سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

Unknown

۲۶
فروردين


۸صبح بارانی تهران. دیدنِ برگ‌های سبزِ تازه رسته‌ی درخت‌ها از پنجره‌ی بازِ کلاسِ کنترلِ اتوماتیکِ دکتر حائری. زل زدن به سبزیِ برگ‌ها، سبزی بهاری برگ‌ها و تکان خوردنشان از ضربه‌های ریز قطره‌های باران و خیسیِ قهوه ایِ شاخه‌های درخت‌ها.... زل زدن و زل زدن...

  • پیمان ..

نامه نگاری

۲۴
فروردين

سلام
عصبانی‌ام. هم عصبانی‌ام و هم شرمگین. قصه‌ات را برای آدمی که فکر می‌کردم می‌فهمد تعریف کردم. چرا من باید همچین فکری می‌کردم؟! چون آن آدم ۴تا کتاب خانده بود، باید برایش تعریف می‌کردم؟ نفهمید.  اصلن نمی‌فهمید... سوز و گداز قصه‌ات را نفهمید. نتوانست... نمی‌دانم. بعضی آدم‌ها نمی‌توانند بفهمند. گنجایشش را ندارند. من هم نمی‌توانم بفهمم. همه‌ی آدم‌ها یک چیزهایی را نمی‌توانند بفهمند. اما آدم وقتی یک چیزی را نمی‌فهمد چاک دهنش را می‌بندد و لالمانی می‌گیرد. ولی او... خودش هی چته چته راه انداخته بود و اصلن نمی‌فهمید که بی‌نوایی یعنی چه... فقط یک کوچولو از قصه‌ات را تعریف کردم. تازه پیش خودم فکر می‌کردم شاید بتوانم قصه‌ی خودم را هم تعریف کنم.... نفهمید و همین نفهمیدنش باعث شد که بالا بیاورد. هر چه درونش بود توی صورتم بالا آورد. بهم گفت حالش از من به هم می‌خورد. به تو هم گفت عجب خری هستی با این قصه‌ات... نتوانسته بود بفهمد نتوانستن یعنی چه... مشکلم همین جاست. من دیر عصبانی می‌شوم. زود ناراحت می‌شوم. ولی دیر عصبانی می‌شوم. آن شب هم که این‌ها را توی صورتم بالا آورد عصبانی نشدم. ناراحت شدم و فقط بهش گفتم به کلمه‌هایی که به کار می‌بری یه اپسیلون فکر کن. و کاشکی فکر کند... حداقل فکر کردنش می‌توانست یک عذرخاهی خشک و خالی باشد که آن را هم... بعضی آدم‌ها فقط قر و اطوار می‌آیند. آدمی که هزار تا کتاب خانده باشد اما بلد نباشد ساکت شود... من بعد‌ها عصبانی شدم. باید‌‌ همان موقع عصبانی می‌شدم. باید‌‌ همان موقع هر چه را که شبیه درونش بود می‌زدم توی صورتش... ولی.... حالا هم عصبانیم برای اینکه ساکت ماندم. برای اینکه حرفش را خوردم و یک آخ هم نگفتم. و از تو هم شرمنده‌ام. داستان به فنا رفتنت را نباید به هر کس و ناکسی بگویم... باید برای کسی بگویم که همراه جاده باشد نه کسی که... یادت هست یک بار ازت پرسیدم اگر عصبانی باشی کسی را کتک می‌زنی؟ گفتی نه. گفتم اگر طرف مقابلت مرض داشته باشد و بخاهد با تو دعوا کند و بزن بزن؟ گفتی باز هم نه. گفتی راهم را می‌گیرم می‌روم. گفتم حتا اگر میلیون‌ها تومان از پولت دستش باشد؟ گفتی آره. گفتی می‌روم. گفتی حرام شدن میلیون‌ها تومان پول بی‌اهمیت‌تر است از دهن به دهن شدن... حالا فقط همین گفتنهایت است که رام و آرامم کرده...
هوا به طرز شخمی‌ای گرم است. این روزهای آخر فروردین ماه معلوم نیست چرا این قدر گرم است. دریغ از یک باران کرکثیف و اسیدی در این تهران.... گرما پیرم را درمی آورد. این روز‌ها همچنان مشغول حیران نگاه کردن به زندگی و سوزاندن بیهوده‌ی لحظاتم هستم. انگار کن گرنجروور ۸سیلندری را که می‌تواند به تمام جاده‌ها بتازد ولی کنار خیابان روشن نگهش می‌دارند و‌‌ همان طور که کنار خیابان پارک است در جا کار می‌کند و کار می‌کند تا پایان روز و ۱۰۰لیتر بنزین توی باکش تمام می‌شود. فردایش دوباره ۱۰۰لیتر بنزین می‌ریزند توی باکش و روشن می‌کنند و تا غروب کنار خیابان ۱۰۰لیتر را می‌سوزاند بی‌اینکه از جایش جُم بخورد. نخند. خودم را خیلی تحویل می‌گیرم که می‌گویم گرنجروور؟ باشد. اصلن بگو یک پراید درب و داغان. اصل‌‌ همان بی‌حرکت بنزین سوزاندن است... می‌فهمی چه می‌گویم؟ می‌دانم که باید درسم را بخانم. می‌دانم که باید خیلی کتاب‌ها بخانم. می‌دانم که باید با خیلی آدم‌ها دوست بشوم. می‌دانم که باید جدی باشم و این حالت بی‌انگیزگی را نداشته باشم. اما... دیروز پری روز‌ها داشتم به فرآیند بی‌عطشی فکر می‌کردم. به کمبود شور. به خاستن و نخاستن. بعضی صفات هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن به عادت تبدیل شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستنی در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای بود. تو اگر دلباخته‌ی پول و قدرت و زن‌ها و دختر‌ها نباشی، دیگر زن‌ها و قدرت و پول برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنی ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی، برایش حرص و جوش نمی‌زنی، برایش پست نمی‌شوی.... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در بر می‌گیرد. انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر که منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی که آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن... خیلی لعنتی است. نه؟! آدم باید بخاهد. آدم باید چیزهای خاستنی را بخاهد.... ولی چه قدر دیر می‌فهمم من این جور چیز‌ها را آخر؟!
حیرانم. از در دانشکده می‌زنم بیرون و یکهو می‌بینم که پای پیاده رسیده‌ام به چهارراه فاطمی و عرق از هفت بندم جاری است. بعد دوباره غرق در افکار خودم می‌بینم رسیده‌ام میدان انقلاب. به خودم می‌گویم تا میدان حر که راهی نیست. آن را هم پیاده می‌روم و با سر و صورتی غرق عرق وارد مترو می‌شوم و برگشت به خانه. تازگی‌ها به این فکر می‌کنم که این مغازه‌هایی که در مسیر امیرآباد تا انقلاب هستند، تا به حال چند بار به‌شان دقت کرده‌ام؟ تا به حال چند بار واردشان شده‌ام؟ هیچ بار. تا حالا وارد هیچ کدام از مغازه‌های در طول راهم نشده‌ام. جالب نیست؟ تا به حال از هیچ کدامشان خریدی نکرده‌ام. نیازی نداشته‌ام حتم که خرید کنم... به هیچ کدامشان نیاز نداشته‌ام! دقت... الان که اینجا در تاریکی اتاقم نشسته‌ام اگر بتوانم بگویم چه مغازه‌ای کجاست معنی‌اش این است که دقت را داشته‌ام. مگر نه؟ خب. نام می‌برم. لوازم التحریری روبه روی دانشکده اقتصاد. چلوکبابی دالون دراز. نمایشگاه ماشین روبه روی اقتصاد. نمایشگاه ماشین روبه روی فنی. نمایشگاه ماشین بالا‌تر از بیمارستان ارتش. این سه تا را به خاطر این حفظم که گذشتن از کنارشان من را بار‌ها به خیال بازی واداشته. بار‌ها شده که با دیدن ماشین‌های تویشان به رویا فرو رفته‌ام و یکهو دیده‌ام که تا انقلاب رفته‌ام و کل مسیر مشغول این خیال بوده‌ام که اگر من آن ماشین را داشتم... جوراب زنانه فروشی پایین‌تر از بیمارستان شریعتی. ساندوچی هایدا. نان فانتزی. کبابی روبه روی پارک لاله. قلیان سرای پایینش. و.. پسر! خوب یادم هست‌ها... چی می‌خاستم بگویم؟ دقتم خوب است. اما نیاز... من به این مغازه‌ها و خیلی‌های دیگرشان که حوصله‌ات سر می‌رود از نام بردنشان نیازی نداشته‌ام و فقط از کنارشان رد شده‌ام. یک رهگذر تمام عیار بوده‌ام من! می‌دانی چی هست؟ دارم به این فکر می‌کنم که‌‌ همان بهتر که آدم بی‌نیاز باشد و چیزی را نخاهد... به خاطر چی؟ خنده‌ات نگیرد: گرانی. گرانی. گرانی...
راستی. چند روز پیش ممد را دیدم. با پوریا داشتیم می‌رفتیم انقلاب که دیدمش. اولش نفهمیدم. ولی بعد که دیدم خوب نمی‌تواند حرف بزند فهمیدم. فکش را عمل کرده بود. دلم برایش سوخت. فکش را عمل کرده بود و تا ۲ماه فک پایینش حرکت نمی‌کرد. می‌گفت الان یک ماه گذشته و ۷کیلو لاغر شده‌ام. نمی‌توانست غذای جویدنی بخورد... فوق العاده ست این پسر. لذت بخش است... هم صحبتی با او لذت بخش است. بس که آرام است. وقتی باهاش حرف می‌زنی برایت کامل وقت می‌گذارد و هی نمی‌گوید که می‌خاهم بروم و کار دارم. این قدر به حرف هات گوش می‌کند تا خودت خسته شوی و بگویی برو، خدافظ. بعد ۳تایی که به سمت انقلاب می‌آمدیم در مورد ایده‌ی خوردن آدم‌ها حرف زدیم. داشتیم به این فکر می‌کردیم که با این روندی که این دیوث‌ها دارند ادامه می‌دهند، چند وقت دیگر گوشت گاو و گوساله و گوسفند از گوشت آدمیزاد گران‌تر می‌شود. آن وقت این ملت می‌افتند به جان هم و همدیگر را تکه تکه می‌کنند و می‌خورند. خیلی ارزان‌تر درمی آید. تازه بعضی‌ها گوشتشان مسلمن خوردنی خاهد بود! همین الانش هم که به جان هم افتاده‌اند و توی خیابان طاقت ایستادن پشت چراغ قرمز را ندارند دیگر، چه برسد به...
نمی‌دانم. هم چنان نمی‌دانم. نمی‌دانم...
و این ندانستن‌ها. ندانستنِ حتا خاستن یا نخاستن. ندانستن فردای خودم. ندانستن کارهایی که باید بکنم. ندانستن اینکه چه طور باید از دست این حیرانی‌ها‌‌ رها بشوم.... همه‌ی ندانستن‌هایم که دارم زیر بارشان له و داغون می‌شوم...
برای شام صدایم می‌کنند. فعلن خداحافظ!

