آدمهای سالی یک بار (چشمان زنی که ستاره ها در آن می درخشند)
شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۳۳ ق.ظ

رفتیم خانهی خاله لاهیجانی. خالهی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیهی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانهی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمدهایم عیددیدنی. خاله نبود. خانهی دخترخالهی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همهمان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پلههای خانه رفت بالا. ترانه دخترخواندهی خاله لاهیجانی است. یعنی خالهلاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچهشان نمیشد. از یک خانوادهی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را.
ترانه از آن آدمهای سالی یک بار است. از آنها که عید به عید که میرویم خانهی خاله لاهیجانی میبینمش. از خیلی سال پیش سالی یک بار میبینمش و قشنگ برایم شخصیت است. از آن شخصیتها که هر سال عید که وقتش هست و همه هستند و همه چیز روبهراه است میتوانم ببینمش و قصهی زندگیاش را دنبال کنم. سلام و احوالپرسی کردیم و رفتیم بالا. طبقهی دوم. خانهی جدید خاله در اصل برای ترانه و شوهرش است. خریدهاندش که سقفی توی لاهیجان داشته باشند و هر وقت از بندرعباس آمدند مزاحم کسی نباشند. دادهاندش به خاله که بعد از یک عمر هنوز مستاجر بود. شوهرعمه فردین وقتی این را میشنود حال میکند. در گوشی به بابا میگوید: دمش گرم. دختر خونی و اصلی خاله نیستها. مادر پدر اصلی خودش را هم پیدا کردهها. ولی مرامشو داری؟
"ترانه" از اول "ترانه" نبود. آن سالها که من بچه بودم او "خاطره" بود. شر و شور بود. هیچ کس توی فامیل دوستش نداشت. همیشه آتش میسوزاند و اذیت میکرد. بابابزرگ ازش نفرت داشت. هر بار که میآمد خانهی بابابزرگاینها اول باید میرفت حمام و یک ساعتی توی حمام آواز میخواند و آب داغ میریخت. بعد میافتاد به جان گاو و گوسالهها و سیخ به پهلویشان فرو کردن و همیشه هم باید یک چیزی را توی خانه میشکست. یک گلدان یا یک ظرف یا یک لیوان... او یکی یکدانهی خاله بود. عزیزدردانهی خاله بود. هر کاری دلش میخواست میکرد. آن سالها که میرفتیم خانهشان او گربه داشت. یک گربهی خاکستری که اسمش را ملوس گذاشته بود و همهاش او را بغل میکرد و قربان صدقهاش میرفت. آن سالها ما برای عید دیدنی شام میرفتیم خانهی خاله. او گربهاش را هم میآورد سر سفره و توی یک بشقاب مخصوص بهش غدا میداد. کل فرشهای خانهشان پر از موی گربه بود. مامان و عمهها وقتی بلند میشدند چادرهایشان پر از موی گربه میشد که چسبیده بود به چادر.
خاطرهی سالهای بعد بزرگتر شد. از یک سالی به بعد دیگر گربه به بغل نبود. یک سال عید گفتند که خالهاینها بهش گفتهاند که او بچهی خودشان نیست و فرزندخوانده است. سال بعدش گفتند که خاطره میخواهد عروسی کند. همه گفتند چرا؟ تازه 16سالش شده بود. چشمهایش خندان و پر از شر و شور و خواستن بود. از آن دخترهای 16ساله که چشمهایشان پر از ستاره است و برق میزند. با دوسپسری که حتم با جادوی چشمهایش سحر کرده بود و شاید خودش با شور خواستن و شدن اسیر آن پسر شده بود میخواست عروسی کند. کسی نمیتوانست به او نه بگوید. او یکی یکدانهی خاله لاهیجانی بود. عروسی کرد. ولی عید سال بعد که رفتیم گفتند طلاق گرفته. پسره لاشی بوده. به فکر زندگی نبوده. به فکر عیاشی و عرقخوری خودش بوده. طلاق گرفتهاند. فقط 6ماه با هم زندگی کردند.
