سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

صدای موتور دیزل قطار برایم هیجان‌انگیز است. واگن نزدیک به لوکوموتیو نشسته‌ایم و صدای موتور را با شدت بیشتری می‌شنوم. واگن صندلی‌های اتوبوسی دو به دو روبه‌روی هم دارد. بین هر جفت صندلی روبه‌رو به هم یک میز تاشو قرار گرفته. فضایی برای خوردن و آشامیدن و حتی خواندن و نوشتن. کتاب «قدرت جغرافیا» را که مشغول خواندنش هستم از کیفم درمی‌آورم و روی میز می‌گذارم که اگر از گفت‌وگو و نگریستن به منظره‌ها خسته شدم پناه ببرم به واژگانن کتاب. صندلی‌های‌ روبه‌رویی‌مان کسی ننشسته است. قطار آماده‌ی حرکت است. نام و شرکت سازنده‌ی لوکوموتیو را نمی‌دانم. شکل لوکوموتیو برایم عجیب است. ظاهرش پهن است و انگار نسبت به لوکوموتیوهای دیگر پهنای بیشتری دارد. بعد واگن ما انگار به اتاقک راننده چسبیده است و بین ما چیزی نیست. موتور پشت راننده نیست. موتور انگار یا زیر پای ما و یا بالای سقف واگن اول و به صورت افقی تعبیه شده است. لوکوموتیو جی ام قدیمی خطوط راه‌آهن ایران نیست. همان پیرمردهای قدرتمند راه‌آهن ایران. آخرین باری که سوار قطار ساری شدم دو تا جی‌ام وظیفه‌ی کشاندن واگن‌ها از دل البرزکوه را به عهده داشتند و توی سربالایی‌های گدوک دل به دل هم داده بودند، نعره می‌کشیدند و با سرعتی بیش از سرعت ماشین‌های توی جاده (جاده و ریل موازی هم بودند) می‌تازیدند. این‌ یکی جی ام نیست. صدایش اما هیجان‌انگیز است. یک جور نرمی گاز می‌خورد و دور می‌گیرد. انگار تازه‌نفس و قبراق است.

برای من هم قاب مستطیل‌شکل و بزرگ پنجره‌ی قطار و عبور بی‌تکان منظره‌ها از دل این قاب جذابیت قطار است. اما علاوه بر این، لوکوموتیو قطارها هم برایم جذاب است. این‌که یک موتور چند لیتری می‌تواند صدها تن آهن و آدم را یک‌جا حرکت بدهد. موتوری که قدرت خروجی‌اش بالای ۱۰۰۰ اسب بخار است. ماشین‌های سواری و سنگین هم برایم جذاب‌اند. اما وقتی می‌بینی که وزن هر واگن قطار حداقل ۲۰ تن است، قدرت لوکوموتیو برایت جذاب‌تر می‌شود.

قطار با ۴۰ دقیقه تأخیر راه می‌افتد. آهسته آهسته از دل دیواره‌های بتونی دو طرف ریل عبور می‌کند. کم کم از تهران دور می‌شود و هر کیلومتری که از تهران دور می‌شود هیجان من بیشتر می‌شود. من چه قدر از این شهر نفرت دارم. سرعت می‌گیرد و من به این فکر می‌کنم که آیا صدای موتور دیزل جزئی از ژن آدمیزاد شده است یا نه؟ خیلی از ترس‌ها و دل و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و باطنی آدمیزاد را به دوران شکارچی بودنش ربط می‌دهند. این که آن سبک از زندگی چنان تأثیرات عمیقی در روح و روان بشری گذاشته که هزاران سال بعدش ما هنوز میراث‌دار آن ترس‌ها و جرئت‌ها و ویژگی‌های ظاهری و روحی روانی هستیم. آیا شنیدن صدای موتور دیزل و عادت به قدرت پیش‌برنده‌ی آن هم حالا دیگر جزئی از ژن آدمیزاد شده است؟ تاریخ درازی ندارد. در بهترین حالت بگیریم ۱۲۰-۱۳۰ سال. قبلش هم موتورهای بخار بوده‌اند.

