سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۹ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

4سالگی

۳۰
دی

دروغ چرا. خودم هم یک روزهایی می‌نشینم آرشیو سپهرداد را بالا و پایین می‌کنم. مخصوصن نوشته‌هایی که مدت هاست ازشان دور شده‌ام. از حالات آن روز‌هایم.‌گاه تعجب می‌کنم.‌گاه لبخند می‌زنم.‌گاه عیش می‌کنم.‌گاه شرمنده می‌شوم... این سپهرداد  می‌شود‌‌ همان آینه‌ای که فرهاد تویش صورتش را نگاه می‌کرد:
می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستمو روی صورت‌ام،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،
منو توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تو‌ای، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تمومشون!

حال ۴سال گذشته از شروع نوشتنش گذشته...

  • پیمان ..
  • پیمان ..

گوگل دوست خوب همه‌ی ماست. گوگل دوستی است که بی‌هیچ ترسی و بی‌هچی خجالتی از او سوال می‌پرسیم. گوگل گاهی تیزهوش‌ترین دوست ماست. صاف می‌رساند ما را به جایی که باید. و گاهی کودن‌ترین دوست ماست. ما را می‌رساند به جایی که هیچ ربطی ندارد.
و من یکی از سرگرمی‌هایم نگاه کردن به کلمه‌هایی است که گوگل با آن‌ها، آدم‌ها را به سپهرداد می‌رساند:

  • پیمان ..

F=mrw^2

۲۱
دی

من پول در نمی‌آورم. میثم هم پول در نمی‌آورد. میثم می‌گوید اینکه او پول در نمی‌آورد تقصیر من است. 
من آدم تاثیرگذاری هستم. در درون من سیاهچاله‌هایی وجود دارد که هر نوع جرمی را در درون خودش فرو می‌برد. خود من سال هاست که دارم به تدریج در درون خودم فرو می‌روم. هر کسی که به من نزدیک شود هم فرو می‌رود. من آدم جذابی هستم. خصوصن وقتی با کسی خودمانی می‌شوم. او را در درون خودم ذره ذره حل و نابود می‌کنم. آدم‌ها از من که دور می‌شوند می‌فه‌مند که سیاهچاله‌های درون من خیلی سیاه‌اند. به خاطر همین همیشه از من دور می‌شوند.
اما من به میثم یادآوری می‌کنم که ۳ماه است که باید تسمه تایم ماشینش را عوض کند و سوکت نور پایین چراغ جلویش را هم از سفر جاده نخی‌ها تا به حال درست نکرده و اینکه او در این ۳ماه این کار‌ها را نکرده به هیچ عنوان تقصیر من نیست و او خودش هم کرم گشادی دارد. من ازین جور یادآوری‌ها که ثابت می‌کند کرم فقط از من نیست همیشه لذت می‌برم.
من پول درنمی آورم و این آزارم می‌دهد. همه می‌گویند برو تدریس خصوصی کن. پول خوبی ازش درمی آید. خودم هم می‌دانم. دوستم امید در تمام این چهار سالی که من مشغول نوشتن سپهرداد و خاندن کتاب‌های هله هوله و دلخوش کن و سرگرم کن و پیاده روی‌های طولانی و فکرهای سیاهچاله‌ای بودم، تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور می‌کرد. او سال گذشته توانست با پول حاصل از تدریس خصوصی‌اش یک سمند صفر کیلومتر بخرد و میلیون‌ها تومان هم در بانک پس انداز کرده است. در تمام این سال‌ها دختران دبیرستانی و پشت کنکوری زیادی عاشق او شده‌اند و او در زمینه‌ی مشاوره‌ی کنکور یکی از اساتید به نام شده است. اما من...
من هم کنکور را خوب دادم. درصد ریاضی کنکورم۸۰درصد بود. می‌گویند کسی که توی کنکور ریاضی ۸۰درصد زده می‌تواند برای تدریس خصوصی تبلیغات خوبی بکند.
توی عمرم ۲بار تدریس خصوصی کردم. هر دو هم برای خیلی سال پیش است. کلاس اول دبیرستان بودم. شاگرد خرخان کلاس بودم. یکی از بچه‌ها بهم گفت که بیا بهم ریاضی درس بده. بهت پول هم می‌دم. من هم قبول کردم. نگفتم که پول می‌خاهم. خودش گفت. یک روز رفتم خانه‌شان. خانه‌شان خیلی بزرگ بود. جان می‌داد برای اینکه ۲تا جوراب را توی هم مچاله کنی و فوتبال جورابی بازی کنی. اما من توی آن خانه‌ی بزرگ ۳ساعت تمام، به پسرک سینوس و کسیونس و تانژانت و کتانژانت درس دادم. هر یک ساعت مادرش هم می‌آمد و برایمان آب پرتقال و میوه می‌آورد. اما پسرک کودن بود. یعنی یک جوری به مسائل نگاه می‌کرد که وحشتناک بود. هر وقت خودم را می‌گذاشتم جای او و کلمه‌ی آرگومان را می‌شنیدم موهای تنم خیس می‌شد. حق داشت بنده‌ی خدا. من نمی‌دانستم چرا دوست دارد همه چیز را سخت کند. راستش دیگر او سراغ من نیامد. یک معلم خصوصی دیگر گرفت که اسمش آقای آبی بود. آقای آبی به او هم ریاضی درس می‌داد و هم فیزیک و هم شیمی و هم عربی.
دومین بار هم‌‌ همان سال بود. یکی دیگر از بچه‌های کلاسمان ریاضی را تجدید شده بود و طرف‌های شهریور ماه آمد سراغم که بیا به من درس بده. من رفتم خانه‌شان. این یکی مرض تایید کردن داشت. هر چیزی را که می‌گفتم می‌گفت آره، فهمیدم. من می‌دانستم که او نمی‌فهمد. ولی او می‌گفت که فهمیدم. من لجم می‌گرفت که چرا دروغ می‌گوید. و...
به نظرم وقتی آدم درسی را نمی‌فهمد باید دو تا بزند توی سر خودش و یکی بزند توی سر کتاب. همه چیز حل می‌شود.
این شیوه‌ای بود که من با آن کنکور قبول شدم. من مدرسه‌ی غیرانتفاعی نرفتم. کل ۱۲سال تحصیل اجباری‌ام در مدارس دولتی بود. سال آخر را هم خیلی از دوستانم به بهانه‌ی اینکه سال سرنوشت سازی است به غیرانتفاعی رفتند. اما من رفتم به مدرسه‌ای که کاری به کارم نداشتند. نتیجه‌ی بدی هم نگرفتم. وقتی رفتم مدارکم را بگیرم، به من گفتند که برو پیش مشاور و بگو که کجا قبول شدی. خوشحال از اینکه به به و چه چهی می‌شنوم رفتم پیش مشاور. اسم و فامیلم را پرسید و بعد پرسید که کدام دانشگاه قبول شده‌ای؟
