سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸ مطلب با موضوع «آقای نویسنده» ثبت شده است

وارد فضای نمایشگاه کتاب که شدیم اول صدای آخوندی که خیلی بلند در حیاط پخش می‌شد توجه‌مان را جلب کرد. خبری از تبلیغات ناشرهای آموزشی و کمک‌آموزشی سال‌های دور نبود. این بار آخوندی بود که داشت در مورد حجاب و برنامه‌ی کشورهای غربی در رهاسازی دخترهای بی‌حجاب و عادی‌سازی بی‌حجابی و این چیزها حرف می‌زد. به گمانم صدا ضبط شده بود. چون ساعت بعدش که برمی‌گشتیم هم هم‌چنان صدای این آخوند در حال پخش شدن بود. اگر هماهنگ نکرده بودند که بیا و در مورد کتاب دایاسپورا حرف بزن عمرا امسال نمایشگاه کتاب می‌رفتم. شنیده بودم که جو امسال نمایشگاه کتاب به هیچ وجه به کتاب نمی‌خورد. حتی به سایت مجازی نمایشگاه هم برای خرید سر نزده بودم. چرا که سال‌های پیش این قدر با مأمورهای پست داستان داشتم که دیگر از خرید از نمایشگاه مجازی کتاب بیزارم. خیلی هم ناگهانی شد. دوشنبه غروب گفتند که خانه‌ی کتاب می‌خواهد نشست نقد و بررسی کتاب دایاسپورا برگزار کند. آن قدر وقت کم بود که تبلیغی هم نمی‌شد کرد. دکتر موسوی که کتاب را خوانده بود گفت کتاب خیلی خوبی برای ترجمه انتخاب کردید، فقط ای کاش یک مقدمه‌ی مفصل خودت روی این کتاب در مورد کاربردهای دایاسپورا در سرزمین ایران می‌نوشتی. راست گفته بود. این طرف و آن طرف حرف‌های پراکنده هم داشتم. پیش خودم گفتم بد نیست بیایم نیم‌ساعت به جای آن مقدمه‌ای که ننوشتم حرف بزنم. سه صفحه یادداشت هم با خودم برداشته بودم که سرفصل‌های مقدمه‌ی نانوشته‌ام بودند، البته خیلی کلی. 
گوشه‌ی نقد نمایشگاه کنار در ۸۱ شبستان اصلی مصلی بود. از در ۸۸ همین‌طور یکی یکی آمدیم تا در ۸۱. جلوی تمام درها خانم‌های چادری نشسته بودند و آدم‌های ورودی به سالن را اسکن می‌کردند. مبادا که زیبارویی وارد فضای نمایشگاه کتاب شود. به جز چهار پنج تا از رفقای جان کس دیگری نیامده بود. طبیعی هم بود. به هر کسی گفته بودم یک فحش هم بهم داده بود که چرا می‌روی. من و شهروز نشستیم کنار هم. یک مجری هم آوردند نشاندند کنارمان. کتاب را همان لحظه دستش گرفته بود و اصلا نمی‌دانست موضوع کتاب چیست. بهش گفتیم ما خودمان حرف می‌زنیم. تو نمی‌خواهد نگران باشی. حرف‌هایم را زدم. اما وقتی فردایش خبرش را توی سایت وزارت فرهنگ و ارشاد خواندم دیدم ای بابا، تو بگو یک پاراگراف از حرف‌های اصلی‌ام را پیاده کرده باشند نکرده بودند. سانسور کرده بودند؟ احتمال زیاد بله. زور زده بودم در لفافه حرف بزنم‌ها. ولی خب اصل حرفم تیز بود دیگر. آن‌ها هم حوصله‌ی گرفتن تیزی نداشتند. کلا پیاده نکردند. 
گل حرفم این بود که در صد و خرده‌ای سال اخیر، هر جنبش و تغییر اجتماعی که در این سرزمین رخ داده کار دایاسپورای ایرانی بوده است. انقلاب مشروطه را که نگاه می‌کنی تحصیل‌کرده‌ای ایرانی‌ آن طرف آب به فکر دخالت دادن ملت در حکمرانی افتادند، از آن طرف هم علمای شیعه‌ی خارج از ایران (علمای عراق‌نشین) بودند که حضور ملت در عرصه‌ی حکمرانی را از نظر فقهی تئوری‌پردازی کردند. بعدترش که می‌آیی می‌بینی انقلاب اسلامی ایران هم بدون دانشجوهای ایرانی خارج از ایران ناممکن بود. خود امام خمینی هم جزء دایاسپورای ایرانی محسوب می‌شد. همین حلقه را اگر پی بگیری می‌بینی اگر تغییر و تحولی در این بوم و بر اتفاق افتاده از صدقه سر دایاسپورای ایرانی بوده. بعد از انقلاب ایرانیان به آن معنایی که کوین کنی توی کتابش توضیح داده دایاسپورا تشکیل ندادند تا همین یک سال اخیر و جنبش زن، زندگی‌، آزادی. تأثیر دایاسپوراهای ایرانی در عرصه‌های اقتصادی هم بی‌شک و تردید است. از ورود چای به شهر لاهیجان توسط کاشف‌السلطنه تا ۲۹۰ تا شرکت استارت‌آپی موفق سالیان اخیر ایران همه از خروجی‌های دایاسپورای ایرانی بوده‌اند. اما بعد از انقلاب اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی یک نفرت خاصی به وجود آمده که باعث شده تا ایران نتواند حتی از ظرفیت‌های اقتصادی دایاسپورای خودش استفاده کند و از آن طرف هم اصلاح امور با بن‌بست مواجه شده است. واکنش این نفرت‌ورزی این بوده که دایاسپورای ایرانی رویای بازگشت را در سرنگونی ببیند و نه در اصلاح امور که اشتباه هم هست...
بعد از آن آمده بودم تغییرات سیاستی جمهوری اسلامی نسبت به دایاسپورای ایرانی را بررسی کرده بودم: از تشکیل شورای عالی ایرانیان خارج از کشور در سال ۱۳۸۲ تا لایحه‌ی حمایت از ایرانیان خارج از کشور در مرداد ۱۴۰۱. دلایل شکست این نهادها و قانون‌ها را هم از منظر خودم گفته بودم. چند تا پایان‌نامه و مقاله‌ای هم در این موضوع توی دانشگاه‌های ایران کار شده برای چاق کردن حرف‌هایم به درد می‌خوردند. دیگر وقت و حوصله‌ی جلسه اجازه‌ نمی‌داد.
اما خب، این منبر رفتنم باز هم جبران مقدمه‌ای را که باید می‌نوشتم و ننوشتم نکرد... چون هیچ کدام از حرف‌هایم پیاده نشدند و در خبر برگزاری نشست انعکاس پیدا نکردند. کتاب هم آن‌چنان که باید و شاید مورد استقبال قرار نگرفته و تعداد زیادی فروش نرفته است. بنابراین نمی‌توانم به چاپ دوم امیدوار باشم که شاید در چاپ دوم مقدمه‌ی دلخواهم را بنویسم. ناشر می‌گوید خوب تبلیغش نکردی. نمی‌دانم. کسی دوست ندارد موضوعش را شاید.
 