  • پیمان ..

جاده ی رحیم آباد-سفیدآب-اسپیلی -دیلمان

باید می‌رفتیم می‌چریدیم. اسماعیل گفت که برویم بچریم. به گوسفند‌ها نگاه کرده بود و گفته بود: مگر ما چه کم ازین گوسفند‌ها داریم؟ آن همه راه را آمده بودیم و یکهو بین آن همه کوه، کنار آنجاده‌ی خاکی، رودخانه بود و مرتع وسیع یکدست سبزرنگی که بین جاده تا کنار رودخانه گسترده شده بود و جان می‌داد برای نگاه کردن. نگاه کردن. نگاه کردن. یک دل سیر نگاه کنی و بعد یکهو بزند به کله‌ات ازین همه قشنگی‌اش و بدوی به سمتش و رویش غلط بزنی، غلط بزنی... ولی ما گرسنه بودیم. حال ایستادن نداشتیم. به آرامی لک و لک در جاده‌ی خاکی پیش می‌رفتیم و آب از لب و لوچه‌مان جاری شده بود که اینجا چرا این قدر زیباست؟ خاستم عکس بگیرم. اما قشنگ نمی‌شد عکس‌ها. آنچه را که به چشم می‌دیدیم وسیع‌تر و بزرگ‌تر از کادر محدود دوربین بود...
باک بنزین را تا لبه پرِ پر کرده بودم. روز قبلش صادق اسمس زده بود که عامو پیمان منم اومدم لاهیجان. قرار و مدار گذاشتیم که برویم. بهش نگفتم دقیقن می‌خاهم کجا بروم. یعنی خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خاستم به دوراهی سفیدآب که رسیدم دیگر وسوسه‌ی راه بالا و آن تونل سیاه کنجکاوی برانگیز نشوم و راه پایین را بروم ببینم به کجا می‌رسد. تیز و بز راندم سمت لنگرود. بعد از کمربندی‌اش راندم سمت لیلا کوه و آن جاده‌ی روستایی پای کوه را رفتم. رسیدیم به پَرِشکوه و باغ‌های پرتقالی که ۲طرف جاده را پوشانده بودند. گفتیم پرتقال بخریم. اسماعیل گیر داد که از مرد‌ها پرتقال نخریم. گفت: مرد‌ها رحم و مروت ندارند. سر گردنه‌ای حساب می‌کنند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک پیرزن. پرتقال هاش ریز و کوچولو کوچولو بودند. گفت: مزه‌ی قند می‌دهند. خندیدم. گفت: باورت نمی‌شه؟ پوست بکن بخور. پوست کندم و خوردم و عجیب شیرین بود. مرده باد این پرتقال‌های تامسونی که هزارتا بچه‌ی تلخ و بی‌مزه دارند. زنده باد پرتقال‌های آبدار و شیرین پرشکوه!
نمی‌دانم چی شد که خر شدیم و ۱۰کیلو پرتقال خریدیم و انداختیم پشت ماشین و دِ برو که رفتیم. کله کردم سمت کوموله و بعد اطاقور و بعد هم املش و رحیم آباد. به املش که نزدیک شدیم سروکله‌ی جیپ‌های بدون پلاک روسی هم پیدا شد. جیپ‌های روسی. جیپ‌های زمان جنگ که توی تلویزیون نشان می‌داد که نه در دارند و نه شیشه. مدل بالا‌ترین ماشین محلی تویوتاهای زمان جنگ بودند. سروکله‌ی کامیون‌های دوج روسی هم پیدا شده بود. صادق می‌خندید به زشتی این کامیون‌ها. به اینکه چه قدر طراحیشان ابتدایی و زشت است. به اینکه این‌ها کامیون‌های زمان جنگ جهانی دوم هستند که هنوز این دور و بر‌ها رفت و آمد دارند و کاربرد. می‌خندید به قیافه‌ی زشت وبی ریخت کامیون‌ها. باورش نمی‌شد که این‌ها برای خودشان غول بیابانی‌هایی باشند بی‌نظیر. اسماعیل بهش کلیپی را نشان داد که ازین کامیون‌ها برای قاچاق درخت و الوار از جنگل‌ها استفاده می‌کردند. اینکه چطور از رودخانه‌ی خروشان رد می‌شوند و چطور این کامیون‌ها تک چرخ هم می‌زنند!!!...

