سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهرام بیضایی» ثبت شده است

قمارباز

۰۲
دی

بهرام بیضایی برای کودکان چند تا کار خوب داشته: کتاب «حقیقت و مرد دانای» و فیلم کوتاه «سفر». به نظر من اصل جهان‌بینی بهرام بیضایی در مورد زندگی توی همین دو تا کارش نمود دارد. معنایی برای زندگی که یادگرفتنی است.

فیلم «سفر» را خیلی دوست داشتم. از جمله فیلم‌های اول بهرام بیضایی است. از تئاتری بازی‌های فیلم‌های بعدی‌اش چندان خبری نیست. نماد و نشانه‌ها به اندا‌زه‌اند. فیلم ریتم تندی دارد. قصه‌ی دو کودک کار که می‌خواهند یک آدرس را پیدا کنند. آدرسی که فکر می‌کنند محل زندگی پدر و مادرشان باشد. یتیم‌اند و بی‌پول. اندک مایه‌ای با کار کردن جمع کرده‌اند که آن هم خرج دو تا نان می‌شود و بقیه‌اش را هم یکی زرنگ‌تر از خودشان می‌دزدد و می‌رود. آدرس دور است. باید ماشین سوار شوند. اما پولی ندارند. پس پای پیاده می‌روند. به جست‌وجوی پدر و مادر می‌روند. از خرابه‌ها می‌گذرند. از ماشین‌های اسقاطی. درشکه‌های اوراقی. باید پرس‌‌وجو کنند. از میان هزاران در بسته می‌گذرند. از میان مردمان غرق در خواب می‌گذرند. پاهای‌شان زخم و زیلی می‌شود.
- برای این‌که درد پاتو نفهمی بیا خیال کنیم.
- برای این‌که نترسی بیا خیال کنیم.
خیال می‌کنند و ادامه می‌دهند و ادامه می‌دهند؛ و به در بسته می‌خورند. زن و مرد بچه‌ای ۱۰ ساله داشتند؛ نه بچه‌ای ۱۲ ساله. دست از پا درازتر برمی‌گردند و کنار خیابان می‌نشینند. جایی که دیالوگ طلایی فیلم خیلی تند و تیز گفته می‌شود. دفعه‌ی اول‌شان نیست. همان اول فیلم هم می‌فهمیم که دفعه‌ی اول‌شان نیست. یکی‌شان هی آدرس پیدا می‌کند و آن یکی هم هی پایه می‌شود و هی به در بسته می‌خورند. اما ادامه می‌دهند. 
- تو که می‌دونی هیچ کسو نداری... چرا هر روز می‌یای سراغ من؟
- برای فردا یه آدرس دیگه گیر میارم.

«حقیقت و مرد دانای» هم همچه مضمونی دارد. نقاشی‌های مرتضی ممیز توی این کتاب فوق‌العاده‌اند. کتاب ظاهری کودکانه دارد. اما لحن و برخی واژگان کتاب برای من بزرگسال هم ثقیل است و بعید می‌دانم کودکان با این کتاب ارتباط برقرار کنند. اما آن‌جا هم با پسر کوچکی همراه می‌شویم که می‌افتد به جست‌وجوی حقیقت و آن قدر می‌گردد و می‌گردد تا که پیر می‌شود. او سفر می‌کند. با آدم‌های مختلفی هم‌نشین می‌شود. از هر کدام تکه‌ای وام می‌گیرد. گوشه‌ای از حقیقت و بازنمی‌ایستد. نمی‌تواند که بازبایستد... حقیقت همیشه در حال رفتن است.
و حقیقت زندگی همین است: خنک آن قماربازی که بباخت آن‌چه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
آن کودک فیلم سفر دائم در جست‌وجوی پدر و مادر خودش است. در جست‌وجوی اصل خودش. در جست‌وجوی سایه‌ای امن. شاید که هیچ گاه به آن‌ها نرسد. اما همین جست‌وجو و همین تلاش است که معنابخش زندگی‌اش است. دقیقا مثل مرد دانای کتاب «حقیقت و مرد دانای». شاید که همه‌ی این تلاش‌ها محکوم به شکست باشد.. اما قهرمان‌های بهرام بیضایی همین‌اند: دوباره شروع می‌کنند. دوباره به جست‌وجو می‌افتند. دوباره و دوباره و دوباره ...
همین جهان‌بینی است که بهرام بیضایی را واداشته از پس تمام مشکلاتی که برای فیلم ساختن و تآتر اجرا کردن و... برایش به وجود آمد دست از نمایشنامه‌نویسی و طرحی نو در انداختن برندارد. بله، همین جهان‌بینی است که باعث شده کارنامه‌ی بیضایی این چنین پربار و یادگرفتنی باشد.

  • پیمان ..

امیرسلطان

۲۲
آذر

آن جایی که ایستاده بودم برج و باروی بقعه‌ی امیرسلطان امیرهنده هم پیدا بود. اما از قاب دوربین موبایل برج و بارویش آن جور که باید و شاید ثبت نشد و بوته‌های همیشه سبز چای بیشتر خودنمایی کردند...

یکی از بهترین بده‌بستان‌های بین فرهنگ ایرانی و فرهنگ اسلامی، تعزیه است. تعزیه خاص ایران است. اعراب همچه سنتی نداشتند. برگزاری مجالس شبیه‌خوانی حسین (ع) و خاندان حسین رسم ما ایرانی‌هاست و خب واقعا هم جذاب است و البته که این بده بستان‌های ایران و اسلام فراتر از تعزیه بوده و تا بقعه‌ها هم کشیده....

