رضا نیازمند
….من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج با شاه و نخست وزیر اختلاف پیدا کرد و رفت و شخص دیگری آمد و من دیدم که با او نمیتوانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند رئیس هیات مدیره شرکت نساجی.
الان که میدانید خراب شده و مخروبه شده است.
این شرکت 10 سال بود که زیان میداد. من در طی یک سال آن را سودآور کردم. دقیقاً یادم است 1338 بود که به این کارخانه رفتم.
وزیر صنایع و معادن (شریفامامی) من را صدا کرد و گفت تو که چهار سال هیات جرج فرای را اداره کردی و 50 نفر را تربیت کردی حالا این شرکت نساجی را که رضاشاه با پول خودش خریده و آورده است، اما 10 سال است که دارد ضرر میدهد و این باعث شرمندگی است. رفته با پول خودش اینها را خریده و ما نمیتوانیم ادارهاش کنیم. من میخواهم تو بروی اینجا را اصلاح کنی و مدیریتش را بر عهده بگیری، اصلاح کنی و سودآورش کنی.
من رفتم جایی که حالا 10 سال است، ضرر داده است. دولت باید مقداری از بودجه بردارد و بدهد برای جبران ضرر اینها. حالا شریفامامی هم که فرد خیلی قویای بود به من اختیارات تام داده بود که هر کاری که میخواهی بکن و اینجا را سودآور کن.
ما کارخانه نساجی شاهی و کارخانه نساجی بهشهر و کارخانه گونیبافی و کارخانه حریربافی داشتیم.
کارخانه شاهی بزرگ بود. یک کارخانه ابریشم بود که پارچههای ابریشمی میبافت به علاوه تشکیلاتی هم در رشت برای تهیه ابریشم داشتند. تخم ابریشم و کرمابریشم که ابریشم درست کنند و عدهای با آن پارچه درست کنند. نساجی مازندران آن موقع بزرگترین شرکت ایران بود و هشت هزار کارگر داشت.
ظرف یک سال، تمام معایب آنجا را از بین بردم و تبدیلش کردم به یک شرکت سودده و به صورت مدرنترین شرکت آنجا را اداره کردم؛ و برای اولین مرتبه در تمام ایران گزارش سالانه نوشتم که هنوز هم این نوع گزارشنویسی در ایران متداول نشده است!
عجب. آقای مهندس الان خیلی از مدیران جوان ما که وارد شرکتهای بزرگ میشوند، بحران کارگری دارند، تحریم هستند، سود ندارند و اینها بهانه میگیرند...
تمام اینها بود. من باید شرکتی را اصلاح میکردم که هشت هزار کارگر داشت؛ هشت هزار. الان فکر نمیکنم شما شرکتی داشته باشید که هشت هزار کارگر داشته باشد.
اینقدر کارمند زیاد بود، کارگر زیاد بود، که هفتهای یک نفر گزارش میدادند که فوت کرده است. مازندران جایی بود که تمامشان مالاریا داشتند. اوضاع خیلی خراب بود. 15 نفر آلمانی آورده بودند از زمان رضاشاه که اینها را اداره کند. اینها هم برای خودشان میچرخیدند و شرکت هم ضرر میداد. آن زمان مثلاً پارچه متری یک تومان فروخته میشد. 15 تومان خرجش شده بود تا تولید شود. باید هر سال میآمدند به دولت التماس میکردند که از بودجه دولت یک چیزی به ما بدهید که ضرر را جبران کنیم و برویم پول کارگران را بدهیم والا میریزند خیابان. آن موقع هم حزب توده درست شده بود. دولت نمیخواست اینها بیکار بشوند. شریفامامی هم به من اختیار تام داده بود که هر کاری که میخواهم بکنم اما کارگر اخراج نکنم. اگر اخراج کنم او فوری میرود، حزب توده او را میبرد و عضوش میکند.