سرعت قطار کم می‌شود و از یکی از ایستگاه‌های بین تهران و کرج به آرامی عبور می‌کند. از قاب پنجره برج بخار قدیمی ایستگاه را می‌بینیم و به شوق می‌آیم. تمام برج بخارهای خطوط راه‌آهن ایران یک معماری خاص دارند. اشاره می‌دهم می‌گویم عه برج بخار. برج بخار چی بوده؟ ایستگاه‌های راه‌آهن ایران فاصله‌های چند کیلومتر منظمی دارند. نه فقط به خاطر نیاز آدم‌ها. بلکه بیشتر به خاطر موتورهای بخار که هر چند کیلومتر نیاز به تجدید آب داشتند تا بخار شود و قدرت حرکت را فراهم کند. بعد هر آبی نباید وارد مخزن لوکوموتیوهای بخار می‌شده. باید آب سختی‌گیری می‌شده. سختی همان رسوبی است که ته کتری‌ها باقی می‌ماند. هر چند کیلومتر یک ایستگاه زده‌اند. هر ایستگاه یک چاه داشته. آب چاه به درون دیگ بزرگی می‌رفته. آن‌جا آب جوشانده می‌شده تا عین کتری سختی‌اش گرفته شود و بعد که لوکوموتیو رسید آب جوش را بریزند داخل مخزنش. اما با آمدن لوکوموتیوهای دیزل این برج‌های بخار تبدیل به تاریخ زنده شده‌اند. دیگر به‌شان نیازی نبود. اما ساختمان‌های‌شان این‌قدر خوب ساخته شده که دهه‌ها بعد هنوز پابرجااند. اما آیا به دیزل عادت کرده‌ایم؟ یا هنوز برای‌مان جاذبه‌ای اگزوتیک است؟ این‌که بتوانیم با این سرعت از جایگاه‌مان دور شویم و رهسپار شویم عجیب نیست؟ برای من هنوز عجیب است. شاید چون عادت نمی‌کنم. شاید چون هنوز مثل ابله‌ها تعجب می‌کنم. نمی‌دانم.

رهسپار قزوینیم. خط راه‌آهن از اتوبان و جاده قدیم پایین‌تر است. در قسمت دشت پیش می‌رود و مناظر برایم بکرتر و زیباترند. مزارع کشاورزی بعد از کرج شروع می‌شوند و جا به جا صحنه‌ی داخل قاب پنجره را سبز می‌کنند. انگار نه انگار که زمستان است. داریم به دیدار یک مهاجر می‌رویم. کسی که چند روز دیگر از ایران می‌رود و شاید دیگر فرصت نشود که ببینینم‌ش. استرالیا جای دوری است، مخصوصا ملبورن.آن جنوب منوب‌های استرالیا. خیلی خیلی دور از ایران. تازگی‌ها کتاب قدرت جغرافیای تیم مارشال را خوانده‌ام و تاریخ شکل‌گیری استرالیا را طی چند صفحه خیلی خوب توضیح داده بود. می‌توانم از تاریخ سرزمینی که خودم هیچ تجربه‌ای ازش ندارم قصه‌ها بگویم. سرزمینی که کوه ندارد و کل جمعیتش در چند تا شهر حاشیه‌ی دریا زندگی می‌کنند و بقیه‌اش برهوت است و مهاجر ما هم در شرایط عجیبی است: یک بچه‌ی خردسال در دست، یک جنین زنده در شکم و ویزای حق کار در دست دیگر. این‌که از همین الان آماده‌ی آوردن انسانی دیگر در خاک جدید شده برای‌مان عجیب است. اما عجیب‌تر وضع پدرش است که طناب‌های سرطان نفسش را به شماره انداخته‌اند و او باید رها کند و برود. پدر چیزی در گذشته است و کودک چیزی در آینده و مهاجران گویی به آینده بیشتر می‌نگرند تا به گذشته. نمی‌دانیم. به هم‌دیگر می‌گوییم که اگر ما بودیم صبر می‌کردیم. مهاجرت خوب است. خون تازه در رگ است. اما به چه قیمتی؟

– نمی‌تونی این سوال را مطرح کنی آخه.

– چرا؟

– ببین،‌ چیزی که من تا الان توی زندگیم فهمیدم اینه که ما با پکیج‌ها روبه‌روایم.

– یعنی چی؟

– یعنی این‌که همه‌ی چیزهای خوب با هم به دست تو نمی‌رسن. همیشه تو چند تا پکیج داری که حالا با معیارهای گوناگون یکی‌شون رو انتخاب می‌کنی. به نظر من که همه‌ چیز شانسیه. ولی بعضی‌ها می‌گن خودمون انتخابگریم. نمی‌دونم. به هر حال هر پکیجی که انتخاب کنی توش چند تا چیز خوب و چند تا چیز بد هست. نمی‌تونی بدها رو کنار بذاری… مثال بزنم. من مثلا یه زمانی خیلی دوست داشتم تویوتا لندکروز بخرم. همیشه فکر می‌کردم منم که می‌تونم ازین ماشین استفاده کنم. بعدها یکی خرفهمم کرد که آقا لندکروز فقط یه ماشین نیست. جزئی از یه پکیجه. تو وقتی لندکروز می‌خری باید نوع خاص لباس بپوشی، آدم‌های خاصی دوروبرت می‌گردن و اگر دوستای فعلی تو لندکروز سوار نمی‌شن وقتی تو لندکروزسوار شی مطمئن باش که این‌ها دیگه همراهت نخواهند بود، کسان دیگری خواهند اومد که احتمالا به اندازه‌ی فعلی‌ها دوست‌داشتنی نیستند، این باز خوبه. تو لندکروز که سوار می‌شی باید نوع خاصی از خونه رو استفاده کنی، اصلا یهو می‌بینی سایر اجزای اون پکیج جوریه که تو واقعا به لذت لندکروز نخواهی رسید. کما این‌که به نظرت آدمای لندکروزسوار نمی‌تونن اون لذتی که تو بلدی رو ببرن. تو هم اگر می‌رفتی توی اون  پکیج نمی‌تونستی. فکر نکن تو هم خیلی خفنی. نه… یه پکیجه. یه ردیف از چیزهاست. زندگی هیچ وقت کاملا مطابق ایده‌آل تو پیش نمی‌ره.

