سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «اقتصاد» ثبت شده است

U33

۰۲
خرداد

یک جایی قبلاً خوانده بودمش. الآن هر چه می‌گردم نمی‌یابم. ولی قشنگ یادم است. البته چند تا خبر هم در تأییدش پیدا کردم. 

دنبال سرمایه‌گذاری افغانستانی‌ها در ایران و نقششان در توسعه‌ی ایران بودم. به بندر چابهار رسیده بودم. هند و افغانستان سرمایه‌گذاری‌های هنگفتی در چابهار انجام داده‌اند؛ طوری که اگر بگوییم چابهار کنونی را آن‌ها آباد کرده‌اند پر بیراه نگفته‌ایم. مخصوصاً هند که برایش افغانستان دروازه ورود به خیلی از کشورهای آسیای میانه است.

یکی از گلوگاه‌های توسعه‌ی چابهار برای هندی‌ها متصل نبودن چابهار به شبکه‌ی ریلی ایران و آسیا است. هندی‌ها گفته بودند که سرمایه‌ی موردنیاز برای ساخت راه‌آهن چابهار زاهدان و اتصالش به راه‌آهن افغانستان را تمام و کمال پرداخت می‌کنیم. ایرانی‌ها هم تیزبازی درآورده بودند که باید ریل‌ها را ایران و مشخصاً ذوب‌آهن اصفهان بسازد. تصمیم عاقلانه‌ای بود: اشتغال‌زایی و تولید ملی و این حرف‌ها. 

اما ذوب‌آهن در تأمین ریل‌های راه‌آهن چابهار زاهدان ناتوان است. عملاً باعث تأخیر عظیمی در اتصال هند و افغانستان و تبدیل‌شدن ایران به یک مسیر ترانزیتی بزرگ‌شده است. 

اولاً این‌که نوع ریلی که ذوب‌آهن اصفهان توان تولیدش را دارد ریل‌های U33 است که توان سرعت‌های بالاتر از 110-120 کیلومتر بر ساعت را ندارد. یک فنّاوری خیلی قدیمی. این محدودیت سرعت برای قطارهای باری یعنی این‌که متوسط سرعت آن‌ها 55-60 کیلومتر بر ساعت باید باشد. وقتی تو سرمایه‌گذار خارجی پر و پا قرصی چون هندوستان داری که همه جور تأمین مالی‌ات می‌کند برای چه فنّاوری 50 سال پیش جهان را به کار ببری؟

ثانیاً قرار بوده ذوب‌آهن فنّاوری تولید ریل‌های UIC60 را از سال 1389 به دست بیاورد که بعد از 8 سال هنوز نتوانسته. ریل‌های UIC60 توان سرعت‌های بالاتر از 180کیلومتر بر ساعت را برای قطارها فراهم می‌کنند. 

البته مدیرهای ذوب‌آهن زرنگ‌اند و تقصیر تو بود تقصیر من نبود خوبی راه انداختند بعدش؛ که راه‌آهن به ما پول نقد نداده. اوراق داده. اوراق حقوق کارگر ما نمی‌شود. ما تیرآهن تولید کنیم می‌توانیم صادرات کنیم. در این شرایط دلاری صادرات بهتر است یا تولید برای بازار داخل؟ و الخ... بهانه و این حرف‌ها. ته ماجرا ولی ناتوانی ذوب‌آهن اصفهان است و عقب‌ماندگی و عقب‌ماندگی.

بعد قصه‌ی این ریل‌های U33 و UIC60 من را به فکر فروبرد. 

ذوب آهنی‌ها دوست داشتند که همان ریل‌های U33 را باز هم تولید کنند و بیندازند توی خط. عمده ی خطوط راه‌آهن ایران U33 است. یعنی تقریباً تمام قطارهای حاضر در ایران مجبورند که کند حرکت کنند. حتی اگر توانش را داشته باشند باز هم نباید سریع حرکت کنند. خطوط راه‌آهن ایران کشش آن را ندارند... به این فکر کردم که کلاً کار کردن در ایران هم‌چنین وضعیتی دارد. 

آدم‌ها (قطارها)یی هستند که می‌توانند برای حل مشکلات و کسب‌وکار و به‌طورکلی انجام کار (جابه‌جایی) سریع باشند؛ می‌توانند به‌سرعت باعث پیشرفت شوند؛ به‌سرعت از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B برسند و اهداف بسیاری را محقق کنند.

 اما در عمل اتفاقی که می‌افتد این است: ریل‌ها (مسیرها) گنجایش سرعت‌بالا را ندارند. این آدم‌ها با همه‌ی توانشان در ایران مجبور می‌شوند که کند حرکت کنند. عملاً بین آن‌ها و لکوموتیوهای عقب‌مانده‌ی 70 سال پیش هیچ تفاوتی وجود ندارد. اگر تند حرکت کنند ریل‌ها آن‌ها را از مسیر بیرون می‌اندازند. این لکوموتیوهای توانمند عقربه‌ی کیلومترشمارشان تا 280 کیلومتر بر ساعت هم شماره خورده است. اما حداکثر سرعتی که می‌روند 110 کیلومتر بر ساعت است... 

و هر چه قدر هم که نیاز به ریل‌های UIC60 برای سرعت بیشتر حس می‌شود، باز هم نهادهایی وجود دارند که دوست ندارد ریل‌ها به‌روز شوند. نه توانش رادارند و نه دوست دارند که این اتفاق بیفتد. ذوب‌آهن اصفهان اینجا فقط یک استعاره است و ریل‌های U33 یک حقیقت بزرگ در ایران.


  • پیمان ..

حسین آقا ملک

همه‌چیز از پدربزرگ حسین آقاملک شروع شد. پدربزرگی که رفیق فاب میرزاتقی خان امیرنظام بود. تبریزی بود و به ‏کار تجارت مشغول. وقتی محمدشاه قاجار مرد، امیرکبیر از پدربزرگ 100 هزار تومان قرض گرفت تا ناصرالدین میرزای ‏ولیعهد را ببرد به تهران و او را شاه ایران کند. همین کمک مالی بعدها خاندان ملک را تبدیل به یکی از ثروتمندترین ‏خانواده‌های ایران کرد. ناصرالدین‌شاه به‌پاس کمک بی‌دریغ پدربزرگ املاک زیادی را در جای‌جای ایران به نامش کرد. ‏خود پدربزرگ هم که تاجر بود و درآمد بالایی داشت. ‏

پدر حسین آقا ملک هم بازرگان شد و او هم ثروت خاندان را فربه و فربه‌تر کرد.‏

حسین آقا ملک هم در نتیجه یکی از پولدارترین آدم‌های ایران شد. ‏

یکی از نکاتی که همواره آزارم می‌داد تفاوت پولدارهای ایرانی با پولدارهای خارجی بود. هم در روزگار خودمان و هم ‏در تاریخ معاصر. همیشه برایم پولدارهای اروپایی رؤیایی بودند. کسانی که مثلاً بتهوون و امثال او را زیر پر و بال خود ‏می‌گرفتند و باعث تولید هنر والا و رشد فرهنگشان می‌شدند. اما پولدارهای ایرانی به‌خصوص در دوره‌ی قاجار سرگرم ‏تفریح‌های ابلهانه بودند. در دوره‌ی قاجار شرح شکارها بود و در دوره‌ی معاصر شرح ماشین بازی‌ها و دختربازی‌ها و حرام ‏کردن ثروت در دبی و ترکیه و امثالهم ... فکر می‌کردم خاک‌برسری ما تقصیر همین پولدارهای احمق ماست که هیچ‌وقت در ‏فکر فرهنگ و رشد آن نبودند.‏

اما هفته‌ی پیش که با سرگذشت حسین آقا ملک آشنا شدم کمی امیدوار شدم.‏

چند باری قصد دیدن موزه‌ی ملک به سرم زده بود. ولی هر بار نمی‌شد. هفته‌ی پیش بالاخره شانس بهم روی آورد و ‏توانستم موزه را ببینم. ‏

آقای نوروزی مسئول راهنمای موزه از کارهای خلاقانه برای کودکان و نوجوانان برایم کلی قصه تعریف کرد. این‌که ‏موزه‌ی ملک مثل موزه‌های دیگر فقط در و دیوار و چند تا عتیقه‌ی خالی نبود برایم ارزشمند بود. این‌که وقتی بچه‌ها برای ‏بازدید بخش سکه‌های موزه می‌آیند برایشان ضرب سکه آموزش داده می‌شود و به‌طور عملی چند سکه به سبک باستان هم ‏برایشان ضرب می‌شود برایم جالب بود. این‌که در بخش تابلوهای قدیم شهر تهران ناصرالدین‌شاه می‌آید و برایشان نقالی ‏می‌کند،‌ این‌که در بخش نقاشی‌های کمال المک دسته‌بندی نقاشی‌ها را یاد می‌گیرند،‌ این‌که در تالار نسخ خطی کتاب صحافی ‏کردن را یاد می‌گیرند و... همه بوی غیردولتی بودن می‌داد.‏

بیشتر از غیردولتی بودن چرخه‌ی عملکرد موزه برایم جالب بود. این‌که حسین آقا ملک قبل از مرگش برای پابرجا ‏ماندن موزه یک چرخه را طراحی کرده بود، غافلگیرم کرد. ‏

حسین آقا ملک در سال 1351 در 101 سالگی فوت کرد. کتابخانه‌ای که او از حدود سال ۱۲۷۸ خورشیدی جمع کرد، ‏اول در مشهد بود. بعد به خانه‌ی پدری‌اش در بازار بین‌الحرمین تهران منتقل شد. در سال ۱۳۱۶، خانه‌ی  پدری‌اش در بازار ‏بین‌الحرمین تهران را به همراه تمام اثاثیه و کتاب‌های موجود در آن وقف آستان امام رضا  کرد تا «شعبه‌ای از کتابخانه ‏مقدسه رضویه باشد».‏

او سلطان وقف در ایران شد. آن‌قدر از ثروتش را وقف امام رضا کرد که دهه‌هاست در آستان قدس رضوی یک اداره‌ی ‏جداگانه به نام «اداره‌ی وقفیات ملک» رتق‌وفتق املاک وقف‌شده‌ی او را به عهده دارد. مشهدی‌ها با زمین‌های وقفی او کاملاً ‏آشنا هستند.‏

او در باغ ملی تهران تکه زمین بزرگی را وقف کرد. نزدیک خانه‌شان بود. تا بعد از انقلاب هم آن تکه زمین بی‌استفاده ‏باقی‌مانده بود. تا این‌که در سال 1363 آستان قدس همت کرد و با پول وقفیات حسین آقا ملک ساختمان موزه و کتابخانه‌ی ‏ملک را تأسیس کرد و کل کتابخانه و آثار ارزشمند خانه‌ی ملک را به آنجا منتقل کردند.‏

اما چرخه‌ای که او ایجاد کرده بود... او تعداد زیادی زمین کشاورزی و دام‌پروری را برای امام رضا وقف کرد،‌ با این ‏شرط که هرساله بخشی از درآمد این زمین‌ها و دام‌ها برای به‌روزرسانی کتابخانه و هزینه‌های جاری موزه‌ی ملک و ‏بیمارستانی که در شهر چناران ساخته بود صرف شود. ‏

الآن سال‌هاست که موزه‌ی ملک پابرجا مانده است. سال‌به‌سال هم بر پویایی آن افزوده می‌شود. چرا؟ چون وابسته به ‏شیر نفت نیست. چرا؟ چون وابسته به دولت نیست. چرا؟ چون هرچند بودجه‌اش در مقابل سایر موزه‌های ایران ناچیز ‏است، اما پایدار است، قابل‌برنامه‌ریزی است. حسین آقا ملک یک چرخه‌ی پایدار برای موزه و بیمارستان وقفی‌اش ایجاد ‏کرد و حالا که تقریباً نیم‌قرن از مرگش گذشته هنوز هم این چرخه کار می‌کند. زمین‌های کشاورزی کشت و برداشت ‏می‌شوند،‌ دام‌ها به چرا برده و از آن‌ها بهره‌برداری می‌شود،‌ مردمی که سر زمین‌ها و دام‌ها کار می‌کنند روزی‌شان تأمین ‏می‌شود و بخشی از آن درآمد صرف فرهنگ و بهداشت می‌شود.. ‏

این‌که آدم در یک کاری (مثلاً مدیریت ثروت‌های اجدادی و وقف آن‌ها) بتواند چرخه‌هایی پایدار ایجاد کند خیلی دست ‏آورد بزرگی است. خدا رحمت کند حسین آقا ملک را. ‏

  • پیمان ..

یک دوره‌ای در ‏edx‏ هست که 2 تا از اساتید دانشگاه کورنل آن را ارائه می‌کنند: تاریخ کاپیتالیسم در آمریکا.‏

دوره‌ی قشنگی است. تاریخ درس دادن آمریکایی‌ها هم مثل کتاب نوشتن و فیلم ساختنشان می‌ماند. همه‌چیز را ساده و ‏راحت می‌کنند. ساده، راحت و البته واضح. همین‌که بیانی از یک مسئله وجود داشته باشد خودش نصف راه‌حل است... ایرانی ‏جماعت پیوسته در کار پاک کردن هر نوع بیانی از مسائل است.‏

چه بخواهیم چه نخواهیم کاپیتالیسم اساس زندگی جهان امروز است. چه بخواهیم چه نخواهیم ملتی که اقتصاد ‏درست‌ودرمان نداشته باشد دین و اخلاق هم نخواهد داشت. این‌که منظور از کاپیتالیسم دقیقاً چی است، سؤال مناقشه ‏برانگیزی است. خود اساتید این دوره‌ی ‏Edx‏ هم در همان درس‌های اول به این اشاره می‌کنند و البته سریع هم از آن ‏می‌گذرند. چون که کارشان تاریخ است و بررسی تغییر تحولات و به دست آوردن الگوهای تکرارشونده و روندها.‏

کاپیتالیسم از منظر آدام اسمیت بازار آزاد است و از منظر مارکس یک سیستم واقعی حقوق و دستمزد برای نیروی کار ‏و از منظر جوزف شومپیتر اجازه دادن به کارآفرین‌ها برای نوآوری‌های مخرب... ورای همه‌ی تعریف‌ها،‌ اساس کاپیتالیسم ‏بر تغییر است. به قول بعضی چپ‌ها ناف کاپیتالیسم را با بحران بریده‌اند و بحران هم یعنی تغییرات پیوسته...‏

اما کاپیتالیسم از منظر مورخ‌ها نقطه شکست جهان مالتوسینی است.‏

توماس مالتوس یک کشیشی بود که حوالی سال‌های 1700 به تفکر مشغول بود و کتاب می‌نوشت. او در باب مسائل ‏اقتصادی هم فکر می‌کرد. یکی از نظریات اقتصادی جالبش در مورد پیشرفت بشریت و محدودیت‌های رشد جمعیت است. ‏می‌گفت که بشر میل زیادی به تولید مثل دارد. در حقیقت الگوی رشد جمعیت آدم‌ها تصاعد هندسی است. اما می‌گفت ‏آدمیزاد احمق است. چون در زمینه‌ی تأمین غذای خودش و رسیدگی به وضعت سلامت و صلح و جنگ نکردن به‌صورت ‏تصاعد حسابی رشد می‌کند. جمعیت هندسی زیاد می‌شود، اما منابع غذایی حسابی. در نتیجه بعد از هر افزایش جمعیت یک ‏رکود به وقوع می‌پیوندد و جمعیت زیادی می‌میرد و همیشه رشد بشریت محدود است. ‏

اصل و اساس حرفش این بود که بشریت عرضه ی پیشرفت اقتصادی ندارد و همیشه وضعیتش تقریباً ثابت است.‏

حرف او تا حوالی قرن 18 کاملاً درست بود. از نظر اقتصادی جهان طی قرن‌ها تغییر چندانی نداشت. حدود 10،000 ‏سال بود که بشر کشاورزی را اختراع کرده بود. یعنی حدود 100 قرن بشر توانایی تأمین خوراک را پید کرده بود. ولی ‏سرعت تولید غذایش به‌اندازه‌ی سرعت تولید مثل و افزایش جمعیتش نبود. هی جمعیتش زیاد می‌شد و بعد گرسنگی فشار ‏می‌آورد و جمعیتش کم می‌شد و نوسان و در جا زدن...‏

به این دوره از تاریخ دوره‌ی مالتوسینی می‌گویند... دوره‌ای که جهان تغییر اقتصادی چندانی را طی چند صد سال تجربه ‏نکرد.‏

نمودارهای سرانه ی تولید ناخالص داخلی کشورهای مختلف جهان از 2000 سال پیش هم همین نکته را بیان می‌کنند.‏

وضعیت اقتصادی جهان در 2000 سال پیش (سال 1 میلاد مسیح).‏

‏1500 سال بعد هم از نظر اقتصادی همانی بود که بود:

در سال 1700 میلادی نواحی شمالی اروپا از نظر اقتصادی شروع به بهبود کرد... و این همان دوره‌ای است که کاپیتالیسم ‏در جهان سر بر آورد. البته اساتید دانشگاه کرنل روند پیدایش کاپیتالیسم و رشد تجارت جهانی را از سال های جنگ های صلیبی و سال های 1200 به بعد که اروپایی ها از مسلمانان حسابداری بدهکار بستانکاری و کاربرد صفر را یاد گرفتند ریشه یابی می کنند. ایتالیای 1700 از همه کشورهای جهان اوضاع اقتصادی بهتری دارد. آن هم به خاطر نوآوری های مالی ایتالیایی ها است. 