خوشحال و شادمان گفتم: تهران.
بهم گفت: کجای تهران؟
 (یعنی نمی‌شد بهتر از این کسی من را رنگ سوراخ کاسه توالت کند.) گفتم: همونی که توی انقلابه.
گفت: آ‌ها.
همین. دیگر گذارم به آن مدرسه نیفتاد. خب. مساله‌ی مهمی نبود. من داده‌ی پرت مدرسه بودم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دوستان جدیدم از مدارس غیرانتفاعی خیلی خوب و به نامی آمده‌اند و هر کدامشان حالا مشاور و معلم حل تمرین مدرسه‌شان شده‌اند و پول در می‌آورند. بعد من حتا توی آزمون‌های قلم چی هم شرکت نمی‌کردم که بعد کنکور آقای قلم چی من را مشاور ۴تا دختردبیرستانی کند و ۲قران پول کف دستم بگذارد.
خب. چه کار باید می‌کردم؟
آن موقع‌ها به نظرم تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور دزدی بود. راستش هنوز هم به نظرم دزدی است. وقتی آدم می‌تواند ۲تا بزند توی سر خودش و یکی توی سر کتاب‌هایش و کنکور قبول شود چرا باید میلیارد‌ها تومان به جیب آقای قلم چی و دیگران واریز کند؟ آخر ریاضی و فیزیک معلم خصوصی گرفتن دارد؟ آخر آدم برای درس‌هایش معلم خصوصی می‌گیرد؟ ۲ حالت دارد دیگر. یا تو با ۲بار زدن توی سر خودت آن درس را می‌فهمی یا نمی‌فهمی دیگر. بعدش هم من مشتری از کدام قبرستانی بیاورم؟!
من فاقد آن حرص و آز لازم برای پول در آوردنم. حمید این را می‌گوید. می‌گوید تو فاقد حرص و آز برای انجام هر کاری هستی. به خاطر همین است که این طور وا مانده‌ای.
می‌نمی دانم باید چه کار کنم و این آزارم می‌دهد. می‌گویند آدم باید یک وقت‌هایی توی زنگی‌اش تا ردلاین پر کند. باید با تمام قوایش حرکت کند. باید با تمام امکاناتش پول دربیاورد. جلو برود. پله‌های ترقی را طی کند. وگرنه به هیچ جایی نمی‌رسد. می‌گویند زندگی پله‌هایی دارد که باید ازشان بالا بروی و اگر نروی وا می‌مانی و یک وقت‌هایی هست که تو باید با حداکثر قدرت ماشینت حرکت کنی.
من یک شب با لاک پشت تا ردلاین پر کردم. یعنی دنگم گرفت که تمام شتاب ماشین را تجربه کنم. تا دور ۵۵۰۰پر کردم. دنده ۱ تا سرعت ۵۰کیلومتر و دنده ۲تا سرعت ۱۰۰کیلومتر. در حالت عادی سرعت ۱۰۰کیلومتر برای دنده ۴ است. ولی من با دنده ۲، ۱۰۰کیلومتر سرعت و ۵۵۰۰ آر پی‌ام دور موتور داشتم. حس خیلی خوبی داد. ولی وقتی دنده‌ها را سبک کردم و سرعتم را هم کم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع به افتادن کردند. اولش یک صدای تقی شنیدم و یک چیزی از موتور ماشین افتاد پایین. وسط بزرگراه بود و نمی‌شد بایستم ببینم چه چیزی از موتور ماشینم کم شده. به علائم حیاتی ماشین نگاه کردم. سالم بود. وقتی رسیدم خانه دیدم آمپر آب ماشین چسبیده به نقطه‌ی قرمز هات. جوش آورده بود؟ نه. کاپوت را که زدم بالا دیدم واویلا. شیلنگ رادیاتور جر خورده و آب جوش پاشیده به کاپوت و توی رادیاتور ماشین هم حتا یک قطره آب هم نیست. این ور را که نگاه کردم دیدم ۲-۳تا از تسمه‌های ماشین هم سر جایشان نیستند و پولی‌ها دارند برای خودشان الکی می‌چرخند...
راستش اینکه می‌گویند یک وقت‌هایی آدم باید با تمام وجود تلاش کند و تا ردلاین پر کند نمی‌فهمم. من یک بار تا ردلاین پر کردم و به فنا رفتم. دیگر دوست ندارم حرص و جوش بزنم.
ولی مساله هنوز پابرجاست. من پول درنمی آورم. ۴سال در دانشگاه با فرمول‌ها و درس‌هایی که استاد‌هایش دوست داشتند سخت بگیرند سر و کله زده‌ام. آن استاد‌ها و شاگردهای سوگلیشان یک چرخه‌ی زیبا را تشکیل داده‌اند که من را با نیروی گریز از مرکزی دهشتناکی به بیرون پرت کرده‌اند. چرخه جالب است: درس بخان. نمره‌های خوب بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. مدرک کار‌شناسی ارشد بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. دکترا بگیر. بیا استاد شو. درس بده. سوگلی پیدا کن. سوگلی‌ها را تی‌ای کن. سوگلی‌ها درس بخانند. استاد شوند و درس بدهند و... به یقین می‌دانم که بدون پارتی مناسب هیچ آدمیزادی در هیچ شرکتی برایم هیچ ارزشی قائل نیست.
من می‌ترسم. من از ساختار کاغذبازی توی سیستم دولتی ایران می‌ترسم. همیشه از اینکه با اداره‌ی آموزش دانشگاه‌مان رو به رو شوم ترسیده‌ام. من نگران اعصاب و روانم هستم. وقتی برای یک مرخصی ساده‌ی تحصیلی ۲هفته‌ی تمام هی رفت و آمد می‌کردم تا از ۴نفر آدم امضا بگیرم و بعد نمی‌دانم چه بشود که برگه‌ی امضا‌هایم را گم و گور کنند و بعد مرخصی‌ام هوا بشود و هزار تا اتفاق غیرمنتظره بیفتد باید هم بترسم. وقتی می‌خاستم از پژوهش‌های علمی دانشگاه یک گزارش بنویسم و برای گرفتن یک گزارش ساده بین معاونت آموزشی و علمی و فرهنگی و بعد دفتر ارتباط با صنعت دانشگا پاس کاری می‌شدم و به دلایل امنیتی نمی‌شد که اطلاعات کامل به من بدهند باید هم بترسم.
من پول در نمی‌آورم و این روز‌ها که برای خریدن ۲تا کتاب باید ۵۰هزار تومان بسلفم این برایم آزاردهنده است. بقیه‌ی نیازهای زندگی به درک...

