یه کم سوسن گوش بده
برج پیشاهنگی هنوز استوار بود و تهران زیر پایمان غبارآلود و کمی قهوهای. زیر آفتاب نشستیم روی لبه.
نبودنش باز بر دلم سنگینی کرد. یاد آن باری افتادم که باهاش آمده بودم همینجا و هوا مهآلود بود. ابرها بهسرعت به سمتمان میآمدند،ما را مثل بستنی میلیسیدند و خودشان را میمالاندند به کوه پشت سر و میرفتند سمت قلهها... دیگر هیچوقت آنجا را مهآلود ندیدم. یادش افتادم که از روی لبه بلند شده بود و روسریاش را مثل پرچم ملی یک کشور دست گرفته بود و به سمت بادها و ابرها دویده بود. دردم گرفت و نشستم روی لبه کنارشان. چندمین بار بود که امروز دردم میگرفت.
شروع کردیم به حرف زدن. در و بیدر. تمام لذت کلکچال برایم همین روی لبهی زیر برج پیشاهنگی نشستن و در و بیدر حرف زدن است. جفتشان به 30 سالگی رسیده بودند و حرف از بحران 30 سالگی میزدند و من تیز سؤال میپرسیدم. گفتند: تو هیچوقت به بحران 30 سالگی نمیرسی. سریع به نتیجه میرسی. دو دو تا چهارتا میکنی و چهارچوب میبندی و میگذری.
میگذرم؟ توی دلم پوزخند زدم. آرامش ظاهری من آنها را هم فریب داده بود. آنها هم نمیدانستند که چه هیولایی پشت این چهرهی آرام من هست. نمیدانستند که چه قدر عصبانی هستم. نمیدانستند که چه قدر خشم در دیوارههای رگهای بدنم لانه کرده است.
به میثم گفته بودم: آنقدر عصبانی هستم که مستعد آدم کشتنم.
گفته بود: میدانم. ولی هیچکس تو را عصبانی حساب نمیکند.
گفته بودم: همین آدم را عصبانیتر میکند.
شیشهی عینکم پوستهپوستهشده است. 6سالی هست که به چشمم است. حالا 17 سالی میشود که عینکیام. بدون عینک نمیبینم. مواظبش هستم. هیچوقت با دستمالکاغذی پاک نمیکنم. دوست ندارم خش بیفتد. همیشه با دو دستم عینک را از چشمم برمیدارم. میدانم که با یک دست برداشتن در طولانیمدت باعث شل شدن پیچهای یکطرفش میشود. همهی این کارها را کردهام. ولی حالا به مرحلهی عجیبی رسیده است. لکوپیسهایش دیگر با پاک کردن و شستن و شیشهپاککن زدن و اینها نمیرود. لایهها تکهتکه کندهشدهاند. کاری نمیتوانم بکنم. پول عینک جدید خریدن ندارم. دوست ندارم عینک یکبارمصرف بخرم. این هم یادگار دورانی است که چیزهای خوب بادوام میخریدم. ولی فقر افتخار کردنی نیست. تعریف کردنی هم نیست. بیپولی افتخاری ندارد. یکجایی میرسی که فقط کار کردنش مهم میشود. بهرهوری اهمیتی ندارد. فکر کردن بهش عصبانیات میکند. اما دنیا دیدنیهای زیادی دارد که همین شیشهی پوستهپوسته هم به دیدنشان کمک میکند.
آدم وقتی نتواند فحشهای خوبی پیدا کند خشمش درونی میشود. مثلاً شهروند درجهی دوم بودن فحش نیست. دردی است که فقط میتوانی تحملش میکنی. این بار دیگر خسته شدم. بار اولم نبود.
بابای من یک حسابدار ساده در یک شرکت دربوداغان بود. روزگاری شرکت خوبی بود. اما در دورهی احمدینژاد آن شرکت زیرمجموعهی تأمین اجتماعی و مرتضوی شد و به فنای عظما رفت. هنوز که هنوز است نتوانسته سنوات 35 سال کار کردنش در آن شرکت را ازشان بگیرد. بابام هیچوقت عضو هیئتمدیرهی جایی نبود. دو سال پیش شرکت بیمهی نوین کار میکردم. کارشناس بیمههای مهندسی بودم. پسری همسنوسال خودم را همکارم کرده بودند که پدرش هیئتمدیرهی شرکت بود. پسر کودنی بود. هر را از بر تشخیص نمیداد. ولی او را بیهیچ دردسری با حقوقی بیشتر از خودم نشانده بودند کنارم که راهش بیندازم. خرش میرفت. پیرزن هوایش را داشت. همه هوایش را داشتند. من درجهی دو بودم.
رفیقی داشتم که از اول راهنمایی با هم بودیم. سطح درسی و فکریاش خیلی پایینتر از من بود. من دانشگاه تهران قبول شدم. او دانشگاه آزاد نور قبول شد. من شریف قبول شدم، او هم توانست از دانشگاه آزاد فارغالتحصیل شود. اما حالا او مدیر میانی یک شرکت پرداخت الکترونیک است و با یکی از کارمندان زیردستش ازدواجکرده. یک دلیل ساده داشت: پدر او سپاهی بود و میتوانست برای او کار بجوید و او را به مدیر تبدیل کند. من درجهی دو بودم.
