سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۶ مطلب با موضوع «خواندنی ها :: رونویسی» ثبت شده است

«موفق‌ها معمولاً این جنبه‌ی احتمالی موفقیت‌شان را ندیده می‌گیرند. خیلی از ماها فقط شانس آورده‌ایم که کیفیت‌های مطلوب جامعه‌مان را لااقل تا حدودی به دست‌ آورده‌ایم. در جامعه‌ی سرمایه‌داری، داشتن انگیزه‌ی کارآفرینی مفید است. در جامعه‌ی بوروکراتیک، داشتن روابط با مافوق‌ها به درد می‌خورد. در جامعه‌ی دموکراتیک عوامی، درخشیدن در تلویزیون و دادن شعارهای دهن‌پرکن گره‌گشاست. در جامعه‌ی پرمرافعه، تحصیل در رشته‌ی حقوق و داشتن مهارت در منطق و استدلال به شما کمک می‌کند که در آزمون‌های وکالت موفق شوید.

این‌که جامعه‌ی ما برای این چیزها ارزش قائل می‌شود دست ما نیست. فرض کنید ما با همین استعدادهایی که داریم، نه در یک جامعه‌ی صنعتی پیشرفته‌ی پرمرافعه (مثل آمریکای خودمان) بلکه در جامعه‌ای جنگ‌سالارانه یا در جامعه‌ای که بیشترین اعتبار و پاداش را به پهلوان‌ها می‌داد یا در جامعه‌ای مذهبی زندگی می‌کردیم. تکلیف استعدادهای‌مان چه می‌شد؟ روشن است که دیگر زیاد به دردمان نمی‌خوردند. و البته بعضی از ماها استعدادهای دیگری پیدا می‌کردیم. اما در این صورت آیا از آنی که در حال حاضر هستیم کم‌ارزش‌تر یا کم‌فضیلت‌تر می‌شدیم؟

جواب رالز منفی است. امکان دارد کمتر نصیب‌مان شود و باید هم این‌طور باشد. ولی با این‌که سهم کمتری پیدا می‌کنیم، کم‌ارزش‌تر نمی‌شویم و استحقاق ما کمتر از استحقاق دیگران نمی‌شود. همین‌طور دیگرانی که مقام‌های عالی ندارند و از استعدادهایی که جامعه‌ی ما به آن‌ها پاداش می‌دهد بهره‌ی کمتری دارند. 

پس اگرچه ما جواز منافعی را که با استعدادهای‌مان به دست می‌آوریم داریم، نادرست است و خودپسندی است که گمان کنیم جامعه‌ای لایق ماست که برای کیفیت‌هایی که ما زیاد داریم ارزش قائل بشود.

وودی آلن در فیلم خاطرات اکلیلی اشاره‌ای به این نکته دارد. خودش نقشی را بازی می‌کند که خیلی شبیه خود واقعی اوست. کمدین معروفی به نام سندی به دوستی از محله‌ی سابق‌شان به اسم جری برمی‌خورد که سرافکنده است از این‌که راننده‌ی تاکسی است.

سندی: تو چه‌کار می‌کنی؟ دنبال چی هستی؟

جری: می‌دانی که من چه‌کار می‌کنم. راننده‌ی تاکسی‌ام.

سندی: خب تو که سرحالی. این که مشکلی نیست.

جری:‌آره؟! من را با خودت مقایسه کن که...

سندی: می‌خوای من چی بگم؟ یادت نیست من بچه‌محلی بودم که مرتب جوک می‌گفتم؟

جری: چرا.

سندی: خب تو می‌دانی که ما توی جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که برای جوک گفتن خیلی ارزش قائل می‌شه. نه؟ اگر این طوری بهش فکر کنی (گلویش را صاف می‌کند) می‌بینی اگر من بین سرخ‌پوست‌ها زندگی می‌کردم، آن‌ها نیازی به یک کمدین نداشتند. نه؟ در نتیجه من بیکار می‌شدم.

جری: آره؟! تو هم چه حرف‌هایی می‌زنی! من با این حرف‌ها حالم بهتر نمی‌شه.

راننده‌ی تاکسی از حرف کمدین درباره‌ی جبر اخلاقی شهرت و شانس قانع نمی‌شود. حتی وقتی که شانس را مقصر سهم ناچیزش می‌بیند، دردش کم نمی‌شود. علتش شاید این باشد که در جامعه‌ی شایسته‌سالارانه مردم اکثراً فکر می‌کنند میزان موفقیت آن‌ها نشان‌دهنده‌ی میزان شایستگی آن‌هاست و این فکر را به آسانی نمی‌شود از بین برد...»

 

از کتاب «عدالت، کار درست کدام است؟» نوشته‌ی مایل سندل/ ترجمه‌ی حسن افشار/ نشر مرکز/ ص ۲۱۲ و ۲۱۳
 

  • پیمان ..

... با هم راه افتادند. می‌گفت: این‌جا کوچه‌هایی هست که در روز جز یکی دو عابر کسی ازش رد نمی‌شود. ماشین‌ها هم کاری به کار پیاده‌هاش ندارند.

بعد دیگر آهسته رفتند و ساکت. گاهی تمام پیاده‌رو و حتی بخشی از خیابان پوشیده بود از برگ و به هر رنگی. مینا خم می‌شد، برگی را برمی‌داشت می‌گفت: «نگاه کن همین یک برگ به چند رنگ است.»

می‌گذاشت تا او همین یک برگ را ببیند. بعد می‌انداختش و می‌گفت: «حالا برگرد نگاهش کن! دیگر نمی‌توانی پیدایش کنی. خوب، اشکال ما در همین چیزهاست، اما من حالا فکر می‌کنم باید خم شد، حتی نشست و به یکی نگاه کرد، با دقت، انگار که آدم گذاشته باشدش زیر ذره‌بین و مویرگ به مویرگ بخواهد ببیندش. ادای دین به پاییز یعنی همین....»

 

آینه‌های دردار/ هوشنگ گلشیری/ انتشارات نیلوفر/ ص ۷۰

  • پیمان ..

«داستایفسکی با کاتکوف مشورت می‌کند، ولی جواب صریحی نمی‌شنود و بر سر میزان حق‌الزحمه‌ای که درخواست کرده بود، با او به توافق نمی‌رسد. نکراسوف دویست و پنجاه روبل برای هر صفحه‌ی چاپ‌شده می‌پرداخت وبدین ترتیب سرنوشت این بود که رمان نوجوان را منتشر کند. بعدها علت بی‌اعتنایی کاتکوف به کتاب داستایفسکی معلوم می‌شود؛ ناشر در همان زمان درصدد انتشار رمان معروف تولستوی یعنی آناکارنینا بود و آن‌چه داستایفسکی را بیش از پیش متأثرمی‌کند این است که متوجه می‌شود ناشر برای رمان تولستوی صفحه‌ای پانصد روبل می‌پردازد. داستافسکی در این مورد در دسامبر ۱۸۷۴ به همسرش می‌نویسد: «به هر ترتیب نرخ من را کم می‌دانند آن هم بیشتر به این علت که مجبورم از راه نویسندگی امرار معاش کنم.»
البته همیشه نوعی رقابت میان داستایفسکی و تولستوی وجود داشته که اندکی از این ماجرا نیز در رمان نوجوان انعکاس پیدا کرده است. در اواخر این کتاب داستایفسکی از شخصیت رمان‌نویسی صحبت می‌کند که به خانواده‌ی بزرگ اشرافی تعلق دارد و با وجود استعداد غیرقابل انکارش از حد یک مورخ متوسط تجاوز نمی‌کند. به خصوص که از آرمانی سخن می‌راند که دیگر زمان آن سپری شده و معنای خود را از دست داده است. منظور او هم تولستوی و رمان معروفش جنگ و صلح بوده است.»

 

منبع: داستایفسکی، آثار و افکار/ نوشته‌ی کریمم مجتهدی/ نشر هرمس/ ص۱۶۷ و ۱۶۸
 

  • پیمان ..

علاقه داریم که خودمان را به خاطر خیره شدن از پنجره سرزنش کنیم. انگار همیشه باید کاری کنیم، چیزی را مطالعه کنیم یا ‏چک لیستی برای انجام دادن کارها داشته باشیم. انگار خیره شدن از پنجره یک جور وقت تلف کردن است. چیزی را تولید ‏نمی‌کنیم و هیچ هدفی را برآورده نمی‌کنیم. خیره شدن از پنجره یک جور ملالت است، یک جور حواس‌پرتی و یک جور ‏بیهودگی. چانه را در دست گرفتن،‌ ایستادن در نزدیکی شیشه‌ی پنجره و به چشم‌ها اجازه دادن برای این که فاصله‌ای نه چندان ‏دور از پنجره را دید بزنند شان و منزلتی ندارد. ما هیچ وقت نمی‌گوییم: امروز روز خیلی خوبی داشتم. نقطه‌ی اوجش جایی بود ‏که از پنجره خیره شده بودم. ولی شاید در یک جامعه‌ی بهتر،‌ در یک آرمان‌شهر آدم‌ها همچه جمله‌ای را به همدیگر بگویند.‏

نقطه‌ی متناقض خیره شدن از پنجره به بیرون این است که ما از پنجره به بیرون خیره نمی‌شویم که بفهمیم آن بیرون چه ‏اتفاقاتی در حال افتادن است. ما از پنجره به بیرون خیره می‌شویم تا لایه‌هایی از ذهن‌مان را کشف کنیم. ساده است که تصور ‏کنیم ما می‌دانیم که به چه چیز فکر می‌کنیم، چه احساسی داریم و چه چیزهایی در مغزمان می‌گذرد. ولی به ندرت به طور کامل ‏چنین تصوری درست خواهد بود. خیلی خیلی چیزها وجود دارند که ما را وادار می‌کنند بگوییم ما به دور محوری از کشف ‏ناشده‌ها و چیزهای جدید در حال چرخشیم. دروغ‌های انباشته‌ای که بروز پیدا نکرده‌اند. شرمساری‌هایی که تحت فشار ‏سوال‌های مستقیم ظاهر نشده‌اند. راستش را بخواهیم بگوییم،‌ خیره شدن از پنجره به ما راهی را پیشنهاد می‌کند تا به الهام‌های ‏آرام‌ترمان گوش کنیم و خودهای عمیق‌ترمان را دریابیم.‏

افلاطون استعاره‌ای برای ذهن پیشنهاد داده است: افکار ما مانند پرندگانی هستند که در حوالی لانه‌های‌شان در مغز در حال بال ‏بال زدن اند. ‏

افلاطون فهمید که برای نشاندن هر کدام از این پرنده‌ها در لانه‌های خود، ما به دوره‌هایی از بدون هدف بودن نیاز داریم. خیره ‏شدن از پنجره همچه آرامش بدون هدف بودنی را به ما می‌دهد. ما می‌بینیم که جهان در حال گذر است: پیچک هرزی خودش را ‏در مقابل وزش باد نگه می‌دارد، برج خاکستری رنگی در مهی از باران ریز فرو رفته است. ولی نیازی نیست که واکنشی نشان ‏بدهیم. ما قصد تاثیرگذاری نداریم، و بنابراین بخش‌های ابتدایی و تجربی بیشتری از وجودمان شانس شنیده شدن دارند. مثل ‏صدای زنگ کلیسای یک شهر وقتی ترافیک خیابان‌ها در نیمه‌شب به اتمام می‌رسد.‏

نیروی انباشته‌ی رویاهای روزانه توسط جوامعی که عقده‌ی بهره‌وری دارند شناخته نشده است. ‏

ولی تعدادی از بینش‌ها و دیدگاه‌های بزرگ ما درست زمانی به دست آمده که هدفمند بودن را متوقف کرده‌ایم و به جایش به ‏نیروی خلاق خیال‌پردازی احترام گذاشته‌ایم. ‏

خیال‌پردازی‌های پنجره‌ای یک طغیان استراتژیک علیه نیازهای بیش از حد فشارهای لحظه‌ای است. فشارهایی که در نهایت ‏بی‌معنا هستند. خیال‌پردازی‌های پنجره‌ای یک سرکشی به نفع پخش شدن افکار و جست‌وجوی فرزانگی خود عمیق ‏کشف‌ناشده‌ی ما هستند.‏



ترجمه از متن The Importance of staring out the Window 


  • پیمان ..

"بی خود"ی

۰۲
مهر

"و افتادم توی یکی از شارع‌ها که از وسط چادرها می‌گذشت. جماعت حاجیان در دسته‌های درهم شونده،‌ و علامت هر کدام در دست سرکرده‌ها شاخص از وسط چادرها می‌گذشتند. به هجومی و ترسی و شتابی. که وقتی بچه بودم در بازار تهران،‌ روزهای عاشورا می‌توانستم دید. و همه لبیک‌گویان. و همه سفید پوش. و تازه امروز فهمیدم که حتا رنگ سفید چه انواع دارد. چرک‌مرد و خامه‌ای و نیل‌خورده و شیری و براق و مات و همین‌جور... و چه هیجانی در خود ایجاد می‌کردند حضرات. با حرکات اضافی ناشی از ترس گم شدن! هم‌چنان که می‌رفتم احساس می‌کردم که سربالا می‌رویم. و راه تنگ‌تر می‌شود. گفتم لابد مثل دیگران به سمت محل رجم می‌رویم. تک و توک خانه‌های مسکونی، بر خرسنگ‌های لخت نهاده؛ با دیوارکی و مهتابی و دری و شیر آبی. و بر سر بام آن‌ها مردم تماشاچی ایستاده. یا حجاج؟... 
و هم‌چنان سربالا می‌رفتیم که یک مرتبه راه بند آمد. معلوم شد جماعت بی‌راهنما به کوچه‌ی بن‌بستی افتاده و فشار جمعیت چنان بود که یک لحظه وحشتم گرفت. تنها در میان جمعی ناشناس. و هر کس به زبانی.آوار برج بابلی فرو ریخته در یک کوچه‌ی تنگ سنگی. که خودم را از سینه‌ی سنگ‌چین دیوار بالا کشیدم؛ و نیم متری از سروکله‌ی جماعت بالا آمده،‌ فریادی به سمت هر حاجی ایرانی کشیدم که کوچه بن بست است و باید برگشت و کمک کنید و دست به دست خبر را به آخر جماعت برسانید. که شروع کردند. و بعد به عربی: اوگفوا. ما بشارع! و چندین بار. جماعت پیرمردی را چنان به قلوه سنگ‌های دیوار فشرده بود که از حال رفت. سر دست گذاشتیمش سر دیوار که همسایگان محل آب آوردند تا حالش را جا بیاورند. وحشت از گم شدن، وحشت از جای ناشناس،‌ شوق تماشا، شوق به شرکت در اعمال و مراسم، از هر حاجی ملغمه‌ای می‌سازد سر از پا نشناس. و سرتا پا هیجان، و "بی‌خود"ی و ذره‌ای در مسیلی. همه‌ی مقدمات حاضر است تا تو اراده‌ات را فراموش کنی. و خود من سه بار احرامم باز شد. نه تنها هوله، دوشم، حتا ازارم..."
@@@
"و حمال بازی قضیه، چنان به نفع دستگاه عهد بوقی سعودی است و چنان زیربنای درخوری است برای آن حکومت که گمان نمی‌کنم به این زودی مقدمات از بین بردنش را فراهم کنند. مسلم است که سال‌های سال پس ازین مراسم حج دایر خواهد بود. چون زیارت است و سیاحت و تجارت و تفنن و تجربه‌ای؛ برای هر دهاتی که از پای آب و گاوش راه افتاده و هیچ فرصت دیگری برای جهانگردی و تجربه‌ی سفر ندارد. اما اگر توانستیم این حج را در خودر آدم قرن بیستم که نه، در خور آدم قرن چهاردهمی بکنیم؛ می‌توان امیدوار بود که حج مرحله‌ای باشد و تجربه‌ای در زندگی افراد ملل مسلمان. وگرنه حج به صورت فعلی یک بدویت موتوریزه است..."


