سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۵ مطلب با موضوع «روایت :: من مریضم» ثبت شده است

آخرش چی میشه؟

۲۶
مرداد

بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌دزدید این کار را می‌کردم. شاید اگر...

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم... آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها... امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.


  • پیمان ..

در پارکینگ

۰۹
ارديبهشت

ردلاین

حرکتی نیست. بیرون باران می‌بارد. در تاریکی پارکینگ پشت فرمان نشسته‌ام و زل زده‌ام به ‏عقربه‌های صفحه کیلومتر ماشینی که دوست دارم با آن بتازم. ماشینی که به نظر می‌تواند خوب ‏بتازد. ‏

اما فقط نشسته‌ام. دستم حتی به دنده‌ی یک هم نمی‌رود. نمی‌توانم تاریکی پارکینگ را بترکانم و ‏بتازم. فقط روزها هستند که به سرعت می‌گذرند. روزهای خام به سرعت می‌گذرند و تبدیل به ‏دودی می‌شوند که پارکینگ را نفس‌گیر و نفس‌گیرتر می‌کنند. گذشت روزها برایم حکم ‏نیم‌دایره‌ی دور موتور را پیدا کرده‌اند. لحظه به لحظه پا بی‌اراده بر پدال فشرده و فشرده‌تر ‏می‌شود و روزها سرعت می‌گیرند و سرعت می‌گیرند. ‏

عقربه‌ی دور موتور روز به روز عددهای بالاتری را نشان می‌دهد و امروز که 9 اردیبهشت است، ‏روزها از ردلاین هم رد شده‌اند. حالا دیگر هر روزی که می‌گذرد لحظه به لحظه حوادث پس از ‏ردلاین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. میل‌بادامک‌ها که روزهای اول مسیری تقریباً دایره‌ای را ‏می‌چرخیدند، حالا مسیرچرخش‌شان به شکل بیضی در آمده و شاید چند روز دیگر (چند لحظه‌ی ‏دیگر) از مدار خارج شوند و من...؟! عقربه‌ی کیلومترشمار ماشینم روی صفر گیر کرده و ‏پارکینگ تاریک پر از دود شده...‏

  • پیمان ..

چیزهای کوچکی هستند. آن قدر کوچک که خیلی وقت‌ها یادم می‌رود. آزاردهنده‌های کوچکی هستند که من را نمی‌کشند. من را زجر نمی‌دهند. زندگی من تحت تاثیرشان قرار نمی‌گیرد. حتا من را عصبانی نمی‌کنند. فقط گاهی اوقات اذیتم می‌کنند. بعضی وقت‌ها بودن‌شان برایم محدب می‌شود و از خودم می‌پرسم چرا؟ حتا نمی‌دانم چرا برایم آزاردهنده‌اند. کوچک‌اند و ناچیز. آن ‌قدر کوچک که هیچ وقت لیست‌شان نکرده بودم. این‌ها بعضی چیزهای خیلی کوچکی هستند که بعضی وقت‌ها آزارم می‌دهند:

- یکی از چراغ‌ترمزهای ماشین جلویی‌ام سوخته باشد و ماشین جلویی‌ام تک چشم شده باشد. هر چه‌قدر ماشین جلویی‌ام گران‌قیمت‌تر باشد این آزاردهندگی بیشتر می‌شود و از خودم می‌پرسم آخر 200میلیون پول این لعنتی است، یارو این قدر گشاد است که نمی‌تواند 1000تومان یک لامپ کوچولو بخرد و به راحتی عوضش کند؟ اگر ماشین جلویی‌ام به کل چراغ ترمز نداشته باشد آزار نمی‌بینم. ولی تک چشم بودن...!

- شیلنگ‌های دستشویی که واشر فشارشکن‌شان برداشته نشده و آب مثل تف سربالا بی‌رمق و پر از کف، بی هیچ زور و شدتی ازشان بیرون می‌آید. 

- پله‌ی اول از پاگرد بین طبقه‌ی اول و دوم کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه شریف. این پله برخلاف بقیه‌ی پله‌ها ارتفاعش بیشتر است. 25سانت است. بقیه‌ی پله‌ها 17سانت‌اند و این یکی 25سانت. بنایش دانشجو بوده یحتمل. به خصوص وقتی از پله‌ها پایین می‌آیم و به این پله می‌رسم. حس افتادن بدی بهم دست می‌دهد.

