سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

چخوف این روزها در من خیلی زنده شده است. جا به جا، موقعیت به موقعیت سروکله‌اش در درونم پیدا می‌شود. حس می‌کنم هی با داستان‌ها و حرف‌ها و موقعیت‌هایش رخ به رخ می‌شوم. شاید کار فیلم «ماشین من را بران» است. فیلم را به پیشنهاد سهیل دیدم. یک فیلم سه ساعته‌ی ژاپنی که علی‌رغم ریتم کندش نگذاشت از وسط قطعش کنم و بروم پی کارهای دیگرم. اسیر قهرمان فیلم و آن ماشین ساب قرمزرنگش شدم. اسیر جاده‌بازی‌های این فیلم و آرامشی که در راندن آن ماشین قدیمی به آدم منتقل می‌شد. اسیر عادتش به گوش دادن صدای همسرش توی ماشین شدم که نمایشنامه‌های چخوف را خوانده بود و توی هر نوار کاست دیالوگ‌های کسی را که قرار بود شوهرش نقشش را بازی کند پاک کرده بود تا شوهرش توی ماشین بلند بلند دیالوگ‌های آن شخصیت را بگوید. اسیر بلند بلند دیالوگ گفتن‌های مرد قهرمان فیلم توی ماشین و تنهایی‌های رانندگی‌اش شدم و البته که اسیر پیشروی کند فیلم در قصه‌های سایر آدم‌ها و آن احساس فقدانی که انگار هیچ آدمی ازش رهایی ندارد و هیچ راه حلی برای پذیرشش هم وجود ندارد انگار. بخش زیادی از فیلم تکرار دیالوگ‌های نمایشنامه‌ی دایی وانیای چخوف است. چه وقت‌هایی که توی ماشین دارد تنها تنها دیالوگ‌ها را از حفظ می‌گوید و چه کلاس آموزش تئاتر در هیروشیما که یک گروه چند نفره بارها و بارها نمایشنامه را می‌خوانند تا یک اجرای جدید از آن را به روی صحنه ببرند و چه آخر فیلم که اجرای همان تئاتر دایی وانیا است. دایی وانیا چخوف چنان فیلم را سرشار از معنا کرده بود که واقعا آدم مبهوت می‌شد.
این روزها اما یک داستان کوتاه دیگر چخوف هی توی ذهنم تکرار می‌شود. داستان «اندوه سورچی». داستان یک سورچی تنها در یک شب برفی زمستان مسکو یا سن‌پترزبورگ که دنیایی از غم بر دلش سنگینی می‌کند. چون که پسرش هفته‌ی پیش از دنیا رفته است و او آن‌قدر تنها است که نتوانسته اندوهش را با کسی قسمت کند. به عادت به خیابان می‌رود و مسافر سوار می‌کند. سعی می‌کند با مسافرها از غمش بگوید. اما سرعت جریان زندگی یا هر چیز دیگری نمی‌گذارد که او آن طور که باید و شاید گوش شنوایی برای روایت اندوهش پیدا کند. هیچ کدام از مسافرها دل به دلش نمی‌دهند و او آخرسر تنها سنگ صبورش را همان اسبش می‌بیند و شروع می‌کند به غم دل گفتن با او... 
این روزها که توی خیابان‌های تهران جابه‌جا می‌شوم حس می‌کنم هی با سورچی چخوف مواجه می‌شوم. هفته‌ی پیش توی بزرگراه کردستان بود. بزرگراه زیاد شلوغ نبود. همه با سرعت نسبت بالایی می‌رفتند. یکهو برخوردم به یک تاکسی سبز خسته‌ که لاین وسط بزرگراه داشت با سرعت شاید ۲۰ یا در بهترین حالت ۳۰ کیلومتر بر ساعت حرکت می‌کرد. جوری که اختلاف سرعتش با بقیه‌ی ماشین‌ها خطرناک بود و همه از سمت راست و چپش سبقت می‌گرفتند. به راننده‌اش نگاه کردم. پیرمردی بود با عینک ته‌استکانی گرد که پشت فرمان قوز کرده بود، سیخ و مستقیم به روبه‌رویش خیره شده بود و در افکار خودش غرق بود. مسافری نداشت. حس کردم حتی دنده‌ی ماشینش هم احتمالا دنده مرده است و دارد خر خر می‌کند و او اصلا متوجه نیست که کجا با چه سرعتی و با چه دنده‌ای دارد حرکت می‌کند. در افکار خودش غرق بود...به چی داشت فکر می‌کرد؟ نمی‌دانم. از او رد شده بودم و دیگر نمی‌شد دوباره نگاهش کرد و کشف کرد که اندوه او چیست. حس کردم اندوهش به عمق اندوه سورچی چخوف هست...

