ان جمن
- ۱ نظر
- ۳۰ آذر ۹۰ ، ۱۹:۵۷
- ۳۳۹ نمایش
همهی طوافهایی که نیت ۷بار چرخیدن به دور محیط دانشگا را کردهای و نیمه تمام ماندهاند...
میگویی یک حسی بهم میگوید که اتفاقات نویی برایت میافتند این روزها. میگویی اسمس جواب دادنهایت هم مثل نامه نگاری شده. ۲۴ساعت حداقل طول میدهی بگویی خوفم. میگویی از تضاد خوشت نمیآید. میگویی از تعطیلات که به خانهی شمالت برمی گردی سکوت خانهی روستایی اذیتت میکند. همین است دیگر. تعطیلات که میشود میآیی به هیاهوهای درندشت و وقتی برمی گردی میخورد توی حالت...
راستش اما... احساسات این روزهای من را اگر بخاهی در یک جمله: پیکان وانتی که ۱۳۰تا پر کرده!
پیکان وانت دیدهای که... لاستیکهایش به پهنای لاستیکهای دوچرخهاند. سرعت که میرود غربیلک فرمان توی دستهایت فقط میلرزد و میلغزد. هیچ کنترلی رویش نداری... فقط برای خودش میرود. تو هیچی نمیفهمی... روزهایم به سرعت میگذرند. بیآنکه خودم بخاهم و بیآنکه تحت کنترل من باشند... نه... حست چرند میگوید. خبر خاصی نیست. آسمان قهوهای است. روزها به سرعت میگذرند و میروند. من مسافر هر روزهی متروهای خستهی این شهرم. صبحها به سختی از آغوش پتویم جدا میشوم صبحانه میخورم. سرحال به سمت ایستگاه مترو راه میافتم سوار میشم و بعد از ۴۵دقیقه که پیاده میشوم احساس خستگی میکنم... خستگی فیزیکی نه. خستگی دیدن آن همه آدم خسته... میفهمی چه میگویم؟ غروبها هم که برمی گردم باز هم خستگی دیدن آن همه آدم خسته، خسته ترم میکند و شام را که میخورم یک اینترنت میروم و بعد هم مثل خرس میگیرم میخابم.
امروز تصویر تکرارشوندهای که در هر ایستگاه از قاب پنجره میدیدم میدانی چه بود؟ توی چند ایستگاه متوالی برایم این تصویر تکرار شد. تصویر پسرودختری که روی صندلیهای آبی ایستگاه مترو نشستهاند و دل وقلوه رد و بدل میکنند. انواعشان هم بودند. توی ذهنم گرمی رابطهشان را هم دسته بندی کرده بودم. ماکزیمم آن دوتایی بودند که کاملن به سمت هم چرخیده بودند و تو صورت هم میخندیدند و مینیمم آن دوتایی که سیخ به روبه رویشان نگاه میکردند و با هم جمله ردوبدل میکردند. خیلی جدی... انگار که یکی از سکانسهای حساس یک فیلم. عشاق مترویی؟ آیا آنها فارغ از دنیا در جایی که آدمها مدام در حال رفتن و آمدن بودند لحظاتی از جاودانگی را تجربه میکردند؟ آیا به ایستگاه مترو به جایی که آدمها دائم در حال رفتن و ناپدید و نابود شدن بودند فحش میدادند که گور پدر دنیا ما اینجا هستیم؟ یا که... توی ایستگاه مترو دهها متر زیر زمین عاشقی کردن ابلهانه نیست؟ توی آن هوای ماندهی زیرزمین ابلهانه نیست؟ بیپولی حتمن دیگر. کم خرجترین جای ممکن برای لحظاتی بودن... شاید... نمیدانم... فقط تکرار شدنش در قاب پنجرهای که روبه رویش ایستاده بودم برایم عجیب بود... نه... خبری نیست... جهان تاریکتر شده است. یعنی چند روزی است که جهان را تاریکتر کردهام برای خودم. چراغ مطالعه خریدهام. حالا اگر حالی برایم باشد پردهها را میکشم چراغهای اتاق را خاموش میکنم. اتاق در تاریکی مطلق فرو میرود. چراغ مطالعه را روشن میکنم و زیر نور موضعیاش کتابم را میخانم. سرم را بالا میگیرم. جهان اطرافم در تاریکی مطلق و تنها نور ممکن و موجود صفحهی کتابی که دارم میخانم... سان ست پارک پل استر را خاندهام و خشونت پنج نگاه زیرچشمی... با روحم بازی نکردند هیچ کدام البته... هر روز هم به کتابخانهی دانشگاه سر میزنم به کتابها نگاه میکنم دقایق زیادی را بین قفسههای کتابها میچرخم. به دنبال کتابی میگردم که با روحم بازی کند... پیدا نمیکنم. بیاینکه کتابی بگیرم برمی گردم و از دقایق زیادی که بیهوده بین کتابها چرخیدهام احساس پوچی میکنم... درسها را هم... درسها را هم... میدانی وضعیت را دیگر...
