ترکمن صحرا-1: گرگان، ناهارخوران، زیارت
- ۱۵ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۳۰
- ۱۳۷۲ نمایش
باید به خودم فکر کنم؟ حالا که صدای عبور آب از میان سنگها و ریزشش از میان خزهها میآید و هیچ صدای تکراریِ مزاحمی وجود ندارد باید به خودم فکر کنم؟ باید در سکوت و آرامش اینجا به خودم فکر کنم؟ به روزهای آینده؟ نقشه بکشم؟ تصمیم بگیرم؟ نمیتوانم... نمیتوانم... فقط میتوانم نگاه کنم.
سبزی درخشان درختان انبوه چشمانم را روشن کردهاند. آن بالاتر باز هم درختان هستند. شاخه در شاخه در شیب کوه ایستادهاند و تنه به تنهی هم دادهاند و در مهی که خودش را آرام به برگها میمالد و رد میشود جادویی شدهاند. اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ چه مسیری آمدهایم... هیچ کسی نیست. به غیر از خودمان هیچ کسی نیست. مبهوت و گیج شدهام. از خودم جدا شدهام. محمد هم مبهوت و گیج است...
گرگان هنوز در خاب صبح جمعه است که ما راه میافتیم و 40کیلومتر بعد به علیآباد میرسیم. علیآباد در پای کوههای پوشیده در مه جادوییتر از هر شهری است. جادهی علیآباد کبودوال رویایی است. آسفالت صاف جاده ماشین را آرام آرام از انحناهای تنش عبور میدهد و پیچ در پیچ میچرخاند و لحظه به لحظه سبزی درختان را انبوه و انبوهتر میکند. دوچرخهسوارهای اول جاده سحرخیزترین دورچرخهسواران عالماند. پیرمردهایی که در کنار جاده پیادهروی میکنند سرحالترین پیرمردهای عالماند. دریاچهی سد علیآباد با رنگ سبزآبیاش بزرگ و پهناور است. نسیم خنک صبحگاهی از روی دریاچه میگذرد و موج اندر موج روی سطح دریاچه و بعد همان نسیم است که صورت و تن آدم را نوازش میکند... آی نوازش میکند...
رسیدهایم به پارک جنگلی کبودوال. آلاچیقها و سکوها. گرسنهمان است. مگر میشود این همه سبزی درختان را فرو بلعید و گرسنه نشد؟ زیرانداز را پهن میکنیم. چای مینوشیم و با نان گرمی که همان صبح زود گرفتهایم صبحانه میخوریم. صدای چهچهی پرندگان میآید. اینها چه پرندههایی هستند. این صدای کلاغ است. این صدای چه پرندهای است؟ آن یکی صدای چه پرندهای است؟
نمیدانیم. راه میافتیم. به سوی آبشار کبودوال راه میافتیم. مسیر ساخته و پرداخته است. پلههای سنگی زیبا. پل قوسیای که بودنش بر روی رودخانه زیباست. آی پل قوسی، تو را کی اینجا ساخته؟ پلههای سنگی و چوبی؟ آی پلههای چوبی که زیر پاهای ما جیر جیر میکنید و ما را به سوی ریزش قطرههای آب از روی تنها ابشار خزهای ایران بالا میبرید، شما را کی این جا ساخته؟ آی زن و شوهری که دست در دست هم دارید بالا میآیید، من پلاک ماشینتان را دیدهام. ایران12. آی زن و شوهری که ایستادهاید از هم عکس میگیرید چه کسی شما را از مشهد به این جا آورده؟ خیالتان راحت، به زیر آبشار که برسد محمد ازتان عکس دو نفره خاهد گرفت... آی پسرهایی که پوتین سربازی پوشیدهاید و مسیر ساخته و پرداخته را به هیچ گرفتهاید و دارید از مسیر رودخانه و از میان تختهسنگها بالا میآیید و آبشارنوردی و کوهنوری میکنید، شما هم مجنون این همه طراوت سبز درختان و آبشار خزهای شدهاید که این همه سختی به خودتان میدهید؟
میرویم. از پلهها بالا میرویم. از حاشیهی گلی رودخانه رد میشویم. کفشها و پاچههای شلوارمان گلی میشوند. چه باک؟ حالا که ایستادهایم اینجا زیر آبشار و به درختان شاخه در شاخهی اطراف نگاه میکنیم مگر میتوانیم به چیزی غیر از زیبایی پیش رویمان فکر کنیم؟ مگر میشود زیر آبشار کبودوال ایستاد و به چیزی غیر از او فکر کرد؟...
شهر به نام برج آجری بلندی بود که 1000سال پابرجا مانده بود و بعد از 1000سال هنوز بر ترکمنصحرا فخر میفروخت و مایهی مباهات یک کشور در جهان بود.(در شهریور ماه 1391 گنبد قابوس جزء فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت.) 130کیلومتر از گرگان دور شدیم و رسیدیم به گنبد کاووس. به شهری که روزگاری گرگان قدیم بود و پایتخت یک کشور.
یک راست راندیم به سوی برج قابوس و نفری 1500تومان سلفیدیم و از تپهی برج بالا رفتیم تا به زیارت گنبد قابوس برویم. اگر خارجکی بودیم باید 3دلار میسلفیدیم، یعنی 10هزار تومان. روی تپه دور برج چرخیدیم و عظمت برج مخروطی را نظاره کردیم. تابلونوشتههای اطراف برج را خاندیم. 70متر ارتفاع برج و 15متر فنداسیون برج و طول قطر استوانهی برج و مخروطش و... چیزی در مورد کاربرد بنا و عجایب دیگرش ننوشته بود.
دور برج چرخیدیم و به نوشتههای آجری دورتادور نگاه کردیم: بسماللهالرحمنالرحیم، هذا القصر العالی، الامیر شمسالمعالی، الامیربن الامیر، قابوس بن وشمگیر، امر به نبائه فی حیاتی،سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه،و سنه خمس و سبعین و ثلثماته. کلمهی بسماللهالرحمنالرحیم بالای در ورودی نبود! آیا در ورودی قدیمی این برج همین جایی بوده که این در هست؟ نمیدانستیم. کسی نبود که ازش بپرسیم.
رفتیم توی گنبد. محمد رفت در مرکز برج ایستاد و داد زد: برای چی اینو ساختی؟ این به این گندگی و درازی، برای چی ساختیش؟ آقای قابوسبن وشمگیر برای چی ساختیش؟ صدایش هی اکو شد و هی طنین انداز شد... هر چه قدر از مرکز برج دور میشدیم و حرف میزدیم صدایمان کمتر اکو میشد و فقط نقطهی مرکزی برج بود که اکو شدن صدا در آن جادویی بود.
