سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵۱ مطلب با موضوع «روایت :: شقشقه» ثبت شده است

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا امسال نکندی نیومدی. وگرنه با این ادمیشن‌ها تو به هر حال میومدی و پول هم با سه چهار ماه سختی بعدش جور می‌شد. یک چیز دیگر بوده. اون رو حل نکردی.
وقتی این را بهم گفت خشکم زد. من را نمی‌شناخت. اصلا و ابدا من را نمی‌شناخت. نه شخصیتم را و نه داستانم را. اما لعنتی زده بود به هدف. یک لحظه مرور کردم خودم را. بعد خواستم بهش فحش بدهم. بگویم لعنتی، تو از کجا می‌دانی آخر؟ لعنتی، تو چرا این را می‌دانی اصلا؟ در این که باهوش بود هیچ شکی نداشتم. دانشگاهی که درس خوانده بود و کار و بارش این را داد می‌زد. اما وسط آن همه جمله‌ای که می‌توانست بهم برگرداند یک چیزی گفته بود که اصلا انتظارش را نداشتم.
فکر کنم ۲۰-۳۰ ثانیه‌ای سکوت کردم. بعد برای این‌که سه نشود از داستان فاند گرفتن خودش پرسیدم. اگر کمی با هم رفیق بودیم حتما یک فحش بهش می‌دادم. شاید حتی می‌گفتم آره من ۱۷ هزار کلمه نوشتم برای خودم که بفهمم چی شد و چی نشد و ۱۷ هزار کلمه هم سستی کردم و ننوشتم. اما توی لعنتی توی چند جمله جان کلام آن ۱۷ هزار کلمه‌ی من را گرفتی و به رویم تف کردی... بقیه‌ی گفت‌وگوی‌مان بی‌خود بود. الکی چیزهایی به هم گفتیم و آرزوی بهروزی و موفقیت و روزهای خوب و این حرف‌ها. عوضی همان اول کار چیزی گفت که باید همان‌طور دقیقه‌ها روی صندلی عقب می‌نشستم و در سکوتی بودا وار بهش فکر می‌کردم...
باز هم می‌پرسند ازم که چی شد که نرفتی. من قصه ادمیشن‌ها را می‌گویم و وقت سفارت و این‌ها را. امروز یک لحظه می‌خواستم وسط قصه‌هایم برگردم بگویم: ببین نفهمیدی که دارم زر می‌زنم؟ دارم زر می‌زنم‌ها... ولش کن. نرفتم دیگه. چی رو می‌خوای بدونی دقیقا؟ اگر می‌تونستم بگم می‌گفتم دیگه.
نگفتم باز هم. تا ته قصه‌ی تکراری را گفتم. قصه‌ای که برای دیگران می‌سازی. قصه‌ای که دوست دارند بشنوند و قضاوت کنند. می‌شود کاریش کرد؟
 

  • پیمان ..

پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از ظهر منتظر بارانم. از صبح بادها خبر از آمدن ابرهای پربغض بر فراز تهران می‌دادند. اما آسمان آبی بود. عصر پس از گپ‌وگفتی چند ساعته، ابرهای خاکستری در دوردست پیدا شدند. زیپ کاپشنم را بستم و از پله‌های مترو پایین رفتم و پیش خود گفتم شاید وقتی دوباره به زمین بازمی‌گردم همه جا خیس باشد. پله‌برقی طولانی و خلوت بود. جلوی من کسی بر پله‌ها نایستاده بود. بر جایم استوار ایستادم تا پله‌ها من را به قعر ایستگاه مترو برسانند. به کسانی فکر کردم که تحمل ایستادن بر پله‌برقی مترو را ندارند و اگر کسی جلوی‌شان نباشد هم‌زمان با حرکت پله بر آن گام برمی‌دارند تا زودتر به مقصد (قعر زمین) برسند. چه فرقی می‌کند؟ به هر حال مقصد قعر زمین است و چند ثانیه زودتر و دیرتر رسیدن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یک قطار زودتر یا دیرتر هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند. وقتی از پله‌های مترو دوباره می‌آیم بالا می‌بینم که هنوز هم زمین خشک است و هنوز هم خبری از ابرهای باران‌زا نیست.
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. شب آخرین روز دی ماهی را به یاد می‌آورم که رفتم بلاگفا و وبلاگ سپهرداد را ثبت کردم و وبلاگ‌دار شدم. اکنون دیگر هر شروعی سختم است. امتحان برنامه‌نویسی داشتیم و نگاه کردن به کتاب‌ کدنویسی چیزی بر من افزون نمی‌کرد. پس اینترنت را به راه کرده بودم و برای خودم وبلاگ ساخته بودم. وبلاگی که ۱۳ سال مثل یک گلدان کوچک گل‌ سرخ نگاهش داشتم. هر روز آبش ندادم. گاه تا یک ماه آبش ندادم. اما هیچ گاه رهایش نکردم. 
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. ابرهای باران‌زا جایی در شمال تهران و پای کوه‌ها پیدای‌شان شده است. اما آسفالت کوچه خشک خشک است. برنامه‌ی پخش آهنگ موبایلم را باز می‌کنم و به خودش وامی‌گذارم که تصادفا آهنگی را پخش کند. صدای آهنگی از بابک بیات پخش می‌شود. می‌گیرد من را. پرتابم می‌کند به ۷ سال پیش که در یک عصر زمستانی آلبوم «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» را هدیه گرفته بودم. هدیه‌ای که بوی خداحافظی می‌داد و من ۷ سال سعی کردم که خداحافظی نباشد. بدجور من را می‌گیرد و بعد صدای شاملو طنین می‌افکند:
پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن‌شان
عشق ما
نیازمند رهایی است نه تصاحب
 در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...
عصر پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. باران نمی‌بارد. تازه می‌فهمم که همه‌ی این سال‌ها در پی تصاحب بوده‌ام. احساس گاو بودن می‌کنم. خودم را می‌سپارم به شاملو و بابک بیات. شاملو می‌گوید: «هر مرگ بشارتی‌ست به حیاتی دیگر». عصرهای پنج‌شنبه و شب‌های جمعه را از عصر جمعه سنگین‌تر می‌دانست. شاید به خاطر همین بود. نمی‌دانم. همان‌طور که آرشه‌های ویولون بابک بیات بر سیم‌های با صدای زمخت‌تر ویولون کشیده می‌شود به جمله‌ای در شروع یکی از فصل‌های کتاب «کودکان گمشده» فکر می‌کنم: «وقتی در جاده گم می‌شوی به مرده‌ها برمی‌خوری». هوس جاده به سرم می‌زند...
 

