن. آن‌ها حالا در شرایط واقعی می‌توانند انواع و اقسام آزمایش‌ها را برای سنجش اثرات دورکاری در محیط واقعی انجام بدهند.

به نظرم، کرونا در مورد طرح‌های ترافیک شهر تهران می‌تواند چنین نقشی داشته باشد. چند روزی است که طرح ترافیک تهران به کل برداشته شده است. حالا می‌توان سنجید که واقعا طرح ترافیک از اختراعات مسخره‌ی مدیریت شهری بوده یا نه؟!

۲- خب، من اقتصاددان نیستم. استاد دانشگاه هم نیستم. ولی امیدوارم که در آینده‌ای نزدیک جمعی از اساتید و دانشجویان برای سنجش اثرات طرح ترافیک با متر و شاغول علمی آستین بالا بزنند. این‌جا فقط می‌خواهم روایت شخصی ارائه بدهم...

ناصر تقوایی یک فیلمی دارد به اسم نان‌خورهای بی‌سوادی. سال ساخت این فیلم ۱۳۴۵ است. تقوایی ۲۵ساله، دوربین زده بوده زیر بغل رفته بوده کنار اداره پست و داستان زندگی چند نفر از میرزابنویس‌های اطراف اداره پست را مستند کرده بود. بی‌سوادها زیاد بودند. راه ارتباطی هم آن موقع‌ها نامه بوده. شهرستانی‌هایی که آمده بودند تهران می‌خواستند خانواده‌شان را از حال و احوالات‌شان باخبر کنند. و همین بی‌سوادی باعث شکل‌گیری شغل میرزابنویسی شده بود... 

تقوایی جوان‌تر از این حرف‌ها بود که بردارد تمام نان‌خورهای پدیده‌ی بی‌سوادی را به خط کند. فقط به میرزابنویس‌ها پرداخته بود. اما حقیقت این است که حتی شوم‌ترین پدیده‌های اجتماعی هم برای خودشان نان‌خورهایی دارند. نان‌خورهایی که وضعیت افتضاح موجود منبع رزق و روزی‌شان است.

طرح ترافیک تهران هم از آن پدیده‌هاست که نان‌خور زیاد دارد. شناخت همه‌ی این نان‌خورها را واگذار می‌کنم به همان اساتید و دانشجویان. آن‌ها باید دقیق کار کنند.

من در طول زندگی‌ام در شهر تهران طرح ترافیک نخریده‌ام. چون تعداد روزهایی که در طول سال از ماشین شخص در این شهر استفاده می‌کنم به انگشتان دستم هم نمی‌رسد. ولی برای همین انگشت‌شمار تردد هم هر سال به شهرداری عوارض پرداخت می‌کنم. پولی که همیشه زورم آمده. ۹۰ درصد استفاده‌ی من از ماشینم در جاده‌های ایران است. آن هم که هر جاده‌ای رفته‌ام درجا عوارضش را پرداخته‌ام. چرا منی که دود ماشینم را توی هوای تهران ول نمی‌دهم باید به اندازه‌ی کسی که هر روز هر روز در این شهر ماشین‌سواری می‌کند عوارض پرداخت کنم؟!

۳- زدم به جاده‌ خاکی... بگذریم. سال گذشته در تهران طرح ترافیک برقرار بود. امسال در تهران به دستور وزارت بهداشت طرح ترافیک برقرار نیست. دیروز برای جلسه‌ای مجبور شدم سوار بر ماشینم شوم و به آن طرف شهر بروم و برگردم. از ترافیک غروب‌گاهی وحشت داشتم. ولی... خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم رفتم و برگشتم. پارسال دقیقا همچه روزهایی برای رفت و برگشت با تاکسی و ون ساعت‌ها در ترافیک می‌ماندم. 

برداشته شدن طرح ترافیک باعث شده بود انتخاب‌های مردم برای رفت و برگشت به خانه‌شان بیشتر شود. باعث شده بود آن‌ها برای رفت و آمد فقط یک گزینه (خیابان‌های و اتوبان‌های خارج از طرح) نداشته باشند. افزایش حق انتخاب برای عبور و مرور باعث روان شدن ترافیک شده بود. 
شاید بگویید دلیلش حتما کاهش تعداد خودروها در شهر بوده است. ولی نگاه کردن به متوسط شاخص آلودگی هوای تهران نشان می‌دهد که ماشین‌سواری تهرانی‌ها نه تنها کم نشده بلکه زیاد هم شده. مقایسه‌ی ۲۶ روز اول فروردین امسال با سال گذشته نشان می‌دهد که تعداد روزهای هوای پاک برای تهران به طور محسوسی کاهش یافته. اگر بخواهیم دقیق‌تر ثابت کنیم، می‌توانیم کیفیت هوای تهران در روزهای ۱۵ تا ۲۶ فروردین امسال و پارسال را مقایسه کنیم. تهران در سال ۱۳۹۹ حتی در روزهای بارانی هم طعم هوای پاک را نمی‌چشد. چون همه ماشین‌ سوار می‌شوند. اما این به معنای این نیست که هوای تهران آلوده شده است. تهران در سال ۱۳۹۹ در اکثر روزها در مرز بین هوای پاک و سالم قرار دارد. در سال ۱۳۹۸ هم همواره تهران در مرز بین هوای پاک و سالم قرار داشت و به صورت ناپلئونی به هوای پاک می‌رسید. هوای پاک در تهران یک افسانه است در حقیقت. نسبت به سال گذشته فقط ۵-۶واحد افزایش آلایندگی وجود دارد.

البته که هنوز برای قضاوت زود است و باید داده‌های بیشتری جمع‌آوری شود. اما چیزی که من می‌بینم این است که برداشته شدن طرح ترافیک و شناور شدن ساعات کاری مردم، عملا ترافیک قفل را از بین برده. 

۴- مارشال بروک استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد است.  او در مورد تغییرات آب و هوایی و اقتصاد تحقیق می‌کند. بعد از گسترش کرونا در چین نشست و نقشه‌های ماهواره‌ای ناسا را بررسی کرد. دید که به خاطر قرنطینه در چین، هوای این کشور نسبت به سال‌های گذشته به طرز محسوسی بهتر شده. داده‌های این طرف و آن طرف را جمع‌آوری کرد. او یک اقتصاددان بود و کرونا فرصتی برای سنجش. مدل‌های اقتصادی‌اش را ساخت و برآوردها را انجام داد. برای خودش هم باورکردنی نبود. قرنطینه در چین و توقف فعالیت‌های صنایع باعث شده بود که جان حداقل ۵۰هزار نفر در چین نجات پیدا کند. آلودگی هوا مرگ پنهان و خزنده است. اگر هوای چین مثل سابق بود ۵۰هزار نفر به خاطر بدی هوا جان خودشان را از دست می‌دادند. اما کرونا باعث نجات جان حداقل ۵۰هزار نفر شده بود. کرونا در چین حدود ۳۰۰۰نفر را طبق آمارهای رسمی کشته بود و یک اقتصاددان همیشه سود و ضررها را می‌سنجد دیگر... کرونا در چین یک پدیده‌ی مثبت بود!
۵- پوریا ناظران عکسی در کانال تلگرام خودش گذاشته از شاخص دی اکسید نیتروژن هوا از ۱۲ اسفند تا نیمه‌های فروردین امسال در چند شهر بزرگ جهان. در بعضی شهرهای جهان تفاوت به شدت محسوس است. اما در مورد تهران هیچ تغییر خاصی رخ نداده. ناظران نتیجه گرفته که تهران نسبت به ۷ کلانشهر دیگر جهان کمترین کاهش فعالیت اقتصادی را داشته است... یعنی کرونا هم عملا باعث نجات جان تهرانی‌ها از آلودگی هوا نشده.
 

  • پیمان ..