بعد از برج آمدیم بیرون و در میدانگاهی روبهروی در برج که چند متر پایینتر بود ایستادیم. آنجا یک دایرهی آجری بود. من و محمد روی محیط دایره ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. صداهایمان برای هم اکو میشد. برای کسی که بیرون دایره بود صدا اکو نمیشد. ولی کسی که روی محیط دایره بود صدا را پرطنین و با اکو شدن میشنید... عجب! یعنی به گنبد قابوسی که 30متر آن طرفتر ایستاده ربط داشت؟ یا که به دیوارهی دایرهای اطراف ربط داشت؟
نمیدانستیم.
عکس گرفتیم. محمد گفت بیا از اون سربازه بپرسیم.
سرباز دور تا دور برج قدمرو می رفت و پاسپانی میکرد. گفتم: از سرباز جماعت انتظارت بالاست ها!
ولی چرت گفتم. سرباز داناتر از هر تورلیدری برای خودش آنجا قدمرو میرفت.
وقتی ازش پرسیدیم که این برج به چه دردی میخورده، مثل یک استاد تاریخ شروع به توضیح دادن کرد که: 3نظریه به عنوان چرایی وجود این برج مطرح شده. یکی این که این برج در زمان پادشاهی قابوس برای جاودانگی و به یادگار ماندن حکومتش ساخته شده. یکی دیگر این که این برج مقبره و محل دفن جنازهی قابوس بن وشمگیر بوده. در زیر برج و در سرداب دور تا دور برج حفاریهای زیادی صورت گرفته. ولی به هیچ جنازهای برخورد نشده. روایته که می گن جنازهی قابوس در یک تابوت شیشهای از سقف مخروطی برج آویزان بوده. تا همین چند سال پیش هم زنجیرهایی از سقف آویزان بود. ولی دزدان فرهنگی اون زنجیرها رو به یغما بردهن. نظریهی سوم هم اینه که ترکمنصحرا وسیع بوده و جرجان مرکز ترکمنصحرا بوده. کاروانها و مسافرانی که به ترکمنصحرا مییومدن برای جلوگیری از گم شدن و راهنماییشون به جرجان نیاز به یه برج بلند داشتن که از چندین فرسخی در دشت دیده بشه. بنابریان این گنبد عظیم برای راهنمایی ساخته شده...
بعد توضیحات تکمیلی هم ارائه داد که این برج بازسازی شده است. در زمان جنگ جهانی دوم برج قابوس محل کنسولگری روسیه بوده و مقر فرماندهی روسها. به عکسهای قدیمی برج هم اگه نگاه کنید قلعه و بارو و خونههای ساخت روسها در اطراف برج رو میتونین تشخیص بدین. روسها به این برج خیلی صدمه زدهن. بعدها رضا خان در بازسازی گنبد قابوس خیلی زحمت کشید...
یک خدابیامرزی به رضاخان دادیم و از سرباز تشکر کردیم و راه افتادیم توی شهر گنبد.
خیابانهای گنبد صاف و مستقیم بودند و پیادهروها گلهگشاد. پیادهروها جوری بودند که هیچ وقت مجبور نمیشدی برای رفت و آمد به سوارهرو بروی. کوچهها و خیابانها مرتب و منظم و شطرنجیوار بودند. بعدها که از گوگل پرسیدم جواب داد که معماری گنبد کار آلمانیهاست و به خاطر همین یکی از مرتب و منظمترین معماریهای شهری ایران را دارد. از آن طرف هم گنبد مرکز استان نشده بود و بیخودی شلوغ پلوغ نشده بود و شهوت مثل پایتخت شدن را نداشت و خوب شهری مانده بود. و گنبد شهر زنان و دختران کشیده و بالابلند و بُلهباریک ترکمن بود.
زنان و دخترانی با چشمهای مورب ترکمنی که لباسهای رنگابه رنگ و یکسره و تنگ ترکمنی میپوشند و شال ترکمنی به سر میگذارند و دو پر شال را هم هیچگاه گره نمیزنند. رها و آزاد در خیابان روانه هستند و چشمان مردان ترکمن پاکتر ازین حرفهاست که بخاهند با نگاهشان... زنان و دختران گنبدی با لباسهای آبی و سبز و قهوهای و قرمز و زرد و شالهای طرحدار ترکمنی چشم را خیره میکردند و تو دلت میخاست نگاهشان کنی... وقتی توی خیابانهای گنبد راه میرفتیم و دختران گنبدی را نگاه میکردیم یاد آتش بدون دود نادر ابراهیمی افتاده بودم و یاد سولماز.
آن تکه از کتاب که نادر ابراهیمی میگفت: "اگر جوانی به او خیره میشد، سولماز میایستاد و فرصت میداد. بعد میگفت: پسر! خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت میخواست سولماز اوچی را ببینی، و دیدی. اما اگر دفعهی دیگر که از مقابلت رد میشوم سرت را پایین نیندازی، به گالان میگویم چشمهایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد..." (آتش بدون دود- جلد دوم- ص18)
جمعه بود و شهر تعطیل بود و فقط چند مغازهی قماشفروشی باز بودند. وقت ناهار شده بود و گرسنه بودیم. روبهروی برج گنبد قابوس یک پیتزافروشی به سبک تهران بود با قیمتهای تهرانی. آن طرفتر هم یک کبابی بودیم. گفتیم یک دور دیگر توی شهر بزنیم تا برای ناهار یک فکری بکنیم. سوار ماشین شدیم و از گنبد قابوس دور شدیم.
کمی جلوتر چشممان خورد به یک مسجد تکمناره که شبیه کلیسا بود. رفتیم به سمتش. مسجد ئیلمحمد بیکزاده بود. یک مسجد برای اهل تسنن. به این فکر کردم که زندگی در میان آدمهایی که همهشان یک مذهب را دارند و ندیدن تنوع در قومیتها و مذاهب بدجور برایم عادت شده. یک جور دگماندیشی ناخاسته را در وجودم حس کردم...
توی شهر گشتیم و کمی جلوتر از برج قابوس رفتیم توی کبابسرای وحدت. چند تا کبابی دیگر را هم دیده بودم. ولی نمیدانم چرا از پیرمرد سفیدموی ترکمن که چشمهای موربش را یک عینک ته استکانی بزرگ پوشانده بود خوشم آمد. وقتی وارد مغازهاش شدیم خوب با ما تا کرد و ازمان مهلت خاست تا برود نان داغ بخرد و برگردد. مغازهاش تر و تمیز بود. پشت مغازهاش چند تا آلاچیق هم داشت. بغل مغازهاش هم یک کوچهی باریک بود که دیوارهایش رنگ آبی داشتند و وسط کوچه را هم پر از گلدانهای گل کرده بود... ناهار را مهمانش شدیم...