اما اندوه موتورسوار امروز را با اعماق وجودم درک کردم. دیرم شده بود و اسنپ هم یک تخفیف ۵۰ درصدی برای موتورسواری گذاشته بود. درخواست موتور دادم و سریع پیدایش شد. چند لحظه بعد از حرکت سرش را به سمتم کج کرد و گفت: امروز بدترین روز زندگیمه. کنجکاو شدم. از آن طرف هم مضطرب شدم که الان من باید در جوابش چه بگویم که مرهم دردش بشوم؟ موتورش حفاظ پلاستیکی بالای فرمان داشت و به گوشه‌های حفاظ هم دو تا آینه وصل کرده بود که عقب را بتواند ببیند. موتورسوار حرفه‌ای بود. خودم را توی آینه‌های بالای حفاظ پلاستیکی می‌دیدم که به جلو خم شده‌ام تا صدایش را بشنوم که چرا امروز بدترین روز زندگی‌اش بوده. کلاه ایمنی داشت. توی خیابان‌ها هم که حرکت می‌کرد صدای باد و بقیه‌ی ماشین‌ها شنیدن صدایش را برایم دشوار کرده بود. اما خم شده بودم و زور می‌زدم صدایش را بشنوم.
-    دخترم بیمارستانه. اسمش ثریاست. ۶ سالشه. روده‌ش از بین رفته. یه باکتری بوده نمی‌دونم چی بوده. مشکوک به سرطان بودند. کلی پول آزمایش دادم. گفتند سرطان نیست. اما باکتری روده را از بین برده. روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان پول بیمارستان دارم می‌دهم و ۱۰ روز دیگر نوبت عملش می‌شود. سه روزه که می‌گویند باید یک آزمایشی بدهد که مشخص شود می‌شود روده را برید و بازسازی کرد یا این‌که باید عمل پیوند روده انجام بدهند. سه روزه دارم این در و آن در می‌زنم که پول آزمایش‌ها را جور کنم. نمی‌شود. تا الان ۹۰ میلیون خرج کرده‌ام. هفته‌ی پیش ماشین لباسشویی خانه‌مان را هم فروختم. فقط مانده همین موتور که این هم ممر درآمد من است. نمی‌توانم بفروشمش. از صبح تا حالا ثریا سه بار زنگ زده. نمی‌تونی بفهمی چه حالی می‌شم وقتی زنگ می‌زنه و من هنوز نتونستم پول آزمایش‌ها رو جور کنم.
من چیزی نمی‌گفتم. توی آینه قیافه‌ی زار و نزار خودم را می‌دیدم که دارم گوش می‌دهم و واقعا چیزی نداشتم که بگویم. 
-    رفتم این طرف آن طرف گفتند بانک رسالت وام می‌دهد. رفتم بانک رسالت گفتم این موتور من برای شما. اندازه‌ی پول این موتور به من وام بدهید من به‌تان برمی‌گردانم. گفتند باید بروی امتیاز بگیری و موتور به درد ما نمی‌خورد و فلان بیسار. من امتیازم کجا بود. این که می‌گم روزی ۱ میلیون و ۶۰۰ تازه با بیمه‌ی سلامت و کمک بخش ممدکاری بیمارستانه. ثریا صبحی زنگ زده بهم می‌گه بابا می‌دونم نمی‌شه پول جور کنی، بیا نقاشی‌های منو بذار اینترنت کمک جمع شه من خوب شم.
این را که که گفت چشم‌هاش پر از اشک شد. محافظ کلاه ایمنی‌اش را که دودی بود پایین داد. نمی‌دانستم واقعا چه بگویم... هیچی نگفتم دیگر. با کوهی از رنج از موتورش پیاده شدم و تا چند ثانیه‌ای دلم به رفتن به داخل ساختمان نبود. همان‌جا ایستاده بودم و به کنج خیابان زل زده بودم و پیش خودم به چخوف لعنت می‌فرستادم که سورچی‌هایش زیاد و زیادتر می‌شوند انگار...
 

  • پیمان ..

