سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

Unknown

۲۹
شهریور

استعاره‌هایم را پیدا نمی‌کنم. تمثیل‌هایم را پیدا نمی‌کنم. 

اگر استعاره‌ها و تمثیل‌هایم را پیدا می‌کردم حداقلش این بود که بیان می‌کردم و به خیال خودم می‌گفتم که از چی لجم می‌گیرد و چرا این طوری است و حالم مثل فلان چیز است. خاندن فیزیک و مهندسی و زیست و امور طبیعی و چرخه‌ها و سیکل‌ها همینش جالب است. همیشه به تو استعاره‌ای، تمثیلی برای بیان کردن خودت می‌دهد. 

این روزها از دیدن دو دسته آدم گریزانم. حوصله‌شان را ندارم: آدم‌های خوشحال و آدم‌های تنبل.

آدم‌های خوشحال، برای این که خندیدنم نمی‌گیرد. چیز خنده‌داری وجود ندارد که. حداقل این روزها چیز خنده‌داری وجود ندارد برای من. همین‌جوری الکی بخندیم؟ الکی خندیدن انرژی زیادی ازم می‌برد. فکم و عضله‌های صورتم درد می‌گیرد و آخرش احساس درد در گلویم بهم دست می‌دهد. آدم‌های خوشحال چطور خوشحال‌اند؟ نمی‌دانم. با چیزهایی خوشحال‌اند احتمالن که من ندارم یا بلد نیستم خوشحال باشم. ولی انرژی گران است. روز به روز گران‌تر می‌شود. در همه جای دنیا انرژی روز به روز گران‌تر می‌شود. برای من هم روز به روز انرژی گران و گران‌تر می‌شود. برای چه باید با خنده‌هایی که آخر کار غم‌باد به گلویم می‌نشانند هدر بدهم؟ مگر من روزی هفته‌ای ماهی سالی چند کیلو انرژی بهم تزریق می‌شود که بخاهم همان یک ذره را هم... این‌که چرا این قدر انرژی کم بهم می‌رسد شاید خودش سوال بزرگی باشد... (الان نیمچه تمثیل و استعاره‌ای در باب انرژی در جهان برای خودم پیدا کردم. ولی نه... این کجای من را بیان می‌کند؟)

حوصله‌ی آدم‌های تنبل و لاشی را هم ندارم. حوصله‌ی آدمی را که از همان اول بر طبل نشدن و ولش کن حالش نیست می‌کوبد ندارم. آدمی که جانش (شما اگر آدم مودبی نیستی بخوان کونش، ولی من "جان"ش را دوست‌تر دارم. جان به تمام هیکلش اشاره می‌کند و کامل‌تر است) را ندارد که یک سری کارها را انجام بدهد و بر طبل نشدن می‌کوبد، دیدنش فقط بیزار می‌کند این روزهایم را. قرار باشد هفته‌ای 10صفحه کتاب خاندن را هم به بریدن و نشدن و واای زندگی چه‌قدر سخت است حواله بدهد همان بهتر که نخاند و از جلوی چشم من دور باشد...

بیشتر دلم دیدن آدم‌های سخت را می‌خاهد. آدم‌هایی که شاید ظرافتی ندارند، شاید خوشگل نیستند، شاید مهربان نیستند ولی خوره‌اند. برو اند. لش نیستند. ادامه می‌دهند...

این مسخره‌ترین نوع گفتن است. این که من مستقیم بگویم از چه آدم‌هایی خوشم می‌آید و از کدام خوشم نمی‌آید. 

پیدا نکردن استعاره ها و تمثیل‌ها بزرگ‌ترین بلاست...

ریموند کارور تخمه‌سگ ترین نویسنده‌ی دنیاست. او خدای استعاره‌هاست. خدای تعریف کردن چیزهای معمولی است که در دل‌شان بیان دهشتناکی از وجود پنهان است. 

من این روزها هی بیشتر و بیشتر از آدم‌ها فاصله می‌گیرم و بیشتر و بیشتر به فاصله‌ی خودم با آدم‌ها فکر می‌کنم. خیلی از فاصله‌ها را خودم ایجاد می‌کنم اصلن. 

کارور یک داستانی دارد به اسم فاصله. مصطفا مستور ترجمه کرده و نشر مرکز چاپ زده. همین دیشب که به فاصله‌ی ایجاد شده بین خودم و آدمی دیگر فکر می‌کردم به سرم زد بخانمش. (خودم فاصله را انداختم و او هم از آن آدم‌های متقابلن متشکرم بود و به اندازه‌ی فاصله‌ی من ازم فاصله گرفت و دور شد. این آدم‌های مبادی آداب اجتماعی، این متقابلن متشکرم‌ها را هم دوست ندارم. هر کاری کنی همان کار را باهات می‌کنند... انگار زندگی یک بازی فوتبال سیاسی است که حتمن باید مساوی تمام شود. اگر من یک گل به خودی زدم، آن‌ها هم یک گل به خودی باید بزنند.)

کارور باز هم ویران‌کننده بود. او از فاصله حرف زده بود. یک داستان ساده از یک زوج 17-18ساله تعریف کرده بود که بچه‌دار شده بودند. نه... تعریف نمی‌کنم. هر کس دلش می‌خاهد برود بخاند. او فاصله‌ای را که من باهاش درگیرم روایت نکرده بود. از چینی نازک روابط انسانی حرف زده بود. از تکانه‌هایی که توی روابط انسانی اتفاق می‌افتد و ظاهرن همه چیز به حالت اولش برمی‌گردد، اما... آن فاصله، آن خط تیره‌ی نامریی به هر حال هست. به وجود آمده... ای کاش می‌شد مثل کارور در مورد فاصله روایت نوشت. یک جوری این فاصله‌ها را در خطوط بین نوشته گنجاند و پنهان کرد که دل آدم حال بیاید و خیالش تخت شود که بالاخره کسی حواسش را جمع می‌کند و این فاصله‌ها را پیدا می‌کند و مثل الان من می‌گوید چه تخمه‌سگی. عوضی چه دردی رو بیان کرده. کجای وجود آدمی را گفته لعنتی...


  • پیمان ..

من نیستم

۲۸
شهریور

"گم‌شدگی امن‌ترین چیز ممکن است... 

تهران شهر گمشدگی است. در این‌جا راحت می‌توان گم شد. 

بعد از 28مرداد، خیلی‌ها چون در شهرستان امنیت نداشتند به تهران فرار کردند و در این شهر گم شدند. خیلی‌ها از بگیر و ببند 28مرداد به خاطر همین فرار به تهران گم شدند. تهران آن موقع تازه مثل امروز نبود. فقط یک میلیون نفر جمعیت داشت. اما ظرفیت گم‌شدگی از همان موقع در این شهر وجود داشت...

گم‌شدگی مسیر گم‌گشتگی را روان می‌کند. همین جوری نمی‌شود گم‌گشته شد. 

آدم دیوانه می‌شود. اول گم می‌شود. این یک مسیر است.

اگر الان به یک نفر بگویی برو وسط میدان بایست به شما می‌خندد. اصلا حق خودش نمی‌داند که میدان جایی است که او برود در آن بایستد. نشستن روی نیمکت در کنار پیاده‌رو حق ما بوده که از ما گرفته شده، ولی ما نمی‌دانیم. ما عادت کرده‌ایم که در این شهر باید فقط از این طرف به آن طرف برویم. نباید بایستیم. اگر بایستیم دیده می‌شویم. پیدا می‌شویم. این حرکت مدام است که ما را بدل به آدم‌هایی گم‌گشته در این شهر کرده..."


ماه‌نامه نمایه‌ تهران/ شماره یک/ شهریور 1392/ ص 76/ مصاحبه با محمدرضا اصلانی


  • پیمان ..