  • پیمان ..

به شخصه عاشق سری مختصر و مفید دانشگاه آکسفورد هستم. سه تا خوبی دارند. یکی این‌که آکسفورد رفته سراغ خبره‌ترین آدم‌های موضوعات و از آن‌ها خواسته که یک کتاب معرفی بنویسند. دومی این‌که نهایت ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه هستند و هلو بپر تو گلو. سومی هم این‌که طیف موضوعات تخصصی گسترده‌ای را شامل می‌شوند.

متر و معیارهای آکسفورد را توی چند تایی که خوانده‌ام دیده‌ام. راه رفتن روی لبه‌ی باریکی که از یک طرف کتاب علمی باشد و بتواند آخرین یافته‌ها و جزئیات زمینه‌اش را بیان کند و از آن طرف هم قابل فهم برای همه باشد کار آسانی نیست. خیلی از اساتید و خبره‌ها هم از عهده‌اش برنمی‌آیند. ولی مختصر و مفیدهای آکسفورد برآمده‌اند. 

خیلی از کتاب‌های این سری به فارسی ترجمه شده‌اند. اما مهاجرتی‌های سری مختصر و مفید به فارسی ترجمه نشده‌اند. احتمالا به این خاطر که ناشرها فکر کرده‌اند کتاب‌های با موضوع مطالعات مهاجرت بازار ندارند. کتاب «دایاسپورا» یکی از کتاب‌های مطالعات مهاجرتی آن سری است. چند سال پیش وقتی فایل پی دی افش را دانلود و بالا پایینش کردم ازش خوشم آمد. کتاب را یک تاریخ‌دان نوشته است. پر است از مثال‌های تاریخی اقوام مختلفی که به خاطر مهاجرت، دایاسپورا تشکیل داده‌اند. به شخصه برایم آن‌ بخش‌هایی که تاریخ یهودیان و آوارگی‌های‌شان و بعد تشکیل اسرائیل را توضیح داده بود به شدت جذاب بود و البته فصل‌های آخر، آن‌جایی که می‌گوید دایاسپوراها چطور دارند سرنوشت کشورها را تغییر می‌دهند...

خیلی طول کشید انتشارش. ولی بالاخره چاپ شد. چه احساسی دارم؟ هنوز هم وقتی اسم خودم را روی صفحه‌ی کاغذ به عنوان پدیدآورنده می‌بینم دلم وول وول تکان می‌خورد راستش. این حس را وقتی اولین داستانم توی هفته‌نامه‌ی دوچرخه چاپ شد داشتم. برای خودم هم عجیب است که چطور بعد از حدود ۲۰ سال هنوز هم این حس در من ایجاد می‌شود.

توی نوشته‌های اخیر این وبلاگ داستان دایاسپوراها و اهمیت‌شان را چند باری روایت کردم. به نظرم این روزها که ایرانی‌های خارج از ایران هم بارقه‌هایی از دایاسپورا بودن را از خودشان نشان داده‌اند و مهاجرت بیش از هر زمانی دارد توی ایران مسئله می‌شود خواندنش جذاب باشد. گران نیست کتابش. راستش یک تعداد زیادی را از ناشر گرفته‌ایم که خودمان بفروشیم. اگر به پخش‌ها می‌دادیم به نصف قیمت ازمان برمی‌داشتند و معلوم هم نبود کی به پول‌مان برسیم. به جایش گفتیم هزینه پست هم با خودمان. اگر می‌خواهید بدانید دایاسپورا یعنی چه و نقشش در جریان‌های مهاجرتی چی است از این‌جا سفارش بدهید:

خرید دایاسپورا با ارسال رایگان

اگر خریدید و خواستید جمله یادگاری هم صفحه اولش بنویسم زود بهم یک جوری ندا بدهیدlaugh. مثلا پایین همین پست پیام بگذارید یا تلگرام. این هم صفحه‌ی کتاب توی سایت دیاران است: دایاسپورا.

 

پس‌نوشت: «چای سبز در پل سرخ» هم هست: این‌جا.

 

پس‌نوشت ۲: خرید کتاب از سایت دیجی‌کالا.

  • پیمان ..

بالاخره نسخه‌ی الکترونیک «چای سبز در پل سرخ» هم توی طاقچه و فیدیبو موجود شد. 
حدود یک سال پیش منتشر شد و حرف‌هایم در موردش را هم پارسال توی این پست نوشتم. نقدهایی را هم که روی کتاب نوشته شد دوست داشتم. خیلی از حرف‌های‌شان به حق بود. توی اینستاگرام هم خیلی‌ها لطف کردند و حداقل در حد یک استوری چیزکی در موردش نوشتند. اگر تمام نسخه‌های چاپ فعلی فروش می‌رفت دوست‌ داشتم چند تا از نقدها را توی چاپ بعدی اعمال کنم. حتی دو سه تا از یادداشت‌ها را هم دوست داشتم ضمیمه‌ی کتاب کنیم. فعلا همین نسخه، آنلاین شده. خوبیش این است که دیگر از هر جایی قابل دسترس است. البته خرید نسخه‌ی فیزیکی‌اش هنوز از طریق سایت دیاران به راه است.

 

خرید نسخه فیزیکی با ارسال رایگان

خرید از طاقچه

خرید از فیدیبو

صفحه پشتیبان کتاب
 

  • پیمان ..

تیتر اولم «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» بود. بعد با خودم گفتم حتماً این تیتر را سانسور می‌کنند. تغییرش دادم به تیتر «خواستگاری هم با تأیید امنیتی‌ها». زیاد دوست نداشتم تیتر دومم را. چون که داشت به حرف یک نماینده‌ی مجلس اشاره می‌کرد و کلیت ماجرا را بیان نمی‌کرد. تیتر اول یک جورهایی کلیت ماجرا را بیان می‌کرد. ولی یک طنز کوچولو داشت که بهش راضی شدم.