شمال هم که اصلاً مرکز تودهایها بود. کارکنان شرکت، اغلب مازندرانی بودند؛ آب و هوا بد بود و برخیها مالاریا داشتند. لاغر بودند و کمکار. کارخانه همهاش ضرر میداد. هیچ به فکر تعمیرات کارخانه و جنس پارچهها و رنگ و طرح نبودند. این وضع را اصلاح کردم.
در هر قسمتی؛ در پنبه، در نخریسی و ... کارخانه سودآور شد. سود خیلی خوبی هم داد. در حدود 25 میلیون تومان سود داد. همه تعجب کردند.
از چقدر ضرر؟
در عرض یک سال از 10 میلیون ضرر به 25 میلیون سود رسید و بدون اینکه کسی را اخراج کنم تعداد کارکنان را از هشت هزار نفر به چهار هزار نفر رساندم.
چطور؟
چهار هزار نفر را آوردیم در یک کارخانه به نام برنجکوبی. مردم برنجکاریهایشان را میکردند و برنجشان را به این کارخانه میآوردند تا طبق اصول فنی پاک شود. این کارخانه راه نیفتاده بود که رضاشاه رفت. وقتی رضاشاه رفت، این کارخانه هنوز ساختمانش تمام نشده بود و دو سه ماه مانده بود که به کار بیفتد. این هم جزو املاک نساجی شده بود. من همه این آدمهای اضافی را فرستادم آنجا. ماشین داشت و ساختمانش آماده بود. ولی برنجکوبی نمیکرد. گفتم حقوقتان را هم میدهم تا اینها به خیابان نریزند. رئیس اینها خیلی زرنگ بود. گفتم که اینها سر ساعت هشت باید بیایند، سر ساعت چهار بعد از ظهر هم بروند. راس ساعت هشت در را میبندید و قفل میکنید. هر کس نیامد حقوق ندارد. اینها هم یک عده آدم بینظم بودند. گفتم ما باید از شرشان خلاص شویم بدون اینکه اینها را اخراج کنیم. این را هم من میسپارم به تو بنشین ببین یک نیروی کار داری، حقوقشان را من میدهم. تو باید بتوانی کاری کنی که این نیروی کار را بدون اینکه اخراج کنی خودشان بروند. کارگران هم میآمدند داخل کارخانه، کار که نداشتند. اصلاً کارخانه کار نمیکرد. تا ظهر مینشستند سینهکش آفتاب.
در دور اول پیرمردها از این وضع خسته شدند و گفتند اگر اجازه بدهید ما نیاییم و به جایمان پسرمان وارد کارخانه شود و کار کند.
یواشیواش یک نیروی تقریباً بیمار که نمیتوانست حرکت کند، تبدیل شد به یک نیروی جوان کاری و پویا. به آن رئیس گفتم خیلی خب آقا جان، من دارم خرج اینها را میدهم اما تو باید اینقدر ابتکار داشته باشی که از اینها کار بکشی. من نمیدانم اینها خرجشان باید در بیاید. به عقلش رسید که اینها را بفرستد شهرداری. با شهرداری صحبت کرد که اینها شهر را جارو کنند و شهر شد مثل دسته گل.
کدام شهر؟
شهرهای شاهی، بهشهر. ولی خب حقوق کارگرانش را ما میدادیم. بعد به او گفتم خب ما شدهایم جاروکش شهرداری. البته اینها کار میکنند من هم دارم حقوقشان را میدهم ولی من ضرر میدهم. این حقوقها در بیلان من ضرر است. گفتم فکر بهتری بکن. یک روز آمد و گفت کارخانه مقدار زیادی زمین دارد. رضاشاه وقتی کارخانه میساخت مقدار زیادی هم زمین خرید که اگر قصد توسعه داشت از آن استفاده کند. اگر شما اجازه بدهید من به اینها ساختمانسازی یاد بدهم. خودش مهندس ساختمان بود. اینها در یک سال، 52 دستگاه خانه ساختند.