  • پیمان ..

۳۲ سالگی

۰۶
دی

برف آمد و ما مراسم چهلم را برگزار کردیم و روز بعدش رفتم در جاده‌های پر از برف رکاب زدم

چهارشنبه‌سوری آمد و من به شکوفه‌های درخشان درخت لی در تاریکی شب نزدیک به بهار زل زدم

عصرهای ماه رمضان با دوچرخه به تپه‌ها رفتم و در گرگ‌ومیش رو به تاریکی و در سکوت، رو به تهران نشستم و چای نوشیدم

تمام شب‌های تابستان کرونایی را در خیابان‌های سیاه رکاب زدم و شرق و غرب تهران را بارها و بارها به هم دوختم

دوستانم رفتند و من برای خداحافظی با هیچ کدام‌شان به فرودگاه امام نرفتم

سه ماه تمام خواستم سفری دور بروم و طناب‌های مارگون ترس اجازه ندادند

و تمام عصرهای این پاییز را غصه خوردم و انار دان کردم تا روزی را بدون انار سپری نکرده باشم.

  • پیمان ..

از آن‌ها شده‌ام که هر ساخت و ساز جدیدی را محکوم می‌کنند. 
خبر جاده‌‌های جدید حالم را بد می‌کنند. شروع می‌کنم به غر زدن: قتی یک جاده وجود دارد برای چه جاده‌ی جدید دارند می‌سازند؟ الان می‌خواهند این جاده را دوبانده کنند که چه بشود؟ قتل‌گاه می‌خواهند درست کنند؟ ماشین‌ها گه می‌خورند که می‌خواهند سریع‌تر بروند. کنار این جاده چند تا روستا هست. آدم هست. دوچرخه‌سوار هست. موتورسوار هست. گاو هست. گوساله هست. سگ‌ هست. دوبانده می‌کنند که کشت و کشتار بیشتر شود؟ دوبانده می‌کنند که ماشین‌ها سرعت‌شان بیشتر شود؟ غلط می‌کنند. ماشین‌ها پشت کامیون‌ها گیر می‌کنند؟ بهتر. کامیون‌ها باعث کم شدن سرعت ماشین‌ها و امنیت جاده هستند. چرا باید این درخت‌ها و مزرعه‌ها را از بین ببرند؟ برای این‌که جاده دوبانده شود؟ ۱۰۰ سال سیاه نشود. 
برای چه دارند پل ماشین‌رو می‌سازند؟ مگر این میدان چه عیبی داشت؟ ماشین‌ها توی هم گیر می‌کردند؟ بهتر. حق‌شان است. اعصاب‌شان خرد می‌شد؟ عبور و مرور کندتر می‌شد؟‌ بهتر. الان فکر می‌کنید آن پل لعنتی را که بسازید ترافیک کمتر می‌شود؟ نه الاغ‌ها. نه. شما فقط تشویق می‌کنید که احمق‌ها بیشتر ماشین سوار شوند.  بعد از مدت کوتاهی همان گره و همان ترافیک را روی پل و زیر پل و نرسیده به پل و بعد از پل و... ایجاد می‌کنید. بدترش را هم ایجاد می‌کنید. 
برای چه آن ساختمان ۲۰ ساله را دارند خراب می‌کنند؟ چرا اسمش را کلنگی گذاشته‌اند؟ دیوارهایش نم گرفته‌اند؟ خب تعمیرش کنند. دیوارش را خراب کنند و لوله‌کشی‌اش را نونوار کنند. این چه گه‌خوری است آخر؟
و چیزی که عصبانیتم را بیشتر می‌کند این است که به تنها چیزی که توجه نمی‌کنند نگه‌داری است. جاده‌ می‌سازند. اما بعد از مدت کوتاهی آسفالتش ترگ برمی‌دارد و چاله‌آسفالت ایجاد می‌شود. دریغ از درست کردن و پیشگیری از دست‌اندازهای ناجور.
برای روستاها منبع آب مرکزی ساخته‌اند تا به قول خودشان مردم روستاها از آب‌چاه‌های شخصی استفاده نکنند. تصفیه‌خانه‌ هم ساخته‌اند که آب چاه‌های عمیق برود توی تصفیه‌خانه‌ها و شن و ماسه‌اش گرفته‌ شود. اما این تصفیه‌خانه‌ها بعد از یکی دو سال رها می‌شوند. آب چاه عمیق یک راست و بدون تصفیه شدن می‌رود توی خانه‌ها. آبی گل‌آلود و پر از شن و ماسه. چرا؟ چون کسی به فکر نگه‌داری آن تصفیه‌خانه نبوده.
این میل به ساختن جاده‌های جدید، خانه‌های جدید، پل‌های جدید، تأسیسات جدید و تخریب سازوکارهای موجود آن‌قدر قوی و ریشه‌دار است که عصبانیت من حکم مبارزات دن‌کیشوت را دارد البته.
 

  • پیمان ..