به نظر خودم داشتم حرف مهمی می‌زدم. یعنی حرف مهمم را اول گذاشته بودم توی مقدمه. رزگار و شهروز گفتند که چون خواسته‌ای موجز بگویی از عهده‌ی بیانش برنیامده‌ای. قرار شد بیندازمش وسط مقاله شاید قابل فهم‌تر باشد. لب مطلب این بود:

سال‌هاست که طرح پلیس امنیت اخلاقی (گشت ارشاد) در حال اجرا است. در تمام این سال‌ها گشت ارشاد یک پیام واضح و مشخص داشته است: پوشش زنان و دختران ایرانی باید به شکلی باشد که ما تعیین می‌کنیم. مقاومت مدنی زنان و دختران ایرانی در تمامی این سال‌ها مانع از اعمال خشونت جهت تحمیل شکل تعیین‌شده، علیه آنان نشد. این خشونت روز به روز افزایش یافته و با مرگ مهسا امینی در هفته‌های اخیر به مرحله‌ی بحران رسیده است. اما نکته‌ی تأمل‌برانگیز، دیدگاهی است که این نوع از خشونت دارد: تعیین پوشش افراد جامعه حق ماست و هر نوع خشونتی برای اعمال این حق روا. دیدگاهی که به هیچ وجه به مرحله‌ی تعیین پوشش برای زنان و دختران رضایت نمی‌دهد. این دیدگاه مداخله‌گر و کنترل‌گر است. این دیدگاه به هیچ وجه برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد و توقف‌ناپذیر است. خود را مجاز می‌داند که در تمامی عرصه‌های زندگی شخصی دخالت کند و مسئله این است که به هیچ وجه این نگاه تمام تمرکز خود را بر حجاب و گشت ارشاد نگذاشته است. بلکه در برخی لایه‌های قانونی خیلی فراتر از این هم حرکت کرده است. یکی از مصداق‌های این نگاه مداخله‌گر، قانون تابعیت فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با مردان غیرایرانی است. انتقال تابعیت ایرانی از مادر ایرانی به فرزندش یکی از حقوق یک زن ایرانی است. حقی که در دهه‌های گذشته همواره مورد مناقشه بوده است. وقتی به سیر وقایع نگاه می‌کنیم متوجه می‌شویم میلی در حاکمیت و به خصوص دستگاه‌های امنیتی وجود دارد که تعیین کند زن ایرانی با چه شخصی و تحت چه شرایطی ازدواج کند و نیز این میل وجود دارد که اگر فرزند یک زن ایرانی به شکل مورد نظر حاکمیت (دستگاه‌های امنیتی) بزرگ نشد رابطه‌ی دولت و ملتی با آن فرزند به وجود نیاید. جنس این نگاه مداخله‌گر با جنس نگاه پلیس امنیت اخلاقی یکسان است. اما خشونتی که در مورد تابعیت فرزندان مادر ایرانی اعمال می‌شود عمیق‌تر و البته بی‌صداتر است: محرومیت از تمام حقوق اولیه‌ی شهروندی یک فرد که تابعیت یک کشور را دارد. قربانیان این نوع از نگرش محروم‌ترین افراد جامعه‌ی ایران هستند: چند ده هزار بی‌شناسنامه در محروم‌ترین نواحی ایران که هیچ صدایی برای شنیده شدن هم ندارند. 

برای دبیر صفحه اجتماعی روزنامه شرق فرستادم. کلی هم تأکید کردم که جان هر کس دوست داری سانسورش نکن و اگر هم قرار بر سانسور است قبلش به خودم بگو. دیروز که با ناشر کتاب دایاسپورا صحبت می‌کردم گفت چند صفحه از کتاب را سانسور زده‌اند. گفت این یک سال اخیر سانسورچی‌های ارشاد خیلی هار شده‌اند. همان قبلی‌ها هستندها. ولی هار شده‌اند.گفتم این‌ها چطوری پول می‌گیرند؟ گفت صفحه‌ای پول می‌گیرند. خیلی هم درآمدشان خوب است.

باری، امروز صبح روزنامه شرق را نگاه کردم. دیدم مقاله‌ام را چاپ‌ زده‌اند، ولی جوری سانسور شده بود که احساس خجالت کردم از انتشارش. تیتر را عوض کرده بودند. زیرتیتر یکی از بخش‌های مقاله‌ام این بود: نمایندگانی، امنیتی‌تر از امنیتی‌ها. آن را به کل حذف کرده بودند. کل این پاراگرافی را هم که در مورد حاکمیت کنترل‌گر نوشته بودم یک‌جا پاک کرده بودند. حوصله نداشتم حتی زنگ بزنم شهرزاد همتی دعوا مرافعه کنم که بابا چه وضعش است؟ کار سردبیرشان است؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که وضعیت جوری شده است که روزنامه‌نگار روزنامه‌ی شرق بودن هم یک جورهایی همان سانسورچی وزارت ارشاد بودن است...
 

  • پیمان ..

چهارمی را هم نوشتم. خیلی هم بد شد. اصلا خوب نشد. حس کردم مصنوعی شده. خیلی هم از من دور بود. تمام شخصیت‌های توی داستان از من دور بودند و همین هم به نظرم آخرش باعث شد که یک چیز مزخرفی شود. من نویسنده‌ی حرفه‌ای نیستم که بتوانم در مورد دورترین آدم‌ها از خودم هم قصه بنویسم. تلاش بیهوده‌ای داشتم. آدمی که روزی ۱۰۰۰ کلمه قصه ننویسد معلوم است که همه چیز برایش خشک و دور است و آدم‌ها را هم نمی‌تواند روایت کند.

دو تای اول را بهار ۹۹ همان اول‌های کرونا نوشتم و روی دور نوشتن هم افتاده بودم. بعد یکهو نظم جدید جایگزین شد و درگیر کارهای روزمره‌ی مسخره شدم و از دور افتادم. به خاطر یکی‌شان یک جایزه‌ی ادبی هم گرفتم. سومی را خیلی دوست دارم. پاییز ۹۹ نوشتم. پشت سر هم نمایشنامه‌های بهرام بیضایی را خوانده بودم و یک شیوه‌ی جدید روایت ازش یاد گرفته بودم و همان را هم اجرا کرده بودم. تقلیدم ناشیانه بود. ولی این‌قدر الگوی اصلی قوی بود که حس می‌کنم خروجی تقلیدی من هم باز قابل قبول در آمده. برای مسابقه‌ای نفرستاده‌ام تا به حال. فکر کنم اگر جایی بفرستم و داورها منصف باشند جایزه ببرد.