– و می‌گی که مهاجرت هم همینه؟

– دقیقا. مهاجرت یه خوبی‌هایی داره. اما خب یه سری دردها هم داره دیگه. تو اگر می‌گی که من پدرم اگر به این وضعیت می‌افتاد موقتا بی‌خیال می‌شدم یعنی این‌که پکیج مهاجرت رو انتخاب نکردی.

– راست می‌گی…

از کارخانه‌ی سیمان آبیک که آن بالا مشغول آلوده کردن هوای اتوبان است رد می‌شویم و در ایستگاه آبیک چند لحظه می‌ایستیم. تا قطار شروع به حرکت می‌کند سربازی می‌دود و خودش را به در می‌رساند که پیاده شود. داد می‌زند که آقا نرو… من پیاده نشدم. مامور قطار هم داد می‌زند که استاپ، استاپ و بدو خودش را به کابین راهبر قطار می‌رساند و بعد از چند لحظه قطار دوباره می‌ایستد. مأمور قطار با غرولند در را باز می‌کند تا سرباز پیاده شود. قطار دوباره راه می‌افتاد. انتظار داشتم مثل مترو ماشینی رفتار کنند و بعد از حرکت به هیچ وجه توقف دوباره نداشته باشند. اما قطار انسانی‌تر از مترو است…سرباز پیاده می‌شود. تنها مسافر ایستگاه است و نمی‌دانم چرا ایستادن مسافرها بر سکوی قطار،‌ آن هم قطاری که در حال رفتن است این قدر برایم حس‌برانگیز است…

آبیک تا ایستگاه قزوین را به سرعت طی می‌کنیم. کتاب روی میز و آب معدنی‌ام را برمی‌دارم. لباس‌های‌مان را می‌پوشیم و قطار هم در ایستگاه قزوین توقف می‌کند. خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردیم رسیده‌ایم. گرسنه‌مان است. روی نقشه دیده بودم که در نزدیکی ایستگاه راه‌آهن یک صبحانه‌سرا هست. گفتم برویم آن‌جا. بدون تجربه‌ی قبلی. از ساختمان ایستگاه که شباهت کلی به ایستگاه راه‌آهن تهران دارد دور می‌شویم. به داد و قال‌های راننده‌های تاکسی بی‌توجهی می‌کنیم و خودمان را به صبحانه‌سرای گلپر می‌رسانیم. یک پدر پیر و یک پسر جوان آن‌جا را می‌گردانند. یک مغازه‌ی کوچک که سمت راستش چسبیده به دیوار یک طاقچه‌ی سنگی است و پشتش چند صندلی پلاستیکی. سمت چپ هم فضای آشپزخانه. پسر مشغول املت درست کردن است و پدر مشغول آوردن املت‌ها جلوی مشتریان و خرد کردن خیارشورها و… مغازه شلوغ است. نزدیک به ظهر است. اما هنوز وقت صبحانه محسوب می‌شود. همه‌شان با لهجه‌ی قزوینی حرف می‌زنند. از فوتبال حرف می‌زنند و فلان همسایه‌ی مغازه‌دارشان و… کمتر از ۲ ساعت از تهران دور شده‌ایم. اما نوع دیگری از فارسی حرف زدن را می‌شنویم. قیمت املت‌شان نصف املت‌های تهران است. اما کیفیت… نه، به هیچ وجه. یکی از بهترین املت‌هایی هست که به عمرم خورده‌ام. نارنجی که کنار املت گذاشته‌اند دلچسب است. وقتی از مغازه می‌زنیم بیرون خبری از تاکسی‌های دادزن جلوی ایستگاه راه‌آهن نیست. همه‌شان رفته‌اند. فقط زمان پیاده شدن مسافرها سروکله‌شان پیدا می شود. به اسنپ پناه می‌بریم. قیمت اسنپ هم بسیار ارزان است. من جای مسافرمان بودم همان صحبت‌های با لهجه‌ی قزوینی توی صبحانه‌سرا کمی دلم را شل می‌کرد برای نرفتن. فارسی جذاب نیست؟ فارسی توی فیلم‌ها و کتاب‌ها نه، فارسی توی مغازه‌های کنار راه‌آهن…باید ببینیمش. شاید راسخ تصمیم گرفتنش برای‌مان یادگرفتنی باشد…

  • پیمان ..

ایران، سرزمین پروژه‌های مدنی ناکرده است. خیلی از پروژه‌هایی که در جاهای دیگر دنیا، حاکمیت‌ها و ساختارهای مختلف انجام می‌دهند در ایران به امان خدا رها است. شاید در سایر نقاط جهان، دولت‌ها و ساختارهای بوروکراتیک این احساس وظیفه را کنند که باید فلان کار و بهمان کار را برای جامعه‌شان انجام بدهند، اما این‌جا سال‌ها و دهه‌هاست که این گونه نیست. به همین خاطر هر کدام از این بهبودها در ایران روایت دراماتیک پیدا می‌کند. روایت‌هایی که اکثرشان در انبوه تراژدی‌های روزانه مجال بیان پیدا نمی‌کنند.

من کتاب «گنجور، قدرتِ بی‌نهایتْ کوچک‌ها- شناخت اجتماعی وبسایت گنجور» را دوست داشتم. چون روایت یکی از پروژه‌هایی بود که شاید در سایر نقاط جهان عادی باشند، اما در ایران به والذاریاتی اجرایی می‌شوند. آرشیو کردن میراث ادبی زبان هر کشوری و به روز کردن شیوه‌های دسترسی به آن، وظیفه‌ی روزمره‌ی دانشگاه‌های برتر آن کشور است. دانشگاه‌های برتر دنیا نه تنها آرشیو زبانی کشور خودشان که آرشیو زبانی خیلی از کشورهای در نگاه اول بی‌ربط به خودشان را هم با دقت هر چه تمام‌تر ایجاد می‌کنند. اما در ایران نه دانشگاه و نه حتی وزارتخانه‌های فرهنگ و علوم و... از عهده‌ی این کار برنیامدند. کاری که «حمیدرضا محمدی» خیلی گام به گام و آهسته و پیوسته از عهده‌اش برآمده و امروز، گنجور به واقع گنجینه‌ی ادبیات کهن فارسی است.

کتاب شش فصل دارد، فصل اول داستان کودکی تا پایان تحصیلات دانشگاهی حمیدرضا محمدی را روایت می‌کند. فصل دوم هم داستان شکل‌گیری گنجور را می‌گوید. پسر ساکت روستای سنجان که که پدر واقعی‌اش را هیچ‌ گاه ندید، اما ناپدری‌اش با او مهربان بود. ساکت و درونگرا بود و راهی آهسته را از روستای سنجان تا شهر اراک و بعد دانشگاه اصفهان طی کرد. در نوجوانی طبع شعر داشت. اما چون درسش خوب بود وارد رشته‌ی ریاضی شد و بعد هم شانسی شانسی به راه مهندسی نرم‌افزار دانشگاه اصفهان رسید. گنجور حاصل یک فعالیت وبلاگ‌نویسی در اواسط دهه‌ی هشتاد بود. جایی که مهارت‌های کدنویسی آموخته در دانشگاه به او یاری دارد که آرشیوی جذاب از شعر شعرای پارسی در وبلاگ خودش ایجاد کند و همین وبلاگ بعدها خیلی آرام و پیوسته به پروژه‌ی گنجور تبدیل شد:

«هر از گاهی در جست‌وجوهایش، سایتی جدید در داخل یا خارج ایران پیدا می‌کرد که اشعار شاعر سرشناس دیگری را گردآوری و منتشر کرده بود. مثلا در نرم‌افزار درج یا ری‌را یا هیچ کدام از سایت‌های ایرانی، مجموعه اشعار کاملی از اقبال لاهوری وجود نداشت. اما او سایتی پاکستانی پیدا کرد که گروهی از هواداران اقبال لاهوری، اشعار او را گرد آورده بودند. او هم با استفاده از کدهایی که برای تبدیل حروف خاص نوشتار حروف آن سایت به حروف فارسی نوشت، اشعار اقبال را هم از این سایت پاکستانی به گنجور منتقل کرد.

یا اشعار فخرالدین اسعد گرگانی را در جایی دیگر از جهان اینترنت یافت: سایت دانشگاه فرانکفورت آلمان، «ویس و رامین» او را با غلط‌های زیاد، تایپ کرده و روی وبسایتی منتشر کرده بودند. او برای انتقال و تصحیح این اشعار، دوباره کدهایی نوشت. کدهایی که قاصدان دعوت ابیات بودند. کدهایی که مثل کبوترهای نامه‌بر، در دست‌های او خلق می‌شدند و به سرزمین‌هایی دور می‌رفتند تا میراث موزون یک تمدن را که مثل قاصدک، در جای جای جهان، از فرانکفورت تا لاهور پخش شده بودند، به سرزمین مادری برگردانند. کدها، مثل ذکر اعجاز موسی، تکه‌های هزارپاره‌ی جداافتاده‌ی این تمدن را که بر هزار هزار قله‌ی کوه جهان پخش شده بودند گرد هم می‌اورد تا جان دوباره‌ای بگیرند». ص ۸۵ کتاب