شب تابستان

۱۸
شهریور
لامپ 100واتِ وسطِ قهوه‌خانه همه چیز را زرد کرده است. همه‌ی مردها در نور زرد ایستاده و نشسته‌اند. رفیع آن گوشه‌ کنار سماور بزرگش ایستاده است. دستمال یزدی به گردنش است و استکان‌ها را توی لگن مسی آب می‌کشد. 3تا نیمکت چوبی یک مربع نیمه‌تمام را وسط قهوه‌خانه ساخته‌اند. مردها روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و حرف می‌زنند. بلند بلند حرف می‌زنند. گیلکی حرف می‌زنند. نصف حرف‌های‌شان را می‌فهم و نمی‌فهمم. مردها سیگار می‌کشند. دود سیگارشان را رو به بالا پف می‌کنند. دود شاخه شاخه می‌شود و می‌رود جایی در تاریکی قفسه‌های پشت گم می‌شود. قفسه‌ها بیشترشان خالی‌اند.
من کنار بابام نشسته‌ام. بابام 29سالش است. در قهوه‌خانه باز می‌شود. چند تا پشه و ایرج وارد می‌شوند. ایرج دوست باباست. شکمش بزرگ است. سبیلش چارلی چاپلینی است. می‌آید می‌نشیند کنار بابام. بهش سلام می‌کنم. بهم می‌گوید: سلام پسری. حالت خوبه؟
وسط قهوه‌خانه جعبه‌های میوه هستند جعبه‌ی گوجه محلی‌های سبز و کج و کوله و کیسه‌ی بادمجان محلی و خیار محلی‌های دراز. یک کیسه توپ پلاستیکی هم به‌شان تکیه داده شده است. دو تا مرد آن طرف نشسته‌اند و دارند دومینو بازی می‌کنند. شوهر عمه معین ته سیگارش را توی جاسیگاری کنار استکان نعلبکی‌های رفیع فشار می‌دهد. بعد می‌رود سراغ یخچال خانگی. یک بطری پارسی‌کولا برمی‌دارد. با دربازکنی که به در یخچال آویزان است درش را باز می‌کند. نوشابه پالاپی صدا می‌کند. سر می‌کشد. یک نفس سر می‌کشد. وقتی بطری را از دهانش می‌آورد پایین، هیچ نوشابه‌ای تویش باقی نمانده. من هاج و واج نگاهش می‌کنم. آروغ می‌زند و می‌فهمد که دارم نگاهش می‌کنم. بهم می‌خندد. در یخچال را باز می‌کند. در جایخی را باز می‌کند. تویش می‌گردد. یک بستنی کیم دوقلو بیرون می‌آورد و به سمتم می‌گیرد. هنوز هاج و واج نگاهش می‌کنم. چرا گریه نمی‌کند؟ من اگر این همه نوشابه را یکهویی بخورم اشکم درمی‌آید. می‌گوید: بستنی دوقلو. بخور.
می‌گیرم ازش. بستنی را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به لیس زدن. آشغالش را نمی‌دانم چه کار کنم. به پای بابام می‌زنم که آشغال را چه کار کنم. پیت حلبی روغن را وسط قهوه‌خانه، کنار بادمجان و خیار و گوجه نشانم می‌دهد: بنداز تو اون. 
مردها بلند بلند حرف می‌زنند. هر کدام‌شان از چیزی حرف می‌زنند. رفیع سینی بزرگش را پر از استکان‌ چای می‌کند و راه می‌افتد سمت مردها. جلوی بابا می‌گیرد. بابا ازم می‌پرسد: چای می‌خوری؟ بستنی‌ام را تمام کرده‌ام. می‌گویم: نه. ولی بابا دو تا استکان برمی‌دارد. چای توی استکان سیاه است. می‌نشینم کنارش. استکان چای خیلی کوچک است. نصف استکان‌های مامان است. استکان بوی مزرعه‌های کنار جاده‌ی آسفالت را می‌دهد. بوی همان‌جایی را می‌دهد که با ماشین می‌پیچیم و می‌خاهیم برسیم به روستا. 
در باز می‌شود. پسر رفیع می‌آید تو. با خجالت می‌آید تو. یک پلاستیک قند به رفیع می‌دهد و سریع می‌دود می‌رود بیرون. هم‌سن من است. شوهرعمه معین صدایش می‌کند که کجا داری می‌ری؟ ایرج به گیلکی می‌گوید: بیا بگو ببینم خانم دکتر چی کارت کرد؟
رفیع می‌گوید: خانم دکتر نبود.
ایرج می‌گوید: منشیش هم خانم دکتر نبود؟
بعد چیزهای دیگری را بلند بلند می‌گویند و می‌خندند. من سر درنمی‌آوردم. به بابا می‌گویم: چی شده؟
بابا می‌گوید: پسر رفیع را ختنه کرده‌اند. رفیع ما رو چای مهمون کرده.
می‌گویم: ختنه یعنی چی؟
می‌گوید: بعدن بهت می‌گم.
ازم می‌پرسد: چای نمی‌خوری؟
سر تکان می‌دهم. استکان را سرریز می‌کند توی نعلبکی. فوت می‌کند. بعد به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: بخور. چای تازه‌ست. تازه‌چینه. 
می‌خورم. با قند می‌خورم. می‌پرسد: بازم می‌خوری؟ سر تکان می‌دهم که آره. باز هم قند می‌خورم. مامان نیست. مامان اگر بود نمی‌گذاشت با هر نعلبکی چای یک قند بخورم. بابا چیزی نمی‌گوید.
کمی می‌نشینیم. بابا از رفیع یک پلاستیک می‌گیرد و چند تا بادمجان محلی می‌اندازد تویش. بعد می‌برد می‌گذارد روی ترازوی کفه‌ای. خودش وزنش می‌کند. پولش را به رفیع می‌دهد. از قهوه‌خانه می‌آییم بیرون. 
خنکای هوا به صورتم می‌چسبد. صدای جیرجیرک‌ها از همه طرف بلند است. بابا دوچرخه‌ی فیلیپسش را تکیه داده به درخت انجیر جلوی مغازه. می‌رود سمت دوچرخه. از درخت انجیر دو تا انجیر پخته می‌کند. پوست می‌کند. یکی‌اش را می‌دهد به من و آن یکی را هم خودش دولپی می‌خورد. من دوست ندارم. نصفش را می‌خورم و بقیه را به خودش می‌دهم. دوچرخه‌اش را برمی‌دارد. تشک‌چه را روی میله‌ی وسط مرتب می‌کند. خودش سوار می‌شود. من می‌روم می‌ایستم روی نیمکت زیر درخت انجیر و از آن‌جا سوار دوچرخه می‌شوم. یک‌بری می‌نشینم روی تشکچه‌ی روی میله‌ی دوچرخه. با دو دستم فرمان را محکم می‌گیرم. بابا پا می‌زند. حرکت می‌کنیم. باد به صورتم می‌خورد. صدای زوزه‌ی شغال‌ها از دورها می‌آید. سگی از توی خانه‌ای می‌دود به سمت ما. من فرمان دوچرخه را محکم‌تر می‌گیرم. بابا می‌گوید چخه. و تندتر رکاب می‌زند. با ترس سرم را برمی‌گردانم و از زیر بغل بابا به پشت‌مان نگاه می‌کنم. سگ پارس می‌کند و بی‌خیال‌مان می‌شود. می‌خندم. بابا رکاب می‌زند. بوی شالیزارها و برنج‌های رسیده زیر دماغم می‌پیچد. آسمان آن دورها رعد و برق می‌زند.
- بابا، خدا ازمون عکس انداخت.
- آره. الان بارونم می‌یاد...
  • پیمان ..