خسی در میقات(سفرنامه‌ی حج در سال 1343هجری شمسی)/ جلال آل احمد/ نشر جامه‌دران/ صفحات 126 و 134


  • پیمان ..

taghdimeketab

"من آموختم که انسان‌ها نسبت به یکدیگر در رابطه‌ی منفی آزادی قرار دارند. موظفند دیگران را آزار ندهند، ولی قطعا مجبور نیستند اگر دلشان نمی‌خواهد، کسی را دوست بدارند. احساسی بدوی مرا قانع کرده بود که خشمم مرا محق می‌کند کسی را سرزنش کنم. و متوجه شدم که سرزنش فقط بسته به انتخاب است. 

آدم از یک الاغ، چون خوب آواز نمی‌خواند، خشمگین نمی‌شود، چون طبیعت الاغ انتخابی جز عر عر کردن به او نداده است. به همین ترتیب نمی‌توان معشوقی را سرزنش کرد که چرا عاشق نمی‌شود. چون این موضعی است فراتر از گزینش و لاجرم مسئولیت او... چیزی که تحمل سرخوردگی در عشق را دشوارتر می‌کند، در مقایسه با الاغی که نمی‌تواند بخواند آن است که عاشق شاهد بود که معشوق زمانی عاشق‌اش بوده،‌ چه بسا اندک مدتی پیش, که در نتیجه، تحمل واقعیت این ادعا را که "دیگر نمی‌توانم دوستت داشته باشم"، دشوارتر هم می‌کند..."

جستارهایی در باب عشق/ آلن دو باتن/ گلی امامی/ نشر نیلوفر/ ص 191


  • پیمان ..

زیردامنی

۲۴
تیر

"یک روز که یخبندان سختی بود، وقتی بسته‌ای را که برایم فرستاده بود باز کردم، در میان چیزهای بسیاری که زحمت خریدشان را بر عهده گرفته بود، زیردامنی کوچکی از فلانل انگلیسی یافتم که او اظهار می‌داشت آن را پوشیده است و اکنون از من می‌خواست تا از آن جلیقه‌ای برای خود درست کنم. نامه‌اش بیانی شیرین داشت و پر از نوازش و ساده‌دلی بود. این توجه خاص که از حد دوستی فراتر می‌رفت، چنان که گویی جامه از تن خود کنده بود تا به من بپوشاند به قدری در نظرم مهرآمیز جلوه کرد که با شور و هیجان، صد بار نامه و زیردامنی را اشک‌ریزان بوسیدم. ترز گمان کرد که دیوانه شده‌ام. جای شگفتی است که در میان آن همه مهر و محبتی که خانم دپینه نثارم می‌کرد، هیچ یک به اندازه‌ی این کار او مرا تحت تاثیر قرار نداد و حتی امروز هم پس از کدورتی که در میان‌مان به وجود آمده است،‌هرگز نتوانسته‌ام آن را دوباره به خطر بیاورم و متاثر نشوم."

 

اعترافات/ ژان ژاک روسو/ ترجمه‌ی مهستی بحرینی/ ص521

 
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
  • ۹۷۷ نمایش
  • پیمان ..

اسبان

۱۵
دی

زیر پایم

زمین از سم ضربه‌ی اسبان می‌لرزد

چهارنعل می‌گذرند اسبان 

وحشی، گسیخته افسار، وحشت زده

به پیش می‌گریزند. 

در یال‌‌هایشان گره می‌خورد

آرزو‌هایم

دوشادوششان می‌گریزد

خواست‌هایم

هوا سرشار از بوی اسب است

و غم 

و اندکی غبطه. 


در افق

نقطه‌های سیاه کوچکی می‌رقصد

و زمینی که بر آن ایستاده‌ام

دیگرباره آرام یافته است. 

پنداری رویایی بود آن همه

رویای آزادی 

یا احساس حبس و بند. 



سکوت سرشار از ناگفته هاست/ اشعار مارگوت بیکل/ ترجمه و صدای احمد شاملو/ انتشارات ابتکار

  • پیمان ..

زیبایی تروریسم

۲۵
شهریور

آقای استیون لویت در یک بند از فصل دوم کتاب superfreakonomics برمی‌گردد می‌گوید:
 «زیبایی تروریسم، البته اگر شما یک تروریست باشید، این است که در هر صورت موفق‌اید، حتا اگر شکست بخورید.
من باب مثال عمل کاملا روتین بازرسی کفش در فرودگاه‌ها. ما این کار را برای تشکر از یک مرد انگلیسی‌تبار به نام ریچارد رید انجام می‌دهیم. ریچارد رید هیچ‌گاه نتوانست بمب کفشی خودش را منفجر کند و نتوانست در آن لحظه آسیبی به کسی برساند، اما توانست هزینه‌ی عظیمی را به ما تحمیل کند.
می‌توان گفت که به طور متوسط یک دقیقه طول می‌کشد تا آدم‌ها در فرودگاه کفششان را دربیاورند، بازرسی شوند و دوباره کفششان را بپوشند. فقط در ایالات متحده‌ این کار در سال بیش از 560 میلیون بار تکرار می‌شود. یعنی 560 میلیون دقیقه. معادل با 1065 سال. عمر متوسط آمریکایی‌ها 77.8 سال است. اگر 1065 سال را تقسیم بر عمر متوسط آمریکایی‌ها کنیم، می‌شود معادل با عمر تقریبا 14 نفر آدم. بنابراین اگرچه ریچارد رید در عملیات خودش شکست خورد، اما باعث وضع مالیاتی شد که از نظر زمانی برابر است با 14 زندگی در هر سال...»

  • پیمان ..

"نباید فراموش کرد که "همیشه همسایه‌ها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگر هستند" و حسرت یکدیگر را می‌‌خورند، و به همین سبب همسایگان سیاسی معمولا یک در میان با هم خوب هستند! فاتحان بزرگ مثل ناپلئون و نادر ازین موقعیت استفاده می‌کردند و پیش می‌رفتند، همسایه‌ی اولی- دومی، و دومی- سومی را هل می‌داد و به زمین می‌افکند،‌و همین‌طور ادامه می‌یافت تا وقتی که ناپلئون را در کنار بئرالحکیم می‌دیدیم و نادر را در میدان دهلی. این دشمنی همسایگی دو علت دارد: یکی این که اغلب تصادم منافع دارند، دیوار این یک جلوگیر آفتاب آن دیگری است و نم مستراح این به دیوار اطاق آن یکی صدمه می‌زند و غیره و غیره. دوم این‌که همساگیان بیشتر از دیگران حسرت یکدیگر را می‌خورند: فلانی قاز دارد و ما مرغ. فلان کس هر شب پلو می‌خورد و زن خوب دارد و کلفتش چنین و چنان است و...
ازین جهت اغلب این حسرت‌ها و حسادت‌ها به دشمنی ختم می‌شود. در کار دولت‌ها هم همین امر هست، از شرق بگیر و به غرب برو: کره از چین می‌نالد، چین از روسیه که مغولستان از من است، روسیه تا کنار دانوب ادعا دارد و رومانی از این امر در اضطراب که مولداوی از کف رفت، دعوای آلمان شرق و غرب، و اختلاف آلمان و فرانسه بر مسائل آلزاس و لرن، و گفت‌وگوی فرانسه و اسپانیا بر سر پیرنه و طوایف باسک، ادعای ما را ثابت می‌کند که "همیشه همسایه‌ها بدترین دوستان و بهترین دشمنان همدیگرند." بی‌خود نبود که در قدیم همسایه‌ها بعضی چیزها را که داشتند از همدیگر پنهان می‌کردند: یک روایت محلی دهاتی ما که در اول افسانه‌ها برای بچه‌ها گفته‌ می‌شود با این آهنگ شروع می‌شود: "اوسونه، سی سونه (افسانه‌ی سیستان است) پلو پختم دونه دونه، همچی (آن‌طور) خوردم که همسایه ندونه!" و باز درست می‌گفتند قدیمی‌ها که به زن‌ها دستور می‌دادند "پشت به شو کن، نمک چشو کن". و ظاهرتر آن این است که گفته‌اند: "نان را باید در پناه دندان خورد."

 

 از پاریز تا پاریس/ نوشته‌ی محمدابراهیم باستانی پاریزی/ نشر علم/ ص362 و ص363

  • پیمان ..

بیکاری

۱۱
تیر

عکس از fatima rgd، تونل رسالت،‌ بیکاری

-‌ چرا به موضوع اشتغال در دهه 90 باید ویژه نگاه کرد؟
بررسی وضعیت اشتغال از سال 1335 تا 1390 حاکی از بروز یک اتفاق نادر در اقتصاد ایران طی سال‌های اخیر است. اگر آمار اشتغال را از اولین سرشماری کشور در سال 1335 تا آخرین سرشماری در سال 1390 مورد بررسی قرار دهیم و اشتغالی را که به طور سالانه در فواصل مختلفی که سرشماری صورت‌گرفته محاسبه کنیم، متوجه می‌شویم میزان خالص اشتغال ایجاد‌شده، در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 (با وجود درآمد سرشار ارزی 700 میلیارد‌دلاری) حدود صفر بوده و تقریباً شغلی در اقتصاد ما ایجاد نشده است. بر اساس طرح آمارگیری سالانه نیروی کار که از سوی مرکز آمار ایران صورت می‌گیرد، تعداد شاغلان کشور در سال 1384، 20 میلیون و 620 هزار نفر بوده که در سال 1391 این تعداد با افزایش تنها 10 هزار شغل به 20 میلیون و 630 هزار نفر رسیده که این 10 هزار نفر شغل از نظر آماری معنی‌اش صفر است.
علاوه بر این، اگر ما از نظر ساختار اشتغال پنج فعالیت عمده‌ای (کشاورزی، صنعت، صنوف عمده‌فروشی، ساختمان و حمل و نقل) را که بیشترین سهم را در اشتغال دارند مورد بررسی قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که اشتغال در بخش کشاورزی و صنعت روند نزولی داشته به‌گونه‌ای که تعداد شاغلان کشاورزی و صنعت در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 کم شده و به تعداد شاغلان بخش ساختمان و حمل و نقل اضافه شده است. به عنوان مثال، بخش صنعت حدود 530 هزار نفر از شاغلان خود را در این سال‌ها از دست داده است. این رقم قابل تامل است چون همان‌طور که می‌دانید نیروهایی که در بخش صنعت فعالیت می‌کنند به تخصص و تحصیلات بیشتری نیاز دارند و سطح‌شان نسبت به نیروهایی که در بخش ساختمان مشغول کارند طبیعتاً متفاوت است. بخش اصلی نیروهای ساختمانی تخصص‌هایی ابتدایی دارند که عمدتاً از عهده بسیاری برمی‌آید. نیاز به آموزش‌های پیچیده‌ای ندارند اما نیروهای صنعت چون از تحصیل و تخصص برخوردارند بیکاری‌شان اهمیت عدم تعادل در بازار کار را دو چندان می‌کند.

‌- البته در بخش ساختمان همیشه تقاضا برای کار وجود دارد اما کمتر ایرانی حاضر است تن به کارگری ساده دهد.
بله، این موضوع را قبول دارم. حتی برخی که می‌خواهند وضعیت اشتغال کشور را تحلیل کنند می‌پرسند چرا در حالی که گفته می‌شود اقتصاد ما با سه میلیون بیکار روبه‌روست هر جا که می‌رویم می‌بینیم آگهی زده‌اند که به کارگر ساده نیاز داریم! بنابراین، تقاضا برای کارگر ساده وجود دارد و ما مجبوریم برای پوشش این تقاضا، از نیروی کار وارداتی (عمدتاً افغان‌ها) استفاده کنیم.