وقتی لیسانسم را تمام کردم و برای فوقلیسانس کنکور دادم، قبل از اعلام نتایج صدایم کردند به سازمان سنجش. آقایی نشست روبهرویم و از سال 88 ازم سؤال پرسید و جواب شنید. در مورد چاپ نشریه توی فضای دانشگاه ازم سؤال پرسید. سؤالها را مینوشت و من مکتوب جواب میدادم. دروغ هم نگفتم هیچ چی. ولی اذیت شدم. وقتی فوقلیسانس رفتم شریف، یک روز یک شمارهی private number بهم زنگ زد که فلان روز فلان ساعت بیا حراست مرکزی دانشگاه شریف. رفتم. یک تعهدنامه جلویم گذاشتند که هیچگونه فعالیت سیاسی در فضای دانشگاه نخواهم کرد. خندیدم. امضا کردم. چرا از من میترسیدند؟ از چی من میترسیدند این لعنتیها؟ گذشت و گذشت تا رسید به یک کار دولتی. گفتند باید مصاحبهی عقیدتی شوی. زیر بار رفتم. تفاوت غسل ترتیبی و ارتماسی و طرز خواندن نماز جمعه و مبطلات روزه را توضیح دادم. بعد از چند ماه نتیجه را اعلام کردند: ورودش به سازمانهای دولتی صلاح نیست. من درجهی دو بودم. من خودی نبودم.
میخواستیم جدی شویم. بعد از هزار کشوقوس میخواستیم جدی شویم. به سرم زده بود که جدی شویم. سختم بود. هنوز هم هیچ اطمینانی نداشتم. ولی میخواستم دیگر دیوانگی کنم. ولی این بار درجهی دو بودنم نومیدکننده بود. نان درآوردنم را هدف گرفته بودند. از اینش بیشتر لجم میگرفت که کاری نکرده بودم. هیچکس من را یک ستارهدار بهحساب نمیآورد. دادوبیداد نکرده بودم. تا جایی که از دستم برآمده بود آجر روی آجر گذاشته بودم و دوست داشتم که بسازم. زیرآبی نرفته بودم. اما بد موقعی خورده بودم. خیلی بدموقعی درجهی دو بودنم را تو سرم کوبیده بودند. منگ بودم. بهش گفتم. گفتم که نمیدانم چطور پول دربیاورم. گفتم که گیجم. ایده ندارم و خب ضربهی بعدی مهلکتر بود. بهم گفت: تو ضعیفی. منش و روشت این است که ضعیف باشی. قوی نیستی. نمیخواهی قوی باشی. آدمی که عرضه دارد با این ضربهها چیزیش نمیشود. آدمی که عرضه دارد میتواند از هزارتا سوراخ پول دربیاورد... شاید الان بگویم راست می گفت. ولی آن موقع ضربهی مهلکی بود. مردانگی ام هم زیر سوال رفته بود. تمام عصبانیت درجهی دو بودنهایم را بعد سرش داد زدم و همهچیز از هم پاشید. بدیاش همین است. چند نفر دیگر آدم را گاز میگیرند، اما آدم برمیگردد سنگ صبور خودش را بهعوض آن لعنتیها گاز میگیرد
من مصاحبهی شغلی زیاد نرفتهام توی عمرم. یعنی سرجمع 5 تا هم مصاحبه نرفتهام. تا حالا 3 جای مختلف کارکردهام. پارسال یک مصاحبه رفتم شرکت همراه اول. یک بابایی بود خیلی شبیه حمیدرضا صدر بود. عوضی خوب فهمید که من چه خشمی از درون دارم. یکهو وسط مصاحبه ازم پرسید: عصبانی نیستی؟ گفتم: نه، خیلی آرامم. گفت: نه، در کل می گم. تو بالاخره فارغالتحصیل دانشگاههای خوب ایران هستی، کنجکاوی، کتاب زیادمی خونی. اما هنوز حس میکنم بهجایی که بایدوشاید نرسیدی. انگار هنوز شروع نکردی. گفتم: آره، ته تهش عصبانی هستم.
دیگر زنگم هم نزدند که حداقل بگویند رد شدهای.
آنتروپی زیاد میشود. خاطرههای مختلف از یک مسیر آدم را ویران میکنند. مثلاً همین تختهسنگی که اینجا است و همه مینشینند رویش عکس یادگاری میگیرند. آن روز این درخت ارغوان لختوعور بود. ولی حالا علاوه بر رنگ سبز درختها، ارغوان بنفش هم هست. آن روز برگ درختها سبز و زرد و نارنجی بود. آن روز نشست روی این تخته سنگ و بهم گفت که ازم عکس بگیر. امروز سبز بهاری بود در کنار بنفش عجیب ارغوان. کسی ننشست روی تخته سنگ و کسی از من نخواست که ازش عکس بگیرم. بینظمیهای ذهنی زیاد و زیادتر میشوند. تمرکز کردن سخت میشود. تصمیمهای جدید گرفتن سخت میشود. همهچیز سخت میشود و تو فقط میتوانی پناه ببری به سکوت، یک سکوت ممتد و لبخندی که به خاطر حضور آدمها تحویلشان میدهی.
- ۸ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۰۳
- ۱۰۰۰ نمایش