در اتوبوس
به ایستگاه چهارراه ولیعصر که میرسیم میگوید: موبایلت داره زنگ میخوره.
به جیب شلوارم دست میزنم. نمیلرزد. میگویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون میکشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش میدهم که کسی سراغم را نگرفته. میگوید: خیال کردم داره زنگ میخوره.
پهلوی هم نشستهایم. ردیف آخر. شاهنشین. میگویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.
نگاه حسرتبرانگیزی به K750 از جنگبرگشتهام میاندازد. کف دستش را روی سر کچلکردهاش میگذارد و به جلو خم میشود. میگوید: موبایلمو گرفتن. همهش فکر میکنم موبایل داره میلرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.
محض همدردی میگویم: میدن خب.
میگوید: آره. ولی کار داشتم باهاش.
بعد میگوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟
میگویم: 17-18تا ایستگاه.
خبر خوبی بهش ندادهام. باید سر صحبت را باز کنم که بچهی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمهی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفتشان سنگین میشد. نمود خود کمحجمتر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خستهام. فکر میکنم. به "بیوقتی" فکر میکنم.
چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه.
نیمساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا میآیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم.
شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبهی هفتهی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که میآیم یا نه.
دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا میآیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمیرسم. رد دادم او را هم.
اسمش بیوقتی است.
یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخورهای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب میخاست. دلم میخاست تمام کتابهایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفیشان را خانده بودم بخرم. دلم میخاست تمام کتابهایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم میخاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر میکشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب میگفت حسرت به دل میشدم. نمیتوانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغلدستیام و پشت سریام و تمام کسانی که زنگ تفریحهایم را با آنها میگذراندم آدمهایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئتها نداشتم. سید رضا ترسناکتر ازین حرفها بود. تنها که باشی ازین جرئتها نخاهی داشت. حسرت به دل میماندم و غر به جان مامان و بابا میزدم و آخرش آنها صبح جمعه من را برمیداشتند میبردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آنها میشدم. ولی حالا...
حالا که دیگر حوصلهی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد میآورد. حالا که هیچ انگیزهای برای دیدن کتابهای گران و نگاه کردن و خریدن نخریدنشان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم میخورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا میتوانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.
همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمیافتد. همیشه دیر میشود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی میرسی. وقتی که دلت پرپر میزد تنها بودی و حالا... دوستان پایهای داری...اما... بیوقتی است.
از پنجره به شاسیبلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه میکنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم میپرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز میرسه؟ فنچولِ ریقو.
این هم بیوقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم میخاهد بزنم به جادهها و دلم میخاهد که جادههای سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی میآید که ماشین درست و درمان زیر پایم میآید. من کچلتر از حالا شدهام و احتمالن آرامتر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جادهها میروم و هیچ جای خاصی هم نمیروم. بیوقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...
به سرباز بغلدستیام نگاه میکنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت میزند. دلنگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچاندهشدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرتبرانگیزی به گوشیام انداخت. این گوشی خمپاره خوردهی بیرنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقرهای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرتبرانگیز است؟!
همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوالهاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور میماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درسها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درسها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمهی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبهی کنکور را هم بر اساس تراز میسنجند. تو نمیتوانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زدهام. چون آن 20درصد شیمیات رتبهات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمیرسی. هیچ چی نمیشوی. زندگی واقعی هم همین است؟
نمیدانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش میآید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کولهپشتی چپل چلاقش همخانی دارد. این خوب است؟ نمیدانم. آدمهای کاریکاتوری(شاید واژهی خوبی نیست برای توصیف) هم جالباند. آدمهایی که لنگهکفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمیارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری میپیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن میارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیهی چیزهایشان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشمشان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه میکنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضهی بقیهی چیزها را ندارم. ولی عرضهی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمیدانم... ترازمندی بد نمیشود که...
خابم گرفته. میخابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم میکند...
جدا تو فکر ارائه ش در قالب یک نظریه اجتماعی-ارتباطاتی باش! بعدش من میام نظریه تو تلفیق میکنم با نظریه گیدنز؛ تز مکمل میدم: نو بیوقت گرایی در عصر فشردگی زمان ومکان!
جدی میگما! نخند!