افغانستان سرزمینی کوهستانی بین آسیای جنوبی و آسیای میانه‌ است. کشوری که بیشتر مساحت آن را کوهستان‌های هندوکش فرا گرفته‌اند. بلندترین قله‌ی آن نوشاخ است با ارتفاع ۷۴۸۵ متر. سه منطقه‌ی متمایز جغرافیایی دارد: دشت‌های فراخ شمال کشور، بیابان‌های جنوب غربی و رشته‌کوه‌های هندوکش در مرکز این کشور. افغانستان راه به دریا ندارد. کشتی به آن تردد نمی‌کند. راه‌آهن ندارد. خبری از قطار در آن نیست. وسیله‌ی نقلیه‌ فقط هواپیماست و ماشین. افغانستانی‌های به جاده می‌گویند سرک. جاده‌‌ یا سرک حلقوی، جاده‌ای ست به طول ۳۳۶۰ کیلومتر که تقریبا دور افغانستان می‌گردد و ۱۶ ولایت این کشور را به هم متصل می‌کند. بیش از دو سوم جمعیت افغانستان در فاصله‌ی حداقل ۵۰کیلومتری جاده‌ی حلقوی قرار دارند. این جاده، حلقه‌ای‌ست به دور افغانستان که کابل در جایگاه نگین آن قرار دارد. جاده‌ای که گاه تا بالای ۴۰۰۰متر هم ارتفاع می‌گیرد.
در این قسمت از میان سفرنامه‌ها و داستان‌های مختلف سری می‌زنیم به سرک‌های افغانستان...

 

گزارش به خاک صحرا-۳: جاده‌ی حلقوی اسم منو فریاد می‌زنه... (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۷۲ دقیقه

حجم: ۹۸ مگابابت

آهنگ‌های این پادکست:
Orbar  از زیک افریدی (به زبان پشتو)
 تبسم از عارف جعفری 
دختر هزاره از جاوید شریف
پنجشیر برویم از ولی حجازی
گدفلای اثر شوستاکویچ 
ز همراهان جدایی از احمد ظاهر 
چرخ نیلوفری از ایرج بسطامی 
سرزمین من از داوود سرخوش 
جاده از گوگوش

کتاب‌های این پادکست:
همه‌ی راه‌ها باز است/ آنه ماری شوارتسنباخ/ مهشید میرمعزی/ نشر شهاب
افسوس برای نرگس‌های افغانستان/ ژیلا بنی‌یعقوب/ انتشارات کویر
جانستان کابلستان/ رضا امیرخانی/ نشر افق
سفر دیدار/ دکتر محمدرضا توکلی صابری/ نشر اختران
سفر به سرزمین آریایی‌ها/ امیر هاشمی‌مقدم/ نشر سپیده‌باوران
سفر قندهار/ سید حمید جهان‌بخت/ نشر نورالعطیه
تویی که سرزمینت اینجا نیست/ محمدآصف سلطان‌زاده/ نشر آگه

 

منبع عکس
 

مطالب مرتبط:

گزارش به خاک صحرا-۱ (آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟!)

گزارش به خاک صحرا- ۲ (آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟!)

 

 

 

پس‌نوشت: کست‌باکس پولی است. من هم راستش از درست کردن این پادکست‌ها پولی به دست نمی‌آورم. منطقی نبود که توی کست‌باکس هم آپلود کنم. آپلود کردن هم خودش فرآیند وقت‌گیری است. با توجه به کمبود وقت و این حرف‌ها فعلا فقط می‌رسم توی همان کانال تلگرام سپهرداد آپلود کنم. ممنون می‌شوم فعلا فقط از همان کانال تلگرام به این پادکست‌ها گوش بدهید... تا شاید روزگار بهتری آید و من هم بتوانم برای انتشارش از امدادهایی برخوردار شوم...

  • پیمان ..

تازه امروز فهمیدیم که کرونا گرفته بود. یکی از فامیل‌های نزدیک را می‌گویم. همان نیمه‌های اسفند کرونا گرفته بود و حالش بد شده بود. جوری تب کرده بود که کله‌اش قرمز شده بود و خون بالا می‌آورد. خانواده برده بودندش دکتر و سی‌تی‌اسکن گرفته بودند و گفته بودند بله کروناست. آن موقع هیچ کدام از این‌ها را به ما نگفته بودند. دکتر گفته بود بهتر است برود بیمارستان و بستری شود. اما نپذیرفته بود. داروها را گرفته بودند و برده بودندش خانه و تصمیم گرفتند به هیچ کس هم نگویند که کرونا گرفته.
توی سامانه‌ی غربالگری ثبت‌نام نکرده بودند. خانه‌ی بهداشت محل زنگ‌شان زده بودند که نشانه‌های کرونا ندارید؟ گفته بودند نه. همه‌مان سالمیم! فکر کرده بودند اگر بگویند کرونا دارند خانه‌ی بهداشتی‌ها آمبولانس می‌فرستند دنبال‌شان. یا شاید هم از دولت بیزار بودند. نمی‌خواستند به دولت آمار بدهند. به فامیل‌ها هم نگفتند. به هیچ کس نگفتند. به فامیل‌هایی که کیلومترها دور بودند هم نگفتند. توی اتاق قرنطینه‌اش کردند و خودشان ساختند و ساختند.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
پسردایی‌ام می‌گفت چند تا از دوستانش کرونا گرفته‌اند. ولی تصمیم گرفته‌اند که نه بیمارستان بروند، نه به آن سامانه‌ی غربالگری وزارت بهداشت اعلام کنند و نه به فامیل‌هایشان. 
به دولت اعتمادی نیست. من با دولت همکاری نمی‌کنم. مگر دولت با من همکاری می‌کند؟... این‌ها استدلال‌های بخش اول است. اما این‌که به نزدیکان اعلام نکردن... حوصله‌ی وقت و بی‌وقت زنگ زدن‌شان نیست یا حرف و حدیث‌هایی که پیش می‌آید یا...؟ انگار کرونا گرفتن فقط یک بیماری نیست.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
آیا ایتالیایی‌ها و اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم اگر کرونا بگیرند سعی می‌کنند پنهانش کنند؟ آیا آن‌ها هم کرونا گرفتن را یک جور گناه می‌دانند؟
پاری وقت‌ها به تفاوت‌های اعتراف و توبه فکر می‌کنم. این‌که در اسلام اعتراف نداریم و اگر تو گناهی مرتکب شدی کافی است در درون خودت آن را دفن کنی و پیش خدای درونت غلط کردم بگویی و سعی کنی که دیگر تکرار نکنی. در اسلام لازم نیست گناهانت را پیش انسانی دیگر (کشیش) بیان کنی. در جهان مسیحیت اعتراف جا افتاده است. بیان گناهانت برای دیگری (کشیش) جا افتاده است. و این دیگری مقدمات دیگران را فراهم می‌کند. بعضی‌ها در انظار همگان گناهان‌شان را اعتراف می‌کنند، آن‌ها را «بیان» می‌کنند. گاه فکر می‌کنم که این بیان کردن چه‌قدر به روشن شدن ذهن کمک می‌کند.
اما بعد دیدم، «بیان کردن» نیست که تفاوت ایجاد کرده است. دیدم در توبه هم بیان کردن هست. تو باید در درون خودت گناهت را بیان کنی تا بتوانی توبه کنی. هر دو بیان دارند. این یکی بیانی درونی دارد و آن یکی بیانی بیرونی. این یکی برای بازگشت به شخص دیگری وابسته نیست و آن یکی وابسته است.
به این نتیجه رسیدم که درد در بیان کردن نیست. درد در آستانه‌ی تعریف گناه است.درد در این است که همه‌چیز خط قرمز تعریف شده. درد در این است که ایرانی‌جماعت همیشه باید حس کند که همه‌ی کارهایش گناه است.
سریالی ساخته می‌شود. سکانس‌هایی روایت می‌شوند. تصاویری از موتورسواری عشقولانه‌ی یک زن و شوهر  روایت می‌شوند و بعد هم قایق‌سواری آن زن و شوهر. تصاویری که شباهتی جالب به دو فیلم قبل از انقلاب اسلامی دارند. یک جور تلمیح به آن دو فیلم که فقط کسانی که آن دو فیلم را دیده‌اند و با آن زیسته‌اند می‌توانند از این تلمیح لذت ببرند. اگر همه بفهمند هم چه اشکالی دارد مگر؟ اما این تلمیح تبدیل به گناهی کبیره می‌شود. همه و شدیدتر از همه رئیس‌ روسا می‌گویند واااای. ببین چه اتفاقی رخ داده. ارجاع به فیلمی قبل از انقلاب اسلامی؟ وه چه گناه کبیره‌ای. 
مثل این می‌ماند که دزدگیر ماشینت را در حساس‌ترین حالت ممکن تنظیم کنی. نشستن یک گنجشک آژیرش را به صدا در می‌آورد. عبور یک زوج عاشق از کنارش آژیرش را به صدا در می‌آورد. تکیه دادن پیرمردی خسته بر بدنه‌ی ماشین آژیرش را به صدا در می‌آورد. حکایت ما ایرانیان هم همین است. همه چیزمان صدای آژیر را بلند می‌کند و بعد از چند سال شرطی شده‌ایم که همه‌ی کارهایمان گناهند. گناهانی که صدای آژیر را به صدا درمی‌آورد. هر حرکتی صدای آژیرها را به صدا در می‌آورد. آژیرها هم فقط بوق خطر فرمانداری شهر نیست. آژیرها تکثیر شده‌اند و در تمام خانه‌ها هستند. حتی اگر به برق هم وصل نباشند، ناخودآگاه ما بدترین حالت‌ها در نظر می‌گیریم... کوچک‌ترین خوشی‌های ما گناه است. کوچک‌ترین ضعفی در ما هم گناه است. همان طور که کوچک‌ترین ضعفی در حکومت ما گناه است!
 