چهارمی چندین ماه بود که توی ذهنم بود. یعنی همه‌ی باقی‌مانده‌ها چند سال است که توی ذهنم هستند و همه‌شان هم از من دور هستند: یک کشتی‌گیر، یک راننده‌ی شوتی، یک زن هنرمند، یک دختر عراقی و... چهارمی را فقط خواستم از ذهنم بیرون بیاید. روایتم ضعیف شد. آدم‌ها همه تصنعی شدند. حتی آن احساساتی را که می‌خواستم شخصیت اولم داشته باشد هم درنیامد. هیچ چیز به فرمان من نبود. فقط نوشتم که از ذهنم بیرون بیاید. خیلی سریع می‌گذرد. الان که یادداشتم به خاطر جایزه ماورا را دیدم گرخیدم که دقیقا یک سال گذشته و من بعد از یک سال تازه چهارمی را نوشتم و جالب این‌که به خودم گفته بودم تا یکی دو ماه آینده ۵ تای باقی‌مانده را هم بنویسم.

و حالا یک سال گذشته و فقط یکی‌شان را نوشته‌ام و زمان خیلی سریع می‌گذرد. اصلا نمی‌فهمم که چطور می‌گذرد. پروژه‌های ناتمام زیادند و نوشتن فقط رها شدن است. نگرانی‌ام این است راستش: نباید به ۸ تا بسنده کنم. باید ۱۶ تا حداقل بنویسم. از این ۱۶ تا حداقل ۴ تایش مثل داستان چهارم می‌شوند: تصنعی و نچسب و ضایع و مزخرف. از ۱۲ تای باقی‌مانده هم احتمالا فقط ۸ تا قابل انتشار خواهند بود. اگر به ۸ تا بسنده کنم فکر کنم فقط ۳ تای‌شان قابل انتشار شوند و ۳ تا هم این قدر کم است که همان بهتر که کاغذ حرامش نشود... خیلی دوست دارم این ۸ تا را کنار هم بگذارم و یک مجموعه داستان بدهم بیرون. نه به خاطر کتاب یا مجموع داستان بودنش‌ها. نه. فقط حس می‌کنم این ۸ تا می‌تواند روایت درد باشند. دردی که کسی به فکرش نبود و شاید هم تا سال‌ها نباشد. دردی که شاید اصلا توی هیر و ویری هزار تا درد دیگر فراموش شود... نمی‌دانم. از این که زمان دارد این قدر سریع می‌گذرد و من هنوز هیچ کاری نکرده‌ام دارم دیوانه می‌شوم. 

  • پیمان ..

