سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

کشتارگاه

۲۳
اسفند

سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی... دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!

  • پیمان ..

زخمی

۲۱
اسفند

به انتهای سرخه‌حصار که رسیدم گفتم تا ده ترکمن بروم. گفتم تا قبل از غروب خورشید می‌رسم میدان ده ترکمن و جلدی برمی‌گردم.
دم غروب بود. باد مخالف می‌وزید. سگ‌ها هم سر و کله‌شان توی جاده پیدا شده بود. قلق‌شان دستم آمده. به سگ‌ها که می‌رسم باید تا جای ممکن آرام بروم. اگر سرپایینی هستم رکاب نزنم حتی. سربالایی هم خیلی آرام و یکنواخت رد شوم. و مهم‌تر از همه اینکه توی چشم‌شان نگاه کنم و کوچک‌ترین حرکتی ازشان دیدم داد بزنم چخه و فحش بدهم تا ساکت شوند.
سربالایی پشت سر هم اول جاده ده ترکمن را داشتم آرام آرام و یکنواخت رکاب می‌زدم. دنده‌هام یک-سه بودند. انتهای سربالایی سه چهار تا سگ را دیدم که وسط جاده جولان می‌دادند و دم تکان می‌دادند.
یک تیبا آرام ازم سبقت گرفت. بعد از او صدای نعره‌ی یک ماشین را شنیدم. گفتم حتما یک ۴۰۵ خسته است که می‌خواهد سربالایی را با سرعت برود. ریو بود. یک ریوی خسته‌. مثل باد از کنارم رد شد و نزدیک گردنه به تیبا رسید. سگ‌ها از جلوی تیبا کنار داشتند می‌رفتند و یکی‌شان توی لاین مخالف بود. من آرام می‌رفتم و می‌دیدم که سگه دارد از جلوی تیبا می‌آید این دست جاده.
ریوی احمق رفت تو فاز سبقت. یکهو سگه را دید. انتظار داشتم ترمز بزند. نزد. سگه دوید از جلویش کنار. اگر شب بود چشم‌هایش گیر می‌گرد تو نور جلوی ریو و کنار نمی‌رفت... به خیر گذشت.
اما بعدش راننده‌ی ریو کاری کرد که من توی همان سینه‌کش شروع کردم فحش خوارمادر دادن بهش. سگه کنار رفت. اما انگار راننده ریوهه عصبانی شد که لحظه‌ای سرعتش کم شده. بوق ممتد زد برای سگه. دید سگ فهیمی است. یک فرمان دیگر هم داد سمت سگه و سگه بیشتر ترسید و کنارتر رفت. اگر نمی‌جهید حتما سپر ماشین بهش می‌خورد. حرکت آخر راننده‌ی ریو کثافت‌کاری بود. فقط یک حرام‌زاده می‌تواند با یک سگ مظلوم همچه کاری کند... مگر آن سگ چه اشتباهی کرده بود که می‌خواست تنبیهش کند؟!
همه رفتند و من ماندم و جاده و سلانه سلانه رکاب زدن. 
به سگ‌ها رسیدم. به همه‌شان نگاه کردم و هیچ ترسی به دلم راه ندادم. سگ سمت راست جاده قهوه‌ای بود. روی دست‌هایش خوابیده بود و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سگ‌های سمت چپ هم دراز کشیده بودند و داشتند فقط نگاهم می‌کردند. رد شده بودم که یکهو یکی‌شان شروع کرد پارس کردن و جهیدن سمت من. نگاهش کردم و گفتم چخه تخمه‌سگ. پدرسگ برو گم شو و داشتم ادامه می‌دادم که یکهو دیدم این همان سگ سفیده است. با دادهای من آرام شده بود. ولی دلم عجیب برایش سوخت... 
آن راننده‌ی ریو اذیتش کرده بود. بهش آزار رسانده بود و حالا نوبت او بود که عقده‌ای شود...
رد شدم. سربالایی بود و امکان تندتر رفتن هم نداشتم. چشم‌های سگ سفید توی ذهنم حک شده بودند.وقتی داشت پارس می‌کرد و به سمتم خیز برمی‌داشت انگار به من نگاه نمی‌کرد. انگار جایی دیگر، جاده را نگاه می‌کرد...

  • پیمان ..