وقتی حساب کردیم از مغازهاش بیرون آمد و ما را بدرقه کرد. ازش پرسیدیم که برای رفتن به خالد نبی باید چه جوری برویم. لهجهی خیلی جالبی داشت. بهمان گفت که انتهای همین بلوار بروید به سمت کلاله و بعد به سمت قره تمزتوزی و... به کلاله میگفت آکلاله... ازش در مورد جادهی اینچهبرون هم پرسیدیم. گفت که 70کیلومتر است و اگر بخاهید مثل من لاکپشتی بروید 1 ساعت طول میکشد، ولی برادرم 20دقیقهای از اینجا به اینچهبرون میرسد. بستگی دارد که چهجور رانندهای باشید دیگر...
ازش تشکر کردیم و راه افتادیم...
آنجا آخر دنیا بود. آن بالا بر فراز کوه گوگجه داغ (قدرت)، هزار تپه را زیر پایت میدیدی که همین طور تا افق رفته بودند و انتهایشان پیدا نبود. تا چشم کار میکرد تپهها بودند و تپهها. جاده تمام شده بود. آخر جاده میرسید به پای کوه گوگجه داغ (قدرت). تو بقعه و گنبدی را از آن پایین میدیدی و دلت قنج میرفت که اوووه باید برسم به آن بالا... آن بالای بالا...
عصر جمعه بود و آخر دنیا شلوغ شده بود. ما غریبه بودیم. ماشینهای زیادی آن همه راه را کوبیده بودند آمده بودند تا برسند به آخر دنیا، به بقعهی خالد نبی. مینیبوسهای زیادی برای خالد نبی زائر آورده بودند. همه ترکمن بودند. وقتی به پارکینگ پای کوه رسیدیم مرد نگهبان جملهای را به ترکی بهمان گفت. هاج و واج نگاهش کردیم. ولی رفتارش مثل ترکهای تبریز نبود که جملهشان را به ترکی دوباره برایت تکرار میکنند. گفت: آها، شما ترک نیستید؟ گفتم اگر ماشین میخاهید ببرید تا آن بالا صبر کنید. شلوغ است. جای پارک نیست. وگرنه همین پارکینگ پای کوه پارک کنید.
گفتیم: پای پیاده تا بالا میرویم.
عصر جمعه بود و زنان و مردان ترکمن برای زیارت آمده بودند. چند نفر پای کوه چادر زده بودند و توی چادر به ترکمنی آواز میخاندند. آن طرف یک خانواده زیلو پهن کرده بودند و غذا میخوردند. یک چیزی مثل آفتابهی فلزی بدون لوله هم داشتند که تویش چیزی را دود میدادند. نفهمیدیم چیست. چشم گرداندیم ببینیم آیا قلیان هم میبینیم؟ قلیانی وجود نداشت. ترکمنها قلیان نمیکشند. پای کوه دستشویی هم بود. پرسیدیم گفتند بالا هم هست. گفتیم برویم بالا. راه افتادیم و از سربالایی رفتیم بالا. هر چه بالا میفتیم شلوغتر میشد. ماشینها تا بالای بالای کوه هم آمده بودند و پارک کرده بودند. با خودمان میگفتیم که نباید ماشینها را تا این بالا راه بدهند که. پرایدها و پژوها و مینیبوسها در سراشیبی دامنهی کوه کیپ تا کیپ پارک بودند. خبری از ماشینهای گرانقیمت نبود اصلن...
بعد از ماشینها بازارچهی محلی بود. یک بازارچهی کوچک با اسباببازیهای پلاستیکی ارزانقیمت و خوردنیهای ارزان و منسوجات(شانه و برس و گل سر و...) پلاستیکی. یک جور جمعهبازار خیلی حقیر. محمد از یکی از فروشندهها یک بسته کشک خرید.
بعد رفتیم سمت دستشویی. دستشوییها آب لولهکشی نداشتند. یک منبع آب آنجا بود که انگار آبش از پایین کوه(چشمهی خضر دندان؟) پمپ میشد. آبی که زلال نبود و رنگ زردی داشت. جلوی هر دستشویی یک آفتابه یا یک بطری پلاستیکی بود که باید از منبع آب آبش میکردی و برای قضای حاجت با خودت میبردی... مردم وضو را هم با همان آفتابهی آب میساختند.
ایران سرزمین پیامبران نیست. ایران سرزمین امامزادههاست. این دومین پیامبری بود که در ایران به سراغ مقبرهاش میرفتم (قبل از این به سراغ قیدار نبی رفته بودم) و تعجب میکردم که چرا این قد حقیرش داشتهاند و چرا بهش هیچ نمیرسند و امزادههای فزرتی را آن همه خرج میکنند و امکانات رفاهی برایشان میگذارند ولی پیامبر خدا را... هر چند که بقعه ی خالد نبی در آخر دنیاست. جایی است که فقط در ماه های فروردین و اردیبهشت می توان به زیارتش رفت و بقیه ی سال گرما و سرمای وحشتناکی بر منطقه حاکم است...
روانه شدیم به سمت بقعهی خالد نبی، بر فراز کوهی که هزار تپه زیرش بود و تو دلت میخاست دقیقهها بنشینی آنجا و به عظمت دنیای زیر پایت نگاه کنی. این چه منظرهای ست خدایا؟ خالد نبی یکی از 4پیامبری بوده که بین حضرت مسیح و حضرت محمد مبعوث شده بودند. 3تای دیگر بنیاسرائیلی بودند و این خالد نبی چهارمی بوده که تبلیغ دین حضرت مسیح را میکرده... ولی آخر پیغمبر خدا، تو که متولد یمن بودهای این جا بر فراز کوهی که آخر دنیاست چه کار میکنی؟
آمدهای آخر دنیا که چه بشود؟! تو کجا، دشت ترکمنصحرا و سرزمین جرجان کجا؟!
بقعهی خالد نبی مثل ضریحهای مکانیزهشدهی امامزادههای ایران نبود. سنگ قبری بود پشتهای و سنگی که رویش پر بود از شالهای زنان ترکمن که حتم نذر پیامبر خدا کرده بودند. سقف بقعه هم گنبدی ساده بود و در و دیوار هم ساده و محقر. خیلی ساده و محقر. بی هیچ کتیبهای و آلایشی. کف بقعه هم پر بود از نمدهای ترکمن. گرم بودند و نرم بودند و حتم نذری. نمد روی نمد کف بقعه را پوشانده بود. بیشتر زائران خالد نبی اهل تسنن بودند. میآمدند و دعایی میخاندند و بعد روی همان نمدها نماز میخاندند. از گرفتوگیرهای احمقانهی امامزادههای ایران هم خبری نبود. زنها با همان لباسهای رنگارنگشان به زیارت میآمدند و چادر سیاه اجباری نبود!