به نظر من رزومه‌های شغلی عموما فاقد یک بخش بسیار مهم هستند: همکارانت چه کسانی بوده‌اند؟ چه ویژگی‌هایی داشته‌اند و تو چگونه با آن‌ها همکاری کرده‌ای؟ 
یکی از کسانی که در این بخش به نظرم خیلی مهم اما همیشه پنهان در فضای سفید بین خطوط رزومه‌ام ذکر خواهم کرد حامد رحیم‌پور است. کسی که از نظر عقیدتی از من دور بود. سال ۱۳۹۶ وقتی گفت تلگرام استفاده نکنید و از پیام‌رسان‌های داخلی استفاده کنید، همان ساعت اول حامد خیلی مسلمانانه تلگرامش را پاک کرد. اما من از همان زمان به تلگرام علاقه‌مندتر شدم. در چنین قطبیتی بودیم. اما این مانع همکاری ما نشد. دوست دارم بگویم با آدمی که از نظر عقیدتی از من دور بوده هم همکاری مثبت داشته‌ام.
حامد آمده بود تا برای طراحی کمپین حمایت از تابعیت بچه‌های مادر ایرانی کمک‌مان کند. به این جمع‌بندی رسیده بودیم که کار نباید به بی‌بی‌سی بکشد. هر تلاش اجتماعی باید در چهارچوب رسانه‌های داخل ایران بماند و حامد با چهارچوب عقیدتی‌اش برای این‌ کار مناسب بود. یک سند برایم فرستاد که تکمیلش برایم هفته‌ها زمان برد. اما دقت نظرش برای طراحی و ارزیابی و چهارچوب‌بندی‌های دقیقش برایم عجیب بود. سندی که با هم تکمیل و تا حدی اجرایی‌اش کردیم. حالا که نگاه می‌کنم شاید مشخص و پیش‌بینی‌پذیری حامد بود که باعث شد تا بتوانیم با هم یک تعامل مثبت داشته باشیم. دنیای او مشخص بود. ارزش‌هایش مشخص بود. ابهام نداشت و من هم عقده‌ای نبودم. هر دوی‌مان می‌خواستیم کار پیش برود و پیش رفت. 
حامد از کتاب بازاریابی اجتماعی مثال زیاد می‌زد. کتاب را از حفظ بود. چون آن را توی دبیرستان علامه حلی درس می‌داد. به عنوان یکی از درس‌های فوق برنامه این کتاب را درس می‌داد. راستش به دانش‌آموزهای فینگیل مینگیل علامه حلی حسودی‌ام هم شده بود که در اوان نوجوانی دارند چیزهایی را یاد می‌گیرند که من در اواخر دهه‌ی دوم زندگانی‌ام دارم با آن‌ها مواجه می‌شوم. رگ خودآموزی‌ام بالا زده بود و رفته بودم کتاب را هم خریده بودم و زور زده بودم با دقت حامد رحیم‌پور کتاب را بخوانم و یاد بگیرم. البته که با آن درجه از دقت هیچ وقت به انتهای کتاب نرسیدم. شاید اگر کسی مثل حامد در نوجوانی این کتاب را به من درس می‌داد مسیر زندگی‌ام همان موقع تغییر پیدا می‌کرد. در دبیرستانی که من درس خواندم به جز معدل و مهارت تست زدن هیچ ارزش دیگری وجود نداشت.
بعدها حامد رفت دنبال کارهایش و جدا شدیم و من هم زیاد پیگیرش نبودم. فقط همیشه حامد برایم عجیب بود. پسری با آن درجه از اعتقادات فارغ‌التحصیل معماری دانشگاه تهران بود و همه‌ی کلیشه‌های ذهنی‌ام از یک دانشجوی دانشکده هنر را زیر سوال برده بود. اگر به من می‌گفتند از حوزه‌ی علمیه آمده و علاقه‌مند به مباحث اجتماعی و هنری است بیشتر باورم می‌شد.
تا این‌که پنج‌شنبه یکهو امیرحسین زنگ زد. حال و احوال کردیم و گفتم که دلم برایت تنگ شده. یکهو گفت خبر داری که حامد سکته کرده؟ گفتم: نه... شوخی می‌کنی؟