  • پیمان ..

از ناتوانی بود که به سرم زد. به سرم زد بنشینم یک کتاب بنویسم. یک کتاب که یک جور دیگر باشد.

همه‌ی فکرم هم اسم کتابه بود: 2n. باید یک کتاب می‌نوشتم که سرشار از انتخاب‌های دوگانه باشد. کسی که کتاب را شروع می‌کرد باید از‌‌ همان اول کار بین ۲ گزینه یکی را انتخاب می‌کرد. بعد ادامه می‌داد. هر کدام را که انتخاب می‌کرد در مرحله‌ی بعد باز با یک انتخاب دو تایی دیگر مواجه می‌شد. در مرحله‌ی سوم کتاب ۴شقه می‌شد. و همین جوری ادامه پیدا می‌کرد.

باید شیرین کاری هم می‌کردم. مثلن برای هر انتخاب در هر مرحله یه قصه‌ی ۳-۴خطی هم می‌ساختم که به خاننده بگویم تو که این را انتخاب کرده‌ای همچین اتفاق‌هایی در ادامه‌اش می‌افتد. بعد دوباره آخرش برایش یک انتخاب دوگانه‌ی دیگر می‌ساختم. برای هر قصه و هر انتخاب یک انتخاب دوگزینه‌ی دیگر باید به وجود می‌آوردم و همین جور تا آخر. مثلن اگر می‌توانستم به ۱۰۲۴آلترناتیو برسم برای خودم یک جهان داستانی می‌ساختم.
برای صفحه‌ی اول کتاب به سرم زده بود که از یک قصه‌ی خیلی ساده شروع کنم. از یک نقطه. همه چیز از یک نقطه شروع می‌شود دیگر. از لقاح یک کروموزوم که xx یا xy بودنش را باید خاننده انتخاب می‌کرد و در مرحله‌ی بعد می‌دید که انتخابش چه دنیایی متفاوتی را می‌سازد... از ناتوانی بود. از ناتوانی است. یک کار فرمالیستی تمام عیار. به نظرم اگر زبان روسی یاد بگیرم و بروم توی کوچه پس کوچه‌های ادبیات و فرمالیسم روس‌ها کنکاش کنم به همچین موردی هم بربخورم. آن‌ها را درک می‌کنم. از ناتوانی بود که به فرمالیسم رسیده بودند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند...
ناتوانی... ناتوانی در بیان...
اینجا در این وجود لعنتیِ انسانی حیوانی فرشته‌ای، دنیای عظیمی وجود دارد که انگار بیان شدنی نیست. هزاران چیز برای خودشان می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند. مثل لباس توی ماشین لباسشویی، مثل گه در توالت فرنگی وقتی سیفون را می‌کشی، مثل اشیا در گردباد... هزاران چیز پاک و ناپاک در هم می‌لولند... می‌چرخند و می‌چرخند... ما زبان را در اختیار داریم. کلمات را به هم می‌چسبانیم و جمله‌ها را برای بیان می‌سازیم. ولی جمله‌ها و کلمه‌ها باید رابطه‌ی خطی داشته باشند تا ما بتوانیم آن‌ها به طرزی قابل فهم بگوییم. باید کلمات به درستی پس و پیش شوند. باید هر کدام در جای خودشان باشند. همزمان نمی‌توانند باشند. یکی پس از دیگری باید باشند.
در میان انواع بشری، نویسندگان حضور دارند که در به کار بردن زبان برای بیان این سیاهچاله‌های درون آدمی زبردست ترین‌اند. اما آن‌ها هم مجبورند به همین روایت‌های خطی بسنده کنند. خیلی زحمت کشیدند. خیلی فکر کردند. خیلی سعی کردند که کتاب‌‌هایشان، نوشته‌‌هایشان ذره‌ای برای بیان وجود طغیانگر درون آدمی به آن شبیه باشد. جریان سیال ذهن را روایت کردند. گفتند کلمه‌ها همزمان هجوم می‌آورند. در نگاه اول معنایی ندارند. باید آن‌ها را همین طور درهم برهم بر کاغذ جاری کنیم. تصاویر و فیلم‌ها به یاری آمدند. آن رابطه‌ی خطی کلمات به ظاهر در داستان‌های کمیک و فیلم‌ها حجم پیدا می‌کرد. بله. به ظاهر حجم پیدا می‌کرد. جهان بیرونی را که نویسندگان با هزار زور و زحمت توصیف می‌کردند و خانندگان در خیالشان هر کدام به یک شکل می‌ساختند فیلم‌ها مثل غذای حاضری آماده می‌کردند. اما باز هم مشکل ناتوانی در بیان درونیات هست. فیلم‌ها هم‌‌ همان راهی را رفتند که داستان‌ها و کتاب‌ها و نوشته‌ها رفتند و می‌روند...
کتاب‌ها. فیلم‌ها. وبلاگ‌ها...
وبلاگ‌ها چطور؟!
این همه اکبر اصغر چیده‌ام برای اینکه بگویم این روز‌ها به وبلاگی برخورده‌ام که عجیب با روح و روانم دارد بازی می‌کند. خیلی اتفاقی بهش برخوردم. خیلی اتفاقی هم توش چرخیدم. و خیلی اتفاقی به یک سری چیز‌ها برخوردم. و خلاقیت این وبلاگ در روایت کردن درون دیوانه‌ام کرد. وادارم کرد که به وبلاگ به یک چشم دیگری نگاه کنم. تا همین چند روز پیش هم به وبلاگ به عنوان گرته‌ای کم رنگ از یادداشت‌ها و کتاب‌ها نگاه می‌کردم. ولی... این وبلاگ وادارم کرد تا به معجزه‌ی لینک بار دیگر فکر کنم.
لینک‌ها... لینک‌ها...
لینک از معجزات بشری است. لینک‌‌ همان چیزی است که گوگل (این مفید‌ترین دوست همه‌ی ما) تمام هستی‌اش بر اساس آن است. گوگل پیوسته در صفحات وب می‌چرخد. به هر صفحه‌ای که می‌رسد آن را در سرورهای خودش ذخیره می‌کند. از لینک‌های آن صفحه به صفحات بعدی می‌رود. از لینک‌های صفحات بعدی به صفحات بعد‌تر. گوگل آن قدر صفحات وب را ذخیره می‌کند تا به جایی برسد که دیگر لینکی وجود نداشته باشد. و نبودن لینک یعنی پایان دنیا... لینک‌ها فوق العاده‌اند. و وبلاگ Nobody Here خداوندگار استفاده از لینک هاست. فقط لینک نه. توی این وبلاگ که چرخیدم دیدم وبلاگ در فضای اینترنتی برای خودش امکاناتی دارد که شاید اغراق نباشد بگویم چیزی فرا‌تر از شبیه‌های خطی خودش در عالم ادبیات است.
همه چیز از کلمه‌ی پیاده روی شد. کلمه‌ای که خودم توی همین سپهرداد بار‌ها و بار‌ها ازش نوشته‌ام. اما نوبادی هیر چه کرده؟ یک صفحه‌ی خالی سفید. وسطش یک عکس کوچک. از همین عکس‌ها که با موبایل می‌گیری و کیفیت بالایی ندارند و کوچک‌اند. ولی تو با تمام وجود آن عکس را گرفته‌ای. بعد روی عکس کلیک می‌کنی. یک عکس دیگر. یک عکس سیاه و سفید دیگر از یک پیاده روی دیگر. عکس بعدی نمایی دیگر از خیابان‌ها. نمایی دیگر از کوچه‌ها و... کلمه نیست. ولی آن حجم از احساسی که منتقل می‌کند برابر با تمام قلم فرسایی‌های من است در همین سپهرداد...
صمیمیت و محرم شدن... یک صفحه‌ی سیاه که در بالا یک پستانک می‌بینی. وقتی می‌روی روی نوک پستانک صفحه سفید می‌شود و چشم‌هایی که دارند نگاه می‌کنند. روی پستانک کلیک کن. محرم شدن هنوز ادامه دارد: 

«Intimacy» means sitting in the warmth،
accidentally left behind by the beautiful girl
who was just sitting opposite me

و حالا روی left کلیک کن:
آن دختر کجا می‌تواند باشد؟ آن سنگ تویی و هزاران دختر که از کنارت رد می‌شوند و به هر کدامشان که می‌خوری تقی صدا می‌کنی و فقط باید‌‌ رها کنی و‌‌ رها شوی و آخرسر... فندکی برای سیگار روشن کردن؟ شکست عشقی؟...
روایتی که به شدت با آن در این وبلاگ حال کردم آن صفحه‌ی خراش‌های زندگی بود. جایی که در وسط صفحه نوشته: زندگی به تو آسیب نمی‌زند، فقط خراش می‌دهد.
و بعد زخم‌های کوچک زندگی هستند که پیوسته و لرزان دور و بر این جمله‌ی مرکزی می‌روند و می‌آیند. به سرعت می‌روند و می‌آیند. لحظه‌ای در صفحه مکث می‌کنند، در جای خودش می‌لرزند، لرزشی که اضطراب وجود را به کمال بیان می‌کند. این‌‌ همان روایتی است که می‌گویم وبلاگ از ادبیات و رمان و داستان و روایت‌های خطی فرا‌تر رفته. تو مجبور نیستی کلمات صفحه را به ترتیب بخانی. هر کدامشان را که بخانی یک بخشی از وجود است. یک بخشی از اضطراب وجود است...
و همین طور کلمات دیگر. کلمات پشت کلمات. کلماتی که‌گاه با یک فایل فلش خیلی سبک همراه‌اند: رویا کردن. صفحه‌ای سفید که کسی دارد جمله‌ای را می‌نویسند. من رویا نخاهم کرد. من رویا نخاهم کرد... اما... طرز نوشتن کلماتش قصه‌ی دیگری را روایت می‌کند. و کلماتی که با یک روایت کوتاه همراه‌اند.
فکر می‌کنم دیگر وبلاگ‌ها هم دارند به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. با وجود فیس بوک و توتیتر و هزاران شبکه‌ی اجتماعی دیگر که آدم‌ها را به حضور هر چه بیشتر و بیشتر در «لحظه» تشویق می‌کنند و گذشته و آینده را ازشان می‌گیرند و اجازه‌ی فکر کردن برای بودن را به کسی نمی‌دهند دیگر وبلاگ‌ها هم به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. وبلاگ‌ها مثل کتاب‌ها، مثل داستان‌ها و رمان‌ها دارند تبدیل می‌شوند به جزیره‌هایی که آدم‌های بریده از بودن دیوانه وار در لحظه به آن‌ها پناه می‌برند...

