من دختر را دوست دارم
من اوگ هستم. من دختر را دوست دارم. دختر بوگ را دوست دارد.
این یک وضعیت بد است.
بوگ و من خیلی با هم فرق داریم. برای مثال، ما شغلهای متفاوتی داریم.
من یک سنگ جمع کن هستم. برایتان توضیح میدهم. سنگها و صخرههای زیادی در محیط اطراف وجود دارد و مردم همیشه بین آنها در حال رفت و آمدند. برای راحتی باید تخته سنگهای زیادی را برداشت تا راه درست شود. وقتی ۱۰سالم تمام شد و یک مرد شدم، ریش سفید ما به من گفت: «برو و سنگها را جمع کن.» الان من ۱۰سال است که این کار را با سختی انجام میدهم. هر وقت که نور روز هست من تخته سنگها را جمع میکنم و میبرم لبهی پرتگاه و محکم پرتشان میکنم ته دره.
بوگ یک هنرمند است. برایتان توضیح میدهم. وقتی او یک مرد شد، ریش سفید ما به او گفت: «برو و درختها را قطع کن تا زمین برای زندگی داشته باشیم.» ولی بوگ نمیخاست این کار را بکند. او رفت و شروع کرد به رنگ مالیدن و کشیدن چیزهایی روی دیوار غارها. او به آنها میگوید «نقاشی». هر کسی دوست دارد که به نقاشیهای او نگاه کند. کسی که بیشتر از همه دوست دارد به آنها نگاه کند دختر است.
من دختر را دوست دارم. برایتان توضیح میدهم. وقتی به دختر نگاه میکنم حس میکنم همه جایم شروع به درد میکند و مریض شدهام و میخاهم بمیرم. من تا به حال مریضی دردناکی که من را بکشد نداشتهام. (معلوم است، چون من هنوز زندهام!) ولی عمویم آن را برایم توضیح داد. او گفت که آنجا در سینهات یک چیز سفت و سخت است که نمیگذارد تو نفس بکشی. تو نمیتوانی نفس بکشد و درد میکشی و از دست خدایان عصبانی میشوی. من از او خاستم بیشتر توضیح بدهد. ولی او دیگر مرده بود. همین است. دختر با من همین کار را میکند. وقتی او را میبینم حس میکنم یک چیز سفت توی سینهام پیدا میشود که نمیگذارد من نفس بکشم و میخاهد من را بکشد. اینجا، در جهان زنهای زیادی وجود دارند. طبق آخرین سرشماری، ۷تا زن. ولی فقط آن دختر است که تا به حال او را دوست داشتهام.
دختر در کوهستان سیاه زندگی میکند. به آنجا میگویند کوهستان سیاه، چون که: ۱-آنجا کوهستان است. ۲-همهی سنگهای آنجا سیاه رنگ است. هر روز دختر مجبور است از بین تخته سنگهای سیاه و تیز بگذرد تا به رودخانه برسد. این خیلی سخت است. او پاهای کوچولویی دارد و بیشتر موقعها روی سنگها لیز میخورد. بنابراین یک روز من تصمیم گرفتم: «من مسیر غار دختر تا رودخانه را صاف و تمیز میکنم.»
الان چند سال است که روی مسیر غار دختر تا رودخانه کار میکنم. تخته سنگهای سیاه و تیز را از سر راهش برمی دارم و میبرم. من هرگز آن تخته سنگهای سیاه را مثل سنگهای معمولی دیگر توی دره پرت نمیکنم. من آنها را نزدیک غار خودم میبرم و جمع میکنم. الان یک تپهی بزرگ از سنگهای سیاه جمع کردهام. مادرم، کسی که با من توی غار زندگی میکند میگوید که آن تپه نباید آنجا باشد. من واقعن نگرانم که مادرم آن تپهی سنگهای سیاه را جا به جا کند و سنگهایش را توی دره بریزد. ولی او چندان هم جدی نیست. به علاوه، او یک زن مسن سی و دو ساله است.
