ماجرای من و وبلاگنویسی
میگویند وبلاگ مرده است. دیگر کسی وقتش را صرف وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن نمیکند. الد فشن شده است. نوشتن متنهای طولانی ور افتاده است. تحقیق کردن برای نوشتن یک مطلب دیگر ارزشی ندارد. جانمایهی وجود را کلمه کردن خودفروشی مفت شده است. از وبلاگ نوشتن پولی در نمیآید. این روزها سایتها هزینه میکنند و در مورد موضوعات مختلف تولید محتوا میکنند. وبلاگها جانی ندارند. اگر هم کسی خوب بنویسد میرود برای آن سایتها مینویسد؛ تا گوگل تشنگان تنبل اطلاعات را با ردیف کردن سایتهای نامآشنا و مطالب آن خوبنویسان ارضا کند. میگویند آدم باید خیلی بیکار باشد که وبلاگ بنویسد. همچه چیزهایی.
قبول دارم. کلا هر که هر چه میگوید به طریقی درست میگوید. ولی من ۱۰ سال است که وبلاگ نوشتهام. آرشیو این بغل را اگر نگاه کنی میبینی که تقریبا در تمام ماههای سال سپهرداد با ۳-۴ تا نوشته به روز شده است. گاهی خودم سپهرداد را باز میکنم، تمام نوشتههای آبانهای سالهای مختلف را توی تبهای مختلف باز میکنم. اول پارسالی را میخوانم. بعد پیرارسال را. همینجوری میروم تا ۱۰ سال پیش. با این کار پیر میشوم. گاه لبخند به لبم مینشیند؛ ازین که نسبت به ۵ سال پیش ۸ سال پیش حرکت مثبتی داشتهام. گاه مثل چی به خودم فحش میدهم و دپ میشوم. آدم مثل چی پیر میشود وقتی میبیند بعد از ۱۰ سال هنوز هم درگیر همان چیزهای کوچک است. و گاه حسرت به دلم مینشیند که چرا همهی خودم را ننوشتهام.
حسن بنیعامری توی کتاب «دلقک به دلقک نمیخندد» نوشتن را به دلقک شدن شبیه کرده بود. تشبیه شاعرانهتری است. میگفت تو غمها ودردهایت را روایت میکنی و مردم به تو میخندند. آنها به خاطر خندیدن به تو خنده و در بهترین حالت پول میدهند و تو به خاطر رها شدن از دردها قصه میگویی.
از من اگر بپرسند نوشتن و منتشر کردن به چه شبیه است، میگویم به لخت شدن در جمع. میگویم نوشتن، از جان نوشتن و منتشر کردن لخت شدن در جمع است. فرهنگ ما این را نمیپذیرد. تقریبا همهی ایرانیان با مشکل کمبود ویتامین دی مواجه هستند. به خاطر همین اکثرا چهارستون بدنمان نامیزان است. برای همه تعجب است که با این حجم از آفتاب چرا ویتامین دی همهمان کم است؟ کسی نمیپرسد که درست است که آفتاب زیاد میخوریم، ولی چه مساحتی از پوستمان آفتاب میخورد مگر؟
من هم در همین فرهنگ میزیم. من هم همیشه پیراهن میپوشم و موقع دوچرخه سوار شدن شلوار پایم میکنم. وبلاگ که مینویسی خودت را لخت میکنی. بعد از مدتی باید مواظب پستهای وبلاگت باشی. آنها لباسهای تو هستند. با بعضی لباسها راحتتر خواهی بود. اما دیگرانی با آن راحت نخواهند بود. و همین محدودت میکند...
دارم جان میکنم تا حرفم را بزنم. بگذارید راحتتر بگویم: آدم پاری وقتها چیزهایی مینویسد، شقشقههایی میکند که بعدها کار دستش میدهند. یا وبلاگت را فیلتر میکنند یا آدمی را در جایی میبینی و بی آن که تو او را بشناسی، او پایین تا بالایت را میشناسد. ای کاش فقط بشناسد... البته که من کنار آمدهام. یاد گرفتهام که تا چه حد لخت بشوم که نه سیخ بسوزد نه کباب. ولی خب دیگر... پاری وقتها حسرت به دلت مینشیند که چرا همهی خودت را ننوشتهای. چرا خودت را خوب آفتاب ندادهای.
چه شد که وبلاگنویس شدم؟ قبلاها احتمالا در یکی از سالگردهای تأسیس (!) سپهرداد نوشتهامش که چه شد که در شب امتحان درس برنامهنویسی سی پلاس پلاس شروع به سپهرداد نوشتن کردم و این حرفها. میگویند بگو چیها میخوانی و با کیها میپری تا بگویم در آینده چه میشوی. یک شیفت به گذشته بدهیم هم صادق است. بگو چیها خوانده بودی و با کیها پریده بودی تا بگویم چه شدی.
الان که نگاه میکنم دو تا وبلاگ بودند که خیلی دوستشان داشتم. قبل از اینکه وبلاگ بنویسم آنها را با جان و دل میخواندم. یکی حسین نوروزی و بانو بود. وبلاگ زردرنگی که آهنگی مغموم داشت و حق نظر دادن فقط برای بانو محفوظ بودن و لحن نوشتهها جور خاصی بود. یک جور شکوه که حس میکردی فقط خودت هستی که داری در تنهاییات آن وبلاگ را میخوانی. فکر نمیکردم در ۳۰سالگی در خودم پیمانی را پیدا کنم که از حسین نوروزی و بانو هم مغمومتر باشد و پر گدازتر و البته ساکت...آن یکی وبلاگ نگار رهبر بود. اسم وبلاگش یادم نیست. دختر شاعر مجلهی سروش نوجوان دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه بابل شده بود و هر وقت فرصت میکرد یک پست توی وبلاگش میگذاشت. یک پست از ورجه وورجههایش. از جسارتهایش توی کلاسها به عنوان یک دختر مکانیکی. از آخر هفته به خانه برگشتنهایش. از گرگان و زیارت و ناهارخوران و دوچرخهسواریهایش. پستهایش پر از شور زندگی بودند. عمر وبلاگش کوتاه بود. اما خوشم میآمد از وبلاگش. بعدها از صحنهی روزگار محو شد. وبلاگ حسین نوروزی هم محو شد...