برای فروش «چای سبز در پل سرخ» چند تا راه‌کار داشتیم: همه چیز را بسپریم به ناشر و خودمان را کنار بکشیم یا این‌که خودمان هم در فرآیند فروش سهیم شویم. 
در بازار کتاب ایران ناشر اهمیت چندانی ندارد و پخش کتاب‌ها هستند که وظیفه‌ی فروش را بر عهده دارند. برخلاف ناشرها، تعداد پخش‌های کتاب محدود است. فقط سه-چهار تا ناشر هستند که خودشان هم پخش کتاب دارند و بقیه ناشرها وابسته‌ی پخش‌ها هستند. پخش‌ها هم ناز دارند. کتاب را برمی‌دارند و پخش می‌کنند؛ اما پرداخت‌ها معمولا ۶ ماه و ۱ سال و... طول می‌کشد. گستردگی جغرافیای ایران را که در نظر می‌گیری می‌بینی خب حق هم دارند. البته بار این کاستی‌ها و دیر پرداخت شدن‌ها و... به دوش ناشرها نمی‌افتد. اگر این طور بود که با این همه گرانی و تورم ناشرها کتاب چاپ نمی‌کردند. اتفاقا صنعت نشر صنعت پرسودی هم هست. بار تمام کاستی‌ها به دوش نویسنده است و همیشه سهم او است که در این کشمکش‌ها لاغر و لاغرتر می‌شود. ما گفتیم کتاب‌مان سفرنامه‌ی افغانستان است و دایره‌ی مخاطبانی که در دیاران داریم ارتباط بیشتری با موضوع کتاب دارند پس بخشی از فروش کتاب را خودمان به عهده بگیریم. ناشر کار خودش را بکند. بخشی از فروش هم کار خودمان بشود. توی سایت دیاران صفحه‌ای برای فروش کتاب اضافه کردیم و یک درگاه پرداخت هم ایجاد کردیم. برای افزایش جذابیت و مزیت رقابتی گفتیم هزینه ارسال هم رایگان شود. پخش کتاب‌ها ۴۰ تا ۵۰ درصد قیمت پشت جلد را کارمزد برمی‌دارند و تا ۳۰ درصد قیمت پشت جلد هم اگر هزینه ارسال می‌شد برای‌مان به صرفه بود.
از مأمور پست محله‌ی دریان‌نو این‌قدر خاطره‌ی تلخ داشتیم که برای ارسال کتاب‌ها بی‌خیال شرکت پست شدیم. بسته‌های‌مان را نیاورده برگشت می‌زد و ما را برای تحویل گرفتن‌شان به دردسر می‌انداخت. یا اگر می‌آورد شاکی بود که چرا ساختمان‌مان آیفون ندارد. بهش‌ می‌گفتیم ما طبقه همکفیم. ۱۰ ثانیه بیایی تو در بزنیم می‌آییم می‌گیریم. به خرجش نمی‌رفت. بسته‌ها را برگشت می‌زد. خود اداره پست هم که چند باری رفته بودم زیر بار پست سفارشی نمی‌رفتند. می‌گفتند ما فقط پیشتاز می‌زنیم. پست پیشتاز هم گران‌تر است و هم دیرتر به مقصد می‌رسد. پست سفارشی هم ارزان‌تر است و هم سریع‌تر. الکی می‌گفتند بسته را بیمه می‌کنیم. یکی دو بار بسته‌ها که گم شده بودند هزینه رفت و آمد و ثبت شکایتش از هزینه خسارت بیشتر می‌شد و خودشان هم این را می‌دانستند. 
به تیپاکس روی آوردیم. سرویس مای تیپاکس جذاب بود. سرویس منزل تا منزل تیپاکس خوراک ما بود. مشخصات پاکت‌ها (فرستنده و گیرنده) را توی اپ یا سایت تیپاکس ثبت می‌کردیم و زمان تعیین می‌کردیم تا مأمور تیپاکس بیاید بسته‌ها را بگیرد و ببرد. هزینه‌اش را هم همان موقع پرداخت می‌کردیم. بد نبود قمیت‌ها. بسته‌های تهران ۱۹۵۰۰ تومان هزینه‌اش می‌شد و بسته‌های شهرستان از ۲۰ هزار تومان به بالا تا سقف ۳۰ هزار تومان. بار اول که از طریق مای تیپاکس درخواست‌مان را ثبت کردیم، مأمور تیپاکس با موتورش آمد دم در و بسته‌ها را گرفت. خودمان پاکت داشتیم. توی کمد دیواری‌های دفترمان از شرکت قبلی یک جعبه پاکت خالی جا مانده بود. همان‌ها را استفاده کردیم. مأمور تیپاکس هر پاکت را می‌خواست ۱۰ هزار تومان بفروشد. نیازی نداشتیم. قیمت پاکت‌ها را هم از گوگل پرسیده بودم. بسته‌ی ۵۰ تایی پاکت‌ها دانه‌ای ۲۵۰۰ تومان می‌شد. مأمور تیپاکس می‌‌خواست ۲۵۰۰ تومانی‌ها را دانه‌ای ۱۰ هزار تومان بفروشد. محموله‌ی ۱۰ تایی پاکت‌ها را از ما گرفت و رفت. پاکت‌ها به موقع به مقصد رسیدند. اما این اولین و آخرین باری بود که مأمور تیپاکس برای دریافت بسته‌ها آمد! دفعه‌ی بعدی که بسته‌های‌مان را در مای تیپاکس ثبت کردیم و هزینه‌ها را پرداخت کردیم، مأمور تیپاکس سر وقت تعیین‌شده نیامد. زنگ زدیم به تیپاکس شکایت کردیم. گفتند می‌فرستیم. اما کسی نیامد. سه روز گذشت. سه بار شکایت کردیم اما باز کسی نیامد. زنگ زدیم نمایندگی‌های تیپاکس نزدیک دفتر. یکی‌شان وعده وعید داد. ولی باز هم نیامد. آن یکی آب پاکی را ریخت روی دست‌مان و گفت آقا ما دیگر نمی‌آییم بسته بگیریم. خودتان بیاورید. با یک هفته تأخیر بسته‌ها را فرستادیم. فهم‌مان بیجک گرفت که مأمورهای تیپاکس در صورتی‌که برای‌شان سود اضافی داشته باشی انجام وظیفه می‌کنند وگرنه وظیفه‌ی تعریف شده برای‌شان معنایی ندارد. 
دفعه‌ی بعد بی‌خیال مای تیپاکس شدیم. بسته‌ها را بردیم یک نمایندگی دیگر تیپاکس. این هم علافی‌اش وحشتناک بود. ۴۵ دقیقه تمام ایستادیم تا مشخصات ۱۰ بسته‌ را ثبت کنند. کاری که خودمان در مای تیپاکس عرض شاید کمتر از ۱۵ دقیقه انجام می‌دادیم. هزینه هم همان بود. این‌که ما برده بودیم و آن‌ها نیامده بودند از ما بگیرند باعث کاهش هزینه نشده بود. 
اما داستان‌های تیپاکس تازه داشت شروع می‌شد. بعضی شهرستان‌ها پستچی‌های تیپاکس نمی‌رفتند بسته را تحویل بدهند. زنگ می‌زدند به گیرنده که بیا تحویل بگیر. در شهری مثل قم این داستان خیلی بد شد. یکی از کسانی که کتاب را خریده بود، این طرف شهر بود و نمایندگی تیپاکس آن طرف شهر. هزینه رفت و آمد طرف برای گرفتن بسته خودش اندازه‌ی قیمت کتاب می‌شد! یعنی اگر بسته را تحویل راننده‌ اتوبوس‌های بین شهری می‌دادیم و به طرف می‌گفتیم فلان ساعت برو ترمینال از راننده تحویل بگیر شرف داشت به این حالت تیپاکس.
بسته‌های بعدی اما ماجراهای عجیب‌تری داشتند. این بار مای‌تیپاکس ثبت کردیم و دیگر منتظر مأمور تیپاکس نشدیم. گفتیم همه چیز در سیستم‌شان ثبت شود هم وقت کمتری از ما می‌گیرد هم از خودشان. این‌جوری فقط باید یک برچسب می‌زدند روی پاکت‌ها و تمام. هزینه بسته‌ها را هم تمام و کمال توی مای تیپاکس‌شان پرداخت کردیم. بسته‌های تهران ۱۹۵۰۰ تومان شدند و بسته‌های شهرستان از ۲۲ هزار تومان تا حدود ۲۹ هزار تومان. بسته‌ها را تحویل دادیم. اما تیپاکس روی دیگر خودش را نشان داد. یک سرویس دیگری دارد به نام پس‌کرایه. خیلی از کسب‌وکارهای اینترنتی ازش استفاده می‌کنند. کالا را به تیپاکس می‌سپرند و هزینه ارسال را می‌سپرند به عهده‌ی گیرنده. تیپاکس از ما هزینه ارسال را دریافت کرده بود، اما همه‌ی ۹ تا بسته‌ را پس‌کرایه هم کرد. کتاب‌ها را به گیرنده می‌رساند و از آن‌ها هم پول می‌گرفت. یعنی هم از سمت فرستنده (ما) پول می‌گرفت و هم از سمت گیرنده. یکی از مشتری‌ها زنگ زد که مگر نگفتید ارسال رایگان؟ این چرا از من پول می‌خواهد؟ برایش مستندات پرداخت هزینه را هم فرستادیم و نشان داد و آن مأمور تیپاکس قانع شد. اما بقیه پول زور سلفیده بودند و به ما هم فحش دادند که چرا دروغ گفتید که هزینه ارسال رایگان است؟ تازه یکی‌شان دوبله اذیت شده بود. بسته را نبرده بودند دم خانه‌شان. بهش گفته بودند بیاید فلان دفتر بسته را تحویل بگیرد. این بنده خدا کلی راه کوبیده بود رفته بود. بعد ازش پول هم گرفته بودند تا بسته را تحویلش بدهند. 
آبروریزی عجیبی شد. 
زنگ زدیم دوباره واحد شکایات تیپاکس. دقیقا ۲۰ دقیقه ما را پشت خط نگه داشتند و اخرسر گفتند درست می‌گید. یک کد پیگیری به ما  دادند و همین. می‌دانم که سرکاری است. چه کار مگر می‌خواهند بکنند؟ احتمالا نهایت کارشان این است که مثل دیجی‌کالا بردارند یک کد تخفیف بدهند بگویند جبران خسارت‌تان این شکلی. در دیجی‌کالا خودت هستی و دیجی‌کالا. به کسی قول مکتوب نداده‌ای. این‌که بگویی و بنویسی ارسال رایگان و بعد یکی دیگر پول زور بگیرد، فقط بحث آن پول نیست که، آبرو حیثیت رفته است...
پست و سازوکار پخش کالاها و مرسوله‌ها سیستم جدیدی نیست. صدها سال قدمت دارد و صدها سال است که چند و چونش مشخص شده. قبل از تلفن و اینترنت و این داستان‌ها بوده. سازوکارش در همه جای دنیا مشخص و واضح است. «اخلاق» مشخصی دارد. این‌که ایرانی جماعت اخلاق یک فرآیند شاید چند هزار ساله را یاد نگرفته گریه‌آور است.