«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...
«گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معلم‌های جایگزین آدم‌هایی گذری‌اند. هر ماه یک جایی باید معلم باشند. قصه‌ی یک ماه حضورش در یک مدرسه‌ی درب و داغان آمریکایی و دیدن معلم‌های دیگر و سر و کله زدن با بچه‌ها و درگیر بودن با گذشته‌ی تاریک خودش و زن‌هایی که وارد زندگی‌اش شده‌اند، وارد زندگی یک مرد غمگین که می‌خواهد نسل بعد از خودش را آموزش بدهد.
«گسست» برایم یک فیلم شاعرانه بود. فیلمی که با نقل قولی از آلبر کامو شروع می‌شد و با شروع شاعرانه‌ی یکی از داستان‌ کوتا‌ه‌های مشهور ادگار آلن پو (زوال خانه‌ی آشر) تمام می‌شد. ترجیع‌بند این شعر گزینه‌گویه‌های هنری بارتز بود. گزین‌گویه‌هایش از زندگی خودش، از مواجهه‌اش با معلم‌های مدرسه و نگاه کردن به منش و زندگی آن‌ها و تجربه‌اش از بچه‌ها و خانواده‌هایشان.
فیلم با داستان معلم شدن معلم‌های مدرسه شروع می‌شود. یکی‌شان راننده‌ی کامیون بوده و خواسته شغلی معنادارتر داشته باشد. یکی از معلمی متنفر بوده و چون بیکار بوده معلم شده. آن یکی طوری دیگر. من یاد خود ۱۴ساله‌ام افتادم که فکر می‌کردم یک روزی معلم می‌شوم. اتفاقا فکر می‌کردم یک جور معلم گردشی هم خواهم شد. معلمی که هر سال توی یکی از شهرهای ایران درس می‌دهد. هنری بارتز هم این‌جوری بود. او یک معلم جایگزین بود. معلم‌هایی که یکی دو ماه نمی‌توانستند سر کلاس حاضر باشند باید جایگزین پیدا می‌کردند. او یک معلم جایگزین در دبیرستان‌ها بود. معلمی که هر چند ماه باید مدرسه‌اش را عوض می‌کرد. وقتی وارد مدرسه‌ی جدید شد یادم آمد که من ۳۰سالم شده است و معلم نیستم. یادم آمد که چند وقت پیش سهیل بهم گفت می‌خواهی هفته‌ای چند ساعت توی یک مدرسه‌ی خصوصی درس بدهی؟ قبول نکرده بودم. حس خالی بودن داشتم. حس می‌کردم چیزی ندارم که به یک مشت نوجوان ۱۵-۱۶ساله بدهم و آن‌ها را برای یک عمر زندگی کوک کنم. حس کرده بودم خالی‌تر از این حرف‌ها هستم که بخواهم انگیزه‌بخش باشم. معلم باید انگیزه بدهد. علم و دانش و این حرف ها بهانه است. اما مگر خودم توی مدرسه چه چیز یاد گرفته بودم که بتوانم توی مدرسه به کسی چیزی یاد بدهم؟
مدرسه‌ی جدید خوب نبود. بچه‌هایش تخس و درس‌نخوان بودند. روز اولی که رفت تا سر کلاس درس بدهد تنها قانون کلاسش را گفت: اگر خوشت نمی‌آید به کلاس نیا. یکی از بچه‌ها پررو بازی درآورده بود و او هم بهش گفته بود برو بیرون. اخراجش کرده بود. اول جلسه‌ای خواست سطح نوشتن بچه‌ها را بسنجد. گفت کاغذ دربیاورید و با موضوع مراسم خاک‌سپاری‌ خودتان یک متن بنویسید.  یکی دیگر از بچه‌های تخس کلاس ننربازی درآورد که اگر کاغذ نداشته باشم چه؟ او ندیده گرفته بود. پسرک گردن‌کلفت بلند شده بود آمده بود چشم تو چشمش ایستاده بود. کیف هنری بارتز را پرت کرده بود گوشه‌ی کلاس و بهش گفته بود: توی گه چرا به سوال من جواب ندادی؟
انتظار داشتم بزند در گوش پسرک. انتظار داشتم بعدش خودش کتک بخورد. مثل کلاس اول دبیرستان خودم. یک معلم عربی داشتیم که قدش خیلی کوتاه بود. خیلی دوست داشت که کلاس را تحت کنترل خودش داشته باشد. یک بار که داشت درس می‌داد یکی از بچه‌های ته کلاس دل نمی‌داد. اسم پسر را هم هنوز یادم است. قدبلند بود. بدنسازی می‌رفت. قشنگ دوبرابر معلم عربی‌مان قد داشت. معلم‌مان رفت ته کلاس و پرید و شتلاق سیلی را خواباند در گوش پسر. پسر هم گفت نزن دیگه و هلش داد. بهتر است بگویم او را پرتاب کرد. معلم عربی‌مان پرتاب شد وسط کلاس و با ماتحت و کمر کوبیده شد به زمین... غرور هر دوی‌شان خاکشیر شده بود آن روز...
اما هنری بارتز نزد در گوش پسرک. برگشت گفت: ببین لعنتی، من و اون کیف جفت‌مون خالی هستیم. هیچ چیزی توی ما نیست. نه اون کیف نسبت به تو احساسی داره و نه من. ما خالی خالی هستیم. توی لعنتی عصبانی هستی. می‌فهمم که عصبانی هستی. من خودم هم عصبانی بوده‌ام. ولی دلیل عصبانیت تو من نیستم. حالا هم این برگه‌ی لعنتی رو بگیر و بشین سر جات لعنتی. و پسرک لندهور نشست.
خالی بودن... همین جا بود که عاشق این معلم موقتی شدم. این‌که علی‌رغم خالی بودن آن‌قدر بزرگ بود که معلم باشد. عاشق زندگی محقرش شدم. سر زدن‌هایش به پدربزرگش که حالا در خانه‌ی سالمندان بود. رنج و دردی که از یک زخم کهنه می‌کشید. با اتوبوس جابه‌جا شدنش. وارد شدن آن دختر نوجوان فاحشه به زندگی‌اش. پناه دادن به او و زندگی روزمره‌اش در مدرسه. بقیه‌ی معلم‌ها. دردسرهایشان. شیوه‌ی مواجهه‌شان با هزار مسئله‌ی متفاوت نوجوان‌ها. پدر و مادرهایی که فقط رابطه‌ی جنسی را بلد بودند و اپسیلونی به نتیجه‌ی کارشان فکر نکرده بودند، به آدمی که تولید کرده بودند هیچ فکری نکرده بودند. مدیر مدرسه‌ای که در آستانه‌ی شکست است. معلم‌هایی که در آستانه‌ی فروپاشی‌اند و او که سعی می‌کند بچه‌ها را آماده کند. یادشان بدهد که در مقابل هجوم ارزش‌های پوچ مواظب خودشان باشند، و وظیفه‌ی خودش می‌داند که مواظب‌شان باشد تا طغیان‌های مرگبار نداشته باشند.. و زنانی که وارد زندگی‌اش شده‌اند و او آن‌قدر اندوهگین است که فقط می‌خواهد آن‌ها را نجات بدهد و نمی‌خواهد هیچ‌کدام‌شان را از برای خودش نگه دارد.
سکانس‌های آخر فیلم از آخرین روز تدریسش در مدرسه است. آخرین روز که تراژیک تمام می‌شود. سکانس‌های آخر فیلم مواجه‌ی پایانی او است با زنان زندگی یک ماهه‌اش در آن مدرسه... 
ما این مسئولیت را داریم که جوانان‌مان را راهنمایی کنیم که سقوط نکنند، به خط پایان نرسند، بی‌معنا نشوند... 
در آخرین جلسه‌ی کلاس درس از بچه‌ها می‌پرسد: شده که وقت راه رفتن در راهرو یا کلاس درس احساس کنید باری بر وجودتان سنگینی می‌کند؟ همه با حسی از رنج تأیید می‌کنند و او برمی‌گردد می‌گوید: ادگار آلن پو حدود ۱۰۰سال پیش در مورد این چیزها نوشته است و شروع می‌کند به خواندن پاراگراف ابتدایی داستان زوال خانه‌ی آشر... و استعاره‌ای شاعرانه از یکی از کلمات اول نقل قول آلبر کامو در اول فیلم را برای‌مان روایت می‌کند...