  • پیمان ..

بالاخره فیلم پیانیست را دیدم. نمی‌دانم این سال‌ها چرا ندیده بودمش. من آدمی نیستم که بتوانم بیشتر از نیم‌ساعت جایی بنشینم. مخصوصا موقع خواندن فیلم و کتاب. ذهنم فرار می‌کند به هزار تا چیز دیگر. زود هم خسته می‌شوم. کمرم درد می‌گیرد و استخوان‌هایم به ترق ترق می‌افتند. ولی پیانیست من را نشاند. خوش‌ساخت بود. تمام بلاهایی را که ارتش آلمان سر یهودیان آوردند نگاه کردم. اولش فقط بستن نشانه بود. بعد ممنوعیت برای تردد در پیاده‌رو. یهودی باید از جوب راه برود. بعد جمع کردن آن‌ها در یک محله‌ی خاص. دیوار کشیدن. بیگاری کشیدن و گرسنگی دادن. تبعید. دانه دانه بی‌هیچ‌دلیلی کشتن و بعد همگی را سوار قطار کردن و با هم نابود کردن... و پیانیست بیچاره‌ی داستان توانست از مرگ برهد و با هزار شانس زنده بماند. فیلم شکوهمندی بود.

وقتی داستان فیلم را توی ویکی‌پدیا خواندم دیدم این هم مثل خیلی از فیلم‌های خوب دیگر بر اساس یک کتاب بوده. کتابی به همین نام: پیانیست. داستان زندگی وادیسلاو اشپیلمن، یک پیانیست لهستانی که از جنگ جهانی و هولوکاست آلمانی‌ها جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۴۶ داستان زندگی‌اش را به زبان لهستانی در ۲۲۴ صفحه نوشت. ۵۲ سال بعد کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. در سال ۱۹۹۹ کتابش به زبان انگلیسی ترجمه شد و ۴ سال بعد هم رومن پولانسکی آن فیلم ستایش‌برانگیز را ساخت. 

راستش وقتی کشتار دسته‌جمعی یهودیان در فیلم را دیدم یاد خیلی چیزها افتادم. کور بودن این کشتار خیلی خوب نشان داده شده بود. یک صحنه‌ای داشت فیلم که در آن سربازهای آلمانی ۳۰-۴۰ نفر را ردیف می‌کنند. بعد چند نفر را همین‌جوری از ردیف بیرون می‌کشند. به‌شان دستور می‌دهند که روی زمین بخوابند. آن‌ها هم بی‌درنگ و با ترس می‌خوابند. بعد افسر آلمانی با هفت‌تیرش به نوبت بالای سرشان می‌ایستد و نفری یک گلوله توی مغزشان شلیک می‌کند. به نفر آخر که می‌رسد گلوله‌هایش تمام می‌شود. تو یک لحظه پیش خودت می‌گویی آخ اگر بی‌خیال کشتن این نفر آخر شود. ولی کور خوانده‌ای. افسر آلمانی با کمال آرامش خشاب پر را توی هفت‌تیرش می‌گذارد و نفر آخر را هم به سبک بقیه می‌کشد. راتش دلم می‌خواست آن نفر آخر در آن لحظه‌ی بین مرگ و زندگی سرش را بالا می‌گرفت و چشم توی چشم افسر آلمانی نگاه می‌کرد. دلم می‌خواست یک ارتباط چشمی بین‌شان برقرار می‌شد. ولی این اتفاق نیفتاد.

کتاب «انسان‌ها در عصر ظلمت» را شروع کرده‌ام. فعلا مقدمه‌اش را خوانده‌ام. همین مقدمه دیدن فیلم پیانیست را برایم غنی‌تر کرد. توی مقدمه مترجم کتاب تعریف می‌کند که هانا آرنت آیشمن را مسئول کشتار یهودیان نمی‌داند. او آیشمن را شر مطلق نمی‌پندارد. بلکه نیاندیشیدن را باعث و بانی کشتار گروهی یهودیان توسط آلمانی‌ها می‌داند. 

در قرن بیستم انسان با مرگ خدایان و سنت‌ها تنها شد. از گرفت و گیر سنت‌ها رها شد. تمام چهارچوب‌ها و ادا و اطوارها فرو ریختند. اما جایگزینی پیدا نشد. انسان‌ها رها شدند تا هر کدام‌شان برای خودشان چهارچوبی بیافرینند و این نیازمند عزلت بود. نیازمند این بود که هر کسی پیش خودش دو دو تا چهار تا کند. پیش خودش ارزش‌ها را بسنجد. فکر کند. اندیشه بورزد. خوب و بد کند. داوری کند. بعد سعی کند که خودش را جای طرف مقابلش قرار بدهد. خودش را جای کسانی که نیست قرار بدهد و از دریچه‌ی آن‌ها نگاه کند و همه‌ی این‌ها یعنی عزلت، یعنی اندیشیدن در عزلت. انسان‌ها در قرن بیستم و شاید در روزگار امروز نمی‌اندیشند. آن‌ها تنهایی می‌کشند. تنها‌اند و برای فرار از تنهایی اسیر ایدئولوژی‌ها می‌شوند. ایدئولوژی‌هایی که سعی می‌کنند جای سنت‌های قدیم را بگیرند و با ارائه‌ی داستان‌هایی جمعی تنهایی آدم‌ها را از یادشان ببرند. این ایدئولوژی گاه ناسیونالیسم آریایی هیتلر است و گاه اسلام بی غل و غش داعش. آرنت نیاندیشیدن را عامل تنهایی آدم و تنهایی را عامل به دام ایدئولوژی‌ها افتادن می‌داند. آن افسر آلمانی که به راحتی یهودی‌ها را می‌کشت آدم تنهای بدبختی بوده. آدمی که فکر کردن را بلد نبود، نیاندیشیده بود و اسیر ایدئولوژی شده بود. تمام مغزش را ایدئولوژی پر کرده بود...