در درست کردن مسیر تا اینجا خوب پیشرفت کردهام. ولی هنوز تخته سنگهای زیادی ماندهاند. کار باید سریعتر پیش برود. اما آخر من دارم این کار را قایمکی و شبها زیر نور ماه انجام میدهم. چرا؟ به خاطر اینکه... گفتنش سخت است... به خاطر اینکه من از حرف زدن با دختر میترسم. اگر او بفهمد که صاف و تمیز کردن مسیرش از غار تا رودخانه کار من بوده، مطمئنم یک چیزی به من خاهد گفت. به طور مثال بهم میگوید سلام یا هی چطوری؟. آن وقت من به دردسر میافتم. به خاطر اینکه من در جمله ساختن افتضاحم.
بوگ در جمله ساختن و حرف زدن خیلی خوب است. به طور مثال، هفتهی پیش او نقاشی جدیدش را توی غار مرکزی به نمایش گذاشت. همه منتظر بودند که نقاشی یک اسب یا یک خرس را ببینند. اما نقاشی او هر چیزی بود به غیر از اسب و خرس. حتا یک چیزی بین اسب و خرس هم نبود. اصلن نقاشی هیچ حیوانی نبود. فقط یک سری خط خطیهای قرمز بود. همه عصبانی بودند.
ریش سفید ما گفت: «من نقاشی حیوانات را میخاستم. کو؟ کجااند پس؟»
وضعیت بدی بود. من فکر میکردم بوگ کارش را از دست میدهد و یا حتا به مرگ با پرتاب سنگها محکوم میشود. ولی بوگ رفت و روی یک تخته سنگ استاد و شروع کرد به حرف زدن: «آثار من هوشمندانه و پر از تدبیر است. باید به آنها با دقت نگاه کرد. هر کسی که بعد از نگاه کردن و خوب فکر کردن نتواند هنر من را بفهمد کودن است.»
همه ساکت شدند. ما به ریش سفیدمان نگاه کردیم تا ببینیم او چه میگوید. او چند لحظه چپ چپ به خط خطیهای قرمز نگاه کرد. بعد ریشش را خاراند و گفت: «اوه. بله. من گرفتم... این هوشمندانه است. آدمی که این نقاشی را نمیفهمد کودن است.»
چند لحظه بعد همه حرفهای او را تکرار کردند: «این هوشمندانه است... این هوشمندانه است...»
تنها کسی که این جملهها را تکرار نکرد من بودم. شروع کردم به عرق ریختن. ترسیدم که در آن لحظه کسی از من بخاهد که در مورد نقاشیها حرف بزنم. خاستم که آرام و بیصدا بروم بیرون. از غار بیرون آمده بودم که بوگ انگشتش را به سمت من گرفت و بلند گفت: «هی اوگ، از این نقاشی خوشت اومد؟»
همه ساکت شدند و به من نگاه کردند. من گفتم: «آره... هوشمندانه است...»
میخاستم با صدای بلند حرف بزنم. اما صدایم خیلی آرام و یواش بیرون آمد. بوگ لبخند زد و گفت: «بیشتر توضیح بده... چرا بیشتر توضیح نمیدی؟ نمیتونی؟!»
من احساس کردم پوستم دارد آتش میگیرد. مثل این بود که توی شعلههای آتش اجاق غار بیفتم و آتش به تنم بیفتد. ساکت ماندم و سرم را زیر انداختم و به پاهایم نگاه کردم. همه شروع کردند به خندیدن. نگاه کردم ببینم آیا دختر هم مثل بقیه به من میخندد یا نه. نه. او نمیخندید. خدایا شکرت. اما او میتوانست ببیند که همه به من میخندند و همین هم به حد کافی بد بود.
بوگ گفت: «اه. من از حرف زدن با آدمای کودن خسته شدم. من الان میخام با دختر جفت شم.»
و دست دختر را گرفت و شروع کرد. بعضیها ایستادند و آنها را نگاه کردند. اما بیشتر آدمهای توی غار این کار بوگ را به معنای اینکه باید از آنجا بروند فهمیدند و از غار بیرون آمدند.
وقتی داشتم از غار مرکزی بیرون میآمدم صدای آه و اوه دختر را شنیدم. صدا تمام شب توی سرم بود و هی تکرار میشد. مثل اکو شدن صدا توی یک غار خالی، صدای دختر هی توی سرم میپیچید.
فردای آن روز من تصمیم گرفتم هنرمند بشوم. تصمیمم را به اوگ گفتم. (ما چند نفر به اسم اوگ داریم. متاسفم که ممکن است کمی گیج کننده باشد.) او گفت: «تو نمیتونی یه هنرمند بشی. این کار سخته.»