  • پیمان ..

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنمپیمان خاکسار مترجم خوبی است. من مترجم نیستم. اما انتظاری که از یک ترجمه دارم فکر می‌کنم حداقلی است. اینکه روان و خاندنی و بدون دست انداز باشد و توی ترجمه‌های لفظ به لفظ لنگ نزند و روح اثر ترجمه شده را انتقال بدهد. به نظر من کتاب «بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم» یک ترجمه‌ی خیلی خوب از پیمان خاکسار است.
همشهری داستان در شماره‌ی آذر سال ۱۳۸۹ در بخش داستانِ ژانر، یک داستانِ طنز چاپ کرده بود به اسم «زیر آسمان پاریس». نوشته‌ی دیوید سداریس. به ترجمه‌ی احسان لطفی. آخر ترجمه هم اضافه شده بود که این ترجمه‌ای است از داستان «Me Talk Pretty One Day» از مجموعه‌ای به همین نام از سداریس. در بهار ۱۳۹۱ ترجمه‌ی پیمان خاکسار از این کتاب به بازار آمد. و این داستان (داستان؟ نه. داستان نیست. Essay است. بیان یک تجربه‌ی شخصی با یک روایت خاندنی و داستانی است.) یکی از مجموعه یادداشت‌های خاندنی کتاب بود. وقتی ترجمه‌ی احسان لطفی و پیمان خاکسار را کنار هم گذاشتم به این یقین رسیدن که پیمان خاکسار مترجم خوبی است.
بند اول داستان:

At the age of forty-one, I am returning to school and have to think of myself as what my French textbook calls “a true debutant.” After paying my tuition, I was issued a student ID which allows me a discounted entry fee at movie theaters, puppet shows, and Festyland, a far-flung amusement park that advertises with billboards picturing a cartoon stegosaurus sitting in a canoe and eating what appears to be a ham sandwich.

بند اول داستان به ترجمه‌ی احسان لطفی:

"در چهل و یک سالگی دوباره دارم به مدرسه برمی گردم و باید خودم را‌‌ همان چیزی تصور کنم که کتاب درسی فرانسه‌ام اسمش را گذاشته است یک «شکوفه‌ی نورسیده». شهریه را که پرداخت کردم، یک کارت دانشجویی برایم صادر کردند که با آن می‌توانم از سالن‌های سینما و نمایش‌های عروسکی و همین طور «سرزمین شادی» با تخفیف ویژه استفاده کنم. این آخری، شهربازی پرت و دورافتاده‌ای است که روی بیلبوردهای تبلیغاتیش یک دایناسور در قایقی نشسته و دارد همبرگر می‌خورد."

بند اول داستان به ترجمه‌ی پیمان خاکسار:

"در سن چهل و یک سالگی برگشته‌ام به مدرسه و مجبورم قبول کنم‌‌ همان چیزی هستم که کتاب آموزش زبان فرانسوی اسمش را گذاشته یک غنچه‌ی نوشکفته. بعد از اینکه شهریه‌ام را می‌دهم برایم یک کارت دانش آموزی صادر می‌کنند که به من اجازه می‌دهد موقع خرید بلیت سینما و نمایش عروسکی و فستیلند تخفیف بگیرم. فستیلند یک شهربازی وسیع است که بروی تبلیغات شهری‌اش عکس یک استگوزورس کارتونی است که توی یک قایق نشسته و ظاهرا دارد ساندویچ کالباس می‌خورد."
خاکسار استگوزورس را در پانویس توضیح داده: یک نوع دایناسور.

فکر می‌کنم همین مقایسه‌ی بند اول میزان دقت ترجمه را می‌رساند. جمله بندی را که بگذاری کنار، رد کردن و بی‌خیال شدن انتقال ظرایف یک متن جنایتی است که یک مترجم می‌تواند مرتکب شود. ترجمه‌ی استگوزورس که خودش در متن یک بار طنز دارد کاری بود که پیمان خاکسار به زیبایی انجام داده. در حالی که مترجم مجله‌ی همشهری داستان خیلی ساده و بی‌روح و با مراجعه به دیکشنری ازش گذشته. انگار نه انگار. هر چه قدر جلو‌تر که بروی ازین نمونه‌ها که پیمان خاکسار بدون سهل انگاری خوب و روان ترجمه کرده بیشتر می‌شوند.

I recalled my mother, flushed with wine, pounding the table top one night, saying, “Love? I love a good steak cooked rare. I love my cat, and I love …” My sisters and I leaned forward, waiting to hear out names. “Tums,” our mother said. “I love Tums.”

ترجمه‌ی احسان لطفی:

"یاد مادرم افتادم که یک شب همین طور که ناخوش بود و روی میز غذاخوری می‌کوبید گفت: عشق؟ من عاشق استیک نیم پزم، عاشق گربه و عاشق... من و خواهر‌هایم خم شده بودیم جلو و برای شنیدن اسم‌‌هایمان گوش تیز کرده بودیم که مادر گفت: شربت گچی. من عاشق شربت گچی‌ام."

ترجمه‌ی پیمان خاکسار:
"یاد مادرم افتادم که وقتی لپ‌هایش از نوشیدن گل می‌افتاد نصف شب روی میز آشپزخانه می‌کوبید و می‌گفت: عشق؟ من عاشق استیک آبدارم. من عاشق گربه مم. من عاشق... من و خواهرانم سرمان را به طرفش می‌بردیم و منتظر شنیدن اسممان می‌شدیم. بعد می‌گفت: شربت آنتی اسید. من عاشق شربت آنتی اسیدم."
شربت آنتی اسید و شربت گچی...
لحن طنز داستان در ترجمه‌ی پیمان خاکسار است که در آمده. آن لحن بی‌شیله پیله و صادقانه‌ی دیوید سداریس در ترجمه‌ی پیمان خاکسار است که حس می‌شود. وقتی جملات آخر نوشته را در ترجمه‌ی خاکسار می‌خانی یک لبخند گشاده روی صورتت می‌نشیند.
پیمان خاکسار مترجم خوبی است. و بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم یک کتاب طنز خیلی خوب.
خیلی دوست دارم ترجمه‌ی جدید پیمان خاکسار (اتحادیه‌ی ابلهان) که آن هم یک کتاب طنز است بخانم. چشم بسته می‌گویم که یک کتاب طنز فوق العاده است. فقط قیمتش...

  • پیمان ..