پس‌نوشت ۱: به سهیل پیشنهاد دادم حتما فیلم را ببیند. دید و خوشش آمد و این متن را نوشت. تحلیلش از فیلم را دوست داشتم. این فیلم یک مانیفست برای زندگی است.سهیل مانیفست بودن این فیلم را خیلی خوب روایت کرده (فکر کنم باید پست‌های قبلش از تجربه‌ی خواندن کتاب هانا آرنت را هم بخوانید):

پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
« چگونه خوب نباشید»!
«چگونه خوب نبودند موضوع  [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».

و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.

بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان می‌داد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با ته‌نایی اش، تنها می‌گذاشت.
« مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود،  این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم  سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بی‌معنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.

اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
 بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم. 
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.

 

 

  • پیمان ..

۱- داوون عجم اوغلو و جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است. طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد... 
«مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند. نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند...
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود...
بله... کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما...
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد...
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند. مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو...
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است... کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد 176 نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن 176نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده... درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم... به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم...
 

  • پیمان ..

۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

«روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که «کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار «قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

«از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: «قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد...
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید... نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری... ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم... 

  • پیمان ..

شاه جاده‌باز

۱۱
اسفند

دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد...» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود...:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات... در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین دراکون آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است..
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود...
 

  • پیمان ..

شو آف

۱۰
اسفند

خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد... زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده...
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق زنان مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر زنان ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش زنان ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از زنان شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی زنان ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن... حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 

  • پیمان ..