اوگ با او موافق بود. او گفت: «تو یه سنگ جمع کنی. به کارت بچسب.»
من از دست اوگ عصبانی شدم. نه به خاطر اینکه طرف اوگ را گرفته بود. بلکه به خاطر اینکه با حرفهایش موافق نبودم. شاید هنرمند بودن کار سختی باشد. کار من نیست که بگویم. اما تعجب میکنم اگر به سختی کار سنگ جمع کنی باشد.
جمع کردن و پرت کردن سنگها اصلن آسان نیست. به عنوان مثال، چند سال پیش، وقتی داشتم یک سنگ بزرگ را پرت میکردم بازوم از شانهام جدا شد. ۲سال بعد آن یکی بازوم هم از شانهام جدا شد. دوباره خوب شدند. ولی... من هنوز میتوانم تخته سنگها را از روی پرتگاه به ته دره پرتاب کنم. ولی هر وقت سنگی را پرت میکنم فریاد میکشم. آن هم نه یک بار، بلکه به طور پیوسته. راستش حالا دیگر نمیفهمم که دارم داد میزنم و فریاد میکشم. این جزئی از کارم شده است. یک چیز دیگر هم که هست این است که من بعضی وقتها خودم هم از لبهی پرتگاه توی دره میافتم. و این یک وضعیت بد است.
به همه گفتم: «من میخام یه نقاشی بکشم. یه خوب شو.»
اوگ گفت: «به کی میخای نشونش بدی؟ به مادرت؟»
همه خندیدند: اوگ و اوگ و موگ و حتا اوگ.
گفتم: «نه. من اونو به دختر نشون میدم.»
کسی چیزی نگفت.
من هرگز با دختر حرف نزده بودم. ولی او یک بار با من حرف زده بود. خیلی سال پیش. وقتی که هنوز بچه بودیم.
روز اول مدرسه بود و ما داشتیم شمردن را یاد میگرفتیم. گیج کننده بود. من در یادگرفتن بعضی عددها خیلی خوب بودم. «یک» و «دو» را خوب میفهمدیم. «سه» را هم. اما وقتی به عددهای بالاتر رسیدیم مثل «چهار» و «پنج» من گیج شدم.
ریش سفید ما گفته بود که هر کداممان پنج تا سنگ را یک جا مجمع کنیم. من نمیدانستم پنج تا چند تاست و این دردسر من بود. وضعیت بدی بود. هر چه قدر میتوانستم جمع کردم. ریش سفید ما داشت به من نزدیک میشد تا نتیجهی کارم را ببیند. همان موقع دختر در گوشم پچپچه کرد: «تو خیلی سنگ داری. باید چهار تاشو بندازی دور.»
نگاهش کردم. فکر میکنم او از چشمهایم توانست بفهمد که من هیچ درکی از چهار ندارم. گفت: «چهار، دو تا دو تاست.»
آب دهانم را قورت دادم. تا خود امروز، هنوز نفهمیدهام که منظورش از دو تا دو تا چه بوده.
او گفت: «نگران نباش. من بهت کمک میکنم.»
ریش سفید داشت به سنگهای من نگاه میکرد که دختر یکهو ایستاد و به جنگل اشاره کرد و فریاد زد: «هیولا...! هیولا!...»
همه به سمت غار مخفی فرار کردیم و وقتی از غار مخفی برگشتیم شب شده بود.
روز دوم مدرسه تمام شد و من مثل بقیه لباس پوست گوسفندم را پوشیدم و فارغ التحصیل شدم. من میخاستم از دختر تشکر کنم. اما نمیدانستم چه کلمههایی و چه جملهای بگویم. پس چیزی نگفتم.
دختر سر کوچکی داشت. و این خیلی عجیب بود. او چطور میتوانست آن همه چیز را توی آن کلهی کوچکش جا کند؟ او همهی شمارهها را بلد بود. «شش»، «هشت»، هر شمارهای که بگویی. تازه او چیزهایی میدانست که هیچ کس دیگری نمیدانست.