Unknown

۱۱
دی

من چند سال پیش تصمیم داشتم خیابان‌های تهران را یکی یکی متر کنم و هر چیزی را که درشان می‌بینم «خیابان نگاری» کنم. ۲بار هم این کار را کردم. یک بار برای خیابان فلسطین و یک بار برای خیابان ایران.
 بعد دیدم این کار خیلی عظیم و گسترده است. تصمیم گرفتم کارم را محدود‌تر کنم. تصمیم گرفتم توی خیابان‌ها راه بروم و فقط به اسم مغازه‌ها نگاه کنم و «اسم نگاری» کنم.
به هر کسی که این را می‌گویم می‌گوید که چه بشود؟ آن وقت من تعریف می‌کنم که آن روز که داشتم خیابان ایران را متر می‌کردم و سر مذهبی و ته تجاریش را هم می‌آوردم موقع برگشتن از خیابان ثقت الاسلام به یک مغازه‌ی بزازی برخوردم. مغازه‌ی بزازی روبه روی حوزه‌ی علمیه بود. بزرگ بود. و فکر می‌کنی بالای مغازه چه نوشته بود؟ در فضای چندین متر مربعی بالای مغازه یک «اللهم صل علی محمد و آل محمد» بزرگ نوشته بود. فکر کن. طرف آدرس مغازه‌اش را که می‌خاهد بدهد می‌گوید خیابان ثقت الاسلام مغازه‌ی «اللهم صل علی محمد و آل محمد». نه. مغازه‌ی صلوات هم نه‌ها. مغازه ی... بعد می‌نشینم توضیح می‌دهم که این شهر دائم چهره‌اش را تغییر می‌دهد. هی سرخاب سفیدابش را عوض می‌کند. بعد این جور چیز‌ها عکس سه در چهار نیستند که بیندازی و بماند. باید ثبت کنی. به هر حال یک روزی به درد می‌خورد. اینکه ۱۰سال دیگر مغازه‌های اینجا اسم‌های دیگری خاهند داشت قطعی است. اما چند نفر یادشان می‌ماند که از قبل چه اسم‌هایی بوده؟!
به نظر من این کار خیلی مهم است. ولی خب، از آنجا که بیشتر دوستان من مهندس هستند و آدم‌های علاف و پایه‌ای نیستند به من یادآوری می‌کنند که من یک مهندسم و باید به ایده‌هایی بپردازم که بتوانم با‌هاشان پول پارو کنم و یادم می‌آورند که اوضاع زندگیم حتا مزخرف‌تر از آن علاف‌هایی است که باید از این کار‌ها بکنند و نمی‌کنند.
خب. من ازین که پایه‌ای برای پیاده کردن ایده‌هایم پیدا نمی‌کنم عصبانی می‌شوم و به ایده‌های مهندسی فکر می‌کنم. ایده‌های مهندسی...
کارت دانشجوییم خصوصیت جالبی پیدا کرده. امروز متوجه شدم. تمام مشخصاتم سالم و مشخص و واضح مانده‌اند. اما قسمت عکس کارت دانشجوییم... آن عکس دوران دبیرستانم که درش مو‌هایم پرپشت‌تر بود و پسرک توی عکس ریش‌ها و خط ریشش (برخلاف این روز‌ها) آنکارد است دچار مشکل بزرگی شده. ناحیه‌ی دو تا چشمانم و دماغم پاک شده. جوری که به هیچ وجه کسی نمی‌تواند بفهمد آن عکس من است. انگار خدا یک شب نشسته با پاک کن جوهری قسمت چشم‌هایم را پاک کرده.
من ایمان دارم که خدا با آدم‌ها حرف می‌زند. اما مثل بچه‌ی آدم با آدم حرف نمی‌زند. خدا با زبان نشانه‌ها با آدم حرف می‌زند. نشانه ازین واضح‌تر؟ پاک شدن چشم‌ها در یک کارت دانشجویی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟! بله... دانشگاه به طرز خارق العاده‌ای من را کور کرده. تمام بینایی‌ام را از من گرفته و این بلایی است که تحصیل در دانشگاه می‌تواند سر هر بنی بشری بیاورد. تو با چشم‌هایی تشنه‌ی دیدن واردش می‌شوی و بعد از چند سال می‌بینی وسیله‌ی دیدنت را ازت گرفته‌اند. آدمی هم که چشم ندارد چیزی نمی‌بیند.
وقتی فهمیدم چشمی برای دیدن ندارم از سعی بیهوده پرهیز کردم و تصمیم گرفتم گوش کنم. امروز مترو سوار شدم. چیز جالبی که شنیدم «فری سایز» بود. ۲بار این اصطلاح را شنیدم و برایم عجیب بود. من آدم خیلی تنبلی هستم و به اصول بهینه سازی و قناعت به شدت اعتقاد دارم. به خاطر همین در ایستگاه تهرانپارس نزدیک واگن یکی مانده به آخر (چسبیده به قسمت زنانه) سوار می‌شوم تا در ایستگاه دروازه شمیران که می‌خاهم خط عوض کنم دقیقن روبه روی خروجی پیاده شوم و از پیاده روی اضافی در فضای ایستگاه خودداری کنم. امروز هم این کار را کردم. امروز در قسمت زنانه فعالیت دستفروش‌ها خیلی زیاد‌تر بود. از ماتیک ضدآب تا اسکاچ و سیم ظرفشویی می‌فروختند. اما در بین آن‌ها زنی بود که جوراب شل [واری و جوراب ساپ [ورت می‌فروخت. صدایش خیلی بلند بود و خیلی پرعشوه می‌گفت که جوراب شل] واری رو ۸تومن نخرید ۵تومن بهتون می‌دم. خانما... جوراب ساپ [ورت ۵تومن. و بعد یک جور عجیبی می‌گفت فری سااایزه که من‌‌ همان لحظه لنگ و پاچه‌ی زن‌های چهارایکس لارج را در تصور می‌آوردم که این جوراب‌ها چه طور پا‌هایشان را تنگ در آغوش گرفته‌اند. بله... «فری سایز» دوم را موقع برگشتن شنیدم. صدای پسره عجیب مردانه و اسطقس دار بود. اگر تنبلی اجازه می‌داد‌‌ همان لحظه باید موبایل را از توی جیب درمی آوردم و صدایش را ضبط می‌کردم. کلمه‌ها را محکم و قرص می‌نداخت بیرون و صدایش یک جور کلفتی عجیب داشت. جوری حرف می‌زد که رنگی از التماس نداشت و تو دلت می‌خاست غرورش تا ابد بماند. خیلی مرد بود. ته ریش داشت. و پیراهن سیاه پوشیده بود. اربعین نزدیک است. نگاهش به هیچ کس نبود. ازین دستفروش‌ها نبود که هی با آدم‌ها چشم تو چشم شوند و قیافه‌ی مظلوم بگیرند. خیلی محکم و مردانه می‌گفت: کفی کفش، ضد بو، ضد عرق، فری سایز، ۱۰۰۰تومن. می‌رفت و اگر حس می‌کرد کسی دارد تکان می‌خورد مکث می‌کرد و جمله‌اش را تکرار می‌کرد و بعد اگر مشتری نبود می‌رفت... فری سایز گفتن او با فری سایز گفتن آن زن خیلی توفیر داشت... می‌دانی بدیش چی بود؟ اینکه او می‌گفت و می‌رفت.
خب این جور چیز‌ها من را عصبانی می‌کند. نمی‌دانم دقیقن چرا. من دیشب هم عصبانی بودم. به خاطر خیلی چیزهای درب و داغان زندگیم عصبانی بودم. من مهندسی هستم که چشم‌هایم کور شده. نباید عصبانی باشم؟ هوا زمهریر بود. یخ بندان بود. هر جا باریکه‌ی آبی وجود داشت یخ زده بود. هیچ دیوانه‌ای در خیابان‌ها نبود. ساعت ۱۱شب بود. من و دوستم داشتیم برای خودمان ول می‌گشتیم. یعنی من او را اسیر خودم کرده بودم. گفته بودم که درب و داغانم و او هم با آنکه داشت از سرما کپک می‌زد همراهم شده بود. همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند و من داشتم داد و بیداد می‌کردم که لوله توی حلق هر مادرقمری که این طوری و آن طوری پولدار شده و من گوسفند باید بنشینم با خودم... خیر سرم داشتم فحش و داد و بیداد می‌کردم که دیدم یک نفر بلند‌تر از من آن دست خیابان دارد داد و بیداد می‌کند و فحش می‌دهد. فحشش توی گوش خیابان می‌پیچید و من ساکت شدم. داشت داد می‌زد. سوار موتور بود. ترک عقب موتور نشسته بود و داد می‌زد: آهای حرومزاده‌ها... آهای لعنتی‌ها... من آزادم... من هنوز آزادم...
یک لحظه میخکوب شدم و بعد یکهو مثل ارشمیدس وقت کشف بویونسی ذوق کردم.
-هی... پاپیون... سکانس آخر پاپیون... اون آخرش وقتی از جزیره هه خودشو پرت می‌کنه تو آب و می‌زنه به دریا... اون جمله‌های آخر فیلم همینایی بود که این بابا می‌گفت...
گرم شدم. فیلم خوب فیلمی است که آخرش فحش‌هایی داشته باشد که هر بار با سردادنشان گرم شوی... همه جا یخ زده بود. شیشه‌ی ماشین‌ها برفک زده بود. ولی من گرم بودم...