در سال 1820... نظریات اقتصاد کاپیتالیستی عملیاتی شدند. انقلاب صنعتی به وقوع پیوست و آمریکای شمالی و اروپا ‏وضعیت اقتصادی‌شان روزبه‌روز بهتر شد.:

در سال 1913، قبل از جنگ جهانی اول، جهان به‌طورکلی وضعیت اقتصادی خیلی بهتری را تجربه می‌کند. کشورهای ‏جهان به هم وابسته شده‌اند:

بعد از دو جنگ جهانی در سال 1960 همچنان جهان روبه‌پیشرفت و ترقی است. نظریه مالتوس که جنگ یکی از عوامل ‏محدودکننده‌ی بشری است عملاً باطل شده است. کاپیتالیسم کاری کرده است که دیگر جنگ هم جلوی پیشرفت بشریت ‏در زمینه‌ی اقتصادی را نمی‌گیرد.‏

در قرن بیست و یکم مردمان جهان پیوسته در حال افزایش جمعیت‌اند و هیچ کمبودی در خوردوخوراک ندارند و سطح ‏رفاهشان فراتر از آن چیزی است که اجدادشان می‌توانستند رؤیا کنند...‏

ولی خودمانیم. زندگی در جهان مالتوسینی هم عالم دیگری داشته است. جهان کاپیتالیستی یعنی جهان تغییر پیوسته. تا ‏تو بیایی فکر کنی و دو دو تا چهار تا کنی و بسنجی همه چیز تغییر کرده... تغییر... تغییر...تغییر... جهان مالتوسینی قبل از ‏قرن 17 تغییر چندانی نداشته. همیشه می‌شد ایستاد و به جهان و بشریت نگاه کرد و همه چیز را مثل یک قاب نقاشی از ‏جلوی چشم گذراند و لذت برد. شاید هم کسل‌کننده بود. نمی‌دانم...‏


منبع نمودارها: ‏https://ourworldindata.org‏/‏


  • پیمان ..

بازار فلافل لشکرآباد اهواز

‏1-‏ هفته‌ی قبل حمید داستان یکی از ساندویچی‌های محله‌شان را برایم تعریف کرد. ‏

ساندویچی در یکی از خیابان‌های فرعی بود. بر خیابان اصلی یا دونبش نبود که مشتری عبوری و ‏اتفاقی داشته باشد. قدیمی بود و ساندویچ‌های مغزش فوق‌العاده خوشمزه بود. زد و نبش خیابان ‏کمی پایین‌تر از آن مغازه یکی از ساندویچی‌های زنجیره‌ای باز شد. ‏

در نگاه اول شاید اتفاق بدی افتاده بود. آن ساندویچی زنجیره‌ای مشهور بود. ساندویچ‌هایش ‏استانداردی تعریف‌شده داشتند و نام‌آشنا بودند. یعنی آن چند نفر مشتری ساندویچی قدیمی هم ‏امکان داشت که دیگر جذب نشوند و بروند سراغ آن ساندویچی دونبش زنجیره‌ای.‏

ولی در عمل اتفاق دیگری افتاد. نه‌تنها کاروکاسبی ساندویچی قدیمی کساد نشد. بلکه ‏مشتری‌هایش زیادتر هم شدند. ساندویچی زنجیره‌ای بازار ساندویچ در آن خیابان را بزرگ کرد. ‏افراد بیشتری به بهانه‌ی نام‌آشنا بودن ساندویچی زنجیره‌ای وارد آن خیابان شدند. از هر 10 نفر ‏یکی دو نفر آن‌قدر کنجکاو بودند که ساندویچی قدیمی چند ده متر بالاتر را هم امتحان کنند. و ‏خب ساندویچی قدیمی کارش را هم بلد بود. ساندویچ‌های مغزش آن‌قدر کیفیت داشتند که ‏تبدیل به مزیت رقابتی‌اش شود. ‏

غولی که وارد آن خیابان شده بود آدم‌خوار نبود. قرار نبود بازار کوچک ساندویچی قدیمی را ‏بدزدد. کاری که کرد این بود که حجم بازار را بزرگ کرد.‏

خیلی وقت‌ها همین‌طور است. وقتی کسی همکار تو می‌شود، کسب‌وکاری را راه می‌اندازد که او را ‏تبدیل به رقیب تو می‌کند به این معنا نیست که او دشمن تو است. رقیب دوست است. رقیب ‏دشمن نیست. کسی است که اگر تو کارت را درست انجام بدهی دست‌به‌دست تو می‌دهد و حجم ‏بازار و حجم سود را بزرگ می‌کند.‏

‏2-‏ فروردین‌ماه اهواز بودم. 5 روز اهواز بودم. صبح تا عصر کار بود و غروب و شب برای ‏خودم می‌رفتم توی اهواز می‌چرخیدم. هنوز هوا به طرز وحشتناک گرم نشده بود و شبی ‏‏7-8 کیلومتر توی شهر راه می‌رفتم و از اهواز لذت می‌بردم.‏

یک شب رفتم لشکرآباد. یک‌راست خیابان انوشه نرفتم. پیاده برای خودم از پل سفید رد ‏شدم، رفتم سمت پل نادری، خیابان لقمان و محله‌ی امانیه را رد کردم و از خط راه‌آهن ‏گذشتم.‏

توی دلم شهری را که هم رودخانه داشت و هم ریل راه‌آهن تحسین کردم و بعد وارد ‏محله‌ی لشکرآباد شدم.‏

محله ی لشکرآباد اهواز

لشکرآباد پر بود از کوچه‌های تنگ و خانه‌های یک طبقه و نهایت دو طبقه. تمام محله ‏عربی حرف می‌زدند. تقاطع‌ها به نظرم بی‌نظم و سامان می‌آمد. توی لشکرآباد تقاطع‌ها به ‏شکل چهارراه یا سه‌راه نبود. شش راهی بود. یکهو می‌دیدی به جایی رسیده‌ای که 6 تا ‏کوچه به 6 طرفت منشعب می‌شوند. میدان مرکزی لشکرآباد برایم ترسناک بود. تنها ‏بودم. اگر ماشین‌ها را کنار می‌گذاشتی هیچ رنگی از ایران نداشت. بیشتر به یک کشور ‏عربی می‌مانست. تمام صداها عرب بودند. اجناس مغازه‌ها بنجل. توی میدان مرکزی پر ‏بود از دست‌فروش‌هایی که جنس دست دوم می‌فروختند: از آفتابه‌ی مسی تا دمپایی‌های ‏لاستیکی ساییده شده. به‌جز کولرهای گازی که برای مقابله با گرمای 60-70 درجه‌ای ‏تابستان اهواز ناگزیرند همه چیز بوی فقر می‌داد.‏

بعد از کوچه‌ی کیومرث و 6 راهی‌ها رفتم پایین سمت راسته‌ی فلافل فروشی‌های ‏لشکرآباد: خیابان انوشه.‏

بعدها بهم گفتند که 6راهی‌های محله‌ی لشکرآباد هچل هفت و بیخود نبوده. اگر از بالا به ‏نقشه‌ی محله‌ی لشکرآباد نگاه کنی، شکل پرچم انگلستان و بریتانیاست. ‏

و این عجیب بود.‏

نمونه‌ی کامل‌تر داستان حمید بازار فلافل اهواز است. یک حرکت خودجوش اجتماعی ‏برای ایجاد یک بازار. بازاری که روز به روز بزرگ‌تر می‌شود و اهالی خیابان انوشه همگی ‏با هم از آن سود می‌برند.‏

انوشه خیابان خلاف محله‌ی لشکرآباد بوده. خیابانی بوده که زمانی هر کسی گذارش به ‏آن جا نمی‌افتاد. فلافل فروشی‌ها هم از اول مغازه نبودند. خانه‌هایی بودند که ساکنان آن ‏غروب‌ها توی حیاطشان فلافل سرخ می‌کردند و می‌فروختند. کم کم حیاط این خانه‌ها ‏تبدیل به مغازه شد. شهرداری اول مقاومت کرد. ولی بعد در برابر حجم بازاری که شکل ‏گرفته بود تسلیم شد. هنوز هم بارقه‌هایی از خلاف بودن محله‌ی لشکرآباد در پستوهای ‏خانه‌های این محله وجود دارد. مثلاً آخرین بارقه برای سال 1394 بود. زمانی که پلیس ‏آمده بود برای پلمپ کردن یکی از قهوه‌خانه‌ها. ولی 100 نفر از اهالی محله با قمه و چاقو ‏حمله کردند به پلیس و نگذاشتند کاری کند. توی آن گیر و واگیر یک جوان 20 ساله هم ‏کشته شد. معلوم هم نشد که چه کسی او را کشته...‏

حالا اما دیگر اثری از خلاف بودن این محله وجود ندارد. محله‌ی فقیر حالا میزبان ‏ماشین‌های آمریکایی و پولداری اهواز است. محله‌ی فقیر حالا یکی از جذابیت‌های ‏بی‌چون‌وچرای اهواز شده است. چرا؟ چون اهالی‌اش رقیب هم هستند و رفیق هم. همگی ‏یک محصول را می‌فروشند. با هم رقابت شدیدی دارند. ولی همه از آن سود می‌برند...‏

  • پیمان ..

اسنپ

‏1-‏ خیلی وقت‌ها الکی اپلیکیشن اسنپ را باز می‌کنم. درخواست می‌کند که جی‌پی‌است را روشن کنم تا بفهمم کجای ‏شهری؟ با کمال میل قبول می‌کنم. بعد از چند لحظه ابر مبدا روی محلی قرار می‌گیرد که هستم. عموما خانه. بعد ‏نگاه می‌کنم به تعداد اسنپ‌هایی که دور و برم هستند. به ماشین‌هایی که همین دور و بر پارک‌اند یا در حال رفتن و ‏آمدن‌اند. ماشین‌هایی که آماده‌اند تا مقصدم را مشخص کنم و بیایند دنبالم و من را برسانند به جایی که می‌خواهم. ‏با قیمتی کمتر از قیمت آژانس‌ها و تاکسی‌های دربستی. آدم‌هایی که مثل خودم هستند. ساعت‌های مختلف روز ‏امتحان می‌کنم. الان که صبح است، آن ماشینه دارد از چهارراه بالای خانه‌مان دور می‌شود. مسافری را سوار کرده؟ ‏یا که دارد دور دور می‌کند تا آدمی در نقطه‌ای از شهر درخواست ماشین کند و از شانسش او در نزدیک‌ترین محل ‏به آن نقطه باشد؟ تعداد زیادی ماشین در کوچه‌های و خیابان‌های اطراف‌اند. ولی فقط 8-9 تای‌شان برچسب ‏دارند. برچسبی به اسم اسنپ. برچسبی که در واقعیت مشخص نیست. از روی قیافه‌ی ماشین‌ها در خیابان نمی‌شود ‏فهمیدشان. فقط روی نقشه‌ی اپلیکیشن معلوم است. برچسبی که به واسطه‌ی اپلیکیشن به خدمتی واقعی تبدیل ‏می‌شود. نیمه شب هم حداقل 6 اسنپ در حدود خانه‌مان هستند. تا به صبح آماده‌ی مسافر سوار کردن‌اند...‏

‏2-‏ شرکت ‏MTN‏ 20 میلیون یورو برای توسعه‌ی اپلیکیشن اسنپ در سایر شهرهای ایران سرمایه‌گذاری کرد. ‏اپلیکیشنی که فقط در تهران قابل کاربرد بود و 10 هزار راننده و 100 ها هزار مسافر را به هم متصل کرده بود ‏حالا با این سرمایه‌گذاری عظیم می‌رود که در شهرهای دیگر ایران هم قابل اجرا بشود. ‏

خبرش برایم جذاب و خوشحال‌کننده بود. ساز و کار اسنپ جذاب و جالب است. هم از طرف عرضه‌کننده‌های ‏خدمت. همه‌ی کسانی که ماشین زیر پای‌شان است می‌توانند به عنوان راننده در اسنپ درخواست همکاری کنند و ‏به کار مشغول شوند. از آن طرف هم متقاضیان خدمت خیلی به نفع‌شان شده است. در سریع‌ترین زمان ممکن به ‏ارزان‌ترین قیمت به هدف‌شان می‌رسند. این وسط واسطه‌ای به نام آژانس و کمیسیون بالا و دفتر و دستک و مکان ‏خواب برای راننده‌ها و... حذف شده است. حالا دیگر می‌شود گفت سریال آژانس دوستی باید در باب شغلی ‏مربوط به موزه‌ها باشد. تخریبگر بودن نوآوری همین است. ولی چاره‌ی کار مبارزه با آن نیست. ‏

البته از جنبه‌های دیگر هم قابل فکر است. اکثر عرضه‌کنندگان خدمت در اسنپ از ماشین شخصی استفاده می‌کنند. ‏این برای شرکت‌های بیمه خبر خوبی نیست. چون میزان استفاده از یک ماشین برای مصارف شخصی با استفاده از ‏آن به عنوان وسیله‌ی حمل و نقل مسافر خیلی فرق می‌کند. ریسک شرکت‌های بیمه بالا می‌رود. ولی خب... ‏شرکت‌های بیمه در ایران آن قدر عقب مانده هستند که روال قبلی خودشان برای جبران ضرر را ادامه خواهند داد: ‏کم‌فروشی: ندادن خسارت به اندازه‌ی واقعی آن. ‏

‏3-‏ کمی جست و جو که کردم دیگر ایده‌ی اسنپ جدید نیست. اوبر... اصل ایده مال آن‌هاست:‏

‏«اوبر‎ ‎یک سرویس هم‌سفری آنلاین مستقر در‎ ‎سان فرانسیسکو‎ ‎است. اپلیکیشن‎ ‎تلفن هوشمند‎ ‎به طور خودکار ‏مسافرین را با نزدیک‌ترین راننده مرتبط می‌سازد و موقعیت مسافر را به راننده می‌فرستد. مشتریان از طریق اپ ‏تلفن تقاضای سواری کرده و موقعیت راننده‌ی خود را ردیابی می‌کنند. رانندگان اوبر از خودروی شخصی خود ‏استفاده می‌کنند. این سرویس در اوت ۲۰۱۶ در ۶۶ کشور و ۵۰۷ شهر در سطح جهان در دسترس است. اپ اوبر ‏به طور خودکار کرایه را محاسبه کرده و پرداختی را به راننده منتقل می‌کند. با افزایش محبوبیت شرکت‌هایی چون ‏اوبر، بسیاری از شرکت‌های دیگر مدل کسب و کار آن را تکرار کرده و این روند به «اوبری سازی» مشهور شده ‏است. در بسیاری جاها آنان مورد حملات شدید صنعت تاکسیرانی قرار گرفته‌اند که آنان را به عملیات تاکسیرانی ‏غیرقانونی، پایین آوردن قیمت و خدمات ناایمن متهم می‌کنند‎.‎‏»‏

در حقیقت اسنپ هم یک اوبری سازی است.‏

اپلیکیشن دیگری وجود دارد به اسم ایر بی‌ ان‌ بی (‏Air BNB‏). مشابه اوبر، فقط در زمینه‌ی خانه و اتاق. مردم ‏اتاق‌های اضافی خانه‌شان، یا طبقات اضافه‌ی خانه‌شان را اجاره می‌دهند. کسانی که قصد اقامت چند ساعته یا چند ‏روزه یا چند ماهه دارند دیگر نیاز ندارند که به هتل‌ها و متل‌ها بروند و پول‌های سرسام‌آور بابت هزینه‌ی اقامت ‏بدهند. به هر شهری که رسیدند می‌توانند اتاق‌های اضافی را پیدا کنند و درخواست اقامت بدهند. صاحب‌خانه هم ‏با توجه به مشخصات پروفایل درخواست‌کننده اگر خوشش بیاید قبول می‌کند. ایر بی ان بی در حال حاضر ‏‏800،000 مکان فهرست شده در 33،000 شهر و 192 کشور دارد.‏