یک تابستان گرم و شرجی در فلوریدا و چند بچه‌ی کوچک تخس. فیلم از آن‌جا شروع می‌شود که مونی و اسکوتی دارند دیکی را صدا می‌زنند. توی فیوچرلند یک خانواده‌ی جدید ساکن شده‌اند. فیوچرلند اسم مسافرخانه‌ی همسایه‌ی آن‌هاست. آن‌ها بچه‌های مسافرخانه‌ی ساختمان بنفش‌اند. 
دیکی می‌آید و سه نفری می‌روند سراغ اتاق خانواده‌ی جدید. می نشینند توی بالکن، روبه‌روی ماشین و مسابقه‌ می‌گذارند. مسابقه‌ی تف انداختن روی ماشین. هر کسی تفش بیشتر برود امتیاز بیشتری می‌گیرد. کل کاپوت ماشین و شیشه‌اش را تف‌مال می‌کنند. زن سیاه‌پوستی که تازه ساکن فیوچرلند شده به سراغ‌شان می‌آید و می‌گذارد دنبال‌شان. آن‌ها را تا مسافرخانه‌ی بنفش خودشان دنبال می‌کند. اتاق‌شان را پیدا می‌کند و به مادر مونی چغلی‌شان را می‌کند. مجبورشان می‌کند که برگردند و با دستمال ماشین را تمیز کنند. حین تمیز کردن، نوه‌ی خانم سیاه‌پوست هم به آن‌ها در تمیز کردن ماشین کمک می‌کند. آن‌ها با هم دوست می‌شوند و گنگ شاد و شیطان‌شان کامل می‌شود. 
فیلم «پروژه‌ی فلوریدا» را به طرز عجیبی دوست داشتم. اگر بخواهم در یک عبارت از فیلم بگویم می‌گویم روایت دنیاهای متضاد در کنار هم. دنیاهایی که جدا ماندن‌شان از هم همیشگی نخواهد بود. 
فیلم روایت تابستان شاد و پرماجرای چند بچه‌ی تخس و شیطان است. بچه‌هایی که خانواده‌ی کاملی ندارند. مونی با مادرش زندگی می‌کند. مادر مونی قبلا رقاصه‌ی استریپ‌تیز یک کلوب شبانه بوده. حالا اخراج شده. حالا درآمدی ندارد. روزها و شب‌ها توی مسافرخانه است. روزها علاوه بر مونی مواظب اسکوتی هم هست. مادر اسکوتی توی یک رستوران کار می‌کند. او هم با پسر کوچولویش ساکن یکی از اتاق‌های مسافرخانه است. روزها که سر کار است پسرش را می‌سپرد به مادر مونی. به عنوان دستمزد ناهار مونی را هم می‌دهد. مونی و اسکوتی پدر ندارند. دیکی مادر ندارد. همراه پدرش ساکن یکی دیگر از اتاق‌های مسافرخانه است. جنسی با مادربزرگش زندگی می‌کند. مادرش توی ۱۵سالگی او را حامله شده بود و بعد از زایمان هم سپرده بودش به مادرش و خودش رفته بود. 
همه‌ی بچه‌های این فیلم تک‌والدند. زندگی‌ پدر یا مادر یا مادربزرگ‌شان بسیار سخت است. ولی بچه‌ها دنیا شاد خودشان را دارند. فقر مانع شاد بودن آن‌ها نیست. پول ندارند بستنی بخرند. اما می‌روند جلوی بستنی‌فروشی و از توریست‌ها سکه سکه پول گدایی می‌کنند و یک بستنی می‌خرند. بعد آن بستنی را سه تایی می‌خورند. نوبتی آن را لیس می‌زنند و می‌خورند. سختی‌های زندگی والدین‌شان باعث یک جور آزادی دلچسب برای شان شده. هر آتشی بخواهند می‌سوزانند. برق کل ساختمان را قطع می‌کنند. توی استخر مسافرخانه ماهی مرده می‌اندازند. به پیرزن همسایه که لخت مادرزاد توی استخر حمام آفتاب می‌گیرد دزدکی نگاه می‌کنند و می‌خندند. بابی (مدیر مسافرخانه) را مسخره می‌کنند (بهش می‌گویند بابی بوبی) و ساختمان‌های متروکه‌ی را به آتش می‌کشانند. 
زندگی شاد بچه‌ها در تضاد با دغدغه‌های فقر والدین‌شان است. مادر مونی برای پرداخت اجاره‌ی مسافرخانه با مشکل مواجه است. شغل ندارد. پول در نمی‌آورد. عطر قلابی به توریست‌ها می‌فروشد. اما این درآمد هم کفاف نمی‌دهد. دنیای فقیرانه‌ی زندگی بچه‌ها و مادرهایشان با دنیای شاد و پر از پول توریست‌هایی که به دیزنی‌لند و ساحل فوریدا می‌آیند در تضاد است. تضادهایی که انگار جدا از هم‌اند. انگار فقر ساکنان آن مسافرخانه بر پولداری آدم‌های خوش دیزنی‌لند تأثیر نمی‌گذارد. انگار نگرانی‌ها و بی‌پولی مادرها بر شادی بچه‌ها تأثیر نمی‌گذارد. اما می‌گذارد... خیلی هم می‌گذارد....
مادر مونی (هیلی) از زور بی‌پولی به ایده‌ی تن‌فروشی می‌رسد. توی خانه از خودش عکس‌های لختی می‌گیرد و توی سایت‌ها می‌گذارد و مشتری پیدا می‌کند. وقت‌هایی که مشتری می‌آید مونی را می‌فرستد حمام و صدای ضبط را بلند می‌کند. با پول این کار به یک نان و نوای موقتی می‌رسد. اما این نان و نوا کاملا موقتی است. او به خاطر فقر و بی‌کاری، به خاطر بی‌خانمان نشدن، به خاطر فراهم کردن سقفی برای خودش و مونی سراغ این ایده رفته. اما ایده‌اش لو می‌رود. مأمورهای ایالتی به سراغش می‌آیند و تصمیم می‌گیرند مونی را از او بگیرند...
سکانس پایانی فیلم آدم را تحت تأثیر قرار می‌دهد. مونی از مأمورهای ایالتی فرار می‌کند و سراغ جنسی توی مسافرخانه‌ی بغلی می‌رود. او را می‌بیند و می‌زند زیر گریه. می‌گوید ممکن است این آخرین باری باشد که هم را می‌بینیم. جنسی هم که یک دختر کوچولو مثل او است دستش را می‌گیرد. شروع می‌کنند به دویدن. می‌دوند و می‌دوند. می‌روند توی دیزنی‌لند. تمام آدم‌های آن جا شادند و مشغول خوشگذرانی. اما این دو دختر کوچولو که دست در دست هم دارند می‌دوند غمگین‌ترین دختران عالم‌اند. تضاد وحشتناکی که بین آدم‌های توی دیزنی‌لند و حال و هوای این دو دخترکوچولو وجود دارد عجیب آدم را به فکر فرو می‌برد...
مونی و جنسی شاد بودند. بری از دنیای غمگین والدین‌شان بودند. انگار فقر والدین‌شان چیزی جدا از شادی آن‌ها بود. اما در انتهای فیلم آن‌ها هم غمگین بودند. خیلی غمگین بودند. جامعه‌ی توی دیزنی‌لند شاد بودند. انگار آن‌ها بری از دنیای غمگین این دو دختربچه بودند... ولی نخواهند بود...
فیلم از نظر پرداخت شخصیت‌ها و شروع و پایان فوق‌العاده بود. آن‌قدر طبیعی بود که من فکر کردم یک مستند دیده‌ام. یک مستند از زندگی چند خانواده‌ی فقیر در دل یک منطقه‌ی توریستی و پول‌خرج‌کنی. 
 

  • پیمان ..

