Unknown
استعارههایم را پیدا نمیکنم. تمثیلهایم را پیدا نمیکنم.
اگر استعارهها و تمثیلهایم را پیدا میکردم حداقلش این بود که بیان میکردم و به خیال خودم میگفتم که از چی لجم میگیرد و چرا این طوری است و حالم مثل فلان چیز است. خاندن فیزیک و مهندسی و زیست و امور طبیعی و چرخهها و سیکلها همینش جالب است. همیشه به تو استعارهای، تمثیلی برای بیان کردن خودت میدهد.
این روزها از دیدن دو دسته آدم گریزانم. حوصلهشان را ندارم: آدمهای خوشحال و آدمهای تنبل.
آدمهای خوشحال، برای این که خندیدنم نمیگیرد. چیز خندهداری وجود ندارد که. حداقل این روزها چیز خندهداری وجود ندارد برای من. همینجوری الکی بخندیم؟ الکی خندیدن انرژی زیادی ازم میبرد. فکم و عضلههای صورتم درد میگیرد و آخرش احساس درد در گلویم بهم دست میدهد. آدمهای خوشحال چطور خوشحالاند؟ نمیدانم. با چیزهایی خوشحالاند احتمالن که من ندارم یا بلد نیستم خوشحال باشم. ولی انرژی گران است. روز به روز گرانتر میشود. در همه جای دنیا انرژی روز به روز گرانتر میشود. برای من هم روز به روز انرژی گران و گرانتر میشود. برای چه باید با خندههایی که آخر کار غمباد به گلویم مینشانند هدر بدهم؟ مگر من روزی هفتهای ماهی سالی چند کیلو انرژی بهم تزریق میشود که بخاهم همان یک ذره را هم... اینکه چرا این قدر انرژی کم بهم میرسد شاید خودش سوال بزرگی باشد... (الان نیمچه تمثیل و استعارهای در باب انرژی در جهان برای خودم پیدا کردم. ولی نه... این کجای من را بیان میکند؟)
حوصلهی آدمهای تنبل و لاشی را هم ندارم. حوصلهی آدمی را که از همان اول بر طبل نشدن و ولش کن حالش نیست میکوبد ندارم. آدمی که جانش (شما اگر آدم مودبی نیستی بخوان کونش، ولی من "جان"ش را دوستتر دارم. جان به تمام هیکلش اشاره میکند و کاملتر است) را ندارد که یک سری کارها را انجام بدهد و بر طبل نشدن میکوبد، دیدنش فقط بیزار میکند این روزهایم را. قرار باشد هفتهای 10صفحه کتاب خاندن را هم به بریدن و نشدن و واای زندگی چهقدر سخت است حواله بدهد همان بهتر که نخاند و از جلوی چشم من دور باشد...
بیشتر دلم دیدن آدمهای سخت را میخاهد. آدمهایی که شاید ظرافتی ندارند، شاید خوشگل نیستند، شاید مهربان نیستند ولی خورهاند. برو اند. لش نیستند. ادامه میدهند...
این مسخرهترین نوع گفتن است. این که من مستقیم بگویم از چه آدمهایی خوشم میآید و از کدام خوشم نمیآید.
پیدا نکردن استعاره ها و تمثیلها بزرگترین بلاست...
ریموند کارور تخمهسگ ترین نویسندهی دنیاست. او خدای استعارههاست. خدای تعریف کردن چیزهای معمولی است که در دلشان بیان دهشتناکی از وجود پنهان است.
من این روزها هی بیشتر و بیشتر از آدمها فاصله میگیرم و بیشتر و بیشتر به فاصلهی خودم با آدمها فکر میکنم. خیلی از فاصلهها را خودم ایجاد میکنم اصلن.
کارور یک داستانی دارد به اسم فاصله. مصطفا مستور ترجمه کرده و نشر مرکز چاپ زده. همین دیشب که به فاصلهی ایجاد شده بین خودم و آدمی دیگر فکر میکردم به سرم زد بخانمش. (خودم فاصله را انداختم و او هم از آن آدمهای متقابلن متشکرم بود و به اندازهی فاصلهی من ازم فاصله گرفت و دور شد. این آدمهای مبادی آداب اجتماعی، این متقابلن متشکرمها را هم دوست ندارم. هر کاری کنی همان کار را باهات میکنند... انگار زندگی یک بازی فوتبال سیاسی است که حتمن باید مساوی تمام شود. اگر من یک گل به خودی زدم، آنها هم یک گل به خودی باید بزنند.)
کارور باز هم ویرانکننده بود. او از فاصله حرف زده بود. یک داستان ساده از یک زوج 17-18ساله تعریف کرده بود که بچهدار شده بودند. نه... تعریف نمیکنم. هر کس دلش میخاهد برود بخاند. او فاصلهای را که من باهاش درگیرم روایت نکرده بود. از چینی نازک روابط انسانی حرف زده بود. از تکانههایی که توی روابط انسانی اتفاق میافتد و ظاهرن همه چیز به حالت اولش برمیگردد، اما... آن فاصله، آن خط تیرهی نامریی به هر حال هست. به وجود آمده... ای کاش میشد مثل کارور در مورد فاصله روایت نوشت. یک جوری این فاصلهها را در خطوط بین نوشته گنجاند و پنهان کرد که دل آدم حال بیاید و خیالش تخت شود که بالاخره کسی حواسش را جمع میکند و این فاصلهها را پیدا میکند و مثل الان من میگوید چه تخمهسگی. عوضی چه دردی رو بیان کرده. کجای وجود آدمی را گفته لعنتی...
- ۵ نظر
- ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۲۲
- ۵۴۵ نمایش