جالب این جاست که مشابه اپلیکیشن ایر بی ان بی را یک شرکت سویسی در ایران اجرا کرده است: ارینت استی ‏‏(‏Orient Stay‏). فقط بدی اش این است که برای توریست‌های خارجی است و اپلیکیشن و سایت برای توریسم ‏ایرانی نه مجوز گرفته و نه طراحی شده. (می‌شود دور زد... اگر صاحب‌خانه آدم مهمان‌نوازی باشد می‌شود از طریق ‏همین سایت باهاش تماس گرفت و اجاره کرد. متن‌ها انگلیسی  است. وگرنه بازار بازار ایران است دیگر.)‏

تسک ربیت‎ ‎‏ (‏TaskRabbit‏) هم اپلیکیشن مشابهی است برای دریافت خدمات خانه‌داری و اسباب‌کشی و تمیز ‏کردن خانه و خریدهای خرد و کارهای یدی. (این را توی ایران هنوز ندیده‌ام یا خبر ندارم از حضورش... هنوز ‏شیوه‌ برای کارهای خدماتی تبلیغات کاغذی و تراکت انداختن در آپارتمان‌ها و آگهی‌های روزنامه برای است... در ‏حالی‌که خدمت‌دهندگان داوطلب خیلی می‌توانند بازدهی بیشتری داشته باشند...)‏

یکی از بدبختی‌ها در ایران نبود مکان برای کارهای گروهی کوتاه مدت است. مثلا دانشجویی و عضو یک گروه ‏‏3-4 نفره تا پروژه‌ای را به انجام برسانید. اگر جنس مخالف در بین‌تان باشد باید عزای مکان بگیرید. در دانشگاه ‏به جز حیاط و فضای باز هیچ مکان مشترک دیگری در اختیارتان قرار ندارد. کتابخانه؟ تفکیک جنسیتی است. بعد ‏مگر می‌شود توی کتابخانه هم‌فکری کرد؟ اتاق‌های مطالعه؟ تفکیک جنسیتی است. فقط هم‌جنس می‌توانید. آن‌ ‏هم همیشه پر است. کافه؟ لعنت به کافه‌های تنگ و تاریک و دودآلود پرسر و صدا. توی کافه‌ها که نمی‌شود ‏تمرکز کرد برای انجام کار. پارک؟ هزار نفر رفت و آمد می‌کنند. خانه؟ اگر خانه داشتیم که در به در مکان ‏نبودیم. یا مثلا قرارهای کاری. جلسات کاری کوتاه مدت. واقعا برای این جور جلسات مکان دردسر است. یک ‏اتاق شیشه‌ای که بشود تویش روی کار و پروژه برای چند ساعت تمرکز کرد. یک اتاق کوچک و ساده که بشود ‏با کم‌ترین هزینه یک جلسه‌ی کاری برگزار کرد. یا مثلا برای مدت یک هفته یا یک ماه برای انجام کاری ‏پروژه‌ای آن را اجاره کرد. و این دقیقا همان چیزی است که اپلیکیشن ‏ShareDesk‏  فراهم می‌کند. اجاره‌ی مکان ‏برای جلسه و قرار کاری... (این هم توی ایران هنوز راه نیفتاده...)‏

‏4-‏ مجموعه‌ی این اپلیکیشن‌ها و پلتفرم‌ها بازارهای جدیدی را ایجاد کرده‌اند. بازارهایی که یک گرایش جدید در ‏اقتصاد را به وجود آورده به اسم «اقتصاد اشتراک گذاری»... ‏

ایران به لطف تحریم‌ها در این زمینه همگام با جهان پیشرفت کرده است. مشابه ای بی و کریگزلیست ما در ‏ایران دیوار و شیپور را داریم. با همان امکانات و همان هوشمندی‌ها. مشابه اوبر، اسنپ را داریم و... ولی نکته‌ی ‏عجیب این است که در ایران هیچ مطالعه‌ای روی اقتصاد به اشتراک‌گذاری صورت نگرفته است. بررسی ساز و کار ‏و مکانیسم‌های درآمدی اسنپ هنوز مورد بررسی قرار نگرفته است. حالا داده‌کاوی و هزاران نوع حقیقتی که ‏می‌شود از طریق داده‌های بی‌شمار اسنپ و شیپور و دیوار کشف کرد به کنار.... ‏

اقتصاد اشتراک‌گذاری یک گرایش جدید در علم اقتصاد است. یکی از آخرین کتاب‌هایی که در این زمینه چاپ ‏شده محصول انتشارات دانشگاه ام آی تی است: اقتصاد اشتراک‌گذاری. پایان استخدام و ظهور سرمایه‌داری مردم‌ ‏محور. نوشته‌ی آرن سانداراراجان. چاپ 2016.‏

در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری به زبان انگلیسی بیش از 2600 کتاب و 200،000 مقاله نوشته شده است. (به ‏فارسی هنوز هیچ کتاب و مقاله‌ای در این زمینه وجود ندارد...)‏

اقتصاد اشتراک‌گذاری از چه حرف می‌زند؟ پیدایش اقتصاد اشتراک‌گذاری از دو دهه قبل شروع شد. زمانی که ‏سایت‌های ای بی و کریگزلیست به راه افتادند. مردم محصولات خودشان را با این سایت‌ها به اشتراک می‌گذاشتند ‏و از طریق فروش محصولات هر دو سود می‌کردند. ولی این درجه‌ی پایینی از اشتراک‌گذاری بود. اقتصاد ‏اشتراک‌گذاری در اصل با ظهور اپلیکیشن‌هایی چون اوبر و ایر بی ان بی معنای واقعی خودش را پیدا کرد.‏

مثلا در مورد اپلیکیشن اسنپ: موتور محرک این اپلیکیشن کسانی هستند که خودروهای خودشان را در اختیار این ‏اپلیکیشن می‌گذارند. در حقیقت اسنپ در استفاده از آن خودرو با آن‌ها شریک می‌شود. بیش از 10 هزار نفر در ‏تهران ماشین‌های شخصی‌شان را با اسنپ به اشتراک گذاشته‌اند تا کسب و کاری تازه شکل بگیرد. ‏

مثلا در مورد سایت ‏Orient Stay‏ کسانی که خانه‌های‌شان در شهرهای مختلف ایران را برای اجاره گذاشته‌اند با ‏آن سایت شریک شده‌اند. دارایی‌های‌شان را به اشتراک گذاشته‌اند...‏

کتاب آقای ساندراراجان یکی از علمی‌ترین کتاب‌ها در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری است که مجموعه‌ای کارهای ‏پژوهشی اساتید اقتصاد، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و علوم کامپیوتر را گرد هم آورده. این کتاب توضیح می‌دهد ‏که چگونه این شاخه‌ی جدید از اقتصاد در حال تغییر دادن زندگی‌ها و ایجاد سیستم‌ها نامتمرکز در جامعه شده ‏است. آقای ساندراراجان به اقتصاد اشتراک‌گذاری خیلی خوش‌بین است. به نظر او این اقتصاد باعث شده تا مردم ‏به گستره‌ی بزرگی از خدمات با سهولت بیشتر دسترسی داشته باشند و از طرف دیگر بتوانند با اشتراک‌گذاری ‏دارایی‌های‌شان بازارهای جدید را شکل بدهند و درآمد بیشتری را کسب کنند و این باعث افزایش عدالت در ‏جامعه می‌شود. یک موضوع مهم در اقتصاد اشتراک‌گذاری که خیلی هم بحث‌برانگیز شده است و آقای ‏ساندراراجان هم به آن پرداخته مساله‌ی تراست است.‏

مفهوم تراست در اقتصاد سرمایه‌داری جدید نیست. چند قرن است که از آن صحبت به میان است. ‏

تراست‎ ‎از اتحاد چند شرکت که کالایی مشابه به هم تولید می‌کنند و سهم عمده‌ای از‎ ‎بازار‎ ‎را در اختیار دارند به ‏وجود می‌آید. تراست سهام شرکت‌هایی که در آن عضو هستند را به صورت امانت نگه می‌دارد، امّا ‏مالکیت‎ ‎سهام‎ ‎برای خود شرکت‌ها باقی می‌ماند. امّا شرکت‌ها استقلال مالی، فنی و بازرگانی خود را از دست می‌دهند ‏و تمام امکانات و قدرت عمل آن‌ها در تراست متمرکز می‌شود. وظیفه اصلی تراست کنترل امور شرکتهای عضو از ‏طریق کنترل آرای سهامداران آن شرکت‌ها، انتصاب مدیران و اعمال نظارت مرکزی بر امور یکایک آن‌ها است، ‏به نحوی که حداکثر سود تراست حاصل شود و در نهایت این سود میان اعضا تقسیم گردد‎.‎

در مورد اقتصاد اشتراک‌گذاری هم مفهوم تراست عینیت پیدا می‌کند. ولی به شکلی دموکراتیک‌تر. اگر در مفهوم ‏کلاسیک تراست شرکت‌های عضو و کوچک بودند که زیرمجموعه‌ی شرکت‌ بزرگ قرار می‌گرفتند، در این‌جا این ‏مردم هستند که با سرمایه‌های‌شان زیرمجموعه‌ی یک اپلیکیشن قرار می‌گیرند. بازی به نظر برنده برنده می‌آید. ‏ولی تراست همیشه با مفهوم انحصارگرایی عجین بوده و بحث‌های مربوط به انحصارگرایی شرکت‌های اپلیکیشن ‏نگرانی‌ها و بحث‌های زیادی را به دنبال داشته است.‏

به نظرم وقتی شرکتی به نام اسنپ با رشد ماهیانه‌ی 100 درصدی در حال رشد است، حتما باید با همان سرعت ‏مباحث علمی و نظری مربوط به آن هم رشد کند... باشد که این کتاب 204 صفحه‌ای هر چه زودتر به فارسی ‏ترجمه شود.‏

  • پیمان ..

‏1-‏ جوزف آکرلوف یک اقتصاددان آمریکایی است که در سال 1970 مقاله‌ای مشهور در مورد بازار خودروهای دست ‏دوم نوشت. مقاله‌ای که در زمان خودش سه مجله‌ی اقتصادی آن را برای چاپ رد کردند، تا این‌ که مجله‌ی چهارم ‏‏(‏‎ Quarterly Journal of Economics‏) آن را چاپ کرد و به پرارجاع‌ترین مقاله‌ی علم اقتصاد تبدیل شد. ‏مطالعه روی بازار خودروهای دست دوم آمریکا (یا به قول خودشان بازار بنجل‌ها) سال‌ها بعد نوبل اقتصاد را هم ‏برای آکرلوف به ارمغان آورد.‏

ایده‌ی اصلی آکرلوف این بود که وقتی عدم تقارن اطلاعاتی وجود دارد، ممکن است تنها اجناس بنجل و بی‌کیفیت ‏مبادله شوند و بازار برای اجناس باکیفیت ایجاد نشود. ‏

آقای علی سرزعیم ایده‌ی مقاله را در کتاب بینش اقتصادی برای همه این‌طوری‌ها شرح می‌دهد: ‏

‏"فرض کنید عرضه‌کنندگان و متقاضیان زیادی در بازار خودروهای دست دوم حضور دارند. صاحب ماشین بد ‏حداقل 1000 دلار و صاحب ماشین خوب حداقل 2000 دلار برای فروش ماشین خود طلب می‌کنند. خریداران نیز ‏حاضرند برای یک ماشین بد حداکثر 1200 دلار و برای یک ماشین خوب حداکثر 2400 دلار پرداخت کنند. ‏بنابراین، به صورت طبیعی و بر اساس چانه‌زنی باید قیمت برای ماشین بد جایی بین 1000 تا 1200 دلار و برای ‏ماشین خوب بین 2000 تا 2400 دلار تعیین شود. حال مشکل این است که شما واقعا نمی‌دانید کدام ماشین خوب ‏است و کدام بد. به همین دلیل همه عرضه‌کنندگان خودرو می‌توانند تظاهر کنند ماشین آن‌ها از جنس خوب است. ‏اگر فرض یک خریدار این باشد که نیمی از ماشین‌های موجود در این بازار بد و نیم دیگر خوب است باشد، در این ‏صورت وی باید امید ریاضی مبلغ پرداختی را محاسبه کند که برابر است با 1800 دلار. یعنی او حاضر است 1800 ‏دلار بابت یک خودرو بپردازد. اما چه کسی حاضر به فروش در این قیمت است؟ چون 1800 دلار کمتر از 2000 ‏دلار است، قطعا فروشندگام ماشین خوب حاضر به فروش خودروی خود نیستند، اما فروشندگان خودروی بد که از ‏کیفیت بد خودروی خود اطلاع دارند حاضرند آن را بفروشند.خریداران نیز می‌فهمند که تنها فروشندگان ماشین بد ‏ازین قیمت استقبال می‌کنند، بنابراین قیمت خود را به سطح 1200 دلار یا کمتر تعدیل می‌کنند. لذا صرفا ‏خودروهای بد یا بنجل مبادله می‌شوند و بازار برای خودروهای مرغوب شکل نمی‌گیرد. به تعیبر دیگر بازار ‏خودروهای ممتاز شکست می‌خورد. این بیان دیگری است از این مثال که گفته می‌شود جنس بد، جنس خوب را از ‏بازار بیرون می‌کند. ‏

البته روشن است که فرض این نظریه این است که خریدار هیچ راهی برای شناخت کیفیت کالای مورد مبادله ‏‏(خودروی دست دوم) ندارد. در دنیای واقعی، وجود بازار ماشین‌های دست دوم نشان از آن دارد که در عمل ‏خریداران به روش‌های مختلف اطلاعاتی از محصول مورد مبادله کسب می‌کنند و عدم تقارن اطلاعاتی را کاهش ‏می‌دهند."‏

‏2-‏ این نوشته در مورد جمله‌ی آخر بند قبل است: تجربه‌های من در مورد خرید ماشین دست دوم. ‏

تا به حال سه بار ماشین خریده‌ام. هر سه بار هم دست دوم خریده‌ام. آدم هوسبازی نیستم. با ماشینم دوست ‏می‌شوم. ولی خب، پیش می‌آید که آدم دوست بهتری هم داشته باشد. و خب در دنیای ماشین‌ها سخت است که ‏بتوانی چند تا دوست داشته باشی. باید از دست بدهی و به دست بیاوری...‏

‏3-‏ در بازار دست دوم‌ها چه مدل ماشینی بخریم؟ کدام برند؟ ایرانی یا خارجی؟

این سوال خیلی تخصصی است. هدف از ماشین خریدن چیست؟ عصای دستی برای رفت و آمدهای داخل شهر؟ ‏خوش‌رکابی برای مسافرت و به جاده زدن؟ چشم و هم‌چشمی فامیلی؟ ماشینی برای پز دادن و نشان دادن ‏شخصیت اجتماعی؟ و مهم‌تر از همه چه مقدار بودجه در دست داریم؟

بسته به جواب هر یک از این سوالات گزینه‌هایی روی میز می‌آید.‏

ولی به عنوان تجربه، برای مصارف داخل شهر و مسافت‌های کوتاه، پراید دست دوم عالی است. حتما خوبش پیدا ‏می‌شود. حتی اگر خوب هم نباشد، با کمی خرج خوب می‌شود. (برخلاف انواع پژوها که اگر حال‌شان خوب نباشد، ‏به هیچ وجه حال‌شان خوب نخواهد شد...)‏

و بین ماشین ایرانی صفر کیلومتر و ماشین خارجی دست دوم هم قیمت... با تقریب نسبتا خوبی می‌شود گفت ‏ماشین خارجی دست دوم از ایرانی صفر کیلومتر بهتر است. بسته به شخصیت دارد البته. بعضی‌ها هستند که ‏کوچک‌ترین عیب و ایرادی در ماشین را برنمی‌تابند. حوصله ندارند، دگمه‌ی نگه‌دارنده‌ی نرگی روی کمربند ایمنی ‏ماشین‌شان که شل شده، بدوزند. حوصله ندارند بالابر شیشه ماشین که موتورش سوخته عوض کنند، حوصله ندارند ‏پیچ زیر اگزوز را سفت کنند تا دیگر صدا ندهد. این عیب و ایرادها در ماشین‌های دست دوم هست... ایرادهایی ‏که رفع کردن‌شان هزینه‌ای ندارد. فقط کمی حوصله می‌خواهد. و کسی که حوصله‌اش را ندارد... همان صفر ‏کیلومتر بخرد و بعد به خاطر شل بودن لول دنده‌های ماشینش برود ساعت‌ها در صف خدمات پس از فروش ‏بایستد بهتر است...‏