فیلتر شدن گنجور در سال ۱۳۹۰ برای او یک شوک بود و می‌توانست به قیمت نابودی این پروژه تمام شود. اما کشمکش‌ها سرانجام باعث شد که گنجور قوی‌تر و گسترده‌تر شود. مشارکتی پیش رفتن گنجور یکی از ویژگی‌های بسیار مهمی است که در جای جای کتاب به آن اشاره می‌شود. خود حمیدرضا محمدی هم روایت‌های عجیبی از سینه‌چاکان زبان و فرهنگ و ادب فارسی ارائه می‌دهد که چطور این‌ها شبانه‌روز برای بهبود آرشیو گنجور بی هیچ چشمداشتی تلاش می‌کنند. کتاب در بخش‌های اول روایت جزئی از کودکی و نوجوانی و خانواده‌ی حمیدرضا محمدی ارائه می‌دهد. اما این روایت جزئی از پس‌زمینه‌ی زندگی حمیدرضا محمدی در بزرگسالی ادامه پیدا نمی‌کند و ادامه‌ی کتاب فقط به کار او می‌پردازد.

روایت نوآوری‌های پله‌پله‌ی گنجور (اضافه شدن آهنگ‌های خوانندگانی که شعرهای شعرای کهن فارسی را به آواز تبدیل کرده بودند، اضافه شدن دکلمه‌ها برای فهمیدن تلفظ و خوانش درست شعرها، اضافه شدن تصویر نسخه‌های خطی و تذهیب‌کاری‌هایی که بر اساس ابیات شعرای کهن در جای جای جهان موجود بود) از دیگر بخش‌های جذاب کتاب است.

من از روایت مهدی سلیمانیه در این کتاب و حماسه‌سازی او بسیار راضی بودم. کتاب خیلی ساده و بی‌شیله پیله روایت می‌شود، لحنی داستان‌گو دارد و از آن طرف تحلیل‌های خاص سلیمانیه هم سطح کتاب را بالا برده است. کتاب این‌قدر برایم جذاب بود که طی یک نصفه روز خواندمش. از فصل آخر کتاب که معناهای جانبی پروژه‌ی گنجور را واشکافی کرده بود بسیار لذت بردم، یا آن‌جایی که به حمیدرضا محمدی انتقاد می‌کند که چرا دارد کارش را یک‌نفره پیش می‌برد و به فکر تیم‌سازی و جانشین‌پروری نیست برایم جذاب بود. صفحات آخر کتاب با زیرفصل «نه به سراب ایده‌های بزرگ زودبازده: معجزه‌ی استمرار و تدری؛ فراغت بارور مستمر» تمام می‌شود. می‌توانم بگویم اوج کتاب در این صفحات است و ایده‌ی مهدی سلیمانیه در این صفحات را از جان و دل قبول دارم. فکر کنم خود سلیمانیه هم این قدر از این بخش راضی بوده که تصمیم گرفته بدون فصل جمع‌بندی کتابش را به اتمام برساند!  

کتاب یک درس‌آموزی جانبی هم برایم داشت: کدنویسی و یادگیری زبان‌های برنامه‌نویسی را جدی بگیرم. حمیدرضا محمدی یک کدنویس بود. او یک استاد ادبیات نبود. اما به واسطه‌ی مهارت کدنویسی کاری کرد که مجموعه‌ی تمام اساتید زبان و ادبیات فارسی کل دانشگاه‌های ایران از عهده‌اش برنمی‌آمدند. کدنویسی و آشنایی به زبان‌های برنامه‌نویسی دیگر یک مهارت پایه است. همان‌طور که برای تحصیل و پیشرفت دانستن پایه‌های ریاضیات و آمار بدیهی است، بلد بودن زبان‌های برنامه‌نویسی را هم باید بدیهی دانست.

  • پیمان ..