افتادیم توی جاده‌ی ییلاقی رحیم آباد. درخت‌هایی که شاخه‌‌هایشان را روی جاده انداخته بودند و تونل درختی درست کرده بودند. هنوز روزهای اول فروردین بود و درخت‌ها سبز سبز نشده بودند. سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها و پیچ و خم‌های جاده. هوای اوایل فروردین خنک بود و لاک پشت توی سربالایی‌ها آمپرش بالا نمی‌رفت. آبشارهای زیادی که از کوه جاری شده بود و ماشین‌هایی که کنار آبشار‌ها ایستاده بودند و مرد‌ها و زن‌ها و بچه‌هایی که خوش و خندان بودند. کنار یکی از آبشار‌ها ایستادیم و دخل شیرینی کوکی‌هایی که از لاهیجان خریده بودیم درآوردیم. ۳تا آدم گرسنه، به دقیقه نکشیده همه‌ی شیرینی‌ها را بلعیدیم و چند ساعت بعد بود که فهمیدیم عجب خریتی کرده‌ایم که با خودمان خوردنی کم آورده‌ایم... کوه‌های سفیدپوشی که اول جاده ازمان دور بودند لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. رسیدیم به سفیدآب و دوراهی معروفش. هر کسی که بار اول می‌زند به اینجاده توی این دوراهی به سمت تونل سیاه بالادست می‌رود که مخوف‌تر و رازآلود‌تر به نظر می‌آید. چند شب پیش توی یک مهمانی یکی دیگر را دیده بودم که به اینجاده زده بود و او هم به سمت تونل رفته بود. اما راه پایین را رفتم. از روی یک پل آهنی گذشتم و سربالایی خیلی تیزی شروع شد. سمت راستمان بلند‌ترین قله‌ی ایران بعد از دماوند خودنمایی می‌کرد. با ستیغ‌های سفیدش خیلی نزدیک به نظر می‌رسید: علم کوه. کنار جاده ایستادیم و چند تا عکس با پس زمینه‌ی علم کوه و آسمان آبی انداختیم.
جاده کم کم خاکی شد. یک تکه خاکی بود. یک تکه آسفالت بود. به آرامی بالا می‌رفتیم. هنوز جاده ادامه داشت. وقتی خاکی‌ها زیاد طولانی می‌شدند می‌گفتیم برگردیم. ولی آن وقت تکه‌های آسفالته‌ی جاده شروع می‌شد و سرعت زیاد می‌شد و می‌رفتیم. پیچ‌های تند و تیز جاده چالوسی. هوای به شدت خنک. خلوتی... خلوتی... هیچ کس توی جاده نبود...

درخت های فندق

رسیدیم به جایی که درخت‌های فندق با شاخ و برگ‌های کت و کلفتشان از سراشیبی دامنه‌ی کوه بالا رفته بودند و یک باغ فندق را درست کرده بودند. باغ فندقی که اگر کمی مه آلود می‌شد جایی خیال انگیز و وهمناک می‌شد. ولی یک روز آفتابی بود. گنجشک‌ها و پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانستم می‌خاندند. ایستادیم. لحظه‌هایی نفس‌‌هایمان را در سینه حبس کردیم که هیچ صدایی به جز صدای طبیعت را نشنویم. هیچ صدایی نبود. بعد از دوردست‌ها صدای اذانی پخش شد. حتم از یکی از روستاهای آن حوالی... ۱۰کیلو پرتقال را درآوردیم و از دامنه‌ی کوه بالا رفتیم و در پناه یکی از درخت‌های فندق نشستیم. ۳نفری با چنگ و دندان پرتقال‌ها را پوست کندیم و تا می‌توانستیم پرتقال خوردیم. ۱۰کیلو پرتقال بود و تمام هم نمی‌شد. از آن طرف هم هیچ خوردنی دیگری با خودمان نداشتیم. ظهر شده بود. ماندیم که برگردیم یا تا ته جاده برویم. خوره‌ی رفتن به جانم افتاده بود و باید تا ته می‌رفتیم....
فکر کنم ۳کیلو پرتقال خوردیم و بعد راه افتادیم... کمی جلو‌تر آسفالت جاده مدام شد و راندن راحت و سریع. به یک دوراهی دیگر رسیدیم. از قهوه خانه‌ی سر دوراهی پرسیدیم که هر کدامشان کجا می‌روند. یکیشان می‌رفت سمت خشکبیجار و یکیشان به سمت دیلمان. راه دیلمان را گرفتیم و رفتیم. از یک نفر دیگر هم پرسیدیم که جاده‌اش چطوری است و خاکی است یا آسفالته؟ گفتند یک ساعت خاکی است و نیم ساعت هم آسفالته. ماندیم سر دوراهی که برویم یا نه؟ شور و مشورت کردیم که اگر بخاهیم برگردیم خیلی راه آمده‌ایم و چند ساعت طول می‌کشد تا برگردیم. بعد راه رفته را برگشتن تکراری است و خسته کننده. برویم دیلمان و از دیلمان برویم سیاهکل. گرسنه‌مان بود. ولی چاره‌ای نداشتیم...
افتادیم توی جاده خاکی. و جاده خاکی برای پراید عذاب عظیم است. به آرامی، لک و لک می‌رفتیم. دیگر توی اینجاده‌ی خاکی هیچ ماشینی نبود. اگر توی جاده‌ی آسفالته هر ۱۰دقیقه سروکله‌ی یک پیکان یا یک نیسان آبی پیدا می‌شد اینجا سکوت مطلق بود. سکوت مطلق و منظره‌های بکر و تماشایی.

رحیم آباد-دیلمان

از کنار چند تا روستا رد شدیم. اسم یکی از روستا‌ها بود روستای امام. کلی خندیدیم که این چه روستایی است دیگر. از چند تا رودخانه گذشتیم. شانس آوردیم که اوایل فروردین بود و هنوز رود‌ها پرآب نشده بودند و و طغیان نکرده بودند و می‌شد رد شد...
به یک دوراهی دیگر رسیدیم. نمی‌دانستیم کدام را برویم. منتظر ماندیم تا یکی پیدا شود و بپرسیم. چند دقیقه صبر کردیم تا سروکله‌ی یک جیپ روسی پیدا شد. نگهش داشتیم. ازش پرسیدیم که می‌خاهیم برویم دیلمان کدام طرف برویم؟ یک نگاهی به پرایدمان کرد و بعد گفت این طرف. بعد تکلیف دوراهی‌های بعدی جاده را هم برایمان مشخص کرد: به هر دوراهی رسیدید، فقط راست. فقط راست.
تشکر کردیم. او هم به سرعت جاده خاکی را رفت و ما هم لک و لک ادامه دادیم.
و بعد به جایی از جاده رسیدیم که دیگر جاده نبود. یعنی داشت جاده می‌شد... بلدوزر‌ها و ماشین‌های راه سازی داشتند راست و ریسش می‌کردند و گلی و ناهموار بود. دلهره به جانم افتاد که یک موقع با این پراید اینجا گیر نکنیم... من خسته شده بودم و صادق پشت فرمان نشسته بود. بلدوزری که وسط جاده بود دید که یک عدد پراید دارد می‌آید. کمی جلو عقب کرد و با هیکل سنگینش جاده را کوبید و بعد از جاده انداخت بیرون و رفت توی باقالی‌های بیرون جاده. از آن تکه‌ی جاده به سلامتی رد شدیم و برایش بوق تشکر زدیم. صادق برایش بای بای هم کرد... کلی خندیدیم. به این فکر کردیم که اگر هم گیر می‌کردیم بلدوزره به راحتی آن تکه از زمین را که گیر کرده بودیم همراه با ماشینمان می‌کند و بلندمان می‌کرد و می‌گذاشتمان جلو‌تر...

موسی کلایه-رحیم آباد- دیلمان

 به موساکلایه که رسیدیم رودخانه‌ی بزرگ دیلمان کنار جاده خودنمایی کرد و آن مناظر مراتع کنار جاده تا رودخانه...
کمی جلو‌تر جاده خاکی تمام شد. یک ساعت تمام توی جاده خاکی رانده بودیم. آسفالت که شروع شدیم هورا کشیدیم. ارتفاع لاهیجان و لنگرود از سطح دریا ۱۰-۱۵م‌تر بود. حالا ما در ارتفاعات ۲۰۰۰متری دیلمان بودیم و هوا خنک و پاکیزه بود و هیچ بنی بشرِ توریستِ آشغال تولید کنی هم دور و برمان نبود...
به اسپیلی که رسیدیم منظره‌ی دهشتناکی روبه رویمان بود. نرسیده به اسپیلی وسط دامنه‌ی کوه یک کارخانه سیمان علم کرده بودند. یک کارخانه سیمان خیلی بزرگ... تا به حال از اینجای اسپیلی رد نشده و این کارخانه سیمان را ندیده بودم. وحشتناک بود. کامیون‌ها پشت سر هم قطاری می‌آمدند و سنگ و کلوخ وارد کارخانه می‌کردند. خونم به جوش آمده بود. کدام کله خر گوساله‌ی مادرخرابی دستور داده بود که اینجا کارخانه سیمان بسازند آخر؟! آن کره خری که دستور داده بود اینجا کارخانه سیمان بسازند از طبیعت هیچ درکی داشته؟ می‌فهمیده که کارخانه سیمان چه قدر آلودگی دارد؟ می‌فهمیده که این هوای پاک غنیمت است؟! تف به آن مادری که تو را زاییده...
به اسپیلی رسیدیم و بعد از جاده‌ی دیلمان سیاهکل برگشتیم. ۶ساعت توی راه بودیم...