‏4-‏ ماشین دست دوم را از چه کسی بخریم؟ آشنا یا غریبه؟ آگهی یا نمایشگاه؟

خیلی‌ها برای خرید ماشین دست دوم به سال ساخت و کیلومتر ماشین نگاه می‌کنند. ولی این اصلا معیار خوبی ‏نیست. ماشینی که 100 هزار کیلومتر در جاده با سرعت متوسط 80-90 کیلومتر کار کرده، هزار برابر بهتر است ‏از ماشینی که 10 هزار کیلومتر در ترافیک شهری رانده. دنده یک قاتل ماشین است. فشاری که در دنده یک بر ‏موتور ماشین می‌آید، دقیقا برابر است با فشاری که در ماکزیمم سرعت بر آن وارد می‌آید. اصلا آن عقربه سرعت ‏سنج ماشین قرینه است. سرعت 0 تا 10 همان مقدار ماشین را فرسوده می‌کند که قرینه‌اش در آن طرف سرعت ‏وسط....‏

برای من مهم این است که ماشین دست چه کسی بود. کیلومتر و مدل برای دلال‌ها است...‏

دو دسته آدم هستند که ماشین را فرسوده می‌کنند: آدم‌های هیجانی و آدم‌های بیش از حد آرام. آدم‌های هیجانی، ‏ناگهانی گاز می‌دهند. ناگهانی شتاب می‌گیرند. در دورهای بالا رانندگی می‌کنند. بالا و پایین زیاد دارند و این یعنی ‏یک نمودار خط خطی. و آدم‌های بیش از حد آرام: همیشه دور موتور ماشین‌شان در دور مرده به سر می‌برد. ‏دوست ندارند صدای موتور را بشنوند و همین حرکت در دورهای مرده همان بلایی را سر موتور ماشین می‌آورد که ‏حرکت در دورهای بالا.... دورهای ایده‌آل برای ماشین‌ها، دورهای متوسط اند...‏

برخلاف خیلی‌ها به نظر من ماشین دست دوم را باید از آشنا خرید. از کسی که بتوانی بفهمی چطور رانندگی ‏می‌کرده و چه‌قدر به ماشین رسیده. یا حداقل یک واسطه‌ی آشنا وجود داشته باشد. خریدن از غریبه‌ها کار را ‏سخت می‌کند(شناختن آدم‌ها از شناختن ماشین دست دوم به مراتب سخت‌تر است!). و خریدن از نمایشگاه‌دارها... ‏اصلا حرفش را نزن که قالتاق صفت برازنده‌ی دلال‌های ماشین است.‏

‏5-‏ رینگ اسپورت نخرید.‏

ماشین‌ رینگ اسپورت و بزک شده، نماد آدم هیجانی است. و نماد پنهان‌کاری. اگر ماشین به خودی خود ارزشی ‏داشت، طرف برنمی‌داشت بزک دوزک کند. رینگ اسپورت یعنی که یک چیزهایی این وسط دارد پنهان می‌شود. ‏موتوری که سرسیلندر چسبانده، موتوری که سوپاپ ترسانده، موتوری که روغن می‌سوزاند، موتوری که... حتما ‏این طور نیست‌ها. ولی رینگ اسپرت خیلی وقت‌ها بو می‌دهد...‏

‏6-‏ تصادف گلگیر و در مهم نیست. اصلا گلگیرها را می‌توان جزء قطعات تعویضی به حساب آورد. خودتان را با لمس ‏کردن گلگیرها و درها منتر نکنید. برای ماشین دست دوم تصادف از جلو و سقف مهم است. ‏

کاپوتی که جمع شده و بعد صافکاری شده یک علامت بد است. این یعنی که موتور هم آسیب دیده، این یعنی که ‏شاسی ماشین هم تکانی خورده... یا رادیاتوری که فابریک ماشین نیست... این‌ها علامت‌های خوبی نیستند. ‏

به نظر من مهم‌ترین چیز در خرید یک ماشین دست دوم موتور ماشین است. قلب تپنده‌ای که قرار است لذت ‏رانندگی را به شما بچشاند. اگر موتور چیزی باشد غیر از آن سیستم هماهنگ اولیه، علامت خوبی نیست.‏

و سقف هم که معلوم است، ماشینی که سقفش رنگ تصادف به خود دیده یعنی که چپ کرده. و ماشین چپی... ‏

تصادف از عقب هم مهم است. ولی به شخصه برای من نه. برای کسانی که می‌خواهند ماشین‌شان تمیز باشد ‏تصادف از عقب هم مهم است. مثل گلگیر و در. ولی به نظر من نباید سخت گرفت... موتور ماشین از همه چیز ‏مهم‌تر است. مگر این‌که کامیونی از عقب چنان به ماشین زده باشد که نصف ماشین جمع شده باشد. که در این ‏صورت سقف هم مرود عنایت قرار می‌گیرد و حکم ماشین چپی را پیدا می‌کند!‏

‏7-‏ پشت فرمان بنشینید و برانید.‏

ماشین سرحال خودش را توی جاده نشان می‌دهد. بعد از 50 کیلومتر رانندگی در جاده است که عیار ماشین دست ‏آدم می‌آید. وقتی که سربالایی‌ها را می‌رود و توی سبقت شتاب می‌گیرد معلوم می‌شود که نسبت به هم‌پالکی‌هایش ‏چند مرده حلاج است...(هم‌پالکی‌ها مهم اند ها... از پراید انتظار نداشته باشید که توی سربالایی یک 405 را لوله ‏کند!) این سخت است. باید طرف آشنا باشد تا بگذارد تو 50 کیلومتر تو جاده برانی.‏

ولی مسافت کوتاه را می‌شود تجربه کرد. اگر ماشینی را که می‌خواهید بخرید خوب می‌شناسید خودتان برانید. اگر ‏نه، حتما کسی را که تجربه‌ی نشستن پشت 5 تا ماشین مثل آن را دارد همراه ببرید.‏

‏7-1 گاز بدهید و به همراه‌تان بسپرید که لوله اگزوز را نگاه کند. دود آبی نباید خارج شود. حتی به اندازه‌ی ‏اپسیلون گرم... ‏

‏7-2 گاز بدهید و شتاب بگیرید. اگر خوب شتاب نگرفت، شمع و سیستم احتراق، تعویض لازم است یا شاید ‏مشکلاتی جدی‌تر.‏

‏7-3 توی سربالایی گاز بدهید و شتاب بگیرید. اگر ماشین به نسبت هم‌نوعانش لش بود، دیسک و صفحه‌اش نیاز ‏به تعویض دارند. دیسک و صفحه هم ارزان نیستند... یا شاید مشکلاتی جدی‌تر.‏

‏7-4 گاز بدهید و با دور بالا سرعت را به 90-100 برسانید. اگر در این سرعت‌ها فرمان لرزید، پلوس‌ها درد و ‏مرض دارند و باید عوض شوند.‏

‏7-5 گاز بدهید و در سرعت 50-60 در یک خیابان صاف و بدون شیب و انحنا و مستقیم، فرمان را رها کنید. نباید ‏به یک سمت کشش داشته باشد. باید مستقیم برود. اگر نرفت، سیستم جلوبندی و فرمان مشکلی دارد. ‏

‏7-6 دور یک فرمان بزنید. طوری که فرمان تا ته چرخانده شود و حین دور زدن دیگر تمام چرخیده باشد... اگر ‏صدای ترتر یا تق تق شنیدید، صدای خطرناکی است. پلوس‌ها مشکل دارند و باید حتما عوض شوند. و اگر عوض ‏نشوند در سرعت‌های بالا ممکن است شما را به کشتن بدهند.‏

‏7-7 ترمز بگیرید. با سرعت‌های مختلف. اگر عملکرد ترمزها درست و درمان نبود، لنت ترمز باید عوض شود.‏

‏7-8 آیا مثل هم‌پالکی‌هایش گاز می‌خورد یا ضعیف‌تر است؟ این سوال را فقط کسی می‌تواند جواب بدهد که ‏تعداد زیادی از آن نوع ماشین را سوار شده باشد. سوالی بس مهم!‏

‏8-‏ کاپوت ماشین را بالا بزنید. ‏

اگر موتور زیادی تمیز بود و همه چیز برق می‌زد(با گازوئیل موتور را برق می اندازند!)، حکم رینگ اسپرت را دارد! موتور بعد از چند سال کار باید کمی خاک و خلی باشد. به زیر کاپوت نگاه کنید و ببینید ‏چیزی به آن فواره نزده؟ روغنی که با شدت به کاپوت خورده باشد یا آبی که نمد زیر کاپوت را پاره کرده باشد یا ‏‏... آب روغن ماشین را نگاه کنید. کمک‌فنرها را نگاه کنید.‏

‏9-‏ صندوق عقب را باز کنید.‏

زاپاس و جک‌ها و آچارها سر جای‌شان هستند؟ زاپاس را بردارید و به کاسه‌ی زیر زاپاس نگاه کنید. زنگ زدگی ‏دارد یا نه؟ نباید داشته باشد. زیر‌پایی‌های توی کابین را هم بردارید و به زیر نگاه کنید. نباید اثری از زنگ‌زدگی یا ‏پوسیدگی وجود داشته باشد...‏

‏10-‏‏ کاسه‌‌چرخ‌ ماشین‌ها بعد از 10-11 سال کار گود می‌کند.

برای چک کردن کاسه چرخ‌ها باید لاستیک‌ها را باز و بسته کرد که خارج از حوصله است. گود بودن کاسه‌چرخ‌ها ‏به خودی خود بد نیست. فقط اگر کاسه چرخ گودشده ترک‌های ریز داشت، باید حتما عوض شود... ممکن‌ است ‏بعد از خریدن ماشین متوجه این نکته شوید!‏

‏11-‏ ماشین‌های شناسنامه‌دار...‏

از آن‌جا که من معمولا با ماشینم دوست می‌شوم، برایش شناسنامه درست می‌کنم. هر گونه تعویض و تعمیری را ‏در این شناسنامه ثبت می‌کنم. این‌که چه کیلومترهایی روغن موتور عوض کرده‌ام، چه کیلومتری فیلتر هوا عوض ‏کرده‌ام، چه کیلومتری تسمه دینام، چه کیلومتری تسمه هیدرولیک، چه کیلومتری تسمه تایم، چه کیلومتری ‏پلوس عوض کرده‌ام. چه کیلومتری پمپ هیدرولیک عوض کرده‌ام... همه‌ی این‌ها را ثبت می‌کنم.‏

اگر فروشنده همچه اطلاعاتی را در اختیارتان قرار داد و مشخص بود که تعویضی‌های ماشین را کی انجام داده و ‏کدام‌شان به موعد نزدیک است، یعنی که طرف از آن‌هاست که باید ماشین ازشان بخری. حداقلش این است که ‏اگر مشکلی پیش آمد، می‌دانی که از کدام نقطه است. از عوض نکردن کدام تسمه است... این خودش خیلی ‏است...‏

‏12-‏ چراغ‌ها را می‌شود به راحتی عوض کرد. آینه را هم... این‌ها خرده‌کاری‌ها هستند.‏

‏13-‏ هیچ‌ وقت تمام سرمایه‌تان را خرج خرید خود ماشین و کارهای ثبتش نکنید. همیشه یک میلیون یا دو میلیون ‏تومان از سرمایه‌تان را برای تعمیرات احتمالی ماشینی که خریده‌اید کنار بگذارید. من بهش می‌گویم هزینه ‏بالاسری. وقتی این هزینه را نگه می‌داری، اگر اتفاقی افتاد حرص نمی‌خوری که چه ماشین بدی خریده‌ام و چه‌قدر ‏باید پول بابت تعمیرش بدهم.اگر هم اتفاقی نیفتاد، این مبلغ قشنگ سود خرید ماشین دست دوم است...‏

  • پیمان ..

مارک کپینسکی استاد دانشگاه کراکف لهستان و نویسنده‌ی کتاب ریاضیات برای مالی (یک ورود به مهندسی مالی) در ‏مقدمه‌ی کتابش آن را از یک منظر خیلی جالب می‌دانست: اینکه در کتابی با حجم اندک (۳۰۰ صفحه) نظریات دو برنده ‏ی نوبل اقتصاد را تشریح کرده بود: ‏‎ ‎نظریه‌ی سبد سهام و بهینه سازی پورتفلیوی هری مارکوویتز و نظریه‌ی قیمت‌های ‏مشتقات مالی بلک شولز مرتون‎. ‎

اگر آقای مارک کپینسکی کتاب بینش اقتصادی برای همه (تبیین مفاهیم اقتصاد خرد به زبان ساده) نوشته‌ی آقای علی ‏سرزعیم را می‌دید احتمالا آن را معجزه می‌دانست. چون در این کتاب ۲۸۰ صفحه‌ای، ۹ نفر از برندگان جایزه‌ی نوبل ‏اقتصاد پایشان آمده وسط و نظریاتشان تشریح شده است. 

کتاب ۱۵ فصل دارد و می‌شود گفت تمام مفاهیم اقتصاد خرد به اختصار در آن تشریح شده‌اند. ‏

اقتصاد خرد از آن درس‌های دانشگاهی است که ریاضیات حجیمی دارند. ولی علی سرزعیم ریاضیات را از آن فاکتور گرفته ‏و فقط به تشریح مفاهیم آن پرداخته. کاری که هم سخت است و هم آسان. برای خواننده‌هایی که عادت به ریاضیات ‏ندارند، کتاب دوستانه‌تر به نظر می‌آید. ولی از آن طرف خیلی از مفاهیم هستند که با یک فرمول ریاضی در نصف صفحه ‏قابل بیان است و بدون آن فرمول نیاز به ۵- ۶ صفحه استدلال دارد و علی سرزعیم رنج این کار را به جان خریده است. ‏

ساختار کتاب خواندنی و جذاب است. در ابتدای هر فصل، سوال‌هایی روزمره و کلیدی ردیف می‌شوند. سوال‌هایی که واقعا ‏دلیل اصلیشان را خیلی وقت‌ها نمی‌دانیم. سوال‌هایی که دوست داریم بدانیم جواب درستشان بالاخره چی است. سوال ‏هایی که دوست داریم یک دیدگاه در مورد آن‌ها داشته باشیم. ‏

‏-‏ چرا خیلی از افراد دوست دارند خانه‌ی آن‌ها نزدیک خانه‌ی مسئولان کشوری و سفیران خارجی باشد؟ 

‏-‏ همیشه از بدی وجود صف‌های طویل در مقابل اداره‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز درمانی سخن گفته شده است. این ‏صف‌ها چه کارکرد مثبتی می‌تواند داشته باشد؟ 

‏-‏ چرا برخی شرکت‌ها وقتی می‌خواهند نیرو استخدام کنند، فارغ التحصیلان دانشگاه آکسفورد در رشته‌های الهیات ‏و فلسفه را به نیروهای تحصیل کرده در یک رشته تخصصی در دانشگاه‌های معمولی ترجیح می‌دهند؟ 

‏-‏ چرا دانشکده‌های مالی و اقتصاد ایران بهبود نمی‌یابند؟ 

‏-‏ آیا وجود حکومت دینی برای رشد و ترویج یک دین مفید است؟ 

و... ‏

و بعد مفاهیم اقتصادی مربوط به آن فصل تشریح می‌شوند و یک به یک پاسخ سوال‌های اول فصل با دیدگاه جدید به دست ‏آمده پیدا می‌شوند... ‏