می‌گویند یک خبرنگار پس از یک سفر سه‌روزه به یک شهر غریب می‌تواند در مورد آن یک کتاب بنویسد، بعد از یک سفر سه ماهه می‌تواند در مورد آن یک مقاله بنویسد و بعد از یک سفر سه‌ساله به سختی می‌تواند چند جمله در موردش بنویسد. حالا که تقریبا یک ماه است دارم به کمک دولینگو زبان آلمانی را تاتی تاتی می‌کنم حس می‌کنم وقت خوبی است که در موردش بنویسم. البته که در مراحل ابتدایی هستم و به سطح آ یک هم نرسیده‌ام هنوز.

نمی‌دانم کار درستی کردم که آلمانی خواندن را شروع کردم یا نه. هنوز هم در شک و تردیدم. می‌شد که زبان مادری‌ام (فارسی) را بیشتر و دقیق‌تر بخوانم و در آن عمیق‌تر شوم. زبانی است که با آن نوشتن برایم راحت است. من هنوز هم نمی‌توانم به انگلیسی به راحتی پست وبلاگی بنویسم. می‌شد که زبان انگلیسی‌ام را بهتر کنم و در آن از سطح متوسط بالاتر بروم. این‌که آدم دو تا زبان را در حد خوب بلد باشد بهتر است یا این‌که سه یا چهار تا را در حد مکالمه‌ی روزمره؟ نمی‌دانم. اصلا تقصیر دولینگو است و آن اپلیکیشن اعتیادآورش که هی بهت جایزه می‌دهد و هی کلمات و جملات را برایت تکرار می‌کند و هی شکلک آدم‌های مختلف و آن جغدش به پاسخ‌های تو واکنش نشان می‌دهند تا رهایش نکنی و ادامه بدهی و ادامه بدهی. البته بعد از یک ماه به این نتیجه رسیده‌ام که دولینگو فقط یک نقطه‌ی شروع خیلی خوب است برای یادگیری زبانی که با آن مواجهه نداشته‌ای. یاد گرفتن آن زبان را نباید از دولینگو انتظار داشت که مکالمه و سروکله‌ زدن با جملات یک آدم دیگر و دیالوگ است که زبان را جا می‌اندازد. حالا البته غمم گرفته که این آدم آلمانی‌دان را از کجا بجورم که خودم نه پول کلاس زبان آلمانی رفتن دارم و نه حال و حوصله‌ی رفت‌وآمد را.

باری... شنیده بودم که زبان آلمانی نسبت به زبان انگلیسی سخت‌تر و نافهم‌تر است. بعد از یک ماه خودم هم دارم به این نتیجه می‌رسم. اما به یک نکته‌ی دیگر هم رسیده‌ام: این‌که انسان آلمانی با انسان انگلیسی و با انسان ایرانی  و با انسان چینی تفاوت دارند واقعا باید به زبان مورد استفاده‌شان نگاه کرد. یک سری ظرافت‌ها و البته که سختی‌ها زبان آلمانی هست که راستش بیشتر از این‌که بخواهم در موردشان نق بزنم دوست‌ دارم بگویم تفاوت‌ها از همین جاها می‌آیند. 

مالکوم گلدول در مورد این‌که چرا دانش‌آموزان آسیای شرقی توی ریاضیات از همه جای دنیا بهترند علاوه بر دلایل فرهنگی و نوع تربیت و سختگیری‌های مدرسه و... به یک مسئله‌ی زبان‌شناختی هم پرداخته بود: نام اعداد در زبان چینی معمولا تعداد حروف پایینی دارند و سه چهار حرف بیشتر نیستند و یک چینی اعداد یک تا صد را می‌تواند در چند ثانیه بشمرد، اما یک انگلیسی زبان و یا سایر زبان‌های اروپایی در نام اعداد معمولا کلماتی طولانی دارند که باعث می‌شود شمردن اعداد برای‌شان طول بکشد. او بر این باور بود که همین نکته‌ی ساده باعث می‌شود سرعت فکر ریاضیاتی یک انسان چینی خیلی بیشتر از یک انسان آمریکایی باشد. 