میدانم خسته و داغانم. ولی خودم مثل قبلها همچین احساسی دیگر ندارم. کچل هم که کرده بودم. سرعت رشد موهام هم که میدانی... خستهام. ولی دیگر از خسته بودن احساس نگرانی نمیکنم. عادت کردهام. دیگر برایم اهمیتی ندارد. دیگران چه میگویند و چه انتظاری دارند هم برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. قبلن ادای مهم نبودنشان را درمی آوردم ولی الان دیگر نه... قشنگ حرف نمیزنم. مثل کلاه قرمزی سلام علیک میکنم. از آدمهایی که ازشان خجالت میکشم فرار میکنم. و دیگر همین دیگر... این تیکه از کتاب خشونت پنج نگاه زیرچشمی هم در قبال خیلی چیزها تکلیفم را معلوم کرده است:
«تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان که هیچ راه حل روشنی هیچ گونه توصیهی عملی در این باره که باید چه کرد به دست نمیدهد و هیچ کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمیخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی میدانیم که میتواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خاهد گذشت معمولن با سرزنش روبه رو میشود: آیا منظورتان این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم؟ اینجاست که باید همهی جراتمان را جمع کنیم و پاسخ دهیم بله دقیقن همین. وضعیتهایی است که یگانه اقدام به راستی عملی این است که دربرابر وسوسهی درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش میاید. ظاهرن از همه طرف زیر فشاریم که درگیر شویم....»
سرت را درد نیاورم. از هوای خوب لذت ببر. هوایی که آدم را خستهتر نکند فوق العاده ست... هر روز صبح که بیدار میشوی یک نفس عمیق بکش. بدان که آن هوایی که توی سینهات میرود میتواند یک روز سرپا نگه داردت... قدرش را بدان. هر وقت توی هر چیز مربوط و نامربوطی کم آوردی یک نفس عمیق بکش...
مراسم امروز بزرگداشت روز دانشجو از طرف انجمن اسلامی دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران چیزی فراتر از تصور من بود. در این برهوت و خفقان شنیدن این حرفها و تحلیلهایی که در مراسم امروز ارائه شد خیلی حرفها با خودش داشت... خیلی نشانه ها و خیلی پیام ها برای خیلی آدم ها... عجالتن روایتها و گزارشهای امروز:
گزارش ایسنا از مراسم فریادگر بیداد در دانشگاه تهران
حمیدرضا جلایی پور در دانشگاه تهران
علی مطهری در جلسه ی پرسش و پاسخ انجمن اسلامی دانشگاه تهران
سخنرانی علی مطهری در جمع حامیان فتنه (حتا در اسم سخنران ها هم این سایت دروغ گویی کرده چه برسد به گفتن حقایق...)
مسئول سیاسی بسیج دانشگاه تهران: مطهری با حضور در جمع پیاده نظام فتنه از دایره نظام خارج شد!!!
بیانیه ی انجمن اسلامی دانشگاه تهران به مناسبت روز دانشجو
پس نوشت: حس خوبی دارم!