جا خوردم. حامد از من یک سال کوچک‌تر بود. زن داشت. بچه هم داشت. یادم آمد که در آن دوره‌ی چند ماهه‌ی همکاری‌مان از نامهربانی طراحی شهری تهران گفت که توی پیاده‌روهایش داشتن یک کالسکه‌ی بچه تبدیل به یک چالش می‌شود... به محسن زنگ زدم و او بیشتر از من جا خورد. فردایش هم خبر داد که حامد مرد. سکته‌ی قلبی کرد و دکترهای بیمارستان هم نتوانستند او را احیا کنند و مرد. 
سی سالگی برای سکته‌ی قلبی و مرگ خیلی زود است.
هم‌زمان به خیلی چیزها فکر کردم. 
یک جور احساس پیری داشتم. ماه پیش آقا مرد. هفته‌ی بعدش، پدر حسام سکته‌ی قلبی کرد و در ۶۰ سالگی رفت. هم‌سن و سال پدر خودم بود بابایش. هفته‌ی بعدترش پدر محمد... در سنین نوجوانی عموما شاهد مرگ پدربزرگ مادربزرگ‌ها هستی. از یک جایی به بعد پدر و مادرها می‌میرند و از یک جایی به بعد خود دوستانت... حس می‌کردم در سنی هستم که باید شاهد مرگ پدر مادرها باشم. اما حالا کسی که روزگاری همکارم بود مرده بود. 
به همسر و کودک سه ساله‌ی حامد فکر کردم. به این که شاید اگر تنها بود در ظاهر مرگش زیان کمتری داشت. شاید آن کودک سه ساله حتما در سال‌های آینده با دنیایی از سختی‌ها مواجه خواهد شد... می‌گویند ماشین جسمی است که باد هم از زیرش رد می‌شود و هم از رویش. به چیزی که زیر و رویش بر باد نهاده است چه اعتماد و یقینی می‌توان داشت؟ هیچ نقطه‌ی اتکا و اطمینانی وجود ندارد. مرگ هم حکم باد برای ماشین را دارد. هیچ اعتباری برای زندگی نمی‌توان قائل شد. هیچ اطمینانی وجود ندارد. این باد می‌تواند با یک یورش چهار چرخ زندگی را از زمین جدا کند و چنین در هم بکوبدش که نه از تو نشانی بماند و نه از سرنشین‌های داخل ماشینت... اضافه کردن سرنشین به ماشین کار سختی است انصافا.
در من لاک‌پشتی زندگی می‌کند که همیشه به من می‌گوید عجله نکن. خبری نیست. آهسته برو ولی پیوسته برو. با پاهای کج و کوله‌اش من را وادار می‌کند تا برای چیزی عجله نکنم. زور نزنم. اما این خبر یکهو لاک‌پشت درونم را فرستاد توی لاکش. ساکتش کرد. نشستم از گوگل در مورد حامد پرسیدم. دیدم که در راستای اعتقاداتش چه‌قدر کار کرده. جشنواره‌ی فیلم دانش‌آموزی را در ۶ سال متوالی برگزار کرده. موسسه‌ی آموزشی تأسیس کرده. برای یاد دادن تکنیک‌های فیلم‌سازی و انیمیشن‌سازی به نسل‌های بعد خیلی کارها کرده. معلمی کرده. دانش‌آموز تربیت کرده. خیلی زود رفته سراغ نسل‌های بعدی تا شاید آن‌ها آد‌م‌هایی توانمندتر و بهتر بشوند... لاک‌پشت درونم خفقان گرفت و من بلند بلند از خودم پرسیدم چه غلطی کرده‌ای تو؟ که اگر همین فردا تو هم سکته‌ی قلبی بزنی بشود گفت این کارها را کرده‌ای...
چند ماه اخیر با موضوع گذشت زمان درگیری عجیبی داشته‌ام. توی نوشته‌های این‌جا هم وقت و بی‌وقت این درگیری را شرح داده‌ام. از همان قصه‌ی آخرین برگ درخت روبه‌روی خانه‌مان در پاییز بگیر تا تجربه‌ی سفر با هواپیما به اصفهان و ارائه‌ی تداکس اصفهان... گذشت زمان این چند ماه من را خیلی اذیت کرده است. گذر هولناک زمان که هیچ راهی برای به دام انداختنش ندارم و تمام تلاش‌هایم مثل انداختن تور در یک رودخانه‌ی پر جوش و خروش است. حجم روان آب از شبکه‌های تور می‌گذرند و هیچ آبی درون تور گیر نمی‌کند. نمی‌دانم... احتمالا مرگ حامد من را بیشتر درگیر گذشت زمان می‌کند...
 

  • پیمان ..

تغییر ژن

۰۳
مرداد

چرخ‌های هواپیماهای خارجی ترجیح می‌دهند که آسفالت فرودگاه حمد قطر و بین‌المللی دبی را ببوسند. آسفالت فرودگاه امام خمینی همچون لب‌های زنی جذامی برای هیچ هواپیمایی جذابیت ندارد. فرودگاه مهرآباد زنی یائسه است که آغوشش را حتی برای حاج‌آقا هم باز نمی‌کند و بقیه‌ی فرودگاه‌های ایران دخترانی دچار سوءتغذیه‌اند که هیچ وقت به شادابی شباب نمی‌رسند و هیچ وقت طعم نگاه‌ها و طعم جمله‌های ترد غریبه‌ای آشنا را نمی‌چشند.

آن زمان که ما مشغول اعلان جنگ‌مان علیه جهان بودیم هواپیمایی امارات و قطر تأسیس شدند تا پس از قرن‌ها و شاید پس از هزاران سال راه مردم دنیا برای عبور و مرور در این گیتی را از ایران بکشند پایین.

جاده‌ی ابریشم دیگر از ایران عبور نمی‌کند. این روزها کانتینرهای کالاهای چینی سوار بر قطار‌هایی می‌شوند که به جای صحراهای سوزان ایران، استپ‌های آسیانه‌ی میانه را در می‌نوردند. ریل‌های جاده‌ی ابریشم، از چین به قزاقستان می‌رود، از قزاقستان به روسیه و از روسیه به بلاروس و لهستان وآلمان و فرانسه و انگلیس. این روزها که کرونا حجم قطارهای مسافری را کم کرده،‌ عبور کانتینرهای چینی از ریل‌های جاده‌ی ابریشم به مقصد آلمان و فرانسه و انگلیس سرعت گرفته است... جاده‌ی ابریشم سال‌هاست که ایران را دور زده است.

جاده‌ی لاجورد هم ایران را دور می‌زند. جاده‌ای که از قلب افغانستان شروع می‌شود، به ترکمنستان می‌رسد، از دریای خزر رد می‌شود، به آذربایجان و گرجستان خیر می‌رساند و در نهایت از طریق ترکیه به اروپا متصل می‌شود. جاده‌ای که قرار است به جز تریاک،‌ تولیدات افغانستان را به اروپا برساند. افغانستانی که شاید درگیر طالبان باشد اما با همه‌ی دنیا رابطه‌ای حسنه دارد.
ترک استریم ترکیه را به فرازی بالاتر از جاده‌ی ابریشم رسانده است. ترکیه با ترک استریم نبض انرژی اروپا را در دستش گرفته است. سوار لوله‌ی انتقال گاز روسیه به اروپا شده است و افسار را وصل کرده به درپوش گاز و آقایی می‌کند و زبان‌درازی می‌کند به تهران که روزگاری مسکو چه عز و جزی می‌زد برای تصاحبش و وصل کردن دریای خزر به خلیج فارس...

و ما می‌خواهیم خودکفا باشیم. ما خواسته‌ایم فراموش کنیم که بر چهارراه دنیا قرار گرفته بودیم. خواسته‌ایم فراموش کنیم که داد و ستد، که بده بستان ذات وجودمان بوده. چه بده بستان کالایی و چه بده بستان فرهنگی و کلامی و مواجهه با نژادهای گونه‌گون بشری. می‌خواهیم چین باشیم. می‌خواهیم کره جنوبی باشیم. ژاپن باشیم و کره شمالی. با مردمانی فرمانبردار که فقط تولید کنند و تولید کنند و تولید کنند. و با تولید کردن‌مان با دنیا بجنگیم. 