‌- چرا چنین پدیده‌ای در کشورمان شکل گرفته است؟
شکل‌گیری چنین پدیده‌ای به ساختار اشتغال‌مان برمی‌گردد. ضمن اینکه کل این ساختار اشتباه بوده، به سمت شغل‌هایی حرکت کرده‌ایم که اولاً آقایان را بیشتر نیاز دارد، ثانیاً نیروهایی را به کار می‌گیرد که کمتر تحصیل کرده‌اند. در حالی که ما به شغل‌هایی احتیاج داریم که زنان را به کار گیرد و نیروهای تحصیلکرده را جذب کند.
حال باید به این پرسش پاسخ بدهیم که چرا چنین اتفاقی رخ داده است. طبیعتاً نمی‌توانیم بگوییم که تصمیم‌گیرندگان کشور نمی‌خواسته‌اند شغل ایجاد کنند، اتفاقاً خیلی تاکید بر ایجاد اشتغال داشتند و همه ما می‌دانیم که طرح‌هایی مانند بنگاه‌های زودبازده با این هدف اجرا شد که در اقتصاد ما سالانه بالای 5/1 میلیون شغل ایجاد شود. شکی نیست که هدف سیاستگذار در چنین طرح‌هایی این بوده که اشتغال ایجاد شود. اما سوال مهم این است که آیا ابزارهایی که برای رسیدن به هدف انتخاب شده درست بوده یا خیر که به نظر می‌رسد درست نبوده چون نه‌تنها نتوانسته به هدف برسد بلکه درست عکس آن اتفاق افتاده است. پس چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟
همان‌طور که می‌دانید کشور در اوایل دهه 60 با یک شوک جمعیتی در زاد و ولد روبه‌رو شد که این افراد امروز در حال گذر از سن اشتغال هستند. اگر برای این جمعیت انبوه، تا سال‌های پایانی دهه 90 نتوانیم شغلی ایجاد کنیم دیگر نخواهیم توانست برایشان کاری کنیم چون سن آنها به مرز 40 سالگی می‌رسد. در سال‌های گذشته برای این افراد هزینه‌های بسیاری در خصوص تغذیه، آموزش و... شده است اما حال که به سن اشتغال رسیده‌اند کشور با شرایط سخت و پیچیده رکود تورمی روبه‌رو شده و نتوانسته به راحتی شغلی را برایشان ایجاد کند. در حال حاضر جمعیت 15 تا 34‌ساله کشور حدود 30 میلیون نفر تخمین زده می‌شود که بخشی از این جمعیت مشغول تحصیل، بخشی بیکار، بخشی دارای شغل و بخشی هم تنها جمعیت مصرف‌کننده‌اند، بدون اینکه دنبال کار باشند. اتفاقی که به وقوع خواهد پیوست این است که بازار کار برای جمعیتی که اکنون در حال تحصیل‌اند تنگ خواهد شد. ما با پدیده بیکاران دارای تحصیلات عالیه روبه‌رو می‌شویم که این پدیده حتی ممکن است به فارغ‌التحصیلان مقطع دکترا نیز کشیده شود.
بنابراین کشور برای ایجاد اشتغال این افراد سال‌های سرنوشت‌سازی در پیش دارد چون با این مساله مواجه هستیم که اقتصادمان چطور می‌تواند به مهم‌ترین نیاز دهه شصتی‌ها که شغل همراه با درآمد است جواب دهد. درست در فاصله زمانی که اقتصاد ما نیاز داشته شغل در مقیاس بسیار بزرگ ایجاد کند، افزایش جهشی درآمدهای ارزی هم منابع قابل ‌توجهی را فراهم کرد، متاسفانه از این فرصت استثنایی استفاده نشد و از سال 1391 هم که گرفتار رکود تورمی شده‌ایم طبیعتاً امکانی برای ایجاد شغل فراهم نبوده است. اتفاق دیگری که در بازار کار ما رخ داده این است که بخش قابل ‌توجهی از جمعیت در سن کار، در گذشته بدون ورود به دانشگاه، وارد بازار کار می‌شدند و بخش کمی از آنها وارد دانشگاه می‌شدند.
اما در سال‌های اخیر، به دلیل سرمایه‌گذاری بالایی که در توسعه آموزش عالی صورت گرفت، مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌ها ضربه‌گیر بازار کار ما شدند و توسعه آموزش عالی به سمتی رفت که تناسبی با سطح توسعه‌یافتگی و نیازهای کشور نداشت. یعنی اینکه ما به اصطلاح با مشکل «بیش‌سرمایه‌گذاری» در آموزش عالی مواجه شدیم بدون اینکه اقتصاد ما ظرفیت جذب این فارغ‌التحصیلان را داشته باشد. از طرفی در زنان هم تقاضای اشتغال افزایش یافته که پیام این دو پدیده به اقتصاد این است که باید در آینده چه نوع شغلی ایجاد کند که هم فارغ‌التحصیلان ما را جوابگو باشد و هم برای بانوان شغلی ایجاد شود.

‌- چرا اقتصاد ما در سال‌های گذشته نتوانسته شغل ایجاد کند و همواره نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است؟
اینکه چرا اقتصاد ما شغل ایجاد نکرده است به معمایی برمی‌گردد که پاسخ آن در رویکرد تصمیم‌گیری‌ها و تصمیم‌سازی‌های اقتصادی کشور طی سال‌های 1384 تا 1391 نهفته است.
از نظر جمعیت‌شناسان فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد که جمعیت نسل جوان به سهم مسلط در کل جمعیت می‌رسد و جمعیت زیر 15 سال و بالای 60 سال کاهش می‌یابد. به چنین وضعیتی «پنجره جمعیتی» گفته می‌شود که فرصتی استثنایی برای یک کشور است که فقط برای یک‌بار اتفاق می‌افتد که کشور می‌تواند آینده خودش را با این جمعیت بسازد. پنجره جمعیتی ما مصادف شد با درآمدهای سرشار نفتی در فاصله سال‌های 1385 تا 1390. متاسفانه این درآمد به شغل تبدیل نشد و نتوانستیم ظرفیت اشتغال را برای این جمعیت جوان ایجاد کنیم. ما این همه اسناد بالادستی داریم اما فاقد یک چارچوب مشخص و سختگیرانه برای مدیریت درآمدهای نفتی هستیم. وقتی درآمدهای نفتی در کشور افزایش پیدا می‌کند، دولت ارز حاصله را به بانک مرکزی می‌فروشد که در چنین حالتی سه اتفاق می‌افتد. ذخایر بانک مرکزی افزایش پیدا می‌کند، رقم بودجه زیاد می‌شود و با عرضه زیاد ارز نرخ آن عملاً کاهش پیدا می‌کند و سبب می‌شود واردات کالا ارزان شود، که ارزان شدن این کالاها سبب می‌شود کالای مصرفی وارداتی جایگزین کالای داخلی شده و رقابت‌پذیری بنگاه تولیدی کم شود. بنابراین کالاهای صنعتی ما قدرت رقابت‌شان را از دست می‌دهند و نمی‌توانند با کالاهای وارداتی رقابت کنند.
از سویی هم با توجه به واردات کالاهای واسطه‌ای و مواد اولیه در دوره وفور درآمدها، وابستگی بنگاه‌ها به واردات افزایش پیدا کرده و نهایتاً ذخایر بانک مرکزی به افزایش پایه پولی و نقدینگی تبدیل می‌شود. با توجه به اینکه بودجه دولت هم افزایش پیدا می‌کند، تعهدات دولت زیاد شده و در مجموع تقاضای کل بالا می‌رود. در چنین شرایطی، از یک طرف تقاضای کل زیاد شده و از طرف دیگر واردات افزایش پیدا می‌کند. بار تخلیه تقاضای کل روی دوش بخش ساختمان و مسکن می‌افتد و باعث می‌شود قیمت مسکن افزایش پیدا کند. در این وضعیت، نیروی کار از تولید به سمت ساختمان می‌رود. همان‌طور که توضیح دادم، طی سال‌های گذشته، تعداد شاغلان ساختمان زیاد شده و از شاغلان بخش‌های کشاورزی و صنعت کاسته شده است. از طرفی، چون نیرویی که در بخش ساختمان مشغول کار است با بهره‌وری پایین معمولاً فعالیت می‌کند باعث می‌شود بهره‌وری در کل اقتصاد ما کم شود.

- این مسائل در سال‌های وفور درآمدهای نفتی اتفاق افتاده است. حال اگر بخواهیم آنچه در دوره کمبود درآمدهای نفتی از سال 1391 به بعد رخ داده را تحلیل کنیم چه می‌توانیم بگوییم؟
با توجه به اینکه این کاهش درآمدها پس از وفور درآمدهای نفتی رخ داده، کاهش واردات باعث می‌شود آن بخش از تولید که وابستگی‌اش به واردات زیاد شده بود، در شرایط بدی قرار گیرند و تولید در اقتصاد کاهش پیدا کند. مثل آنچه در صنعت خودرو به صورت بارزی در کشور ما اتفاق افتاد. در سال‌های وفور درآمد نفتی صنعت قطعه‌سازی کشور تن به واردات داد و تولیدات داخلی این صنعت کاهش یافت. پس از شروع تحریم‌ها و کاهش درآمدهای نفتی هم واردات قطعه با محدودیت روبه‌رو شد و چون توان قطعه‌سازان داخلی کاهش یافته بود تامین قطعات خودرو با مشکل مواجه شد و تولید این محصول صنعتی به شدت کاهش یافت. از سوی دیگر وقتی درآمد دولت کم می‌شود، کسری بودجه افزایش می‌یابد، بودجه عمرانی دولت معمولاً کم می‌شود، بنابراین بیکاری به وجود می‌آید. تحلیل تاثیر نفت در اقتصاد ملی ما بیانگر آن است که بالاخره ما یا در شرایط وفور یا کمبود درآمدهای نفتی بوده‌ایم. از سال 1351 به بعد که شوک اول نفتی اتفاق افتاده تا به امروز تورم و نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است که نشان می‌دهد ما نتوانسته‌ایم مدیریت درستی روی درآمد نفتی‌مان داشته باشیم.
همان‌طور که توضیح دادم، هنگامی که درآمدهای نفتی زیاد می‌شود، واردات با شدت در اقتصاد ما افزایش پیدا می‌کند که باعث می‌شود کالاهای مصرفی وارداتی جایگزین تولید داخلی شده و تراز غیرنفتی (تفاضل صادرات غیرنفتی و واردات) ما به شدت بزرگ شود. بررسی سال‌های 1352 و 1353 و 1384 و 1385 که درآمد نفتی‌مان زیاد شد نشان می‌دهد دولت‌های وقت در شرایط وفور درآمدهای نفتی، دلارهای حاصل از آن را وارد بودجه کرده و با افزایش حجم بودجه تعهدات سنگینی را به وجود آورده‌اند. به دنبال آن، در سال‌هایی که قیمت نفت پایین می‌آید، بودجه سالانه از ثبات بیشتری برخوردار می‌شود اما در سال‌های وفور درآمدهای نفتی، بودجه کشور افزایش چشمگیری می‌یابد و تعهداتی ایجاد می‌شود که دولت در ادامه نمی‌تواند به آن پایبند باشد. همچنین به خاطر عدم توان دولت در تامین هزینه‌ها، اختلالاتی در زندگی مردم به وجود می‌آید و بودجه بیشتر به نفت وابسته می‌شود. اگر عملکرد کشورهای مختلف نفتی را مورد بررسی قرار دهیم، نشان می‌دهد در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 وابستگی بودجه ما به نفت در مقایسه با بقیه کشورهای نفتی خیلی زیاد شده، چون تقریباً همه درآمدهای نفتی را وارد بودجه کرده‌ایم.

- تزریق دلارهای نفتی به بودجه چه تبعاتی برای اقتصاد ما داشته است؟
یکی از نتایج آن این بوده که تعداد بنگاه‌های کوچک صنعتی ما از حدود 13 هزار به 10 هزار و 500 واحد و تعداد بنگاه‌های متوسط نیز از 4100 به 3900 بنگاه رسیده اما بنگاه‌های بزرگ از 430 به 490 واحد افزایش پیدا کرده است. در مجموع اتفاقی که در صنعت‌مان افتاده، بیانگر آن است که حدود 2750 واحد تولیدی کوچک و متوسط در سال‌های اخیر تعطیل و باعث بیکاری بخشی از جمعیت شاغل ما شده است. البته همان‌طور که می‌دانید بنگاه‌های بزرگ ما عمدتاً دولتی و بنگاه‌های کوچک و متوسط ما عمدتاً خصوصی هستند، بنابراین در این سال‌ها تعداد بنگاه‌های کوچک و متوسط خصوصی کاهش پیدا کرده و بنگاه‌های بزرگ افزایش یافته است. در نتیجه اشتغال در بخش خصوصی پایین آمد که انعکاس آن را در ارقام کلان اشتغال مشاهده می‌کنیم. بررسی وضعیت نیروی کار نشان‌دهنده افزایش بیکاری در میان جوانان و زنان است که عمدتاً در بخش خصوصی به کار گرفته می‌شدند.
از آنجا که بیکاری یک شاخص اصلی برای تحلیل وضعیت اشتغال کشور است آن چیزی که برای ما باید خیلی مهم باشد، نرخ بیکاری جوانان است. بر اساس نتایج سرشماری سال 1390، نرخ بیکاری مردان 15 تا 24‌ساله، 26 درصد و نرخ بیکاری مردان 15 تا 29‌ساله حدود 20 درصد بوده است. از سویی چون ساختار اشتغال در کشور ما ساختاری نیست که بتواند زنان را به کار گیرد، نرخ بیکاری زنان جوان به بالای 40 درصد نیز می‌رسد که فوق‌العاده بالا و نگران‌کننده است و نشان می‌دهد اقتصاد ما با یک مساله جدی مواجه بوده و آن هم اینکه نسل جوان ما می‌خواستند کار پیدا بکنند که موفق نبوده‌اند. بنابراین آموزش عالی (ادامه تحصیل) را به عنوان یک فرصت انتخاب کردند تا زمان را خریداری کرده و بتوانند در سال‌های بعد وارد بازار کار شوند.
در سال 1390 جمعیت کشور حدود 75 میلیون نفر بوده، که نزدیک به 63 میلیون و 500 هزار نفرشان در سن کار بودند و حدود 11 میلیون نفرشان در سن کار نبودند که حال یا کودک یا سالمند بوده‌اند. 40 میلیون از این 63 میلیون نفر جمعیت غیرفعال (جمعیت در سن کار که دنبال کار نیستند) و حدود 23 میلیون و 300 هزار نفر جمعیت فعال هستند که دنبال کار بوده‌اند. از این 23 میلیون و 300 هزار نفر، 20 میلیون و 500 هزار نفر شاغل و حدود دو میلیون و 900 هزار نفر بیکار بوده‌اند. همچنین از جمعیت 40 میلیونی جمعیت غیرفعال ما، پنج میلیون و 400 هزار نفر دارای تحصیلات عالی هستند که حدود 4 میلیون و 500 هزار نفرشان دانشجو هستند و پس از فراغت از تحصیل وارد بازار کار می‌شوند. این ارقام در مجموع چیزی حدود هشت میلیون و 500 هزار نفر جمعیتی را به ما نشان می‌دهد که یا به دنبال کار خواهند بود و باید برای آنها شغل ایجاد شود یا به جمعیت غیرفعال تبدیل می‌شوند که بار تکفل را در اقتصاد بالا خواهد برد. نکته جالب این است که 72 درصد شاغلان ما بدون تحصیلات عالی هستند و این در حالی است که هر‌ساله به تعداد بیکاران دارای تحصیلات عالی کشور اضافه شده است. بنابراین مساله ایجاد شغل در اقتصاد ما مساله مهمی است و همان‌طور که اشاره کردم با توجه به اینکه دهه شصتی‌ها وارد آستانه 40سالگی خواهند شد باید حتماً برای آنها کاری کرد. در کشور ما جمعیتی کمتر از 21 میلیون نفر، نان‌آور جمعیت 78 میلیونی هستند. این به معنی آن است که هر یک نفر، تامین‌کننده 7/3 نفر است. این در حالی است که متوسط این عدد در کل جهان، 2/2 است. مقایسه این دو رقم نشان‌دهنده آن است که بار تکفل در اقتصاد ما بسیار بالاست و در نتیجه، پیامدهای رفاهی از دست دادن شغل در کشور ما بسیار زیاد است...