- وبلاگ‌هایی که آهنگ دارند. بعضی وقت‌ها سریع صفحه‌ی وبلاگه را می‌بندم.

- خانم‌هایی که کفش رنگ روشن جلو باز با جوراب نازک سیاه می‌پوشند. 

- مردهایی که کمربندشان از همه‌ی سوراخ‌های شلوارشان رد نشده. به خصوص حالتی که شلوارشان در ناحیه‌ی گودی کمر دو تا سوراخ دارد و کمربنده از یک سوراخ رد شده و از آن یکی رد نشده. لجم می‌گیرد...

و...

  • پیمان ..

بوی زهم تهران

۱۱
فروردين

هر چه‌قدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرت‌انگیز است. هر چه‌قدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوه‌ای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستاره‌ی شب. از همان‌جا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بی‌امان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک می‌شوم. کیلومترها دورتر همچین ماشین‌های سوسولی حرام‌لقمه‌سواری پیدای‌شان نبود. رهای رها در جاده می‌راندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان... 

ایران سرزمین پوشیده‌ای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بی‌هیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجاب‌هایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنج‌ها را داشت. 5روز بی‌خیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده‌ بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش می‌کردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آن‌ها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیده‌ای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدم‌هایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشف‌کردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک می‌شدم و این داشت بدجور ملولم می‌کرد.

دیگر حوصله‌ی آهنگ‌های تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگ‌های کاف‌شعر نگذارید که حوصله‌اش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه‌ طرز صحبت‌کردنه؟ و تیکه‌اش برمی‌گشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانی‌ترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون می‌آمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشین‌هایی بود که بوی تهران می‌دادند.

می‌خواستم بروم به کتابخانه‌ی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراخ‌تری می‌‌خواست. (این وقت فراخ‌تر کی می‌رسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدم‌ها که رفته‌اند و برنگشته‌اند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدم‌های باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتاب‌هایش را برداشت رفت توی بیابان‌های دور چشمه‌ی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاته‌ای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعه‌ای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین می‌کرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابان‌ها کتاب می‌خواند و با زن‌هایش به کشف و شهود می‌پرداخت ...

  • پیمان ..

لذت بدن

۲۳
مرداد

آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نرده‌ها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی می‌کردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش می‌کرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت می‌کرد تالاپی سر می‌خورد و می‌افتاد. بچه‌ها هم کوچک بودند و آرام حرکت می‌کردند. اما آن دو تا دختر... خیره‌کننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت می‌کردند. از این سر زمین به سرعت می‌رسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که می‌رسیدند هم‌زمان دور در جا می‌زدند. بعد یک پای‌شان را 90 درجه بالا می‌برند و با نوک پای دیگر دور خودشان می‌چرخیدند. 30ثانیه همین‌جوری دور خودشان می‌چرخیدند. این‌جا هماهنگی‌شان یک کم به هم می‌خورد. یکی‌شان زودتر سرش گیج می‌رفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین می‌گذاشتند و خیز برمی‌داشتند و هوا را می‌شکافتند و به وسط زمین می‌رسیدند. می‌ایستادند. انگشتان دو دست‌شان را به هم چفت می‌کردند. کمی خم می‌شدند و به حالت چمباتمه شروع می‌کردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع می‌کردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایین‌تر می‌رفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان می‌چرخیدند. هم‌زمان. 

چند دقیقه مبهوت حرکت‌شان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکت‌های دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدن‌شان درگیرم کرد. به دست‌های خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشت‌هام را به مچ پایم برسانم. نمی‌شد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آن‌ها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آن‌ها چه شکلی بود؟ 

خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچه‌ی دید دیگران چگونه است؟ آن راننده‌ی کامیون چطوری دنیا را می‌بیند؟ آن دختر هم‌کلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی می‌کردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیت‌هایی متفاوت از خودم. روایت‌های آدم‌ها. دلیل اصلی‌ای که برای خواندن ادبیات می‌آورند: دیدن دنیا از دریچه‌ی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچه‌ی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچه‌ی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من می‌کرد. ولی نمی‌شد. با ادبیات باز هم نمی‌توانستم به دریچه‌ی آدم‌ها و زن‌ها و مردهای دور و برم برسم. آن‌ها دریچه‌های دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بی‌خیال شدم. دنیا از دریچه‌ی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچه‌ی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدن‌های‌شان دنیا برای‌شان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوت‌آور نیست. امور دنیا آرام و سنگین روی‌شان خراب نمی‌شود. می‌شود؟ تیز و چابک می‌جهند. دنیا جایی‌ست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برای‌شان سبک است. نفس‌ها سبک‌اند. نیست؟

آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که می‌توانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمی‌کرد. می‌توانست ساعت‌ها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدم‌هایم این چنین محکم نمی‌بود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک می‌بود چه؟ دنیا شکل دیگری می‌شد برایم. 

به فیلم‌های اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم می‌گیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علی‌رغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را می‌فهمید و  همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچه‌ی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آن‌چنان تر و فرز و تیز باشد...

  • پیمان ..

voice

۰۸
تیر

ضبط می‌کنم. وقتی کسی نیست صدای خودمو ضبط می‌کنم.یه وقتایی هست که واقعا نمی‌شه به کسی گفت. یعنی نه که نشه. همون لحظه باید بگی و هر آدمی رو هم بخوای پیدا کنی که همون لحظه پیدا شه بهت گوش کنه چند دقیقه طول می‌کشه. چند دقیقه‌ای که همون انتظارش خشکم می‌کنه. می‌شینم با خودم بلند بلند حرف می‌زنم و ضبط می‌کنم صدامو. چرا ضبط می‌کنم؟ که بعدا به صدای خودم گوش بدم؟ ثبتش کنم که بعدها بفهمم چه مرگیم بوده و در چه حال بودم؟ ضبطش می‌کنم چون فکر می‌کنم دارم گوشه‌ای از رنج‌هامو ثبت می‌کنم؟ یا شاید برای این که از امکانات موبایلم استفاده کرده باشم؟ این عادت ضبط کردن از بچگی باهام بوده. از همون زمانی که یه ضبط کاست خور سانیو خریده بودم که یه علاوه بر دگمه‌ی پلی یه دگمه‌ی قرمز رنگ ضبط کردن داشت. بعد من می‌شستم روی نوار کاست‌های لیلا فروهر صدای خودمو ضبط می‌کردم. همون زمان که گوش دادن به صدای زن حروم بود و لیلا فروهر برام خیلی زن بود و صداش باید از نوار کاست‌هام حذف می‌شد.
چی ضبط می‌کردم؟ چی می‌گفتم؟چی ضبط می‌کنم؟ چی می‌گم؟ نکته‌ش همینه. نمی‌تونم بعدا دوباره به صدای خودم گوش کنم. یعنی هیچ وقت هیچ وقت دوباره ننشستم به صدای خودم گوش کنم. نمی‌تونم دوباره با خودم مواجه شم. یه چیزی هست که منو می‌ترسونه. نمی‌دونم چیه. ولی این همون چیزیه که منو از دوباره خوندن نوشته‌های قدیمی خودم باز می‌داره. می‌ترسم دوباره با پیمان حال‌خراب 2سال پیش مواجه شم. می‌ترسم به صداش گوش کنم و دوباره زندگی زیسته‌ی توی صدا رو نگاه کنم. یادم می‌ ره. من سریع یادم می‌ره. شاید آدم زودرنجی باشم. ولی رنج‌ها رو هم سریع فراموش می‌کنم و این‌جا توی حافظه‌ی موبایلم خیلی صوت از خودم هست که هیچ وقت دوباره سراغ‌شون نرفته‌م. هیچ وقت جرئت‌شو نداشته‌م دوباره سراغ‌شون برم. دقیقا نمی‌دونم از چی می‌ترسم. از این که شاید رنج‌های بیهوده‌ی توی اون صدا هنوز هم پابرجا باشند؟ ازین که بعد از گذشت لحظه‌ها هنوز هم برای اون رنج‌ها کاری نکرده‌ام؟ شاید...
ولی یه چیز دیگه هم هست که برام تحمل‌ناپذیره. یعنی وقتی به صدای خودم فکر می‌کنم برام تحمل‌ناپذیر می‌شه. این که بعد از مرگم خدا یه تلویزیون بذاره جلوم و صبح تا شب فیلم زندگی خودمو بهم نشون بده. اون هم نه فقط صدا. بلکه تصویر هم باشه. بعد من مجبور باشم صبح تا شب تو قبر فیلم زندگی خودمو نگاه کنم...