خودروی ملی تولید می‌کنیم. سمند و دنا تولید می‌کنیم. تیبا و کوییک تولید می‌کنیم. پراید را از رده خارج می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که هر سه ماه قیمت همین تولیدات خودمان را زیاد کنیم و غلط زیادی کرده هر کسی می‌گوید که از افغانستان یاد بگیر و خودروی تر تمیز دست دوم خارجی وارد کن و ببین که چه قدر سریع همه‌ی التهاب‌های خودرویی که چه عرض کنم، مرگ و میرهای جاده‌ایت کم می‌شود. زر زیادی موقوف. آن گزارش‌های بخور بخورهای ایران‌خودرو و سایپا با اقدامات ضربتی قوه‌ی قضاییه رفع و رجوع می‌شود. نگران نباشیم. 

ما پس از هزاران سال تغییر ژن داده‌ایم. می‌خواهیم تولیدکننده باشیم. می‌خواهیم جنگ‌جو باشیم. می‌خواهیم جنگاور باشیم... 
 

  • پیمان ..

1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند... یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد... لختمان می‌کنند...

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد...

راست می‌گفت.

  • پیمان ..

برج پیشاهنگی هنوز استوار بود و تهران زیر پایمان غبارآلود و کمی قهوه‌ای. زیر آفتاب نشستیم روی لبه. 

نبودنش باز بر دلم سنگینی کرد. یاد آن باری افتادم که باهاش آمده بودم همین‌جا و هوا مه‌آلود بود. ابرها به‌سرعت به سمتمان می‌آمدند،‌ما را مثل بستنی می‌لیسیدند و خودشان را می‌مالاندند به کوه پشت سر و می‌رفتند سمت قله‌ها... دیگر هیچ‌وقت آنجا را مه‌آلود ندیدم. یادش افتادم که از روی لبه بلند شده بود و روسری‌اش را مثل پرچم ملی یک کشور دست گرفته بود و به سمت بادها و ابرها دویده بود. دردم گرفت و نشستم روی لبه کنارشان. چندمین بار بود که امروز دردم می‌گرفت.

شروع کردیم به حرف زدن. در و بی‌در. تمام لذت کلک‌چال برایم همین روی لبه‌ی زیر برج پیشاهنگی نشستن و در و بیدر حرف زدن است. جفتشان به 30 سالگی رسیده بودند و حرف از بحران 30 سالگی می‌زدند و من تیز سؤال می‌پرسیدم. گفتند: تو هیچ‌وقت به بحران 30 سالگی نمی‌رسی. سریع به نتیجه می‌رسی. دو دو تا چهارتا می‌کنی و چهارچوب می‌بندی و می‌گذری.

می‌گذرم؟ توی دلم پوزخند زدم. آرامش ظاهری من آن‌ها را هم فریب داده بود. آن‌ها هم نمی‌دانستند که چه هیولایی پشت این چهره‌ی آرام من هست. نمی‌دانستند که چه قدر عصبانی هستم. نمی‌دانستند که چه قدر خشم در دیواره‌های رگ‌های بدنم لانه کرده است.

به میثم گفته بودم: آن‌قدر عصبانی هستم که مستعد آدم کشتنم.

گفته بود: می‌دانم. ولی هیچ‌کس تو را عصبانی حساب نمی‌کند.

گفته بودم: همین آدم را عصبانی‌تر می‌کند.

شیشه‌ی عینکم پوسته‌پوسته‌شده است. 6سالی هست که به چشمم است. حالا 17 سالی می‌شود که عینکی‌ام. بدون عینک نمی‌بینم. مواظبش هستم. هیچ‌وقت با دستمال‌کاغذی پاک نمی‌کنم. دوست ندارم خش بیفتد. همیشه با دو دستم عینک را از چشمم برمی‌دارم. می‌دانم که با یک دست برداشتن در طولانی‌مدت باعث شل شدن پیچ‌های یک‌طرفش می‌شود. همه‌ی این کارها را کرده‌ام. ولی حالا به مرحله‌ی عجیبی رسیده است. لک‌وپیس‌هایش دیگر با پاک کردن و شستن و شیشه‌پاک‌کن زدن و این‌ها نمی‌رود. لایه‌ها تکه‌تکه کنده‌شده‌اند. کاری نمی‌توانم بکنم. پول عینک جدید خریدن ندارم. دوست ندارم عینک یک‌بارمصرف بخرم. این هم یادگار دورانی است که چیزهای خوب بادوام می‌خریدم. ولی فقر افتخار کردنی نیست. تعریف کردنی هم نیست. بی‌پولی افتخاری ندارد. یکجایی می‌رسی که فقط کار کردنش مهم می‌شود. بهره‌وری اهمیتی ندارد. فکر کردن بهش عصبانی‌ات می‌کند. اما دنیا دیدنی‌های زیادی دارد که همین شیشه‌ی پوسته‌پوسته هم به دیدنشان کمک می‌کند.