 

(چالش‌های اصلی اقتصاد ایران در گفت‌و‌گو با مسعود نیلی، مشاور اقتصادی رئیس‌جمهور/ مجله ی تجارت فردا/شماره ی 89)

-عکس از فلیکر fatimaRgd

  • پیمان ..

"یک شب در روزگار معتصم نیم¬شب بیدار شدم هرچه حیلت کردم خوابم نیامد و غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست یافت که آن را هیچ سبب ندانستم. با خویشتن گفتم چه خواهد بود؟ آواز دادم غلامی را که به من نزدیک او بودی به هر وقت، نامْ او را سلام، گفتم بگوی تا اسب زین کنند. گفت: ای خداوند نیم¬شب است و فردا نوبت تو نیست، که خلیفه گفته است تو را، که به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقتِ برنشستن نیست.
خاموش شدم که دانستم که راست می¬گوید. اما قرار نمی¬یافتم و دلم گواهی می¬داد که گفتی کاری افتاده است. برخاستم و آواز دادم به خدمتکاران تا شمع را برافروختند و به گرمابه رفتم و دست و روی بشستم و قرار نبود تا در وقت بیامدم و جامه درپوشیدم. خری زین کرده بودند،‌برنشستم و براندم، والله که ندانستم کجا می¬روم..."


گزیده¬ی تاریخ بیهقی/ به انتخاب محمدجعفر یاحقی و مهدی سیدی/ نشر سخن/ ص 102

  • پیمان ..
"در بین‌النهرین باستان، از حدود پنج هزار سال پیش، مردم برای ثبت معاملات مربوط به محصولات کشاورزی مثل جو یا چوب، از ژتون یا فلزاتی مثل نقره استفاده می‌کردند. حلقه‌ها، قالب‌ها و صفحات نقره‌ای بدون تردید به عنوان پول مورد استفاده قرار می‌گرفتند(همین‌طور غلات)، اما لوحه‌های گلی نیز همان قدر اهمیت داشتند، شاید هم بیشتر. لوحه‌های بسیاری باقی مانده‌اند که به یاد ما می‌آورند، از هنگامی که بشر فعالیت‌های خود را مکتوب نمود، آن اسناد به تاریخ، شعر یا فلسفه مربوط نمی‌شد، به کسب و کار مربوط می‌شد. غیرممکن است که انسان با چنین ابزار مالی باستانی برخورد کند و احساس مهابت به او دست ندهد..."

برآمدن پول، تاریخ مالی جهان/ نیال فرگوسن/ شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ ص 39


  • پیمان ..

"گفته شده است آن چه که روح زمانه می‌نامند چیزی نیست که انسان بتواند بدان بازگردد. از میان رفتن این روح نشانه‌ی به پایان رسیدن جهان است. به همین شکل، نمی‌توان تمام سال را در بهار و تابستان گذراند، یا پیوسته در روشنایی روز گذران زندگی کرد.

از این رو، اگرچه انسان دوست داشته باشد ولی نمی‌توان جهان امروز را به روح صد سال پیش یا بیشتر بازگرداند. از این بهتر آن باشد که زمانه‌ی خویش را به بهترین شکل ممکن درآوریم. مردمی که اندوه گذشته را در دل دارند ناتوان از درک این نکته هستند.

از سوی دیگر مردمی که تنها با طریقت متاخرین آشنا هستند و از طریقت قدما بیزارند، مردمی سطحی و کوته‌بین هستند.

@@@

آمده است که اوکوبو دوکو در جایی گفته:

می‌گویند آن هنگام که کار جهان به پایان خویش نزدیک می‌شود زمین از وجود بزرگان هنر خالی می‌شود.

من این حرف را نمی‌فهمم. به گیاهانی همچون پئونی، آزالیا و کامیلیا نگاه کنید! آن‌ها گل‌های زیبایی خواهند داد، چه پایان جهان باشد و چه خیر. اگر مردان کمی به این حقیقت فکر کنند موضوع را درک خواهند کرد. و اگر مردم حتا به استادان همین زمانه نیز توجه کنند، می‌بینند که استادان زیادی در هنرهای مختلف وجود دارند. اما این تصور در مردم القا می‌شود که پایان جهان نزدیک است و آن‌ها نیز دگیر تلاشی از خود به خرج نمی‌دهند. این شرم‌آور است. زمانه مقصر هیچ چیزی نیست."


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ یاماموتو چونه‌تومو/ ترجمه‌ی سید رضا حسینی/ نشر چشمه


  • پیمان ..

یه روز من و سامان داشتیم طرف‌های آزادی چرخ می‌زدیم که دیدیم یه پرایدیه شاخ شده. منم که سرم درد می‌کنه واسه کلک بازی. سه شماره پراید و گرفتم و یه جا پشت چراغ چسبوندم کنارش. دیدم بله؛ دو تا شاه‌داف دارن تیک‌تاک می‌کنن. به شاگرد راننده اشاره کردم شیشه رو بده پایین. جونور یه جوری ابرو انداخت بالا که قشنگ ویرونم کرد. چه مژه‌هایی، فر خورده بود تو آسمون. به سامان گفتم راننده مال تو. اونم گفت راننده مال من. ده ثانیه مونده بود چراغ سبز شه، شروع کردن گاز و گوز کردن که یعنی چی؟ بیا یک و دو بندازیم! منم از خدا خواسته، دی‌جی تی‌اس‌تو رو انداختم تو سیستم، ولوم تا آخر، فاز نید فور اسپید برداشتم. خب، حاجیت هم که تمامِ ونک، پاسداران، ستارخان، به اسم حمید شوماخر یا حمید رُد رانِر می‌شناسن. بگذریم. کُل یادگار رو اُس کردیم. پدرسگ دافیه هم لایی‌بازیش خوب بود. هرجا کشیدم، اونم پشت سرم کشید. تا اینکه نزدیکای فرحزاد کَلش خوابید. یه جا یه دونه از این وانت گاویا داشت جفت یه ماشین دیگه می‌رفت که دقیق یادم نیست چی بود ولی به احتمال کادیلاکی چیزی بود. یه جوری می‌رفتن بگم موتور از لاشون رد نمی‌شد، من گفتم عَلَلا، با معکوس صاف رفتم بینشون. حالا سرعتمون هفتاد هشتاد تا بود، ایزی! سامانم دستاش رو داشبورد، جفت کرده بود. آقا خلاصه زد و ما مویی رد شدیم، جوری که قد یه کاغذ چپ و راست می‌شد، مالیده بودم. وانتیه بوق بوق، منم فینگرو حواله کردم و اومدم به سامان بگم «داری دست‌فرمون دآشتو» که یهو صدا تصادف اومد. نگاه کردم تو آیینه دیدم یا ابوالفضل، دافیه اومده پشت سر من رد کنه زده وانت و مانت و همه رو برده تو باقالیا. صحنه چِتی ها! سامان گفت یا خدا، بزن بریم که شهیدشون کردی. من رو می‌گی، پرم ریخت، اومدم گولّه کنم دیدم دلم نمیاد. یه دویست سیصد متر که رفتیم زدم کنار. به سامان گفتم تو بشین تو ماشین من برم یه سر و گوشی آب بدم. سامان شااآکی شد گفت، فردین‌بازی در نیار، پامون گیره. گفتم راه نداره داش. خاطر زیده رو می‌خوام بدرقم. هیچی دیگه، انگار نه انگار، تریپ رهگذر قدم‌زنان رفتم تا معرکه. دیدم اتوبان بسته شده، یه مشتی علاف هم جمع شدن و وانتیه دوتا زیدا رو پیاده کرده داره هوچی‌گری می‌کنه. غربتی فکر کرده بود آقاشونه، کم مونده بود بندازتشون زیر چک و لقد. حالا گلگیر و دیاق پراید ترکیده ولی وانت فوقش یه خال افتاده. منو می‌گی، داد زدم صداتو بیار پایین، مگه دزد گرفتی؟ تا چشم زیدیه به من افتاد انگار خود سوپرمنو دیده. طفلکم مثل فنچ ترسیده بود. گفتم دخترخاله شما بشین تو ماشین. وانتیه هم که منو شناخته بود، کارد می‌زدی خونش نمی‌ریخت. اومد دری‌وری بگه، دو سه تا فحش تخصصی یادش دادم. حروم‌زاده موزی دست انداخت یخه رو کشید، تی‌شرتم جر خورد. اون هم کدوم تی‌شرت! یه ورساچه اصل داشتم، ممد لباسیِ تو پلاسکو خودش برام از ترکیه آورده بود. چیز نازی بود. دیدم ورساچم اینطوری شده گفتم گور خودتو کندی، یه کف‌گرگی تپل گذاشتم تو صورتش. کلّاً من خیلی بددعوام. شگردم غافل‌گیریه. تا ملت منو گرفتن، یارو رفت از تو ماشین عصا کشید. عصا رو برد تو هوا که یه دفه کلان آژیر کشید. من اومدم بپیچم برم دیدم زابیله. فاز کتک‌کتک‌خورده‌ها برداشتم. تیز گفتم جناب سروان به دادمون برسین، این آقا اول داشت دختر مردم رو می‌زد، اومدم بگیرمش رو من عصا کشید. ایناها ملت شاهدن. یهو صدا سامان از تو جمعیت اومد که راست می‌گه جناب سروان، طرف قاطی کرده. اون بدبخت هم به تته‌پته افتاد و خلاصه آقا سرتو درد نیارم. آخرش این طوری شد که ما همون‌جا پونزده بیست تومن دستی دادیم به طرف و قضیه حل شد رفت پی کارش. خلوت که شد راننده پراید گفت، دمت گرم و مرسی و خدافظ. گفتم لااقل تا دم ماشینمون ما رو ببر. گفت باشه. زدم رو شونه خودم که داش حمید سی ثانیه وقت داری مخو بزنی. تا نشستیم عقب، به زیدیه سلام کردم. گفت سلام. از تو آیینه نگام کرد، دیدم یا خدا. عجب چشمایی، چه مژه‌هایی. گفتم من حمیدم. گفت منم مژگانم. پرسید چرا برگشتی؟ اومدم بگم مرام ما این‌طوریه و از این شرّوورّها، نمی‌دونم چی شد یه هو حرف راست مثل آب از دهن غریقی که دارن سینه‌اش رو فشار می‌دن پرید تو فضا. گفتم مژه‌هات. برگشتم مژه‌هاتو دوباره ببینم. هیچی نگفت. منم ساکت شدم. رسیدیم دم ماشین، یهو دلم گرفت. دیدم فرصت تموم شده و ضایع کردم و اصلاً دیگه بی‌خیال. اومدم پیاده شم، دیدم چهار پنج تا گردو سبز کف ماشینه. همون موقع مژگان گفت: می‌خوای از این گردوها بردارین. یکیش رو برداشتم و گفتم خدانگهدار و منتظر سامان هم واینستادم. فوری نشستم پشت رل. گردو رو گذاشتم رو داشبورد و به جا تی‌اس‌تو داریوش پلی کردم. یه دو دقیقه بعد سامان اومد گفت بریم فرحزاد، اینا هم دنبالمون میان. حالا جریان چی بود؟ سامان بهشون گفته بود من تعمیرکار خوش‌قیمت آشنا دارم، بریم همین الآن ماشینتو بزاریم واسه تعمیر. اینو گفت و داریوش هم خوند «تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من..»، گفتم یا بخت و یا اقبال، بزن بریم. بعدشم که تو ترافیک کنار هم رفتن همانا و یخمون باز شدن همان. دیگه اون‌قدر رفیق شدیم که یه جا مژگان یه حرکت عشقی زد: از تو کیفش یه سوتشرت دروورد داد من رو تی‌شرتم بپوشم که یه وقت گیر بهمون ندن. من مستِ بوی سوتشرت بودم که یه دفعه دیدم اینا از ما جلوتر دارن می‌رن، رفتم که بهشون بگم دنبال ما بیاید، دیدم اِ! این که یه یارو سیبیله‌ست پشت فرمون، معلوم شد گمشون کردیم. آقا دنیا رو سرم خراب شد. سامان گفت باید همین اطراف باشن، تا دیر نشده بیا این کوچه پس‌کوچه‌ها رو بگردیم. منم دیگه معطل نکردم، مثل فرفره می‌پیچیدم تو این کوچه‌ها. تا این که اتفاقی که نبایست می‌افتاد افتاد. نمی‌دونم از کدوم قبرستونی یه دفه یه موتوری جلوم سبز شد، ¬هرچی اومدم بزنم رو ترمز دیدم نمی‌شه. نگو گردوهه قل خورده بوده رفته بوده زیر پدال. چشمت روز بد نبینه. چنان زدم در باسن موتور که یارو چهارتا معلّق تو هوا زد. بدجوری گرخیده بودم. پیاده شدم دیدم یارو داره فحش می‌ده گفتم خدایا شکرت. موتورشو جمع کردیم، کشوندیمش یه کناری. ملت همیشه درصحنه‌ام که فقط منتظرن یه جریانی بشه، وایسن کارشناسی کنن. سامان اومد معاینه‌اش کنه، یکی از تو جمعیت گفت، دست نزن بهش، فقط زنگ بزن اورژانس. سامانم رفت رو مخش داد زد که من پزشکم تو چه‌کاره‌ای این وسط؟ اون بیچاره هم گفت چرا قاطی می‌کنی؟ من هم خیاطم،این آقا هم نونواست، اون آقا هم بقاله. یهو به سرم زد برم از بقاله یه آبمیوه‌ای چیزی برای موتوریه بگیرم. از تو جمعیت که اومدم بیرون، یهو چشم تو چشم مژگان شدم. گفت حواست کجاست؟ چرا ما هرچی بوق و چراغ زدیم واینستادی؟ گفتم من عاااشقم، حالا هم که گرفتار شدم. سوتشرتشو بهش دادم و اومدم برم تو بقالی، صدام زد که ما باید بریم خونه. موبایلتو بده شمارمو بزنم توش... گفتم تو عشقی به خدا. خلاصه آقا اونا رفتن و ما یکی دو ساعتی گرفتار موتوریه بودیم. خلاص که شدیم اومدم یه مژگان زنگ بزنم، دیدم ای دل غافل. شماره‌ای که زده نه‌رقمیه. تازه یادم افتاد 5 و 2 گوشیم قلق داره. نشستم ده بیست تا شماره رو امتحان کردم، شاید پیداش کنم که فایده ای نداشت. خیلی دمغ شدم. یعنی تا همین امروز دمغم. اینایی هم که تعریف کردم، فقط به این امیده که یه روز مژگان بخونه و شمارشو تو کامنتا بزاره.

امید بنکدار

برداشت از سایت پرونده

  • پیمان ..

در خود

۲۰
آبان

     الان که اینجا نشسته‌ام بی‌قرارم. یکی از آن بی‌شمار لحظه‌هایی است که از بودن خودم در اینجایی که هستم به نفرت رسیده‌ام. از آن حالت هاست که من در خودم فرو می‌روم و این در خود فرو رفتن‌ها همیشه دردناک‌اند. هزار بار خاسته‌ام ایستادگی کنم از این در خود فرو رفتن‌ها. ولی نتوانسته‌ام. پیش خودم تصمیم گرفتم هر بار حس کردم دارم در خودم مثل یک قایق چوبی تکه تکه می‌شوم گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به اولین نفری که می‌توانم زنگ بزنم بگویم برایم چیزی بگو. تکه‌ای از کتابی را بخان. شعری را از حفظ بخان. خاطره‌ای را تعریف کن. اما نمی‌شود. اصلن همین که باید سلام کنم و احوالپرسی کنم سختم می‌شود. سختم می‌شود. غرق شدن و به آرامی فرو رفتن و بعد تا حد جنون پشیمان شدن انگار راحت‌تر می‌شود...

     الان که اینجا نشسته‌ام حس می‌کنم فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. چیزی یا بهتر بگویم کسی که نیست. چون نیست می‌خاهم که باشمش. دلم سوزنبانی می‌خاهد که مسئول سوزن کردن ریل‌هایی باشد که باید بروم. به هر آبادی و ایستگاهی که می‌رسم جلو‌تر از من ایستاده باشد. سوزنبانی که‌گاه گاه پرچم قرمزش را برایم تکان بدهد. بگوید حالا نرو. حالا بایست. از فاصله‌ی دور بدانم که نباید بروم. بدانم که رفتنم یعنی مرگ. بعد او بیاید بگوید با هم گپ بزنیم به وقتش بهت خاهم گفت که کی باید بروی. گپ بزنیم. چای بنوشیم. دم را دریابیم. شب بشود. بعد او برود و چراغ سبز بدهد و من راه بیفتم. بی‌اینکه عجله‌ی ابلهانه‌ای در کار باشد. آرام آرام بی‌آنکه مسابقه‌ای در کار باشد راه بیفتم و در سکوت و سیاهی بروم. و خیالم راحت باشد که آن چراغ سبز فکر همه چیز را کرده. در سکوت و سیاهی شب، آن زمان که همه در خاب نازند و خودشان را برای مسابقه‌های فردا روز آماده می‌کنند برانم و بروم... نیست. آدمی که پرچم سبز و قرمزی دستش باشد و من نگاهم به او باشد نیست و از نبودنش است که الان فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. اینکه اینجا نباشم. پرچم سبز و قرمز و آچارهای باز و بسته کردن سوزن‌ها و ریل‌ها را دستم گرفته باشم ایستاده باشم کنار چراغ سبز و قرمز یک ایستگاه راه آهن در یک شهر دور. خیلی دور. خودم را در کاپشن و کلاه پیچیده باشم. شب ساکت و سیاه باشد. باد بی‌رحم باشد. من به انتظار گذر عقربه‌ی ساعت نشسته باشم. ریل آماده‌ی حرکت قطار باشد. فقط چند ثانیه صبر کنم و بعد چراغ سبز بدهم تا برود...
     فقط همین می‌تواند آرامم کند. وقتی قطار رفت، وقتی قطار‌ها رفتند سر و کله‌ی شازده کوچولو هم اگر پیدا شود من همچون سوزنبان کتاب اگزوپری سوال‌هایش را جواب را خاهم داد...
 «شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافر‌ها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ.
و‌‌ همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریع‌السیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو یا خوابشان می‌بَرَد یا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغشان را فشار می‌دهند به شیشه‌ها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...
سوزن‌بان گفت: -بخت، یارِ بچه‌هاست.»
...
  • پیمان ..

دانشگاه تهران

 «آن وقت‌ها صرفه جویی عادت نبود. جزئی از زندگی ما بود. چون بدون آن دیگر از بیستم ماه به بعد آه در بساط نمی‌ماند. ما نمی‌توانستیم مثل "ف" به قول خودش اول برج کاپیتالیست باشیم. وسط برج سوسیالیست و آخر برج کمونیست. قرض هم به مزاجمان سازگار نبود. چون امکان پس دادنش نبود. حسن ماهی ۱۱۰تومان داشت و من ماهی ۱۰۰تومان. ۵۰تومانش برای کرایه اطاق می‌رفت. می‌ماند ۱۶۰تومان. جمع المال هم بودیم و باید با همین پول تمام ماه را سر می‌کردیم.

صبحانه نان و پنیر بود بدون چای. ناهار را در باشگاه دانشجویان می‌خوردیم، یک راگو یا ژیگو یا چیز دیگری از این قبیل، با یک نان بربری، تمام به ۱۲-۱۳ریال و این غذای اصلی بود. بعد از ناهار یکی دو ساعتی به گپ زدن و صحبت‌های سیاسی و اجتماعی یا شنیدن سخنرانی‌های چند نفری می‌گذشت، بعد از ظهر تا نزدیک‌های غروب توی اطاق کتاب و بیشتر رمان می‌خاندیم و معمولن وقتی توی اطاق بودیم یکی یک پتو دورمان می‌گرفتیم تا از سرما نلرزیم.

حسن یک بخاری کالری فیکس از اصفهان آورده بود که شیشه نداشت، سراسر زمستان به همدیگر نق زدیم تا دیگری آن را ببرد و شیشه بیندازد و آخر هیچ کدام نرفتیم و سرما را نوش جان می‌کردیم. این هم مثل غذا پختنمان بود. وقتی از اصفهان راه افتادیم، مامان مقداری نخود و لوبیا و چیزهای توی چمدان من گذاشت و طرز پختن آبگوشت را به من گفت و کوشیدم که به خاطر بسپارم. یک شب آبگوشت پختم تا ساعت ۱۰ توی آشپزخانه بودم. آخرش حوصله‌ام سر رفت. برداشتم آوردم توی اطاق. هیچ چیزی را نتوانستیم بخوریم. نپخته بود و گرسنه خابیدیم. کماجدان را تا دو سه روز با آب سرد و خاکس‌تر می‌شستم و همچنان چرب بود و نمی‌فهمیدم که چرا و متعجب بودم که پس توی خانه چه می‌کنند؟

خلاصه، باقی نخود لوبیا‌ها با مقداری قند و چای و کماجدان ماند تا وقتی که مامان به تهران آمد و آن‌ها را با خود به اصفهان برگرداند. این تنها غذایی بود که پختیم و دیگر توبه کردیم. شب‌ها از خیابان اسلامبول که برمی گشتیم، مشکل شام به میان می‌آمد. هر شب من و حسن به هم اصرار می‌کردیم که امشب شام را تو معین کن و هر دو می‌دانستیم که شام چه خاهد بود. به میوه فروش نزدیک خانه که می‌رسیدیم، هنوز هیچ کدام چیزی نگفته بودیم و همچنان به همدیگر تعارف می‌کردیم و بی‌اختیار به طرف هندوانه‌ها می‌رفتیم، ۱ هندوانه با ۲-۳تا نان لواش و یک سیر پنیر. این شام هر شب بود. فقط فصل هندوانه گذشت، ناچار برنامه عوض شد به نان و پنیر و حلوا ارده. و در زمستان آن قدر حلوا ارده خوردیم که من اسهال گرفتم و مریض شدم. ۱۲ اسفند به طرف اصفهان حرکت کردم و حسن تا نزدیک عید ماند. در اصفهان پس از ۱۰-۱۲روز خوب شدم.
در آن روزگار بی‌پولی چیزی نبود که آزارمان بدهد. البته بهتر است بگویم کم پولی نه بی‌پولی. زندگی کمتر جدی و بیشتر بازی شیرینی بود که هر روز از صبح تا دیروقت شب ادامه داشت. صبح که بیدار می‌شدیم خاه ناخاه مدتی کشتی می‌گرفتیم. کف اطاق گچی و فرش آن زیلویی بود که حسن آورده بود. وقتی خاک اطاق را فرا می‌گرفت و دیگر چشم چشم را نمی‌دید به ناچار کشتی تمام می‌شد...

پس از کشتی نوبت مستراح رفتن بود. یک مستراح بود و ۱۲نفر که همه تقریبن یک وقت بیدار می‌شدند و همزمان باید به دنبال کارشان از خانه بیرون می‌رفتند. پیداست که از دکان نانوایی شلوغ‌تر می‌شد. اطاق ما به حیاط پنجره‌ای داشت. ما نگاه می‌کردیم و تا یکی درمی آمد از پنجره به حیاط شیرجه می‌رفتیم و مستراح تسخیر می‌کردیم. اشکال فقط بین خودمان ۲نفر بود که اکثرن مدتی دم پنجره همدیگر را هل می‌دادیم. چند روزی همین بساط بود و بعد‌ها ساکنان خانه دم مستراح نوبت می‌رفتند و می‌ایستادند ولی به هر حال تا آخر ما سر پل خوبی برای حمله داشتیم.

پس از آن، مشکل صبحانه پیش می‌آمد. چون معلوم نبود چه کسی باید برود نان و پنیر بخرد. هر روز به همدیگر التماس می‌کردیم و بعد سر نوبت گفت‌و‌گویمان می‌شد تا دیگری را بفرستیم. اما اکثرن من مجبور می‌شدم بروم. چون حسن می‌توانست بی‌صبحانه سر کند و من نمی‌توانستم. کمتر روزی این کار‌ها زود‌تر از ساعت ۱۰ تمام می‌شد و در نتیجه هرگز ما نتوانستیم ساعت‌های اول و دوم درس در دانشکده باشیم. تازه وقتی می‌رسیدیم، ترجیح می‌دادیم توی کریدور بچسبیم به شوفاژ و بحث کنیم و در گفت‌و‌گوی دیگران بدویم. فقط در سر کلاس حقوق مدنی و یکی دو درس دیگر حاضر می‌شدیم، آن هم به این مناسبت که یا استادانش در میان درس به سیاست می‌پرداختند و پا را از خط بیرون می‌گذاشتند یا خوش سخن بودند و خلاصه درسشان به نحوی جالب بود.

بعد از ناهار در باشگاه دانشجویان، دست کم یک ساعتی دیگر به گفت‌و‌گو وجنجال‌های سیاسی می‌گذشت. آنجا مرکزی بود که دانشجویان دانشکده‌های مختلف دور هم جمع می‌شدند. همدیگر را به عضویت در حزب توده تبلیغ می‌کردند، طرح مبارزه با روسای دانشگاه را می‌ریختند و زمینه‌ی اعتصاب‌ها را فراهم می‌کردند. به همین سبب یک سال بیشتر باز نبود. سال بعد تبدیل به باشگاه دانشگاه و مخصوص پاره‌ای تشریفات، سخنرانی‌های رسمی، عروسی‌های دانشگاهیان و غیره شد و تا امروز همین است که هست. بزرگان قوم پشت دستشان را داغ کردند که دیگر لانه‌ی زنبور درست نکنند.»

به روایت شاهرخ مسکوب/ از کتاب «حدیث نفس» نوشته‌ی حسن کامشاد/ نشر نی/ صفحه‌ی ۷۲تا ۷۴

 

پس نوشت: زیاد رونویسی می‌کنم این روز‌ها. می‌دانم که خوب نیست....

  • پیمان ..

دلقک

۳۰
شهریور

"تلخک ایستاده بود جلوی آینه‌ی قدی بزرگی، صورتش را با مایعی چیزی می‌مالید، پاکش می‌کرد. کلاه بوقی سرش نبود. وسط سرش مو نداشت و سفید‌تر از جاهای دیگر صورتش بود.
- این رنگ‌ها... این رنگ‌ها که به صورتت می‌زنی از کجا می‌آوری؟
نگاهم کرد، از آینه، برای لحظه یی فقط.
- دعا کن وقتی بزرگ شدی هیچ وقت از این رنگ‌ها به صورتت نمالی.
- من دلقک نمی‌شوم. نمی‌خاهم بشوم. نمی‌خاهم همه بم بخندند.
- من هم فکر می‌کردم نمی‌شوم. فکر می‌کردم خیلی چیزهای دیگر می‌شوم، اما خب...
- من می‌خاهم نویسنده بشوم.
- فرقی ندارد. هر دوشان سرونه یک کرباسند. آخرش وقتی چند سال دیگر به یکی از این آینه‌های لعنتی نگاه کنی می‌بینی صورتت سیاه ست... می‌بینی صورتت مثل صورت من سیاه ست.
صورتش حالا سفید شده بود. طوری که به سرخی می‌زد.
- با چشم‌های خودت می‌بینی همه‌ی آن‌هایی که برات تره خرد می‌کنند، سیاهی‌های تو را، زشتی‌های ظاهری تو را برای خودشان بزرگ می‌کنند بش می‌خندند تا زشتی‌ها و سیاهی‌های خودشانِ کوچک کرده باشند.
- اما نویسنده شدن که سیاه بازی نیست.
- بعد‌ها می‌فهمی... بعد‌ها می‌فهمی که هست... "

دلقک به دلقک نمی‌خندد/ حسن بنی عامری/ ص۲۱۲

  • پیمان ..