۱. در شماره‌ی آخر مجله‌ی «اندیشه‌ی آینده» من و شهروز بخشی از یک مقاله‌مان را منتشر کرده‌ایم. مقاله‌ی ما در مورد تحلیل نگرش مهاجرین افغانستانی به زندگی در ایران از طریق مضمون‌یابی ۱۸ گفت‌وگوی کیفی با آن‌هاست. هسته‌ی مرکزی مقاله در مورد احساس عدم تعلق به ایران در میان دسته‌های گوناگون مهاجر افغانستانی حاضر در ایران است؛ چه آن‌هایی که در ایران به دنیا آمده‌اند و نسل دومی و سومی به شمار می‌روند و چه آن‌هایی که متولد ایران نیستند و شغل‌شان کارگری است. طبیعی است که مهاجران تازه‌وارد و کارگر که هدف‌شان از آمدن به ایران پول در آوردن و بهبود وضعیت خانواده‌شان در افغانستان است چندان حس تعلقی نداشته باشند. اما خب در میان کسانی که در ایران بزرگ شده‌اند، در ایران تحصیل کرده‌اند، در ایران دانشگاه رفته‌اند و اکثریت زندگی‌شان را در این خاک سپری کرده‌اند، احساس عدم تعلق به ایران یعنی که یک جای کار می‌لنگد. توی مقاله‌مان سعی کرده‌ایم از دریچه‌ی دید خود مهاجران افغانستانی دریابیم که چرا خودشان را متعلق به ایران نمی‌دانند. عصاره‌ی مقاله هم نمودار انتهایی آن است که دلایل ابتدایی احساس عدم تعلق به ایران در میان مهاجران افغانستانی را لیست کرده است. البته که اگر به خودم بود، این نمودار را به چند نمودار سیستم‌دینامیکی هم تبدیل می‌کردم تا روابط علت و معلولی و چرخه‌های مثبت و منفی را هم استخراج کنم. روش تحقیق تحلیل محتوای کیفی بود و ترکیب کردن روش‌ها زیاد قابل هضم نبود. ولی خب، اصل داستان همان احساس فاصله‌ای است که وجود دارد.
حقیقت این است که خیلی از مهاجرین افغانستانی به خصوص پس از تسلط دوباره‌ی طالبان دیگر خودشان را به افغانستان هم متعلق نمی‌دانند. یادم است توی جریان مصاحبه‌ها یکی از دخترها که بیش از ۳۰ سال ساکن ایران بود و اصلا افغانستان هم نرفته بود، می‌گفت همیشه ته ته ذهنم یک افغانستانی وجود داشت که به خودم می‌گفتم اگر این نشد و آن نشد و بدترین حالت رخ داد، می‌روم آن‌جا. به هر حال سرزمین من شاید نباشد اما سرزمین پدری‌ام که بوده. طالبان که آمد من آن تکیه‌گاه ته ذهنم را از دست دادم. دیگر افغانستانی وجود نداشت که ته ذهنم دلم بهش خوش باشد. خودش را هم ایرانی نمی‌دانست و امیدی هم نداشت که به عنوان یک ایرانی پذیرفته شود. دچار نوعی بی‌ریشگی شده بود. دردناک بود.
۲. آقای خ استاد رشته‌ی اسپانیایی دانشگاه علامه طباطبایی است. داستان‌ زندگی‌اش را خواهم نوشت. دکترای زبان فارسی از همان دانشگاه علامه طباطبایی هم دارد و واقعا به زبان فارسی عشق می‌ورزد. هفته‌ی پیش آمده بود دفتر دیاران. با هم گپ زدیم. از سال ۹۴ ایران بود و علاوه بر این‌که دکترای زبان فارسی گرفته بود به خیلی از نقاط ایران هم سفر کرده بود. ازش پرسیدم، اگر بخواهی سه تا ویژگی خوب و سه تا ویژگی بد ایرانی‌ها را بگویی چی‌ها هستند. مهمان‌نوازی، خونگرمی، موضوعات بکری که جای کار بسیار دارد، ادبیات و غذاهای ایرانی نقاط قوت و خوب ایرانی‌ها بود به نظرش. اولین نکته‌ی منفی‌ای که گفت برایم جالب بود. واژه‌ی دقیقش را نمی‌دانست. چند تا واژه ردیف کرد. اما خودش راضی نبود. چیزی که من فهمیدم این بود که برایش حس دل ندادن ایرانی‌ها به کار عجیب بود. می‌گفت ایرانی‌ها دنبال چیزهای کوچک می‌افتند. منافع کوتاه‌مدت و شخصی برای‌شان مهم می‌شود. با جدیت کار نمی‌کنند.
بعدها که به صحبت‌های آقای خ فکر کردم دیدم دل ندادن همان حس عدم تعلق به وطن است. تو وقتی خودت را متعلق به یک جغرافیا ندانی، دیدت کوتاه می‌شود. در بهترین حالت فقط جلوی دماغت را می‌بینی. در خیلی از مواقع همان را هم نمی‌بینی. دل‌زده می‌شوی. دیدم این حس عدم تعلق به ایران در میان ایرانی‌ها به خصوص هم‌سن‌وسال‌های خودم و آدم‌هایی که جوان‌اند و می‌توانند کار کنند هم چیز شایعی شده است. آن‌قدر شایع که آقای خ هم وقتی می‌خواهد نکته‌ی منفی بگوید اول یاد آن می‌افتد. من نمی‌دانم حقیقتا چند درصد از ایرانی‌ها به