  • پیمان ..

چای سبز در پل سرخ

«چای سبز در پل سرخ» بالاخره چاپ شد. آقای ناشر زنگ زد گفت کتاب‌ها اول بیاید دفتر خودتان؟ دفتر خودش از مرکز شهر دور بود. گفتم باشد. دم‌دمه‌های غروب یک پراید خسته خودش را رساند دم دفتر. تا بیخ پر از کتاب بود. همه‌شان «چای سبز در پل سرخ» بودند. راننده‌اش پیرمردی بود که من را برای پیدا کردن آدرس دق آورد. شهروز کمکم کرد و کتاب‌ها را آوردیم توی دفتر گذاشتیم که فردا پس‌فردا بدهیم به ناشر و پخش‌ها و این طرف آن طرف. کتاب‌ها را که چیدیم شهروز ازم عکس گرفت. خسته در کنار کوهی از  کتاب‌ها ایستاده بودم و این سوال بزرگ که حالا کی این‌ها را می‌خرد؟ چه کاری بود آخر چاپ کردن این سفرنامه؟ معلوم نیست چند تا درخت را حرام کرده‌ایم؟

یکی از کتاب‌ها توی پلاستیک نبود. برش داشتم نگاهش کردم. بدم نیامد. حس جالبی داشت. موجودی نازنین بود که از من زاییده شده بود. مثل بچه هم نبود که تازه اول دنگ و فنگش باشد. از من خارج شده بود و قرار بود راه خودش را بدون من برود.

به این فکر کردم که «چای سبز در پل سرخ» اولین «کتاب» من که نیست. اولین کتاب همان کتابچه‌ی قرمز «بزرخ بی‌هویتی در سرزمین مادری» بود. همان که من و محسن برداشته بودیم ابعاد اجتماعی اقتصادی سیاسی امنیتی بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی را جمع کرده بودیم و ترجمه کرده بودیم که بقیه کشورهای دنیا با این پدیده چطور برخورد کرده‌اندو در چهل سال اخیر چرا هر سال وضعیت افتضاح‌تر شده و آخرش هم یک طیف راه‌حل سیاستگذاری داده بودیم. یک کتابچه‌ی ۸۰ صفحه‌ای کوچک بود که خودمان چاپش کرده بودیم. نه شابک داشت نه مجوز نه ناشر. هر بار ۳-۴۰ نسخه چاپ می‌کردیم و این طرف آن طرف که می‌رفتیم توی جلسات بعد از زدن حرف‌های‌مان آن را می‌گذاشتیم روی میز که این هم مستندشده‌ی حرف‌های‌مان. فکر کنم بیشتر از ۲۰۰ نسخه ازش چاپ کردیم و این طرف آن طرف دادیم. یک تعدادش‌اش را هم فروختیم. یک بابای دانشجویی توی یکی از دانشگاه‌های آلمان خیلی باهاش حال کرده بود. می‌گفت کار تر و تمیزی است. یکی دو تا از اساتید علوم اجتماعی هم می‌گفتند کار علمی نیست، اما حرف غیرعلمی هم نزده. چند وقت پیش که رفته بودم مرکز پژوهش‌های مجلس یکی از کارشناس‌های آن‌جا من را با همین کتابچه‌ به یاد آورد. گفت تو همان کتابچه‌ قرمزه‌ای. 

بعضی روزها که به خودم می‌گفتم تو پیامبر بی‌کتابی یاد آن کتابچه‌ی قرمز می‌افتادم. یاد این‌که بالاخره آن کتابچه‌ی قرمز دم‌دستی قانون یک کشور را یک جورهایی تغییر داد و چی بالاتر از این‌که کتابی بتواند قانون و بعد زندگی یک تعداد آدم را زیرورو کند؟ الکی به خودم می‌گفتم که درست است که آن کتابچه ۲۰۰ نسخه بیشتر چاپ نشد و موقتی هم بود و درجایی اسم و رسمش ثبت نشد، اما کارکرد نهایی یک کتاب را داشت.

به شناسنامه‌‌ی کتاب «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. چون من نویسنده اول کتاب بودم، به عنوان سرشناسنامه کتاب اسم من را آورده بودند و محسن و حسین در بخش توضیحات کتاب اسم و سال تولدشان آمده بود. باز هم این اولین بار نبود که اسمم سرشناسنامه کتاب می‌آمد. دفعه پیش همین چند ماه پیش بود. مجموعه مقالات و جستارهایم در مورد روندهای ورود و خروج افغانستانی‌های بدون مدرک را به امیرحسین داده بودم. او هم یک مجموعه تحلیل سیاستگذارانه تنگش اضافه کرده بود و برده بود مرکز بررسی‌های استراتژیک ریاست‌جمهوری. برای‌شان اهمیت مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک و چرخه‌های مختلف را توضیح داده بود و قانع‌شان کرده بود که گزارش ما را چاپ کنند. تمام پیگیری‌هایش را امیرحسین انجام  داده بود. حاصلش شده بود کتابچه‌ی «زیست مهاجران غیرقانونی در ایران» که شابک و کد کتابخانه‌ی ملی هم گرفته بود. یک جورهایی در آن کتابچه اولین بار بود که اسم من به عنوان نویسنده در سرشناسنامه‌ی یک کتاب می‌آمد. یک کتابچه‌ی مختصر و مفید بود از داستان مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک در ایران. یک جورهایی مثل کتاب «برزخ بی‌هویتی در سرزمین مادری» بود. به تنهایی نمی‌شد اسمش را کتاب گذاشت. چیزی نبود که هر زمانی بشود خواندش. خیلی جزئی و دقیق نبود. بخشی از یک فرآیند حل مسئله بود و هست. البته سرعت تغییرات و اتفاقات افغانستان آن قدر  زیاد است که در نیمه‌راه حل مسئله یکهو می‌بینی صورت  مسئله عوض شده...