یک بار من او را تا رودخانه تعقیب کردم. او مثل بقیه ماهی را شکار میکرد. این طوری که یک چوب را تند تند توی آب فرو میکرد تا یک ماهی نوک چوب گیر کند. بعد از مدتی او یک ماهی کوچولو شکار کرد. من فکر میکردم او کارهای معمول بعدی انجام میدهد. (کلهی ماهی را جدا میکند و باقی مانده را میخورد.) او در عوض کاری کرد که عجیبترین چیزی است که تا به حال دیدهام. او چوب ماهی گیری را همان طور که آن ماهی کوچک به نوکش بود دوباره به آب برگرداند. بعد از چند لحظه، او چوب را از اب بیرون کشید. یک ماهی بزرگتر به نوک چوب چسبیده بود! من نفهمیدم که دختر چطور این کار را کرد. دربارهی چیزی که دیدم تا به حال خیلی فکر کردهام و فقط به یک نظریه رسیدهام: او یک جادوگر است که سحر و جادو بلد است.
حتا اگر او یک جادوگر باشد، باز هم من او را دوست دارم. مادرم میگوید وقتی تو کسی را دوست داری، باید او را با همهی عیب و نقصهایش دوست داشته باشی. به عنوان مثال، پدرم بعد از اینکه یک هیولا دستش را خورد نمیتوانست خوب شکار کند. اما مادرم به جفت او بودن ادامه داد. چون که او را دوست داشت.
دختر باید خیلی بوگ را دوست داشته باشد. چون که بوگ عیب و ایرادهای زیادی دارد. او هیچ وقت لبخند نمیزند و هیچ وقت از گوشتش کسی را مهمان نمیکند. او به ریش سفید ما گستاخ است و پای او را نمیبوسد. او به هیچ وجه آدم متواضع و صادقی نیست. به عنوان مثال، یک روز او روی بلندترین صخره رفت و گفت: «همه باید من را بپرستند. من خدای زنده هستم.» شاید او راست بگوید. من از چیزها سر درنمی آورم. اما او مجبور نیست که اینها را از بالای صخره داد بزند.
بدترین ویژگی بوگ این است که او دختر را تحقیر میکند. او با مهارت این کار را میکند. ولی اگر دقت کنید این را میفهمید. به عنوان مثال، بعضی وقتها او به دختر دستور میدهد که جلوی جمعیت با هم جفت شوند. (من میدانم که این حق اوست. او یک مرد است و دختر هم یک زن و باید با هم جفت شوند.) ولی آن طور که او به دختر دستور میدهد تا جلوی جمع به او بدهد تحقیرکننده است. او صدایش را بالا میبرد و با انگشتهایش بشکن میزند که یالا... انگار که دارد با یک سگ صحبت میکند. من اگر صاحب دختر بودم فقط به دختر میگفتم که اگر دلش میخاهد و اگر حالش را دارد جلوی بقیه جفت شویم.
بوگ ویژگیهای خاص زیادی دارد. او خیلی پولدار است. (سه تا پوست چرم دارد.) او شاید یک خدا باشد. (معلوم نیست.) او موهایش را یک جور باحالی با آب حالت میدهد. او هنر را اختراع کرده. ولی من هنوز نمیتوانم بفهمم که چرا دختر با او است. پدرم عادت داشت که بگوید: «آنجا باید هیولاهای دیگری در غار باشند که ما چیزی در موردشان نمیدانیم.»
من تصمیم گرفتم که نقاشی یک اسب را بکشم. چون که میدانستم آن یک چیزی هست. خیلی طول کشید. به چند دلیل: ۱-من فقط شبها میتوانستم کار کنم. به خاطر شغل سنگ جمع کنیام! ۲-این اولین تجربهی هنری من بود. و دلایل دیگر: مادرم همیشه از پشت شانههایم نگاه میکرد و میگفت: تو در این کار افتضاحی. تو باید بیخیال بشی چون افتضاحی. من مادرم را دوست دارم و همیشه پاهایش را میبوسم، اما بعضی وقتها فکر میکنم که او کمک کردن را به هیچ وجه بلد نیست.
سرانجام، بعد ازچندین روز کار، من نقاشیام را تمام کردم. مشغول اضافه کردن امضایم بودم که صدای خندهی آشنایی به گوشم خورد.
سرم را برگرداندم. بوگ آنجا بود.
او گفت: «چه نقاشی هنرمندانهای...»