لا کپشت‌ها

۱۷
شهریور

از بیرون آمدن لا کپشت‌ها از پناهگاه زمستانیشان چیزی نگذشته بود و اولین غذا از گلویشان پایین نرفته بود که هوای عشق و عاشقی به سر نر‌ها زد. آن‌ها لنگ لنگان روی نوک پا، با سرعتی چشمگیر حرکت می‌کردند و با گردن‌هایی که تا آخرین حد از زیر لاک بیرون آمده بود به جست‌و‌جوی ماده‌ی دلخاه می‌گشتند. گهگاه نیز می‌ایستادند و غیه‌ی گوشخراشی سر می‌دادند،‌‌ همان آواز عاشقانه‌ی معروف لاک پشت نر.
ماده‌ها که با طمانینه‌ی خاصی لابلای بوته‌ها می‌خرامیدند و گهگاه برای صرف لقمه‌ای می‌ایستادند با بی‌تفاوتی جوابی می‌دادند. گاهی دو سه لاکپشت با سرعتی که برای آن‌ها به منزله‌ی چهارنعل بود به طرف ماده‌ی به خصوصی حمله می‌بردند. وقتی که به او می‌رسیدند از نفس می‌افتادند و از التهاب شور و اشتیاق می‌سوختند. در حالی که گردن‌هایشان از غضب برآمده شده بود، مدتی غضب آلود به یکدیگر خیره می‌شدند. سپس خودشان را برای نبرد تن به تن آماده می‌کردند.
تماشای این جنگ‌ها هیجان انگیز و جالب بود. در مجموع بیشتر به کشتی شبیه بود تا مشت زنی، چون جنگجویان ما نه سرعت لازم را دارا بودند و نه امکانات بدنی را تا رقص پای مشت زن‌ها را داشته باشند. تاکتیک اصلی این بود که یکی از رقبا با حداکثر سرعت خودش را به رقیب بزند و درست در آخرین لحظه‌ی پیش از تصادم سرش را به زیر لاکش بدزدد. بهترین ضربه، ضربه‌ی عرضی بود. چون این امکان را داشت که با فشار آوردن به لبه‌ی لاک حریف او پشت و رو شود و دست وپا زنان روی لاکش معلق بماند. اگر نمی‌توانستند ضربه‌ی عرضی بزنند به هر قسمت دیگر بدن حریف که می‌گرفت زهی سعادت.
به این ترتیب لاک پشت‌های نر با حمله بردن به هم، فشار آوردن و مقاومت کردن، زدن لاک‌ها به هم و گهگاه گاز گرفتن گردن با حالت فیلم یواش شده، و یا دزدیدن سر با صدای هیس زیر لاک، با یکدیگر نبرد می‌کردند. حال آنکه موضوع مورد دعوای آن‌ها با وقار به پیش می‌خرامید. درنگی می‌کرد تا لقمه‌ای به دهان بگذارد، بی‌آنکه به سروصدای کوبیده شدن لاک‌ها به هم اعتنا کند.
این نبرد‌ها در چند مورد به قدری حالت خصمانه به خود می‌گرفت که یکی از نر‌ها، اشتباهن ضربه‌ی عرضیی به بانوی محبوبش می‌زد. در این گونه موارد خانم فقط خودش را با خشم زیر لاکش پنهان می‌کرد و صبورانه می‌ماند تا میدان کارزار از اطراف او دور شود.
به نظر من این جنگ و جدال‌ها غیرضروری‌ترین و بی‌برنامهترین جنگ‌ها بود. چون معمولن لاک پشت قوی‌تر نبود که برنده می‌شد. اگر شرایط مناسب بود یک لاکپشت کوچک‌تر به راحتی می‌توانست حریفی را که دوبرابر هیکل او بود واژگون کند. و معمولن یکی از دو جنگجو نبود که به وصال بانوی محبوب می‌رسیدند. چون در چندین مورد دیدم که خانم از محل جنگ دو جنگجو دور شد. به نر سومی برخورد (نری که حتا لاکش را هم به خاطر اوخاکی نکرده بود) و شادمانه رفتند تا به خوبی و خوشی با هم زندگی کنند...
وقتی سرانجام بانوی عشق انتخاب خودش را می‌کرد، ما زوج خوشبخت را در راه ماه عسلشان لابلای بوته‌های مورد دنبال می‌کردیم و حتا شاهد صحنه‌ی نمایشی پایان ماجرا هم می‌شدیم (البته پنهانی و از پشت بوته‌ها). شب زف&اف یا بهتر بگویم روز زف&اف لاک پشت‌ها چندان برانگیزاننده نیست. قبل از هر چیز لاک پشت ماده به طور توهین آمیزی عشوه و ناز می‌کند و درخاست‌های داماد را با گردنکشی رد می‌کند.
در این راه تا آنجا پیش می‌رود که داماد بیچاره از روی ناچاری روش‌های اولیه‌ی غارنشینان را برمی گزیند. و کرشمه‌های دخترانه‌ی عروس را با چند ضربه‌ی محکم عرضی تلافی می‌کند.
مرحله‌ی نهایی جفتگیری، ناشیانه‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین قسمت ماجراست.
تلاشهای مذبوحانه‌ی داماد که با خشونت و نابلدی تمام می‌کوشد خودش را روی لاک ماده بکشاند، و مرتب لیز می‌خورد و پنجه‌هایش دستگیره‌ای نمی‌یابد و تعادلش را از دست می‌دهد و تقریبن به پشت می‌افتد، واقعن منظره‌ای دردناک است، نیاز به کمک کردن به این موجود بیچاره به حدی است که من با زحمت فراوان از دخالت خودداری می‌کردم. یک بار، یکی از این داماد‌ها، دست و پا چلفتی‌تر از حد معمول بود. و درجریان بالا رفتن از لاک ماده سه بار افتاد. چنان احمقانه عمل می‌کرد که فکر کردم زفاف او تمام تابستان به طول می‌انجامد...
سرانجام بیشتر به خاطر اقبال خوش تا مهارت در عمل، خود را به روی لاک ماده کشاند و درست در لحظه‌ای که می‌رفتم نفس حبس شده‌ام را با خیال راحت بیرون بدهم، عروس خانم که ظاهرن از بی‌کفایتی داماد حوصله‌اش سر رفته بود، چند قدم به جلو برداشت تا بوته‌ی گل قاصدکی را گاز بزند.
همسرش که مستاصل با پنجه‌هایش به لاک در حال حرکت چسبیده بود، ولی طبق معمول دستگیره‌ای نداشت، لیز خورد. لحظه‌ای تلو تلو خورد و بعد مفتضحانه به پشت پخش زمین شد.
ضربه‌ی آخر، بیش از حد تحمل داماد بود. چون به جای آ «که دوباره سرپا شود، خیلی ساده دست و پایش را کشید توی لاکش و سوگوارانه‌‌ همان جا ماند. البته در این می‌ان، عروس خانم برگ‌های قاصدک را نوش جان کردند.
سرانجام وقتی دیدم شوق داماد به کلی از بین رفته، او را روی پا‌هایش برگرداندم. و لحظه‌ای بعد با حالتی گیج و منگ، بی‌توجه به عروس سابق که با دهان پر مشغول لمباندن برگ‌های قاصدک بود، پی کار خیش رفت. من هم برای تنبیه عروس سنگدل، او را برداشتم و در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی تپه‌‌ رها کردم تا برای رسیدن به نزدیک‌ترین بوته‌ی یونجه مجبور باشد راه بسیار درازی بپیماید.

خانواده من و بقیه‌ی حیوانات/ جرالد دارل/ گلی امامی/ نشر چشمه/ صفحه‌ی ۱۲۸تا صفحه‌ی ۱۳۱

  • پیمان ..

مشاهیر

۱۱
شهریور

نور. شهری در استان مازندران که جنگل چمستانش شهره‌ی عام و خاص است و جنگل و دریا و هوای خوبش خیلی‌ها را جذب خودش می‌کند. هر چند اگر یک چندی با مردمانش سروکار پیدا کنی خاطره‌ی خوبی از نوری‌ها در خاطرت باقی نمی‌ماند. وارد شهر که می‌شوی یک تابلوی خوش آمد گویی در برابرت می‌بینی که می‌گوید به شهر نیما یوشیج خوش آمدی... با خودت می‌پرسی نیما که یوشی بود و یوش نزدیک جاده چالوس است و درست است که آن جاده‌ای که از یوش می‌گذرد آخرش به چمستان می‌رسد ولی...
به ذهنت که کمی رجوع کنی می‌بینی نور اگر شخصیتی داشته باشد نیما یوشیج نیست. راستش این خاصیت تاریخ ایران (و بهتر است بگوییم جامعه‌ی ایران) است. بیش از آنکه شخصیت درست و درمان تربیت کند شخصیت‌های قرمساق داشته و هر جای ایران و هر آبادی که بروی در گذشته‌اش فت و فراوان پدرانی داشته که قرمساقی کمترین کلمه برای توصیفشان است.
و جالب ما ایرانی هاییم که زور می‌زنیم که قرمساقی آبا و اجدادمان (و شاید خودمان!) را پنهان کنیم و از پستوهای تاریخ دو سه شخصیتی بیرون می‌آوریم و خودمان را بافرهنگ جا می‌زنیم...
نور برای من یکی بیش از آنکه یادآور نیما یوشیج باشد یادآور میرزا آقاخان نوری است....:
 «دو روز بعد از عزل امیرکبیر، میرزا آقاخان نوری نامه‌ی تحت الحمایگی انگلیس را با صواب دید آن سفارتخانه (هر چند که سفیر گفته بود این نامه‌ی تحت الحمایگی به تاج کیانی می‌ارزد) کناری نهاد و التزام سپرد که تحت الحمایه‌ی هیچ دولتی نیست و سر کار آمد. چند روزی از صدارت اعظمی او نگذشته بود که تعهدنامه‌ی انصراف از تملک هرات را تسلیم انگلیس نمود. بعد که ناصرالدین شاه به هرات لشکر کشید، انگلستان در جنوب نیرو پیاده کرد، ایران تقاضای صلح نمود. بالاخره عهدنامه‌ی صلح پاریس به سال ۱۲۷۳هجری قمری (۱۸۵۷میلادی) امضا شد. در این عهدنامه ایران حق کاپیتولاسیون را برای انگلیس محرز شناخت. میرزا آقاخان نوری برای قبول عهدنامه‌ی پاریس معادل یک کرور تومان لیره‌ی انگلیس رشوه گرفت. ولی این لیره‌ها پس از عزل میرزا‌آقاخان توسط ماموران شاه ضبط شد که مس مطلا از آب درآمد.» (جامعه‌شناسی نخبه کشی- علی رضاقلی- نشر نی- ص۱۶۷)

  • پیمان ..

"وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال می‌کرد. می‌گفت می‌خاهم یک جمعیتی تشکیل بدهم که برنامه‌اش فقط گریه باشد. یعنی دسته جمعی راه بیفتیم برویم به کوچه‌ها و بازار‌ها و حتا شهر‌ها و روستا‌ها و در آنجا فقط گریه کنیم. هر کس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیت بکائون..."

 

حالات و مقامات م. امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ انتشارات سخن/صفحه‌ی ۶۶
عنوان از شعر نادر یا اسکندر از کتاب آخر شاهنامه‌ی م. امید

  • پیمان ..

وایکرسهایم

۲۳
خرداد

"موقع پیاده روی برای عکس گرفتن از یک ساختمان متروک که پیچک‌های خوش رنگی آن را پوشانده بود از جاده خارج می‌شویم و در حاشیه‌ی خط آهن حرکت می‌کنیم، در واقع فقط یک مسیر چهل پنجاه متری را از حاشیه ی ریل طی می‌کنیم. درست قبل از بازگشت به جاده، مردی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم ایستگاه راه آهن سرش را بیرون می‌آورد و با لحنی عصبانی می‌گوید: فکر کردید اینجا مسیر خوبی برای راه رفتن است؟
این نظم و انضباط سفت و سخت آلمانی بعضی وقت‌ها زیادری افراطی می‌شود. یاد حکایتی درباره‌ی اعتصابات دهه‌ی ۱۹۲۰ آلمان می‌افتم، زمانی که کشور در آشوب گروه‌های کمونیستی و ملی گرا فرو رفته بود، در یکی از این شورش‌ها، جماعتی خشمگین که دست بر قضا چپ هم بودند، با پلاکارد‌ها و شعارگویان به سوی یک ساختمان دولتی حرکت می‌کنند. نزدیک مقصد که مجبور بودند از میدان سبزی بگذرند تابلویی می‌بینند که بر آن نوشته شده بود: ورود به چمن ممنوع؛ موج حماعت که تا آن زمان خشمگین و کف به دهان، خروشان حرکت می‌کرد، ناگهان با دیدن تابلو متوقف می‌شود و سپس راه خود را دور می‌کند و میدان را دور می‌زند و دوباره شعارگویان به طرف ساختمان دولتی هجوم می‌برد. صحنه‌ای که برای ما خنده آور، اما برای ذهنیت آلمانی کاملن معقول و طبیعی است!...
به هرحال پیش از آنکه پاسخی به کارمند خشمگین بدهم همراه من پیشدستی می‌کند و پس از عذرخاهی می‌گوید که ما فقط برای عکس گرفتن این مسیر را انتخاب کرده بودیم. یارو هم بدون اینکه جوابمان را بدهد پنجره را می‌بندد.
چندین بار شاهد بوده‌ام که حتا خوش اخلاق‌ترین آلمانی‌ها تاب کوچک‌ترین رفتار خارج از قانون یا نظم و قواعد جامعه را ندارند و به شکلی نامتناسب خشن و پرخاشگر می‌شوند ولو هنجار شکسته شده به راستی کم اهمیت و حتا غیرمنطقی باشد. خیال می‌کنم چنین برخورد تندی در مواردی چنین کم اهمیت در انگلستان به ندرت رخ می‌دهد. یادم می‌افتد وقتی در انگلستان میزبانمان اتومبیلش را جای ممنوعه‌ای متوقف کرد تا چیزی نشانمان دهد، ماشین دیگری لحظه‌ای کنارش توقف کرد و از راننده پرسید: مشکلی برایتان پیش آمده؟ می‌توانم کمکتان کنم؟ که در واقع متلکی بود که به ظریف‌ترین شکل خود و یادآوری اینکه اینجا جای توقف نیست. در برابر این ظرافت توام با بدجنسی انگلیسی، آلمانی‌ها معمولن خیلی رک و روراست و خشن و صریح‌اند. البته احتمالن اغلب مردم شاید این صداقت خشن را بیشتر ترجیح بدهند، اما من به شخصه آن ظرافت انگلیسی را ولو اینکه توام با نوعی بدجنسی باشد می‌پسندم.