زبان آلمانی روی مذکر و مونث و خنثی بودن تک تک کلمات گیر است. قاعده‌ی خاصی هم ندارد راستش. لباس زنانه یک کلمه‌ی مذکر است و بلوز یک کلمه‌ی مونث و موزه یک کلمه‌ی خنثی. کلیسا مونث است و ایستگاه قطار مذکر و... حالا این تأکید روی مذکر و مونث بودن و فرق داشتن حرف‌ تعریف‌ها یک طرف، قرار گرفتن کلمه در حالت‌های مفعولی و فاعلی هم خودش باز شکل حرف تعریف را تغییر می‌دهد. جایی که یک کلمه‌ی مذکر مفعول قرار می‌گیرد اگر ناشناس باشد einen اگر شناس باشد مثلا deinen می‌گیرد اگر مفعول نباشد ein است و dein. یعنی نه تنها جنسیت کلمه مهم است بلکه موقعیت قرار گرفتن آن در جمله هم مهم است. خب، کسی که در زبان مادری‌اش این قدر به حرف تعریف کلمات باید توجه کند مسلما با کسی که نباید زیاد به این چیزها توجه کند در جهان‌بینی‌اش و استفاده‌اش از ابزارها و امکانات این دنیا فرق خواهد کرد. زبان فارسی به جنسیت اسم‌ها و کلمات گیر نمی‌دهد. لباس لباس است. خط‌کش خط‌کش است. حرف تعریف خاصی نمی‌خواهند. مذکر و مونث و فاعل و مفعول بودن کلمات را از روی ظاهرشان نمی‌توان تشخیص داد. از یک منظر می‌توان گفت چه زبان خوبی است این فارسی که این قدر جنسیت‌گرا نیست و از آن طرف می‌توان گفت که چه‌قدر این زبان مکتوم‌ساز است. همه چیز مکتوم و پنهانی است. از روی ظاهر کلمات نمی‌توان زیاد آن‌ها را شناخت و به موقعیت‌شان پی برد. انگار کلمات در زبان فارسی حجاب دارند و راستش این را در رفتار و کردار متکلمان زبان فارسی هم می‌توان دید. یک چیز می‌گویند و مرادشان چیز دیگر است و اگر کسی درنیابد آن چیز دیگر را عجیب گیج خواهد شد و راستش زن‌ها چون در روز تعداد کلمات بیشتری را به کار می‌برند احتمالا ویژگی‌های زبانی را با شدت بیشتری به ارث می‌برند...

دوست داشتن اشیا با دوست داشتن افعال در زبان آلمانی تفاوت دارد. اگر تو یک شیء یا شخص را دوست داشته باشی از فعل mag استفاده می‌کنی و اگر یک فعل و رفتار و کردار را دوست داشته باشی آن وقت gern استفاده می‌شود. جالب نیست؟ باز هم به نظرم کسانی که برای دوست داشتن یک شیء و شخص و یا دوست داشتن یک فعل از کلمات متفاوتی استفاده می‌کنند جهان‌بینی‌شان متفاوت خواهد بود.

در آلمانی هم مثل زبان فارسی فعل‌ها بر اساس اول شخص و دوم شخص و سوم شخصی و جمع بودن شکل‌شان تغییر پیدا می‌کند. انگلیسی از این منظر خیلی خیلی ساده‌تر است. فقط در سوم شخص مفرد است که شکل یک فعل انگلیسی تغییر پیدا می‌کند. این خودش منشأ چه تفاوتی در جهان‌بینی خواهد بود؟ نمی‌دانم راستش. فعلا همین‌ها توجهم را جلب کرده‌اند!

  • پیمان ..

۱. کتاب «فرهنگ و تمدن کاریزی» دکتر محمدحسین پاپلی یزدی را خواندم. پاپلی یزدی در این کتاب می‌کوشد علاوه بر معرفی تاریخ و سازوکار قنات، آثار جانبی آن بر زیست سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی ایرانیان را تشریح کند. گستره‌ی جغرافیایی قنات از ژاپن تا شمال آفریقا و جنوب اروپا و حتی شیلی را در برمی‌گیرد. اما از نظر پاپلی مهد اصلی قنات که تأثیری چند هزارساله بر کهن‌الگوهای فکری افراد درگیر با آن داشته ایران و حواشی کویرهای آن است. کتابی دوست‌داشتنی و کامل در باب قنات است که البته به نظرم می‌توانست حجم کمتری داشته باشد. از آن کتاب‌هاست که جا دارد یک پادکست ۶۰دقیقه‌ای در مورد آن ساخته شود و محتوای ارزشمندش را خلاصه و مختصر و مفید معرفی کند.
جلد کتاب اصلا جذاب نیست؛ ولی به گونه‌ای بسیار خوب خلاصه‌ی کتاب را بیان می‌کند. در وسط ما کاریز و سازوکار آن را داریم و در اطراف واژه‌هایی که کتاب از منظر آن‌ها به کاریز نگریسته یا این‌که کاریز باعث این نظرگاه‌ها در زیست جامعه‌ی ایرانی شده‌ است. 
یک جای کتاب پاپلی یزدی در مورد جامعه‌ی آسفال صحبت می‌کند و این نکته وجود کاریز باعث می‌شده تا جامعه‌ی ایران مرکزگرا نباشد. کاریز و قنات باعث شده است که ایران در گذشته به اصطلاح جامعه‌ی بی‌سر باشد:

«عده‌ای از دانشمندان فضا را حاصل و زاده‌ی حکومت‌مندی، سیاستگذاری، برنامه‌ریزی و اقتصاد سیاسی حکومت‌ها می‌دانند. ما معتقدیم این حرف در عصر مدرن که دولت‌ها توان اعمال قدرت و ابزار کنترلی و نظارتی (نیروهای امنیتی، نظامی، انتظامی، زندان، و...) دائمی را دارند و در عین حال آموزش و پرورش و امور فرهنگی را در کنترل دارند تا حدی ممکن است. اما در عصر سنت چند هزار ساله این سازمندی‌ها و ساختارهای انسانی (اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و...) و توافقات زیستی مردم است که سازه‌های انسانی و فرهنگ را می‌سازد. در حوزه‌ی فرهنگ و تمدن بحث از مشارکت افراد نمی‌کنیم، بحث از توافق برای زیستن می‌کنیم، آن هم توافقی چند هزار ساله. این توافق زیستن حاصل کار حکومت‌ها و یا حتی‌ نهادهای دینی-مذهبی نیست، بلکه ابتدا توسط مردم در طول قرن‌ها به وجود آمده، تبدیل به فرهنگ شده و سپس نهادهای دینی-مذهبی و حکومتی-دولتی، قومی-قبیله‌ای بر آن سوار شده و در آن تغییراتی داده‌اند. همین فرهنگ توافقی زیستن در حوزه‌ی کاریزی است که نیاز جامعه به آقابالاسر و دولت را بسیار کاهش می‌دهد تا مدیریت امور بتواند توسط خود مردم از طریق باورهای خودآگاه و ناخودآگاه فرهنگی انجام شود. مدلی که می‌توان جامعه‌ی آسفال و یا بی‌سر نام نهاد.
قنات یا کاریز مدلی از اداره‌ی سرزمین در مقیاس کوچک را ارائه می‌دهد که به دولت متمرکز تصدی‌گرا، به بوروکراسی به فئودال و ارباب بزرگ، به ایلخان و و ایل‌بیگی و به میراب اعظم و به ساختار اداری پیچیده نیاز ندارد. مردم به یک سری توافقات دقیق و ظریف نانوشته برای زیستن و اداره‌ی سرزمین و فضای جغرافیایی خود دست یافته بودند که بر مبنای مشارکت عمومی است. مدلی با حداقل مخارخ بالاسری و یا مخارج جاری اداری و کاغذبازی و بوروکراسی. این مدل همیشه در جستجوی صلح و آرامش است. به هیچ وجه در جست‌وجوی جنگ نبوده و نیست، چون با جنگ شدیدا آسیب می‌بیند. هیچ سرزمینی به اندازه‌ی سرزمین قناتی از جنگ آسیب نمی‌بیند. یعنی جنگ می‌تواند دست‌اورد چند هزار ساله برای استحصال آب را در ظرف چند روز نابود کند. با نبود آب کاریز کل سیستم شهری-روستایی، کشاورزی-دامداری و حمل و نقل در این محدوده‌ی جغرافیایی مضمحل می‌گردد. در محدوده‌ی تمدن کاریزی نه آب سطح قابل اهمیت است، نه باران و نه چشمه‌های طبیعی. وقتی آدم‌هایی در دل و حاشیه کویر ناچارند با اندک آب قنات زندگی کنند باید مواظب باشند که جنگ رخ ندهد... وقتی این امر در طول چند هزار سال طول بکشد مردمش هم دارای اخلاق مدارا و گفت‌وگو می‌شوند. هدیه‌شان هم به جهان گفت‌وگو است...» ص ۳۷ و ۳۸

۲. چند وقت پیش شهروز برایم فایل ترجمه‌ی یک مصاحبه با مشتاق‌خان را ایمیل کرد و گفت حتما بخوان. یک فایل صد صفحه‌ای بود که جعفر خیرخواهان آن را به فارسی ترجمه کرده بود. مشتاق‌خان استاد مطالعات توسعه‌ی دانشگاه سواس لندن است. اصل مصاحبه برای سایت ۸۰هزار ساعت بود. یکی از پادکست‌های این سایت بود. چند صفحه‌ی اول خلاصه‌ی حرف‌های مشتاق‌خان است و بعد هم خود ترجمه‌ی متن پادکست. به نظرم خواندن متن انگلیسی مصاحبه برای تقویت زبان هم که شده واجب است. مشتاق خان تجربه‌های زیادی در مطالعه‌ی شیوه‌های توسعه‌ی در کشورهای جهان سوم و اجرای سیاست‌ها دارد و چکیده‌ی مقالات و کتاب‌ها و تجربیاتش را در این مصاحبه بیان کرده است. یک جایی در همان خلاصه‌ی مصاحبه در مورد اجرای سیاست‌ها توسط دولت‌ها صحبت می‌شود و همان حکایت آشنای از قضا سرکنگبین صفرا فزود:

«سپس ناگهان متوجه میشوید عجب! آن سیاستی که در فلان کشور خیلی خوب عمل کرد در کشور دیگر فاجعه به بار آورد؛ همچنین اگر به تاریخ نگاه می‌کنید می‌بینید کشورهای متفاوتی که موفق شدند توسعه پیدا کنند سیاست‌های کاملا متفاوتی اجرا کرده بودند. این یک معما است اما وقتی به تعامل بین قوانین مصوب، قدرت اجرایی  نگاه می‌کنیم معما هر چه بیشتر قابل درک‌تر می‌شود: توجه به این نکته بسیار مهم که موفقیت سیاست‌ها، موفقیت نهادها و موفقیت قوانین به قابلیت‌ها، منافع، و قدرت بازیگران و اینکه این بازیگران چگونه از قوانین پیروی می‌کنند و آن سیاست‌ها را اجرا می‌کنند، وابسته است. زیرا هیچ سیاستی را به زور نمی‌توان بر مردمی که خواهان پیروی از آن نیستند تحمیل کرد.
این ایده که سیاست جعبه سیاه رازآلودی است که دولت فقط کافی است آن سیاست را اعلام کند و هرکس شروع به پیروی از آن خواهد کرد اشتباه محض است. هر دولت چیزی بیش از یک سازمان در بین بسیاری از سازمان‌ها در جامعه نیست. بین دولت‌ها، احزاب سیاسی، احزاب مخالف، اتحادیه‌های کارگری، کلیساها، مساجد، نظامیان، عامه مردم، سایر انواع دستگاه‌های اداری و دادگاه‌ها رابطه کنش و واکنش برقرار است ... همه آن‌ها تلاش می‌کنند تا بر برونداد این سیاست تأثیر بگذارند، اما آن را به صورت روزانه اجرا می‌کنند (که نکته بسیار مهمی است). اگر اکثریت گسترده سازمان‌ها و جامعه از نقض قوانین خرسند باشند و کارهای همدیگر را زیر نظر نگیرند، پس نباید انتظار داشت چنین سیاستی اجراشدنی باشد.
سیاست‌های موفق آن‌هایی هستند که دست‌کم چند بازیگر قدرتمند با آن همراهی می‌کنند ... اینجا به گمانم نیاز به دقت و احتیاط خیلی زیاد است که منظورمان از قدرت و قدرتمندان چیست، چون قدرتمندان فقط یک درصد بالایی جامعه نیستند. اینکه چه کسی قدرتمند است به سیاست مورد بحث بستگی دارد. در مورد برخی سیاست‌ها، قدرتمندان ساکنان درون یک روستا هستند. در مورد سیاست‌های دیگر، قدرتمندان کسانی هستند که بنگاه‌های بزرگ را اداره می‌کنند. اما هرکس که قانونی را نقض می‌کند باید از سوی کسانی که دقیقا به اندازه ناقضان قانون قدرتمند هستند زیر نظر گرفته شود. به همین دلیل در سنت انگلیسی حقوق عرفی، مفهوم قضاوت شدن از سوی همسنخ های شخص را داریم. معنای آن چیست؟ قضاوت شدن از سوی همسنخ‌های شخص یعنی در هر سطح از جامعه، سایر مردم و سایر سازمان‌ها وجود دارند که به اندازه آن شخص خاص قدرتمند هستند. اگر هر شخصی از سوی همسنخ‌های خود زیر نظر گرفته نشود، رفتار پیروی از قانون نخواهد داشت.
اشتباه محض است که گمان کنیم قانون همیشه باید از بالا اعمال شود و چیزی شبیه پلیس یا دستگاه اعمال قانون آن بالا نشسته است و هرکسی را زیر نظر گرفته و دیده‌بانی می‌کند و اگر قوانین را نقض کنید آن‌ها به سراغ‌تان خواهند آمد. آنچه اغلب فراموش می‌کنیم اینست که این نوع اعمال عمودی قانون زمانی نتیجه می‌دهد که ۹۹ درصد – یا دستکم ۹۰ درصد – اعمال قانون بدون آن اتفاق بیفتد. دستکم ۹۰ درصد اعمال قانون از طریق اعمال افقی قانون اتفاق می‌افتد یعنی توسط همسنخ‌هایی که در سطوح متفاوت جامعه هستند. وقتی می‌گوییم قدرتمندان، منظور آدم‌های مرتبط در آن سطح از فعالیت است که به اندازه کسانی که قوانین را نقض می‌کنند قدرتمند هستند. اگر در وضعیتی قرار داریم که همه‌ی آن کسانی که قانون را نقض می‌کنند علاقه‌مند به نقض قانون باشند، و تنها امکان زیر نظر گرفتن ناقضان قانون از سوی کسانی باشد که در سطوح پایین‌تر نسبت به آن‌ها از حیث قدرت هستند، یا اینکه فقط متکی به اعمال قانون از بیرون و بالا باشیم، در آن صورت به هیچ جا نمی‌رسید».

اصل حرف مشتاق‌خان توی این مصاحبه این است که توسعه‌ در یک جامعه به صورت افقی اتفاق می‌افتد و نه به صورت عمودی و دستور از بالا به پایین. یک جورهایی همان حرف جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را با جزئیات بیشتر و مثال‌هایی از جاهای مختلف دنیا تشریح می‌کند.
۳. یکی از اصلی‌ترین ویژگی‌های جنبش اعتراضی مهسا امینی را بدون سر و  بدون رهبر بودن آن عنوان کرده‌اند. ویژگی‌ای که در مورد جنبش‌های اعتراضی سالیان اخیر ایران نکته‌ی تازه‌ای نیست. از آن طرف هم می‌گویند در سالیان اخیر دولت‌ها قدرتمندتر از هر دوره‌ای در تاریخ شده‌اند و در کوچک‌ترین امور زندگی شهروندان اعمال نظر می‌کنند. ولی این احتمال را هم می‌دهند که با پیشرفت روزافزون تکنولوژی این حاکمیت بلامنازع و اعمال قدرت دولت‌ها بالاخره روندی کاهشی را طی کند. ایران گرفت و گیر زیاد دارد. در زمینه‌های مختلف نیاز به اصلاحات دارد. ضرورت بعضی از این اصلاحات را حتی دولت‌های ایران هم درک کرده‌اند، اما چون می‌خواهند به شکل دستور از بالا مسائل را حل کنند به جایی نمی‌رسند. به نظر می‌رسد راه توسعه‌ی افقی ایران نه از راه دولت که از راه خود همین مردم می‌گذرد و نکته‌ی جالبش این است که در کهن‌الگوهای فکری‌مان جامعه‌ی آسفال و بی‌سر را هم نهادینه داریم...


 

  • پیمان ..