شب‌های این پاییز من گذشت به خواندن نمایشنامه‌ها و فیلم‌نامه‌های بهرام بیضایی 
و حظ بردن از شکوه فکر و روایت این مرد. بهترین کتابی که از بهرام بیضایی خواندم «سیاوش‌خوانی» بود. از آن کتاب‌‌ها که به نظرم اول پاییز هر سال باید خواندش. چند هزار سال پیش برای نیاکان ما سیاوش‌خوانی سنت و آیینی همه‌ساله در اوایل پاییز بوده است. توی کتاب بهرام بیضایی هم به زیبایی هر چه تمام‌تر این آیین توصیف شده.
«سیاوش‌خوانی‌» را که می‌خوانی پی می‌بری که تعزیه‌ی در ایرانی‌جماعت سنت و ریشه‌ای عمیق‌تر دارد. خیلی قدیمی‌تر است...
خود بیضایی در یکی از مصاحبه‌هایش در مورد کتاب سیاوش‌خوانی به آیین قالی‌شوران مشهد اردهال اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که این آیین سنتی خیلی قدیمی است:
«بنا بر مدارک می‌دانیم که مدفن حضرت سلطان‌علی اصلا در اردهال نیست. پس این سلطانعلی کیست که محور این آیین است؟ پیداست که این آیین آغاز پاییزی کشاورزی و مهرگانی با مهر مربوط است؛ و سلطانعلی جز نام تازه‌تر یک قهرمان مهری نیست. هر دو جزء سلطان و علی پس از اسلام معرف مهرند. در دوران پیش‌اسلامی رسما شاه نماینده‌ی بشری مهر بر روی زمین بود که با انتقال سلطانی به خاندان علی- در باورهای عامه- حضرت علی (درودش باد) جایگزین بشری مهر بر زمین شد.. خاندان علی در باورهای عامه سلطان، شاه، شاهزاده و غیره خوانده شدند...»
از وقتی سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی را خوانده‌ام نگاهم به خیلی از بقاع و اماکن متبرکه عوض شده. بله. امامزاده‌سازی زیاد بوده. اما خیلی از این امامزاده‌ها به احتمال خیلی زیاد قدمتی پیشااسلامی دارند... حسم به امیرسلطان امیرهنده اینگونه است. حس می‌کنم این بقعه و میدان‌گاه اطرافش خیلی سال پیش از اماکن برگزاری مجلس سیاوش‌خوانی بوده است. به خصوص که پهنه‌ی تجن‌گوکه از پهنه‌های قدیمی و باستانی بین رشت و لاهیجان هم هست...

  • پیمان ..

آخرین برگ

۱۵
آذر

امروز صبح بالاخره بی‌تاج شد. سپیدار روبه‌روی خانه‌مان را می‌گویم. این پاییز هر روز صبح که بیدار می‌شدم اولین کارم تماشای آن سپیدار بود. سریع پرده را کنار می‌زدم. پنجره را باز می‌کردم. رطوبت هوا را عمیق به سینه می‌کشیدم و به سپیدار نگاه می‌کردم. گاه فرو رفته در مهی صبحگاهی بود، گاه سربرآورده در آفتابی درخشان و گاه تسلیم در برابر قطره‌های ریز بارانی بی‌وقفه. سپیداری که بلندبالاتر از تمام درخت‌های اطرافش قد برافراشته بود.
آخر تابستان از خودم بدم آمده بود که باز پاییز در راه است و باز من در تهرانم. از این‌که یک زمستان و یک بهار و یک تابستان دیگر هم گذشته بود و باز هم من فکری برای این رنج (پاییز کثیف تهران) نکرده بودم از خودم به عذاب افتاده بودم. پایان تابستان من چند صدکیلومتر در تهران دوچرخه‌سواری کرده بودم و لایه لایه‌ی پوستش را با چرخ‌های دوچرخه‌ام هاشور انداخته بودم. اما این شهر هیچ جوره نمی‌توانست برای من دوست‌داشتنی باشد. دلایلش را نمی‌خواهم بگویم. وقتی نفرت در دلت کاشته می‌شود مثل سنگ‌ریزه‌ای خاردار در کف کفشت هی می‌خلد و می‌خلد. هر گام که برمی‌داری خار در پایت می‌خلد. بدوی می‌خلد. آرام بروی می‌خلد. حکایت من و تهران هم همین است. تهران هر کاری کند در کفش من خاری می‌خلد... 
اما امروز صبح که بیدار شدم دیدم پاییز تمام شده و من در تهران نیستم. دیدم در این پاییز به جز شش هفت روز اول و یکی دو روز آن میان در تهران نبوده‌ام. حمید بهم می‌گوید بیا برویم دوچرخه بخریم. معلوم نیست کی برگردم. محمد از امارات برگشته. حتم ویزایش جور شده است. حتم او هم رفتنی شده است. محمد از آمریکا آمده. در دوراهی قرار می‌گیرم که نفرتم از تهران بیشتر است یا شوقم به دیدار دوست قدیمی...
این یک ماه اخیر تقریبا شب‌هایم به خواندن کتاب‌های بهرام بیضایی گذشت. هر کتابش برایم یک اعجاب بود و یک کلاس درس. بعد از هر کتابش می‌نشستم به خواندن مصاحبه‌های مربوط به آن کتابش. «افرا؛ یا روز می‌گذرد» را خواندم. از شیوه‌ی روایتش در این نمایشنامه بهتم زد. بعد نشستم فیلم-تآتر اجرای این نمایشنامه را از تیوال دیدم. ای کاش می‌شد اجرای به کارگردانی خود بیضایی را دید. این هم بد نبود. بعد نشستم به خواندن مصاحبه‌ی بیضایی در مورد این نمایشنامه. 
یک جایی وسط مصاحبه‌اش با حمید امجد برمی‌گردد می‌گوید:
«گاهی به چشم می‌بینی که زمان دارد از چنگت می‌گریزد و کاری نمی‌توانی بکنی. همان‌طور که گاهی هوا از شدت دودآلود و کثیف بودنش چنان جسمیت پیدا می‌کند که فکر می‌کنی می‌توانی کارد برداری و تکه‌ای از آن ببری، گذشت زمان را هم من به طور دائم می‌بینم و اگر می‌گویم متأسفانه برای این است که دیدن دائمی گذشت زمان اصلا خوشایند نیست. به یک معنی رنج‌آور است. به نظرم هر کسی در هر روزگاری از تاریخ دور هم وقتی با این تصویر روبه‌رو شده دچار رنج می‌شده. احساس گذر زمان همیشه در ما مردم گذرنده بوده هر چند نه برای همه. کسانی که آمدن و مدتی زیستن و بعد رفتن را چون قانون یا عادت پذیرفته‌اند و دلیلی برای اندیشیدن به آن نمی‌بینند این رنج را تجربه نمی‌کنند. ولی برای بعضی که نتونسته‌اند این قانون را بپذیرند یا به آن عادت کنند بسیار دردآور بوده. احتمالا فکر زمان چرخه‌ای و بازگشت انجامین هم برای وارستن از این دغدغه پیدا شده و شکل‌های مختلف فکر بازگشت. همه راه‌هایی برای فرار از فکر گذشت زمان‌اند...»
سپیدار روبه‌روی خانه‌ی ما از من فاصله دارد. من ریختن برگ برگ شاخه‌هایش را هر روز صبح دنبال کرده‌ام. اول برگ‌های میانی ریختند. با اولین باران‌های پی در پی پاییزه این برگ‌ها از شاخه‌ جدا شدند. بعد با بادهای توفنده برگ‌های پایینی‌تر. عجیب برایم برگ‌های بالایی بودند. همان‌جا که سپیدار سر به آسمان ساییده بود. آن برگ‌ها جان‌سخت‌تر بودند. دیرتر جدا شدند. دیرتر افتادند. تا امروز صبح که آخرین‌شان هم افتاد و حالا سپیدار بی‌تاج و لخت شده است.
برای من سپیدار گذشت زمان بود. بی‌این‌که چیز خاصی بفهمم، این پاییز گذشت. در درونم هیچ حسی از گذشت زمان ندارم. انگار آینه‌های دردار هوشنگ گلشیری را در درونم بسته‌ام. همان آینه‌هایی که گلشیری در موردشان نوشته بود: آدم وقتی هر دو لنگه‌اش را می‌بندد، دلش خوش است که تصویرش در پشت این درها ثابت می‌ماند. 
اما این پاییز انگار زندگی چیزی در بیرون من بود. چیزی در رگ‌های همین سپیدار و من فقط از دور، از پشت پنجره، بی‌این‌که عبور آب در آوندهای سپیدار را تجربه کنم، گذشت زمان را فقط دیدم، فقط پی گرفتم...
 