آمدیم از بقعهی خالد نبی و بعد به سراغ بقعهی چوپان آتا رفتیم. همان که در لبهی کوه بود و عکسخورش ملس بود. از قلهی کوه میتوانستی از گنبد بقعهی چوپان آتا که بر فراز هزارتپه بود عکس بگیری و به این فکر کنی که چهقدر عکسی که گرفتهای خفننماست!
بعد از بقعهی چوپان آتا سمت شرق کوه قدرت بقعهی عالم بابا بود که پدرزن خالد نبی بوده و کمکیارش.
و بعد از آن... پرجاذبهترین گورستان ایران در دشت پای کوه انتظارمان را میکشید...
خدمت برادر والاگهر و خجستهاختر حمیدمیرزای قائممقام
سلامٌ لکم. کیف احوالاتکم؟ جهت مخفی و مستور مماندن حالات و احوالات ما در نزد شما، عارضیم به خدمت همایونی که همچنان در سرزمین جرجان به سر میبریم و امروز پس از زیارت پیغامبر خدا حضرت خالد نبی، به دیدن گورستانی در همان حوالی شتافتیم.
گورستان در درهی سمت شرق کوه گوگجهداغ و در میان چند تپه از هزارتپهی اطراف واقع شده بود و گورستانی بس عجیبٌغریب. از کوه سرازیر شدیم و سراشیبی کوه به قدری تند بود که برای پرهیز از سرعت گرفتن و بعد سقوط در دره، هی بایست با زانوهایمان ترمز میگرفتیم و این باعث داغ و بیژ بیژ کردن زانوهایمان شده بود. بالا آمدن از این سراشیبی هم خود حکایتی سنگین است...
جای همایونی خالی، وقتی سواد گورستان از پایین تپه پیدا شد شوقی عظیم در ما برای دیدن سنگقبرها پدید آمد و گاماس گاماس به سوی سنگقبرها شتافتیم و هر چه قدر به سنگقبرها نزدیکتر شدیم حیرت بیشتر ما را در بر گرفت. آنجا چندین نوع سنگ قبر به چشم میخورد. غالب سنگقبرها استوانههایی بودند که کلاهک داشتند و وقتی از نزدیک به اولینشان رسیدیم شرم و حیا ما را فرا گرفت:
آن گورستان پر بود از تمثالهای قبیحه.
بله قربانتان بشوم، تمثالهای قبیحه. وقتی به آن استوانهها و شکل تراش کلاهکشان نگریستیم بیدرنگ دریافتیم که این تمثالها همان آلت ما مردان است به هنگام ظهور مردانگی. بله حضرت همایونی، شما باید میبودید و میدیدید که چهطور چندین تپه پر شده است از تمثالهایی آن چنان قبیح. آن هم در اندازههای گوناگون. ارتفاع برخی به دو و نیم متر و ارتفاع برخی به نیم متر میرسید و چاکرتان در عجب مانده بود که این سنگقبرها چگونه این چنین خوشتراش به مانند واقع ساخته شدهاند!
در میان آن همه ابولِ سنگی که از زمین سر برآورده بودند، میلههایی صلیبگونه هم بودند که در دو طرف شان دو دایرهی سنگی شکل داده شده بود. اگر آن دوایر سنگی به شکل دو نیمکرهی سنگی بودند لافوتوقت میشد گفت که سنگقبرهایی متعلق به زنان بودهاند. ولی آن صلیبهای دایرهای به پروانههای سنگی هم شباهت داشتند. البته میشد گفت که سازندگان این سنگقبرها در ساختن ظرافتهای زنانه مهارت چندانی نداشتهاند. علاوه بر این 2گونه سنگ قبر یک گونهی دیگر هم بود که شباهت عظیمی به شاخ پیچ در پیچ قوچ داشت.
ما در میان آن سنگقبرها تفحص و تماشا میکردیم. مطلعان محلی و چاکران آستان ملائک میگفتند که 12سال پیش وقتی این گورستان به فهرست میراث ملی ایران راه یافت بالغ بر 600سنگ قبر داشت. ولی چشمان ما منور به این بود که تعداد زیادی از آن تمثالهای قبیح را شکسته و خرد شده و رها شده در میان خاک ببیند. خداوند آلتشان را بشکند که این چنین آلتهای سنگی را شکستهاند... نبش قبر هم الیماشاءالله صورت گرفته بود. هر از چند قدمی یکهو یک چاله زیر یکی از ابولهای سنگی میدیدی. از این میان 2 گور بودند که نبش قبرشان کاملن تازه و نوبرانه بود. یک قبر متعلق به مرد و یک قبر متعلق به زن. در میان خاکهای تلنبار شده که جستوجو کردیم چشمانمان به چند تکه از استخان که نبشقبرکنندگان وحشیانه آنها را خرد کرده بودند منور شد. یک تکه استخان انگشت بود و یک تکه استخان مهرهی کمر. باستانشناسان از روی همین دو تکه حداقل میتوانند قدمت این گورستان را معین کنند.
اما این گورستان از برای چه و از برای که بود؟
چاکر حضرتتان میدانست که شما بعد از شنیدن این عجایب این سوال را خاهی کرد. اما پیش از آن بگذارید از مشاهدات غریب خود باز هم بسرایم.
عصر جمعهی فروردین ماه بود و زائران خالد نبی فراوان بودند و تعدادیشان هم به سوی این گورستان آمده بودند. در این میان عدهای بودند که میرفتند و با آن تمثالهای قبیحه، آن ابولهای سنگی عکس یادگاری میکشیدند. در این میان خانوادهای را دیدیم که همهی اعضا(زن و بچهها) به طرز غریبی یکی از تمثالهای قبیحه را در آغوش گرفتند و سیبی گفتند و چند عکس یادگاری بسیار خوشحال و خندان کشیدند. ما آنها را مشاهده مینمودیم و قاه قاه میخندیدیم که آیا این عکس را میتوانند به کسی هم نشان بدهند؟! همایونی باید میبودید و از آن صحنه طنزنبشتهها میساختید... حالا بچهها هیچ، آیا زن خانواده تصوری از شباهت آن سنگ قبر با عامل به وجودآورندهی فرزندانش نداشت؟! یا مرد خانواده که عکس میکشید...
برای رفع کنجکاوی حضرت همایونی ما مرد خانواده را به حرف گرفتیم و از گورستان و احوالاتش پرس و جو کردیم. چیزهایی گفت که به مغز ما اصلن خطور نکرده بود! دیدیم اصلن از مغز شباهتجوی ما هیچ بهرهای ندارد و در این باغها به سر نمیبرد. میگفت که سیمای گلستان یک بار یک برنامه در مورد این جا پخش کرد. قصه این طوری است که در زمانهای قدیم اینجا جنگی رخ داده و همهی سربازان و فرماندهان کشته شدهاند. این سنگهایی که کولهپشتی دارند(همان سنگقبرهای زنانه یا حداکثر پروانهای را میگفت)، اینها سربازان معمولی بودهاند. آن سنگقبرهایی که کلاهخود دارند مربوط به سربازان مرتبهی بالاتر بودهاند و هر چهقدر ارتفاع سنگقبر و کلاهخودش بیشتر نشانگر مقام بالاتر فرماندهی بوده... ما گفتیم عجب! ولی هرچهقدر بیشتر به کلاهخودها نگاه کردیم به شباهتشان با کلاهکهای مردانه بیشتر پی بردیم.