این روزها مشغول خواندن کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع می‌کند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل می‌کند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسله‌ی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم می‌کند.
تا پول نباشد کاری برنمی‌آید. این یک حقیقت‌ غیرقابل انکار است. این‌که صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می‌گرفتند و چه طور حقوق می‌دادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغان‌ها چه بود و... همه و همه از فصل‌های کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصه‌گو می‌داند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل می‌کند. قصه پشت قصه. قصه‌هایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا می‌گذارد. 
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بی‌شیله و پیله قصه می‌گوید و روایت تعریف می‌کند؟ با اطمینان بالایی می‌گویم نه.
 استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد می‌ترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی می‌کند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمه‌ای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتاب‌های قبلی خواهد داشت. بیان مسئله می‌کند و بعد سعی می‌کند تمام یافته‌ها را دسته‌بندی کند و بر مبنای شیوه‌ی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آن‌ها را به صورت راوی بی‌طرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را می‌زند که جمله‌ها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را می‌زند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده می‌کند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجه‌گیری می‌کند و کتابش را می‌دهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتاب‌های علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتاب‌های دیگر است و مسلما پشتوانه‌ی علمی بالایی دارد. اما وقتی می‌خوانی‌اش حس می‌کنی یک کتاب قصه داری می‌خوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی... اما حس می‌کنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمی‌نوشت. 
به نظرم چرخه‌ی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته‌ شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفع‌شان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق می‌توانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغل‌شان را داشته باشند. آن‌ها کمتر به سراغ مسائل واقعی می‌روند. بنابراین یک مسئله‌ی بی‌ضرر از نظر سیاسی فرهنگی اجتماعی را برمی‌گزینند، آن را تئوریزه می‌کنند و آب و رنگی آکادمیک به آن می‌بخشند و منتشر می‌کنند. این کتاب‌ها و مقالات عموما به درد کسی نمی‌خورند. برای این‌که بی‌مخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان می‌دهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره می‌بیند که باید در آن چهارچوب کار کند. می‌خواند و فوق‌لیسانس می گیرد. می‌بیند جهان واقعی سخت‌تر است. پس راه دکترا را در پیش می‌گیرد. او هم وارد همان بازی استادش می‌شود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علم‌گونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلک‌ترین کار است. اولا این‌که وقتی قصه بگویی همه سر درمی‌آورند تو چی چی می‌گویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال می‌رود. ثانیا این‌که با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشته‌ی خودت پایین می‌آید و...
وقتی کتاب‌های خروجی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی رشته‌های علوم انسانی در این سال‌ها را می‌خوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم می‌خوانی متوجه می‌شوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده... بی‌خاصیت و به درد نخور کردن علم  کمترین میوه‌ی دانشگاه‌های ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار می‌کند و آن را کسر شأن می‌داند به حق که فقط به درد دانشگاه‌های فعلی ایران می‌خورد و لاغیر.
 
 

  • پیمان ..