اما چرا فقط یهودی‌ها؟

من در طول فیلم به تمام نسل‌کشی‌هایی که در موردشان خوانده‌ام فکر کردم. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به کوهستان‌های افغانستان در حدود دویست سال پیش برود و امیرعبدالرحمن و اطرافیانش را روایت کند که کمر به نابودی جمعی قوم هزاره بسته بودند. آن هم یک پاک‌سازی قومی بود. مکان وقوع این فیلم می‌توانست به پای کوه آرارات برود. جایی که ترک‌ها برای شکل دادن به جمهوری ترکیه، هر نژادی به غیر از ترک‌ها را بیرون کردند. ارامنه‌ای که قرن‌ها ساکن پای کوه آرارات بودند به زیر تیغ کشتار جمعی ترک‌ها رفتند. کشتاری که ارمنی‌ها هیچ گاه از یاد نبرده‌اند. اما نه کشتار هزاره‌ها و نه کشتار ارمنی‌‌ها باعث خلق فیلمی مثل پیانیست نشده تا روح و روان آدم را زیر و رو کند. شاید یک دلیلش همین قصه نگفتن باشد. شاید این جمله که قصه‌گو برنده است در این‌جا مصداق داشته باشد. آقای اشپیلمان بلافاصله بعد از رهیدن در سال ۱۹۴۶ داستان پر آب چشم زندگی‌اش را نوشت. یک روایت دست اول و پر از جزئیات به دست داد. ولی هزاره‌ها نتوانستند قصه‌شان را بنویسند. ارامنه هم نتوانستند قصه‌ی دقیقی از آن کشتار بزرگ را روایت کنند. یهودی‌ها اما توانستند...

اما این قصه را روایت کردن کافی است؟ آیا فیلم پولانسکی کافی بود؟

چند وقت پیش کتاب «ساکن دو فرهنگ» را خواندم. آخرین کتاب روبرت صافاریان که مجموعه مقالاتش در مورد تجربه‌ی زندگی به عنوان یک ارمنی در ایران است. خودش عنوان فرعی کتاب را گذاشته «دیاسپورای ارمنی در ایران». سافاریان سعی کرده بود تا شناختی دقیق‌تر از جامعه‌ی ارامنه‌ی ایران و دغدغه‌ها و طرز فکرشان ارائه بدهد. شناختی که فراتر از کلیشه‌های جامعه‌ی ایران نسبت به ارامنه باشد. فصل آخر کتابش را به نژادکشی اختصاص داده. به نظرم بهترین فصل کتاب همین فصلش بود. این که ارمنی‌ها چه‌قدر به موضوع به رسمیت شناخته شدن کشتار صدها هزار نفر توسط ترک‌ها در اوایل قرن بیستم حساس‌اند. این‌که چه قدر تلاش می‌کنند تا در مجامع بین‌الملل آن را به عنوان مصداق نسل‌کشی اثبات کنند و ترکیه را مجبور به پذیرش آن کنند. 

بعد در دو مقاله‌ی بعدی‌اش به هراند دینک اشاره می‌کند. یک روزنامه‌نگار ارمنی که در ترکیه سعی می‌کرد به زبان ترکی از این کشتار بنویسد و وجدان خود ترک‌ها را در این مورد بیدار کند. این‌که در نهایت هراند دینک در ترکیه ترور شد، اما راهی که شروع کرد یک راه اخلاقی بود. او سعی می‌کرد تا ترک‌ها را به اندیشیدن در مورد این موضوع وابدارد. صافاریان خیلی قشنگ تعریف می‌کند که حتی اگر مجامع بین‌المللی هم این کشتار را بپذیرند و ترکیه را به پذیرشش مجبور کنند باز هم اتفاق خاصی نمی‌افتد. چون بدین طریق ترک‌ها به اندیشیدن واداشته نمی‌شوند. پیش خودشان به داوری نمی‌نشینند. خودشان را جای ارمنی‌ها قرار نمی‌دهند. فکر کردن کلید ماجرا است... در آخرین مقاله‌ی کتابش اتفاقا به فیلم زندگی هانا آرنت اشاره می‌کند و این موضوع را بر اساس زندگی‌نامه و عقاید آرنت تشریح می‌کند.

فیلم پیانیست محصول چهار کشور لهستان، فرانسه، بریتانیا و آلمان بود. انگار قصه‌ای که اشپیلمان در سال ۱۹۴۶ نوشته بود باعث شد تا آلمانی‌ها فکر کنند و حدود ۵۰ سال بعد حامی فیلمی شوند که پرده از روزگار فکر نکردن‌شان برمی‌داشت...
 

  • پیمان ..

داشتم اپیزود ۴۱۰ پادکست فریکونامیکس در مورد کرونا را گوش می‌دادم. توی ۵ دقیقه‌ی آخرش یک اپلیکیشن ساده را معرفی کرد که کاملا متناسب با این‌ روزها بود. این روزها که نان داغ نمی‌خریم و نان را هفته به هفته می‌خریم و تا جای ممکن کمتر از خانه بیرون می‌رویم و به هر کسی که دور و برمان باشد به چشم تردید و شک نگاه می‌کنیم. این روزها که کسی را ملاقات نمی‌کنیم. این روزها که خرید شده فقط چیزهای ضروری و در حالت ایده‌آل خرید مجازی از امثال دیجی‌کالا. این روزها که احوال کسی را نمی‌پرسیم و حواس‌مان شش دانگ فقط به خودمان است که مبادا کرونا بگیریم یا کسی را کرونایی کنیم.
اپ نکث‌دور یک اپلیکیشن خیلی ساده است برای شبکه کردن آدم‌هایی که در یک محله زندگی می‌کنند. سیستم ثبت‌نام بر اساس اثبات سکونت در یک محله است. همان طور که کد ملی ما حاوی آدرس محل سکونت ماست، کد شناسایی آدم‌ها در کشورهای مختلف هم این ویژگی را دارد. آدم‌هایی که در آن محله زندگی می‌کنند یک شبکه‌ی اجتماعی را تشکیل می‌دهند که برای افراد بیرون از محله قابل دسترس نیست. نه غریبه‌ها می‌توانند وارد گروه یک محله شوند و نه سرچ موتورهای جست‌وجو راه به جایی می‌برد. یک شبکه‌ی اجتماعی بر مبنای سکونت در یک محله.
آدم‌ها در آن شبکه‌ی اجتماعی می‌توانند اخبار محله را با هم رد و بدل کنند. اگر دزدی پیدا شد هشدار بدهند. دندانپزشک خوبی اگر می‌شناسند معرفی کنند. اگر کالایی برای فروش دارند توی قسمت مربوطه آگهی‌اش را به اشتراک بگذارند. اگر نردبان یا دریل نیاز دارند اطلاع بدهند تا کسی در محله به آن‌ها قرض بدهد و...
این روزها که کرونا همه را خانه‌نشین کرده این اپ کاربردی‌تر هم شده. یک کارکرد جالب آن کمک به افراد سالمند و ناتوان محله است. آدم‌هایی که برای خرید کردن مشکل دارند و نیاز به کمک دارند. ممکن است در ایام غیرکرونا فرزندشان یا کس و کارشان یاری‌رسان‌شان بوده. اما این روزها کسی به سراغ‌شان نمی‌آید که کارشان را انجام بدهد. آن‌ها می‌توانند توی نکث‌دور خبر بدهند و اهالی محل به کمک‌شان بشتابند. این روزها که آدم‌ها بی‌کار و عاطل توی خانه می‌نشینند، اتفاقا کمک کردن به همسایه بغلی با حفظ فاصله سرگرمی خیلی خوبی هم هست.
نکث‌دور اپلیکیشن جالبی بود. از ۲۰۰۸ شروع به کار کرد و این روزها در ۱۱ کشور جهان آدم‌های محله‌های مختلف را به هم وصل می‌کند.
پیش خودم گفتم احتمال دارد همچه اپلی را ایرانی‌ها هم کپی کرده باشند. به هر حال استارت‌آپ در ایران یعنی کپی اپ‌های خارجی دیگر. اما با توجه به این‌که هر اپی که آدم‌ها را با هم شبکه کند از نظر جمهوری‌ اسلامی اشکال شرعی دارد احتمالش را منتفی دانستم. توی بازار گشتم. پیدا نکردم. اپ کوچه بود که بیشتر خاطره‌بازی با مکان‌ها بود. عکس‌های مربوط به یک مکان و جملات آدم‌ها در مورد آن مکان را به اشتراک می‌گذاشت. اصلا بر اساس محل زندگی و تشکیل شبکه‌ی اجتماعی و داخل آن شبکه‌ نرم‌افزارهایی مشابه دیوار و شیپور راه انداختن نبود. 
همان ظن شبکه نشدن آدم‌ها قوی‌تر بود. هنوز که هنوز است تلگرام را آزاد نکرده‌اند. وقتی همه‌ی افراد یک جامعه قانونی را نقض می‌کنند، یعنی این که آن قانون بی‌معناست. بعد یادم افتاد به گروه‌ها و کانال‌های محلی تلگرامی. مثلا کانال‌های روستاها و گروه‌های جنبی‌ آن. کانال‌های شهرها. کانال‌های روستاها کارکردهای چندگانه‌ای دارند. روزنامه‌‌هایی محلی هستند که اخبار روستا را لحظه‌ای منتشر می‌کنند. اتفاقا بخشی از کارکرد اپ نکث‌دور را هم در خود دارند: به اشتراک گذاشتن اطلاعات مورد نیاز برای زیست در روستا. در این روزهای کرونایی هم بخش زیادی از اطلاع‌رسانی‌ها را به عهده داشته‌اند. 
من اگر استاد دانشگاه‌ بودم چند تا پایان‌نامه در مورد این گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی کار می‌کردم. چون چیز دندان‌گیری در مورد این گروه‌ها و کانال‌ها نخوانده‌ام. مطالعه ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ نقطه‌ی مختلف ایران و شباهت‌ها و تفاوت‌های کارکردی و اطلاع‌رسانی. مطالعه‌ی ۲۰ تا کانال تلگرامی از ۲۰ روستای نزدیک به هم در یک نقطه از ایران و تفاوت‌ها و شباهت‌ها. نقش‌ این کانال‌ها در افزایش مطالبه‌گری. نقش این کانال‌ها در تثبیت ساختارهای سنتی و رأی خریدن برای افراد صاحب قدرت یا تخریب‌های خلاق. نقش این کانال‌ها و گروها در دایاسپورای اهالی این روستا. (مثلا بابای من از طریق کانال تلگرام روستا سریع‌تر از بابابزرگم که ساکن خود روستاست از کوچک‌ترین اخبار روستا مطلع می‌شود). نقش مجموعه‌ی کانال‌های تلگرامی در پرورش یا ناپرورش شهروندان و...
اما گروه‌ها و کانال‌های تلگرامی مکان‌مند نیستند. اپ نکث‌دور به شدت مکان‌مند است. فقط همسایه‌های یک محله می‌توانند در آن عضو شوند. کار اپ نکث‌دور به هیچ وجه برساختن دایاسپورا (زیستن در مکانی و جایی دیگر را وطن خود دانستن) نیست. ضمن این‌که گروه‌های تلگرامی ساختار خطی دارند. آدم‌ها فقط پیغام‌های آخر را می‌خوانند و دسته‌بندی پیغام‌ها چندان قابل اجرا نیست. در حالی‌که نکث‌دور این کار را انجام می‌دهد.
نکث‌دور این روزها مشتری‌های بیشتر پیدا کرده. اهالی محل خودشان به روز از ابتلا به کرونای همسایه‌هایشان آگاه می‌شوند. اهالی محل سعی می‌کنند سرگرمی‌هایشان را به اشتراک بگذارند. حواس‌شان به هم بیشتر هست و هوای سالمندان و افراد کم‌توان را بیشتر دارند. ما دست‌مان به نکث‌دور نمی‌رسد. همین تلگرام را داریم. اما متأسفانه آن را به زور داریم و با اعمال شاقه...
 