چاکر همایونی دست به دامن حکایتهای روستاییان ترکمنصحرا هم شد. افسانه این طور است که میگوید حضرت خالد نبی دشمنانی داشته که قصد جانش را کرده بودند. یک دسته از زن و مرد تشکیل شده بودند تا به جنگ خالد نبی بروند و او را بکشند. حضرت خالد نبی هم آنها را نفرین کرده و آنها در جا تبدیل به آن تمثالهای قبیحه شدهاند!
با رجوع به ویکیپدیا حکایت دیگری را در باب فلسفهی وجودی این گورستان یافتیم. پاسبان فدوی خاص دولتتان حضرت ویکیپدیا میگفت که این گورستان متعلق به فرقهای بوده که احلیلپرست بودهاند. یعنی آلتپرست بوده اند و آلات تناسلی را به دلیل مهد زایایی و ادامهی نسلها و عامل پویایی جسم و جان مرد و زن میپرستیدهاند و به همین دلیل سنگقبرهایشان آن چنان تمثالهای قبیحهای بوده. زنان سنگ قبر خاص خودشان و مردان هم سنگ قبر خودشان را داشتهاند. از طرفی این احلیلپرستی مربوط به چند هزار سال قبل است (2تا 3هزارسال قبل) و خب اینها اجداد ترکمنها بودهاند. و ترکمنهای ترکمنصحرا از قدیمالایام به قوچ و اسب ارادت ویژهای داشتهاند و از جمله حیواناتی بودهاند که برایشان یکسر ه فایده است و به همین دلیل قوچ را مقدس میشمردهاند...
این حکایتِ فدوی خاص شما حرفهای زیادی دارد که باز هم نمیشود به این راحتیها قبولش کرد. البته این حکایت میتواند تودهنی محکمی باشد به دهانِ پردندان آن دسته از ناسیونالیستهای پتیارهای که نژاد ایرانی را برتر از هر نژادی میدانند و بر این باورند که ایرانیها هیچ گاه در طول تاریخ به غیر از نیکپرستی و یکتا پرستی کاری نکردهاند و پاکترین و فلانتریناند و...
باری... گورستانی که در میان هزارتپه در نزدیکی بقعهی خالد نبی واقع شده یکی از اسرارآمیزترین گورستانهای ایران است که امروز چاکر حضرتتان به نیابت از شما به دیدارش نائل آمدیم.
1-خلاصهی مسیرهای رفته:
روز اول: تهران، فیرزکوه، قائمشهر، ساری، گرگان(400کیلومتر) - گرگان، ناهارخوران، زیارت (10کیلومتر)
روز دوم: گرگان، علیآباد کتول، کبودوال(45کیلومتر)- علیآباد کتول، گنبد کاووس(90کیلومتر)- گنبد کاووس، خالد نبی(90کیلومتر) و برگشت به گنبد
روز سوم: گنبد کاووس، اینچهبرون(70کیلومتر) – اینچهبرون، آققلا، بندر ترکمن(140کیلومتر) و بندرترکمن، بندر گز و اتوبان گرگان-ساری و برگشت به تهران
2-جادهی اینچهبرون به آققلا. وارد شورهزار ترکمنصحرا شدهایم. دو طرف جاده دیگر نه گندمزار است و نه بوتهزار و نه جنگل و نه هیچ. دو طرف جاده فقط نمکزار است و دشت کمحاصل. جاده در غوروق تریلیها و کامیونهای ترانزیت است و چند تا پراید با پلاک ایران 59. مو به تنم سیخ شده است. خبری از پلیس و دوربین سرعتسنج و جادهی شلوغ و گرفت و گیر نیست. جاده به فرمان من است. سرعتم بیش از حد مجاز است. 100تا میرفتم. حالا دارم 120تا میروم و بیش از آنکه چشمم به جلو و جادهی روبهروم باشد، چشمم به تریلی ترانزیتی است که سایه به سایهام دارد میآید و هی بهم نزدیک و نزدیکتر میشود. مگر این تریلیها محدودیت سرعت ندارند؟! مرسدس آکسور است. از پرایدی که دارد 100تا میرود سبقت میگیرم. برایم نوربالا میزند که هووی چه خبرته با این سرعت؟! اما تا نوربالای چراغش خاموش میشود تریلی ترانزیت را میبینم که با آن هیکل و طولش دارد از بغلش سبقت میگیرد. جاده برایش تنگ است. یک چرخش میرود توی شانهی خاکی جاده و گرد و خاک میکند. ولی جمعش میکند و بیاین که یک کیلومتر از 120تایش پایین بیاید سبقتش را میگیرد. تو دلم دل و جرئت راننده و بعد مهندسی ساخت آن تریلی را که با یک طرف در خاکی و یک طرف در آسفالت آن طور بینقص توانست رد شود تحسین میکنم. پراید اگر بود سیستم فرمانش قرمقاط میزد و چپه میشد... توی آینه بغل ماشین دارم سبقت گرفتنش را تماشا میکنم و مو به تنم سیخ شده است. رسمن خایهفنگ شدهام. آن پرایدی که برایم نوربالا زد را دیگر نمیدانم... به آققلا که نزدیک میشویم جاده بارانی و لغزنده میشود. سرعتم را میآورم روی 90تا. دوست دارم تریلیه ازم سبقت بگیرد و با خاک یکسانم کند. دوست دارم تسلیمش بشوم دیگر.3-4نوع سیستم ترمز ضدقفل در شرایط گوناگون جادهای روی ماشینش است که حتا یکی از آنها را هم من روی لاکپشتم ندارم. باید هم لنگ بیاندازم... ولی سبقت نمیگیرد. سرعتش را کم میکند. ازم سبقت نمیگیرد. از لغزنده بودن جاده ترسیده یا این که نمیخاهد غرورم را بشکند! نمیدانم...