آدم وقتی نتواند فحش‌های خوبی پیدا کند خشمش درونی می‌شود. مثلاً شهروند درجه‌ی دوم بودن فحش نیست. دردی است که فقط می‌توانی تحملش می‌کنی. این بار دیگر خسته شدم. بار اولم نبود.

بابای من یک حسابدار ساده در یک شرکت درب‌وداغان بود. روزگاری شرکت خوبی بود. اما در دوره‌ی احمدی‌نژاد آن شرکت زیرمجموعه‌ی تأمین اجتماعی و مرتضوی شد و به فنای عظما رفت. هنوز که هنوز است نتوانسته سنوات 35 سال کار کردنش در آن شرکت را ازشان بگیرد. بابام هیچ‌وقت عضو هیئت‌مدیره‌ی جایی نبود. دو سال پیش شرکت بیمه‌ی نوین کار می‌کردم. کارشناس بیمه‌های مهندسی بودم. پسری هم‌سن‌وسال خودم را همکارم کرده بودند که پدرش هیئت‌مدیره‌ی شرکت بود. پسر کودنی بود. هر را از بر تشخیص نمی‌داد. ولی او را بی‌هیچ دردسری با حقوقی بیشتر از خودم نشانده بودند کنارم که راهش بیندازم. خرش می‌رفت. پیرزن هوایش را داشت. همه هوایش را داشتند. من درجه‌ی دو بودم.

رفیقی داشتم که از اول راهنمایی با هم بودیم. سطح درسی و فکری‌اش خیلی پایین‌تر از من بود. من دانشگاه تهران قبول شدم. او دانشگاه آزاد نور قبول شد. من شریف قبول شدم، او هم توانست از دانشگاه آزاد فارغ‌التحصیل شود. اما حالا او مدیر میانی یک شرکت پرداخت الکترونیک است و با یکی از کارمندان زیردستش ازدواج‌کرده. یک دلیل ساده داشت: پدر او سپاهی بود و می‌توانست برای او کار بجوید و او را به مدیر تبدیل کند. من درجه‌ی دو بودم.

وقتی لیسانسم را تمام کردم و برای فوق‌لیسانس کنکور دادم، قبل از اعلام نتایج صدایم کردند به سازمان سنجش. آقایی نشست روبه‌رویم و از سال 88 ازم سؤال پرسید و جواب شنید. در مورد چاپ نشریه توی فضای دانشگاه ازم سؤال پرسید. سؤال‌ها را می‌نوشت و من مکتوب جواب می‌دادم. دروغ هم نگفتم هیچ چی. ولی اذیت شدم. وقتی فوق‌لیسانس رفتم شریف، یک روز یک شماره‌ی private number  بهم زنگ زد که فلان روز فلان ساعت بیا حراست مرکزی دانشگاه شریف. رفتم. یک تعهدنامه جلویم گذاشتند که هیچ‌گونه فعالیت سیاسی در فضای دانشگاه نخواهم کرد. خندیدم. امضا کردم. چرا از من می‌ترسیدند؟ از چی من می‌ترسیدند این لعنتی‌ها؟ گذشت و گذشت تا رسید به یک کار دولتی. گفتند باید مصاحبه‌ی عقیدتی شوی. زیر بار رفتم. تفاوت غسل ترتیبی و ارتماسی و طرز خواندن نماز جمعه و مبطلات روزه را توضیح دادم. بعد از چند ماه نتیجه را اعلام کردند: ورودش به سازمان‌های دولتی صلاح نیست. من درجه‌ی دو بودم. من خودی نبودم. 

می‌خواستیم جدی شویم. بعد از هزار کش‌وقوس می‌خواستیم جدی شویم. به سرم زده بود که جدی شویم. سختم بود. هنوز هم هیچ اطمینانی نداشتم. ولی می‌خواستم دیگر دیوانگی کنم. ولی این بار درجه‌ی دو بودنم نومیدکننده بود. نان درآوردنم را هدف گرفته بودند. از اینش بیشتر لجم می‌گرفت که کاری نکرده بودم. هیچ‌کس من را یک ستاره‌دار به‌حساب نمی‌آورد. دادوبیداد نکرده بودم. تا جایی که از دستم برآمده بود آجر روی آجر گذاشته بودم و دوست داشتم که بسازم. زیرآبی نرفته بودم. اما بد موقعی خورده بودم. خیلی بدموقعی درجه‌ی دو بودنم را تو سرم کوبیده بودند. منگ بودم. بهش گفتم. گفتم که نمی‌دانم چطور پول دربیاورم. گفتم که گیجم. ایده ندارم و خب ضربه‌ی بعدی مهلک‌تر بود. بهم گفت: تو ضعیفی. منش و روشت این است که ضعیف باشی. قوی نیستی. نمی‌خواهی قوی باشی. آدمی که عرضه دارد با این ضربه‌ها چیزیش نمی‌شود. آدمی که عرضه دارد می‌تواند از هزارتا سوراخ پول دربیاورد... شاید الان بگویم راست می گفت. ولی آن موقع ضربه‌ی مهلکی بود. مردانگی ام هم زیر سوال رفته بود. تمام عصبانیت درجه‌ی دو بودن‌هایم را بعد سرش داد زدم و همه‌چیز از هم پاشید. بدی‌اش همین است. چند نفر دیگر آدم را گاز می‌گیرند،‌ اما آدم برمی‌گردد سنگ صبور خودش را به‌عوض آن لعنتی‌ها گاز می‌گیرد