صدسالگی کارخانه‌ی مزدا

حدود یک ماه پیش کارخانه‌ی مزدا صد ساله شد. این نوشته را باید آن موقع‌ها منتشر می‌کردم. ولی من همیشه دچار بی‌وقتی بوده‌ام خب...
به دلایل مختلف به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. در طول ۱۰سال گذشته تمام ماشین‌هایی که صاحب‌شان بوده‌ام ردی از مزدا را با خود داشته‌اند. پراید هاچ‌بکی که ۱۰سال پیش سوارش بودم (لاک‌پشت) از یک موتور کاربراتوری بهره می‌برد که اصالتا دست‌پخت مزدا بود. بعدها فهمیدم که پراید هاچ‌بک ما در روزگاران قدیم مزدا ۱۲۱ ژاپنی‌ها بوده است و فورد فیستای آمریکایی‌ها که مزدا امتیاز ساختش را تقدیم کیاموتورز کره ای ها کرد. موتور ۱۳۰۰ کاربوراتوریش علی‌رغم قدیمی بودن به شدت کم‌مصرف و سگ‌جان بود. موتور پراید انژکتوری مدل ۸۸ (سفیدبرفی) هم کار مگاموتور بود و کپی موفقی از همان موتور سری B3 ژاپنی‌ها. موتوری که سال‌هاست عامل محبوبیت پراید در بین ایرانی‌هاست. حالا هم ۴ سالی هست که مزدا ۳۲۳ سوار می‌شوم. موتورش از همان خانواده‌ی سری B مزداست، سری B6 و شاسی هم شاسیBJ ، شاسی‌ای که از ۱۹۹۸ به کار گرفته شده و بعدها مزدا۳ را هم روی آن سوار کردند و تا به امروز در جای جای جهان به کار گرفته شده است.
به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. مزدا کارخانه‌ی شماره‌ی یک ژاپنی‌ها نیست. شماره‌ی یک تویوتا است. در بین کارخانه‌های خودروسازی جهان هم مزدا از نظر فروش در رتبه‌ی پانزدهم دنیا قرار دارد. یعنی آن قدر هم شاخ و محبوب نیست. مزدا بهترین نیست. ولی به شکل عجیبی خاص است. مزدا کار خودش را می‌کند و به اصول خودش پای‌بند است. 
جوجیرو ماتسودا اسم سه‌چرخه‌ای را که در سال ۱۹۲۰ ساخته بود مزدا گذاشت. به این امید که خدای روشنایی ایرانیان، محصولش را درخشان کند. این‌که ماتسودا اسم اهورا مزدا را برای درخشش سه‌چرخه‌ی خودش به کار برده بود نشان می‌دهد که مزدا از همان اول هم اصول خودش را داشته. 
مزدا همیشه نوآوری‌های موتوری خودش را داشته و به خاطر این نوآوری‌های موتوری بین اهلش محبوب بوده. شاید مردم عادی از خلاقیت‌های مزدا سر درنیاورند. ولی کارخانه‌های خودروسازی دیگر سر درمی‌آورند. کارخانه‌ی فورد به خاطر این نوآوری‌ها بود که عاشق مزدا شد و از ۱۹۷۴ شروع به همکاری با مزدا کرد. فورد اکسپلورر که از شاسی‌بلندهای محبوب آمریکایی‌هاست دستپخت مزدایی‌ها بوده. تا ۲۰۱۵ هم فورد از سهامداران بزرگ مزدا بود. اما از ۲۰۱۵ به بعد آمریکایی‌ها به شدت ملی‌گرا شدند. سهام‌شان را فروختند. از ۲۰۱۵ به بعد تویوتا جای فورد را در مزدا گرفته. از ۲۰۱۵ به بعد مزدا دارد نوآوری‌های موتوری‌اش را به تویوتا می‌فروشد.
مزداها دیر خراب می‌شوند. سگ‌جان‌اند. به خاطر دیر خراب شدن‌شان بین تعمیرکاران ایرانی مشهورند به مزدا گدا. ولی از آن طرف هم قیمت قطعات‌شان به شدت گران است. دیر خراب می‌شوند. اما اگر خراب شوند کمی نقره‌داغت می‌کنند. کاری می‌کنند که بعد از تعمیر بگویی حالا که دوباره درست شدی چرا بدهم یکی دیگر ازت سواری بگیرد؟ خودم باز سوارت می‌شوم. 
چند وقت پیش رفتم سراغ سایت کارخانه‌ی مزدا. توی صفحه‌ی اولش صدسالگی مزدا را جشن گرفته بودند. وقتی روی صدسالگی مزدا کلیک می‌کردی فیلم‌هایی کوتاه از یکه‌تازی‌های مزدا میاتا توی جاده‌های مختلف را برایت پخش می‌کرد. من عاشق مزدا میاتا هستم. توی رمان کافکا در کرانه یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب مزدا میاتا داشت و با سرعت به آن روستای کوهستانی می‌راند. از همان وقت من عاشق مزدا میاتا شدم. حیف که توی ایران دستم از مزدا میاتا کوتاه است. سرچ زدم دیدم عاشقان مزدا هم آن تکه‌های کتاب موراکامی را برای خودشان رونویسی می‌کنند:


Know any novels in which the Miata is specifically mentioned? Here's one to start the list:

"Kafka on the Shore" by Haruki Murakami. BRG and slightly "tuned".

Mentioned many times throughout, including:

"That's a tough one." Oshima gives it some thought. He shifts down, swings over to the passing lane, swiftly slips pass a huge refrigerated eighteen-wheeler, shifts up, and steers back into our lane. "Not to frighten you, but a green Miata is one of the hardest vehicles to spot on the highway at night. It has such a low profile, plus the green tends to blend into the darkness. Truck drivers especially can't see it from up in their cabs. It can be a risky business, particularly in tunnels. Sports cars really should be red. Then they'd stand out. That's why most Ferraris are red. But I happen to like green, even if it makes things more dangerous. Green's the color of a forest. Red's the color of blood."