  • پیمان ..

23سالگی

۰۵
دی

از قرار معلوم ۲۳ساله شده‌ام. برخلاف سال‌های قبل که حداقل حس و حالی برای تصمیم‌های تکراری گرفتن و سعی برای انجام دادنشان داشتم امسال... حس می‌کنم کم کم تاریخ سال‌های گذشته دارد بر وجودم سنگینی می‌کند... تاریخی که که یک از هزارش در میان این دفترچه یادداشت‌ها نوشته شده‌اند. خام و تند تند. تلخیش اینجاست که فرصت چندانی برای پخته کردن تجربه‌ها وجود ندارد...

۳۰/۱۰/۱۳۹۰
طبقه‌ی دوم شهر کتاب هفت حوض. طبقه‌ی فروش سی دی‌ها و لوازم التحریر‌ها. ردیف دفترچه یادداشت‌ها. دفترچه یادداشت‌هایی که از من دل برده بودند و دلم می‌خاست همه‌شان را داشته باشم. یکیش بود با جلد پارچه‌ای و صفحات کاهی. ترنجی در وسط صفحاتش چاپ شده بود. آن را برای شادی خریدم. جلد پارچه‌ای قرمز داشت. یک منگوله‌ی چوبی هم داشت. و این یکی را برای خودم خریدم. به خاطر قیافه‌ی مستطیلی و صفحه‌های نقطه چینش و جنس زرد کاغذش...
@@@
بابا کجاست؟ از ظهر لاک پشت را برداشته و رفته و هنوز برنگشته. ساعت ۴شده. موبایلش را هم خانه جا گذاشته. ناهار را خودمان خوردیم. بی‌او...
جای خالی سلوچ؟!
@@@
بعضی صفت‌ها هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن تبدیل به عادت شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستن در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای هم بود. تو اگر دلباخته‌ی زن‌ها نباشی دیگر زن‌ها برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنای ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی. برایش حرص و جوش نمی‌زنی. برایش پست نمی‌شوی... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در برمی گیرد... انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن...
۱/۱۱/۱۳۹۰
امروز صبح رفتم به یک پیاده روی ۹۰دقیقه‌ای در صبح برفی تهران. حالا دیگر آفتاب درآمده و برف‌ها در حال آب شدن‌اند. دوربین را برداشتم، شال و کلاه کردم و رفتم به پیاده روی در کوچه‌ها و خیابان‌ها و پیاده روهای برفی. ۳۹تا عکس گرفتم.
۲/۱۱/۱۳۹۰
ساعت ۶صبح بیدار شدم. دیشب ساعت ۱۱ خابیدم. ۶صبح بیدار شدم. خاستم ۱۰دقیقه‌ی دیگر هم بخابم. چشم هام را بستم. چشم هام را باز کردم. ساعت ۸شده بود. به همین سادگی. کمرم درد می‌کرد. بدنم خشک شده بود. کرخت بودم. هیچ انرژی‌ای برای بیدار شدن نبود. کلی درس مانده...
@@@
با این حالت تعلل چه کنم؟ قبل از شام نشستم فصل بویلر را خاندم تمام کردم. اما بعد از شام کامپیو‌تر را روشن کردم رفتم یک پست وبلاگی نوشتم. بعد افتادم دنبال می‌تسوبیش لنسر. عکس‌ها و ویژگی‌هایش. وقتم به شدت کم است. هنوز بیش از نصف امتحان نیروگاه را نخانده‌ام و ۲ساعت نشستم پای کامیپیو‌تر...
۳/۱۱/۱۳۹۰
باز می‌روم اینترنت. باز جیمیل. گوگل پلاس. گوگل ریدر. یاهو. بلاگفا. خبرهای جدید. تحریم نفت ایران توسط اروپا تصویب شد. به خبرش لینک می‌دهم توی وبلاگ.
ورود ناوهای آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به خلیج فارس. لینک می‌دهم.
قیمت کتاب شناور می‌شود. چرا که با نوسان بیش از اندازه‌ی قیمت دلار تکلیف ناشران با کاغذهای وارداتی معلوم نیست. لینک می‌دهم.
دلار ۲۰۰۰تومان
سکه بالای یک میلیون تومان.
نگرانم. استرس دارم. بوی جنگ می‌آید؟ بوی قحطی و گرسنگی؟ درس هام را نخانده‌ام. تبرید و سردخانه هنوز لایش را باز نکرده‌ام. این چه خبرهایی است آخر؟!
۵/۱۱/۱۳۹۱
دلزده‌ام. شکست خورده. بی‌عرضه. خنگ. احمق. مقاومت مصالح شده‌ام ۹/۷۵. یعنی این ترم هم معدلم به فنا رفته. اصلن همیشه روزهای آرام و کم دغدغه به بدبختی و شکست منتهی می‌شوند. الان یاد روزهای بی‌دغدغه‌ی قبل از امتحان که می‌افتم بیشتر لجم می‌گیرد. روزهایی که مقاومت را آهسته آهسته می‌خاندم و فکر می‌کردم بلدم. و فکر نمی‌کردم که یک اشتباه در جایگذاری عدد‌ها می‌تواند به قیمت ۴-۵نمره برایم آب بخورد. به محمد اسمس زدم که مقاومت شده‌ام ۹/۷۵. زنگ زد گفت برو به کوچک‌ترین جزء برگه‌ات اعتراض کن.
اعتراض؟!
این دختره ایمیل زده به گروپ که بیایید به حذف اسم اساتید از برنامه‌ی ترم بعد اعتراض کنیم. آخر این جوری تکلیفمان مشخص نخاهد بود. هیچ کس تحویلش نگرفته. پشت بندش حامد ناظری هم ایمیل فرستاده که جالبه. به حائری گفتم چرا این جوری کردید؟ برگشته گفته ببخشید که تو زحمت می‌افتید. ولی همینه که هست. حامد گفته بود چرا هیچ کس اعتراض نمی‌کند؟
خاستم بگویم خوبه چشم و گوشت باز شده. فهمیدی کسی اعتراض نمی‌کند. یک کم هم که بزرگ‌تر نگاه کنی، به جامعه‌ای که تویش هستی می‌بینی آنجا هم... چرا کسی اعتراض نمی‌کند؟ دلار و سکه را داری که؟ اقتصاد را داری که؟ آخرین باری که اعتراض کردیم کی بود؟ یادت هست؟ سال ۸۸یادت هست؟ اما حوصله‌ی ننه من غریبم بازی و ضایع کردن حامد را نداشتم... فقط این حالت پذیرایی که در من هست... اینکه هر چه پیش آمد ناراحت می‌شوم اما قبول می‌کنم. دلزده می‌شوم برج زهرمار می‌شوم اما می‌پذیرم. ‌‌نهایت اینکه ر‌هایش می‌کنم، می‌زنم زیرش، می‌گویم به تخمم... نمی‌پرسم چرا؟ نمی‌توانم بپرسم چرا؟