  • پیمان ..

کانون

۱۱
فروردين

چند روز  پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیش‌دبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول می‌نشست. دو سال بود که رفوزه می‌شد. 
مدرسه‌ای که می‌رفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر می‌نشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانش‌آموز داشت. شیفت عصر برای ابتدایی‌ها بود. کلاس‌ پنجمی‌های مدرسه قدبلند بودند. خیلی‌هایشان سبیل هم داشتند. من آن سال‌ها از بچه‌بازی و تجاوز و این‌ها هیچ نمی‌دانستم. الان که نگاه می‌کنم آن پسرهای ۱۶-۱۷ساله‌ی چند سال رفوزه‌ی پنجم دبستان در کنار بچه‌های ۷-۸ساله‌ی ریقو و تر و تازه چه‌قدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد می‌خوردم. از همکلاسی‌ها هم کتک می‌خوردم. 
زور نداشتم. خیلی از بچه‌ها از خاک‌سفید می‌آمدند. بچه‌هایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبت‌شان هم کتک بود. من سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم. آن موقع‌ها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسه‌ی دخترانه‌ی محل و توی پیش‌دبستانی آن‌جا ثبت‌نام کرده بود. پیش‌دبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه می‌نشستیم و نقاشی می‌کشیدیم. نقاشی‌های خوبی می‌کشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانه‌ی پیش‌دبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشم‌هایش زاغ بود و با همه‌ی کوتوله‌گی‌اش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی می‌داد که بخورم. دو تا تی‌تاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و... بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد. 
من کتک می‌خوردم. زورم به بقیه‌ نمی‌رسید. هر بار یا پیشانی‌ام باد می‌کرد یا زیر چشمم بادمجان سبز می‌شد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمی‌دانستم معنی فحش‌ها چی است. از یکی یاد می‌گرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم می‌کرد آن فحشه را می‌دادم و یکهو می‌دیدم که دارم مثل چی کتک می‌خورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریح‌هایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی می‌خواست من را بزند ترتیبش را می‌داد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران می‌کرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله می‌کرد سمتش یک لنگش را می‌گرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا می‌زد و طرف را ولو می‌کرد روی زمین و بعد هم امان نمی‌داد. می‌نشست روی تخت سینه‌اش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمی‌خوردم. روزی یک خوراکی می‌خوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم... 
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس می‌داد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن می‌خواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاس‌مان به حیاط پنجره‌ای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد... 
روز بعدش بچه‌ها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظامات‌های توی راهروها می‌گفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. می‌گفتند باباش پخش‌کننده بوده و از او استفاده می‌کرده...
صادق بچه‌ی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتک‌خور بقیه باشم. ما دوست‌های خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه می‌کنم شاید اگر دوستی‌مان تا به امروز ادامه پیدا می‌کرد من موجود دیگری بودم...
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمی‌توانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچه‌ها کتک می‌خوردم و نصف دیگر را هم می‌زدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمی‌آمدند.
نکته این‌جا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت می‌کردم: گرگ شدن. 
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس می‌شدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمی‌گرفتم...
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا این‌جا نوشته‌ام و با یقین می‌گویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی می‌شدم. چه موجودی می‌شدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچه‌های دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذت‌های بزرگ دیگری هم هست... کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم که چه‌‌قدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقه‌ای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوش‌ساختی بود. خاطره خدایی با آدم‌های کانونی در رشته‌های مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچه‌ی آن‌ها روایت کرده بود. 
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران می‌گفت. تعریف می‌کرد که وقتی هر بار از آن‌جا رد می‌شود و می‌بیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد. و من کاملا او را می‌فهمیدم. من هم هر بار به مرکز ۲۸ فکر می‌کنم و می‌بینم که دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژه‌ی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدم‌های این جامعه را چند پله بالا برد. 
مصاحبه‌های کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد می‌دید حمایت می‌کرد. اگر کسی قصه‌ی قشنگی می‌نوشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچه‌های ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوش‌نام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه می‌کرد. تعریف می‌کرد که برای فستیوال‌ها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضی‌ها می‌شد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم می‌ایستاد. تعریف می‌کرد که بهش انگ زده‌اند که لانه‌زنبور درست کرده... اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلم‌فارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردان‌های ایرانی در تماس با بهترین‌های اروپا و آسیا قرار می‌گرفتند. 
داستان تأسیس کتابخانه‌های کانون و کتابخانه‌های سیار (لندروورهایی که عقب‌شان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جاده‌های پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایش‌برانگیزتر کرده بود. 
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچه‌ها موسیقی درس می‌داد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچه‌ی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچه‌های قدیمی کانون تعریف می‌کند که کانون آن زمان‌ها به بچه‌ها آموزش فیلم‌سازی می‌داد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع می‌کرد. ۵۰۰ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. به‌شان دوربین ۸ میلی‌متری می‌داد و می‌گفت که فیلم بسازید و تعریف می‌کرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلم‌ساز می‌شوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلم‌ساز...
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موج‌های سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه‌ و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلم‌های بهرام بیضایی و عباس کیارستمی و.... به عنوان تهیه‌کننده ذکر می‌شد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخه‌ی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همه‌ی کانونی‌های قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جمله‌ی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر می‌کنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبه‌رو شوم از آن‌ها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم...
دوست داشتم مستند ادامه پیدا می‌کرد و به دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ هم می‌رسید. دوست می‌داشتم به سال‌ها عضویت من در کانون پرورش فکری هم می‌رسید... اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید...
 