مهاجرت فکر می‌کنند. مهاجرت از یک منظر به دو دسته تقسیم می‌شود: مهاجرت بالفعل و مهاجرت بالقوه. بالقوه‌ها کسانی هستند که اندیشه و فکرشان جای دیگری است، اما مهاجرت نکرده‌اند یا شاید حتی مهاجرت نکنند. همیشه چمدان‌شان نیمه‌بسته است. از نظر ذهنی خودشان را به سرزمینی که قرار است بروند متعلق می‌دانند، اما از نظر جسمی و فیزیکی در آن سرزمین نیستند. خروجی چیز افتضاحی می‌شود. هیچ وقت پروژه‌ای را شروع نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند که احتمالا وسط پروژه باید رها کنند و بروند. یا اگر پروژه‌ای را شروع کردند با جان و دل کار نمی‌کنند. چون فکر می‌کنند ارزشش را ندارد. به نظرم این روزها دسته‌ی مهاجران بالقوه زیاد شده است. راستش حتی کسانی هم وجود دارند که به مهاجرت فکر نمی‌کنند، اما دل نمی‌دهند. به فعالیتی که مشغولند عشق نمی‌ورزند. چرا ما ایرانی‌ها این شکلی شده‌ایم؟ خیلی دلایل دارد. می‌شود مثل همان نموداری که برای مهاجران افغانستانی کشیدیم برای ایرانی‌ها هم فهرستی از عوامل بیرونی ایجاد کرد. عواملی که سهل و ممتنع‌اند. فهم‌شان آسان، ولی رفع‌شان سخت است. ولی خب، اصل داستان همان دل ندادن و احساس تعلق نداشتن است.
۳. برای هماهنگی‌ها ازش شماره پاسپورت خواستم. می‌دانستم دانشجو است و حتما پاسپورت و ویزای دانشجویی دارد. بهم کد ملی داد. یک لحظه هاج و واج ماندم. به شماره‌ی کد ملی هم نگاه کردم. قوانین تابعیت ایران این اجازه را می‌دهند که گروه‌هایی از مهاجران افغان شناسنامه و کد ملی دریافت کنند. ولی این قوانین اصلا اجرا نمی‌شوند. برای آن معدود افرادی هم که اجرا شده است کد ملی با سه رقمی شروع می‌شود که اهلش به راحتی بفهمند که این بابا اصالتا ایرانی نبوده. اما کد ملی او با سه رقم شهر تهران شروع می‌شد. یک کد ملی ناب ایرانی. گفتم تا آن‌جا که می‌دانم به افغان‌ها به این راحتی‌ها کد ملی نمی‌دهند. گفت با یکی از پسرهای هم‌کلاسی ازدواج کرده‌ام و تابعیت ایران را گرفته‌ام. بله. قانون تابعیت ایران فکر کنم در جهان تنها قانونی است که در آن یک مرد به محض ازدواج با یک زن خارجی، بدون هیچ تشریفاتی آن زن خارجی را به تابعیت ایران درمی‌آورد. میخ اسلام در هیچ سرزمینی به مانند ایران این‌چنین مقدس نیست. خواستم بگویم مبارک است. زبانم نچرخید. چرا؟ برای این‌که این دختر همه جا خودش را افغان معرفی می‌کرد (آن هم افغانی که در سرزمین فعلی افغانستان جایگاه و پذیرشی برایش وجود ندارد) و اصلا بروز نداده بود که کد ملی ایرانی گرفته است و الان یک افغانستانی-ایرانی به شمار می‌رود نه یک افغانستانی خالی. از خودم پرسیدم آخر چرا؟ برای چه این آدمی که الان یک ایرانی ناب به شمار می‌رود باز هم در معرض عموم این هویت را نپذیرفته‌ است؟ آن احساس عدم تعلق حتی با اعطای تابعیت ایرانی هم در او از بین نرفته بود انگار.
۴. در مهمانی هستیم. بهانه‌ی مهمانی خانم و آقای ایرانی‌الاصلی هستند که حالا سال‌هاست ساکن لندن هستند. خانم از همان کودکی به همراه خانواده ساکن لندن شده است، در آن‌جا بزرگ شده و اکثر عمرش را در لندن سپری کرده است. آقا هم از ۱۳ سالگی ساکن لندن شده است. اما به هر حال به ایران رفت و آمد دارند. هر دو ایرانی-بریتانیایی به شمار می‌روند. یک جایی در میانه‌ی مهمانی سهیل از خانم می‌پرسد که تو پدر و مادرت ایرانی هستند و به ایران رفت و آمد داری و فارسی را هم نیکو صحبت می‌کنی، اما بزرگ‌شده‌ی لندن هستی، خودت را اهل کجا می‌دانی؟ ایرانی هستی؟ بریتانیایی هستی؟ کدامش هستی؟ سوال سختی بود. اما خانم گفت که خودش را متعلق به هر دو سرزمین می‌داند. خودش را یک ایرانی-بریتانیایی می‌دانست. برای خودش یک هویت هیبرید قائل بود که در بزنگاه‌های زندگی گاه از هویت ایرانی و گاه از هویت بریتانیایی برای تاب‌آوری در برابر کوه مشکلات استفاده می‌کرد. به نظر من هم این حالت خیلی بهتر از این بود که خودش را نه ایرانی و نه بریتانیایی و یا فقط ایرانی یا فقط بریتانیایی بداند. هر کدام از سه حالت دیگر در خودش تناقضی عمیق ایجاد می‌کرد که سرانجامش گرداب بی‌هویتی است.