Unknown

۱۸
شهریور
خیلی دوست دارم بگویم چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم. ولی پاری وقت‌ها ره افسانه زدن هم ناممکن می‌شود... فقط می‌بینم که نمی‌بینم.
  • پیمان ..

گرمای تو

۱۳
شهریور

آفتاب عصر تابستان چادرت را سرشار می‌کرد

آسفالت خیابان، هُرمِ تابناکش را زیر چادرت پنهان می‌کرد

نگاه‌های هیز مردان به قرص مهتابی‌ات، گرما را از گوش‌هایت به چادرت می‌فرستاد

و من سردم بود

من از ندانستن سردم بود

تو در پیاده‌روهایِ سرگردانیِ من، از میان درختان بی‌سایه‌ی حیرانی‌ام می‌گذشتی

و وا می‌ماندی از سوزِ بادِ بی‌رطوبتی که از نگاه‌هایم، کلمه‌هایم می‌وزید

من از پسِ خستگی چسبناک پیشانی‌ات

تنها باید جلویت زانو می‌زدم

گرمای خاک‌آلودِ دامنِ چادرت را به دست می‌گرفتم

و آن را می‌بوییدم

بوسیدن گرمای دست‌هایت و پیشانی‌ات

به اندازه‌ی خیالِ خریدن دو متر مربع خانه در این شهر

دور بود

  • پیمان ..

بولدوزر

۱۱
شهریور

بولدوزر

یک روز باید بنشینم عکس‌های مورد علاقه‌ام توی فلیکر را رمزگشایی کنم. باید بنشینم هر عکس را بگذارم جلویم، کلمه‌های کلیدی آن عکس را یادداشت کنم. شخصیت‌های توی عکس‌ها، مکان‌ها، زاویه‌ها، نورپردازی‌ها را یادداشت کنم. ویژگی‌های شخصیت‌های توی عکس‌ها، کارهای‌شان، لباس‌هایی که تن‌شان است، خندیدن‌های‌شان، حال و هوای‌شان، نگاه‌های‌شان، آدم‌های کنارشان و... همه را به کلمه تبدیل کنم و بعد بنشینم این کلمه‌ها را کنار هم بگذارم، موتیف‌ها (کلمات تکرارشونده) را پیدا کنم و بعد ببینم پیمانی که آن عکس‌ها را دوست داشته کی است، چی است، چی دوست دارد، چی روحش را پرواز می‌دهد. 