3-تحقیقات پیش از سفرم در مورد بندر ترکمن ناقص است. وقت نشده بود که آمارش را دربیاورم. سپرده بودم به رفتن به آنجا. سر ظهر است که به بندر ترکمن میرسیم. میرویم به اسکله. باران میآید و از سمت دریای خزر باد میوزد. ساحل بندر ترکمن گلآلود است. یک دور تا اسکله پیادهروی میکنیم و برمیگردیم. امکانات رفاهی چندانی وجود ندارد. دستشویی؟ نه. مغازه؟ نه. یک رستوران دم ساحل است که نوشابهی 1400تومانی را 2000تومان میفروشد. حالا خودت حساب غذا را بکن دیگر. آن طرف هم ادارهی گمرک است. بندر ترکمن زیباست. ساحل دارد. اسکله دارد. خطوط ریل آهن از کنارهی شهر و نزدیکی ساحل میگذرد. مسجد تکمنارهی شهر بسیار بزرگ و دیدنی است.
ولی بندر ترکمن به توی مسافر چیز چندانی عرضه نمیکند. تا ندانی چی به چی است به تو هیچ چیزی عرضه نمیکند. بعد از برگشتن به تهران بود که فهمیدم تنها جزیرهی ایرانی دریای خزر در نزدیکی بندر ترکمن است. یعنی از اسکله میشد دید که آن دور خشکی است. گفتیم میانکاله است حتم. ولی نه. میانکاله از سمت مازندران باید رفت. این جزیرهی آشوراده است که در نزدیکی بندر ترکمن است و با این که چند سال است بنا به تصمیم دولت قرار است توریستی و مردمرو شود، ولی هنوز در غوروق شیلات است. نیمی از ماهیان خاویار ایران در همین جزیره صید صید میشود و ساختمانهای آن قدمت تاریخی دارند. نرفتیم. یعنی نمیدانستیم و نتوانستیم هم که بدانیم برای رفتن به آنجا باید سوار بارکاس(آن کشتی کوچولوهای شبیه یدککش) شویم و برای خودش برنامهی زمانی دارد و...
توی یکی از آلاچیقها زیلو را پهن میکنیم و ناهار میخوریم: نان و تون ماهی. هم من خستهام و هم محمد. حین خوردن به دختر تنهایی که هی اسکله را میرود و میآید نگاه میکنیم. پسری هم با فاصلهی چند قدم از او هی میرود و میآید. هوا بارانی است. از خودمان میپرسیم اینها چرا دست هم را نمیگیرند؟ دختره قهر کرده؟ پسره کرم داره؟ چرا هی میروند و میآیند؟!
ناهار را که میخوریم از بندر ترکمن میزنیم بیرون. دیگر وقت برگشتن است.
4-بعد از بندر گز وارد جادهی اصلی و اتوبان ساری-گرگان میشویم. انتهای استان گلستان و ورودی استان مازندران بسیجیها اتوبان را بستهاند. ایست و بازرسی. تا میآیم رد شوم مرد سیاهپوش ریشو تابلوی ایست را برایم تکان میدهد. میگیرم سمت راست که بایستم. یکیشان داد میزند چپ چپ. آهان. سمت چپ را مانع گذاشتهاند و بستهاند. آنجا هم میشود ایستاد. ولی همیشه در حاشیهی راست جاده میایستند دیگر. بعد یکی دیگرشان داد میزند راست راست. میروم سمت راست و کجکی پشت کامیونی پارک میکنم که آنها کارشان را بگویند. یکی دیگرشان گیر میدهد که راست پارک کن.
پسرک ریشویی 17-18سالهای را به سراغم میفرستند. غرغر میکند که چرا حرف گوش نمیکنی و بهت میگویند چپ راست میروی؟ میگویم: هیچ جای دنیا سمت چپ جاده توقف نمیکنند که. قشنگ معلوم است که محض نمایش اراده و قدرت بساط کردهاند. احمق است. به جای اینکه اول از همه احوال کارت ماشین را نگاه کند که یک موقع ماشین دزدی نباشد و ازین کارها میگوید صندوقت را بالا بزن.
صندوق را نگاه میکند. سبد ظرف و ظروف است و سبد روغن و آچار و قطعات ماشین و کولهپشتیام. شروع میکند به به هم ریختن سبد ظرف و ظروف. قوطی روغن مایع را میکشد بیرون نگاه میکند. قوطی ریکا را هم. آیا ریکا ندیده است تا به حال؟ قابلمه و ماهیتابه را هم میکشد بیرون و نگاه میکند. دنبال هیچ چی نیست به خدا. بعد شروع میکند به ور رفتن با سبد روغن موتور و آچارها. آنها را هم به هم میریزد. کفرم درمیآید. بعد میگوید کولهات را باز کن. باز میکنم. فقط چند تا لباس است. خالی است اصلن. با نگاه کردن راضی نمیشود. دست میکند توی کولهام و تک تک لباسها را درمیآورد و لمس میکند. بهش میگویم: شورتم کثیفه. بهش دست نزن.
دست میزند. تکهام برایش سنگین است. میگوید: میخای نگهت دارم؟ به ریشهای جوانش نگاه میکنم. دلم میخاهد جواب بدهم: آن که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اما میدانم که به عنوان یک آدم عادی من یک مجرم و گناهکار بالفطرهام. میگویم: نه نمیخام.
میپرسد: از کجا مییای؟ نگاهش میکنم. زورم میآید بهش بگویم کجاها بودهام و چه چیزها دیدهام. نزدیکترین شهر رد شده را میگویم: بندر گز. میپرسد: چی کار میکردی؟ میگویم: سیر و سیاحت. بعدن که سوار ماشین میشویم محمد دعوایم میکند که چرا بهش راستش را نگفتی که مثلن از گنبد میآییم. زورم میآمد خب. صندوق را که نگاه کرد رفت سراغ صندلی عقب. زیپ روکش صندلیها را باز کرد و همهی کاغذهای توی آن را درآورد. لیست قطعات تعویضی و روغنهای ماشین و تاریخ و کیلومتر عوضشدنشان بود و یک سری کاغذ دیگر. بعد پتو و بالش و کیسهی خوراکیها و آب و همه را وارسی کرد. بعد هم سراغ داشبورد رفت. فکر کنم دیگر خسته شده بود. چون توی داشبوردم شلوغ بود و همان فندک توی داشبوردم میتوانست مورد گیر او قرار بگیرد... ولی رها کرد.
5-بعد از شورهزاری که آمده بودم نگاه کردن به مناظر جنگلهای انبوه جادهی قائمشهر فیروزکوه حالم را سر جا میآورد...بعد از قائم شهر تا خود تهران باران می بارد و برف پاک کن ماشین قیژ و قیژ مشغول انجام وظیفه می شود...
6-تحقیقات بعد از سفر:
یک جملهای هست توی فیلم محلهی چینیها، یک جایی از فیلم نواکراس(جان هیوستون) برمیگردد میگوید: "البته که من قابل احترامم، من پیرم، سیاستمدارها و مکانهای عمومی و... هم اگر دوام بیارن قابل احترام هستن..."