  • پیمان ..

... امروز کتاب خرمگس رو تموم کردم. از اون رمان‌های شکوهمنده. از اون‌ها که شکوه و عظمت انسانیت رو به رخت می‌کشه و یادت می‌یاره که رمان چیزی فراتر از قصه و داستانه. از اون کتاب‌ها که به قول ژوزه ساراماگو به جمعیت آدم‌های روی زمین اضافه کرده. راستش با این کتاب آرتور برتون و جما به آدمای زندگی من اضافه شدن. آدمایی که شاید پوست و استخون‌شونو ندیدم. اما روح‌شونو درک کردم...

فکربازی‌های بعد از خواندن کتاب خرمگس در اپیزود دوم سری گزارش به خاک صحرای رادیو سپهرداد:

 

گزارش به خاک صحرا-۲: آیا آدم‌های انقلابی نفرت‌انگیز نیستند؟! (لینک دانلود)

 

مدت پادکست: ۲۲دقیقه

حجم: ۴۰ مگابایت

آهنگ‌های استفاده‌شده:

آهنگ اول و دوم و سوم از آلبوم Gadfly ساخته‌ی دمیتری شوستاکویچ
خوانش متن کتاب خرمگس برداشته شده از کتاب صوتی خرمگس ترجمه‌ی حمیدرضا بلوچ با صدای آرمان سلطان‌زاده
آهنگ آخر: از ابر سیاه خون می‌چکه با صدای فرهاد مهراد

 

 

مطلب مرتبط: گزارش به خاک صحرا-۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟

  • پیمان ..

یکی از بهترین کتاب‌هایی که در دو سال گذشته خوانده‌ام، «الزامات سیاست در عصر ملت-دولت» بوده. یک رساله‌ی کوتاه ۱۱۴ صفحه‌ای از احمد زیدآبادی. از آن کتاب‌ها که به نظرم واجب است هر آدم بالای دیپلمی توی این بوم و بر بخواندش. یک پنجره‌ی تازه برای نگاه کردن به ایران و وقایع آن. 
خود زیدآبادی توی مقدمه‌ی کتابش می‌گوید که این رساله خلاصه‌ی یک کتاب مفصل است که هنوز تکمیل نشده است. لب کلامش هم این است که ما در عصر ملت-دولت زندگی می‌کنیم. در عصر جدا شدن کشورها با مرزها و تعریف آدم‌ها بر اساس سرزمینی که از نظر حقوقی به آن تعلق دارند. و زندگی در این چهارچوب الزامات و قواعدی دارد که نمی‌شود نادیده‌اش بگیری و با جهان‌وطنی و بی‌وطنی بیش از آن‌که بتوانی جهان را به چالش بکشی خودت دچار چالش می‌شوی.


کتاب از ظهور دولت-ملت و تطور آن در اروپا شروع می‌کند: مهم‌ترین و تأثیرگذارترین پدیده‌ی سرآغاز عصر مدرن در اروپا و این که چطور شد که کشورهای اروپایی طی پیمان وستفالیا در ۱۶۴۸ میلادی تأسیس واحدهای سرزمینی مستقل و دارای حاکمیت را به رسمیت شناختند و این که چه‌طور شد که کشورها و مرزهایشان اساس زندگی حکومت‌ها و شهروندان شد.
بعد روند ملت-دولت در ایران را از عصر صفویه تا به امروز پی می‌گیرد. کتاب خیلی خلاصه و خودمانی نوشته شده. به سرعت دوره‌ی صفویه را مرور می‌کند و عوامل عدم شکل‌گیری ملت-دولت در عصر صفویه را می‌گوید. بعد به سراغ افشاریه و زندیه می‌رود و به قاجاریه می‌رسد. دوره‌ای که ایران با صورت بلوغ‌یافته‌ی ملت-دولت در کشورهای اروپایی مواجهه می‌شود و یکهو می‌بیند که چه قدر عقب افتاده شده است. روشنفکرها به جنب و جوش می‌افتند تا عوامل عقب‌ماندگی ایران را کشف کنند. هر کدام یک تئوری ارائه می‌دهند و برآیند آراء و تبادل نظرها می‌شود انقلاب مشروطیت. انقلابی که گامی بزرگ و اساسی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. 
اما با شکست خوردن انقلاب مشروطیت پروژه‌ی ملت-دولت شدن ایران شکل طبیعی خودش را طی نکرد. رضا خان با اقتدار بی‌چون و چرای خودش شکل ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران به وجود می‌آورد. اما در باطن ایران باز هم به ملت-دولت نمی‌رسد تا این‌که انقلاب اسلامی رخ می‌دهد. انقلابی که کاملا در جهت عکس انقلاب مشروطیت بود و با ایده‌های جهان‌وطنی، تناقض‌های ایران و ایرانیان با خودشان و با جهان را به اوج رساند. زیدآبادی روایت می‌کند که ما ایرانی‌ها هنوز به بلوغ ملی نرسیده‌ایم و تبعات آن را بیان می‌کند. نیاز خاورمیانه به وستفالیای جدید، اسرائیل و پدیده‌ی ملت-دولت و جنبه‌های اخلاقی و غیراخلاقی ملت-دولت از دیگر فصل‌های کتاب‌اند.

 

کتاب زیادآبادی خیلی خلاصه است. در خیلی از جاها تو جان کلام را می‌گیری. اما برخی صفحات کتاب هم هستند که مبهم باقی می‌مانند. نیاز به توضیح بیشتر دارند. برای من، یکی از بخش‌های مبهم کتاب زیدآبادی وقایع بعد از شکست انقلاب مشروطه تا پایان کار رضاشاه است. در آن دوره وقایع بسیاری اتفاق افتاده‌اند و تأثیراتی ماندگار داشته‌اند که زیدآبادی به خاطر کوتاه و راحت‌الحلقوم کردن کتاب فقط اثرات نهایی را بیان کرده است.

 