به «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. به حجم ۲۶۰ صفحه‌ایش. این یکی «کتاب» بود. قیافه و حجمش به کتاب بیشتر می‌خورد. یک سفرنامه‌ی مفصل با سه تا نویسنده. اولش روایت‌های‌مان جدا جدا بود. ایده‌ی خودم بود که اول شخص جمع کنیمش. زاویه دید کل کتاب اول شخص جمع است، با همان بازی‌های این زاویه دید که به تو امکان می‌دهد یک نفر را سوم شخص کنی و با دو نفر دیگر اول شخص جمع بسازی و هر وقت هم راه می‌دهد هر سه نفر اول شخص جمع باشند... به جاهایی که فکر  می‌کردیم سانسور می‌شود و سانسور نشده بود نگاه کردم. خوبی ناشر غیرمشهور همین است. سانسورچی ارشاد کتاب را با دقت کمتری می‌خواند یا کتاب به سانسورچی غیرحرفه‌ای می‌رسد و ممیزی نمی‌خوری!

نه... این یکی «کتاب» بود. حالا می‌توانستم خودم را پیامبر صاحب کتاب بدانم. به نادر موسوی پیام دادم که بابت همه‌ی همکاری‌ها دمت گرم. پیامش دلگرمم کرد. گفت ان‌شاءالله این کتاب برایت قطارک باشد و کتاب‌های بعدی را هم بدون وقفه و قطاروار بنویسی... دو تا کتابچه‌ی اولی تحلیلک بودند و از عقل برآمده بودند نه از دلم. این یکی هم سفرنامه بود و بیشتر شرح دیده‌ها و شنیده‌ها‌ی بیرون از من بود. مضاف بر این‌که هر سه را با همکاری یکی دو نفر دیگر نوشته بودم. هنوز چیزی که بگویم تکه‌ای از وجود من در آن قرار گرفته ننوشته و چاپ نکرده‌ام... 

بعد یکهو یاد مهدی فاضل‌بیگی افتادم و سفرنامه‌ی «در جست‌وجوی شانگری‌لا». از کتابش خوشم آمده بود و معرفیش هم کرده بودم. همان موقع بهم پیغام داده بود که کتاب بعدی‌ام که آن هم سفرنامه است دارم می‌نویسم. در مورد نام کتاب ازم نظر خواسته بود. نظر داده بودم. در مورد سانسورهایی که کتابش خورده بود چند پیام ردوبدل کردیم. هیچ وقت فرصت نشد هم را ببینیم. نیازی هم به دیدن همدیگر ندیده بودیم انگار. اما قبل از این‌که کتاب بعدی‌اش چاپ شود مرگ امانش نداد. دوست داشتم کتاب بعدی‌اش را بخوانم. شعری را که اواخر عمرش نوشته بود دوست داشتم. هنوز هم «در جست‌وجوی شانگری‌لا» را که می‌بینم یک حس عجیبی بهم دست می‌دهد: این کتاب مهدی فاضل‌بیگی است که مرگ امانش نداد تا کتاب‌های بعدی‌اش را بنویسد. 
«چای سبز در پل سرخ» را با حس بهتری دستم گرفتم. جلد شمعی‌اش را با سرانگشت‌هایم لمس کردم و گفتم: خدا را چه دیدی. شاید همین آخرین زور من شد. پس بهتر است که دوستش داشته باشم!

 

پس‌نوشت:

لینک خرید کتاب با ارسال رایگان

 

پس‌نوشت ۲:

نقدهای کتاب:

۱. آشنایان غریب؛ از «افغانی‌بودن» تا «ایرانی‌گک شدن»- نگاهی به سفرنامه «چای سبز در پل سرخ»/ نوشته رضا عطایی

۲. تلاشی کردن پیکر افغانستان/ نوشته پردیس جلالی

۳. بیا تا راحت برات از پاره تنمون افغانستان بگم»/ نوشته محمدصادق کریمی

۴. چای سبز در پل سرخ/ نوشته سهیل رضازاده

۵. مصاحبه با سایت شفقنا

۶. تلنگری به جامعه ایرانی/ زهرا مشتاق

  • پیمان ..