موزه‌ی زمان

۰۹
خرداد

موزه‌ی بدقلقی بود. نگاه که می‌کنم می‌بینم چند سال بود که می‌خواستم بروم ببینمش و نمی‌شد.دو سه بار با هم خواسته بودیم برویم ببینمش. ساعت کاری‌اش یک جوری بود که همه‌ش جور درنمی‌آمد. آخرین بار که رفته بودیم نگهبان موزه درآمده بود گفته بود ساعت بازدید تمام شده، اگر کافه می‌خواهید بروید می‌توانید از این طرف بروید. تازه ساعت ۴:۳۰ عصر بود که این را به‌مان می‌گفت. راستش خبری هم نبود. اصلا درک نمی‌کنم چرا باید ساعات کاری یک موزه مطابق با ساعات اداری باشد. آدم یاد این ضرب‌المثل می‌افتد که میمون هر چی زشت‌تر ناز و اداش بیشتر.
راستش ساختمان موزه‌ی زمان با آن گچبری‌های خاصش خیلی قشنگ بود. این را نمی‌توانم انکار کنم. حیاط و ورود به ساختمان هم هیجان‌انگیز است. از پله‌ها بالا می‌روی و ساعت‌های مختلف آفتابی و آبی و طنابی و... را می‌بینی و تلاشی که بشریت در دوره‌های مختلف برای تقطیع زمان داشته. اما خب، این تلاش بشری برای تقطیع زمان و به چنگ انداختن گذرش در همین جا تمام می‌شود. توی موزه به جز معماری بنا که آن هم ربطی به مفهوم زمان ندارد خبر خاصی نیست. چند تا ساعت قدیمی دیواری و رومیزی ساخت فرانسه که لاکچری‌اند و حکم جواهر دارند و طبقه‌ی بالا هم ادامه‌ی ساعت‌های مختلف جیبی و ماشینی و دیواری و مچی است که پیش خودت می‌گویی اکی،‌ الان من عکس همین‌ها را توی اینترنت می‌دیدم چه فرقی با حضورم در این‌جا داشت. یک اسطرلاب و یک ورق کاغذ نام ماه‌های گوناگون سال به تقویم‌های مختلف هم وجود دارد که کمی دلگرم‌کننده است. چند تا ویترین هم فسیل و سنگواره و این جور چیزهاست که ربطش به موزه‌ی زمان مشخص نیست. همین و همین. ساختمان یک بالکن خیلی قشنگ هم دارد که الحمدالله برای بازدید عموم باز نیست. یک اتاق هم هست که ساعت‌ مچی‌های چند شخصیت مشهور معاصر را تویش به نمایش گذاشته‌اند که ایده‌ی خوبی بود.
نمی‌دانم. دیدن موزه‌ی زمان برایم راضی‌کننده نبود. کلا موزه‌هایی که رسالت‌شان را به نمایش گذاشتن چند تکه شیء می‌دانند حوصله‌ام را سر می‌برند. موزه‌ی زمان چطور اگر بود من را ارضاء می‌کرد؟ زمان از آن مفاهیم کلیدی زندگی آدمیزاد است. به نظرم موزه اگر می‌توانست مواجهات مختلف ما با زمان را روایت کند موزه‌ی خوبی می‌شد. آن بخش توی حیاط که ساعت‌های قدیمی متفاوت طنابی و خورشیدی و آبی و روغنی و... را گذاشته بودند می‌توانست بهانه‌ روایت خیلی خوبی باشد. تلاش انسان‌ها برای این‌که روز و شب را تقطیع کنند، نظم ایجاد کنند... اما بعدش باید ناتوانی بشر در مقابل زمان را یادآوری می‌کرد. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی، پیری... این‌ها را باید یک جوری نمایش می‌داد. این‌که اشیاء قدیمی در موزه باشند به خودی خود بد نیست. اما چیدمان فله‌ای آن‌ها فایده‌ای ندارد. باید قصه‌ای پشت‌شان تعریف بشود. من اگر بودم یک بخش موزه را ویژه‌ی تقویم اختصاص می‌دادم و نه در این حد که یک ورق کاغذ به دیوار بچسبانم‌ها... اقوام مختلف بشری در طول تاریخ برای خودشان تقویم‌های مختلف داشتند. من اگر بودم این تقویم‌ها را بر اساس جغرافیای مورد استفاده‌شان توی یکی از اتاق‌ها قرار می‌دادم تا حسی از جهانی بودن زمان را هم القاء کنم. شاید هم برمی‌داشتم کل موزه را بر اساس چند تا کتاب می‌چیدم. مثل کتاب ماشین زمان و موضوع سفر در زمان یک بخش موزه می‌شد. کتاب مومو و بی‌زمانی یک بخش دیگر موزه می‌شد... نمی‌دانم... این‌ها همه ایده است...
شاید اصلا جالبی دیدن موزه‌ی زمان و کلا موزه‌های ایران همین باشد. تو می‌توانی بعدش کلی فکربازی کنی که اگر من بودم چه کار می‌کردم و چی می‌گذاشتم و چطور روایت می‌کردم و... 
 

  • پیمان ..