  • پیمان ..

عنوان فرعی مرگ یزدگرد این بود: مجلس شاه‌کشی. بعد از سیاوش‌خوانی و سهراب‌کشی، دلم از شاهان نمایشنامه‌های بیضایی خون بود. شاهان بیضایی سیاست‌مدارانی خبره بودند. کسانی که از برای تخت قدرت از هیچ دسیسه‌ای ابا نداشتند. به خصوص توی سهراب‌کشی که بُعدِ تقدیرگرایانه‌ی پسرکشی از قصه‌ی رستم و سهراب گرفته شده بود و مرگ سهراب به دست رستم یک بازی شاهانه جلوه داده شده بود؛ آن‌گاه که افراسیاب سهراب را بال و پر داد که به جنگ ایرانیان برود. می‌دانست که رستم با سهراب روبه‌رو خواهد شد. اندیشیده بود که چه سهراب کشته شود و چه رستم، هر دو ضربه به ایرانیان خواهد بود. چه پسرکشی و چه پدرکشی، هر دو شوم بودند. وقتی هم که اتفاق افتاد و رستم دشنه‌اش را در پهلوی سهراب فرو برد، کیکاووس از دادن نوشدارو به وقتش ابا کرد. ادا درآورد که شاهینی را برای آوردن نوشدارو فرستاده است. درحالی‌که نوشدارو نزد خودش بود. او به این خاطر که نکند سهراب یار رستم شود و آن دو نفر با هم علیه او شورش کنند گذاشت که سهراب بمیرد. راستش روایت بیضایی از رستم و سهراب به نظرم از خود شاهنامه‌ هم بهتر بود.

بعد از آن همه بازی قدرت شاهانه حس کردم می‌چسبد که بنشینم به خواندن یک مجلس شاه‌کشی. به خصوص که این یکی نمایشنامه‌ی بهرام بیضایی رنگ اجرا هم به خود دیده بود.

یک خطی داستان مرگ‌ یزدگرد همان است که در صفحه‌ی اول نمایشنامه آمده: پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او ار در خواب به طمع زر و مال بکشت... نمایشنامه از این‌جا شروع می‌شود که یاران یزدگرد (موبد موبدان، سردار و سرکرده و سرباز) که به دنبال او می‌آمدند به آسیاب رسیده‌اند و جنازه‌ی یزدگرد را در کف آسیاب می‌بینند. حالا می‌خواهند آسیابان و زنش و دخترش را به جرم کشتن شاه مجازات کنند. آسیابان و خانواده‌اش با روایت خودشان از مرگ یزدگرد می‌خواهند از این مجازات فرار کنند.

موقعی که نمایشنامه‌ را می‌خواندم دو سه جا صبر و طمأنینه‌ی موبد و سردار و سرکرده در قبال خانواده‌ی آسیابان را باور نکردم. به نظرم خوب درنیامده بود. ولی وقتی فیلم مرگ یزدگرد را دیدم، چنان اسیر بازیگری سوسن تسلیمی و مهدی هاشمی و یاسمن آرامی شدم که همه چیز را از بیخ باور کردم. به نظرم فیلم مرگ یزدگرد یک پله از خود نمایشنامه هم بالاتر ایستاده بود. طبیعی است. نمایشنامه در نهایت ایجاز فقط گفت‌وگوی میان‌ آدم‌ها بود. ولی فیلم حرکات نمایشی داشت. جست و خیز داشت. زبان بدن داشت. 