 

مرتبط: رحیم آباد-قزوین

  • پیمان ..

نوا...

۲۲
فروردين
بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

  • پیمان ..

کتاب داستان جاده ها. نوشته ی کامران نوراد«در ایرانشهر قهوه خانه‌ای که بشود در آن صبحانه‌ی تمیزی خورد وجود نداشت. یکی از اهالی شهر یک مغازه‌ی ساندویچ فروشی را نشانمان داد که کار قهوه خانه را هم انجام می‌داد.
صبحانه‌ی آن روز فراموش نشدنی بود. صاحب مغازه‌ی ساندویچ فروشی کالباس‌های زرد و رنگ پریده و خیاشورهای سفید کپک زده را در نان لواش بیات و تیره رنگی می‌پیچید و روی پیشخان می‌گذاشت. بعد می‌پرسید که ساندویچمان را با کمپوت سیب می‌خوریم یا گیلاس؟
معلوم شد که در آن مغازه و اصولن در تمام مغازه‌های ایرانشهر نوشابه‌ای وجود ندارد. صاحب مغازه می‌گفت تریلی‌هایی که از مشهد یا کرمان نوشابه می‌آوردند، محموله‌شان را فقط در چابهار تخلیه می‌کردند و در شهرهای دیگر سر راه نمی‌ایستادند. مغازه داران ایرانشهر چند بار خاسته بودند که تریلی‌های نوشابه را به زور متوقف و بارشان را خالی کنند که کار به زد و خورد و ژاندارمری کشیده بود و کسبه‌ی شهر عطای نوشابه را به لقایش بخشیده بودند. ترجیح دادیم که ساندویچ کذایی را خشک بخوریم و هر چه زود‌تر خودمان را به ماشین خودمان و یخدان آب برسانیم...» ص۷۲
@@@
از صخره‌های دارآباد چهارچنگولی بالا رفته بودیم و با ماتحت هم از صخره‌ها سر خورده بودیم و برگشته بودیم و گرد و خاکی بودیم. حمید با پوتین‌های سربازیش و من هم با کفش‌های میرزا نوروزی‌ام. موقع برگشت یکهو گیر دادیم که برویم شهر کتاب نیاوران. خیلی وقت بود می‌خاستم بروم و هی جور نمی‌شد. وارد شهر کتاب نیاوران که شدیم فهمیدیم بین آن همه آدم خوش تیپ و خوش لباس و آن همه کتاب خوشگل مشگل و لوازم التحریر و کاغذکادویی‌ها با تریپ گرد و خاکیمان خیلی تابلوایم. کوچه‌ی علی چپ زدیم و کتاب‌ها را نگاه کردیم. وسط آن همه کتاب فلسفه و رمان‌های خوف و خفن یکهو چشمم خورد به یک کتاب گمنام: داستان‌های جاده...
براندازش کردم. داخل جلدش را نگاه کردم. عکس نویسنده‌اش بود کنار نیسان پاترولش. مقدمه‌ی ناشر هم بود که نوشته بود این کتاب شرح سفرهای دور و دراز کامران نوراد است به نقاط مختلف ایران. درنگ نکردم. بی‌خیال همه‌ی شاهکارهای ناخانده‌ای که می‌شد بخرمشان، برداشتم و خریدمش. خیر سرم باید هر کتاب و فیلم و شعری که جاده‌ای باشد بخورم...
ته کتاب را که نگاه کردم نوشته بود انتشارات پیوسته ناشر کتاب‌های نویسندگان گمنام. شستم خبردار شد که نباید انتظار زیادی ازین کتاب داشته باشم. ولی وقتی شروع به خاندن کردم از صمیمیت و سادگی روایت‌های کتاب خوشم آمد. صفحات کتاب پر بود از جملاتی که به ویرایش نیاز داشتند. حتا در فهرست نویسی کتاب هم همه‌ی روایت‌ها فهرست نشده بودند. یعنی دقت چاپ در حد تیم ملی. ولی روایت‌ها بی‌غل و غش و ساده بودند. به شدت از کامران نوراد خوشم آمد.
چیزی که برایم دوست داشتنی بود این بود که این مرد سفرهای دور و درازش را با یک عدد ژیان شروع کرده بود و با آن ژیان چه جا‌ها که نرفته بود. اصلن آدم غر زدن نبود. غر نزده بود که این ماشین نمی‌تواند. غر نزده بود که یک روز که شاسی بلند خریدم می‌روم مسافرت. یک عدد ژیان فکسنی داشت که هر وقت باران می‌آمد باران از شیشه‌هایش به داخل ماشین نشت می‌کرد. ولی رفته بود. فعل رفتن را با تمام وجود صرف کرده بود. با آن ژیان تا چابهار رفته بود و برگشته بود و ماجرا‌ها ساخته بود برای خودش. بعد کلن ایرانی‌ها به مسافرت به چشم یک کالای لوکس نگاه می‌کنند. سختش می‌کنند. می‌خاهند به بهترین شکل انجامش بدهند. بهترین ماشین. بهترین غذا‌ها. بهترین هوا‌ها. این طرز تفکر کم کم داشت رویم تاثیر می‌گذاشت. ولی این آقای کامران نوراد اصلن این جوری نبود... همینش برایم دوست داشتنی بود. با یک عدد ژیان می‌رفت...
بعد‌ها بود که ون فولکس واگن خرید و بعد‌ها بود که نیسان پاترول خرید و... اینش هم برایم امیدوارکننده بود.
از کتاب «داستان‌های جاده...» راضی بودم. به عنوان یک کتاب خاطره یک روزه تمامش کردم. خود کتاب هم بنده‌ی خدا هیچ ادعایی نداشت. پشت جلدش نوشته بود: «این کتاب، کباب و مرغ و فسنجان نیست. نیمروی ساده‌ای است که مسافران در قهوه خانه‌های کوچک بین راه می‌خورند و روانه‌ی جاده‌های دور می‌شوند...»

داستان‌های جاده... / کامران نوراد/ انتشارات پیوسته/ ۲۴۰صفحه/۵۰۰۰تومان

  • پیمان ..

دیوانه

۱۶
فروردين
  • پیمان ..

