یادم بماند
یادم بماند که وقتی صبح برمی آید روز دیگری شروع شده.
یادم بماند که اخم و گرفتگی چهره فقط چین و چروک صورت را زیاد میکند.
یادم بماند که باید همیشه قصههایی برای خیالپردازی و بسط دادن در سر پروراند. یادم باشد که قصههای توی مغز را باید مکتوب کرد.
یادم بماند که وقتی از خانه میزنم بیرون حتمن یک پرتقال از یخچال بردارم.
یادم بماند که یک پرتقال میتواند خستگی را از تن آدم بیرون بکشد.
یادم بماند که صدایم خسته نباشد.
یادم بماند که یک زمانی جلوی دانشکده مکانیک زمین چمن بود و وقتی از کوچکی و حقارتش خسته میشدم میآمدم جلوی محوطه و به سبز بودن زمین نگاه میکردم. یادم بماند که خاک و خل زمین گودبرداری شده را زمین چمن سبز ببینم.
یادم بماند که خدا هست.
یادم بماند که باید یک بار دیگر برویم تخت سلیمان. یک بار هم برویم خالد نبی.
یادم بماند که کمتر کم حوصلگی کنم.
یادم بماند که این قدر فکر نکنم که همه چیز دور و دیر شده. هیچ چیز دیر نیست.
یادم بماند که میشود دفترچههای گذشته را آتش زد و دفترچههای جدید را پر کرد.
یادم بماند که ناصر عبدالهی ترانه میخاند.
یادم بماند که میتوانم قوی شوم.
یادم بماند...