عجیب‌ترین ویژگی نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد، شخصیت شاه این نمایش است. شاه در این نمایش یک جنازه است که بر کف صحنه خوابیده. اما در تمام نمایش گفته‌های او و کردار و اندیشه‌ی او پی در پی و به صورت چرخشی توسط آسیابان و زنش و دخترش بازی می‌شود. نه این‌که بگویند شاه این طور می‌گفت‌ها... نه... خودشان یکهو شاه می‌شدند. نقش‌ها را بین خودشان هی پاس می‌دادند. در فیلم یزدگرد این پاس‌کاری‌ها و نقاب‌زدن‌ها جلوه‌ی تصویری هم داشت. آسیابان که شاه می‌شد، تاج بر سر می‌گذاشت. هر وقت به خودش برمی‌گشت تاج را از سر برمی‌داشت. زن آسیابان که شاه می‌شد، سیماچه‌ی شاه را جلوی صورتش نگه می‌داشت. دختر که شاه می‌شد جلیقه‌ی طلای شاه را به تن می‌کرد. یا زن آسیابان که آسیابان می‌شد در فیلم الک روی سرش نگه می‌داشت و... این چرخش نقش‌ها توی فیلم جلوه‌ی فوق‌العاده‌ای داشت. امانت را می‌برید.

البته که اگر اول فیلم را می‌دیدم حظ کمتری می‌بردم. چون نصف لذت فیلم به ادبیت نهفته در گفت‌وگوها و بازی‌های چرخشی قصه‌‌ی نمایش است. این ادبیت هم اگر نمایشنامه را خوانده باشی برایت دلچسب خواهد بود. اگر نمایشنامه را خوانده باشی زیر و بالای ادای جملات توسط بازیگران را درک می‌کنی.

و بعد از این‌ها نشستم به خواندن نقد رضا براهنی بر نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد و تازه فهمیدم بیضایی بر بلندای چه ستیغ‌هایی از ادبیات ایستاده. آن قدر بلند که فهم من قد نمی‌داد و مقاله‌ی براهنی برایم همچو سایه‌بانی بود که بتواند حداقل بلندای این اثر را ببینم. صعود به آن و لمس کردنش که هیچ...
 

  • پیمان ..

به نظرم باید این سه تا کتاب را پشت سر هم خواند:

۱. سووشون سیمین دانشور

۲.سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی

۳. سوگ سیاوش شاهرخ مسکوب

اولی سرشته بودن داستان زندگی سیاوش با جان و دل ایرانیان را با بیانی زنانه روایت می‌کند. دومی خود داستان سیاوش را در قالب یک نمایشنامه‌ و با تمام شخصیت‌های ریز و درشتش به حماسی‌ترین شکل ممکن روایت می‌کند. سومی فاصله می‌گیرد و معنای تک تک کردارها و صحنه‌ها و قصه‌های سیاوش را از دل شاهنامه و اسطوره‌ها می‌ریزد روی داریه‌ی نقد و تحلیل و تو را به شناخت عمیق‌تر قصه‌ی سیاوش می‌رساند.

من اکنون از خواندن سیاوش‌خوانی برگشته‌ام و هنوز در عجبم که چه‌قدر این کتاب خوب بود. کتابی که نمی‌توانستم بخش‌هایی از آن را بلند بلند نخوانم. بس که نثرش تراش‌خورده و شیشه‌ای بود. بس که کلمات به دقت کنار هم چیده شده بودند. بس که زیبا داستان پرداخته شده بود. 

عنوان فرعی کتاب سیاوش‌خواین این است: فیلم‌نامه و نیز برای اجرای زنده در توس فردوسی و میدان‌های بزرگ همه‌ی روستاها و پهنه‌ی میان چادرهای همه‌ی ایل‌ها

و واقعا هم همین است. بیضایی لاف نزده است. قصه از جر و منجر دو زمین‌دار بزرگ یک روستا شروع می‌شود: قیرات خان و یاسان خان. هنگامه‌داران آیین سیاوش‌خوانی رفته‌اند سراغ قیرات خان که امسال نوبت توست که نقش افراسیاب را بازی کند. او زیر بار نمی‌رود که افراسیاب (شاه توران) باشد و رقیبش کیکاووس (شاه ایران). بعد کم کم سراغ تک تک شخصیت‌های دیگر که قرار است در آیین سیاوش‌خوانی نقش‌های گوناگون را بازی کنند می‌رود. هر یک مشکلی و حاجتی دارند و هنگامه‌داران با بخشیدن شاخه‌ای از سرو و استدلال شگون این نمایش برای زمین و فزونی گرفتن بار زمین آن‌ها را ترغیب می‌کنند که بار دیگر آیین را به اجرا درآورند.

و اگر بگویم سیاوش‌خوانی بهرام بیضایی احسن‌القصص است هیچ کفر نگفته‌ام. 

او حتی از شاهنامه هم فراتر رفته و با پرداخت سایر شخصیت‌های قصه (به خصوص زنان: سودابه و فریور و فریگیس و مادر سیاوش و... چنان معجونی آفریده که جمله جمله‌اش را با بلند خواندن باید نوشید.

سیاوش، ابراهیم است که از آتش عبور می‌کند. سیاوش، یوسف است که مکر زیباروترین زن جهان او را به نابودی می‌کشاند. سیاوش، مصلح تاریخ است. سیاوش، با سروش در گفت‌وگو است و نهان‌ها را می‌داند و سیاوش اسطوره‌ی بر پیمان ماندن و پیمان نشکستن است.