ایرانی‌ها تاریخ نمی‌خانند. این را متوا‌تر شنیده بودم. اما در روزهایی که توی مترو کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری را دست می‌گرفتم و قصه‌های تاریخ از نوستالژی کشف نفت ایران تا به توپ بسته شدن مجلس در زمان محمدعلی شاه را می‌خاندم فهمیدم ایرانی‌ها علاوه بر اینکه تاریخ نمی‌خانند بلکه خود را تاریخدان و بی‌نیاز از تاریخ هم می‌دانند. اولین باری که کتاب قمر در عقرب را از کیفم بیرون آوردم فکر نمی‌کردم این کتاب مربعی شکل این قدر جذاب باشد. اما قطع کتاب و طرح جلد و جنس کاهی مانند صفحاتش به علاوه‌ی صفحه آرایی و عکس‌های خوشگل و جالبی که داشت جذاب‌تر ازین حرف‌ها بود. علاوه بر اینکه ۲نفر بغل دستی‌ام سرشان را کرده بودند توی کتاب ۳نفری که بالای سرم ایستاده بودند هم جذب شده بودند. طوری که یکهو پسر جوانی که بالای سرم ایستاده بود ازم پرسید «آقا اسم کتاب چیه؟» کتاب را بستم و جلدش را نشانش دادم. موبایلش را درآورد و گفت: «اسم نویسنده و ناشرشو هم بگو می‌خام بخرم.» گفتم و بعد بغل دستی‌ام شروع کرد به پرسیدن که: «کتاب تاریخه؟» گفتم: «تقریبن.» آن یکی بغل دستی‌ام گفت: «هیچ چیزشو باور نکن. همه ش دروغه. من چیزی نگفتم.» این یکی بغل دستی‌ام شروع کرد: «راست می‌گه. همه‌ی تاریخ دروغه. تاریخ می‌خای بخونی به اوضاع مملکت نگاه کن. اینا همه تاریخ‌اند. همینایی که الان هستن قدیما هم بودن. هیچ فرقی نمی‌کنن هیچ وقت!» بحث نمی‌کنم این جور وقت‌ها. چیزی نگفتم. سرم را انداختم پایین که ادامه‌ی قصه‌ی تبعید محمدعلی شاه را بخانم. دوباره این یکی بغل دستی پرسید: «کتابش قدیمیه؟» یک لحظه حس کردم با یک عتیقه فروش که خوره‌ی کتاب‌های خطی و چاپ سنگی است سروکار دارم. توضیح دادم که نه... جنس کاغذاش این جوریه. او هم محض خالی نبودن عریضه گفت: «قشنگه. ولی باور نکن!»
اما کتاب «قمر در عقرب» شرمین نادری درست است که پر است از اسم‌ها و مکان‌ها و عکس‌های تاریخی، و درست است که زیر عنوان کتاب نوشته شده که «یا چگونه تاریخ حال ما را عوض می‌کند؟»، اما یک کتاب تاریخ محض نیست. خود شرمین نادری توی مقدمه قشنگ‌تر توضیح داده:
 «من نه محض دلخوشکنک سبیلوی تاجداری، آش قجری هورت کشیده‌ام، نه لابد محض کشتن بدخاهش، با پیرهن مخمل زردوز قهوه ریخته‌ام توی فنجان‌های روسی عهد بوق.
نه خودم، نه مادربزرگم روز ۳۰تیر گذارمان به خیابان‌های تهران نیفتاد و نه خودم، نه پدربزرگم برای بیرون کردن قوام از شیراز، بساط تلگرافخانه به پا نکردیم و توی حیاط آن کذایی پر آدمیزاد، محض گرفتن حق رای قدم نزدیم و شعار ندادیم.
جرم من کتاب خاندن بود و صفحه‌ای به اسم نوستالژی در مجله‌ی چلچلراغ که هفته‌ها و سال‌ها قصه می‌گفتم از پنجره‌های مشبک وحیاط آجرچینش، محض دلخوشی خودم یا بار خاطی نسل سومی‌ها، که نه سبیل ناصرالدین شاه برایشان بامزه بود و نه دیزی فرمانفرما و نه کله‌ی زیر پتوی پشت ماشین شاه پهلوی.
جرم من، اگر تاریخ را به بیراهه رفته‌ام مرض قصه گویی است که به هر حال خوب یا بد گریبان هر خیال‌پردازی را می‌گیرد...»
نوشته‌های قمر در عقرب کوتاه کوتاه است و گرچه در مورد تاریخ است، اما پر است از قصه‌های پر از جزئیات و قصه‌های کوتاهی که پاری اوقات بدجوری بهت می‌چسبد. پاری اوقات بعضی چیزهای تاریخی مثل انقلاب مشروطه و طرز قصه گفتن شرمین نادری قلقلکت می‌دهد که بیشتر بروی دنبالش وبیشتر سردربیاوری که چی به چی بوده و کی به کی بوده. بعضی وقت‌ها هم خوش خوشانت می‌شود که کتاب را نخانی بلکه فقط ورق بزنی و عکس‌های تاریخی‌اش از زن‌های قلیان کش و سبیلوی دوران قاجار تا مردان با کلاه نمدی را نگاه کنی.
شکل و شمایل ظاهری کتاب هم جان می‌دهد برای اینکه به عنوان کادوی تولدی هدیه‌ای چیزی تقدیمش کنی به دوستی آشنا روشنایی...

قمر درعقرب یا چگونه تاریخ حال ما را عوض می‌کند؟ / شرمین نادری/ نشر حرفه هنرمند/ ۴۸۰صفحه-۱۴۰۰۰تومان

  • پیمان ..

از لذایذ دنیوی!

۱۳
فروردين

سردر دانشکده ی فنی مهندسی دانشگاه باهنر کرمان

یکی از لذت‌های دنیا می‌تواند این باشد که نیمه شبی خنک بلند شوی بروی بلوار جمهوری کرمان. بروی برسی به دانشکده‌ی فنی مهندسی دانشگاه باهنر. بروی تا برسی به سردر دانشکده‌ی فنی دانشگاه باهنر و آن چند بنای گنبدی شکل. بایستی زیر آن گنبد سردر. درست در وسط گنبد بایستی. ماشین‌ها توی خیابان با سرعت تمام رد شوند. هیچ بنی بشری توی پیاده رو نباشد. بروی در مرکز گنبد بایستی. داد بزنی‌های و بشنوی هاااااای. دو قدم این طرف و آن طرف بشوی. بفهمی که فقط در‌‌ همان نقطه است که صدایت اکو می‌شود. بعد شروع کنی به خاندن شعر رضا موتوری فرهاد. مثل فرهاد صدایت را بلند و‌‌ رها کنی و صدایت در زیر طاق گنبدی شکل اکو شود. با تمام وجودت فریاد بکشی:
با صدای بی‌صدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خاب کوتاه
یه مرد بود یه مرد...
فوق العاده ست...

  • پیمان ..

در حسرت کلوت‌ها

۱۳
فروردين

می‌خاستیم برویم کلوت‌های شهداد. می‌خاستیم برویم گرم‌ترین نقطه‌ی زمین را ببینیم. می‌خاستیم غروب را در کویر باشیم و آتش درست کنیم و سیب زمینی سوخته بخوریم و ستاره‌ها را تماشا کنیم. باید می‌رفتیم شهداد. به نقشه‌ی توی موبایلم که نگاه کرده بودم مسافت کرمان تا شهداد را ۹۵کیلومتر زده بود. سیرچ هم یک جایی بین راه بود. شهاب بود که سیرچ و هوشنگ مرادی کرمانی را یادم انداخت. توی کرمان هم یک خیابان به اسم هوشنگ مرادی کرمانی دیدیم. خیابان پایین هتل پارس کرمان توی بلوار جمهوری. و جاده‌ای که به سمت سیرچ و شهداد می‌رفت کوهستانی بود. اتوبوس ما آرام آرام می‌رفت. خیلی آرام. سربالایی‌ها را با حرکت آهسته بالا می‌رفت. بچه‌ها توی اتوبوس مافیا بازی می‌کردند. از این بازی اصلن خوشم نمی‌آید. هیچ وقت نتوانسته‌ام خوب نقش بازی کنم. محض بیکاری رفتم قاطیشان و بازی کردم.‌‌ همان شب اول مافیا من را کشتند. تابلو بودم که پلیسم. مافیا هم که می‌شوم پلیس‌ها خیلی راحت می‌فهمند من مافیا هستم. اصلن نمی‌توانم نقش بازی کنم.‌‌ همان دور اول شوت شدم از بازیشان بیرون. آمدم نشستم به تماشای جاده و جان کندن اتوبوس برای رساندن ۶۰نفر آدم به کویر شهداد... کوه‌های کنار جاده را نگاه می‌کردم و به خاطرات مرادی کرمانی توی کتاب شما که غریبه نیستید فکر می‌کردم. به اینکه با قاطر و پس از چند روز به شهداد رسیده بودند و اولین بار که به کرمان رفت چه قدر آن شهر برایش غریب و عجیب بود و... به سیرچ که رسیدیم توقف کردیم. کنار جاده مسجدی بود و یک دستشویی ۲طبقه. طبقه‌ی اول توالت‌ها و طبقه‌ی دوم شیرهای شستن دست و مایع دستشویی. شاهکار حرام کردن مصالح بود برای خودش آن دستشویی ۲طبقه‌ی سیرچ. بعد، سیرچ کنار جاده بود. سیرچی که مرادی کرمانی تعریف می‌کرد جایی پشت کوه‌ها بود و واقعن دورافتاده و دور از دسترس. شاید جاده آمده بود کنار‌‌ همان سیرچ و این چنین در دسترس شده بود، شاید هم اهالی سیرچ قدیم را‌‌ رها کرده بودند و آمده بودند سیرچ جدیدی کنار جاده ساخته بودند و زندگی را شروع کرده بودند. آخر خانه‌‌هایشان کلنگی و تو سری خورده نبود و خانه‌ی نوساز بینشان زیاد بود. این هم دلیل نمی‌شود البته. چون توی ایران خانه‌ها همه‌شان عمری بین ۲۵تا ۳۰ سال دارند و ۳۰ساله که می‌شوند ملت ایران به بهانه‌ی کلنگی بودن می‌زنند خانه را خراب می‌کنند و یک دانه جدیدش را می‌سازند و اینجا اروپا نیست که خانه‌ها بالای ۱۰۰سال عمر داشته باشند. اصلن به خاطر همین است که ایران جامعه‌ی کوتاه مدت است و حتا حکومت‌ها و انقلاب‌هایش هم هیچ کدام عمر طولانی ندارند. ملتی که خانه‌هایش را زود به زود خراب می‌کند و دوباره می‌سازد حکومت‌هایش را هم... چرت دارم می‌گویم. خلاصه سیرچ کنار جاده بود...