آن عکس‌ها، تک‌تک‌شان مثل لحظه‌های زندگی هستند، لحظه‌های آنی و جدا از هم. همه‌شان حکم امپرسیون را دارند. ولی می‌شود ازشان به یک کل رسید. به یک کلی که شاید غریب به نظر برسد، ولی هست، جزئی از خود آدم است. هر چیز که در جستن آنی، آنی. آدم همان چیزهایی است که دوست‌شان دارد. 

یک ویژگی عکس‌ها هستند که همیشه درگیرشان بوده‌ام. حتا عکس‌هایی که خودم گرفته‌ام با گذشت زمان دچار آن ویژگی می‌شوند. رویا برانگیز بودن، خیال‌انگیز بودن عکس‌ها. این که تو عکسی را می‌بینی، مجموعه‌ای از اشیاه و آدم‌ها در یک کادر محدود جلوی چشمت قرار می‌گیرند، اما دریافت تو از آن عکس چیزی بیش از آن کادر محدود است. یک زندگی است، تمام حجم لحظه‌های اطراف آن عکس است. تو فقط ثبت شدن یک لحظه را می‌بینی. فقط یک لحظه. ولی چیزی که در ذهنت شروع به جریان می‌کند مجموعه‌ای از لحظه‌هاست. فقط یک لحظه نیست. تو زندگی پیش و پس از آن عکس را هم در خودت حس می‌کنی. آن هم نه به شکلی ملموس، همیشه با یک هاله‌ی شیرین در ذهنت رشد می‌کند و پرداخته می‌شود...

چند تا عکس هست از یک دختر و پسر. نمی‌دانم کجایی‌اند. یعنی یادم نیست. حتا عکس‌های‌شان را هم که ذخیره کرده‌ام، اسم‌ عکاس را ذخیره نکرده‌ام. عکس‌ها قدیمی‌اند. اروپایی می‌خورند. موهای‌شان بور است. از یک روز گردش دیرین، خوب و شیرین‌شان است. از آن عکس‌ها که آن‌ها به طرز غریبی آزادند، دست در دست هم‌اند، کسی نیست، هم‌دیگر را معلوم است که دوست دارند، از چیزی نمی‌ترسند، (این از چیزی نمی‌ترسند را دوست دارم 3خط تکرار کنم. حتا وقتی با یک پسر می‌روم به یک پارک جنگلی باز می‌ترسم و منتظرم که یکی بیاید بهم گیر بدهد، پلیسی بیاید گیر بدهد که این‌جا چی می‌خاهی؟ همیشه هم هست. مثل آن‌شب که در زیر نور نورافکن پارک نشسته بودیم و می‌خاستیم چیزی بخوریم و آقای پلیس با الگانسش آمد و نوربالا توی بساط ما... عقلش نمی‌کشید که اگر قرار باشد خبری باشد زیر نورافکن پارک نمی‌شینیم کاری کنیم که... حالا تو بگیر اگر پسر و دختر باشیم چه قدر ترسناک‌تر است بودن‌...) توی کوه و جنگل‌اند. وسط تپه‌های سبزاند، مشغول عکس گرفتن از همدیگر‌اند، در حال دراز کشیدن، در حال فوت کردن یک گل قاصدک، در حال تکیه به ردیف پرچین‌های یک خانه‌ی روستایی. یک عکس‌شان بود پای یک تپه، یک بولدوزر عتیقه که یله و رها شده بود، دختره رفته بود پشت فرمان بولدوزر نشسته بود و عکس یادگاری انداخته بود. حس خوبی داشتم از آن عکس. همه‌ی لحظه‌های پیش و پس از آن عکس را با تمام حجم‌شان حس می‌کردم.