اعجاب قصه‌ی سیاوش در این است که جزء جزء قصه با امروزین‌ترین مشکلات بشری سرشته است.

اندیشه‌ی صلح و یگانگی جهان.

یک جایی از کتاب کیکاووس که شاه است دستور می‌دهد که سیاوش گروگان‌های افراسیاب را بکشد و او و خاندانش را نابود کند. در حالی‌که سیاوش پیمانی بسته که به جان گروگان‌ها دست نبرد. رستم به او می‌گوید که سیاوش این کار را نخواهد کرد. کاووس از این نافرمانی خشمگین می‌شود و رستم یک جمله‌ی طلایی به او می‌گوید: « و نیک است دانید که شما خداوندگار با دشمن می‌جنگید؛ او با دشمنی!‌‌»
و دقیقا در روزگار ما هم همین است...
سیاست‌مداران و پادشاهان و حاکمان دروغ می‌گویند و ناراستند و غرق در فساد و خوی‌شان همین‌گونه است. یک جایی گرسیور (برادر افراسیاب و پدربزرگ سیاوش) که سیاستمداری جنگاور است به شهر سیاوشکرد (شهری اسطوره‌ای که سیاوش و فریگیس بنا کرده‌اند) می‌آید و شهر را بازدید می‌کند و فکر می‌کنید جمله‌ای که می‌گوید چیست؟
... «سیاوشکرد تو بهشتی؛ و با این‌ همه... شهری چنین مرا خسته می‌کند؛ شهری که در آن هر کس مهمان کار خویش است. دلیری کجاست و جنگاوری؟ هه... ناتوان کار کند و جنگجو تاراج! آیا جایی برای شکار نیست؛ برای تاختن و نشانه زدن؟» 
و پاسخ سیاوش دندان‌شکن است: «شکار شما باد هر بدخیم کشتکن!»

و بحران مهاجرت و هویت.

مرز ایران و توران، رود آمودریا است و این مرز آبی جایی است که شخصیت‌های مختلف کتاب با عبور از آن مهاجرت می‌کنند و در سرزمینی دیگر پناه می‌جویند. اما درد مهاجرت و پناهندگی دردی عمیق است. مادر سیاوش از توران به ایران پناهنده می‌شود و کیکاووس او را به همسری برمی‌گزیند و از او سیاوش متولد می‌شود. سودابه دختر شاه هاماوران است که از سرزمین هاماوران به ایران کوچانده می‌شود تا با ازدواج با کیکاووس برای سرزمین هاماوران صلح بخرد. سیاوش برای نشکستن پیمان مجبور می‌شود از ایران از سرزمینی که قرار است در آینده پادشاهش شود به توران مهاجرت کند و در توران پناهنده می‌شود. حتی فریگیس (دختر افراسیاب) هم بعد از مرگ سیاوش مجبور به مهاجرت و پناهندگی می‌شود...
و...

تکیه کلام‌های آدم‌های نمایشنامه عجیب به یاد می‌مانند. جان را نو کردن اصطلاح زیبایی است. همسری اختیار کن و جان را نو کن. فرزندی بیاور و جان را نو کن. به سفر برو و جان را نو کن... 
و درخت سرو که ارادت ما ایرانی‌ها به آن به خوبی در کتاب سیاوش‌خوانی نشان داده شده است: آدم‌‌ها وقتی می‌خواهند به هم تبریک بگویند شاخه‌ای سرو سبز پیشکش می‌کنند، وقتی می‌خواهند کسی و چیزی را تقدیس کنند شاخه‌ای سرو به او می‌دهند، حتی ازدواج مقدس سیاوش و فریگیس هم با شاخه‌ای سرو سر می‌گیرد و نهایت ماجرا مرگ سیاوش است و درخت سروی که از خفتن‌گاه او در خاک می‌روید...
بهرام بیضایی این کتاب را در مدت یک ماه نوشته است. از آبان ۱۳۷۲ تا آذر آن سال. چند سال خانه‌نشین بود و نومید شده بود از ساختن فیلم‌نامه‌هایی که برای کسب مجوز ساخت به ارشاد فرستاده بود. به او گفتند که فیلم‌نامه‌ای بنویس در مورد سیاوش تا مجوز ساختش را برایت پی بگیریم. او هم نه نگفت. برای این‌که بهانه به دست ندهد که بیضایی اهل کار کردن نیست نه نگفت. تمام داشته‌ها و خوانده‌ها و تفکرش را ریخت روی داریه و سیاوش‌خوانی را نوشت... فیلم‌نامه و نمایش‌نامه‌ای که هیچ گاه به روی صحنه نیامد. اما متنش به خودی خود یک شاهکار به تمام معناست.

  • پیمان ..

بی‌وطن!

۱۳
آبان

۱. مستند «عیّار تنها» را دیدم؛ فیلمی ۵۵ دقیقه‌ای در باب زندگی بهرام بیضایی. خوش‌ساخت بود. علاء محسنی توانسته بود تصویری فشرده و جذاب از زندگی و زمانه‌ی بهرام بیضایی به همراهی موسیقی متن فیلم‌های او ترسیم کند. 