عید سال بعد که رفتیم جلوی در خانهی خاله پر بود از کفشهای روباز پاشنه بلند، پر بود از چکمههای چرمی نیممتری، پر بود از کفشهای پاشنه 20 سانتی. عمهها تعداد کفشهای خاطره را میشمردند. 14جفت کفش دارد... آن سال عید خاطره اسمش را عوض کرده بود. رفته بود شناسنامهاش را هم عوض کرده بود. خاله لاهیجانی قبل از عید گفته بود که خاطره اسمش را عوض کرده گذاشته ترانه. بدش هم میآید کسی او را با اسم قدیمش صدا بزند... ترانه با لباسهای تنگآمد به تبریک عید. شوهر عمه فردین همهش دیوار و زمین را نگاه میکرد که یک موقع چشمش به لباسهای تنگ ترانه نیفتند. من هم در و دیوار را نگاه میکردم که به گناه نیفتم. سالهای اوج پرهیزگاری تازه به دوران رسیدگی نوجوانانهام بود!
بعد از عیددیدنی توی ماشین عمه مهستی از ترانه میگفت که با لباسهای آنچنانی و آن کفشها که جلوی در دیدید توی خیابانهای لاهیجان میگردد و راه میرود. با دوستهاش مهمانی میرود و لباسهای آنچنانی میپوشد و اصلا یک وضعیتی. میگفت که او را با چند تا دختر مثل خودش، اینچنانی و آنچنانی چند بار طرفهای دانشگاه آزاد دیده است... همه میخندیدند که چرا اسمش را عوض کرده؟ چرا وقتی بابابزرگ بهش گفت خاطره اون پرتقالو بده این قدر ناراحت شده بوده؟ ترانه چه فرقی با خاطره دارد؟ و آخرش میگفتند بیچاره خاله لاهیجانی. آن از بچگی که آن طور همه را دق میداد این هم از جوانیاش که ولگرد و خیابانی شده...
ولی عید سال بعد دیگر ترانه ترانه شده بود. آن عید خاله لاهیجانی دعوت کرد به مراسم عقدکنان. ترانه داشت دوباره ازدواج میکرد. با کی؟ با یک پسر کرمانشاهی که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان است. موقع برگشت توی ماشین پچ پچه بود که خاله چهطور اعتماد میکند؟ این دختره با یک آدم غریبه باز هم میخواهد عروسی کند که چه بشود؟ پسره را کی میشناسد؟ او هم طلاق گرفته است یا بار اولش است و ترانه قاپش را زده؟ اگر بار اولش است که 100در 100دوباره به طلاق میکشد...
و عید سال بعدش ترانه کنار شوهرش روبهروی ما نشسته بود. مرد کُردی که سبیلهایش را زده بود. ولی قد بلند و هیکل میزانش کُرد بودنش را نمایان میکرد. صاف و ساده بود. با همهمان با لهجهی خودش گرم احوالپرسی کرد. ترانه دیگر ساکن لاهیجان نبود. رفته بود خانهی مادرشوهرش توی کرمانشاه. یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه. توی ماشین موقع برگشت میگفتند دور است و دهات کرمانشاه کجا و دختر لاهیجان کجا؟
ترانه زود از پلهها بالا رفته بود و در را باز کرده بود. زود کتری را آب کرده بود گذاشته بود روی اجاق و داشت پرتقال و سیبها را میشست که وارد خانه شدیم. خاله لاهیجانی گفت خوش اومدید. دخترش یسنا هم بود. موهای یسنا را طوری شانه کرده بود و بسته بود که مثل یک شکلات شده بود. سر و موهای وسط سرش خود شکلات و موهای دو طرف سر دخترک مثل پوست شکلات که دو طرف شکلات پیچ میدهند. یسنا حالا 6سالش شده بود. خود ترانه گفت. حالا ساکن بندرعباس بودند. برای شوهرش آنجا کار گیر آمده بود و رفته بودند ساکن بندرعباس شده بودند. چای را ریخت و آورد تعارفمان کرد. میوه و آجیل هم تعارفمان کرد. بهمان گفت چرا زمستون نیومدید بندرعباس؟ ما منتظرتون بودیمها. بابا گفت قرار بود با دایی دو ماشینه بیایم. ولی دایی پیچوند دیگه. ترانه گفت امسال حتما بیاید.
خوشگل شده بود. چاق شده بود. یک پرده چربی روی تنش نشسته بود. ولی صورتش خوشگل شده بود. تازه 28سالش شده بود. یسنایش را صدا کرد و شلوار دخترک را بالا کشید و موهایش را ناز کرد. ترانهی 28ساله هنوز آن چشمهای شوخ 16سالگیاش را داشت. هنوز هم ستارههای توی چشمهایش برق میزدند... عید 94 از این هم خوشگلتر میشود؟...
پس نوشت: عکس از .mansa