اتوبوس خراب

و چند کیلومتر بعد از سیرچ بود که رویای کلوت‌های کویر و غروب در کویر و آسمان پرستاره‌ی کویر همه‌شان پر پر شدند.... بعد از یکی از پیچ‌های جاده بود که اتوبوس به آرامی در حاشیه‌ی جاده ایستاد. چندین دقیقه ایستاد. بچه‌ها مشغول بازی بودند و نفهمیدند اصلن. بعد از چندین دقیقه کم کم همه‌مان از اتوبوس پیاده شدیم و دیدیم‌ای دل غافل. راننده و کمک راننده رفته‌اند عقب اتوبوس و دل و روده‌ی موتورش را دارند درمی آورند... چی شده چی نشده... تمام هیکل آن اتوبوس از کلاچش بگیر تا ترمزش پنیوماتیکی بوده و بادی و حالا یکی از پمپ‌های بادش ترکیده و همین که راننده توانسته اتوبوس را کنار جاده نگه دارد و نرفته‌ایم ته دره‌ای چیزی باید خدا را شکر کنیم.
ایستادیم‌‌ همان جا. همه‌ی بچه‌ها از اتوبوس خسته شدند و آمدند پایین. همه‌مان کنار جاده ایستادیم. درست وسط راه بودیم. جایی بین سیرچ و شهداد. جاده در محوطه‌ی بین ۲تا کوه بود و کنار جاده هم رودخانه‌ی وسیعی بود که حتا قطره‌ای آب هم درش جریان نداشت. اما روزگاری رودخانه بوده به هر حال. کوه‌های پشت سرمان شکل عجیبی داشتند. سوراخ سوراخ بودند. به قول کرمانی‌ها کُت کُتو بودند. احسان گیر داد که چرا این کوه‌ها این شکلی‌اند؟ خودش فرضیه ارائه داد که به خاطر تفاوت دمای خیلی زیاد شب و روز این چه شکلی شده‌اند و این کوه‌ها دارند متلاشی می‌شوند و این سوراخ سوراخ شدنشان مقدمه‌ای ست بر ویرانیشان... چیزی به مغز ما نمی‌رسید. حرفش را تصدیق کردیم. بعد دکتر رحیمیان از یکی از بچه‌های اهل دود یک فندک قرض گرفت و رفت آن طرف جاده سراغ علف‌های خشک کنار جاده. فندک زد و علف‌های خشک هم آتش گرفتند. نسیم می‌وزید و آتش را میان علف‌های خشک پخش می‌کرد و نمی‌دانی چه منظره‌ی خوشگلی شده بود منظره‌ی آتش گرفتن ناگهانی یک گله علف خشک... ۷-۸نفری ایستادیم کنار جاده. یک کیسه تخمه را گذاشتیم وسط و نفری یک مشت برداشتیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و حرف زدن. سعید قصه‌ی یکی از شهرهای کرمان را گفت به اسم نرماشیر. گفت آن طرف بم است. تازگی‌ها شهر شده. اکثرن پوستشان تیره است. گفت که اجداد این‌ها برده‌های سیاه پوستی بوده‌اند که پرتقالی‌ها با خودشان آورده بودند ایران. پرتقالی‌ها رفتند. اما این‌ها آمدند و ساکن یکی از نقاط دور کرمان شدند. زمان صفویه شاه عباس فرستاد سراغشان که برای جنگ باید مرد‌هایتان بیایند و بجنگند و زن‌‌هایتان هم پشت جبهه باشند و کارهای پشت جبهه را انجام بدهند. خلاصه، وقت جنگ، یکهو دید که زن‌‌هایشان شیر‌تر از مرد‌هایشان دارند می‌روند جلو که بجنگند و خوب هم می‌جنگند. شاه عباس گفت که این‌ها هم نر و هم ماده‌شان عین شیر جنگی‌اند و وقت جنگ که می‌شد می‌گفت بروید به نرماده شیری‌ها بگویید که بیایند. اسم آنجا شد نرماده شیر و به مرور زمان تغییر شکل داد و تبدیل شد به نرماشیر... تخمه می‌جویدیم و پوستش را تف می‌کردیم زیر پایمان. دکتر رحیمیان هم به جمعمان پیوسته بود. همه‌مان خوشحال بودیم که می‌توانیم تخمه بجویم و با خیال راحت آن را زیر دست و پایمان تف کنیم. دیگر نگران این نیستیم که پوست تخمه‌ها روی فرش می‌ریزد و مامان جانمان غر می‌زند و نگران نیستیم که پوست تخمه‌ها زیر صندلی‌های اتوبوس می‌ریزد و اتوبوس به گند کشیده می‌شود... بعد از نیم ساعت زیر پا‌هایمان فرشی از پوست تخمه پهن شده بود. ولی اتوبوس درست نشد. جاده پر از کامیون و تریلی بود. کامیون‌ها و تریلی‌هایی که از سمت شهداد می‌آمدند بارشان سنگ معدنی بود. سنگ‌های معدنی خیلی بزرگ که حتم برده می‌شدند به جایی تا ماده‌ی ارزشمند از تویشان استخراج شود. ایستاده بودیم آنجا و نگاه می‌کردیم به جاده و نگاه می‌کردیم به راننده و کمک راننده که موتور پمپ باد را باز کرده بودند. نگاه می‌کردیم به بچه‌ها که رفته بودند طبقه‌ی بالای اتوبوس برای خودشان آهنگ گذاشته بودند و می‌رقصیدند. نگاه می‌کردیم به دختر خوش بر و رویی که معلوم نبود چه ش شده بود. یکهو از اتوبوس آمد بیرون و رفت آن طرف جاده کنار پل برای خودش تک و تنها نشست. کمی در مورد شکست عشقی و این جور خزعبلات صحبت کردیم. بعد سر اینکه برویم و از تنهایی دربیاوریمش صحبت کردیم. ولی او از تنهایی نشستن و به کوه‌ها نگاه کردن خسته نشد. ما هم بی‌خیال شدیم و تخمه‌مان را جویدیم و پوستش را تف کردیم.
غروب شد.

علف‌های کنار جاده را آتش زدیم و از سردی هوا به گرمای آتش پناه بردیم. زغال‌هایی که قرار بود در کویر با‌هاشان سیب زمینی سوخته درست کنیم‌‌ همان کنار اتوبوس آتش کردیم. دور قرمزی زغال‌ها نشستیم و زیر زغال‌ها سیب زمینی‌ها را گذاشتیم. بعد حلقه زدیم و با هم حرف زدیم. آهنگ هم گذاشتیم. از آهنگ‌های معین بگیر تا مهستی و رضا یزدانی. هوا هم سرد شده بود و گرمای زغال‌های گداخته می‌چسبید. محسن و محمدجعفر آن طرف دوربین دستشان گرفته بودند و به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند و صورت‌های فلکی و ستاره‌ها را شناسایی می‌کردند. از کرمان یک پراید آمده بود و یک قطعه برای اتوبوس آورده بود که تعمیر شود. سیب زمینی‌ها دیر می‌پختند. باید پوستشان کامل کامل می‌سوخت تا مغزپخت شوند. سیب زمینی‌ها را در آوردیم. هر کداممان یک سیب زمینی را گرفتیم دستمان. از وسط نصفش کردیم و شروع کردیم به خوردن مغزش. عجیب خوشمزه بودند...