سانسور دمار از روزگار بهرام بیضایی درآورده بود. چه از زمان وقوع انقلاب که «مرگ یزدگرد سوم» و «چریکه‌ی تارا»یش ممنوع‌الپخش شد. چه در زمان جنگ که «باشو، غریبه‌ی کوچک»ش را چند سال بایکوت کرده بودند و چه در سال‌های بعد که به او مجوز ساخت فیلم نمی‌دادند. ولی یک چیز بهرام بیضایی برایم ستودنی بود: سیاهه‌ی کتاب‌ها و نمایش‌نامه‌ها و فیلم‌نامه‌هایش. در جای جای فیلم جلد کتاب‌هایی که نوشته و نقل‌قول‌هایی از نمایش‌نامه‌هایش آورده می‌شود. به او اجازه نمی‌دادند که فیلم بسازد. اما او دست از کار نکشید. هیچ وقت دست از کار نکشید. من از بهرام بیضایی دو سه تا نمایشنامه بیشتر نخوانده‌ام. اما با همان‌ها می‌دانم که این مرد چه کوله‌بار سنگینی از فرهنگ را به دوش می‌کشد. کوله‌باری که عصاره‌هایش را در کتاب‌هایش جاری کرده است. خجالت کشیدم که کتاب‌های بیشتری از او نخوانده‌ام. اویی که علی‌رغم تمام حال‌گیری‌ها هیچ وقت نومید نشد. هیچ وقت دست از کارش نکشید. هیچ وقت رها نکرد. نگذاشت که زهر نیش‌هایی که بر پیکرش می‌زنند تمام تنش را آلوده و فاسد کند. حداقلی‌ترین وظیفه‌ای که در قبالش حس کردم خواندن مجموعه‌ی کارهایش بود.

یک جایی از فیلم جمله‌ای گفت که من هم بهش اعتقاد دارم: «مردها رئیس‌اند، اما زن‌ها مرکزند.» بیضایی با کوله‌باری از خوانده‌ها و تجربه‌ها شاهدهای خوبی برای این عقیده‌اش آورده بود: شاهنامه را بخوانید. سلسله‌هایی که می‌آیند و می‌روند. همه جوره هم هستند. پادشاهی، اسطوره‌ای، پهلوانی، دینی و... اما بعد از چند صباح قدرت همه‌شان را فاسد و نابود می‌کند. قدرت مرد دیندار و مرد پهلوان نمی‌شناسد. همه‌ی مردان را فاسد می‌کند. اما با همه‌ی این‌ها نخی هست که این دوره‌ها را سرپا نگه داشته. از فروپاشی محض جلوگیری کرده و آن نخ زن‌ها هستند. زن‌ها در مرکز وجودند...

بخش اعظمی از فیلم حول مهاجرت بهرام بیضایی می‌گردد. او سه بار در زندگی‌اش از ایران مهاجرت کرده است. بار اول به سوئد بوده. اواخر دهه‌ی شصت. وقتی که بعد از ساخت فیلم «باشو غریبه‌ی کوچک» بی‌مهری‌ها دیده بود. همسر اول و دو فرزندش به سوئد رفته بودند. او هم بعد از چند سال به سوئد رفت. اما دوام نیاورد. بازگشت. او عاشق تآتر و فیلم‌ ساختن و به فارسی نوشتن بود. بعد از بازگشت فیلم «مسافران» را ساخت. باز هم بی‌مهری‌ها دید. دومین مهاجرتش به فرانسه بود که باز هم تاب نیاورد و به ایران بازگشت. آخرین مهاجرتش به آمریکا بود. از سال ۱۳۶۰ او از تدریس در دانشگاه‌های ایران محروم شد. در سال ۱۳۹۰ توانست در دانشگاه استنفورد استاد دانشگاه شود. مجموعه عواملی دست به دست هم داده بودند که دیگر نتواند در ایران تاب بیاورد. بزرگ‌ترین عاملی که بیضایی را اذیت کرده بود کوچک‌ شدن همکاران و هم‌پالکی‌هایش و زیر بار حرف زور رفتن‌شان بود. کسانی که به امید آن‌ها کار می‌کرد و در ایران می‌زیست. یک جمله‌ی طلایی هم دارد که می‌گوید: عاشق اشتباهات خود بودن غیرقابل‌ بخششه.

در تمام بخش‌های مربوط به مهاجرت‌های بیضایی سایه‌ی سنگین زبان فارسی را می‌توان دید. عشق او به زبان فارسی باعث شده بود که در سوئد و فرانسه تاب نیاورد. زیستن در فضای زبان فارسی برای او همه چیز بود. حتی بعد از مهاجرت به آمریکا هم بهرام بیضایی در زبان فارسی زندگی می‌کند. تآتر «چهارراه» را با مجموعه‌ای از بازیگران ایرانی ساخت و به روی صحنه برد. در باب عناصر فرهنگی ایران سخنرانی‌ها کرد. در خانه‌اش در شمال کالیفرنیا در بهشتی از کتاب‌هایش زندگی می‌کند و کارهای قبلی‌اش را ویرایش و بازنویسی می‌کند... 

۲. مستند «آزادی و دیگر رنج‌ها» را دیدم؛ درباره‌ی زندگی غلامحسین ساعدی، ساخته‌ی شیرین سقایی. فیلم خوبی در  باب شناخت زندگی ساعدی بود. روی آثار و داستان‌های ساعدی تمرکز نداشت. از تولد و بزرگ شدن ساعدی در تبریز و تحصیلش در دانشگاه پزشکی تبریز شروع کرد و به مطب او در شهرری رسید که علاوه بر بی‌شمار مریض که سوژه‌ی داستان‌هایش بودند پاتوقی برای اهل فرهنگ بود. بعد هم ساواک و شکنجه‌های ساعدی و دعوت انجمن قلم آمریکا از او تا وقوع انقلاب. صوتی از ساعدی در فیلم هست که از جلسه‌ی کانون نویسندگان با امام خمینی در ۲۸ بهمن ۵۷ روایت می‌کند. ساعدی نمایشنامه‌نویس استعداد غریبی در تقلید صدا و لحن آدم‌ها دارد. بعد هم فلاکت فرار از ایران و رفتن به پاکستان و پناهنده شدن به فرانسه. بخش اعظمی از فیلم از روزهای حضور ساعدی در فرانسه می‌گوید. 

