از زندگانیام گله دارد جوانیام
کلهی سحر راه افتادیم. 2ساعته رسیدیم به پناهگاه. خوب رفتیم. نفسش را داشتیم. تیزتر هم میتوانستیم برویم. بهانهاش اگر بود تیزتر میرفتیم. تند نرفتیم. آرام آرام، ولی پیوسته و بیتوقف. نیترو هم میزدیم. از دماغ نفس بکش، از دهن بده بیرون. به ارتفاع 2500 که رسیدیم زدیم از مسیر بیرون. نشستیم به تهران نگاه کردیم. با همهی خانههای قوطیکبریتی و گستردگیاش زیر پای ما بود. تو مشت ما بود. زور میزدیم با دو انگشت اشاره و شست روی تصویر تهران زوم کنیم. زوم نمیشد. مثل صفحهی لمسی موبایل بود و نبود. آبانگور گازدار خوردیم. سیگار کشیدیم. بوتههای ریواس را کندیم و ریواس ترشمزه خوردیم. به دو کفشدوزکی که روی برگ ریواس به هم چسبیده بودند خندیدیم. کرممان گرفت که از هم جدایشان کنیم. یکی با ما این کار را کند خوب است؟ بیخیال. ما که پولش را نداریم ازین کارها بکنیم. به هم چسبیده بودند و مرده بودند. در آغوش هم مرده بودند. صبحانه خوردیم. عین اسب خوردیم. 3نفری 2 تا نان سنگک و 2 بسته پنیر و 2 دیس املت را در چند دقیقه ناپدید کردیم. بعد رفتیم زیر درختها روی خاک دراز کشیدیم و چرت زدیم. حرف زدیم. شر و ور گفتیم. از کار کردن و پول درآوردن گفتیم. خوابیدیم. سرمای خاک تو تنمان خزید. به درختهای هرسشده نگاه کردیم. به سبزیِ خردادی دامنهی کوه و برگ درختها.
برگشتیم. آرام آرام. با پاهای کج کج. به آدمهایی که پایین میرفتند و بالا میآمدند نگاه میکردیم. قصه میساختیم. بهانههای رفتن... ایستادیم. نشستیم روی نیمکتها. آبانگور گازدار خوردیم. جرعه جرعه. باد میوزید. باد میان موهایمان میوزید و عرق را به صورتمان خشک میکرد. حرف نمیزدیم. سگی (شش پستان خانم) از جلویمان رد شد رفت آن طرف نشست. حرف نزدیم. نشستیم و به کوهی که چند دقیقه پیش بودیم نگاه کردیم. باد میوزید. آب از چشمهی بالای کوه جاری بود و به جوی کمجانی تبدیل شده بود. دلمان میخواست بنشینیم. عجله نداشتیم. یکهو کلمههای آن آواز زیر لبهایم آمدند: از زندگانیام گله دارد جوانیام... و بقیهاش... حفظ نبودم. حفظ نبودم. باد میوزید. هیچ کدام حفظ نبودیم. دکلمهای از هایده بود. صدایش را توی گوشیهای موبایلمان نداشتیم. خیلی سال پیش گوش کرده بودم. بچه بودم اصلا. چرا بعد از این همه سال یکهو توی این باد، وسط کوه، زمانی که بیخیال دنیا توی سکوت نشستهایم کلمههایش زیر زبانم آمدهاند؟...
مات و مبهوت میمانم. سعی میکنم شعرش را با تکرار کردن به یاد بیاورم. هر چه هست توصیف همین لحظه است... نمیشود. نمیشود... برمیگردیم. حرف میزنیم و برمیگردیم. از بهانهها حرف میزنیم. از بالا رفتن در مسیرهای طولانی و بهانههای کوتاه مدتی که اگر نباشند پیر آدم درمیآید...
برمیگردم خانه. عصر شده. هنوز آبستن لحظههای کوه امروز هستم و در حسرت که چرا آن آهنگ، آنجا، وقتی که باد میوزید به طور کامل به یادم نیامد و نشد که بشنومش. پیدایش میکنم. از دوستم گوگل میپرسم و پیدایش میکنم و میشنومش. تا خود شب هی تکرارش میکنم... شعر از شهریار بوده...
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمندهی جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
گوش زمین به نالهی من نیست آشنا
من طایر شکستهپرِ آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آب و آتش نشانیم
شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم