Unknown
سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۲۳ ب.ظ
استرسش را ما داشتیم. او میخواست برود ما استرس داشتیم. اماچام هم مثل من استرس داشت که ساعت 2 شب زنگ زد گفت بیدار شو برویم. پرواز او ساعت 7صبح بود و اماچام ساعت 2 شب جلوی خانهمان بود. بیدار بودم. استرس نگذاشته بود بخوابم. یک ساعت بود که نخوابیده بودم. سوار ماشین شدم و آرام و آهسته به فاصلهی دو سیگاری که اماچام دود کرد از خیابانهای تهران خزیدیم و خودمان را به فرودگاه امام رساندیم.
لعنتیتر از فرودگاه امام جایی وجود دارد؟
آخرش را اولش بگویم. آخر کار خورشید داشت طلوع میکرد. ما به سمت تهران برمیگشتیم. شهر روبهرویمان در هالهای قهوهای رنگ فرو رفته بود و پشت این هالهی قهوهای رنگ، پرهیب کوهی عظیم خودنمایی میکرد. پرهیب کوههایی عظیم. البرزکوه روبهرویمان افق در افق در طلوع خورشید رشته شده بود.
- اون دماونده.
- نه بابا. توچاله.
- توچال این طرفه. نگاه. دماونده. معلومه.
- آره.
پسری که چند ماه پیش خودش را تا به بزرگترین کوه روبهرویمان رسانده بود و سکسک کرده بود، حالا داشت سوار هواپیمایش میشد و میرفت.
من و اماچام زود رسیدیم. ما زودتر از او رسیدیم. ماشینمان را پارک کردیم. توی محوطهی فرودگاه و سالنش راه رفتیم. حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. با اماچام توی سالن گشتیم. بعد توی تاریکی شب راه رفتیم. تا محوطهی تشریفات ویژه. تا فنسهای فرودگاه که از کنارش هواپیماها معلوم بودند. و حرف زدیم. از کندن. از آن لحظهای که هواپیما تیکاف میکند و از زمین میکند و کنده میشوی و دلت میریزد پایین و صادق که قرار است چند ساعت دیگر بکند و راستی راستی دارد میکند میرود و چه استعارهای است آن لحظهی هواپیما.
آمد. با دو تا چمدان و یک کوله. با پدر و مادر و برادرهاش. ما نگران مادرش بودیم و ناراحتی مادرانه. گفت نه بابا. دیشب بابابزرگم داشت گریه میکرد مامانم دلداریش میداد! محمدرضا و سامان و جعفر و بقیه هم آمدند. چند عکس یادگاری. لحظات آخر بودن در ایران. عکسهای دو نفرهای که به نوبت میگرفتیم. عکس با پدر و مادر. بعد خندهها و مسخرهبازی.
- صادق از مرز ایران که رد بشی، خلبان که اعلام میکنه هماکنون از مرز ایران خارج شدهایم چشم و گوشت باز میشه.
- یهو میبینی روسریها میافتن زمین.
- تو سوار هواپیما که شدی آروم آروم کمربندتو شل کن. بعد به وقتش یهدفعهای...
جاوید را هم میبینیم. همدانشکدهایها جمعمان جمع شده است. جاوید شش ماه پیش رفته بود. برای تعطیلات برگشته بود ایران.
- هی پسر کجایی؟ نیستی...
- داری برمیگردی؟
- آره. 7صبح پرواز دارم.
صف تحویل چمدانها. یک دور رفتن و دوباره آمدن. نزدیک شدن لحظهی خداحافظی. محمدرضا عکس نمیگیرد. تیکه میاندازم که کلی پول دوربین دادی باید شکار لحظهها کنی. میگوید حالم گرفتهست نمیتونم. دوربین را میگیرم. چند تا عکس میگیرم. ولی سنگینی لحظهها بیشتر از طاقت دستهای من برای عکس گرفتن است. من هم عکس نمیگیرم.
صادق تک تک ازمان خداحافظی میکند. چیزی ندارم بگویم. میگویم مواظب خودت باش. سامانِ یکهو بغض میکند و رویش را برمیگرداند. ما هم برج زهرمار میشویم. جلوی خودم را میگیرم. قیافهام خندهدار است حتم. چند قطره اشک خودشان را میریزند بیرون. ملت نگاه نگاهمان میکنند. از پدر و مادرش هم خداحافظی میکند و از روی زنجیرها میپرد و میرود توی سالن پرواز.
چند لحظه مات و مبهوت میایستیم.
از خانوادهاش خداحافظی میکنیم و بعد از همدیگر خداحافظی میکنیم.
فرودگاه امام لعنتی است. خیلی لعنتی.
همه ی اونایی که سرشون به تن شون می ارزه دارن میرن که جا برای «احمق ها» بازتر بشه تا وزیر و وکیل و نماینده بشن!