ساعدی هیچ وقت مهاجرتش به فرانسه را نپذیرفت. او از لج زبان فرانسه یاد نمی‌گرفت. از دریافت مقرری پناهجویان در پاریس بیزار بود. ساعدی نویسنده‌ای بین‌المللی بود. آثاری از او به زبان‌های انگلیسی و فرانسه چاپ شده بود. او به خاطر همین ترجمه‌ها به راحتی می‌توانست با جامعه‌ی ادبی فرانسه و انگلیس و آمریکا ارتباط برقرار کند. اما او در پاریس از حلقه‌ی دوستان ایرانی‌اش خارج نشد. او هیچ وقت از فضای زبان فارسی خارج نشد و همین حسابی رنجش داد. زندگی در جغرافیای فرانسه، زبان آن جغرافیا را هم می‌طلبد... فیلم دقیقه به دقیقه اضمحلال ساعدی در فرانسه را روایت می‌کند تا می‌رسد به مرگ او و مراسم خاکسپاری‌اش و آن عکس مشهور رضا دقتی.

۳. «چشم سگ» را خواندم. می‌خواستم برایش در سایت وینش یادداشتی بنویسم. گشتم دنبال نقدهای دیگران بر این کتاب و مصاحبه‌های عالیه عطایی. حقیقتا بازاریابی عالیه عطایی برای کتابش فوق‌العاده بوده. اینستاگرام فعالی دارد. تک تک واکنش‌ها به کتابش را منعکس می‌کند. مصاحبه‌ها را با روی باز می‌پذیرد. فیلم می‌گیرد. از کتابش صحبت می‌کند. به تک تک کامنت‌ها جواب می‌دهد و ... توی یکی از مصاحبه‌هایش جمله‌ای گفته بود که خیلی برایم قابل تأمل بود: آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند. خودش را می‌گفت. به عنوان یک افغانستانی خودش را مهاجر به ایران نمی‌دانست. چون زبان او تغییر نکرده بود.. 

آدم‌ها در زبان مهاجرت می‌کنند...

از حمید در مورد این جمله پرسیدم. گفت هایدگر یک جمله‌ی طلایی دارد که می‌گوید زبان خانه‌ی وجود‌ست.

فیلم‌های «عیار تنها» و «آزادی و دیگر رنج‌ها» هم گواهی بر درستی گزاره‌ی عالیه عطایی بود. به دور و بری‌هایم نگاه کردم. کسانی که از مهاجرت‌شان راضی‌اند و کسانی که راضی نیستند... دقیقا همین بود. ف از مهاجرتش راضی نبود. مثالی که می‌زد دقیقا یک مسئله‌ی زبانی بود. نه این‌که از زبان غیرفارسی عاجز باشد. نه. اصلا و ابدا. ف باهوش است. دانشجوی دکترا است. توانسته بود مخ یکی از دخترهای خارجی دوره لیسانس را بزند. استاد حل تمرین دختره بود. دختره خوشگل بود. اما تجربه‌ی خوبی برایش نبود. می‌گفت ته تهش ‌آن نقطه‌ی اوج من می‌خواستم به فارسی برایش حرف بزنم و او به زبان خودش حرف می‌زد... ف نتوانسته بود از فارسی دل بکند. آن‌قدر وابسته‌ی فضای زبان فارسی بود که به نظرم حتی اگر دختره فارسی زبان هم می‌بود باز او توجهش به حاشیه‌ی غیرفارسی جلب می‌شد و ضدحال می‌خورد. اما برعکسش هم زیاد بود. دوستانی که در همین ایران در فضایی غیرفارسی می‌زیستند و توانسته بودند دنیای‌شان را انگلیسی زبان کنند و بعد هم که رفتند کانادا و آمریکا و ... به سرعت جذب شدند و توانستند به خوبی جلو بروند.

۴. هیچ وقت نتوانستم از زبان فارسی جدا شوم. کلاس زبان هم که می‌رفتم دردم همین بود. نمی‌توانستم فارسی فکر نکنم. ساختارهای انگلیسی را یاد می‌گرفتم. اما آخر آخرش باز هم توی ذهنم باید ترجمه می‌کردم. کمی که می‌خواستم از کلیشه‌های انگلیسی فاصله بگیرم و حرف دل خودم را بزنم خراب می‌شد همه چیز. می‌گفتند از کم تمرین کردن است. زیاد که تمرین کنی انگلیسی هم فکر می‌کنی. راست می‌گفتند شاید. من کم تمرین می‌کردم. نمی‌رسیدم. صبح تا عصر درگیر بودم. عصر تا شب هم کلاس بودم. شب هم جنازه می‌شدم. می‌گفتند باید ادامه بدهی. نومید نباید بشوی. ذهن ایده‌آل‌گرای من بر این باور بود که بعد از شش ماه وقتی نمی‌توانی کاری را خوب انجام بدهی رهایش کن. به این نتیجه رسیدم که عرضه‌ی مهاجرت به زبان دیگری را ندارم. این یک حقیقت تلخ بود. ولی حالا فکر می‌کنم فقط آدم‌هایی می‌توانند بروند که بتوانند در زبان‌ به راحتی مهاجرت کنند. اما اگر بگویم زبان فارسی وطن من است هم دروغ گفته‌ام. من حتی با این زبان هم غریبه‌ام. در به کار گرفتنش حین خواندن و نوشتن و شنیدن و حرف‌زدن لنگ می‌زنم. با چم و خم این زبان پیر هم آشنا نیستم. در خانه کردن در این زبان هم حتی مشکل دارم... 
 

  • پیمان ..