این جملهی فیلم آویزهی گوشم شده. امروز که توی وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان پرسه میزدم باز هم یاد این جمله افتادم.اصلن از همان زمان که من بچه بودم و زنبور عسلهای خانهی دایی حمله کرده بودند و نیشم زده بودند و پای چشمم باد کرده بود و شده بود یک خورجین گوشت بادکرده و بابا من را برده بود کوچهی توکلی دکتر و دکتر بهم آمپول زده بود و من مثل چی گریه میکردم. همان موقعها که من عاشق ساندویچ بودم و بعد از دکتر رفته بودیم ساندویچی برگ سبز و ساندویچ خورده بودیم. سر راه بود که آن مغازه را دیده بودم و پیمان 7ساله جانوری بود که کوچکترین چیز عجیبی را در خیالش به یک سرزمین عجایب تبدیل میکرد.
آن مغازه یک جور دیگر بود. مثل مغازههای دیگر نبود. خاکگرفته بود. تاریک بود. جلوی شیشهاش پر بود از رادیوهای خاکگرفتهی عتیقهی ترانزیستوری که با دو تا پیچهای بزرگشان مثل بوق من را نگاه میکردند. پر بود از تلویزیونهای سیاه و سفید. یک کم که دقت کرده بودم یک پمپ آب قرمز رنگ هم دیده بودم. و مغازه تاریک بود. به طرز غریبی تاریک بود. ولی معلوم بود که پشت آن تاریکی هزاران دنیای دیگر هستند. یادم نیست. سالهاست از آن پیمان 7ساله دور شدهام. ولی حتمن من به دنیاهای پشت آن مغازهی خاکگرفته پرواز کرده بودم. حتمن آن جاها با ادیسون دیدار و ملاقات داشتم. حتمن مثل او کنجکاو خلاق و مخترع شده بودم و حتمن برای راحتی خودم و بشریت اختراعهایی هم کرده بودم. حتمن از آن رادیوهای ترانزیستوری و آن تلویزیونهای سیاه و سفید عتیقه قصههای هزار و یک شب را شنیده بودم...
آن مغازه تک بود. مغازهی ادیسون جای عجیبی بود که سالها رنگ عوض نکرد. مغازههای اطراف هزاران رنگ عوض کردند و آن مغازه بی حتا یک گردگیری از غبار سالیانش پابرجا ماند. آنقدر پابرجا ماند که من حتا یادم رفته بود که این مغازهی غریب و عجیب ادیسون هنوز هم وجود دارد. هنوز هم پابرجاست...
تا این که امروز توی یکی از پستهای آخر وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان به این متن برخوردم:
"در کودکی فکر میکردم این ادیسون همان ادیسونی است که لامپ (یا به قول معروف برق) را اختراع کرده است و هر وقت از جلوی این مغازه رد میشدم و او را در میان رادیوهای قدیمی میدیدم، او را در حال اختراع جدیدی تصور میکردم.
بعد ها که دانستم اینطور نیست علت نامگذاری او به این نام برایم سوال شد و باقی ماند.
اما جالبترین نکته در خصوص ادیسون علاقهاش به این مغازه بود. بطوری که نه تنها بعد از سالها، حاضر به واگذاریاش نشد، حتی حاضر به ایجاد تغییر در شکل و روی مغازه نیز نشد.
ما که سِنی نداریم، اما تمام قدیمیهای لاهیجان تا یادشان میآید این مغازه را با همین نام و شکل و شمایل دیدهاند.
شاید بتوان او را نمونهای از "ثابتقدمی" دانست. این را احتمالاً دوستان هم سن و سالش که در این مغازه دور هم جمع میشدند بهتر میتوانند گواهی دهند. دوستانی که حالا دیگر دلشان برایش تنگ میشود.
من یکی که نمیتوانم اینجا را بدون این تابلوی قدیمی تصور کنم.
"ادیسون ملک شاه نظریان" چند روز پیش به رحمت خدا رفت. روحش شاد."
حالا دارم به عکس مغازهی ادیسون نگاه می کنم و به جملهی معروف فیلم محلهی چینیها فکر میکنم فقط...
یَشَرکش رسیدیم کرج. اتوبان دو طرفش شلوغ بود. چه از سمت قزوین و چه از سمت تهران. ولی تیز و بز رسیدیم به 45متری. سند خانه را هم با خودمان آورده بودیم که مرد را از بازداشت در آوریم. ولی کور خانده بودیم... بلوار 45متری را تا ته آمدیم و رسیدیم به خیابان شهید بهشتی. دوربرگردان 100متری جلوتر بود. باید 100متر جلوتر میرفتیم و بعد دور میزدیم و برمیگشتیم. شلوغ شده بود. ماشینها کلاچ ترمز دانه دانه جلو میرفتند. در این میان اتفاقی افتاد که برایم سخت تکاندهنده بود.
وسط بلوار، چمن و گل کاشته بودند. چند ماشین جلوتر یک تویوتا پرادو(شاسیبلند) توی صف ماشینها بود. یکهو زد به سرش. فرمان را گرداند سمت بلوار و ماشین را از روی جدول جهاند و بعد از روی چمن و گلها رد شد و 100متر قبل از دوربرگردان دور زد و افتاد توی لاین مخالف و گازش را گرفت و رفت. نمیتوانستم چیزی را که دیده بودم هضم کنم... توصیف همچین اتفاقی را فقط توی کتابهای سفرنامههای افغانستان خانده بودم که ترافیک در آن کشور فقط با گلولهی تفنگ نظم و قانون پیدا میکرد.
به رد چرخهای تویوتا پرادو روی چمنها و گلهای وسط بلوار نگاه کردم. بابام کنارم نشسته بود. خاستم بگویم: "ببین مادرجن... چه گهی خورد!" بعد یادم آمد که حراملقمه فحش بدتری است. گفتم: حروملقمه... حروملقمه... و تا رسیدن به دوربرگردان داشتم به این فکر میکردم که اینجا کجاست؟! ایران؟!
مرد را دستگیر کرده بودند. خیلی بیهوا سر صبح ریخته بودند خانهاش و به جرم چک بیمحل دستگیرش کرده بودند. نه خودش باورش میشد، نه ما. حتا روحش هم خبر نداشت که چه چکهایی دست تجار خشکبار کشور دارد...