می‌فهمی؟ نمی‌توانم بپرسم چرا. تارهای عصبی صورتم انگار نمی‌توانند حالت پرسشگری و طلبکاری به خودشان بگیرند... اعتراض کردن... مبارزه علیه وضع موجود... در شرایط اجتماعیش که نگاه می‌کنم. همین دانشکده‌ای که تویش بودم. همین ۲سال پیش که اعتراض می‌کردی، داد و قال می‌کردی که ایهاالناس بدبخت می‌شویم‌ها، یک جوری نگاهت می‌کردند که انگار ارزش چندانی نداری و آدم بیکاره‌ای هستی. انگار فقط خرخان‌ها و معدل بالا‌ها بودند که ارزش داشتند. این حس همیشه با من بود. این حس همیشه اعتماد به نفسم را از بین می‌برد. مخصوصن زمانی که انجمن اسلامی بودم و می‌دیدم که سر بدیهی‌ترین چیزهایی که فردای ما بهش وابسته است باید با یک عده کودن بحث کنم و آخرش هم آن‌ها بروند سر کلاسشان و می‌مردند اگر یک روز اعتراض می‌کردند.. ۲۵بهمن پارسال... این حالت اعتراض نداشتن در من تقصیر من هم نیست...
۶/۱۱/۱۳۹۰
تنهام. شام تون ماهی خوردم با ۲۸عدد زیتون رودبار.
۸/۱۱/۱۳۹۰
پرتقالی که امروز بعد از ناهار خوردم ۱۹تا هسته داشت.
۱۶/۱۱/۱۳۹۰
تبرید و سردخانه شده‌ام ۱۷. از امیرآباد تا انقلاب پیاده آمدم و چه قدر هوا سرد بود. سگ لرز زدم. لب هام خشک شدند. بعد از ۲-۳هفته آمدم دانشگاه پایین. به به... اینجا هم امام مقوایی کار گذاشته بودند. روبه روی کتابخانه‌ی مرکزی دو تا ماکت دروازه‌ی سبز گذاشته بودند و یک مقوا که عکس امام خمینی رویش بود و از در‌ها داشت بیرون می‌آمد. قاه قاه می‌خندیدم. یاد وزیر آموزش و پرورش افتاده بودم که جلوی ماکت مقوایی امام ۲زانو نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود...
۱۷/۱۱/۱۳۹۰
دیروز ظهر توی لابی دانشکده مکانیک، ۲تا از دختر‌ها و ۳تا از پسر‌ها پی پی پینوکیو بازی می‌کردند. می‌پریدند روی پاهای هم و هی پا‌هایشان را زا هم می‌دزدیدند. هشتاد و نهی بودند. شاد و خوشحال.
۲۰/۱۱/۹۰
حالا خانه‌ی آقا‌ام. لاهیجان. دیروز با میثم و امیر و مقداد رفتیم دلیجان، غار نخجیر و برگشتیم. صبح هم سوار ۴۰۵شدیم و آمدیم شمال. من راندم. باید بنشینم سفرنامه‌ی دیروز را بنویسم. باید بنشینم به روزهای آینده فکر کنم. هوا سرد است.
۷/۱۲/۱۳۹۰
امروز کاپشن نپوشیده‌ام. کتم را پوشیده‌ام. از کلاس توربین گاز بیرون آمدم. کتم را پوشیده بودم. روی کت کوله انداختن سخت است. کیفم وبالم بود. از دسته گرفته بودمش و کشان کشان می‌آمدم. توی راهرو کشان کشان می‌آمدم. حس می‌کردم کیفم اضافی است. به هیکلی که با کت چهارشانه شده بود نمی‌آمد. حمید بهم گفت: ته بی‌انگیزگیه این تریپت. مجسمه‌ی خستگی.
۱۴/۱۲/۱۳۹۰
مرد تاس در جواب کچلی خودش: فوقش می‌رم مو می‌کارم. عقبش پالاز موکته. جلوش هم ظریف مصور می‌شه.
 (در ساندویچی پارس)
۴/۱/۱۳۹۱
لعنت بر آدمی که دست و دلش بلرزد. لعنت بر آدمی که تردید داشته باشد. لعنت بر آدمی که راسخ نباشد.
۱۵/۱/۱۳۹۱
لعنت بر جنب شدن. لعنت بر این خاب‌های پریشانی که حتا یک لحظه هم به یاد آدم نمی‌مانند که حداقل بشود لذتش را نشخار کرد. لعنت بر این کثافت کاری.
۱۹/۱/۱۳۹۱
چرا کسی نیست؟ بعد از ناهار می‌آیم توی دانشکده می‌چرخم که آشنا روشنایی را ببینم و با او حرف بزنم. کسی نیست. کسی نیست که بیش از سلام و علیک و خوبی چطوری و این حرف‌ها بیشتر بتوانم با او حرف بزنم. انگار کسی نیست که دغدغه‌ی مشترک داشته باشیم. پیام. پوریا. مملی. محمدرضا. همه فقط سلام وعلیک. به سید حسین گیر می‌دهم که نکته‌ای از زندگانی مرا گو. جواب‌های اپلایش نیامده هنوز. می‌گوید: برو قرارگاه خاتم الانبیا کار کن ولی اپلای نکن.
کسی و چیزی نیست. محمد و صادق هم چسبیده‌اند به ایمان گوهری که شونصد جا اپلایش پذیرفته شده. می‌آیم اینجا. کتابخانه‌ی متالورژی. حی می‌کنم. کسی کاری به کارم ندارد. یه کس با من کاری ندارد و دغدغه‌ی مشترکی هم ندارد با من
یک خیال: با بانو بنشینیم کتاب بخانیم. بنشینیم روی صندلی من یک تکه کتاب را برایش بخانم، او دستش را بزند زیر چانه و گوش بدهد. من خسته شوم. بعد او کتاب را بگیرد دستش و شروع کند به بلند خاندن، من سرم را بگذارم روی پا‌هایش و گوش کنم. شب‌های سرد زمستان را این طوری سپری کنیم.
۲۸/۳/۱۳۹۱
متنی که می‌خاهم در مورد فلیکرگردی‌های خودم بنویسم: کتاب‌هایی که رولان بارت در مورد عکس نگاه کردن نوشته. درازه‌ی تغییر یا دروازه‌ی شناخت یا هر دروازه‌ای (عضو شدنم در فلیکر). لایف استایل‌های گوناگون آدم‌های روی کره‌ی زمین. جهان زنانه. عکس‌های زنانه. بحران مرد بودن... این منم؟ (نگاه کردن به ۱۰۰عکسی که جز فیوورایت (علاقه)‌هایم قرار گرفته‌اند و اینکه چرا من این عکس‌ها را دوست داشته‌ام؟ این عکس‌ها چه چیزهایی از درون من را نشان می‌دهند؟) وقتی به یک عکس نگاه می‌کنم و از آن خوشم می‌آید، دیگر آن عکس، عکس خصوصی آن شخص نیست فقط. عکس من هم هست...
و...

  • پیمان ..

