Unknown
چیزهایی هستند که سایه میاندازند. نمیگذارند آدم خودش باشد. هی میخاهی پسشان بزنی. هی میخاهی که نباشند. آنها را نگاه نمیکنی. محل سگ نمیدهی. انکارشان میکنی. با کسی در موردشان حرف نمیزنی. نمیخاهی بودنشان را حتا باور کنی. به خیالت نمیخاهی بهشان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان میکنی. پس میرانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه میکنی، وقتی که دوست داری سایهی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایهات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دستهایت و پاهایت و بدنت سایهات را به هزارشکل زیبا و خندهدار دربیاوری و از سیاهیاش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه میبینی که سایهات نیست. یعنی هست. سایهات در سایهی بزرگتری در پشت سرت گم شده. سایهی همان چیزهایی که از بودنشان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... میبینی که سایهی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شدهاند که سایهی تو در سیاهیشان نابود شده...
من آدم آینه نیستم. از آنها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریشهایم را آنکارد نمیکنم و با همان ریشهای یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف میروم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شرارههای آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشمهایم، میترسم قصهی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایهام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت میکنم. صبحها ازین گوشهی شرق شهر راه میافتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمیگردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایهام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت میکنم. آفتاب حقیقت است؟ سایهام خمیده است. سایهام تند حرکت میکند. سایهام باریک است. سایهام از خودم بزرگتر است. سایهام از خودم ناچیزتر و کوچکتر است. سایهام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایهام تشخیص دادهام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن میبینم سایهی آن شرارهها آن قدر بزرگ شدهاند که دیگر سایه ندارم...
سلام دوست گلم خوش حال میشم به وبم سر بزنی