  • پیمان ..

خوددرگیری

۱۲
فروردين

سربالایی‌هایی کوهین را دو تا در میان با لاک‌پشت و پژو 405 پدر رفته‌ام. با لاک‌پشت سربالایی‌ها را از 110شروع می‌کنم و سر آخرین پیچ به 65-70 می‌رسم. و پژوی پدر سرحال است و از اول تا آخرش را 120 می‌رود و خم به ابرو نمی‌آورد و تازه پدال گازش تو را قلقلک می‌دهد که تا ته بفشاری و بالای 120را تجربه کنی. آن شب هم داشتیم دو نفری برمی‌گشتیم. مثل خیلی دفعات دیگر که 2نفری رفته و برگشته بودیم. و من آن شب چشم‌های خواب‌آلود پدر را دور دیده بودم و پدال را فشرده بودم و داشتم 140تا سرعت می‌رفتم. شب بود. سکوت بود. خستگی بود. لذت وحشیانه راندن در آن سربالایی‌ها بود. حس قدرتمند بودن. ماشین‌های توی لاین کندرو یکی یکی مثل درخت‌های کنار یک جاده رد می‌شدند. و رسیده بودم به سینه‌کش آخر. همان جایی که لاک‌پشت کم می‌آورد و عقربه سرعت می‌رسید به 75. اما پژو... داشتم به 2تا پراید که پشت سر هم توی لاین کندرو حرکت می‌کردند می‌رسیدم که یکهو یکی‌شان خیلی ناگهانی پیچید جلویم تا از ماشین جلوییش سبقت بگیرد. پدال ترمز را 3بار پشت سر هم فشردم. چسبیده شدم به ماتحت پراید. عقربه‌ی سرعتم رسید به 75. معکوس به 4 دادم و نوربالا زدم. یک لحظه کل فضای جلوی پراید هم روشن شد. ولی او هم لاک‌پشت بود. تا طرف پایش را تا ته روی پدال گاز بفشارد و سرعتش برسد به 80 و با اختلاف سرعت 5کیلومتر از ماشین بغلی‌اش سبقت بگیرد چند لحظه‌ای طول کشید. وقتی داشتم از کنارش رد می‌شدم برایش بوق بوق عروسی زدم.
ولی پرایده هیچ کاری نکرد. جواب بوقم را نداد. نوربالا هم نزد برایم. ای کاش او هم بوق بوق عروسی می‌زد برایم...
نمی‌دانم چرا این کار را کردم. عصبانی شده بودم؟ نمی‌خاستم تحقیر کنم. فقط بوق بوق عروسی زدم که بگویم... که بگویم داری عروس می‌بری با این سبقت گرفتنت؟ که بگویم بابا یک نگاه هم توی آن آینه بینداز ببین کی دارد می‌آید... تحقیر کجا بود؟ سالی حداقل 12-13بار با لاک‌پشت با همین وضعیت این سربالایی‌ها را بالا می‌آیم و پایین می‌روم. بعد خودم را تحقیر کنم؟ فقط او جوابم را نداد. همان طور که داشتم دوباره دور می‌گرفتم و دوباره به سرعت 120 می‌رسیدم از آینه به چشم های مظلوم و کم‌نور پرایده نگاه می‌کردم. چرا یک کم حس طنز نداشت حداقل؟ من برای یک جور اعتراض خنده‌دار برایش بوق بوق عروسی زده بودم. ولی او به سکوت طی کرده بود...

  • پیمان ..