پچپچه های پشت خط نبرد

"- به «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بپردازیم، با توجه به فاصله زمانی میان نگارش این نمایشنامه و حضور شما در جنگ، گویا تعمداً این نمایشنامه را سال‌ها بعد نوشته‌اید تا از احساسات گرایی به دور باشد و همه چیز با دیدی واقع بینانه و عقلانی روایت شود.
- می‌ترسم با تایید حرف شما، خواننده مصاحبه را به این اشتباه بیندازم که انگار ما در انتخاب زمان اجرای آثارمان - زبانم لال- اختیاری از خودمان داریم، خیر. ابداً این طور نیست... یادم است روزی که نمایشنامه را برای یکی از دوستانم خواندم، از آنجا که خیلی می‌دانست چه وقت چه کارهایی را باید کرد و چه وقت نباید، صراحتاً گفت این نمایشنامه را ده سال زود نوشته یی، انگار برق مرا گرفت. او درست می‌گفت،‌‌ همان طور بود که او گفت. بار‌ها به این نکته برخورد نکرده‌اید که عمرتان دارد تباه می‌شود تا کسی چیزی بدیهی را بفهمد؟ تراژدی و فاجعه روزگار ما همین است. ما چه بهایی را با عمر عزیز و گرامی خود می‌دهیم تا آنکه ریش و قیچی را در دست دارد متوجه چیزی بشود کاملاً معلوم، ده سال قبل حرفی را می‌زنی دهانت را می‌گیرند و ده سال بعد ه‌مان‌ها تحریف شده‌‌ همان حرف‌ها را با آب وتاب در گوش تو با صدای بلند به صد زبان می‌گویند... تو می‌مانی و حسرت عمر رفته... شما فکر می‌کنی آن‌ها که تالار مولوی را به خاطر «پچپچه‌ها» بستند و یک سال جشنواره تئا‌تر دانشجویی را به محاق تعطیلی کشاندند، ده سال بعد کجا بودند؟ غبه هنگام اجرای عمومی ده سال باید می‌گذشت تا دریابند و بفه‌مند... فقط ده سال، بگذریم، حقیقت تریبون ندارد. من «پچپچه‌ها» را در ادامه طرحی به نام «دربه در به دنبال رد پای ستاره‌ها در برکه قدیمی» نوشتم... اول به این دلیل کاملاً بدیهی که می‌دیدم جنگی را که دیده‌ام در هیچ اثر نمایشی- فیلم یا تئاتر- نمی‌بینم. علاقه داشتم و اصرار که به نقش سربازان در جنگ بپردازم. سربازان وظیفه کمتر در جنگ دیده شدند. علت این مساله را من کاری ندارم. تنها به ذکر همین نکته تمام می‌کنم که سربازان سال‌های اولیه جنگ اغلب جوانان پرشور، انقلابی و آگاهی بودند که با هر نگرشی برای حفظ و تقویت بدنه ارتش و به نفع انقلاب رخت سربازی به تن کرده بودند و در آخر... «پچپچه‌ها» بررسی نوعی از تئاتر- تئا‌تر ایستا- بود: تئاتری که در آن کشمکش بین آدم‌ها بسیار بطنی و درونی بوده و همزمان با آن کشمکشی بین نویسنده و مخاطب نیز در جریان است. اشیا در آن هویت دارند و تئاتری همراه با تفکر پیوسته است. پچپچه‌ها آغاز طرز تفکری جدید و جسورانه و آگاهی بخش در تئا‌تر جنگ است."

از مصاحبه‌ی علیرضا نادری با روزنامه‌ی اعتماد شماره ی۱۵۴۸ (۴/۹/۱۳۸۶) @@@
برزخ یک شب گرم و شرجی جبهه‌ی جنوب. ماه رمضان و جبهه در آتش بس و هر دم در انتظار حمله و مرگ. و ۸نفر رزمنده. ۶تا سرباز و یک سرگروهبان و یک افسر در خط مقدم در ۲کیلومتری مرز ایران و عراق:
علیرضا: بچه‌ی جنوب تهران و پر شر و شور و پر از زندگی و خنده.
باقر: از آن جوان‌های پر تب و تاب اول انقلاب. از آن‌ها که اندیشه‌های چپ دارند و می‌خاهند به تنهایی ایران را به بهترین نقطه‌ی جهان تبدیل کنند.
دوستعلی: بچه‌ی شمال با لهجه‌ی شمالی، آرایشگر دسته و مذهبی
ژوسف: یهودی و اقلیت است
شهریار: پسر ساده دل یزدی
پرویز: بچه‌ی تهران.‌‌ همان که اول تئا‌تر می‌آید بساط گل گوچک را به راه می‌اندازد و شریک دلقک بازی‌های علیرضا است...
سرگروهبان فرخنده: یک سرگروهبان کادری با لهجه‌ی مشهدی
و سروان: مثل شبحی می‌آید و می‌رود و فقط خبر آماده باش را می‌دهد...
نه... نباید این طوری تعریف کنم. این جوری خیلی صاف و تخت است. از دیشب که این نمایش ۲ساعته را دیده‌ام تمام این سرباز‌ها هی توی مغزم می‌روند و می‌آیند. هر از گاهی جمله‌ای ازشان یادم می‌آید و می‌خندم، هر از گاهی فاجعه‌ای از جنگ را یادم می‌آید و ناراحت می‌شوم و عجب نمایشی بود. برزخ روزهای بین دو عملیات. برزخی که آن سرباز‌ها در نقطه‌ی صفر مرزی باهاش دچار بودند. دلقک بازی‌‌هایشان برای گذراندن وقت. شوخی‌‌هایشان. شوخی‌های مردانه‌شان که ۲ساعت تمام هر که را در سالن بود می‌خنداند. نه... این هم نه. ظرافت‌هایی که علیرضا نادری در این نمایش به کار برده بود. موقعیت‌هایی را که به وجود آورده بود. استفاده از عناصر مختلف.
تئا‌تر در شب شروع می‌شود. یک شب گرم و شرجی جنوب که همه آمده‌اند بیرون از سنگر خابیده‌اند. ماه رمضان است و آتش بس است و برزخ. گفت‌و‌گوهای فرمانده. نگهبانی دادن شهریار با آن لهجه‌ی یزدی و صداهای مشکوکی که همه را می‌ترساند. فردا صبحش. بساط گل کوچک. دروازه‌ها ۲تا کلاه آهنی و بعد آن لحظه‌ای که سرباز‌ها بازی می‌کنند. یکی با پوتین. یکی با گیوه. یکی با دمپایی. دوستعلی که مشغول تراشیدن ریش باقر است و... اصلن از‌‌ همان اول این نمایش یقه‌ات را می‌گیرد و تا ۲ساعت ولت نمی‌کند. چک و لگدی‌ات می‌کند. هی تو را وامی دارد که از ته دل بخندی و هی تو را وا می‌دارد که از ته دل بسوزی...
یک شاهکار شاخ و دم ندارد. فقط نمایشنامه نویس‌های فرانسوی و آمریکایی و انگلیسی نیستند که می‌توانند یک شاهکار بنویسند. «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بدون شک یک شاهکار است. فقط همین را می‌توانم بگویم...

پس نوشت: پچپچه‌های پشت خط نبرد از آذرماه در تالار مولوی (خیابان ۱۶آذر) به اجرا در آمده و تا ۷دی ماه اجرا دارد. بلیطش ۸هزار تومان است. دانشجو اگر باشی غیر از ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها برایت ۴هزار تومان آب می‌خورد. از دست ندهیدش. اگر هم قصد رفتن دارید حتمن ازین جا بلیط را اینترنتی بخرید و حتمن ۱ساعت قبل از ساعت ۱۹: ۳۰بروید و بگویید که بلیط را اینترنتی خریده‌اید. فکر نکنید چون بلیط را اینترنتی خریده‌اید جایتان رزرو شده. هر چه زود‌تر بروید صندلی بهتری گیرتان می‌آید!!! تالار مولوی است دیگر...
پس نوشت ۲: دنبال نمایشنامه‌ی «پچپچه‌های پشت خط نبرد» گشتم. اولین اجرایش برای سال ۱۳۷۴ دهمین جشنواره‌ی تئا‌تر دانشجویی است. سال ۱۳۸۴ نشر اندیشه سازان چاپش کرده است. ولی الان این انتشارات وجود خارجی ندارد... این شاهکار ادبی را باید گیر آورد و خرید و خاند و اجرایش را هم بارها و بارها به تماشا نشست!

پس نوشت3: حمید بهتر از من مواجهه ی ما با این تئاتر را توصیف کرده: پچپچه ها

  • پیمان ..