ظهور پان‌ترکیسم یکی از این وقایع بوده است. «پان‌ترکیسم و ایران» کتابی است که کاوه بیات نوشته است و در آن پیدایش اندیشه‌های پان‌ترکیسم در اوایل قرن بیستم و کنش و واکنش‌های بین ایران و ترکیه و تأثیرات این پدیده را بررسی کرده است. 
فصل اول کتاب به امپراتوری عثمانی و زوال آن می‌پردازد. امپراتوری مقتدری که تا قلب اروپا را هم به تصرف خودش درآورده بود و از ۱۶۸۳ به بعد بود که کم کم رو به زوال رفت. ابتدا از اتریشی‌ها شکست خورد، بعد مجارستان را از دست داد و یونان اعلام استقلال کرد و بلغارستان و سرزمین‌های بالکان هم به تدریج از دست رفت. عثمانی‌ها برای بازگشتن به روزهای اوج‌شان اندیشه اتحاد و امت اسلام را مطرح کردند. خودشان را جانشین خلفای عباسی مطرح کردند تا بار دیگر سرزمین‌های اسلامی را به انقیاد خودشان در بیاورند. اما موفق نشدند. با جدا شدن و استقلال اقوام مختلف (صرب‌ها، اهالی بالکان، یونانی‌ها، بلغارها و...) از این امپراتوری، تنها ترک‌های سرزمین آناتولی باقی ماندند و این سرآغاز پیدایش اندیشه‌ی پان‌ترکیسم بود. 
پان‌ترکیسم ابتدا بین ادبا و شاعران و نویسندگان ترک‌زبان پیدا شد. آن‌جا که تصمیم گرفتند زبان فارسی را کنار بگذارند (همان‌طور که در هندوستان تا اواخر قرن نوزدهم زبان دیوانی و اداری فارسی بود در عثمانی هم تا اواسط قرن نوزدهم زبان فارسی یکه‌تاز بود) و به ترکی بگویند و بنویسند و بخوانند و کم کم مقاله‌ها و کتاب‌هایی نوشتند در اصالت زبان ترکی و تحمیلی بودن زبان فارسی و بعد کتاب‌هایی نوشتند که آسیا هر چه دارد از ترک‌ها دارد و اندیشه‌ی پان‌ترکیسم را در سه مرحله تئوریزه کردند: 
۱- تحکیم اقتدار ترک‌های عثمانی بر قلمرو امپراتوری و ترک گردانی اقلیت‌هایش
۲- جذب و ادغام نزدیک‌ترین خویشان ترک‌های عثمانی یعنی آذربایجانی‌های ایران و مسلمان‌های قفقاز در چارچوب دولت ترک
۳- وحدت تمام ملل و اقوام تورانی آسیا از دریای سیاه تا کوه‌های تین‌شان چین و شکل دهی توران تاریخی


یکسان‌سازی قومی و کشتار ارمنی‌ها در ترکیه پدیده‌ای بود که باعث شکل‌گیری ملت-دولت در ترکیه شد. بعد از همراه شدن ترک‌های قفقاز با ترکیه و تغییر نام سرزمین اران قفقاز به آذربایجان ایرانی‌ها نسبت به شکل‌گیری پان‌ترکیسم احساس خطر کردند. 
کاوه بیات، شروع غائله را سخنرانی روشنی‌بیگ‌ نامی در تیر ماه سال ۱۳۰۲ در استانبول می‌داند. جایی که روشنی‌بیگ به ترک بودن بخش وسیعی از اقوام حاضر در ایران اشاره می‌کند و می‌گوید که ایران اقوام مختلفی دارد و همان‌طور که امپراتوری عثمانی فروپاشید و هر یک از اقوام تحت سلطه‌اش مستقل شدند، ایران هم به این سرنوشت دچار می‌شود و ترک‌های ایران هم باید به ما ترک‌های ترکیه بپیوندند و ما باید چند میلیون نفر ترک حاضر در ایران را از چنگال ایرانیان نجات بدهیم. 
این سخنرانی باعث واکنش دولت ایران و بعدش معذرت‌خواهی دولت ترکیه می‌شود. اما غائله تمام نمی‌شود. روشنفکرهای ایرانی شروع می‌کنند به واکنش نشان دادن. سخنرانی روشنی‌بیگ خیلی توهین‌‌آمیز بود و جواب‌های ابتدایی منتشر شده به حرف‌های او هم با همان ادبیات تند و تیز بودند. همان‌طور که او در مورد خواهر مادر ایرانی‌ها سخنرانی کرده بود، مطبوعاتی‌های آن روز ایران هم از خجالت خواهر مادر ترک‌ها درآمدند. 
اما بعدش پاسخ‌ها ملایم‌تر شد و جالب این بود که پاسخ‌ها را نویسندگان آذربایجانی ایران نوشتند. ترک‌تبارهایی که خودشان را ایرانی می‌دانستند. روشنفکرانی که مدتی را در استانبول سپری کرده بودند هم به صف نوشتن پاسخ علیه ادعاهای پان‌ترکیست‌ها پیوستند. 

 

یکی از جالب‌ترین وقایعی که کتاب به آن اشاره کرده بود کنسرت عارف قزوینی در اسفند سال ۱۳۰۴ در تبریز است. کنسرتی که در آن عارف قزوینی ترانه‌ها و تصنیف‌هایی در باب مقام والای آذربایجان در پاسداری از تاریخ و فرهنگ ایران اجرا کرد و با هنر خودش پاسخ ادعاهای تئوریسین‌های پان‌ترکیست را داد و گفت که «زبان ترک از برای از قفا کشیدن است» و «صلاح، پای این زبان از مملکت بریدن است». عارف قزوینی از آن وطن‌پرست‌های دو آتشه‌ی ایرانی بوده.
ادعاهای پان‌ترکیست‌ها درباره‌ی ترک‌های حاضر در ایران در بین نشریات ایرانی یک سلسله مباحث جالب در مورد مفهوم ایرانی بودن و بایسته‌های آن در نشریات ایران به راه انداخت. مباحث و مقالاتی که به نظر کاوه بیات گام مهمی در شکل‌گیری مفهوم ملت-دولت در جامعه‌ی آن روز ایران بوده است.
کتاب «پان‌ترکیسم و ایران» از منظر روایت خلاصه‌ی اندیشه‌های مطرح شده در آن زمان کتاب جالبی است. روایت ادعاهای ترک‌های عثمانی و بعد پاسخ‌های نویسندگان مختلف ایرانی و جار و جنجال‌ها و رشد کردن‌ها و به وجود آمدن سوال‌های جدید و تلاش برای پاسخ دادن به این سوال‌ها همگی از فواید جر و منجر بین ایران و ترکیه در آن زمان است. جر و منجری در سال‌های -۱۲۹۹-۱۲۹۸ تا ۱۳۰۵-۱۳۰۶. 
بعد یکهو مباحث مربوط به پان‌ترکیسم دچار سکوت می‌شود. کاوه بیات دو دلیل برای آن ارائه می‌دهد: یکی تغییرات کشور ترکیه و روی کار آمدن مصطفی کمال پاشا (آتاترک) و تأسیس جمهوری ترکیه و دیگری مقتدر شدن رضاخان و موقوف شدن هر گونه فعالیت سیاسی و اجتماعی در ایران.
آتاترک بعد از فروپاشی عثمانی در جنگ جهانی اول نسبت به جهان اطراف خودش واقع‌گرا شده بود. او در یک سخنرانی گفته بود:

«هر یک از هموطنان و همکیشان ما می‌توانند آرمان‌های والایی در ذهن داشته باشند. آزادند که به حال خود باشند و کسی کاری به کارشان ندارد. ولی دولت مجمع کبیر ملی ترکیه خط مشی مثبت و استوار و مشخصی در پیش دارد و آن نیز در جهت حفظ حیات استقلال ملت در چارچوب مرزهای مشخص ملی است. ما از آن‌هایی نیستیم که در پی رویایی بزرگ روانه می‌شوند و تظاهر به انجام کارهای بزرگی می‌کنند که در واقع از عهده‌ی ما برنمی‌آید...»

با روی کار آمدن آتاترک چشم طمع دوختن به ایران و تلاش برای پاره پاره کردن آن و افزودن ترک‌های ایران به ترکیه فروکش کرد. از آن طرف هم رضاشاه با استبدادی که برقرار کرد مانع از بحث و جدل‌های مطبوعاتی شد. این‌جای کتاب کاوه بیات کمی لنگ می‌زند. کاوه بیات در یک بند اشاره می‌کند که: 

ویژگی دیگر این دوره از شکل‌گیری ناسیونالیسم ایرانی، ماهیت آذربایجانی آن است. همان‌گونه ملاحظه شد بار اصلی این رویارویی و در نتیجه تعریفی که از ایرانی و ایرانیت ارائه می‌شود بر دوش اهل نظر و روشنفکران آذربایجانی قرار دارد. ص ۱۱۴

و بعد می‌گوید:

بحثی که در چیستی ایران و ایرانی و جوانب عملی مترتب بر این تعریف بدان صورت پرجوش و نیرومند آغاز شده بود نه فقط در نیمه‌ی راه بلکه در همان آغاز راه در برابر انسداد حاصل از استبداد پهلوی از ادامه‌ی حرکت باز ماند و قادر نشد به پدیده‌ای قوی و ریشه‌دار تبدیل گردد. ص ۱۱۵

اما نکته‌ای که وجود دارد این است که رضاشاه مقدمات ظاهری و مادی ملت-دولت را در ایران فراهم کرد. این را زیدآبادی توی کتابش می نویسد و اشاره می‌کند که چگونه رضاشاه و تئوریسین‌های اطرافش باستان‌گرایی ایرانی را محور قرار دارند. ضعف کتاب زیدآبادی در این است که به عوامل باستان‌گرایی در ملت-دولت رضاشاهی نمی‌پردازد.به نظر می‌آید این باستان‌گرایی یک‌جورهایی واکنشی به پان‌ترکیسم سال‌های ۱۳۰۰ بوده است. ای کاش کاوه بیات در چند صفحه‌ی آخر این موضوع را واشکافی می‌کرد و اثرات طولانی‌مدت پان‌ترکیسم را بیشتر واشکافی می‌کرد... 