دستهایش را به هم زد: «شما واقعن باهوشید...»
من لبخند زدم. فکر کردم برای بوگ خیلی خوشایند است که چیزهای خوبی در مورد نقاشیام بگوید.
گفتم: «مرسی.»
گفت: من «ملعبه» ی دست تو شدهام.
چند لحظهی طولانی گذشت. من معنای آن کلمه را نمیدانستم و میترسیدم که حرف بوگ را تایید کنم.
گفتم: «خوشحالم که نقاشی من را دوست داری.»
بوگ زیر لب به خدایان فحش داد و گفت: «نقاشیت افتضاحه. فهمیدی؟ گهه. من دوست ندارمش.»
آه کشیدم. تازه میخاستم ببینم او چه منظوری دارد...
هدفم نشان دادن نقاشی به دختر بود. اما نگران شدم که نکند او به هیچ وجه خوشش نیاید.
نظر بقیه هم در مورد نقاشی همین طوری بود.
اوگ گفت: «این بدترین نقاشیای است که انسان تا به حال تونسته بکشه.»
موگ گفت: «این نقاشی نشون میده که تو یه آدم احمقی.»
ریش سفید گفت: «من همیشه میدونستم که تو کودنی. هر کسی اینو میفهمه. اما این نقاشی به من فهموند که تو کودنتر از اونی هستی که میشد فکر کرد.»
مردم گفتند یکی از مشکلات اصلی نقاشی من این بود که من برای اسب هیچ پایی نکشیده بدم. من برایش دست کشیده بودم و فراموش کرده بودم که یک اسب اصلن دست ندارد.
وقتی نقاشی را تمام کردم به خودم افتخار میکردم. ولی وقتی بقیه آن جملهها را گفتند از خودم خجالت کشیدم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه دختر قضیهی نقاشی را بفهمد آن را نابود کنم.
با عصبانیت چند تا ظرف خالی برداشتم و از رودخانه آب آوردم. داشتم نقاشی را با آب پاک میکردم که دوباره صدای خنده شنیدم.
بوگ گفت: «نابودش نکن. اینجا یه نفر هست که میخاد اونو ببینه.»
او با دستش دختر را چنگ زد و هلش داد به طرف نقاشی من. این یک وضعیت بد بود.
بوگ گفت: «به اوگ بگو که نظرت چیه.»
دختر چیزی را زیر لب زمزمه کرد. اما صدایش آن قدر پایین بود که من نشنیدم. بوگ دستور داد: «بهش بگو.»
دختر گفت: «من اینو دوست ندارم. شما باهوش نیستید. من بوگ را دوست دارم. نه شما را.»
ساکت همان جا ایستادم.
اشک از چشمهایم جاری شد.
بوگ به طرف یکی از ظرف آبها خم شد. دستش را خیس کرد و به موهایش کشید. بعد به طرف تپهی سنگهای سیاه کنار غار رفت. یکی از سنگها را برداشت و آن را به طرف نقاشی من پرت کرد.
به دختر گفت: «بیا بریم.»
دختر همراه بوگ رفت. داشت میرفت که یک لحظه ایستاد. یک سنگ از تپهی سنگهای سیاه برداشت. ترسیدم که او هم مثل بوگ سنگ را به طرف نقاشیام پرت کند.ام او سنگ را به چشمهایش نزدیک کرد و خوب نگاهش کرد.
بوگ داد زد: «بیا بریم دیگه.»
او با بوگ به طرف جنگل رفت. سنگ سیاه هنوز توی دستهایش بود.
شب بود که مادر بیدارم کرد. گفت: «اون بیرون یه هیولاست که میخاد ما رو بکشه»
سرم را تکان دادم. این یک اتفاق عادی بود.
- چه جور هیولاییه؟ یه گرگه؟
مادر سرش را تکان داد: «نه. باید یه هیولای باهوش باشه. گوش کن.»
ساکت شدیم. بعد من یک صدای عجیب شنیدم. هیولا در حال پرت کردن سنگ به طرف غار ما بود! یکی بعد از دیگری.
چوبدستیام را برداشتم و بیرون رفتم. سایهای در میان سایههای مختلف آنجا بود. وقتی ماه از پشت ابرها بیرون آمد، سایه را شناختم.