بعضی از فصل‌های کتاب فوق العاده خواندنی‌اند. مثلا فصل نظریه‌ی بازی‌ها. مثلا تشریح عقاید نوبلیست‌های اقتصاد: از ‏گری بکر و کاربرد دیدگاه اقتصادی در تشریح جرم و جنایت در یک جامعه بگیر تا دیدگاه اکرلوف و اطلاعات نامتقارن و ‏تا اقتصاد رفتاری دانیل کاهنمن. آن قدر خواندنی و نرم و راحت بیان شده‌اند که آدم دلش می‌خواهد آن‌ها را توی وبلاگش ‏رونویسی کند. ولی اصرار آقای سرزعیم بر کامل و مختصر بودن کتاب بعضی وقت‌ها باعث گنگ شدن قسمت‌هایی از کتاب ‏شده است. حذف ریاضیات از کتاب بعضی مواقع کار دست نویسنده داد ه است. مثلا به نظر من مفاهیم کارایی و بهبود پارتو ‏خوب تشریح نشدند. مفاهیمی بسیار مهم که فقط در نصف صفحه روایت شده بودند و چندین بار هم در طول کتاب مورد ‏استفاده قرار گرفتند. مثلا پیمان کیوتو و ساز و کار به وجود آمدن آن برایم گنگ بود. آن قدر کوتاه بود که نمی‌توانستم به ‏راحتی آن را هضم کنم. یا فصل عدالت اجتماعی به نظرم بسیار کوتاه و گنگ بود. فصلی که خودش شامل چندین کتاب ‏سنگین است، نباید به این آسانی ازش عبور می‌شد. یا موارد شکست بازار و شکست دولت، خیلی سریع و گذرا فقط گفته ‏شده بودند. ‏

شاید انتظار بالایی باشد که همه‌ی کتاب یک دست باشد. مفاهیم اقتصاد خرد، واقعا ساده نیستند. از طرف دیگر، این کتاب ‏فقط یک معرفی است. کتابی است که می‌توان آن را به یک دانش آموز کوشای دبیرستانی داد تا بخواند و برای جهت‌های ‏زندگی‌اش دید پیدا کند. می‌توان آن را به یک دانشجو داد تا نگاهش به اطرافش تیز‌تر و دقیق‌تر شود. ‏

دو صفحه‌ی آخر کتاب، که معرفی کتاب‌هایی برای مطالعات بیشتر بود دوست داشتم. با ماهیت هدف کتاب همخوانی ‏داشت. ولی بعد از آن صفحات منتظر فهرست اعلام کتاب بودم. حجم اطلاعات و نام‌هایی که در کتاب آورده شده، فهرست ‏اعلام را برای آن به یک نیاز تبدیل کرده است. اگر کتاب فهرست اعلام داشت، یافتن صفحاتی که مثلا در مورد عقاید الوین ‏راث و کار‌هایش صحبت شده ساده‌تر می‌شد. ‏

در طرح جلد کتاب، با مقدمه‌ی دکتر فرهاد نیلی طوری قرار گرفته که در نگاه اول و بدون دقت آدم فکر می‌کند کتاب را ‏دکتر فرهاد نیلی نوشته است. نام نویسنده‌ی کتاب آن قدر در حاشیه‌ی پایین طرح جلد قرار گرفته که اصلا خوانده نمی‌‏شود. به نظرم این درست نیست. درست است که نام فرهاد نیلی اعتباربخش است. ولی قرار نیست زحمت‌های نویسنده‌ی ‏کتاب نادیده گرفته شود. این کتاب را آقای علی سرزعیم نوشته است و حقش این است که در جلد کتاب طوری نامش ثبت ‏شود که جایگاه اول را داشته باشد. او نویسنده‌ی این کتاب است... ‏

آقای علی سرزعیم یک حرفه‌ای‌گری هم کرده. هر یک از فصل‌های کتاب را به صورت یک ارائه‌ی ۷-۸ دقیقه‌ای در ‏سایت وب یاد قرار داده. برای کسانی که حال و حوصله‌ی خواندن ندارند، ولی تشنه‌ی سوالات و مفاهیم‌اند و فیلم و صدا به ‏مذاقشان خوش‌تر است، به اندازه‌ی‌‌ همان کتاب هزینه برمی دارد. ‏

بینش اقتصادی برای همه کتابی دوست داشتنی است. حداقل با این کتاب می‌شود به مسائل دور و بر و مسائل روزمره دقیق ‏‌تر و حساب شده‌تر نگاه کرد و فهمید که چی از کجا آمده و به کجا می‌رود... ‏


بینش اقتصادی برای همه (تبیین مفاهیم اقتصاد خرد به زبان ساده) / علی سرزعیم/ انتشارات ترمه/ ۲۸۲ صفحه- ۲۰۰۰۰ ‏تومان

  • پیمان ..

نشست هم‌اندیشی موانع کسب و کار در ایران.‏

عنوان و اعضای نشست برایم جذاب بود. به خاطر همین 1 ساعتی زودتر راه افتادم تا بهش برسم. کمی دیر رسیدم. تا ناهار ‏بخورم و شکمم را از قار و قور نجات بدهم نیم ساعتی از شروع نشست گذشته بود. لابی دانشکده شیمی خلوت بود. ولی ‏وقتی وارد سالن جابر شدم دیدم گوش تا گوش نشسته‌اند. ولی آن بالا 2 تا از 4 تا صندلی خالی‌ بود. 2 تا استاد شریفی بودند: ‏دکتر مشایخی و دکتر نایبی. ولی 2 نفری که قرار بود از صنعت و تجارت بیایند با تاخیر نیم ساعت چهل دقیقه‌ای آمدند. ‏

برنامه را بسیج برگزار کرده بود. بچه‌های بسیج شریف یک حالتِ "ما صاحب همه چیزیم"ِ عجیبی دارند. شبیه این ‏سانتافه‌سوارها هستند که فکر می‌کنند تمام جاده‌ها ارث بابای‌شان است. به خاطر همین حالتِ "ما صاحب و وارث ارکان ‏قدرتیم" این جور برنامه‌ها را توی شریف آن‌ها برگزار می‌کنند. نمونه‌ی کلاسیک‌شان هم دانشجوی 16-17 سال پیش ‏دانشکده صنایع شریف است: مهرداد بذرپاش که در 28 سالگی مدیرعامل پارس خودرو و سایپا شد... تو خود بگیر حدیث ‏این مجمل را!‏

‏5 دقیقه بعد از من و 35 دقیقه بعد از شروع جلسه، محمدرضا دیانی آمد. مالک گروه صنعتی انتخاب و مجموعه‌ی اسنوا و ‏رییس انجمن تولیدکنندگان لوازم خانگی. یک مدیر صنعتی تمام عیار اصفهانی بود. با لهجه‌اش شروع کرد به خاطره گفتن. ‏مجری از نقش دولت در فرآیندهای کسب وکار پرسید. او هم برنامه‌ی طولانی‌مدت نداشتن دولت را بزرگ‌ترین بدبختی ‏کسب و کار در ایران نام برد. این که هیچ کسی نمی‌تواند در ایران برنامه‌ریزی طولانی‌مدت داشته باشد... شاه‌بیت ‏حرف‌هایش هم این بود: توی بلبشوی تصمیمات دولت و مجلس، آدمی که بتواند از بانک‌ها وام بگیرد و بعد هم وام را پس ‏ندهد خوش‌بخت‌ترین آدم در کسب و کار ایران خواهد بود. جمله‌ای که ملت توی سالن برایش دست زدند! مثال خودش را ‏زد که چطور یک وام عظیم را پس نداد و بعد از چند سال سر پس ندادن این وام چه سود عظیمی کرد.... ‏

بعد از حرف‌های او پدرام سلطانی آمد. با 45 دقیقه تاخیر. مردی کراواتی و شسته رفته. قائم مقام اتاق بازرگانی، صنایع، ‏معادن و کشاورزی ایران و رییس هیئت مدیره‌ی شرکت پرسال. پولداری از تمام وجناتش می‌بارید. دکترای دندانپزشکی ‏داشت و لیسانس ام بی ای از منچستر انگلیس. نیامده نوبت حرف زدنش بود. اول تیکه انداخت که از شگفتی‌های مملکت ‏ماست که باید در ورودی برجسته‌ترین دانشگاه‌هاش رو از توی کوچه پس کوچه‌ها پیدا کرد. بعد خواست که آمار و ارقام ‏نشان بدهد. آمار رتبه‌های کسب و کار ایران از منظر موسسات ارزیاب بین‌المللی. از منظر بانک جهانی. ولی ویدئو ‏پروجکتور سالن خراب بود و او نتوانست آمارهایش را به ما شنوندگان و بینندگان نشان دهد. دوباره تیکه انداخت که ‏امکانات سمعی بصری برترین دانشگاه‌های ما از یک شرکت رتبه پایین مملکت پایین‌تر است... تیکه‌اش به جا نبود. چیزی ‏که شریف را شریف کرده، چیزی که دانشگاه تهران را دانشگاه تهران کرده آن ساختمان‌ها و آزمایشگاه‌ها و کلاس‌ها ‏نیستند. حتی می‌شود گفت استادها هم دیگر آن‌قدرها مهم نیستند. چیزی که شریف را شریف کرده و تهران را تهران، ‏دانشجوها هستند. آن مجموعه‌ی زاینده که در برخوردها و جرقه‌های‌شان با هم رشد می‌کنند و یاد می‌گیرند و یاد می‌دهند. ‏یک دانشگاه تهرانی یا شریفی را در هر خرابه‌ای بگذاری باز یک سر و گردن از اطرافیانش هوشمندانه‌تر فکر می‌کند. ‏‏(ادعای بزرگی است، ولی من این ادعا را دارم!)...‏

پدرام سلطانی در مورد نظام بانکی ایران گفت. نظام بانکی غیراسلامی، غیراخلاقی، غیرحرفه‌ای... یک جورهایی حس کردم ‏نیاز به فحش خوارمادر دارد برای توصیف نظام بانکی ایران و بنده‌ی خدا از بس مودب است نمی‌تواند گند بزند به این ‏سیستم بانکی...‏

بعد از آن نوبت یک کلیپ بود در مورد شرکت‌های دانش‌بنیان. شرکت‌هایی که بچه‌های شریف تاسیس کرده بودند و کار ‏کرده بودند. یکی‌شان از ناتوانی مالی مشتری‌های دولتی که بخش بزرگ مشتریان محصولاتش بودند نالید. و آن یکی از بیمه ‏و مالیات. بیمه را بهش حق نمی‌دادم. بیمه برخلاف بانک در ایران از هجوم اسلامی شدن در امان بوده. تمام قوانین و مقررات ‏آن (به خصوص بیمه‌های بازرگانی) گرته‌برداری از قوانین بین‌المللی است و حداقل در دل خودش متناقض نیست. قوانین ‏بیمه برخلاف سایر قوانین در ایران خوددرگیری ندارند. این که ایرانی‌ها و اهالی کسب و کار با بیمه به مشکل برمی‌خورند به ‏نظرم از کم‌سوادی است. اطلاعات بیمه‌ای در ایران خیلی پایین است. اکثریت مردم تنها بیمه‌ی شخص ثالث اتومبیل و بیمه‌ی ‏درمان را می‌شناسند و لاغیر. سلسله قوانین بیمه جزء اولیه‌ترین نیازهای اطلاعاتی است که در دوران مدرسه و دانشگاه از ‏تمام ما دریغ شده است... خدا را شکر بیمه‌ی اسلامی را هم قبل از جمهوری‌ اسلامی همان اهالی تدوین‌کننده‌ی قوانین بیمه‌ ‏فکرش را کرده‌اند و قوانینش را ساخته‌اند (تکافل) و نیاز به دخالت نخبه‌های جمهوری اسلامی ندارد...‏

دکتر مشایخی فوق‌العاده است. طرز تحلیلش یک مدل مثال زدنی از فکر کردن است. دکتر مشایخی مثلا اول حرف‌هایش ‏‏20 تا گزاره‌ی کوتاه می‌گوید. بعد این 20 را 2 تا 2تا نتیجه‌گیری می‌کند و تبدیل می‌کند به 10 تا گزاره و بعد از 10 تا ‏می‌رسد به 2تا و آخرسر یک نتیجه‌گیری کلی می‌کند. برای کسب و کار در ایران چند تا توصیه داشت که 2 تایش را یادم ‏ماند. ‏

یکی این‌که مجلس و دولت بنشینند و در قوانین موجود بازنگری کنند. مخصوصا مجلسی‌ها... قوانین ایران خودمتناقض‌اند. ‏این یک کار عظیم فکری برای نسل‌های آینده‌ی ایران است. قوانین ایران سرشان یک چیز را می‌گوید و ته‌شان چیز ‏دیگری را. و بعد به قدری سوراخ دارند که همه می‌توانند آن‌ها را دور بزنند... باید بازنگری شوند.‏

نکته‌ی دیگر خالی شدن سازمان‌ها، به خصوص سازمان‌های دولتی از آدم‌های باهوش و تیز و توانا است. اکثر فارغ‌التحصیلان ‏شریف و تهران و دانشگاه‌های دولتی اگر در ایران بمانند جذب شرکت‌های خصوصی می‌شوند. این یعنی این که نیروهای ‏تازه‌ی سازمان‌های دولتی یا دانشگاه آزادی‌اند یا پیام نور یا.... یعنی که سازمان‌هایی که راه‌سازند در ایران، سازمان‌هایی که ‏شرایط را تعیین می‌کنند، سازمان‌هایی که محیط کسب و کار ایران را طراحی می‌کنند خالی از آدم‌های باهوش و توانمندند و ‏این در طولانی‌مدت وضعیت را از همینی که هست بدتر می‌کند...‏

ساعت داشت به 3 نزدیک می‌شد و دکتر نایبی برای تشکیل شدن کلاسش در دانشکده‌ی برق بی‌قراری می‌کرد. کل ‏حرف‌هایش را در 5 دقیقه زد. این که در اقتصاد جهانی دیگر لازم نیست یک کشور در تمام زمینه‌ها متخصص باشد. هر ‏کشوری یک زیمنس در یک زمینه داشته باشد کافی است. در اقتصاد امروز اگر کسی نگاهش به بازار 80 میلیون نفری ایران ‏باشد و فراتر فکر نکند محکوم به شکست است. نباید در همه‌ی زمینه‌ها به زور وارد شد... بعد هم گلایه ازین که بخش ‏بازرگانی در ایران همیشه بر بخش تولید رجحان داشته... چرا؟ به خاطر سعی و تلاش بیهوده‌ی تمامی دولت ها برای ثابت ‏نگه داشتن نرخ دلار. چیزی که کمر تولیدکنندگان ایرانی را تا می‌کند و جیب تاجران واردکننده را پرپول...‏

ساعت 3 که شد، دکتر نایبی از سالن زد بیرون. دکتر مشایخی هم یک انتقاد کوچک به بسیج دانشگاه کرد: این که به جای ‏این که بنشینید و این قدر پیگیر این باشید که کی را کجا قرار بدهید و کی را وابسته‌ی کجا کنید، به نکات پایه‌ای فکر کنید... ‏ازین که برنامه‌ی بسیج آمد و انتقادش را هم کرد بی‌نهایت ازش خوشم آمد.‏

  • پیمان ..