لوئیس بونوئل در کتاب «با آخرین نفسهایم» فصل طبلهای کالاندا را با این جملهها شروع میکند: «در برخی از روستاهای منطقهی آراگون مراسم خاصی وجود دارد که احتمالن در دنیا بینظیر است. طبل کوبی روزهای جمعه در الکینز و ایخار رایج است اما در هیچ جا مثل کالاندا نیرویی چنین گیرا و اسرارآمیز ندارد. این رسم که به اواخر قرن هجدهم برمی گردد در حوالی سال ۱۹۰۰ تقریبن برافتاده بود اما به همت یکی از کشیشان کالاندا به اسم ویسنته الانه گوی دوباره احیا شد. در کالاندا از نیمروز جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه) جمعیت یک نفی بر طبل میکوبند. این ضربهها یادآور ظلماتی است که در لحظهی مرگ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزلهای که در آن دم زمین را لرزاند صخرههایی که از کوه ریزش کردند و پردههایی که در معبد از بالا تا پایین دریده شدند...»
بعد مینشیند با آب و تاب و جزئیات مراسم طبل زنی را توصیف میکند. در دنیا بینظیر بودن مراسم کالاندا نکتهای است که مطمئنن اگر عمر بونوئل به زمانهی ما قد میداد و میتوانست یک نیم نگاهی هم به ایران بیندازد هرگز آن را نمیگفت...
متواتر گفتهاند که ما ملت شادی نیستیم. به نظرم شاد بودن و شادی کردن یک مزیت نیست. یک ناچاری است. آدمیزاد در مقابل رنج بودن ناچار به شادی کردن میشود. آدمیزاد دوست دارد شعر نیما یوشیج را بخاند که: منم شیر/ سلطان جانوران/ سر دفتر خیل جنگ آوران/ که مادرم در زمانه بزاد/ بغرید و غریدنم یاد داد/ نه نالیدنم...
یک گونهی اثربخش شادی کردن مطمئنن شادی جمعی و شادی گروهی است. اینکه جماعت عظیمی را مثل خودت ببینی و احساس فراموش کردن تنهایی بکنی... اما برای شادی جمعی باید بهانهای وجود داشته باشد. بهانهای که به خاطر آن همه حول آن از کنج تنهایی خودشان بیرون بزنند و جمع شوند... نمیدانم درست فکر میکنم یا نه. اما این چیزی است که دیدهام و حس کردهام و به این نتیجه رسیدهام. در مورد همه نیست صددرصد. ولی عموم به نظرم این طور است. به نظرم روزهای تاسوعا و عاشورا که جزء تعطیلات رسمی جمهوری اسلامی هستند محوری هستند برای آن جمع شدن شادی بخش.... روزهای تاسوعا و عاشورا مردم حس دیگری دارند. یک جور خوشحالی شاید. توی کوچهها و خیابانها شربت و شیرینی میدهند. مردم میتوانند نزدیک امامزادهها و مناطق خاص بروند و رفتن و آمدن دستههای عزاداری را تماشا کنند. اینکه تعداد تماشاچیان از آدمهای توی صحنه بیشتر باشد طبیعی است. مهم جمع شدن و کنار هم بودن است. علمهای دستههای مختلف و تقلای علمدارها برای حرکت دادن آن پاره آهن مسلمن از دیدنی هاست. عدهای زنجیر میزنند و عدهای سینه. در این میان نوحه خانی هم هست که مهم نیست واقعن چه میخاند. صدای طبلها صدای غالب است. طبل موسیقی ملی ما ایرانیان است. ریتمهای موسیقیایی محدودش (یک ضرب و سه ضرب) هم نشان دهندهی میزان هوش موسیقیایی ملت ماست. دخترها خودشان را خوشگل میکنند. میل به دیده شدنشان در این روزها ارضا میشود. و پسرها هم میل به دیدنشان. خیلی از ادمها که در حالت معمول در جامعه دیده نمیشوند در این روز به خیابانها میآیند. خیلیها دوستان و آشنایانی را که مدتها نمیبینند در این روزها میبینند. وقت ناهار هم ذوق و شوق عظیمی به راه میافتد برای گرفتن قیمههای نذری... صف تشکیل دادن برای گرفتن قیمههای نذری و انتظار و زرنگ بازی برای گرفتن غذاهای بیشتر و... این حداقلهای شادی و کنشهای شاد است. اما ناچاری است...