- دختر؟
او لب مرز جنگل ایستاده بود و یک سنگ سیاه توی دستش بود. گفت: «متاسفم که ترسوندمت. من اومدم ازت تشکر کنم.»
من گیج شده بودم: «برای چی؟»
- برای اینکه برام راه درست کردی.
- چطور فهمیدی کار منه؟
- من یه سنگ از این تپهی کنار غارت برداشتم و بردم کوهستان خودم و با سنگهای اون جا مقایسه کردم. هر دو از یه نوع بودن.
آرام به سمتش رفتم و پرسیدم: «تو یه جادوگری؟»
خندید. گفت: «من یه جادوگر نیستم. من فقط از حسم استفاده کردم. من فهمیدم اینکه هزاران سنگ سیاه نزدیک غارت تپه شده یه معنایی داره.»
من هنوز گیج بودم. او دستش را دور بازویم انداخت و موهای تنم سیخ شد. گفت: «ممنون که تخته سنگها و صخرهها رو از سر راهم برداشتی.»
به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «اون یه مسیر صاف و راحته. تو در راه و مسیر درست کردن خیلی خوبی.»
برای دومین بار در آن شب اشک از چشمهایم جاری شد.
دختر گفت: «به خاطر چیزای بدی که در مورد نقاشیت گفتم متاسفم. بوگ منو مجبور کرد.»
تعجب کردم. یعنی چیزی برای من اتفاق نیفتاده؟ یعنی نقشهی بوگ بوده؟
پرسیدم: «یعنی اینکه تو کار منو دوست داری؟»
او با شک به اسب من نگاه کرد.
گفت: «جالبه. ولی میدونی من چی رو دوست دارم؟ این تپهی سنگ هاتو.»
او به طرف تپهی سنگهای سیاه رفت: «یه جور سنگارو روی همدیگه چیدی که انگار مجسمه ساختی...»
- مجسمه چیه؟
- یه چیزی مثل نقاشی، ولی ۳بعدی.
ساکت ماندم. برای چند لحظهی طولانی زیر نور ماه ساکت ماندیم.
پرسیدم: «من میتونم تو رو حامله کنم؟»
- چی؟!
- من میدونم که مثل بوگ باهوش نیستم. من هنر رو نمیفهمم و در شمردن اعداد افتضاحم. اما من سخت کار میکنم تا همهی سنگها رو از جلوی راهت بردارم. وقتی تو بچه داشته باشی من سنگها رو به خاطر بچه برمی دارم. من همهی سنگهای دنیا رو به خاطر تو و بچه برمی دارم تا وقتی که یه هیولا منو بخوره یا یه بیماری منو بکشه. من برات اون قدر راه درست میکنم تا تو هر جایی که دلت بخاد بتونی بری...
ساکت شدم تا نفس بکشم. توی عمرم این قدر پشت سر هم و بدون وقفه جمله نساخته بودم.
دختر گفت: «بوگ چی میشه؟»
من یک لحظه فکر کردم. گفتم: «میکشمش.»
دختر لبخند زد و من را بوسید. درست مثل چیزی بود که توی رویاهایم ساخته بودم.
آن شب خیلی حرف زدیم. دختر توضیح داد که هیچ وقت واقعن بوگ را دوست نداشته. او تنها انتخاب ممکن بوده. هیچ کس دیگری به غیر از بوگ از او نخاسته بود که جفتش بشود. او از ۶مرد دیگر جهان، حتا من میترسیده.
من اعتراف کردم که از آخرین نقاشی بوگ هیچی نفهمیدم و او خندید. گفت: «هیچ کس نفهمید. حتا خود بوگ هم نفهمید.»
ستارهها بیرون آمدند و دختر آنها را بلند بلند شمرد تا اینکه من خابم برد.
روز بعد من یک سنگ بزرگ برداشتم و به طرف سر بوگ پرت کردم. سنگ به سرش خورد و خون از کلهاش بیرون آمد و بعد او مُرد. بعد من و دختر رفتیم توی رودخانه و شنا کردیم.
ما تصمیم گرفتیم بچههای زیادی داشته باشیم. یکی. دو تا... و عددهای بالاتر.
من دختر را دوست دارم. دختر من را دوست دارد.
این یک وضعیت خوب است.
عالی بود
ممنون