اصولاً نوسازی صنایع نساجی ایران و اقداماتی که من در آنجا کردم، نمونه بارزی از مدیریت صنعتی به طرز نوین بود. چون من خودم را اولین کسی میدانم که مدیریت صنعتی خوانده بود و به ایران برگشته بود. علاوه بر اینکه من دروس مدیریت صنعتی را در آمریکا خودم انتخاب کردم، نه اینکه از دروس دانشکدهای تبعیت کنم. به اضافه که در مراجعت به ایران رئیس ایرانی هیات جرج فرای شدم و این هیات را ابتهاج از آمریکا آورده بود که در ایران مدیریت صنعتی نوین را متداول کنند. من در این هیات با اضافه دروسی که خوانده بودم، توانستم یک شرکت بزرگ هشت هزار نفری را از 10 سال زیان نجات دهم و سودآور کنم. آن هم در مدت یک سال. من فکر میکنم اقدامات من در این شرکت الگوی مدیریت صنعتی است برای علاقهمندان به مدیریت.
روزی که من گزارش سالانه نساجی مازندران را نوشتم یک کارگر بیکار نداشتیم. هر چهار ماشین نساجی یک کارگر داشت. بعد تبدیل شد به یک کارگر در ازای شش ماشین نساجی. بعد از مدتی هم شریفامامی شد نخست وزیر و دکتر ضیایی وزیر صنایع و معادن شد. من هم گزارش را برای وزیر فرستادم که بعد از مدتی گفتند تراز مالیات اشکال دارد و مرتکب تخلف شدهای!
عجب این رفتار آن زمان هم بود.
بله، حتی خیلی بیشتر. من هم فوری رفتم نزد شریفامامی که نخستوزیر شده بود. گفتند کمیسیون دارد. هیات وزراست. گفتم به او بگویید من همین الان میخواهم او را ببینم، پنج دقیقه هم بیشتر با او کار ندارم. شریفامامی من را خیلی خوب میشناخت. برای اینکه تمام مدت من هفتهای یک بار میرفتم و پیشرفت کار را به او گزارش میکردم. او هم هیات وزرایش را ول کرد و بیرون آمد و گفت چه کار داری که اینقدر عجله میکنی؟ گفتم ببین این کار من است و این سود من. اینقدر میلیون سود برای شما آوردهام. کارگران هم نصف شدهاند. همه ماشینها تعمیر شده و در حال کار هستند. تولید هم فلان قدر بالا رفته است. این هم حساب و کتاب هر قسمتش. آقای وزیر این را تصویب نکرده و میخواهد بفرستد برای محاکمه. گفت غلط کرده مرتیکه پدرسوخته. تلفن را برداشت و گفت یک همچین اتفاقی افتاده است. یارو (ضیایی) داشت زهرهترک میشد. گفت نه خیر قربان ما داریم مطالعه میکنیم. گفت این آدم شاهکار کرده، عوض اینکه بیایید تشویقش کنید، جایزه به او بدهید، مدال به او بدهید که نمونهای برای تمام صنعت ایران است، میخواهید این را بفرستید دادگاه؟ همین الان باید بزرگترین تشویقی که میتوانید از این شخص به عمل آورید و آن پرونده را هم دور بریزید. بعد خودش معاون نخستوزیر را صدا کرد و گفت یک تشویقنامه برای نیازمند تهیه کنید، من خودم به عنوان قدردانی از زحمات ایشان امضا میکنم.
من آمدم اداره. عصر تشویقنامه نخستوزیر آمد. روز بعد تشویقنامه وزیر هم آمد. من هم تشویقنامه را که گرفتم یک نامه استعفا نوشتم به آقای وزیر. گفتم وزارتخانهای که اگر شریفامامی به داد من نرسیده بود میخواست من را بفرستد دیوان کیفر برای محاکمه، دیگر برایش کار نمیکنم.
- ۴ نظر
- ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۵:۵۵
- ۶۴۷ نمایش