نگاه ارزشی اصلن ندارم. من کی باشم که بخاهم آه و واویلا راه بیندازم که ببینید حسین که بود و ملت ما چه میکنند و الخ... فقط میخاهم بگویم این جوری است. چیزی که هست هست دیگر. طبیعی هم هست. فقط مشکلی که دارم اخبار صداوسیمای این مملکت است که شب از عزاداری مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا گزارش پخش میکند. تناقض عظیمی وجود دارد. ما ملت عجیبی هستیم. شاید هم مریض. شادیهایمان را در لوای عزاداری انجام میدهیم...
نشستهام بار دیگر به خاندن کتابهای دوست داشتنی دوران نوجوانیام. این بار به زبان انگلیسی میخانمشان. از همین سری کتابهای بوک ورم آکسفورد. خلاصهاند. ۶۰-۷۰صفحه فقط. میگویند برای تقویت زبانم سراغشان رفتهام. اما متن ساده شدهی این کتابها آن چنان چیزی برای یاد گرفتن ندارند. فقط لذت کتاب داستان خاندنی که بهم میدهند... و لذت دوباره کشف کردن و لذت زنده کردن احساسات و خاطرههایی که روزگاری متن فارسیشان در من ایجاد کرده بود... سوار مترو که میشوم تا روی صندلی مینشینم کتاب را درمی آورم. و فرو میروم توی کتاب. مثل کتاب خاندن بچگیهایم میشوم. از همه جا بیخبر میشوم. تمام هوش و حواسم میرود توی کتاب و جملههایی که بابی و پیتر و فیلیس به هم میگویند و ماجراهایی که از سر میگذرانند. دیگر سروصدای عبور مترو از توی تونلهای سیاه و صدای دست فروشها را نمیشنوم. حتا نگاه فضول بغل دستیها در مورد کتاب زیردستم را هم دیگر متوجه نمیشوم. توی ذهنم انگلستان اوایل قرن بیستم را با تپههای سرسبز و هوای همیشه مه آلود و بارانیاش را خیال میکنم. ایستگاه راه آهن را خیال میکنم. پرکر را خیال میکنم که شغل جالبی دارد. پرتر است. به مسافرهای قطار در حمل و نقل چمدانهایشان کمک میکند. بابی و پیتر و فیلیس را میبینم که برای قطار دست تکان میدهند. برای الد جنتلمن نامه مینویسند. قطار را نجات میدهند. برای پرکر جشن تولد میگیرند و ذهنم را پر از صفا و صمیمیت میکنند. بابی را میبینم که میفهمد پدرش در زندان است. نگرانیهای مادرشان را میبینم و... یکهو میبینم رسیدهام به ایستگاهی که باید پیاده شوم در حالی که گذر زمان را متوجه نشدهام... توی پلهها به جملههای وینستون چرچیل به شاه ادوارد توی کتاب د لاو آو ا کینگ فکر میکنم. بهترین چیزها توی زندگی آزادی است. بعد ذهنم میرود به آزادی از قید تعلق و... چون کتابها به زبانی است که برایم ملموس نیستند بیشتر دقت میکنم و بیشتر توی کتابها فرو میروم...
«بچههای راه آهن» را تمام کردم. حالا شروع کردهام به خاندن «باغ مخفی» (د سیکرت گاردن) نوشتهی اف هاجسن برنت... روزگاری با روح و روانم بازی کرده بود. و دوباره...
حسی عجیبی از قدرت بهش دست میداد. وقتی توی سربالایی برای پرایدی که توی خط سرعت بود نوربالا میزد و پراید با فشردن پدال گاز و تا سرعت ۱۰۰ تا پر کردن و تمام زورش را زدن کنار میرفت تا او پایش را روی پدال گاز بفشارد و صدای دور گرفتن موتور توی گوشهایش بپیچد و سرعتش توی سربالایی به ۱۳۰ برسد و ویژژی از کنار پراید رد شود حس خوبی بهش دست میداد. یکی از چیزهایی که اصلن ذهنش را مشغول کرده بود همین حس قدرتی بود که در سبقت گرفتن از ماشینها بهش دست میداد. مخصوصن توی سربالاییها سبقت گرفتن برایش یک جور حس اعمال قدرت میداد... به همان مفهومی که میگویند در یک رابطهی جنسی فاعل بر مفعول اعمال قدرت میکند...