حالا دیگر مشتری تئاترهای گروه اگزیت هستم. چند تا ویژگی دارند که برایم دوست‌داشتنی‌اند. چپ‌اند. به طرز هماهنگ و زیبایی چپ‌اند. نمایش قبلی که ازشان دیدم «مارکس در سوهو» بود. مارکسی که رستاخیز کرده بود و آمده بود به قرن بیست و یکم و دنیای قشنگ نوی آدم‌های قرن بیست و یکم را به چالش کشیده بود. بی‌عدالتی، ظلم، ستم، نظام طبقاتی، نیروی کار، بهره‌کشی، آزادی دریغ شده، آزادی ازدست‌رفته. «مترسک» هم به طرز تکان‌دهنده‌ای چپ بود. این‌که می‌گویم به طرز هماهنگی چپ‌اند،‌ به خاطر طرز فروش بلیت تئاترهایشان هم هست.

من از تئاترهایی که قیمت بلیتشان در یک اجرا متفاوت است متنفرم. اگر ردیف اول باشی، 50 هزار تومان. اگر ردیف دوم باشی 45 هزار تومان و اگر ته بالکن باشی و بازیگرها را قد نخود ببینی 30 هزار تومان مثلاً. حالم به هم می‌خورد از این‌جور تئاترها که آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کنند. تئاترهای اگزیت هم قیمت بلیتشان متفاوت است: از 5 هزار تومان شروع می‌شود تا 25 هزار تومان. با یک تفاوت عظیم: کسی که بلیت 25 هزارتومانی می‌خرد هیچ برتری‌ای بر کسی که بلیت 5هزارتومانی می‌خرد ندارد. همه در کنار هم می‌نشینند. قیمت جایگاه را مشخص نمی‌کند. قیمت فقط یک انتخاب است. هرکسی می‌تواند متناسب با وسع خودش بلیت تئاترهای گروه اگزیت را بخرد.

اگزیتی ها فقط یک گروه تئاتری نیستند. تولید دانش و محتوا دارند. کانال تلگرامشان به‌روز است. سایتشان به‌روز است. فیلم‌ها و تئاترهای بقیه را متناسب با دیدگاه‌های خودشان نقد و بررسی می‌کنند. شفافیت دارند. مثلاً چند وقت پیش، کارگردان گروه (مهرداد خامنه‌ای) قراردادهای گروه با بازیگران را توی کانال تلگرامشان گذاشته بود. توی تیوال که بروی می‌بینی اعضای گروه به تک‌تک نقدهای ریزودرشت تماشاگران به تئاترهایشان با گرمی پاسخ داده‌اند. این‌که یک گروه حرفه‌ای علاوه بر کار خودش رسالت تولید محتوا را هم به این سنگینی به عهده بگیرد برایم خیلی ارزشمند است.

خیلی گروه اگزیت را تحویل گرفته‌ام؟ دلیلش نمایش آخرشان است شاید. آن‌قدر بهم چسبید که دوست دارم هی ازشان تعریف کنم.

«مترسک» جذاب است. یک نمایش دوپرده‌ای دوساعته که تا به آخر تو را با خودش می‌کشاند. برداشتی است از نمایشنامه‌ی «چهار صندوق» بهرام بیضایی. نخوانده‌ام نمایشنامه را. باید بخوانم. نمایش گروه اگزیت حتم برداشتی به‌روز شده از این نمایشنامه را به دست داده. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که در طول نمایش به زبان‌های مختلف و از کشورهای مختلف (از آلمان بگیر تا اسلواکی) پخش می‌شود دقیق و به‌جایند.

مترسک 5 تا شخصیت دارد. 4 نفر که نمادی از قشرهای اصلی یک جامعه‌اند: روشنفکر، راهبه، سرمایه‌دار و کارگر. نفر پنجم هم مترسکی است که آن 4 نفر با همفکری آن را می‌سازند تا به کمکش بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. به او قدرت می‌دهند. هرکدامشان به او ابزاری می‌دهند تا از بیرون باابهت و خشن و از درون مهربان باشد. مترسک قرار است به جامعه‌ی آنان ثبات و آرامش ببخشد: نمادی از دولت‌ها. اما پس از موجودیت یافتن بر آن‌ها مسلط می‌شود. جامعه‌شان را تحت سیطره‌ی خودش می‌گیرد و تبدیل می‌شود به قدرت مطلقه. اهالی جامعه تصمیم می‌گیرند با هم متحد شوند و قدرت مترسک را از او بگیرند. اما... مترسک زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. 

شخصیت‌ها کاملاً واضح و شفاف‌اند. پیشنهادها و جملاتی که هرکدامشان می‌گویند دقیقاً متناسب با دستگاه فکری‌شان است. هماهنگی گفتارها در این نمایش تو را بی‌دست انداز و بی سکته با خودش می‌کشاند و می‌کشاند. 

نمایش در دو پرده اجرا می‌شود و پایان هر دو پرده شبیه به همدیگر است. منتها میزان تکان دهندگی پایان پرده‌ی دوم بسیار بالا است. عنصر تکرار وقتی به‌جا مورداستفاده قرار می‌گیرد همچه اتفاقی می‌افتد... 

قهرمان اصلی نمایشنامه شخصیتی است که جنسیتش از بقیه بازیگرها متمایز است: تنها مرد نمایشنامه. اولین سؤالی که در ابتدای نمایش از خودت می‌پرسی احتمالاً همین است: چرا بقیه خانم‌اند و او آقا؟ اما هر چه در نمایش جلوتر می‌روی عنصر جنسیت در نظرت کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود؛ تا به آخر نمایش که به یک نتیجه‌ی جالب می‌رسی: قدرت و بقا جنسیت نمی‌شناسد... 

و آن صندوق های لعنتی که باز هم معنای نمادین خیلی عجیبی دارند.

5 یا 10 هزار تومان برای یک تئاتر جاندار اصلاً مبلغی نیست. پیشنهاد می‌کنم تا آخر مرداد حتماً یک اجرا از تئاتر «مترسک» را ببینید.

  • پیمان ..