در 302

 ساعت ۹شب شد. اتوبوس تعمیر نشد. بالاخره یک اتوبوس قدیمی بنز۳۰۲ رسید. همه‌مان سوارش شدیم و ۳نفری و ۴نفری روی صندلی‌هایش نشستیم تا جا بشویم. اتوبوس گرم بود. موتورش قار قار یکنواختی می‌کرد. همه‌مان از گذراندن یک عصر و غروب در کنار جاده خسته بودیم. ۳نفری ۳نفری روی صندلی‌ها همدیگر را بغل کردیم و تا خود کرمان خابیدیم...

  • پیمان ..

باغ شاهزاده

۱۳
فروردين

باغ شاهزاده ی کرمان

ارزشش را دارد؟ آیا اینکه هزار کیلومتر از تهران دور شوی ارزشش را دارد؟ اینکه این هزار کیلومتر دور شدن به سمت شمال و غرب و سرسبزی و کوهستان هم نباشد و رو به کویر و بیابان‌های بی انتهای ایران باشد، ارزشش را دارد؟ حالا که نگاه می‌کنم ارزشش را داشته... همیشه وقتی خاسته‌ام از سفری چیزی بنویسم، این سوال و دوراهی توی ذهنم تاب خورده که الان من باید به ترتیب توالی زمان بنویسم یا درهم و برهم و هر تصویر وچیز خاصی که دیده‌ام و به ذهنم می‌رسد؟ اگر به ترتیب زمانی بنویسم و بگویم که کی حرکت کردیم و کی رسیدیم و در فلان موقع چه کردیم و الخ، یک تصویر جامع و شامل برای خودم می‌سازم و یک جور تاریخ نگاری دقیق. اما این جوری خیلی از برجستگی‌ها یادم می‌رود یا ذکرشان حالت برجستگی پیدا نمی‌کند... گور بابای نظم و ترتیب.
ارزشش را دارد. سفر که می‌روی روز‌ها خاصیتشان را از کف می‌دهند. شنبه و ۱شنبه و ۲شنبه و... برای دنیایی است که تو ازش دل کنده‌ای و آمده‌ای به سفر که ۳شنبه یا ۴شنبه بودن یک روز توفیری ندارد. وقتی می‌روی سفر روز‌ها و اسم روز‌ها معنایشان را از دست می‌دهند و مبدا تاریخی جدیدی توی ذهنت شکل می‌گیرد و این خودش از عجایب سفر است. پس اینکه من بگویم ۵شنبه‌ای اسفندی بود که راه افتادیم به سمت باغ شاهزاده‌ی کرمان، ۵شنبه بودنش یک حشو خیلی تابلو است. اما اسفندی بودنش، نه. هوای کرمان در اسفند به قاعده بود. نه گرم و نه سرد. و جاده‌ی کرمان به ماهان و بهتر بگویم کرمان به بم از آنجاده‌های کویری بود. شاید بخشی از آن رویای آمریکایی است که هالیوود در ناخودآگاه ما ساخته است. شاید هم واقعن یک ناخودآگاه جمعی و حس مشترکی از رهایی باشد که آمریکایی‌ها فیلمش را ساختند و مجسمش کرده‌اند... جاده‌های کویری...
نور زلال و شدید و مستقیم خورشید. کویری که از ۲ طرف جاده تا افق ادامه پیدا کرده است. تک و توک علف‌ها و خار مغیلان که شن‌ها و خاک کویر را گله گله کرده‌اند. و جاده‌ای که صاف و مستقیم پیش می‌رود. صاف و مستقیم امتداد دارد. می‌رود تا آن دور‌ها که سراب و دریاچه‌ای حتم خیالی انتظارش را می‌کشد و هرم گرمای آفتاب که همه چیز را پیچ واپیچ می‌کند. هیچ کسی در جاده نیست. هر از چندگاهی نسیمی است که می‌وزد. توی فیلم‌های آمریکایی قهرمان فیلم سوار بر ماشینی است که سقف ندارد و باد مو‌هایش را افشان می‌کند و او می‌رود و می‌رود. و فقط هم او است و جاده‌ی کویری. و البته همه‌ی جاده‌های کویری خلوت‌اند. اتوبوسی هم سوارش بودیم دریچه‌ی سقفش را تا ته باز کرده بودیم و نسیم کویری از‌‌ همان دریچه توی اتوبوس می‌زد و نور خورشید هم به چشم‌‌هایمان...

باغ شاهزاده ی کرمان

سروکله‌ی باغ شاهزاده وسط همین کویر بی‌انتها پیدا می‌شود. تکه‌ای از خاک کویر که به گونه‌ای دیگر است. هوایش خنک‌تر است. درخت‌هایش زیادند و وسط زردی بی‌انتهای خاک کویر دیدن تن درخت‌های این باغ که دارند کم کم جوانه می‌زنند و کاج‌ها و صنوبر‌هایش هم که همیشه سبزند... هنوز برف‌های روی کوه‌های تیگران در بالادست باغ ذوب نشده‌اند تا حوض‌های باغ را پر از آب کنند و فواره‌هایش را به بالا و پایین بردن آب وادار کنند... ۵۰-۶۰نفر ما هستیم. ۴-۵تا مینی بوس هم جلوی باغ پارک‌اند. توی باغ که می‌رویم می‌فهمیم مینی بوس‌ها برای دخترمدرسه‌ای‌های کرمان هستند که آمده‌اند اردوی باغ شاهزاده.

باغ شاهزاده

گشت می‌زنیم. آبی که توی حوض‌ها است هوا را خنک کرده. دور باغ می‌چرخیم. دیوارهای کاهگلی دورتادور باغ. عمارت باغ که با پنجره‌های سبک دوران قاجار جالب است. زیرزمینش باز است. می‌رویم توی تاریکی زیرزمین برای خودمان می‌چرخیم. خوراک قایم باشک است زیرزمین خنک عمارت باغ شاهزاده. طبقه‌ی اول نمایشگاه عکس‌های دوران قاجار است و صنایع دستی کرمان. عکس‌های سازنده‌های باغ و والی‌های کرمان در دوران قاجار. عکس ناصرالدوله حاکم کرمان که دستور ساخت باغ را داده. عکس دختر‌ها و زن‌های چاق و سبیلوی دوران قاجار که سوگلی حاکم‌ها و پادشاه‌های دوران قاجار بوده‌اند. باغ را سال ۱۲۷۶ساخته‌اند. یعنی ۱۱۴سال پیش... مرتضا مطلق می‌گفت که وقتی خبر مرگ ناگهانی ناصرالدوله را به ماهان می‌برند، بنّایی که مشغول تکمیل سردر ساختمان بود تغار گچی را که در دست داشته محکم به دیوار کوبیده و کار را‌‌ رها کرده و فرار کرده. به خاطر همین جاهای خالی کاشی‌ها را بر سردر ورودی می‌شود دید. موقع برگشتن از جای خالی کاشی‌های سردر باغ شاهزاده عکس می‌گیرم. عکس دیدنی‌ها کرمان از کلوت‌های کویر شهداد تا ارگ راین و ارگ بم قبل و بعد از زلزله هم هست....

طبقه‌ی دومش را بسته‌اند. راه پله‌هایی که به طبقه‌ی دوم راه دارند با دیوار پیش ساخته دیوارکشی شده‌اند. همیشه همین طور است. هر مکان تاریخی که توی ایران بروی یک سری در‌ها هستند که بسته‌اند. یک سری راهرو‌ها و اتاق‌ها هستند که تو نمی‌توانی ببینیشان. توی هر موزه‌ای که توی ایران بروی از موزه‌ی گلستان بگیر تا نیاوران و سعدآباد تا خانه‌های تاریخی و همین باغ شاهزاده. همیشه درهایی هستند که به رویت بسته‌اند. جاهایی هستند که معلوم نیست چرا ممنوع‌اند... می‌رویم تا دم دیوارهای راه پله‌ها. من و مهدی. بقیه‌ی بچه‌ها هم دارند برای خودشان توی باغ فر می‌خورند. دیوار است. لعنتی دیوار است. توی‌‌ همان ایوان کنار راه پله می‌ایستیم و از بالا به باغ و حوض‌های باغ که طبقه طبقه پایین رفته‌اند نگاه می‌کنیم. عجب ایوانی است لامصب.... منظره‌ی حوض‌های طبقه طبقه‌ی باغ و آسمان آبی بالای سرمان و آن دوردور‌ها کوه‌هایی که از برف تقریبن سفیدپوش هستند و این طرف هم جاده‌ی کویری که از کوه‌ها دور می‌شود و به سمت کویر بی‌پایان می‌رود... قارقار کلاغ. جیک جیک گنجشک‌ها. صدای پرنده‌هایی که اسمشان را نمی‌دانم. صدای دخترمدرسه‌ای‌ها که جیغ و ویغ می‌کنند. پنجره‌ای که از دیوار کناری ایوان باز است. پنجره‌ی چوبی با نیمدایره‌ی بالایش... مهدی می‌نشیند روی صندلی. صندلی کناری‌اش یک پایه‌اش شکسته. صندلی آن طرفی خونی است. نمی‌دانم چرا خونی است. لعنتی. صندلی شکسته را تکیه می‌دهم به دیوار و با مهدی می‌نشینیم به نگاه کردن و حرف زدن... حرف زدن... حرف زدن... چه کار کنم؟ سال ۹۱ دارد می‌آید... آینده دارد می‌آید... ساجد و شهاب سروکله‌شان آن پایین پیدا می‌شود. بستنی لیس می‌زنند. نگاه‌شان به ما می‌افتد که برای خودمان توی ایوان خلوت کرده‌ایم. می‌خندند که این ۲تا را نگاه کن تو رو خدا... یک پایه‌ی صندلی‌ام که شکسته انگار به مهدی تکیه داده‌ام.... می‌روند. ۲تا دختر با روپوش‌های سورمه‌ای سروکله‌شان پیدا می‌شود. ما را این بالا روی ایوان نمی‌بینند. دبیرستانی‌اند حکمن. ۲تا پسر هم دنبالشان هستند. کاپشن پوشیده‌اند. من و مهدی با تی شرت نشسته‌ایم این بالا. هوا به این خوبی. حتم کرمانی‌اند. دختر‌ها برمی گردند به پسر‌ها نگاه می‌کنند. دوروبرشان را نگاه می‌کنند و یکیشان سریع برمی گردد به پسر تکه کاغذی می‌دهد و می‌خندد. دختر‌ها می‌روند به سمت پشت عمارت. پسر‌ها هم برمی گردند یک طرف دیگر می‌روند... عجب... آسمان چه قدر آبی است.

شاه نشین باغ شاهزاده ی کرمان

ناهار را می‌رویم قسمت شاه نشین باغ که آن طرف‌تر و با فاصله از عمارت اصلی باغ است. حجره حجره و پر از اتاق است. حجره‌ها را کرده‌اند رستوران سنتی و وسطش هم یک حوض با فواره کاشته‌اند و بالایش هم یک چادر به سبک تکیه دولت علم کرده‌اند. از‌‌ همان چادرهای تکیه‌ی دولت ناصرالدین شاهی که که عکس شیر و خورشید دارد و بعد کناره‌هایش نوشته‌اند یا حسین و لعنت بر یزید و.... باغ شاهزاده ارزشش را دارد....

  • پیمان ..

به سوی کرمان

۱۳
فروردين

ساعت ۶غروب بود که راه افتادیم. سوار بر اتوبوس دوطبقه‌ای که ما را با سرعت حداکثر ۹۰کیلومتر بر ساعت بعد از ۱۴ساعت به کرمان رساند. طبقه‌ی دوم نشسته بودیم و تصویری که از جاده‌ها و خیابان‌ها می‌دیدم جدید و نو و سرگرم کننده بود. به خصوص اینکه درپوش‌های سقفی اتوبوس هم در تمام طول سفر باز بود و آسمان را بالای سرم می‌دیدم و جاده را هم از ارتفاع ۳ متری رصد می‌کردم... توی تهران از صندلی‌ها بالا می‌رفتم و از بالای سقف به خیابان‌ها نگاه می‌کردم و خوش خوشانم می‌شد. انگار که بر ماشینی سان روف دار سوار شده باشم. از تهران که خارج شدیم و وارد جاده‌های کویری شدیم قرص ماه شب چهارده و ستاره‌های درخشان بودند که از دریچه‌ی سقف دیده می‌شدند و نرمه باد خنکی که از سقف می‌وزید. و اگر این دریچه‌های سقفی نبودند عجیب هوای داخل طبقه‌ی دوم گرم و خفه می‌شد... نزدیکی‌های کرمان بودیم که علی حبیبا یکهو دریچه‌ی سقف را بست و ما هر چه قدر زور می‌زدیم نمی‌توانستیم بازش کنیم. من که دستم به پیچ‌های تیزش گیر کرد و زخمی هم شد. بعد که توی پلیس راه باغین ایستادیم کمک راننده آمد و دریچه را به راحتی باز کرد. ما هی زور می‌زدیم تا دریچه را به طرف بالا هل بدهیم و بازش کنیم. در حالی که باید آن را به طرف پایین می‌کشیدیم. مشتی مهندس مکانیک در یک اتوبوس جمع شده بودیم و عرضه نداشتیم یک درپوش سقفی را باز کنیم...
من و مهدی فقط هفتی هستیم. بقیه همه نهی هستند. به علاوه‌ی ۴-۵تا ارشد.
اتوبوسه خیلی آرام می‌رفت. توی جاده وقتی به سختی و آرامی از یک بنز ده تن سبقت می‌گرفت با بچه‌ها کلی جیغ و داد می‌کشیدیم و البته بیشتر کامیون‌ها و تریلی‌ها از ما سبقت می‌گرفتند و ما از طبقه‌ی دوم سبقت گرفتنشان را از بالا نگاه می‌کردیم. ۴تا از ارشد‌ها وی آی پی یعنی‌‌ همان ردیف اول طبقه‌ی بالا را اشغال کرده بودند و پشتش هم ما بودیم و دید خوبی داشتیم. علی توی اتوبوس تخمه پخش کرد و بعدش چند تا از بچه‌ها آمدند جلوی اتوبوس شروع کردیم به بازی هفت خبیث... بلد نبودم. خیلی‌هامان بلد نبودیم. ساجد توضیح داد و شروع کردیم به بازی. یک می‌آوردی نفر بعدی باید یک می‌آورد وگرنه باید رد می‌داد. دو می‌آوردی می‌توانستی یک نفر را یک کارت جریمه کنی. هفت می‌آوردی نفر بعدی باید هفت می‌آورد در غیر این صورت باید دو کارت جریمه می‌شد و اگر هفت می‌اورد نفر بعدی‌اش باید هفت می‌اورد و اگر نمی‌اورد چهار کارت جریمه می‌شد و الخ... هشت می‌اوردی جایزه داشت. ده می‌اوردی جهت بازی عوض می‌شد. سرباز می‌اوردی می‌توانستی نوع کارت را تغییر بدهی. یا باید هم شماره می‌گذاشتی وسط یا هم نوع برگه... جالب بود. هر وقت هم تک برگ می‌شدی باید خبر می‌دادی در غیر این صورت جریمه می‌شدی. و من چه قدر سر همین یک ثانیه دیر گفتن تک برگ شدنم جریمه شدم... از یک جایی به بعد هر کس کلمه ی من را به کار می برد جریمه می کردیم...ولی بالاخره شانسی شانسی برنده شدم...
عقب اتوبوس بچه‌های اراذل اوباش و شوخ و شنگ و پرسرو صدای نهی جمع شده بودند. با خودشان لپ تاپ و اسپیکر اورده بودند و اهنگ‌ها ی شاد و تند پخش می‌کردند و می‌رقصیدند و اواز می‌خاندند... هر از گاهی هم می‌زدند زیر فریاد که آبم می‌یاد... آبم می‌یاد بر وزن خابم می‌یاد و دلشان خوش بود که صدایشان به دختر‌ها که طبقه‌ی اول نشسته‌اند می‌رسد و از این بوی فحل بلند شدن‌های تازه دانشجویی و تازه دختردیدگی... پانتومیم هم بازی کردیم. از سفسطه تا شازده قجر و کن فیکون و بیگانه را با ادا و اصول اجرا کردیم و خسته شدیم برای خودمان. خابیدن روی صندلی‌های اتوبوسه عذاب عظمایی بود برای خودش...

  • پیمان ..