توی سایت زندگی‌نامه‌ی جیجیرو ماتسودا را مصور و تایم‌لاین کرده بودند و این‌که چطور کارخانه‌ی مزدا را پایه‌گذای کرد. 
کوییز اطلاعات مزدایی گذاشته بودند. اسم اولین سری خودروهای برقی مزدا چیست؟ کدام یک از لگوهای مزدا از ۱۹۹۷ به بعد لگوی اصلی این کارخانه شد؟ کدام یکی از مدل‌های مزدا در سال ۱۹۸۰ خودروی سال ژاپن شد؟ کدام یک از مدل‌های موتور برای اولین بار توسط مزدا تجاری‌سازی شد؟ نام اولین تولید کارخانه‌ی مزدا چه بود؟ همه‌ی سوال‌ها را درست و صحیح جواب دادم. سوال‌های سخت‌تر و تاریخی‌تر از مدل‌های مختلف مزدا هم می‌پرسیدند باز بلد بودم. 
یک صفحه داشتند به اسم داستان‌های مزدایی. نوشته بود که مزدا دارد صدمین سال تأسیسش را جشن می‌گیرد و بزرگ‌ترین حامیانش در طول این یک قرن مشتریانش بوده‌اند. کسانی که مدل‌های مختلف مزدا را سوار شده‌اند. نوشته بود که داستان‌های مزدایی خودتان را با ما به اشتراک بگذارید. اما از شانسم فرم داستان‌های مزدایی‌شان فقط به زبان ژاپنی بود... ۲ سال پیش متنی را نوشته بودم. دوست داشتم توی داستان‌های مزدایی برایشان بفرستم. اما چجوری به ژاپنی ترجمه‌اش کنم آخر؟!:

حالا دو سالی می‌شود که با هم رفیقیم. بعد از دو سال همدیگر را خوب می‌شناسیم و ضعف‌ها و قوت‌های هم را فهمیده‌ایم. من می‌دانم که خوشش نمی‌آید در دنده‌های پایین تخته کنم و او هم می‌داند که چطور در سرعت‌های بالا و پیچ‌واپیچ‌های تند و تیز چهارچنگولی به آسفالت بچسبد و لذت هندلینگ را به من پاداش بدهد.
سیصدوبیست‌و‌سه از رده خارج محسوب می‌شود. کلا هم دو دسته آدم سوارش می‌شوند: پیرمردها و پیرزن‌هایی که نرمی و راحتی این ماشین متناسب است با فرتوتی دست و پایشان و جوان‌هایی که دوست دارند وقتی وارد جاده می‌شوند تا شعاع صد کیلومتری مثل و مانند نداشته باشند، یکه‌تاز جاده باشند و حس تشخص و یکتایی‌شان را ارضاء کنند.
من از دسته‌ی دومم یحتمل. سوار بر کلاسیکی که به جز دو سه آپشن برقی هیچ چیزی از خودروهای به‌روز هم‌رده‌اش کم ندارد.
سیصد و بیست‌و‌سه کم استهلاک و به طرز فوق‌العاده ای کم مصرف است. هزینه‌های جاری‌اش (روغن و فیلتر و این‌ها) ارزان است. وقتی هم به سر‌و‌صدا می‌افتد و عیبی از خود نشان می دهد صدها سیصد و بیست و سه سوار در ژاپن و روسیه و چین و کلمبیا و آفریقای جنوبی و آمریکا و کانادا با فیلم ها و توضیحات شان در یوتیوب تو را دقیق راهنمایی می کنند و هزینه‌ی جست‌و‌جو و شناسایی عیب را به صفر می‌رسانند که البته گرانی قطعات ساده‌ی آن را جبران نمی‌کند...
در این دو سال با او از مه جاده‌ها گذشته‌ام، خاک جاده‌ها را به تنش و دلتنگی خداحافظی از دوستان اپلای کرده را به جانش نشانده‌ام، سواحل جنوب و شمال را دیده‌ام، به دیدار یار شتافته‌ام، طعم ناکامی را چشیده‌ام و راستش حالا که نگاه می‌کنم با اینکه دوست نداشتم ولی بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام تنهایی کرده‌ام...

  • پیمان ..

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد... سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی الزام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه...


پس‌نوشت: دست به کار نشد! از پنج‌شنبه تا حالا در مورد علت شیوع کرونا دلایل مختلفی را مطرح کرده‌اند. یک بار گفتند کار کارگرهای چینی است که در قم مشغول به کارند. بعد گفتند کار یکی از همان‌هایی است که مرده. طرف بازرگان بوده و غیرمستقیم به چین مسافرت داشته. بعد یادشان رفت که همچین دلیل‌هایی را گفته‌اند. تقصیر را انداختند به گردن مقصران تمام بحران‌های کشور: مهاجران افغانستانی و پاکستانی. گفتند این‌ها ویروس را با خودشان آوردند. حالا یکی هم نیست بهشان بگوید آخر آن‌ها اگر پول داشتند بروند به چین که جان‌شان را دست‌شان نمی‌گرفتند راهی ایران نمی‌شدند... بقیه‌ی داستان کرونا را هم همه می‌دانند دیگر...

  • پیمان ..