رفتم سرخه‌حصار. دلم می‌خاست راه بروم. ولی حوصله‌ی شهر و خیابان‌ها و پیاده‌روها را نداشتم. از پل آخر اتوبان رسالت گذشتم و انداختم توی سرخه‌حصار. از لابه‌لای کاج‌ها رد شدم. از پستی و بلندی بین درخت‌ها. همین‌جور رفتم. از حاشیه‌ی جاده‌ی جنگلی رد نشدم. همین‌جوری می‌خاستم از بین درخت‌ها رد شوم. همین‌جوری خودم را بالا کشیدم و رفتم. به یک جایی رسیدم که جاده‌ی جنگلی با گیت بسته شده بود. ورود ماشین‌ها ممنوع بود. از بین درخت‌ها رد شدم. نگهبان گیت من را دید یا ندید نمی‌دانم. همین‌جور بالاتر رفتم تا جایی رسیدم که سرخه‌حصار نرده‌کشی شده بود. بالای بالای سرخه‌حصار. همان‌جایی که پارک جنگلی از منطقه‌ی محافظت‌شده جدا می‌شد. حاشیه‌ی نرده‌های آهنی 2متری را گرفتم و از بین درخت‌ها رد می‌شدم. درخت‌های آن‌جا انبوه‌تر بودند. از آدمیزاد خبری نبود. فضای بین درخت‌ها پوشیده از کاج‌ها و برگ‌ها بود. فضا ترسناک‌تر بود. 2تا تکه سنگ دستم گرفته بودم که اگر گرازی چیزی حمله کرد بزنم توی ملاجش و از خودم دفاع کنم. بعد از انبوهی کاج‌ها به یک جای غریب رسیدم. آن طرف یک منبع آب بر پایه‌هایی چند متری بود. یک گودی بزرگ در زمین، مثل یک دریاچه‌ی بی‌آب کنده بودند. آن طرف‌تر یک بولدوزر بود. کندن آن گودال حتم کار همان بولدوزر بود. پایین‌تر ردیف کاج‌ها و انبوهی‌شان بود. سکوت بود. من بودم. بولدوزر بود و یکهو حس همان عکس بولدوزری که آن دختر باهاش عکس انداخته بود. 

فکرش را نمی‌کردم حس دیدن آن عکس، آن‌جا من را آن طور بگیرد.

از بولدوزر عکس انداختم. فضایی که درش بودم هیچ کم از عکسی که قبلن به عنوان یک حس ذخیره‌اش کرده بودم نداشت. برایم عجیب بود. آن عکس و حسش را فقط از پشت صفحه‌ی کامپیوتر لمس می‌کردم. ولی بعد از مدت‌ها خود واقعی‌اش را داشتم می‌دیدم. بولدوزر جلوی چشم من به عتیقگی و رویاانگیزی بولدوزر عکس آن دختر نبود. ولی به هر حال بولدوزری بود وسط جنگل. خاستم من هم سوار بولدوزر شوم و عکس بیندازم. ولی کی می‌خاست ازم عکس بیندازد؟!

  • پیمان ..

دانشکده فنی امیرآباد

این پاییز که بیاید دیگر حیاط دانشکده‌ی فنی را نمی‌بینم. 

نه این که حسرت بخورم که آه ای کاش باز هم ادامه داشت، ای کاش باز هم می‌توانستم دانشجو باشم، ای کاش هیچ وقت تمام نمی‌شد. نه. از این حسرت‌ها نه. یک حسرت ناگزیر. از این حسرت‌ها که یک دوره‌ای بود، گذشت و تمام شد. خوب یا بدش جای حسرت نیست. تمام شدنش، تکرار نشدنش است که مثل آسمانِ پاییزِ تهران دل آدم را می‌فشارد. حراست دانشکده فنی مثل آن نرده‌های سبز انقلاب سگ نگهبان نیستند. به آدم گیر نمی‌دهند. هر وقتی می‌توانم بروم فنی و توی حیاطش بنشینم. ولی این نشستن دیگر آن نشستن پارسال و پیرار سال و سال اول دانشجویی نیست. وقتی به دفترچه‌ی آبی که ترم اول دانشگا پُرش کردم نگاه می‌کنم خنده‌گریه‌ام می‌گیرد. یک جایی از همین حیاط دانشکده فنی نوشته‌ام. از آن روز که باران باریده بود و پاییز بود و برگ‌ریزان بود و زمین چمن بود و جلوی دانشکده مکانیک 2تا دختر و 2تا پسر داشتند خرس وسطی بازی می‌کردند... همان روز از حس عجیب راه رفتن و به صداها گوش دادن نوشته بودم و گفته بودم که چند سال بعد تصویرهایی که امروز دیده‌ام یادآوری‌شان تکانم می‌دهد.