چند ماه پیش شناسنامهاش را دزدیده بودند. از توی مغازهاش شناسنامه و خرت و پرتهایش را دزدیده بودند. او هم به پلیس خبر داده بود که شناسنامهام را دزدیدهاند. بعد کسانی که شناسنامهاش را دزدیده بودند با همان شناسنامه و کارت ملی دزدی رفته بود بانک تات و بانک صادرات حساب باز کرده بودند. (بانک تات اسفند ماه منحل شد. کثافتکاریهای این بانک دامن مرد را هم گرفت... بانک صادرات هم که...) بدون اینکه روح مرد خبر داشته باشد رفته بودند به راحتیِ آب خوردن توی این دو تا بانک حساب باز کرده بودند و دسته چک گرفته بودند. بعد رفته بودند سراغ تجار پسته و بادام و خشکبار و تا میتوانستند ازین طرف و آن طرف خشکبار خریدند و به نام مرد چک دادند و بعد خشکبار را برداشتند و دِ برو که رفتیم. مرد ماند و طلبکارهایی که رقم چکهای توی دستشان به 560میلیون تومان میرسید... حالا کل زندگی و ماشین و ملک و املاک مرد را یکجا بفروشی به 100میلیون هم نمیرسد...
راهمان ندادند. آگاهی کرج رفتیم. سند قبول نکردند. طلبکارهایش را دیدیم. تهدید کردند که پولشان را میخاهند وگرنه 2تا بچهی مرد را میدزدند. هر چهقدر گفتیم که تقصیر او نیست و او اصلن خبر نداشته و فقط شناسنامهاش را دزدیدهاند و تقصیر آن بانکهای کثافتی است که بیهیچ مسئولیتی رفتهاند دفترچه چک صادر کردهاند و آن بانک کثافت حالا منحل شده و گند و کثافتکاریهایش را باید دولتی که اجازهی فعالیت بهش داده جبران کند حالیشان نشد. هر چهقدر گفتیم که شما چهقدر خر هستید که در این شرایط بیثبات چک قبول کردهاید به خرجشان نرفت... اینکه چطور مرد باید بیگناهیاش را ثابت کند و این که تا کی باید با قاچاقچیها و آدمکشها و جنایتکارهای زنجیر به دست و پا در یک سیاهچال تاریک به سر ببرد خودش قصهای ست پر آبِ چشم...
دست از پا درازتر به تهران برگشتیم.
چرا گربهها فتی]ش سپر ماشین را دارند؟ هر وقت کوچه را خلوت گیر میآورند شروع میکنند خودشان را به سپر ماشینها چسباندن و بعد با زبان و دست و پنجه به سپر ماشینها اظهار لطف کردن... سپر ماشین چه گرما و نرما و انحنایی دارد آخر؟!
وی با لبخندی خوابآلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم میکنم که جنگ دارد پایان میپذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنامگویی ها، لجنپراکنیها و مسخره کردنها آرامش فرا رسیده است و آدمها تنها ماندهاند، آن جور که دلشان خواسته است:
عقیدهی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آنها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوهمند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسانها ناگهان دریافتند که کاملا تنها ماندهاند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابلهبارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافتهاند تدریجا بهتر و صمیمانهتر و مهربانتر گرد هم میآیند. آنها دستان یکدیگر را میگیرند. زیرا درمییابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای ماندهاند! عقیدهی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار میشد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسانها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شدهاند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهادهاند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کردهاند که در طبیعت پدیدهها و اسراری را که پیش از آن به آنها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت مینگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش مینگرد.
چون از خواب برمیخیزند شتابزده یکدیگر را میبوسند، مشتاق عشقاند، چون میدانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برایشان باقی مانده است. برای یکدیگر کار میکنند و هر کس هر چه دارد به دیگران میدهد و فقط همین کار مایهی لذت اوست.
هر کودکی میداند تمامی کسانی که روی زمین زندگی میکنند مثل پدر و مادر اویاند.
همه چنین میپندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب مینگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی میمانند و بعد از آنها بچهها و فرزندانشان." و این تصور که آنان زنده میمانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشهی دیدار بعد از مرگ میشود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غمهای بزرگ در قلوبشان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناکند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر میشوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد میدهند و مثل حالا از آن شرم نمیکنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه میکنند و در چشمانشان عشق و افسوس خواهد بود...
جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر
سربالاییهایی کوهین را دو تا در میان با لاکپشت و پژو 405 پدر رفتهام. با لاکپشت سربالاییها را از 110شروع میکنم و سر آخرین پیچ به 65-70 میرسم. و پژوی پدر سرحال است و از اول تا آخرش را 120 میرود و خم به ابرو نمیآورد و تازه پدال گازش تو را قلقلک میدهد که تا ته بفشاری و بالای 120را تجربه کنی. آن شب هم داشتیم دو نفری برمیگشتیم. مثل خیلی دفعات دیگر که 2نفری رفته و برگشته بودیم. و من آن شب چشمهای خوابآلود پدر را دور دیده بودم و پدال را فشرده بودم و داشتم 140تا سرعت میرفتم. شب بود. سکوت بود. خستگی بود. لذت وحشیانه راندن در آن سربالاییها بود. حس قدرتمند بودن. ماشینهای توی لاین کندرو یکی یکی مثل درختهای کنار یک جاده رد میشدند. و رسیده بودم به سینهکش آخر. همان جایی که لاکپشت کم میآورد و عقربه سرعت میرسید به 75. اما پژو... داشتم به 2تا پراید که پشت سر هم توی لاین کندرو حرکت میکردند میرسیدم که یکهو یکیشان خیلی ناگهانی پیچید جلویم تا از ماشین جلوییش سبقت بگیرد. پدال ترمز را 3بار پشت سر هم فشردم. چسبیده شدم به ماتحت پراید. عقربهی سرعتم رسید به 75. معکوس به 4 دادم و نوربالا زدم. یک لحظه کل فضای جلوی پراید هم روشن شد. ولی او هم لاکپشت بود. تا طرف پایش را تا ته روی پدال گاز بفشارد و سرعتش برسد به 80 و با اختلاف سرعت 5کیلومتر از ماشین بغلیاش سبقت بگیرد چند لحظهای طول کشید. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم برایش بوق بوق عروسی زدم.
ولی پرایده هیچ کاری نکرد. جواب بوقم را نداد. نوربالا هم نزد برایم. ای کاش او هم بوق بوق عروسی میزد برایم...
نمیدانم چرا این کار را کردم. عصبانی شده بودم؟ نمیخاستم تحقیر کنم. فقط بوق بوق عروسی زدم که بگویم... که بگویم داری عروس میبری با این سبقت گرفتنت؟ که بگویم بابا یک نگاه هم توی آن آینه بینداز ببین کی دارد میآید... تحقیر کجا بود؟ سالی حداقل 12-13بار با لاکپشت با همین وضعیت این سربالاییها را بالا میآیم و پایین میروم. بعد خودم را تحقیر کنم؟ فقط او جوابم را نداد. همان طور که داشتم دوباره دور میگرفتم و دوباره به سرعت 120 میرسیدم از آینه به چشم های مظلوم و کمنور پرایده نگاه میکردم. چرا یک کم حس طنز نداشت حداقل؟ من برای یک جور اعتراض خندهدار برایش بوق بوق عروسی زده بودم. ولی او به سکوت طی کرده بود...