‏1- می‌گویند بیمه یکی از مهم‌ترین شاخص‌های توسعه‌ی اجتماعی-اقتصادی یک جامعه است. چرا؟ ‏

کتاب چوب‌ به دست‌های ورزیل غلامحسین ساعدی به خوبی این چرایی را مشخص می‌کند. چوب به دست‌های ورزیل از دسته‌ی ‏کتاب‌های روستایی و ساده‌ی غلامحسین ساعدی است. وقایع و روایت و دیالوگ‌ها ساده‌اند. ولی رفتارهای آدم‌ها در این کتاب از ‏جنس "رفتارهای مرجع" جنس بشریت است. مثلا رفتار محرم و سایر افراد روستا در قبال همدیگر. وقتی محرم محصولش را سر ‏حمله‌ی گرازها از دست می‌دهد، چون هیچ چتر حمایتی از سایر اعضای روستا بر سرش نمی‌بیند احساس دورافتادگی می‌کند. او ‏بدبخت شده است و بقیه فقط دعا می‌کنند که مثل او بدبخت نشوند. دوست ندارند مثل او بدبخت شوند. و این حس بدبختی او را ‏به جدایی از جامعه وامی‌دارد. او راهی خرابه می‌شود. کنج عزلت نشین می‌شود. و دقیقا نقطه‌ای که کل روستا ازش ضربه می‌خورد ‏همین جاست. همین طرد کردن است. همین چتر حمایتی برقرار نکردن است. محرم تنها نمی‌ماند. نعمت هم به او اضافه می‌شود. ‏و این دو با هم‌دیگر چوب لای چرخ سایر اهالی روستا می‌گذارند. و بعد دست یازیدن اهالی باقی مانده‌ی روستا به نیروهایی ‏بیرون از سیستم خودشان‎ ‎‏ برای این‌که به سرنوشت محرم و نعمت دچار نشوند و... چتر حمایتی دریغ شده از محرم و بعد نعمت ‏همان چیزی است که در جوامع امروزی بیمه نامیده می‌شود. کمک کردن به افراد برای این که طرد و نابود نشوند. چون که شاید ‏در نگاه اول فقط آن‌ها ضربه خورده‌اند، اما در نگاهی کلان این ضربه گریبان‌گیر کل جامعه می‌شود. هر چه‌قدر چتر حمایتی ‏گسترده‌تر باشد، احتمال شکل‌گیری رفتاری همچون رفتار محرم و نعمت در کتاب ساعدی در یک جامعه کم‌تر می‌شود و به ‏خاطر همین بیمه از شاخص‌های توسعه اجتماعی اقتصادی است.‏

‏2- کسب و کار شرکت‌های بیمه یک جورهایی شبیه بانک‌ها است. آن‌ها برگه‌هایی به نام بیمه‌نامه را چاپ می‌کنند و با آن از ‏مردم پول می‌گیرند. انواع و اقسام بیمه‌نامه (بیمه‌نامه‌های عمر و سرمایه‌گذاری، درمان، مهندسی، مسئولیت، اتومبیل و شخص ‏ثالث،‌ باربری، گردشگری و...) تولیدی شرکت‌های بیمه هستند. آن‌ها از مردم پول می‌گیرند و با آن‌ چند تا کار انجام می‌دهند. ‏یکی این‌که بخشی از این پول صرف پرداخت خسارت‌هایی می‌شود که بیمه‌ها تعهد به جبران آن خسارت‌ها دارند. (پرداخت ‏هزینه‌های درمان تکمیلی، پرداخت بیمه‌های عمر، پرداخت خسارت‌های اتومبیل و مرگ و میرهای جاده‌ای، خسارت پروژه‌های ‏مهندسی ناشی از حوادث طبیعی و...) دیگر این که مبلغ هنگفتی را سرمایه‌گذاری می‌کنند. (چون حق بیمه‌ها جمع می‌شوند و تا ‏بروز خسارت و پرداخت خسارت مدت زمانی طول می‌کشد، باید این پول عظیم سرمایه‌گذاری شود تا بی‌ارزش نشود.) از ‏طنزهای روزگار فعلی ایران زمین این است که در آن شرکت‌های بیمه از بانک‌ها بیشتر سرمایه‌گذاری می‌کنند. بانک‌ها خودشان ‏شرکت می‌زنند و بنگاه‌داری می‌کنند و عملا کاری را که باید صنعتگران انجام بدهند انجام می‌دهند. بخشی دیگر هم صرف ‏کارمزد نمایندگان بیمه و کارکنان شرکت‌های بیمه می‌شود. (نماینده‌ها بازاریاب‌های شرکت‌های بیمه و مشتری چاق کن بازی ‏هستند و کارکنان شرکت‌های بیمه هم مسئول بررسی و انجام کارهای اداری حقوقی فنی).‏

‏3- طبق اطلاعات سایت کدال مجمع عمومی سال منتهی به 29 اسفند 1393 بیمه پارسیان در تاریخ 19 اردیبهشت 1394 در ‏سالن همایش‌های نیایش واقع در تهران، سعادت‌آباد، میدان کاج، خیابان نهم، پلاک 14 برگزار گردید. یکی از مصوبه‌های این ‏مجمع تعیین پاداش اعضای هیئت‌مدیره‌ی این شرکت بود. در پایان این جلسه برای 5 نفر اعضای هیئت مدیره‌ی بیمه‌ پارسیان ‏مبلغ 5،000،000،000 ریال پاداش تصویب شد. یعنی اگر به طور متوسط تقسیم شود،‌ به خاطر یک سال عضویت در هیئت ‏مدیره، نفری 100میلیون تومان پاداش.‏

در همان روز مجمع عمومی سالیانه شرکت بیمه ما در میدان ونک- خیابان ونک- پلاک 9 نیز برگزار شد. در مجمع عمومی بیمه ‏ما، پاداش یک سال عضویت هیئت مدیره بیمه ما، 4600000000 ریال تعیین شد. یعنی نفری 92 میلیون تومان پاداش.‏

در 28 اردیبهشت 1394 موسسه‌ی آموزش عالی خاتم میزبان مجمع عمومی سالیانه‌ بیمه پاسارگاد بود. این جلسه از ساعت ‏‏9:30 صبح آغاز شد و صورت‌های مالی منتهی به اسفند 1393 توسط سهام‌داران بررسی شد. میزان پاداش اعضای هیئت مدیره ‏بیمه پاسارگاد در این جلسه 11040000000ریال تعیین شد. یعنی به طور متوسط و مساوی نفری 220میلیون و 800 هزار ‏تومان پاداش.‏

و سایر شرکت‌های بیمه به همین ترتیب...‏

‏4- همایش بین‌المللی بیمه و توسعه مهم‌ترین رویداد بیمه‌ای کشور ایران است. روزی است که همه‌ی اهالی شرکت‌های بیمه و ‏وزارت اقتصاد و دارایی و اهالی بیمه‌ی سایر کشورها دور هم جمع می‌شوند و به تبادل اطلاعات در مورد وضعیت شرکت‌های بیمه ‏در ایران و بایدها و نبایدها می‌پردازند. همایش امسال با تمرکز بر موضوع "توانگری مالی و توانمندی مدیریتی در شرکت‌های ‏بیمه" در 14 آذر 1394 برگزار می‌شود. ‏

با خانم همکار نشستیم و یک ماهی وقت صرف کردیم تا برای همایش بیمه و توسعه مقاله ارائه بدهیم. با توجه به اعداد و ارقام ‏پاداش اعضای هیئت مدیره، روی ویژگی‌های اعضای هیئت مدیره و تاثیر آن بر توانگری مالی شرکت‌های بیمه متمرکز شدیم. ‏با والذاریاتی آمار و ارقام جمع کردیم و یک مدل اقتصادسنجی پنل دیتا طراحی کردیم و مقاله را با عنوان "بررسی رابطه ی ‏ویژگی های اعضای هیئت مدیره با نسبت توانگری مالی شرکت های بیمه در ایران" نوشتیم و فرستادیم.‏

به نظر خودمان مقاله‌ی خوبی شده بود. مدل اقتصادسنجی‌مان با معنا درآمده بود و نتایج مدل اقتصادسنجی هم عجیب و غریب ‏ولی کاملا قابل استناد بود. ولی هفته‌ی پیش که نتایج نهایی منتشر شد،‌گفتند که مقاله‌مان فقط برای بخش پوستر برگزیده شده. ‏از 135مقاله‌ی ارسالی، 14 مقاله را برای ارائه انتخاب کرده بودند و 18 مقاله هم برای بخش پوستر. باری... در بین مقاله‌های ‏پوستری مقاله‌های خیلی خوبی بودند که دلگرم شدیم که کارمان همچه بی‌ارزش هم نبوده.‏

‏5- چکیده‌ی مقاله این طوری‌هاست: "مدل‌های توانگری مالی به عنوان معیاری برای ارزیابی شرکت‌های بیمه از الزامات کمی و ‏کیفی گوناگونی تشکیل شده‌اند. حاکمیت شرکتی و ویژگی‌های هیئت مدیره یکی از اجزای تاثیر گذار بر توانگری مالی ‏شرکت‌های بیمه است. این پژوهش به بررسی رابطه‌ی بین ویژگی‌های هیئت مدیره و توانگری مالی شرکت‌های بیمه در ایران ‏می‌پردازد. برای این منظور، از یک مدل اقتصادسنجی پنل دیتا بهره می‌برد. ‏

نتایج این مدل اقتصادسنجی بیان می‌کند که هر چه اعضای هیئت مدیره درصد بیشتری از سهام شرکت را نمایندگی کنند، ‏توانگری مالی شرکت بیمه نسبت بالاتری خواهد داشت. ‏

عضویت یا عدم عضویت مدیرعامل در هیئت مدیره‌ی شرکت‌های بیمه بر توانگری مالی این شرکت‌ها تاثیری نخواهد داشت. ‏

و مجموع تعداد اعضای موظف و غیرموظف(اندازه‌ی) هیئت مدیره با توانگری مالی رابطه‌ی معنادار و مثبتی دارد. ‏

اما میزان تحصیلات مجموعه‌ی هیئت مدیره با توانگری مالی شرکت‌های بیمه در ایران رابطه‌ی معکوسی دارد و مدرک دکترا ‏برای اعضای هیئت مدیره امتیاز مثبتی محسوب نمی‌شود."‏

نکته‌ی جالب مقاله‌مان همین بند آخر چکیده‌ی مقاله بود. برای اندازه‌گیری رابطه‌ی توانگری مالی و سطح تحصیلات، سطح ‏تحصیلات اعضای هیئت مدیره را امتیازبندی کرده بودیم. مرتبط غیرمرتبط هم کردیم. این‌طوری‌ها که آن‌هایی که مدیریت و ‏حسابداری و مالی خوانده بودند امتیاز بالاتر و آن‌هایی که مهندسی و پزشکی خوانده بودند امتیاز پایین‌تری داشتند. دکترای ‏مدیریت و حسابداری و مالی امتیاز 8 داشت و فوق لیسانسش 7 و لیسانسش 6 و بعد دکترای مهندسی و پزشکی امتیاز 5 و ‏فوق‌لیسانس 4 و لیسانس رشته‌ی غیرمرتبط 3 و الخ... با این سیستم امتیازدهی هر چه‌قدر اعضای هیئت‌مدیره سطح تحصیلات ‏مدیریتی مالی‌شان بالاتر می‌رفت اوضاع شرکت بدتر می‌شد. یعنی این‌که آدمی با دکترای مدیریت یا دکترای مالی با حضورش در ‏هیئت مدیره‌ی شرکت بیمه بر عملکرد شرکت تاثیر منفی می‌گذارد! ‏

در مرحله‌ی دوم سیستم امتیازبندی را مساوی کردیم. یعنی که همه‌ی دکتراها چه مرتبط چه غیرمرتبط به کار بیمه،‌امتیاز 4 و ‏فوق‌لیسانس‌ها امتیاز 3 و لیسانس 2 و کمتر از لیسانس 1 می‌گرفتند. در این‌حالت پارامتر سطح تحصیلات اعضای هیئت مدیره ‏بی‌معنا می‌شد. یعنی که بین توانگری مالی یک شرکت بیمه با سطح تحصیلات اعضای آن هیچ ارتباطی وجود ندارد...‏

مدارک آموزش عالی در ایران موضوع عجیبی شده‌اند... یک موردش همین مقاله‌ی ما!

  • پیمان ..

دو نوع روایت هست که دوست دارم. یعنی اگر قرار باشد روزی داستانی رمانی قصه‌ای بنویسم دوست دارم آدم‌ها را با این دو گونه روایت معرفی کنم و بشناسم و بسناسانم: عکس بازی و پول بازی.

آدم‌ها همان عکس‌هایی هستند که با گوشی موبایل‌شان گاه و بی‌گاه می‌گیرند. 

دیدن بخش گالری موبایل ‌آدم‌ها همیشه برایم دوست داشتنی بوده و هست. شهاب که آلمان رفته بود با گوشی موبایلش حدود 1000تا عکس گرفته بود. به توالت سرپایی‌های مترو هم که رسیده بود همین‌جوری عکس گرفته بود. بعد من نشستم هر 1000تا عکسش را با دقت نگاه کردم و هی هم پرسیدم که این کجاست، این کیه، این چی کار می‌کنه. 3 ساعت طول کشید. من همچه آدم بی‌کاری هستم. عکس نشان دادن را هم دوست دارم‌ها. یعنی اگر از آدمی خوشم بیاید، عکس‌های لپ‌تاپم را که فولدربندی‌شده است نشانش می‌دهم و شروع می‌کنم به تعریف کردن.

آدم‌ها پولی هستند که هزینه می‌کنند.

آدم‌هایی را که لیست هزینه‌ی شخصی دارند دوست دارم. می‌نویسند، کی، کجا، چه‌قدر و بابت چه خرج کرده‌اند. حساب و کتاب پول‌شان را دارند. آن صورت‌حساب‌های هفتگی و ماهانه آینه‌ی تمام رخ آن آدم‌هاست. پول عدد است و هیچ چیز مثل اعداد حقیقت لخت را نمی‌تواند بیان کند. 

یک برگه‌ی کوچک 10خطی، شامل 10-12 تا اعداد و 20کلمه در توصیف این اعداد. عریان‌ترین روایت از عمیق‌ترین تمایلات یک آدم. آدم‌ها پول کم دارند. همیشه پول کم است و به ناچار باید دوست‌داشتنی‌ها را رتبه‌بندی کرد و برای مهم‌ترین‌ها پول خرج کرد. گاهی اوقات مجموعه‌ی اعداد خرج شده چیزهایی می‌گویند که خود آدم خبر ندارد. 

مثلا من که پیمانم حدود 25 درصد از هزینه‌های شخصی‌ام، مربوط به خندق بلا است. من آدم پرخوری‌ام؟ نه. من آدم فقیری‌ام؟ شاید. غذا برایم کم کشش است. سهمش از بودجه‌ی هزینه‌های من بالاست. البته از آن بالاتر هم دارم متاسفانه و یا خوشبختانه....

هیچی. خواستم بگویم، اینستاگرام همان نوع اول روایت است: عکس‌بازی. عکس‌های یکهویی که مجموعه‌شان آدمی را می‌سازند که آن عکس‌ها را گرفته. با تمام علایق و چیزهایی که برایش جالب توجه بوده.

امیدوارم نوع دوم از روایت هم به فراگیری و در معرض عمومی اینستاگرام بشود. 


پس‌نوشت: از پدر و مادرهایی که پول تو جیبی  بچه‌های‌شان را روزانه می‌دهند متنفرم. این پدر و مادرهایی که هر روز صبح موقع کفش و لباس پوشیدن پول را تو جیب بچه می‌گذارند که برای خودت زنگ تفریح خوراکی بخر، ظالم‌اند. نوع بدتر هم هست: فرزندم. امروز چه مقدار پول می‌خواهی؟!....

  • پیمان ..

"رییس‌جمهور روحانی: منابع مالی مسکن مهر به میزان 100 درصد از بانک مرکزی و پول پرقدرت تهیه شده و از عوامل تشدید تورم بود."

"داوود دانش‌جعفری، وزیر اسبق اقتصاد ایران: برخی از عوامل درون اقتصاد ایران مربوط به سیاست‌های نادرستی بوده که ایجاد نوسان کرده است، مثلا طرح مسکن مهر از این جهت که اقشار ضعیف را هدف‌گیری می‌کرد طرح مهمی بود اما مشکل این بود که تامین مالی این طرح از محل استقراض از بانک مرکزی انجام شد. وقتی پول چاپ شود مشکل به صورت موقتی حل می‌شود و ایجاد تورم می‌کند، بنابراین نمی‌توان تنها به واسطه‌ی این‌که نیت این طرح مقدس است از راهکارهای آن غافل ماند."

حالا این پول پرقدرت یعنی چه؟ پول ضعیف چی است که پول پرقدرت هم داریم؟ 

نیال فرگوسن توی کتاب خودش، "تاریخ مالی جهان: برآمدن پول"، مفهوم پول پرقدرت را به سادگی و زیبایی توصیف کرده است:

"دانشجویان سال اول دوره‌ی فوق لیسانس مدرسه‌ی بازرگانی هاروارد یک بازی پولی ساده‌شده را اجرا می‌کنند. در این بازی بانک مرکزی به نمایندگی از دولت 100دلار چک تضمینی به استاد آن‌ها می‌دهد. استاد چک‌ها را به صورت سپرده در بانکی که یکی از دانشجویان به صورت فرضی تاسیس کرده می‌گذارد و رسید می‌گیرد. برای سهولت در کار فرض کنید که این بانک 10 درصد نسبت ذخیره حساب می‌کند (یعنی میل دارد که نسبت اندوخته‌هایش به کل بدهی‌هایش را در سطح 10 درصد حفظ کند). بانک 10 دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 90 دلار باقی را به یکی از مشتریانش وام می‌دهد. مشتری تا زمانی که تصمیم بگیرد با وامش چه کند، آن را در بانک دیگری به سپرده می‌گذارد. این بانک هم از نسبت اندوخته‌ی 10درصدی تبعیت می‌کند، بنابراین 9دلار را در بانک مرکزی می‌گذارد و 81 دلار باقی‌مانده را به یک مشتری وام می‌دهد. استاد پس از چند بار تکرار این جریان، از دانشجویان می‌خواهد که مقداری را که بر پول افزوده شده است حساب کنند.