دیزل

۱۹
آبان

مایلر

۳ ثانیه مانده به سبز شدن چراغ، راننده‌ی مایلر ۱۰تن گاز هرزی داد و صدای غریدن موتور در تمام خیابان و چهارراه طنین انداخت و در آن لحظه بود که من فهمیدم چه قدر ازین صدا خوشم می‌آید. چیزی بود که خیلی مردانه بود... چراغ سبز شد و راننده پا به گاز شد و تا پرایدی که کنارش بود دنده را چاق کند او دنده ۳را هم رد کرده بود. ۳بار پی در پی دور گرفتن موتورش را گوش دادم و از تصور بالا و پایین شدن آن پیستون‌های غول پیکر در درون سیلندر مایلر خوش خوشانم شد. و بعد صدای گیربکس مایلر... وقتی از جلویم رد شد حس کردم این صدای گیربکس من را سال‌های سال به عقب می‌برد و من را ازین چهارراه در تهران برمی دارد می‌برد به کارگاهی در آلمان. حس کردم این صدای گیربکس صدای جاودانگی است. صدایی است که هنرمندانه است. صدایی است که به من می‌گوید جاودانگی فقط سنگ نگاره نبشتن نیست. جاودانگی یعنی همین که ده‌ها سال پیش مهندسینی در آلمان نشسته باشند گیربکسی طراحی کرده باشند که پس از ده‌ها سال هنوز هم رودست نداشته باشد و جاودانگی یعنی همین که صدای این گیربکس پس از سال‌ها با احساست بازی کند...
خودم هم نمی‌دانم چرا. ولی این تصویر تکرارشونده‌ی زندگی من است. خیلی به یادش می‌افتم. اصلن هر وقت صحبت از الموت می‌شود بیش از آنکه یاد دژ حسن صباح بیفتم یاد آن مایلر می‌افتم... ۱۱۰کیلومتر را یک کله کوبیده بودیم و رسیده بودیم به پای دژ الموت. رسیده بودیم به روستای گازرخان. جاده هنوز ادامه داشت. با شیبی عجیب جاده بالا می‌رفت. ولی ما به دژ رسیده بودیم و باید پیاده می‌شدیم تا از آن پله‌های مزخرف بالا برویم. زانو‌هایمان را بفرساییم تا ویرانه‌ای را که باقی مانده بود ببینیم.‌‌ همان طور که به خودم کش و قوس می‌دادم به ادامه‌ی جاده نگاه می‌کردم. به آن ته می‌رسید بعد دوباره برمی گشت، وترِ یک مثلث با زاویه‌ی ۳۰درجه را طی می‌کرد دوباره برمی گشت و و‌تر یک مثلث با زاویه‌ی ۳۰درجه‌ی دیگر و... چشمم افتاد به آن مایلر. شرط می‌بندم بیش از ۱۰تن بار داشت. تا خرخره، لب به لب شن و ماسه پر کرده بود و داشت با حرکت آهسته از شیب ۳۰درجه بالا می‌رفت. یک لحظه احساس کردم حرکت نمی‌کند. اما نه... به چرخ‌هایش دقت کردم... معمولن این طور است که چرخ ماشین‌ها به وقت حرکت، مجموعه‌ای از دوایر به نظر می‌رسد. سیاهی لاستیک یک دایره می‌شود و رنگ رینگ هم یک دایره‌ی دیگر. دایره‌ای که تویش پیچ‌های چرخ هم یک دایره‌ی به هم پیوسته به نظر می‌رسند. ولی تصویری که توی ذهنم حک شده این نبود. من دانه به دانه‌ی پیچ‌های لاستیک مایلر را می‌دیدم... پیچ‌های لاستیک آن مایلر یک دایره‌ی به هم پیوسته را تشکیل نمی‌دادند... به آهستگی می‌چرخیدند و آرام آرام دور خودشان می‌چرخیدند... عجیب بود. خیلی عجیب بود. مایلر در نیمه‌های و‌تر مثلث بود که چشمم بهش افتاد. همین طور زل زدم بهش و چرخیدن دانه به دانه‌ی چرخ‌هایش را نگاه کردم و بارش را نگاه کردم. در اولین نگاه انگار حرکت نمی‌کرد. ولی می‌رفت. شاید چندین دقیقه طول کشید. ولی بعد از چندین دقیقه وقتی مایلر به انتهای و‌تر مثلث رسید و دوباره دور زد تا و‌تر مثلث بعدی را بالا برود حس می‌کردم شاهد یک معجزه بوده‌ام...
خودم هم نمی‌دانم چرا. ولی این تصویر توی ذهنم بعضی وقت‌ها خیلی تکرار می‌شود. اینکه آن مایلر توانست آن سربالایی را برود بالا، اینکه آن قدر سرعتش کم بود، اینکه آن سربالایی یک سربالایی نفس کش بود، همه‌ی این‌ها پاری وقت‌ها برایم معنا و مفهوم پیدا می‌کنند...