دوستهای وبلاگی؟ سپهرداد آن قدر سرم را شلوغ نکرد که تعداد زیادی دوست جدید پیدا کنم. سپهرداد هیچ وقت شلوغ نبود. به آرشیوم که نگاه میکنم میبینم حدود ۴۷۰۰ تا نظر در دورهی ۱۰ ساله داشتهام. هر نوشته به طور متوسط ۳ تا ۴ نظر. اکثر آدمها ناشناس نظر دادهاند. من هم جز یکی دو بار سماجت نکردهام که کی هستی چی هستی. چون آن یکی دو بار هم دستم به طرف نرسیده بود. نظرهای سپهرداد خودشان یک کتاباند. خودشان یک رمان پشت پردهاند... آدمهای زیادی در یک دورهای آمدهاند و رفتهاند. دنیا محل گذر است خب. در دورهای برای کسی جذاب میشوی و بعد از چشمش میافتی. به قول بیهقی احمق مردی که دل درین جهان بندد که نعمتی بدهد و زشت بازستاند...
ولی سپهرداد برایم باکیفیتترین آدمهای زندگیام را به ارمغان آورده. دوستهایی که زیاد نیستند ولی دلم را خوش میکنند که با خوب کسانی ور میپرم. نعمتها کم نبودهاند: از شغلی که بدان مشغول شدم تا دوچرخهسوار شدنم همه از نعمت آدمهایی بود که به واسطهی سپهرداد دوستشان شدم. حتی داشتم نویسنده هم میشدم. به واسطهی یکی از سپهردادخوانها داشتم صاحب کتاب میشدم که نشد. کار روی کار پیش آمد و نشد که بشود. حتی... بگذریم...
سپهرداد خیلی سال قبل یک نسخهی سپهرداد پریم هم داشت. همهی پستهای سپهرداد پریم کوتاه بودند. سه خطی و چهار خطی در بیشترین حالت. آن زمانها هنوز توئیتر نیامده بود. همهی پستهایش خوراک توئیتر بودند. عصبانی و لجامگسیخته و عاصی. ولی یک بار که حالم گرفته بود زدم ترکاندمش. به خودکشی میماند. گاه این قدر حالت بد میشود که میخواهی خودت را نابود کنی و چه چیزی بهتر از وبلاگی که برایش زحمتها کشیدهای...
وبلاگ حاج سیاح بخشی از سپهرداد بود. بخشی که مربوط به سفرها و سفرنامهها میشد. جدایش کردم. حالا چند سالی است که دیگر حاج سیاح نیستم... کمتر میروم. سیری را که باید طی میکردم نکردم. پیر شدهام یا تسلیم یا کمصبر یا فقیر یا بینوا یا تنها یا اسیر زنگار تکرار را نمیدانم. فقط میدانم که داشتم فرمان خوبی را میرفتم که ادامه ندادم و این از شکستهای زندگی من است...
راستش وسوسه هم شدهام که شکلهای جدیدتر وبلاگ نوشتن را تجربه کنم: چندرسانهایها را. وقتش را نداشتهام، یا بهتر بگویم سوادش را و درستتر اگر بگویم: جرئتش را.
وبلاگ نوشتن کار خوبی است. از این که وقتم را این همه سال برای سپهرداد گذاشتهام پشیمان نیستم. برای آدمهایی که هنوز خودشان را پیدا نکردهاند وبلاگ نوشتن کار خیلی خوبی است. میتوانند در و بیدر بنویسند. نوشتن مثل حجاری روی سنگ میماند. بعد از مدتی میبینند که دارد چهرهای زیر دستشان شکل میگیرد. آن را برمیدارند و به صورتشان میزنند. برای آدمهایی که کاری را شروع کردهاند وبلاگ نوشتن کار خوبی است. بهشان انگیزه میدهد. بهشان جهت میدهد. برایشان آدمهای خوب به ارمغان میآورد. برای کسانی که حالشان از دنیا به هم میخورد وبلاگ نوشتن کار خوبی است. برای کسانی که عاشقاند وبلاگ نوشتن کار خوبی است... همینها.
پسنوشت: این پست را به دعوت وبلاگ حروف نوشتهام.
من از اونام که جسته گریخته دو سه سالی هست میخونمت
بعضی وقتها زیاد کامنت گذاشتم برات...
بعضی وقتها انتظار داشتم جواب بدی بهشون، ندادی، انگیزه کامنت گذاشتنم کم شده...
و خیلی وقتها خاموش اومدم خوندم و رفتم. لذت بردم و بهت لایک دادم و حسودی کردم و توی نوشتههات غرق شدم و رفتم.
و از اینکه دوازده سال وبلاگنویسیام اونقدر پراکنده و منقطع بوده، عصبانیام.
که نتونم برم دونه دونه مطالبم رو جمع کنم و جایی تجمیع کنم و مثل تو سر بزنم بهشون ببینم چقدر تغییر کردم.
در کل خوبه که مینویسی، دمت گرم که هنوز مینویسی و کاش بنویسی همچنان؛ با همین قوت!