این کار به استاد اجازه می‌دهد تا دو تعریف محوری تئوری پولی مدرن را به دانشجویان معرفی کند: M0 (پایه‌ی پولی یا همان پول پرقدرت) که مساوی است با کل دیون بانک مرکزی، یعنی پول نقد به اضافه‌ی اندوخته‌های بانک‌های خصوصی که در بانک مرکزی گذاشته شده. (در این بازی همان 100دلار اولیه.) و M1 (پول محدود) که مساوی است با پول در گردش به اضافه‌ی تقاضا برای سپرده‌های دیداری. 

زمانی که پول در سه بانک مختلف دانشجویی گذاشته می‌شود، M0 برابر 100 دلار است اما M1 مساوی است با 271 دلار. (81دلار +90دلار+100دلار). 

این عملیات گرچه با یک روش بسیار ساده‌شده انجام گرفته اما به طور دقیق نشان می‌دهد که عملکرد نظام بانکی با اندوخته‌ی خرد چگونه اجازه‌ی ایجاد اعتبار و در نتیجه ایجاد پول را می‌دهد...

تاریخ مالی جهان، برآمدن پول/ نوشته‌ی نیال فرگوسن/ ترجمه‌ی شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ صفحه‌ 64 و 65


  • پیمان ..

بیکاری

۱۱
تیر

عکس از fatima rgd، تونل رسالت،‌ بیکاری

-‌ چرا به موضوع اشتغال در دهه 90 باید ویژه نگاه کرد؟
بررسی وضعیت اشتغال از سال 1335 تا 1390 حاکی از بروز یک اتفاق نادر در اقتصاد ایران طی سال‌های اخیر است. اگر آمار اشتغال را از اولین سرشماری کشور در سال 1335 تا آخرین سرشماری در سال 1390 مورد بررسی قرار دهیم و اشتغالی را که به طور سالانه در فواصل مختلفی که سرشماری صورت‌گرفته محاسبه کنیم، متوجه می‌شویم میزان خالص اشتغال ایجاد‌شده، در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 (با وجود درآمد سرشار ارزی 700 میلیارد‌دلاری) حدود صفر بوده و تقریباً شغلی در اقتصاد ما ایجاد نشده است. بر اساس طرح آمارگیری سالانه نیروی کار که از سوی مرکز آمار ایران صورت می‌گیرد، تعداد شاغلان کشور در سال 1384، 20 میلیون و 620 هزار نفر بوده که در سال 1391 این تعداد با افزایش تنها 10 هزار شغل به 20 میلیون و 630 هزار نفر رسیده که این 10 هزار نفر شغل از نظر آماری معنی‌اش صفر است.
علاوه بر این، اگر ما از نظر ساختار اشتغال پنج فعالیت عمده‌ای (کشاورزی، صنعت، صنوف عمده‌فروشی، ساختمان و حمل و نقل) را که بیشترین سهم را در اشتغال دارند مورد بررسی قرار دهیم، متوجه خواهیم شد که اشتغال در بخش کشاورزی و صنعت روند نزولی داشته به‌گونه‌ای که تعداد شاغلان کشاورزی و صنعت در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 کم شده و به تعداد شاغلان بخش ساختمان و حمل و نقل اضافه شده است. به عنوان مثال، بخش صنعت حدود 530 هزار نفر از شاغلان خود را در این سال‌ها از دست داده است. این رقم قابل تامل است چون همان‌طور که می‌دانید نیروهایی که در بخش صنعت فعالیت می‌کنند به تخصص و تحصیلات بیشتری نیاز دارند و سطح‌شان نسبت به نیروهایی که در بخش ساختمان مشغول کارند طبیعتاً متفاوت است. بخش اصلی نیروهای ساختمانی تخصص‌هایی ابتدایی دارند که عمدتاً از عهده بسیاری برمی‌آید. نیاز به آموزش‌های پیچیده‌ای ندارند اما نیروهای صنعت چون از تحصیل و تخصص برخوردارند بیکاری‌شان اهمیت عدم تعادل در بازار کار را دو چندان می‌کند.

‌- البته در بخش ساختمان همیشه تقاضا برای کار وجود دارد اما کمتر ایرانی حاضر است تن به کارگری ساده دهد.
بله، این موضوع را قبول دارم. حتی برخی که می‌خواهند وضعیت اشتغال کشور را تحلیل کنند می‌پرسند چرا در حالی که گفته می‌شود اقتصاد ما با سه میلیون بیکار روبه‌روست هر جا که می‌رویم می‌بینیم آگهی زده‌اند که به کارگر ساده نیاز داریم! بنابراین، تقاضا برای کارگر ساده وجود دارد و ما مجبوریم برای پوشش این تقاضا، از نیروی کار وارداتی (عمدتاً افغان‌ها) استفاده کنیم.

‌- چرا چنین پدیده‌ای در کشورمان شکل گرفته است؟
شکل‌گیری چنین پدیده‌ای به ساختار اشتغال‌مان برمی‌گردد. ضمن اینکه کل این ساختار اشتباه بوده، به سمت شغل‌هایی حرکت کرده‌ایم که اولاً آقایان را بیشتر نیاز دارد، ثانیاً نیروهایی را به کار می‌گیرد که کمتر تحصیل کرده‌اند. در حالی که ما به شغل‌هایی احتیاج داریم که زنان را به کار گیرد و نیروهای تحصیلکرده را جذب کند.
حال باید به این پرسش پاسخ بدهیم که چرا چنین اتفاقی رخ داده است. طبیعتاً نمی‌توانیم بگوییم که تصمیم‌گیرندگان کشور نمی‌خواسته‌اند شغل ایجاد کنند، اتفاقاً خیلی تاکید بر ایجاد اشتغال داشتند و همه ما می‌دانیم که طرح‌هایی مانند بنگاه‌های زودبازده با این هدف اجرا شد که در اقتصاد ما سالانه بالای 5/1 میلیون شغل ایجاد شود. شکی نیست که هدف سیاستگذار در چنین طرح‌هایی این بوده که اشتغال ایجاد شود. اما سوال مهم این است که آیا ابزارهایی که برای رسیدن به هدف انتخاب شده درست بوده یا خیر که به نظر می‌رسد درست نبوده چون نه‌تنها نتوانسته به هدف برسد بلکه درست عکس آن اتفاق افتاده است. پس چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟
همان‌طور که می‌دانید کشور در اوایل دهه 60 با یک شوک جمعیتی در زاد و ولد روبه‌رو شد که این افراد امروز در حال گذر از سن اشتغال هستند. اگر برای این جمعیت انبوه، تا سال‌های پایانی دهه 90 نتوانیم شغلی ایجاد کنیم دیگر نخواهیم توانست برایشان کاری کنیم چون سن آنها به مرز 40 سالگی می‌رسد. در سال‌های گذشته برای این افراد هزینه‌های بسیاری در خصوص تغذیه، آموزش و... شده است اما حال که به سن اشتغال رسیده‌اند کشور با شرایط سخت و پیچیده رکود تورمی روبه‌رو شده و نتوانسته به راحتی شغلی را برایشان ایجاد کند. در حال حاضر جمعیت 15 تا 34‌ساله کشور حدود 30 میلیون نفر تخمین زده می‌شود که بخشی از این جمعیت مشغول تحصیل، بخشی بیکار، بخشی دارای شغل و بخشی هم تنها جمعیت مصرف‌کننده‌اند، بدون اینکه دنبال کار باشند. اتفاقی که به وقوع خواهد پیوست این است که بازار کار برای جمعیتی که اکنون در حال تحصیل‌اند تنگ خواهد شد. ما با پدیده بیکاران دارای تحصیلات عالیه روبه‌رو می‌شویم که این پدیده حتی ممکن است به فارغ‌التحصیلان مقطع دکترا نیز کشیده شود.
بنابراین کشور برای ایجاد اشتغال این افراد سال‌های سرنوشت‌سازی در پیش دارد چون با این مساله مواجه هستیم که اقتصادمان چطور می‌تواند به مهم‌ترین نیاز دهه شصتی‌ها که شغل همراه با درآمد است جواب دهد. درست در فاصله زمانی که اقتصاد ما نیاز داشته شغل در مقیاس بسیار بزرگ ایجاد کند، افزایش جهشی درآمدهای ارزی هم منابع قابل ‌توجهی را فراهم کرد، متاسفانه از این فرصت استثنایی استفاده نشد و از سال 1391 هم که گرفتار رکود تورمی شده‌ایم طبیعتاً امکانی برای ایجاد شغل فراهم نبوده است. اتفاق دیگری که در بازار کار ما رخ داده این است که بخش قابل ‌توجهی از جمعیت در سن کار، در گذشته بدون ورود به دانشگاه، وارد بازار کار می‌شدند و بخش کمی از آنها وارد دانشگاه می‌شدند.
اما در سال‌های اخیر، به دلیل سرمایه‌گذاری بالایی که در توسعه آموزش عالی صورت گرفت، مراکز آموزش عالی و دانشگاه‌ها ضربه‌گیر بازار کار ما شدند و توسعه آموزش عالی به سمتی رفت که تناسبی با سطح توسعه‌یافتگی و نیازهای کشور نداشت. یعنی اینکه ما به اصطلاح با مشکل «بیش‌سرمایه‌گذاری» در آموزش عالی مواجه شدیم بدون اینکه اقتصاد ما ظرفیت جذب این فارغ‌التحصیلان را داشته باشد. از طرفی در زنان هم تقاضای اشتغال افزایش یافته که پیام این دو پدیده به اقتصاد این است که باید در آینده چه نوع شغلی ایجاد کند که هم فارغ‌التحصیلان ما را جوابگو باشد و هم برای بانوان شغلی ایجاد شود.

‌- چرا اقتصاد ما در سال‌های گذشته نتوانسته شغل ایجاد کند و همواره نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است؟
اینکه چرا اقتصاد ما شغل ایجاد نکرده است به معمایی برمی‌گردد که پاسخ آن در رویکرد تصمیم‌گیری‌ها و تصمیم‌سازی‌های اقتصادی کشور طی سال‌های 1384 تا 1391 نهفته است.
از نظر جمعیت‌شناسان فقط یک‌بار اتفاق می‌افتد که جمعیت نسل جوان به سهم مسلط در کل جمعیت می‌رسد و جمعیت زیر 15 سال و بالای 60 سال کاهش می‌یابد. به چنین وضعیتی «پنجره جمعیتی» گفته می‌شود که فرصتی استثنایی برای یک کشور است که فقط برای یک‌بار اتفاق می‌افتد که کشور می‌تواند آینده خودش را با این جمعیت بسازد. پنجره جمعیتی ما مصادف شد با درآمدهای سرشار نفتی در فاصله سال‌های 1385 تا 1390. متاسفانه این درآمد به شغل تبدیل نشد و نتوانستیم ظرفیت اشتغال را برای این جمعیت جوان ایجاد کنیم. ما این همه اسناد بالادستی داریم اما فاقد یک چارچوب مشخص و سختگیرانه برای مدیریت درآمدهای نفتی هستیم. وقتی درآمدهای نفتی در کشور افزایش پیدا می‌کند، دولت ارز حاصله را به بانک مرکزی می‌فروشد که در چنین حالتی سه اتفاق می‌افتد. ذخایر بانک مرکزی افزایش پیدا می‌کند، رقم بودجه زیاد می‌شود و با عرضه زیاد ارز نرخ آن عملاً کاهش پیدا می‌کند و سبب می‌شود واردات کالا ارزان شود، که ارزان شدن این کالاها سبب می‌شود کالای مصرفی وارداتی جایگزین کالای داخلی شده و رقابت‌پذیری بنگاه تولیدی کم شود. بنابراین کالاهای صنعتی ما قدرت رقابت‌شان را از دست می‌دهند و نمی‌توانند با کالاهای وارداتی رقابت کنند.
از سویی هم با توجه به واردات کالاهای واسطه‌ای و مواد اولیه در دوره وفور درآمدها، وابستگی بنگاه‌ها به واردات افزایش پیدا کرده و نهایتاً ذخایر بانک مرکزی به افزایش پایه پولی و نقدینگی تبدیل می‌شود. با توجه به اینکه بودجه دولت هم افزایش پیدا می‌کند، تعهدات دولت زیاد شده و در مجموع تقاضای کل بالا می‌رود. در چنین شرایطی، از یک طرف تقاضای کل زیاد شده و از طرف دیگر واردات افزایش پیدا می‌کند. بار تخلیه تقاضای کل روی دوش بخش ساختمان و مسکن می‌افتد و باعث می‌شود قیمت مسکن افزایش پیدا کند. در این وضعیت، نیروی کار از تولید به سمت ساختمان می‌رود. همان‌طور که توضیح دادم، طی سال‌های گذشته، تعداد شاغلان ساختمان زیاد شده و از شاغلان بخش‌های کشاورزی و صنعت کاسته شده است. از طرفی، چون نیرویی که در بخش ساختمان مشغول کار است با بهره‌وری پایین معمولاً فعالیت می‌کند باعث می‌شود بهره‌وری در کل اقتصاد ما کم شود.

- این مسائل در سال‌های وفور درآمدهای نفتی اتفاق افتاده است. حال اگر بخواهیم آنچه در دوره کمبود درآمدهای نفتی از سال 1391 به بعد رخ داده را تحلیل کنیم چه می‌توانیم بگوییم؟
با توجه به اینکه این کاهش درآمدها پس از وفور درآمدهای نفتی رخ داده، کاهش واردات باعث می‌شود آن بخش از تولید که وابستگی‌اش به واردات زیاد شده بود، در شرایط بدی قرار گیرند و تولید در اقتصاد کاهش پیدا کند. مثل آنچه در صنعت خودرو به صورت بارزی در کشور ما اتفاق افتاد. در سال‌های وفور درآمد نفتی صنعت قطعه‌سازی کشور تن به واردات داد و تولیدات داخلی این صنعت کاهش یافت. پس از شروع تحریم‌ها و کاهش درآمدهای نفتی هم واردات قطعه با محدودیت روبه‌رو شد و چون توان قطعه‌سازان داخلی کاهش یافته بود تامین قطعات خودرو با مشکل مواجه شد و تولید این محصول صنعتی به شدت کاهش یافت. از سوی دیگر وقتی درآمد دولت کم می‌شود، کسری بودجه افزایش می‌یابد، بودجه عمرانی دولت معمولاً کم می‌شود، بنابراین بیکاری به وجود می‌آید. تحلیل تاثیر نفت در اقتصاد ملی ما بیانگر آن است که بالاخره ما یا در شرایط وفور یا کمبود درآمدهای نفتی بوده‌ایم. از سال 1351 به بعد که شوک اول نفتی اتفاق افتاده تا به امروز تورم و نرخ بیکاری‌مان دورقمی بوده است که نشان می‌دهد ما نتوانسته‌ایم مدیریت درستی روی درآمد نفتی‌مان داشته باشیم.
همان‌طور که توضیح دادم، هنگامی که درآمدهای نفتی زیاد می‌شود، واردات با شدت در اقتصاد ما افزایش پیدا می‌کند که باعث می‌شود کالاهای مصرفی وارداتی جایگزین تولید داخلی شده و تراز غیرنفتی (تفاضل صادرات غیرنفتی و واردات) ما به شدت بزرگ شود. بررسی سال‌های 1352 و 1353 و 1384 و 1385 که درآمد نفتی‌مان زیاد شد نشان می‌دهد دولت‌های وقت در شرایط وفور درآمدهای نفتی، دلارهای حاصل از آن را وارد بودجه کرده و با افزایش حجم بودجه تعهدات سنگینی را به وجود آورده‌اند. به دنبال آن، در سال‌هایی که قیمت نفت پایین می‌آید، بودجه سالانه از ثبات بیشتری برخوردار می‌شود اما در سال‌های وفور درآمدهای نفتی، بودجه کشور افزایش چشمگیری می‌یابد و تعهداتی ایجاد می‌شود که دولت در ادامه نمی‌تواند به آن پایبند باشد. همچنین به خاطر عدم توان دولت در تامین هزینه‌ها، اختلالاتی در زندگی مردم به وجود می‌آید و بودجه بیشتر به نفت وابسته می‌شود. اگر عملکرد کشورهای مختلف نفتی را مورد بررسی قرار دهیم، نشان می‌دهد در فاصله سال‌های 1384 تا 1390 وابستگی بودجه ما به نفت در مقایسه با بقیه کشورهای نفتی خیلی زیاد شده، چون تقریباً همه درآمدهای نفتی را وارد بودجه کرده‌ایم.