  • پیمان ..

"مردی به جرم m۱ و زنی به جرم m۲ در طرفین سکویی به جرم m۰ ایستاده‌اند. در ابتدا سکو ساکن و s=0 است. مرد و زن به طرف یکدیگر راه می‌افتند. جابه جایی s سکو را به صورت تابعی از جابه جایی x۱ مرد، برای لحظه‌ای که مرد و زن به یکدیگر می‌رسند به دست آورید. از اصطکاک چشم پوشی کنید."

دینامیک بوسیده شدن یک زن

دینامیک/ نوشته‌ی عباس رهی/ انتشارات گاج/ ص107

  • پیمان ..

6سالگی

۱۶
مهر

پیش نوشت: از هر چیز سفیدی که مداد توانایی لغزیدن رویش را داشت خوشم می‌آمد. صفحات سفید اول همه‌ی کتاب‌ها جولانگاه خط خطی‌های من بودند. دیوارهای رنگ پلاستیک عالی بودند. نقاشی روی دیوارهای رنگ پلاستیک لذت فوق العاده‌ای داشت. دیوارهای سفید وسوسه برانگیز بودند همه‌شان. قدم به نیم متر نمی‌رسید. ولی یادم می‌آید که یکی از آرزوهای آن روز‌هایم این بود که خانه‌ای بخرم که نقاشی کشیدن با مداد رنگی روی دیوار‌هایش آزاد باشد و توپ و تشر و کتک خوردن نداشته باشد. دفترنقاشی‌های ۶۰برگ و ۱۰۰برگ کفاف فقط ۲روز نقاشی کشیدن‌هایم را می‌دادند. کاغذهای باطله‌ی محل کار پدر که پشتشان اسناد به درد نخور حسابداری بود و طرف سفیدشان محل رویاپردازی‌های تمام شدنی من هم کفافم را نمی‌دادند. باید می‌گفتم تمام نشدنی؟! آن روز‌ها تمام نشدنی بودند. ولی حالا...
یکی از همین روز‌ها توی خرت و پرت‌های قدیمی چشمم به دفترنقاشی‌ای خورد که دیوانه کننده بود. نقاشی‌های ۶سالگی خودم بودند. نقاشی‌های من، من ِ کله پوک. سرشار بودند از چیزهایی که یک اپسیلونش را هم این روز‌ها ندارم. نقاشی‌هایی که پر بودند از چیزی به اسم خلاقیت و خنده دار بودند پاری وقت‌ها و بعضی‌هایشان سردرنیاوردنی بودند و بعضی‌‌هایشان فقط آرزوهای یک پسر ۶ساله را که دیوانه وار نقاشی می‌کشید به یادم می‌آوردند و بعضی‌‌هایشان خنگول بازی‌های یک پسربچه‌ی ۶ساله بودند... پسربچه‌ی ۶ساله‌ای که دوست داشتنی بود. مثل همه‌ی بچه‌های ۶ساله‌ی دیگر دوست داشتنی بود...
چند تایشان این شکلی‌ها بودند...:

خروس غول پیکر 

این خروس چرا این قدر غول پیکر است؟ چرا پا‌هایش آبی‌اند؟ چرا خودش نارنجی است و بالش صورتی است؟ آن دایره‌ای که کنار ساختمان از عقب خروس زده بیرون برای ساختمان است یا تخم مرغ است؟ چرا دودکش‌های خانه‌ی چند طبقه این قدر دودهای خشن بیرون می‌دهند؟ نمی‌دانم...

کلاه قرمزی 

خود کلاه قرمزی است. قهرمان روزهای کودکی و خیلی روزهای دیگر زندگیم است. این پایین آب رودخانه است؟ آن چیزی که روبه روی کلاه قرمزی است... حجله است؟ ازین حجله‌ها که سر کوچه‌ها می‌گذارند؟ بالایش چرا گل روییده؟ اصلن کلاه قرمزی را چه به حجله؟ قصه‌ی این نقاشی چی بوده؟!...