جایزه ماورا

۲۶
اسفند

یک دفترچه زرد رنگ دارم که تویش سوژه‌ها و طرح‌های داستانی‌ام را می‌نویسم. نه این‌که نویسنده باشم و خیلی سوژه پیدا کنم. نه. لحظه‌های اندک و حوادث کمی هستند که حس می‌کنم قابلیت قاب‌بندی جداگانه‌ای از روزمرگی‌هایم را دارند. آدم‌هایی هستند که از من فرسنگ‌ها دورند و فکر می‌کنم که با روایت زندگی‌شان در یک قصه می‌توانم از خودم دور شوم. همچه چیزی. خیلی هم سختم است این جور نوشتن. اصلا روان نیستم. ولی اگر بنویسم خوشم می‌آید از خروجی کار. 
خب، زندگی از یک جاهایی به بعد آن‌قدر سریع می‌گذرد که یکهو می‌بینی آن دفترچه‌ی زردرنگ فقط در حد یک دفترچه‌ی سوژه و طرح مانده و هیچ‌ کدام‌شان به یک متن مستقل تبدیل نشده‌اند. یا اگر هم شده‌اند در حد یک پیش‌نویس‌اند که وقت بیشتری برای بازنویسی و از آب و گل در آوردن می‌خواهند.
دو ماه اول ۹۹ کمی فرصت داشتم که به این دفترچه بیشتر فکر کنم. کرونا بود و سردرگمی و بایکوت ماندن کارها. من هم در دو ماه اول ۹۹ دو تا از طرح‌ها را مکتوب کردم و نسخه‌ی اولیه را ازشان در آوردم. ایده‌آل‌گرایی را کنار گذاشته بودم و گفته بودم که فقط یک روایت اولیه بنویس. خوب و بدش را بعدها زور بزن.  آبان‌ ماه توانستم یک روایت دیگر هم بنویسم. ولی دیگر نشد. هم ایده‌آل‌گرایی باز کار دستم داد و هم این‌که سرگرم کارهای دیگر شدم.
توی ذهنم اولویت را گذاشته بودم روی ۸ تا سوژه‌ با یک تم مشخص. اول سال به خودم گفته بودم ماهی یک داستان بنویس و ۴ ماه آخر سال را وقت بگذار برای بازنویسی و شکل دادن‌شان. ولی در کل توانستم فقط ۳ تای‌شان را بنویسم و الان هم که دیگر ۹۹ دارد نفس‌های آخرش را می‌کشم سرشارم از حسرت کارهای نکرده. راستش ایجاد حس و حال آدم‌هایی دور از تو هم کار زمان‌گیری است. باید بتوانی از خودت جدا شوی...
همان دو تایی را که ماه اول نوشته بودم برای چند تا مسابقه‌ی ادبی فرستادم. هیچی نشدم. ناراحت نشدم. راستش یک حسی دارم که سیستم اکثر مسابقات ادبی ایران هم مثل سیستم دانشگاهی ایران است. 
دانشجو درس را از استاد فرا می‌گیرد. استاد چیزهایی را درس می‌دهد که در طولانی مدت به بقای خودش در دانشگاه کمک می‌کند. اصولا  فضای  خارج از دانشگاه و مسئله‌ی واقعی در درس‌های دانشگاهی ایران محل چندانی از اعراب ندارند.  چون استاد حقوقش را از دانشگاه می‌گیرد نه از بیرون از دانشگاه. استاد همواره در پی تربیت یکی مثل خودش است. دانشجوهای برتر هم نهایتا استاد می‌شوند و آن‌ها هم رویه‌ی سابق را پی می‌گیرند. درس‌هایی بدهند که دانشجو را سرگرم و موقعیت خودشان را تثبیت کند. گور بابای فضای بیرون از دانشگاه. مسابقات ادبی هم یک رابطه‌ی این‌جوری دارند. خیلی از داورهای این مسابقات خودشان معلم و استادند و تکنیک درس می‌دهند. پس سعی می‌کنند کسانی را که بهتر آن تکنیک‌ها را به کار می‌گیرند برگزیده کنند و لوپ ادامه پیدا می‌کند.
رفت و رفت تا پری‌روز. داشتم زور می‌زدم که دوچرخه‌ام را توی ماشین جا بدهم و بروم شمال به دیدار خانواده. همین‌طور که تلاش می‌کردم خانم همسایه آمد و گفت شما که نبودید اداره پست براتون دو تا بسته آورده بود من گرفتم. گفتم ممنون. بسته‌ها را آورد برایم. یکی‌شان یک جعبه بود از اصفهان. گفتم یعنی چی می‌تونه باشه؟
رفتم از خورجین پاندا یک چاقو در آوردم و چسب‌کاری‌های زیاد دور بسته را پاره کردم. تویش پر روزنامه بود. روزنامه‌ها را کنار زدم و کنار زدم. وسط روزنامه‌ها یک تندیس بود. تندیس جایزه‌ی ادبی ماورا!  دوباره روزنامه‌ها را کنار زدم و کنار زدم تا رسیدم به انتهای جعبه. یک لوح تقدیر هم بود که تویش نوشته بود به مناسبت کسب مقام برتر بخش داستان جایزه‌ی ادبی ماورا از شما تقدیر می‌گردد. گفتم ایول. باز جعبه را کاویدم. چیز دیگری نبود. خبری از پول و پله نبود. 
بعدش نشستم توی موبایل به جست‌وجو کردن جایزه‌ی ماورا. اصلا خبر نداشتم که اختتامیه‌اش هم برگزار شده و نتایج را اعلام کرده‌اند. خیلی در سوت و کور این کار را کرده بودند. حتی توی گوگل خبری از برگزیده‌ها نبود. به اینستاگرام‌شان رفتم. توی اینستاگرام مرتب و منظم بودند. هم عکس از مراسم اختتامیه و هم اسامی برندگان. 
جایزه‌ی ماورا هم برای ایرانی‌ها بود و هم برای افغانستانی‌ها. برنده‌های هر بخش را در دو بخش ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها زده بودند. ترتیب نداشت برنده‌ها. به داورهای بخش نهایی نگاه کردم. بدک نبود. احتمالا سلیقه‌ی روایت داستانم با سلیقه‌ی روایت داستان‌شان هم‌آهنگ بوده. ولی حسرت خوردم که ای کاش حداقل خبر می‌دادند که داریم اختتامیه را برگزار می‌کنیم. این‌جوری پا می‌شدم می‌رفتم اصفهان یک سر... 
تازگی‌ها به یک نتیجه‌ای رسیده‌ام. داستان‌ها، شعرها،‌فیلم‌ها و... از برای حرف زدن‌ و دور هم جمع کردن آدم‌هااند. یعنی نهایت کارکرد داستان‌ها و شعرها و فیلم‌ها همین است که آدم‌ها را وادارند که در مورد موضوع‌شان با هم حرف بزنند. این به حرف واداشتن‌ها دو سطح دارد: خود نویسنده‌ها و شاعرها و سازندگان بنشینند با هم حرف بزنند یا این‌که دیگران را وادارند که در مورد آن موضوعات حرف بزنند و فکر کنند. شاهکار شدن و پرفروش شدن و... مهم نیست. افق دید را که به درازای تاریخ می‌بری می‌بینی هیچ اثری ماندگار نیست. جاودانگی رویایی بیهوده است. حتی حافظ هم در افق ده هزار سال عملا محکوم به فراموشی است. ماورایی‌ها اگر می‌گفتند می‌رفتم اختتامیه‌شان. دوست داشتم بروم. درست است که آدم‌ کم‌حرفی هستم و برای شروع رابطه یخمکم. اما حداقل بلدم گوش بدهم... لعنت بر کرونا. لعنت بر شی جین پینگ.

  • پیمان ..