این که گفته‌اند جوانی دوره‌ی سربالایی زندگی است و 40سالگی اوجش است و بعد از آن سرازیری است مزخرف‌ترین تمثیل زندگی است. به نظر من زندگی ماشین‌سواری است. ماشین‌سواری در یک جاده‌ی پر فراز و نشیب که منظره زیاد دارد و تمام سنگ‌ریزه‌های اطراف جاده‌اش معنا دارند، ولی آدم سوار ماشینش است و دارد به سرعت می‌راند و معنای هیچ کدام از سنگ‌ریزه‌های کنار جاده را نمی‌فهمد. یک چیز دیگر هم است. به نظرم جوانی سرپایینی جاده‌ی زندگی است. همان جایی از جاده است که ماشینت به زور زدن و فشردن پدال گاز نیاز چندانی ندارد. خودش دور می‌گیرد و می‌رود. سر همین سرپایینی بودن است که همه چیز سریع رد می‌شود. سرپایینی است و زور چندانی نباید بزنی و خوش می‌گذرد و زود می‌گذرد.

یک چیز دیگر هم هست. بعد از سرپایینی جوانی، یک سربالایی طولانی است. به ماشین زیر پایت بستگی دارد. ماشین زیر پای آدم‌ها فرق می‌کند. از همان اول جاده ماشین زیر پای‌شان فرق می‌کرده. بعضی‌ها از همان اول جاده خوش‌به‌حال‌شان بوده. ماشینی زیر پای‌شان است که سربالایی و سرپایینی برایش توفیری ندارد. یک نیش‌گاز می‌دهند و می روند. آن‌ها را ول‌شان کن. خدا هم ماچ‌شان کرده هم بغل‌شان کرده هم نشانده است‌شان روی پاهایش. 

ماشین زیر پای من و امثال من ماشینی نیست که بتواند سربالایی‌ها را مثل سرپایینی‌ها برود. باید دور داشته باشد. باید ته سرپایینی آن‌قدر دور گرفته باشد که بتواند سربالایی را با یک سرعت مناسب برود بالا. وا نماند. باید توی سرپایینی تا می‌تواند گاز بخورد و سرعت و دور بگیرد. 

این روزها منتظر نتایج کنکور ارشدم هستم. اگر آن رشته‌ای که خوشم می‌آمد قبول شوم خب می‌روم پی اش. چشمم زیاد آب نمی‌خورد. آلترناتیوهای دیگر را می‌چینم جلوی خودم. هم آلترناتیوهای خیالی، هم شبه واقعی‌ها را. 

مثلن می‌گویم: خب از مهرماه می‌روم تعمیرگاه سر خیابان، شاگرد مکانیکی می‌شوم. یکی دو ماه آن‌جا کار می‌کنم تا جیک و پوک پراید و پژو و ماشین‌های سبک دستم بیاید. بعد از دو ماه می‌روم تعمیرگاه ماشین سنگین آن دست خیابان. دو سه ماه هم آن‌جا شاگردی می‌کنم تا بفهمم میل‌موج‌گیر تریلی ایویکو کجایش است. بعد می‌روم گواهینامه‌ی ون می‌گیرم، بعد می‌روم گواهینامه‌ی کامیونت و مینی‌بوس می‌گیرم. بعد از آن می‌روم گواهی‌نامه‌ی کامیون می‌گیرم. می‌شوم راننده‌ی جاده. بعد از چند ماه می‌نشینم فقط زبان می‌خانم و بعدش می‌روم گواهی‌نامه‌ی ترانزیت می‌گیرم. یک تریلی مرسدس بنز آکسور می‌خرم و می‌زنم به جاده‌های آسیا و اروپا. بار می‌زنم، از مرز بازرگان رد می‌شوم، کل ترکیه را زیر پا می‌گذارم، از یونان رد می‌شوم، جمهوری چک و اتریش را هم رد می‌کنم و توی اتوبان‌های آلمان برای خودم می‌رانم و جهان را در مشت خودم احساس می‌کنم. آن وسط‌ها شاید هم زن گرفتم. شاید هم نگرفتم. زن آدم بایست پایه باشد. باید همراه باشد. باید به تخت‌خاب عقب اتاق تریلی رضایت بدهد. همچین زنی مثل رانندگی تریلی آکسور فقط در خیال وجود داخلی دارد.