رضا نجفی/ سفرنامه‌ی آلمان/ از ماه نامه‌ی تجربه/ شماره ی۱۲-خرداد ۱۳۹۱/ صفحه‌ی ۳۷ از جنگ تجربه

  • پیمان ..

مهدی

۲۶
ارديبهشت

اولین دیدارم با استاد راهنمایم روز پرخاطره‌ای بود. یکی از ماجرا‌هایم این بود که استادم گفت: «آقای فاضلی در دانشگاه‌های غرب استاد و دانشجو رابطه‌ی برابری دارند و بین آن‌ها سلسله مراتب اجتماعی استاد و دانشجو وجود ندارد. من و شما پروژه‌ای را با هم پیش می‌بریم. من هم از شما می‌آموزم. بنابراین اولن مرا به اسم کوچکم یعنی ریچارد صدا کن و من هم تو را نعمت صدا می‌زنم. ثانین...»
گفتم: «آقای دکتر تمام حرف‌های شما را قبول دارم جز صدا کردن شما با اسم کوچکتان. خودم استاد دانشگاه بوده‌ام و می‌دانم اگر دانشجویانم در کلاس مرا نعمت صدا می‌کردند برایم توهین بزرگی بود...»
گفت: «نه جانم. اینجا اسم کوچک افراد توهین آمیز نیست؛ و رسم دانشگاه همین است. شما هم وقتی در رم هستید باید مطابق رسوم رمی‌ها زندگی کنید.»...
بعد‌ها وقتی دیدم حتا خبرنگار بی‌بی سی در مصاحبه‌ی تلویزیونی با تونی بلر نخست وزیر را «تونی» خطاب می‌کند دریافتم اسم کوچک در این فرهنگ دیگر کوچک نیست. تاکید غربی‌ها بر اسم کوچک دارای منطق فرهنگی ویژه‌ای است. اسم کوچک معرف فردیت ماست و اسم خانوادگی تعلق ما به خانواده و اجتماع را می‌رساند. در جامعه‌ی فردی شده که فردگرایی به اوج خود رسیده است، افراد دوست دارند با آنچه معرف فردیتشان است شناخته شوند نه با آنچه اجداد و سنت‌ها و اجتماعشان را معرفی می‌کند. علاوه بر این در یک جامعه‌ی دموکرات که فرآیند دموکراسی به لایه‌های اجتماعی نفوذ کرده است، به تدریج کنیه‌ها و افاب که جهت تعیین مرزهای اجتماعی و تعلقات گروهی و طبقاتی وضع شده‌اند اهمیت خود را از دست می‌دهند. از این رو در غرب امروز القاب دکتر و مهندس و فامیلی‌ها و کنیه‌ها به کلی رنگ باخته‌اند و بسیار مضحک است که افراد را با القاب صدا کنیم. عکس این ماجرا نیز درست است. یعنی هر چه جامعه سنتی‌تر و غیردموکراتیک‌تر است، تمایل به القاب و کنیه‌ها بیشتر است. در دوره‌ی قاجار تمام صاحب منصبان القاب دوله و سلطنه و غیره داشتند...

مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه ۴۰۷و۴۰۸

  • پیمان ..

کهن الگو؟!!

۱۷
ارديبهشت

«ذهن ما نتیجه‌ی هزاران و یا شاید میلیون‌ها سال کار است. در هر جمله‌ای تاریخی دراز نهفته است، هر کلامی که به زبان می‌آوریم تاریخی عظیم دارد، هر تمثیل و مجازی آکنده از نمادهای تارخی است. اگر حقیقتی در آن‌ها نبود، هیچ مفهومی را افاده نمی‌کردند. واِژه‌های ما حامل کل تاریخی است که زمانی کاملن زنده بود و هنوز در تک تک انسان‌ها ادامه‌ی حیات می‌دهد. با هر واژه‌ای یک تار یا یک پود تاریخی را در همنوعانمان به ارتعاش درمی آوریم؛ و ازین رو هر کلامی که به زبان می‌آوریم تاروپود همزبانان ما را به لرزه درمی آورد. بعضی از اصوات در سراسر کره‌ی زمین معنا دارند. مثلن اصوات ترس و وحشت بین المللی‌اند. جانوان اصوات ترس گونه‌های متفاوت با خود را درمی یابند. زیرا تاروپودشان یکی است...»

تحلیل رویا/ نوشته‌ی کارل یونگ/ ترجمه‌ی رضا رضایی/ نشر افکار/ ص۱۴۶
@@@
 «ذهن ما مایل است‌‌ همان گونه بیاندیشد که اندیشیده است. و احتمال اینکه مثل پنج یا ده هزار سال پیش فکر کند به مراتب بیشتر است تا طوری فکر کند که سابقه نداشته است. تصورات و ایده‌هایی که طی قرن‌ها زنده مانده‌اند احتمال بیشتری می‌رود که بازگردند و عمل کنند. این‌ها الگوهای کهن هستند؛ شیوه‌ی عمل تاریخی، و لذا شیوه‌ی عمومی‌اند...»

همان/ ص۳۱۳

  • پیمان ..

ویتگنشتاین

۲۸
بهمن

"یک بار در نیمه‌ی تابستان، من او و همسرم با هم قدم می‌زدیم و درباره‌ی حرکات اجرام منظومه‌ی شمسی صحبت می‌کردیم. در آن لحظه به ذهن ویتگنستشاین خطور کرد که هر کدام از ما در ارتباط با دیگری نماینده‌ی حرکت‌های زمین، خورشید و ماه شود.
همسرم خورشید بود و با گام‌های استوار به سوی مرغزار قدم برمی داشت. من زمین بودم و به دورش می‌گشتم. و پرشور‌ترین وظیفه از آن ویتگنشتاین بود که نقش ماه را ایفا می‌کرد و در حالی که من به دور همسرم می‌گشتم او نیز به دور من می‌چرخید.
ویتگنشتاین با حرارت و جدیت فراوانی وارد این بازی شد و در آن حین که فریادزنان می‌دوید و به ما دستور می‌داد، به خاطر تقلای فراوان کاملن خسته و از نفس افتاده و گیج شده بود...."

از کتاب خاطراتی درباره‌ی ویتگنشتاین/نورمن مالکوم و گئورگ فون رایت/ ترجمه‌ی همایون کاکاسلطانی/نشر گام نو/ ص۷۴

  • پیمان ..

زمستان1389

وبلاگش با روح و روانم بازی می‌کند. هر چیز تازه‌ای که می‌نویسد مثل خوره می‌خانمش. بلاگ اسپات می‌نویسد و فیل‌تر است و اصلن تا به حال شکل ظاهری وبلاگش را هم ندیده‌ام. فقط جوری می‌نویسد که نمی‌توانم نخانده ردش کنم... آر اس اسش را می‌خانم. حتا نمی‌دانم در مورد خودش توی وبلاگ چه نوشته. از روی نوشته‌هایش چیزهایی فهمیده‌ام... وبلاگ 25نوامبر را می‌گویم. یک پستش که من را به زمین و آسمان کوبید. بس که ویرانم کرد. دوست دارم رونویسی‌اش کنم...

زمستان1389

 «زمستان، جاده می‌طلبد رفیق... می‌طلبد جاده‌ای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایه‌های آشنایش بند باشد... زمستان می‌طلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمه‌های توی ماشین گوش کنم... زمستان می‌طلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را‌‌ رها کنم و بخوابم... طولانی... راحت... عمیق... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع می‌کند و دست چپش روی فرمان باشد... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی می‌شدم توی پاییز... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده می‌طلبد.... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده... فقط برویم... برویم... دور... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما. یادم نیست... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان... 

زمستان 1389-لاهیجان

الان باید می‌شد که برویم و از زیتون فروشی‌های رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم. به همین سادگی... به همین راحتی... خب بالاخره یک روزهایی بود... یک روزگاری بود... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمی‌شوند. قرار هم نیست بشوند. نه... قرار هم نیست. گویا جاده‌‌ همان جاده نیست. و به حتم که ما‌‌ همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال‌‌ همان بو را می‌دهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوه‌ها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سودایی‌ام... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم... بی‌ربط: یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم. وقتی خوابم می‌امد، بیشتر می‌جنگیدم که نخوابم. فکر می‌کردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام می‌شوند یا مصرف می‌شوند در غیاب من. لالایی می‌خواندند. عروسک می‌آوردند و می‌خواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم می‌دادند. من با چشمهای گردم زل می‌زدم به‌شان. به من می‌گفتند: س بخوابه. حالا هر که می‌گفت؛ از مامان/ بابا/خاله /... س چشم گردالی به‌شان زل می‌زد و می‌گفت:» نتتتچ. مامان/بابا/خاله بخواده «... حتی نمی‌توانست ب را از د تشخیص دهد. اما می‌دانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این... وای که از این...»...

 

از وبلاگ ۲۵نوامبر

  • پیمان ..

«اگر انسان بین اماکن عمومی و محل خاب خود، یا بین بودن در میدان نبرد و روی تاتامی نشستن فرق قائل شود، وقتی ساعت فرا رسد ضربه‌ای سهمگین خاهد خورد. هشیاری مداوم؛ مسئله این است. اگر سامورایی روی تاتامی شهامت خیش را نشان ندهد در میدان نبرد نیز خبری از آن شهامت نخاهد بود...»


هاگاکوره، کتاب سامورایی/ صفحه‌ی ۸۲

  • پیمان ..
مصاحبه‌ی مجله‌ی نگاره با محمدرضا جلائی‌پور را می‌خاندم: «لندن گردی با محدرضا جلائی‌پور». مصاحبه‌ای بود در مورد تجربه‌ی زندگی در لندن و جاذبه‌های فرهنگی و گردشگری لندن و توریست‌هایی که به لندن می‌آیند و ویژگی‌های این شهر مه آلود بریتانیا. شهری که محدرضا جلائی‌پور تصویری دقیق و روشن از آن ارائه کرده و توصیه‌اش هم برای اینکه برای رفتن به لندن چه چیزی با خودمان ببریم جالب بود: «چتر!»
جاهایی از مصاحبه برایم به شدت خاندنی و البته یادگرفتنی بود. یک جایی در مورد توریست‌های ایرانی و طرز برخوردشان با شهرهای غربی گفته بود که:
 «نقل است که جهان غرب را می‌توان به چهار دنیای "زندگی روزانه جوانان"، "زندگی شبانه جوانان"، "زندگی روزانه غیرجوانان" و "زندگی شبانه غیرجوانان" تقسیم کرد که همه مهم‌اند و شایسته‌ی شناختند و روی هم جهان غرب فراصنعتی را می‌سازند. اما به نظر می‌رسد آنچه اکثر گردشگران ایرانی در لندن به دنبال آن‌اند بیشتر دنیای «زندگی شبانه‌ی جوانان» است و معمولن ایرانیانی که از ایران به لندن می‌آیند از مشاهده‌ی سه جهان دیگر خود را محروم می‌کنند. البته بخشی از این مسأله شاید به این دلیل باشند که در فضای رسمی ایران در میان این چهار جهان بیشتر با عناصری از «زندگی روزانه غیرجوانان» مواجهند.
از سویی دیگر بیشتر گردشگران ایرانی به دنبال مظاهر تمدن غرب هستند و نه فرهنگ غرب. یا به ابعاد سخت‌افزاری مدرنیته در لندن بیشتر توجه می‌کنند تا ابعاد نرم‌افزاری آن. درحالی‌که لندن بیشتر واجد و کانون «فرهنگ مدرن» است و برای تماشای «تمدن مدرن» شاید حتی دوبی از لندن جذاب‌تر باشد. به نظر می‌رسد برای بیشتر گردشگران ایرانیان تکنولوژی و آسمان‌خراش‌های بلندمرتبه جذاب‌تر از رواداری کم‌نظیر لندنی‌ها و تکثر فرهنگی و جاذبه‌های «نرم» لندن است. این‌که این همه اقلیت‌ به طور مسالمت‌آمیز و بدون احساس تبعیض در کنار هم و در چارچوب یک دموکراسی پارلمانی و اقتصاد پیشرفته زندگی می‌کنند دست‌آور بسیار پیشرفته‌تری از یک آسمانخراش یک کیلومتری است.»
نکته‌ی به شدت جالبی بود برایم.
در اوایل مصاحبه هم وقتی ازش می‌خاهند که در مورد جاذبه‌های توریستی لندن حرف بزند یک اصطلاح خیلی جالب به کار می‌برد: «توریسم فرهنگی و خلاقانه». بعد توضیح می‌دهد که:
 «در توریسم خلاقانه، گردشگر تلاش می‌کند که در فرهنگ و جامعة میزبان غوطه بخورد و به جای این‌که طبق تجویز توریسم تجاری به اماکن و جاذبه‌های کلیشه‌ای و خاصی سر بزند و جیبش در دام‌های توریستی خالی شود، با انتخاب‌های شخصی‌تر و خلاقانه‌تر از سفر خود لذت بیشتری ببرد و درباره جامعة مقصد بیشتر بیاموزد و سفرش را به تجربه‌ای» اصیل «تبدیل کند. در» گردشگری فرهنگی «شناخت فرهنگ یک جامعه هدف اصلی است. در این نوع گردشگری آشنایی بی‌واسطه و» طبیعی «با سبک زندگی و فرهنگ و هنر و مذهب و خلق و خوی مردمان یک جا از آشنایی با» اماکن تفریحی و توریستی «آن‌جا مهم‌تر است. در این نوع توریسم، گردشگر تلاش می‌کند با مردم میزبان در فضاهای عمومی و حتی خصوصی بُر بخورد و شیوه زندگی عادیشان را در‌‌ همان چند روزی که آنجاست بیشتر بشناسد.»
این بند از مصاحبه‌اش هم برایم یک آموزش هنر سیروسفر کامل بود.
آلن دو باتن نویسنده‌ی سوییسی کتابی دارد به اسم «هنر سیر و سفر». موضوع خیلی جالبی است. اینکه چرا سفر می‌کنیم؟ سفر کردن با خودش چه چیزهایی دارد؟ چگونه سفر کنیم که بیشترین بهره  را ببریم؟ هنرمندان و نویسندگان و شاعران و فیلسوفان چگونه سفر می‌کرده‌اند؟ و...
کتاب آلن دو باتن را خانم گلی امامی ترجمه کرده است. ۹فصل دارد این کتاب. در بابا دلشوره‌ی سفر، در باب سفر به مکان‌های گوناگون، در باب غریب منظره‌ها، در بابا کنجکاوی، در باب شهر و روستا، در باب تعالی، در باب هنر دیده گشا، در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.
در هر فصل آثاری از چند نویسنده و شاعر و فیلسوف و نقاش را که مرتبط با موضوع فصل هستند در ضمن روایت خودش نقل می‌کند. مثلن در فصل شهروروستا قصه‌ی شاعر انگلیسی ویلیام وردزورت را می‌گوید که: «تقریبن هر روز برای راهپیمایی‌های طولانی به کوهستان و یا ساحل دریا می‌رفت. بارش باران ناراحتش نمی‌کرد. دوتماس کوینی دوست او حدس می‌زد که وردزورت در طول حیاتش باید چیزی حدود ۱۷۵۰۰۰تا ۱۸۰۰۰۰مایل راه رفته باشد.»
یا در جاهایی از کتاب درباره‌ی جذابیت سفر باقطار‌ها و اتوبوس‌ها و هواپیما‌ها صحبت می‌کند که آدم را به شدت کیفور می‌کند.
من اگر آلن دوباتن بودم از مصاحبه‌ی «محمدرضا جلائی‌پور» در باب سفر به انگلستان و لندن حتمن نقل قول می‌آوردم!