- تزریق دلارهای نفتی به بودجه چه تبعاتی برای اقتصاد ما داشته است؟
یکی از نتایج آن این بوده که تعداد بنگاه‌های کوچک صنعتی ما از حدود 13 هزار به 10 هزار و 500 واحد و تعداد بنگاه‌های متوسط نیز از 4100 به 3900 بنگاه رسیده اما بنگاه‌های بزرگ از 430 به 490 واحد افزایش پیدا کرده است. در مجموع اتفاقی که در صنعت‌مان افتاده، بیانگر آن است که حدود 2750 واحد تولیدی کوچک و متوسط در سال‌های اخیر تعطیل و باعث بیکاری بخشی از جمعیت شاغل ما شده است. البته همان‌طور که می‌دانید بنگاه‌های بزرگ ما عمدتاً دولتی و بنگاه‌های کوچک و متوسط ما عمدتاً خصوصی هستند، بنابراین در این سال‌ها تعداد بنگاه‌های کوچک و متوسط خصوصی کاهش پیدا کرده و بنگاه‌های بزرگ افزایش یافته است. در نتیجه اشتغال در بخش خصوصی پایین آمد که انعکاس آن را در ارقام کلان اشتغال مشاهده می‌کنیم. بررسی وضعیت نیروی کار نشان‌دهنده افزایش بیکاری در میان جوانان و زنان است که عمدتاً در بخش خصوصی به کار گرفته می‌شدند.
از آنجا که بیکاری یک شاخص اصلی برای تحلیل وضعیت اشتغال کشور است آن چیزی که برای ما باید خیلی مهم باشد، نرخ بیکاری جوانان است. بر اساس نتایج سرشماری سال 1390، نرخ بیکاری مردان 15 تا 24‌ساله، 26 درصد و نرخ بیکاری مردان 15 تا 29‌ساله حدود 20 درصد بوده است. از سویی چون ساختار اشتغال در کشور ما ساختاری نیست که بتواند زنان را به کار گیرد، نرخ بیکاری زنان جوان به بالای 40 درصد نیز می‌رسد که فوق‌العاده بالا و نگران‌کننده است و نشان می‌دهد اقتصاد ما با یک مساله جدی مواجه بوده و آن هم اینکه نسل جوان ما می‌خواستند کار پیدا بکنند که موفق نبوده‌اند. بنابراین آموزش عالی (ادامه تحصیل) را به عنوان یک فرصت انتخاب کردند تا زمان را خریداری کرده و بتوانند در سال‌های بعد وارد بازار کار شوند.
در سال 1390 جمعیت کشور حدود 75 میلیون نفر بوده، که نزدیک به 63 میلیون و 500 هزار نفرشان در سن کار بودند و حدود 11 میلیون نفرشان در سن کار نبودند که حال یا کودک یا سالمند بوده‌اند. 40 میلیون از این 63 میلیون نفر جمعیت غیرفعال (جمعیت در سن کار که دنبال کار نیستند) و حدود 23 میلیون و 300 هزار نفر جمعیت فعال هستند که دنبال کار بوده‌اند. از این 23 میلیون و 300 هزار نفر، 20 میلیون و 500 هزار نفر شاغل و حدود دو میلیون و 900 هزار نفر بیکار بوده‌اند. همچنین از جمعیت 40 میلیونی جمعیت غیرفعال ما، پنج میلیون و 400 هزار نفر دارای تحصیلات عالی هستند که حدود 4 میلیون و 500 هزار نفرشان دانشجو هستند و پس از فراغت از تحصیل وارد بازار کار می‌شوند. این ارقام در مجموع چیزی حدود هشت میلیون و 500 هزار نفر جمعیتی را به ما نشان می‌دهد که یا به دنبال کار خواهند بود و باید برای آنها شغل ایجاد شود یا به جمعیت غیرفعال تبدیل می‌شوند که بار تکفل را در اقتصاد بالا خواهد برد. نکته جالب این است که 72 درصد شاغلان ما بدون تحصیلات عالی هستند و این در حالی است که هر‌ساله به تعداد بیکاران دارای تحصیلات عالی کشور اضافه شده است. بنابراین مساله ایجاد شغل در اقتصاد ما مساله مهمی است و همان‌طور که اشاره کردم با توجه به اینکه دهه شصتی‌ها وارد آستانه 40سالگی خواهند شد باید حتماً برای آنها کاری کرد. در کشور ما جمعیتی کمتر از 21 میلیون نفر، نان‌آور جمعیت 78 میلیونی هستند. این به معنی آن است که هر یک نفر، تامین‌کننده 7/3 نفر است. این در حالی است که متوسط این عدد در کل جهان، 2/2 است. مقایسه این دو رقم نشان‌دهنده آن است که بار تکفل در اقتصاد ما بسیار بالاست و در نتیجه، پیامدهای رفاهی از دست دادن شغل در کشور ما بسیار زیاد است...

 

(چالش‌های اصلی اقتصاد ایران در گفت‌و‌گو با مسعود نیلی، مشاور اقتصادی رئیس‌جمهور/ مجله ی تجارت فردا/شماره ی 89)

-عکس از فلیکر fatimaRgd

  • پیمان ..
"در بین‌النهرین باستان، از حدود پنج هزار سال پیش، مردم برای ثبت معاملات مربوط به محصولات کشاورزی مثل جو یا چوب، از ژتون یا فلزاتی مثل نقره استفاده می‌کردند. حلقه‌ها، قالب‌ها و صفحات نقره‌ای بدون تردید به عنوان پول مورد استفاده قرار می‌گرفتند(همین‌طور غلات)، اما لوحه‌های گلی نیز همان قدر اهمیت داشتند، شاید هم بیشتر. لوحه‌های بسیاری باقی مانده‌اند که به یاد ما می‌آورند، از هنگامی که بشر فعالیت‌های خود را مکتوب نمود، آن اسناد به تاریخ، شعر یا فلسفه مربوط نمی‌شد، به کسب و کار مربوط می‌شد. غیرممکن است که انسان با چنین ابزار مالی باستانی برخورد کند و احساس مهابت به او دست ندهد..."

برآمدن پول، تاریخ مالی جهان/ نیال فرگوسن/ شهلا طهماسبی/ نشر پژواک/ ص 39


  • پیمان ..

رضا نیازمند

۰۲
بهمن

 ….من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخست وزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمی‌توانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی. 

  الان که می‌دانید خراب شده و مخروبه شده است.

این شرکت 10 سال بود که زیان می‌داد. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقاً یادم است 1338 بود که به این کارخانه رفتم.

وزیر صنایع و معادن (شریف‌امامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرج فرای را اداره کردی و 50 نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما 10 سال است که دارد ضرر می‌دهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمی‌توانیم اداره‌اش کنیم. من می‌خواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.

من رفتم جایی که حالا 10 سال است، ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریف‌امامی هم که فرد خیلی قوی‌ای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که می‌خواهی بکن و اینجا را سودآور کن. 

ما کارخانه نساجی شاهی و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونی‌بافی و کارخانه حریربافی داشتیم. 

کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچه‌های ابریشمی می‌بافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرم‌ابریشم که ابریشم درست کنند و عده‌ای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگ‌ترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت. 

ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سود‌ده و به صورت مدرن‌ترین شرکت آنجا را اداره کردم؛ و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارش‌نویسی در ایران متداول نشده است! 

  عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکت‌های بزرگ می‌شوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه می‌گیرند...

تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح می‌کردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمی‌کنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد.  

اینقدر کارمند زیاد بود، کارگر زیاد بود، که هفته‌ای یک نفر گزارش می‌دادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمام‌شان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. 15 نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان می‌چرخیدند و شرکت هم ضرر می‌داد. آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته می‌شد. 15 تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال می‌آمدند به دولت التماس می‌کردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا می‌ریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمی‌خواست اینها بیکار بشوند. شریف‌امامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که می‌خواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری می‌رود، حزب توده او را می‌برد و عضوش می‌کند.

شمال هم که اصلاً مرکز توده‌ای‌ها بود. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخی‌ها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کم‌کار. کارخانه همه‌اش ضرر می‌داد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچه‌ها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم. 

در هر قسمتی؛ در پنبه، در نخ‌ریسی و ... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود 25 میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند. 

  از چقدر ضرر؟ 

در عرض یک سال از 10 میلیون ضرر به 25 میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.

  چطور؟

چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنج‌کوبی. مردم برنج‌کاری‌هایشان را می‌کردند و برنج‌شان را به این کارخانه می‌آوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضا‌شاه رفت. وقتی رضا‌شاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدم‌های اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنج‌کوبی نمی‌کرد. گفتم حقوق‌تان را هم می‌دهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. راس ساعت هشت در را می‌بندید و قفل می‌کنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بی‌نظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من می‌سپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوق‌شان را من می‌دهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم می‌آمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه کار نمی‌کرد. تا ظهر می‌نشستند سینه‌کش آفتاب.

در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند.

یواش‌یواش یک نیروی تقریباً بیمار که نمی‌توانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را می‌دهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمی‌دانم اینها خرج‌شان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل. 

  کدام شهر؟

شهر‌های شاهی، بهشهر. ولی خب حقوق کارگرانش را ما می‌دادیم. بعد به او گفتم خب ما شده‌ایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار می‌کنند من هم دارم حقوق‌شان را می‌دهم ولی من ضرر می‌دهم. این حقوق‌ها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه می‌ساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمان‌سازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، 52 دستگاه خانه ساختند. 

اصولاً نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی می‌دانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکده‌ای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از 10 سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر می‌کنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقه‌مندان به مدیریت.

روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریف‌امامی شد نخست وزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالی‌ات اشکال دارد و مرتکب تخلف شده‌ای!

عجب این رفتار آن زمان هم بود.

بله، حتی خیلی بیشتر. من هم فوری رفتم نزد شریف‌امامی که نخست‌وزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید من همین الان می‌خواهم او را ببینم، پنج دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریف‌امامی من را خیلی خوب می‌شناخت. برای اینکه تمام مدت من هفته‌ای یک بار می‌رفتم و پیشرفت کار را به او گزارش می‌کردم. او هم هیات وزرایش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله می‌کنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آورده‌ام. کارگران هم نصف شده‌اند. همه ماشین‌ها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر این را تصویب نکرده و می‌خواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه پدرسوخته. تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. یارو (ضیایی) داشت زهره‌ترک می‌شد. گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه می‌کنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونه‌ای برای تمام صنعت ایران است، می‌خواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگ‌ترین تشویقی که می‌توانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخست‌وزیر را صدا کرد و گفت یک تشویق‌نامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا می‌کنم. 

من آمدم اداره. عصر تشویق‌نامه نخست‌وزیر آمد. روز بعد تشویق‌نامه وزیر هم آمد. من هم تشویق‌نامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانه‌ای که اگر شریف‌امامی به داد من نرسیده بود می‌خواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمی‌کنم. 


از مصاحبه با رضا نیازمند/ مجله‌ی تجارت فردا...

  • پیمان ..

فاصله

۲۷
آبان

آن شب عجله‌ای نداشتم. باران می‌بارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوس‌ها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دست‌هام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوس‌هایی که توی‌شان تاریک بود. لامپ‌های سقفی معلوم بود که زور می‌زنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمی‌توانستند. باد می‌وزید. برگ‌های خشکیده توی پیاده‌رو و خیابان قیقاج می‌رفتند. آدم‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو می‌رفتند. هوا داشت زیادی سرد می‌شد. باید سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. می‌خواستم بی‌خیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پله‌ی دوم به اندازه‌ی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار می‌شوم دوست دارم تمام منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بی‌آرتی‌ها در جلو نشاندن زن‌ها نفرت‌انگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریش‌های جوگندمی‌اش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بی‌‌داد می‌کرد. هرج و مرجی از وحشی‌گری به پا بود. ماشین‌ها سپر به سپر می‌راندند و به اندازه‌ی یک وجب جای خالی را نمی‌توانستند تاب بیاورند. او می‌راند. از سواری‌ها وحشی‌تر می‌راند. فرمان را آرام و بی‌محابا می‌چرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف می‌رفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایه‌اش را داد و رفت. به اندازه‌ی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و می‌خاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بی‌کله‌تر و بی‌ترس‌تر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد می‌پیچد به سپرش می‌مالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشین‌های دیگر از دو طرف رد می‌شدند اما آن‌آزرا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همه‌ی ماشین‌ها می‌ترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چه‌قدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم. 

من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود. 

من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینه‌ام را گذاشته‌ام فقر نسبی. تازگی‌ها فهمیده‌امش. تازگی‌ها یادش گرفته‌ام. از میان همین آت‌وآشغال‌هایی که می‌خوانم‌شان و یادم می‌رود. انگار می‌خوانم‌شان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آن‌قدر پول هست که شب‌ها گرسنه نخوابم. آن‌قدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمره‌ام، وقت‌هایی که شکمم قار و قور می‌کند کلمپه‌ی کرمانی یا کلوچه‌ی فومن بخرم بخورم. می‌توانم هفته‌ای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمی‌مانم. حتا می‌توانم با کمی صرفه‌جویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...

این چیزها دست من نیست. این‌چیزها جایی از اعماق گاوخونی سینه‌ام است که آبشخورش زاینده‌رودی از جامعه است. 

ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. می‌توانیم با پول‌مان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی این‌جا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. می‌توانند هر کاری دل‌شان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلی‌های دیگر آرزو است برای آن‌ها جوک است. بدبختی‌اش این است که تو نمی‌توانی بفهمی که چه‌طور آن‌ها به مرحله‌ی جوک بودن رسیده‌اند. هر چه قدر پیش می‌روی، هر چه‌قدر به در و دیوار می‌زنی می‌بینی نمی‌شود. هیچ مسیر صعب‌العبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آن‌جا می‌رسی. تنها نتیجه‌ی همه‌ی سعی و تلاش‌هات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت می‌خواهد وسیله‌ای داشته باشی که نگران‌کننده نباشد. دغدغه‌ات نباشد این که این الان من را وسط راه می‌گذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.

دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان می‌روم یک بار هم جاده‌ی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی می‌رسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درخت‌ها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا می‌شود سرعت رفت و کجا نمی‌شود سرعت رفت. آن تکه‌ی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم می‌راندم. 80تا 90 تا داشتم می‌رفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزل‌آلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم می‌چرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین می‌کردم، یکهو دیدم یک تانک روبه‌رویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم می‌آمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانه‌ی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چه‌طور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت می‌گرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من می‌خورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت می‌کرد. اگر آن لعنتی به من می‌خورد نه من زنده می‌ماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار می‌توانستم بکنم؟ راننده‌ی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را می‌کشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین می‌داد؟ اصلن داشت چه کار می‌کرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونت‌هاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف می‌کرد می‌توانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟

این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصله‌ای هست که آزاردهنده‌تر از گرسنه ماندن است.

انقلاب نمی‌شود. حتا هیچ خراب‌کاری‌ای هم صورت نمی‌گیرد. پرچم سرخ سال‌هاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدم‌ها تنهایی خراب‌کاری نمی‌کنند. با فقر نسبی انقلاب نمی‌شود. آدم‌ها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمی‌کنند. فقط رنج می‌کشند. فقط از یک لج‌بازی کوچک خیابانی لذت می‌برند...

  • پیمان ..

Generation jobless

۱۹
ارديبهشت

بی کاری

این‌جا توی مجله‌ی اکانامیست (The Economist) نوشته که حدود 300میلیون نفر از افراد 15 تا 24سال در تمام دنیا بی‌کارِ بی‌کارند. یعنی نه درس می‌خانند، نه سر کار می‌روند، نه کارآموزی می‌روند، نه پول درمی‌آورند، نه هیچی. 

300میلیون نفر جوان 15تا 24ساله یعنی یک چهارم جوان‌های کل عالم. کجا اند؟ لش افتاده‌اند گوشه‌ی خانه یا لش افتاده‌اند لابه‌لای صفحات اینترنت یا لش افتاده‌اند کنار خیابان‌ها یا...؟

محمد می‌گوید این مقاله‌ی اکانامیست خودش، خیلی، خیلی چیزها را توضیح می‌دهد...


  • پیمان ..