ساعت ۴صبح بود. جاده در تاریکی مطلق بود. تاریکی و خلوتی. ساعت ۱۲شب بود که راه افتادند. تعطیلات ۵روزه اتوبان را آن وقت شب هم ترافیک کرده بود. ولی دیگر به ترافیک عادت کرده بود. آرام آرام ۲ساعت در ترافیک تا کرج و بعد از کرج راند. سر شب خابیده بود تا بتواند تا صبح رانندگی کند. وقتی دید که خیلیهای دیگر هم همین طوری بودهاند خندهاش گرفته بود... اتوبان شلوغ بود. وقتی بعد از کرج ترافیک روان شد او فقط توی خط سبقت میراند. ولی با سرعتی بین ۹۰تا ۱۲۰. حتا چند جا هم سرعت به زیر ۷۰ رسید... یعنی همهی اینها دارند میآیند شمال یا میروند سمت زنجان؟! نمیدانست.
به لذت فشردن پدال گاز ۴۰۵ فکر میکرد. ۴۰۵ی که دسته موتورش خراب بود. همان لحظه که سوار شد و دنده ۱را به ۲ و ۳ رفت فهمید. از لرزش موتور وقتی در جا کار میکرد و صدای موتوری که توی اتاق ماشین میپیچید فهمید. ولی اصلن فکر نمیکرد خراب بودن دسته موتور این قدر لذت بخش باشد... آن صدای سکرآور دور گرفتن موتور ماشین... پیچیدن آن صدای هیجان انگیز توی گوشهایش... «ماشین مدل پایین نعمته». بارها این را به خودش گفته بود. سوار شدن بر ماشینی که انواع بلاهای ممکن را میتواند سرت خراب کند کم چیز یادش نداده بود. لاک پشت... وقتی عرض چند ثانیه ۴۰۵ را از سرعت ۰ به ۱۰۰ رساند نتوانست ذوق زدگیاش را پنهان کند. پدر گفت: آره... وقتی یه مدت اون پرایدو سوار میشی بعد سوار این میشی بهت حس پرادو سوار شدن میده...
توی اتوبان میراند. چراغهای زرد اتوبان از روی صورتش رد میشدند. لحظهای تاریکی، بعد روشن شدن صورتش با نور زرد اتوبان دوباره تاریکی دوباره روشنایی... نمیدانست اسمش را چه بگذارد. نسبیت؟ شاید... آره نسبیت خوب است... محمد بود که چند ماه پیش بهش گفته بود. توانایی لذت بردن... این هم بد نیست... میشود اسمش را این هم گذاشت. به این فکر میکرد که در مقابل این همه ماشین مدل بالا ۴۰۵ چیزی نیست که. بعد از پراید ارزانترین ماشین است. اما... غر زده بود که این لاک پشت داغان است وای کاش یک ماشین مدل بالا میداشت. محمد گفته بود نگاه کن به اونی که یک بیام دبلیو زیر پایش است. با آن بیام دبلیو میخاهد چه کار کند؟ ماشین بهتر از آن وجود ندارد. نمیتواند به لذت بیشتر فکر کند. وقتی از آن بیام دبلیو خسته شد دیگر مگر میتواند پراید یا پژو سوار شود؟ اما تو... هر ماشینی سوار شوی میتوانی لذت ببری... چیزی را که محمد گفته بود داشت به عینه میدید. شتاب گرفتن ۴۰۵ و صدای موتور۱۸۰۰ی که توی گوشهایش میپیچید او را غرق لذت میکرد. لذتی که وقتی از بیرون بهش نگاه میکرد احمقانه نشان میداد... ولی او از ۴۰۵ داشت لذت میبرد... دوست داشت به نسبیت یا توانایی لذت بردن توی زندگیاش فکر کند... حکمن توی زندگی روزمره هم معناها داشت...