 

 

مطلب مرتبط: ما ایرانیان

  • پیمان ..

سعی می‌کنم عصبانیتم را بروز ندهم. سعی می‌کنم حق بدهم. راستش در مورد دوستان تنهایم عصبانی هم نمی‌شوم. اصلا خودم به کیومرث زنگ زده بودم که بپرسم روزهای قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی را چگونه سر می‌کند. وقتی گفته بود که یک هفته قبل از عید رفته شمال خوشحال هم شدم. رفته بود ترمینال آزادی و با یک سواری شخصی رفته بود شمال خانه‌ی پدری. از یک سال تنهایی در خانه‌ی ۵۰ متری که در این روزها سیاهی‌اش هم سنگین‌تر شده جسته بود. اما بقیه‌ای که تنها نبودند و رفتند عصبانی‌ام می‌کنند. 
عصبانیتم کاملا هم از سر حسادت است. وقتی می‌گویند ما از قرنطینه‌ای به قرنطینه‌ی دیگر رفتیم و حتی برای بنزین هم از ماشین‌مان پیاده نشدیم، پیمان حسودی در من داد و بیداد می‌کند که لامصب‌ها اگر به این است که کیومیزوی من هم با یک باک بنزین می‌رود تا لاهیجان و برمی‌گردد و اصلا نیاز به پمپ بنزین هم پیدا نمی‌کند. برای من واجب بود... الان بابابزرگ من واجب نبود که تک و تنها توی یک خانه‌ی درندشت توی روستا زندانی شده است؟ آن شب‌های اول بابام زنگ می‌زد او گریه می‌کرد که اگر الان بمیرم من را هم با بولدوزر قبر می‌کنند و آهک روی بدنم می ریزند و جایی دورافتاده در قبرستان قبر می‌کنند. این که بابام فقط با صدا دلداری‌اش بدهد سخت نیست؟ باز هم نرفتیم. ما که کرونا نگرفته بودیم. بابابزرگم هم کرونا نگرفته بود. استدلال قرنطینه به قرنطینه رفتن اگر صدق داشت که... اگر قرار بود همه به این دلیل پا شویم این طرف آن طرف برویم که دیگر قرنطینه چه معنایی دارد؟ ما که حکومت‌مان مثل چین نیست که بتواند به زور همه‌مان را خانه‌نشین کند. باید خودمان فکرمان کار کند که فقط در صورتی که همه‌مان خانه‌نشین شویم اوضاع بعد از چند هفته رو به بهبود می‌رود... 
«شکست اخلاقی» از آن واژه‌های پرتکرار روزمره‌ی من است. از تهران نفرت عجیبی دارم. یک نوع گارد در من وجود دارد به این شهر و آن فاصله‌گیری اجتماعی که می‌گویند سال‌ها در من در مورد تهران نهادینه شده است. در قاموس فکری‌ام اخلاق چهارچوب قدرتمندی برای تصمیم‌گیری است و فکر می‌کنم که دین و مذهب و این‌ حرف‌ها شاید کم بیاورند اما اخلاق کم نمی‌آورد. اما از آن طرف هم همیشه فکر می‌کردم که در این شهر حتی اخلاق هم در نظر گرفته نمی‌شود و سر ماجرای کرونا بیشتر دیدمش و حتی از کسانی هم دیدم که اصلا فکرش را نمی‌کردم.
عصبانیتم را بروز نمی‌دهم. سعی می‌کنم از روزهایم استفاده کنم که آن‌ها هم بدون هیچ ثمری توی دست‌هایم ذوب می‌شوند... 
توی این هیر و ویری پسر همسایه‌ی روبه‌رویی در آپارتمان لاهیجان زنگ زده که شما نمی‌آیید به لاهیجان؟ قبل از این داستان‌ها بابا و مامان بیشتر اوقات لاهیجان بودند. اما حالا ۴۰روزی هست که لاهیجان نرفته‌اند. من هم که ۳ ماه است نرفته‌ام. گفت می‌خواهم جای پارکینگ‌تان ماشین بگذارم. بابام حرف می‌زد. جوان است. فکر کردیم او هم ماشین خریده است. گفت مبارک است ماشین خریده‌ای؟ پسرک صادق بود. گفت: نه. یکی از آشنایان ما برای عید آمده، ماشینش پلاک تهران است، توی کوچه و خیابان اگر بگذارد به ماشینش حمله می‌کنند. گفتیم اگر شما نمی‌آیید بگذاریم جای شما. بابام به شدت مخالفت کرد که نخیر، ماشین غریبه نباید بیاید. قربان صدقه‌اش هم رفت که اگر ماشین خودت بود با کمال میل قبول می‌کردم. اما ماشین غریبه نه. اجازه نداد. 
بعدش جویده جویده زیر لب گفت: بعد از ۳۵ سال اولین باره که من عید نرفتم شمال. مگه من دستم چلاق بود که نرفتم؟ اون بیلاوارث هم غلط کرده رفته...
به پسرک هم فکر کردم که حتم توی دوراهی گیر کرده بود. مثل همشهری‌های خودش علیه ماشین‌های پلاک غریبه اعلان جنگ بدهد یا به آشنای خودش که عزیزش هم بوده پناه بدهد و قرنطینه را بی‌معنا کند؟ تقصیر او نبود خب. وقتی آدم‌هایی استدلال می‌کنند که ما از قرنطینه به قرنطینه می‌رویم، خیلی‌های دیگر هم تشویق می‌شوند. ممکن است آدم اولی واقعا از قرنطینه به قرنطینه برود. ممکن است از حیاط خانه‌اش در تهران به حیاط خانه‌اش در شمال برود و واقعا هیچ تماسی نداشته باشد. اما این آدم آشنای همسایه‌ی ما را هم تحریک می‌کند. آشنای همسایه‌ی ما هم فکر می‌کند که با دو تا زنگ و تماس می‌شود از قرنطینه به قرنطینه را اجرا کرد و این‌جاست که دیوار کج می‌شود. خشت دوم کج می‌شود و در و دیوار به هم‌ریخته‌شان بر سرم می‌شکند...

  • پیمان ..

«گزارش به خاک صحرا» مجموعه پادکست‌هایی هست که به دغدغه‌های روزمره‌ی سپهرداد می‌پردازد. این سری گزارش‌ها موضوع مشخص و پیش‌بینی‌پذیری ندارند. انتخاب موضوعات کاملا وابسته به مطالعات نگارنده، حوادث روزمره، همکاری دوستانش و حال و هوای اوست. 
به مناسبت فرا رسیدن نوروز عجیب و غریب ۱۳۹۹، اولین سری از گزارش به خاک صحرا تقدیم می‌گردد. (تمام سوتی‌ها و ضایع بودن‌ها ناشی از آماتور بودن بنده است).

گزارش به خاک صحرا- ۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


مدت پادکست: ۱۲ دقیقه
حجم: ۲۸.۳ مگابایت
آّهنگ‌های استفاده شده به ترتیب: ۱- بخشی از قطعه‌ی گودبای لنین اثر یان تیرسن ۲- بخشی از قطعه‌ی مادر اثر یان تیرسن ۳- آهنگ دوچرخه‌های شکسته اثر تام ویتس با خوانندگی کریستال گیل


 

  • پیمان ..