۵. مدرسه‌ی فرهنگ یک مدرسه‌ی خودگردان در حوالی بوستان ولایت است. دانش‌آموزان مدرسه‌ همه افغان‌اند. افغان‌هایی که به دلایل مختلف نتوانسته‌اند در مدارس دولتی ایران ثبت‌نام شوند و گذرشان به مدرسه‌ی فرهنگ افتاده است. یکی از جاهایی که بحث‌های مربوط به احساس تعلق به وطن خیلی چالش‌برانگیز می‌شود مدرسه است. به خصوص برای دانش‌آموزان افغان. نادر موسوی مدیر مدرسه‌ی فرهنگ است. او همیشه با این چالش روبه‌رو بوده است که بچه‌ها را چگونه بار بیاورد؟ معلمان مدرسه‌اش به دانش‌آموزان چه چیزی را القا کنند؟ این حس را ایجاد کنند که آن‌ها اهل افغانستان‌اند و خودشان را با ایران بیگانه بدانند؟ نمی‌شود که. به هر حال این دانش‌آموزان در حال حاضر در جامعه‌ی ایران‌اند. باید با این جامعه‌ اخت شوند. اگر قرار باشد با ایران بیگانه باشند تا آخرین لحظه‌ی حضور در ایران هم خودشان عذب می‌کشند و هم می‌توانند برای جامعه مشکل ایجاد کنند. به آن‌ها القا کنند که چون شما از افغانستان بیرون آمده‌اید دیگر افغان نیستید و ایرانی هستید؟ این هم ممکن نیست. چون اولا این‌که خانواده‌های این بچه‌ها افغان‌اند. در درون خانواده با لهجه‌ی افغان صحبت می‌کنند. مراودات خانوادگی‌شان با افغان‌هاست. علاوه بر آن یک بحث پیچیده‌ی دیگر هم وجود دارد و آن هم پذیرش جامعه‌ی ایران است. نمی‌شود که به یک بچه بگویند تو ایرانی هستی اما از آن طرف آن بچه نتواند در یک مدرسه‌ی ایرانی ثبت‌نام کند. راه حلی که نادر موسوی در سالیان اخیر پی گرفته به صورت نمادین روی یکی از دیوارهای مدرسه‌اش نقش بسته: جایی که پرچم‌های ایران و افغانستان به هم تابیده‌اند و یک بیت از یک شعر (به گمانم از آقای حسن نوروزی) بر دیوار نقش بسته است: نام ایران را پاس می‌داریم/ خاک افغانستان را یاس می‌کاریم.
انتخاب و تاکید بر یک هویت برای مهاجران به خصوص کودکان مهاجر به نظرم اشتباه است. در حقیقت بیت نمادین مدرسه‌ی فرهنگ آقای نادر موسوی هم یک جور تاکید بر هویت هیبرید است. اما گیر کار کجاست؟ گیر کار آن‌جاست که آقای نادر موسوی و همکارانش هر چه‌قدر هم زحمت می‌کشند تا بچه‌ها را با حس تعلق به هر دو سرزمین ایران و افغانستان بار بیاورند،‌ باز هم آن عوامل عدم تعلق که در بند اول گفتم پابرجاست. این بچه‌ها بزرگ که می‌شوند می‌بینند نمی‌شود که در ایران پذیرفته شوند. بازگشت به افغانستان هم ممکن نیست. یهکو به جای احساس تعلق به هر دو سرزمین گرفت و گیر حس بی‌سرزمینی می‌شوند. گیر کار آن‌جاست که برای خیلی از ایرانی‌ها شاید مهاجرت یک گزینه‌ی بالقوه‌ی فکری باشد، ولی آن حس عدم تعلق و دل ندادن با مهاجرت هم شاید درمان نشود. کسی که ایرانش را دوست ندارد، آمریکایش را هم نمی‌تواند دوست داشته باشد، یا اگر آمریکایش را دوست داشته باشد دوست‌داشتنی از برای نفرت از ایران است و دوست‌داشتنی که از نفرت برخیزد معلوم است که ته کار دوست‌داشتن باقی نخواهد ماند…
چه باید کرد؟ به هر حال ما را گور به گور هم که کنند اهل فلات ایران هستیم و پیامبران ما شاعران ما هستند. شاعرانی که به قول حضرتش وارثان آب و خرد و روشنی‌اند. چند وقت پیش دیدم نادر موسوی یک نقاشی جدید با بیتی جدید از یکی از دیوارهای مدرسه‌اش رونمایی کرده است. شعری که نه به افغانستان کار داشت و نه به ایران، اما به شدت با موضوع حس تعلق مرتبط بود. شعری که بودنت را بندی خاکی که در آن هستی نمی‌کند. بودنت را به بازخوردهای بیرونی گره نمی‌زند. سعی می‌کند از درونت یک حس آشتی و یک حس تعلق عمیق بیرون بکشد:
هر کجا هستم باشم،
آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
سهراب سپهری راه حلی را ارائه داده است که می‌تواند خیلی از دردهای جاری دنیای قشنگ نو را با آن درمان کرد. منتها رسیدن به حال و هوای همین یک بیت همچه هم کار آسانی نیست…

  • پیمان ..