ساعت ۴صبح بود. جاده قدیم قزوین رشت. از اتوبان نرفته بود. حوصلهی اتوبان را با شلوغیاش نداشت. اگر میخاست باند سبقت برود هی باید نوربالا میزد هی صبر میکرد هی باید از پشت برایش نوربالا میزدند. نزدیکیهای قزوین آن سمند اسپرتی که ۱۱۰ تا تو باند سبقت میرفت و جلویش به اندازهی ۱۰تا ماشین خالی شده بود و هر چه قدر نوربالا میزد کنار نمیرفت... فکر میکرد چون خوشگل کرده همه محو خوشگلیاش میشوند... نمیرفت کنار... آخرش هم سبقت از راست و پدال گاز و وحشی شدن ماشین و ۱۳۰تا رفتن... نه... اتوبان همیشه حوصلهاش را سر میبرد. حتا اتوبان قزوین رشت که چند تا پیچ فسقلی داشت باز هم برایش خاب آور بود. انداخته بود توی جاده قدیم. پیچهای تند. تریلیها. کامیونها. سبقت. گاز. ترمز. فرمان دهی خوب ۴۰۵. شتاب گرفتن. سیاهی شب. سرمای زلال هوای بیرون... ووووووو. صدای دور گرفتن موتور... ماشینهای تک و توکی که تو جاده قدیم بودند. هر از گاهی نگاهی به اتوبان انداختن. حجم زیاد چراغهای قرمز ماشینهای روانه در آن... هوس سبقت گرفتن سر پیچهای کور... با خودش فکر میکرد اگر تنها بود توی این شب سیاه و سرد با این صدای موتور و گازی که میتوانست بدهد آن قدر مست میشد که همهی پیچهای کور را لاین مخالف برود... به عقب نگاه میکرد. خابیده بودند. و پدری که دیگر مثل قدیمها به سرعت رفتن پسرش گیر نمیداد. انگار یک جور حس اعتماد...
و حالا جادهی لوشان منجیل. بعضی لذتها انگار وراثتی هستند. مثلن همین لذت بردن از آن تکهی جاده بعد از کارخانه سیمان لوشان تا خود منجیل. پدر هم همیشه این تکه از جاده را دوست داشته. همان تکه که جاده پر از تپه ماهور میشود. بالا و پایین میرود. پیچ و خم هم دارد. باد منجیل هم شروع به وزیدن میکند. کنار جاده سیم خاردارها را میبینی که باد پلاستیکهای سیاه و سفید و آشغالها را بهشان چسبانده و به دار آویخته. جاده پهن میشود. لذتش وقتی بیشتر میشود که تو با ۱۲۰تا برانی و تپه ماهورها را به سرعت بالا و پایین بروی... بالا پایین چپ راست... قبل از کارخانه سیمان ۱۰تا ماشین پشت یک کامیون ردیف شده بوند. توی سربالایی تپه بود و برای سبقت دید نبود. چند تا نوربالا زد شاید اگر ماشینی که آن طرف تپه از لاین مخالف میآید جواب بدهد. خبری نشد. گازش را گرفت و از همهی ماشینها یک جا سبقت گرفت... پایش را روی پدال فشرد و راند و راند و راند...
جاده سه بانده بود. یک باند برای مخالف و دو باند تندرو. از لاین وسط میرفت. با سرعت هر چه تمامتر. ساعت ۴: ۴۰ بود. به صدای موتور گوش میداد. به تاریکی شب فکر میکرد و ۴۰۵ی که از تاریکیها میرفت. به شکافته شدن هوا و پیش رفتن ماشین فکر میکرد. از آینه بغلها به عقب نگاه کرد. روشنایی چراغ جلوهای هیچ ماشینی توی آینه دیده نمیشد. به جلو نگاه کرد. هیچ ماشینی هم از جلو نمیآمد. دوباره به آینهها نگاه کرد. هیچ ماشینی نبود. هیچ. تاریکی مطلق. خطوط موج هوایی را که ماشین از میانشان عبور میکرد توی ذهنش تصور کرد. توی ماشین همه خاب بودند. یک لحظه حس نامتناهی بودن جهان توی سرش پیچید. هیچ چیز و هیچ کسی نبود. به شعاع چند کیلومتریاش هیچ چیزی نبود. نه از آنجایی که او آمده بود و نه از آنجایی که به سمتش میرفت... و او فقط جریان هوا را با سرعت ۱۲۰تا میشکافت و میرفت... میرفت...
یه دونه ازین ۵۰کیلویی هاش بهت میدن، تا آخر عمر خِرتِلاق تو بکشه بیرون... اصلن نگران نباش...