  • پیمان ..
می‌خاستم الان اینجا فقط یک شعر از بیژن نجدی را رونویسی کنم. یکی از شعرهاش را که خیلی هم دوست دارم. امروز هر که حالم را پرسید گفتم خوبم. خیلی خوبم. همه چیز عین شعر است... می‌خاستم اینجا الان از «یه حبه قند» بنویسم. می‌خاستم گیر بدهم به این مینیاتور نگاتیوی سینمای این روز‌ها. به این گیر بدهم که توی شخصیت‌های فیلم همه جور آدمی بود. از پسربچه‌های تخس تا دختربچه‌های نازنازو و پیرمرد و پیرزن و دختر دم بخت و مادر و پدر‌ها و... اما یک قشر وجود نداشت. یک گروه عجیب و غریب حضور نداشت. این گروهِ پادرهوا. این گروهی که نه بچه است و نه بزرگ و در حال بالغ شدن است و هزاران هزار تناقض درونش است. نوجوان‌ها. (نه... آن پسرک دانشجوی لپ تاپ به دست نوجوان نبود... واقعن نوجوان نبود...) می‌خاستم از همین جا گیر بدهم به مطلق بودن فیلم. بگویم که علی رغم همه‌ی به به‌ها و چه چه‌ها این فیلم رنجِ «شدن» را در خودش نداشت. آره. یک فیلم کاملن ایرانی بود. یک فیلم شاخص ایرانی. شرط می‌بندم صد سال دیگر که امیدوارم روزگار بهتری بیاید وقتی توی کلاس‌های درس می‌خاهند از زندگی سنتی ایرانی‌ها حرف بزنند این فیلم را برای بچه‌ها نشان بدهند. اما... این نیست. بعد می‌خاستم به حس متناقض خودم هم گیر بدهم. اینکه این روز‌ها دلم صد کیلو امیدواری می‌خاهد و آن وقت یک فیلم سرخوشانه هم که می‌بینم می‌گویم: نه... این نیست... این جوری نیست. انگار که عادت کرده‌ام به‌‌ همان ذهن پریشان... می‌خاستم الان اینجا از به هدر دادن یک روز مفید حرف بزنم. ازین که تا می‌آیم کاری کنم هزار تا چیز دیگر می‌آیند و با ذهنم بازی می‌کنند و نگرانم می‌کنند و نمی‌گذارند کار خودم را بکنم. می‌خاستم اینجا از پوست انداختن حرف بزنم. نه... می‌خاستم دقیقن از چیزی به اسم «غشا» حرف بزنم. غشایی که حس می‌کنم دور وجودم ترشح شده و نمی‌گذارد که حرکت کنم. می‌خاستم از ترشح تدریجی این غشا حرف بزنم. از سختی‌‌ رها شدن از دست این غشای چسبناک که نمی‌دانم حتا اسمش را چی بگذارم... می‌خاستم از زور زدن و نتوانستن حرف بزنم... می‌خاستم از کلمات و احساسات تصنعی و باسمه‌ای حرف بزنم. اینکه بلد نیستم تصنعی باشم. اینکه چه قدر دوست دارم دروغ گفتن، هنر دروغ گفتن را یاد بگیرم!... بی‌خیال.‌‌ همان شعر بیژن نجدی از همه بهتر است. می‌پرستمش:

"یک صبح بیدار می‌شویم و می‌بینیم

که باران تند می‌بارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجره‌ها
باران می‌بارد
نه بر استخان خسته‌ی کوه، یا گلدان یا پرنده‌های نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند می‌بارد
بارانی که نمی‌بارد بر چ‌تر، بیدار می‌شویم
و می‌بینیم باران قطره قطره می‌ریزد
بر دکه‌ی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطره‌ی باران از روزنامه
قطره قطره می‌چکد
قطره قطره می‌ریزد..."

از کتاب «خاهران این تابستان» بیژن نجدی
  • پیمان ..

روزنامه ی اعتماد امروز (سوم آبان 1390) توی صفحه ی اندیشه اش خلاصه ی یکی از سخنرانی های مصطفا ملکیان را چاپیده بود که خوشم آمد:

«استاد ملکیان در این نشست با توضیح آنکه نیکخواهی در ذات و فطرت آدمیان سرشته شده و همه بدان اذعان دارند، درباره شرایط و زمینه‌های نیکخواهی سخنانی ایراد کرد. وی با طرح این پرسش که برای تحقق نیکخواهی و شفقت، آدمی چه زمینه‌هایی را باید فراهم آورد. وی اذعان داشت: من برای اینکه نیکخواه باشم و شفقت بورزم چه مجالی را باید برای خودم فراهم آورم تا بتوانم چنین باشم و نسبت به دیگران نیکخواه شوم؟ ملکیان گفت: لااقل باید پنج مقدمه پشت سر گذارده شود تا نیکخواهی حاصل آید و بدون حصول این مقدمات، انسان به درجه و مرتبه نیکخواهی نسبت به دیگران نمی‌رسد.

 

نخستین مقدمه این است که «انسان خودش را دوست بدارد.» - تا انسان خودش را دوست نداشته باشد، نمی‌تواند دوستدار دیگران باشد. دوست داشتن خود هم دو شرط دارد: یکی «سلامت روان» است و دیگری «بهره‌مندی از درجه‌یی از اخلاقی زیستن». اگر انسان شاد نباشد و آرامش نداشته باشد، نمی‌تواند خودش را دوست بدارد. همچنین اگر آدمی خود را به درجه اخلاقی زیستن نرسانده باشد، مثلا ریاکار، بی‌انصاف، دروغ گو و ظالم باشد، خودش را دوست نداشته است. انسانی که خود را دوستدارد چنین زیستنی ندارد و به‌عکس نوعی تنفر و انزجار از خودش پیدا می‌کند. از خودش بیزار می‌شود. بنابراین سلامت روانی و کمال اخلاقی اگر وجود داشته باشد، آدمی می‌تواند خودش را دوست بدارد و چنین انسانی می‌تواند دوستدار دیگران نیز بوده و نیکخواه باشد.

دومین مقدمه آن است که «انسان بفهمد که دیگران هم همانند او هستند. » - زیرا کسی که خودش را دوستدارد تا به‌این همانندی دیگران با خودش پی نبرده باشد، دلیل ندارد که دوستدار دیگران باشد. او باید دانسته باشد که دیگران نیز مثل اویند. آنها نیز در تنگناهای وجودی، ناداری‌ها، ناتوانی‌ها و... با وی مشابهت دارند. همانطور که او از مرگ، تنهایی، بی‌معنایی و پوچی زندگی می‌ترسد، دیگران هم از اینها ترسانند. او و دیگران ترس‌های مشترک، ناتوانی‌های مشترک و ناداری‌های مشترک دارند و در این صورت است که شفقت و مهرورزی شکفته می‌شود و انسان کسانی را که مثل اویند و مثل او دارای رنج‌ها و دردهای مشترک هستند، دوست خواهد داشت و نسبت به آنها شفقت خواهد ورزید. برای مثال کسانی که در پشت در مطب یک دکتر به انتظار نشسته و درد مشترک دارند، راحت‌تر و سهل‌تر احوال یکدیگر را می‌پرسند و از درد مشترک می‌گویند و نسبت به هم مهرورزی نشان می‌دهند. شاید اگر آنان با همان شرایط در خیابان یکدیگر را می‌دیدند، چنین احساسی را نشان نمی‌دادند، زیرا حضور در مکانی خاص به آنها این فهم مشترک را القا می‌کند که هر کدام مثل دیگری از درد مشترکی رنج می‌برند. بنابراین فقط وقتی می‌توانیم دیگران را دوست بداریم که فکر کنیم دیگران نیز مثل ما هستند و ما نیز مانند آنهاییم.

سومین مقدمه این نکته است که «دارای قدرت تخیل کافی باشیم. » - به میزانی که بتوانیم قدرت تخیل خودمان را افزایش دهیم، به همان میزان می‌توانیم دوستدار دیگران باشیم. در واقع قدرت تخیل می‌تواند فاصله ما و دیگران را کم و کمتر کند. لذا گفته‌اند ادبیات ظرف زندگی اخلاقی است. آنچه شعرا با پدیده شعر به وجود می‌آورند، افزایش قدرت تخیل کسانی است که به آن مضامین توجه می‌کنند. کسانی که دارای قدرت تخیل قوی باشند، براحتی می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و وقتی کسی خود را جای دیگری گذاشت، درد و رنج او را احساس می‌کند، همان‌گونه که درد و رنج خود را می‌فهمد. هر چه ادبیات بیشتر گسترش پیدا کند، مردم بیشتر می‌توانند خود را جای دیگران بگذارند و نیکخواهی آنان بیشتر می‌شود. شاید به‌همین خاطر رژیم‌های مستبد و تمامیت خواه مثل رژیم آلمان نازی، اسپانیا و نظام کمونیستی در گذشته با ادبیات مخالفت می‌کردند و به اشکال مختلف برای ادیبان مشکل‌سازی می‌کردند، چون نمی‌خواستند قدرت تخیل مردم افزایش یابد.

مقدمه چهارم اینکه «دنیای خود را بهتر بشناسیم. » - تا دنیای خودمان را نشناسیم، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی باشیم و شفقت موثری بورزیم. زیرا اگر دنیا را نشناسیم و نفهمیم که چه اقتضائات و شرایطی بر انسان‌های دیگر حاکم شده است، وضع روحی آنان چگونه است، مشکلات اقتصادی، فرهنگی و... چه مسائلی را برای آنان ساخته و پرداخته کرده است، نمی‌توانیم نیکخواه مناسبی برای آنان باشیم. حتی اگر کسی به‌لحاظ شخصی نیکخواه باشد، شفقت موثری نمی‌تواند داشته باشد. اگر کسی نداند مثلا فقدان تحصیل در جامعه‌یی، مثل فقدان سلامت، مضر به بهداشت روانی و جسمی افراد آن جامعه است، قاعدتا نمی‌تواند نیکخواهی خود را بصورت موثر بروز و ظهور دهد.چه بسا کسانی که با نسبت خیرخواهی، عملی را انجام داده‌اند، به دلیل عدم شناخت دنیای خارج از خود و شرایط حاکم، ضرر و زیان حاصل از کارشان بسیار بیشتر از اثر مثبت کارشان بوده است و اگر عمل او درد و رنج کسی را در یک نگاه کاهش داده است، در ابعاد دیگری باعث افزایش درد و رنج او شده است. مثلا عزت نفس او را که بزرگ‌ترین سرمایه خداوند به انسان‌هاست لکه‌دار یا نابود کرده است و از این راه او را به موجودی بی‌مقدار تبدیل کرده است.

مقدمه پنجم «آشنایی با راه‌هایی است که با اتکاء به آنها این نیکخواهی و شفقت باید جاری و ساری شود. » - همانطور که در مقدمه چهارم نیز توضیح داده شد، خیلی وقت ها شفقت را به گونه‌یی می‌ورزیم که به‌دلیل نشناختن راه صحیح آن، ممکن است در ازای یک واحد کمک چندین واحد ضرر و زیان برسانیم. نیکخواه حتما باید روان دریافت‌کننده را مورد توجه قرار دهد، به‌گونه‌یی که در کمک کردن هیچگونه ضربه‌یی به روان و مناسبات و حیثیت دریافت‌کننده وارد نیاید. مثلا اگر شما به من، به گونه‌یی کمک کنید که عزت نفس من گرفته شود، چیز کمی به من داده‌اید و چیزهای بزرگی از من گرفته‌اید. داشتن عزت نفس ارزش بزرگ زندگی آدمی است که بدون آن سلامت روانی انسان مخدوش است. اینکه انسان پیش خودش موجود باقدر و با ارزشی باشد، غیر از مساله تکبر است که کسی نسبت به دیگران فخر فروشی کند. اگر احترام من از دست رفت، روح من خالی شده است و کسی که کمک مادی وی باعث خالی شدن روح دیگری شده است، در واقع به‌جای نیکخواهی، به‌وی ضرر و زیان رسانده است. این مساله بسیار حایز اهمیت است که در کمک کردن روانشناسی دریافت‌کننده کمک، در نظر گرفته شود. در این باب می‌توان از طریق تجارب محسوس با آدمیان با هر کس به نسبت ظرفیت وجودی‌اش تعامل داشت.»

  • پیمان ..