چند به شک می‌شوم. می‌گویم بروم سر کار. لذت پول درآوردن و دست آدم توی جیب خودش رفتن وسوسه‌ام می‌کند. این که خودم زور بزنم و چندرغاز دربیاورم و وقتی می‌روم کتابفروشی هر چه قدر که دلم می‌خاهد از پول خودم کتاب بخرم وسوسه‌ام می‌کند. اوضاعم برای کار جستن آن‌قدرها هم بد نیست. باید دل به کار بدهم فقط. ولی اگر بروم سر کار یعنی این که سرپایینی‌ها خداحافظ، یعنی این که خودم را با دور موتور حال حاضرم، با سرعت پیش رفتن زندگی‌ام در این روزها وارد سربالایی‌ها کنم. بهتر نیست کمی دیگر توی سرپایینی‌ها گاز بدهم؟ بهتر نیست کمی دیگر سرپایینی‌ها را کش بدهم؟! به قول امین هر چه‌قدر تو از فاصله‌ی دورتری شروع به دویدن کنی، در نقطه‌ی پرش، ارتفاع و طول بیشتری می‌توانی بپری.

شک می‌کنم. باید بی‌خیال مهندسی مکانیک شوم. بعد از این چند سال خوب فهمیده‌ام که چیزی از تویش درنمی‌آید. یعنی خب حال نداد آن قدر. خوش گذشت. ولی ادامه دادنش دیگر عاقلانه نیست برای من. رشته‌هایی که فکر می‌کنم می‌شود تویش به لذت رسید لیست می‌کنم: 2 تا بیشتر نیستند: یا بزنم توی خط علوم انسانی و جامعه‌شناسی بخانم، یا که در یک خط بینابینی راه بروم  بروم سیستم‌های اجتماعی اقتصادی بخانم. این که یک تصمیم کلان اجتماعی را بتوانی مدل‌سازی کنی، بتوانی به عدد تبدیل کنی، بتوانی پارامتر برایش تعیین کنی و بگویی که با این سیستم اجتماعی باید چه کار کرد از مکانیک و کار کردن در شرکت‌های ننگین ایران خودرو و سایپا یا کار کردن در شرکتی که باعث و بانی تمام عقب‌افتادگی‌های ماست(نفت) چیز جالب‌تری به نظر می‌آید. 

یک دوستی داشتم که می‌گفت هدف خوب هدفی است که هم‌زمان هم تو را به شوق بیاورد و هم تو را بترساند. خیال‌های آن هدف دلت را گرم کند و کنار گذاشتن خیلی چیزها برای رسیدن به آن هدف و احتمال شکست خوردنش دلت را به تپش بیندازد.

برای گاز دادن در سرپایینی جوانی دارد دیر می‌شود. 

اگر بخاهم بینابین راه بروم، باز هم خیلی چیزها هستند که باید بخانم‌شان. باید آمار و احتمال بخانم، باید روش تحقیق در عملیات بخانم، باید اقتصاد خرد و کلان بخانم و... 

نمی‌دانم، یک چیز دیگری هست که اذیتم می‌کند. اسمش را می‌گذارم خلسه‌ی جاده. وقتی آدم تنهایی می‌راند، وقتی که توی فضای ماشینش دیالوگی وجود ندارد، یک جور خلسه آدم را می‌گیرد. یک جورهایی نگاه آدم زُل می‌شود. خیال‌ها او را دربرمی‌گیرند. حواس پرت می‌شود. همه چیز جاده یک‌نواخت می‌شود. یک جورهایی خابت می‌برد. انگار جن‌زده می‌شوی. جاده تو را اسیر خودش می‌کند. مثل یک پری دریایی در یک دریای دور می‌ماند. خلسه‌ی جاده تو را می‌گیرد و می‌برد و تو در جاده پیش می‌روی ولی... یک آن چشم باز می‌کنی و می‌بینی که ناگوارترین اتفاقات افتاده‌اند و تو نابود شده‌ای. غرق شده‌ای...

اگر قرار باشد قید دست توی جیب رفتن را برای چند ماه بزنم و کمی بیشتر در سرپایینی زندگی‌ام گاز بدهم، وارد خلوت‌ترین دوران زندگی‌ام می‌شوم. دوره‌ای که دیگر نه مدرسه است، نه دانشگاه است و نه محل کار. نه هم‌کلاسی‌ای وجود دارد، نه همکاری و نه دوستان زیادی. دوستانی که بوده‌اند هر کدام رفته‌اند سی کار خودشان و سرشان به جایی دیگر گرم است... دوست ندارم اگر قرار است توی سرپایینی گاز بدهم و دور بگیرم گرفتار خلسه‌ی جاده شوم... تنها راندن، جالب نیست...ولی ای کاش به دوست داشتن نداشتن من بود...


  • پیمان ..

از بین کلمه‌هایی که این اواخر ملت در گوگل سرچ کرده‌اند و گوگل ردشان داده به این‌جا:

  • پیمان ..