آن بابام است. مطمئنم که بابام است. مو هم ندارد. آن چیزی هم که بالای سرش بلند کرده بخاری است. چرا مثل وزنه بردار‌ها بخاری را روی سرش بلند کرده؟! این خاطره‌ی کدام روز از روزهای ۶سالگی‌ام است؟!

حیاط خانه و بشکه ی نفت

آن قطار نیست. حیاط خانه‌مان است از زاویه‌ی ته حیاط. آن بالا نرده‌های روی پشت بام است. پله‌هایی که به حیاط سرازیر می‌شوند. باغچه با درختی خزان دیده. بشکه‌ی نفت. آه... روزهایی که گاز نبود و بشکه‌ی نفت بود...

 دایناسور+صندوق پست+یک روز برفی

دایناسور. چمنزار. حوض آب. صندوق پست...
یک روز برفی.

چهارشنبه سوری 

چهارشنبه سوری است.‌‌ همان روزهایی که یاد گرفتم اسمم را هم می‌شود نوشت... یک جور امضا برای نقاشی؟!

 

جاده. کامیون‌ها. ماشین. پیمان. درخت. کیک تولد. صندوق پست. گلدان. حوض آب. پروانه‌ها. دوچرخه. رودخانه. تنهایی...

 

مرتبط: روز جهانی کودک

  • پیمان ..

سربالایی

۰۷
مهر

انگار کن تو سربالایی‌های دیلمان نیسان آبی پرادو را بگیرد. یا پراید مدل ۷۶ توی سربالایی کوهین ۱۲۰تا برود و برای ماکسیما نوربالا بزند. همچین حسی. تخیلی بودنش هیچ وقت باورم نشده. امروز باز هم چوبش را خوردم.
کرم سربالایی داشتن از آن کرم هاست که از سرم نیفتاده هنوز. سربالایی که می‌بینم هوس می‌کنم تیز‌تر بروم. هوس می‌کنم سربالایی بودن سربالایی را به چپم حساب کنم و بگویم چیزی نیستی تو که. هوس می‌کنم سربالایی بودن و سخت بودن را ناچیز فرض کنم و با قدرت تمام پیش بروم و کم نیاورم... اصلن کم آوردن توی سربالایی از فوبیاهای من است.
دوچرخه‌ی ۲۶ کلاس سوم راهنمایی‌ام را برداشته بودم و زده بودم به سرخه حصار. پستی بلندی داشت. می‌رفتم. تو سربالایی‌ها پا می‌زدم و توی سرپایینی‌ها هوای خنک صبحگاهی عرق صورتم را خشک می‌کرد. خیلی وقت بود که پدر و پسری جلویم می‌رفتند. حال و توان سبقت گرفتن را نداشتم. پسر سوار یک دوچرخه‌ی کورسی بود و پدر هم سوار کوهستانی که میلیونی می‌ارزید. از من فاصله گرفته بودند. تا که به یک سربالایی تیز رسیدند و دیدم که سرعتشان کم شد. کنارشان هم یکی از این موتور فاق خوشگله‌های ریقوی دنده اتومات می‌رفت. آرام می‌رفت یا که زاییده بود نمی‌دانم. ما به همه گفتیم زاییده بود. شما هم بگو زاییده بود. کرم سربالایی در خونم لولید. شروع کردم به پا زدن. باید دور می‌گرفتم. ایستادم و با تمام وزنم شروع کردم به پا زدن. پا زدم و سرعت گرفتم. به‌شان رسیدم. همچون صاعقه از بین آن دو تا و موتوریه سبقت گرفتم. یک لحظه احساس قدرت کردم. آن‌ها داشتند شتاب منفی می‌گرفتند و سرعتشان رو به صفر میل می‌کرد. ولی من داشتم شتاب مثبت می‌گرفتم...
ازشان رد شدم. به انتهای سربالایی رسیدم و آنچه که نباید می‌شد شد: بریدم. سربالایی تمام شده بود و جاده صاف شده بود. ولی نمی‌توانستم حتا یک پدال بزنم. خون توی سرم با بیشترین فشار می‌چرخید. حس می‌کردم توی مغزم توپ شیطانکی هست که هر لحظه می‌خاهد از یک نقطه‌ی مغزم بیرون بزند. سرم درد گرفته بود. پاهام نمی‌توانستند پدال بزنند. به طرزی عجیبی تند تند نفس می‌زدم. ایستادم و دوچرخه را زدم روی جک و بعد ولو شدم روی زمین. پدر و پسر قید دوچرخه سواری را زده بودند. پیاده شده بودند و دوچرخه به دست داشتند سربالایی را بالا می‌آمدند. کمی به من مانده سوار دوچرخه‌شان شدند و رفتند. من اما هنوز داشتم تند تند نفس می‌زدم...
عقده‌ی سربالایی دارم من... و این عقده درمان پذیر نیست انگار. آخر هر چه قدر هم که آخرش بد ضایع شدم باز آن شیرینی لحظه‌ی شتاب منفی و شتاب مثبت زیر زبانم است...

  • پیمان ..

فلیکر/  coffeestainsandcigarettes 

  • پیمان ..

این چنین خانه به دوشی‌ام آرزوست...

  • پیمان ..






مرتبط: دور گرفتن

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

زن من باید خودش باشه. خودِ خودش. جوری که وقتی غلام حلقه به گوشش شدم خیالم راحت باشه که ارباب من فقط خودشه. خیالم راحت باش که دستورهاش دستورهای خودشه نه دستورهای مامانش یا خاله ش یا دوستش یا چه می‌دونم کیش.

زن من باید به ماتیک بگه ماژیک و عقلش برسه که مرد‌ها ارزش ماژیکی کردن ندارن.
زن من وقتی سوار تاکسی می‌شه باید سلام کنه.
زن من باید پسرای ۱۶ساله رو درک کنه.
زن من باید بلد باشه وقتی می‌ریم یه جای دور مسافرت خودشو به رنگ زن‌های اون جای دور دربیاره. تابلو نباشه... فیس و افاده هم نداشته باشه
باید صبور باشه
زن من زن من نیست اگه بدون جوراب کفش بپوشه. اصلن زن من نیست اگه بدون جوراب پاشو از خونه بذاره بیرون. باید جوراب‌ها رو درک کنه. بفهمه که چه قدر جوراب‌ها مهم‌اند... باید دیوونه‌ی جوراب‌ها باشه.
زن من باید گرون باشه، مهریه ش نه، خودش؛ پر از زندگی باشه و در عین حال این زندگی رو مفت نفروشه...
زن من اصلن باید شبیه همون زنی باشه که توی آتلیه‌ی عکاسی رسامه. همون که همیشه لباسای گشاد و رنگابه رنگ می‌پوشه، اولش می‌اد ازم سفارش عکس می‌گیره بعد شوهرشو صدا می‌کنه بیاد ازم عکس بگیره، بعد من همیشه عکس فوری می‌گیرم که ده دقیقه بشینم توی اتلیه تا بتونم نگاهش کنم ولی اون نمی‌شینه جلوم می‌ره اتاق پشتی و من به امید رد شدنش از چهارچوب در می‌شینم اون جا... اون زن یه فرشته ست. همیشه فکر می‌کنم اگه یه روز توی چشم هام نگاه کنه و بخنده شرط می‌بندم خدا به خاطر لبخندش تمام گناه‌های منو می‌شوره و من پاکِ پاک می‌شم. زن من باید بلد باشه ازین لبخند‌ها بزنه که خدا به خاطرش منو ببخشه...
زن من باید هر چی زمان بیشتری می‌گذره خاستنی‌تر شه.
زن من...
چه می‌دونم... همه ش تقصیر این ترانه‌ی ماقبل میلادِ چینیه: (از کتاب کوچه‌ی فانوس‌های عباس صفاری-ص۴۶):
جوانی نشسته است
بر سکوی سنگی رواق خانه‌اش
و با التماس و زاری همسری برای خود طلب می‌کند
اگر همسری داشته باشد با او چه خاهد کرد؟
شب هنگام که چراغ روشن می‌شود
با او به گفت‌و‌گو خاهد نشست
خاموش که می‌شود چراغ در کنارش خاهد بود
و بامدادان که برخیزد از خاب موهای دم اسبی‌اش را
زن برایش
شانه خاهد زد
.
.
.

پس نوشت: عکس از این جا 

  • پیمان ..