من مصاحبه‌ی شغلی زیاد نرفته‌ام توی عمرم. یعنی سرجمع 5 تا هم مصاحبه نرفته‌ام. تا حالا 3 جای مختلف کارکرده‌ام. پارسال یک مصاحبه رفتم شرکت همراه اول. یک بابایی بود خیلی شبیه حمیدرضا صدر بود. عوضی خوب فهمید که من چه خشمی از درون دارم. یکهو وسط مصاحبه ازم پرسید: عصبانی نیستی؟ گفتم: نه، خیلی آرامم. گفت: نه، در کل می گم. تو بالاخره فارغ‌التحصیل دانشگاه‌های خوب ایران هستی، کنجکاوی، کتاب زیادمی خونی. اما هنوز حس می‌کنم به‌جایی که بایدوشاید نرسیدی. انگار هنوز شروع نکردی. گفتم: آره، ته تهش عصبانی هستم.

دیگر زنگم هم نزدند که حداقل بگویند رد شده‌ای.

آنتروپی زیاد می‌شود. خاطره‌های مختلف از یک مسیر آدم را ویران می‌کنند. مثلاً همین تخته‌سنگی که اینجا است و همه می‌نشینند رویش عکس یادگاری می‌گیرند. آن روز این درخت ارغوان لخت‌وعور بود. ولی حالا علاوه بر رنگ سبز درخت‌ها، ارغوان بنفش هم هست. آن روز برگ درخت‌ها سبز و زرد و نارنجی بود. آن روز نشست روی این تخته سنگ و بهم گفت که ازم عکس بگیر. امروز سبز بهاری بود در کنار بنفش عجیب ارغوان. کسی ننشست روی تخته سنگ و کسی از من نخواست که ازش عکس بگیرم. بی‌نظمی‌های ذهنی زیاد و زیادتر می‌شوند. تمرکز کردن سخت می‌شود. تصمیم‌های جدید گرفتن سخت می‌شود. همه‌چیز سخت می‌شود و تو فقط می‌توانی پناه ببری به سکوت، یک سکوت ممتد و لبخندی که به خاطر حضور آدم‌ها تحویلشان می‌دهی.


  • پیمان ..

زلزله کرمانشاه

این‌که از 50 نفر جمعیت یک روستا 35 نفرشان بمانند زیر آوار  زلزله و فقط 15 نفرشان زنده بمانند به حد کافی ‏دردناک هست. این‌که عکس‌های  خانه‌های نوساز مسکن مهر هی دست‌به‌دست می‌شود و گند و کثافت‌کاری‌های ‏پیمانکارهای ایرانی عیان شده به حد کافی دردناک هست. ‏

ولی دردناک‌تر سیستم عرضه‌ی امداد و کمک‌هاست. این‌که به تعداد آوارگان و آسیب دیدگان، کمک‌های اولیه (چادر،‌ ‏پتو،‌ غذا، آب و...) وجود دارد و فرستاده می‌شود،‌ اما به دست کسانی که باید نمی‌رسد. ‏

هزاران چادر تهیه شده و فرستاده شده، اما هنوز خبرنگارها خبر از کسانی می‌دهند که در سرمای صفر درجه و زیر ‏صفر درجه نه سرپناه دارند و نه آب و غذایی برای زنده ماندن. ‏

دردناک‌تر این است که سر کوچه‌های شهرهای مختلف چادرهای دریافت کمک‌های مردمی پر شده از پتو و آب معدنی ‏و انواع کنسرو. ولی شاید حتی نصف این کمک‌ها هم به آن روستای دوردستی که بازماندگانش به‌شدت محتاج آن هستند ‏نمی‌رسد. یا اگر هم برسد در وقت مناسب نمی‌رسد... این دره‌ی عظیم بین عرضه و تقاضای کمک‌های اولیه دردناک است.‏

پارسال همین وقت‌ها درگیر یکی از نوآوری‌های یونیسف شده بودم. خیلی ساده بود. خلاقیت یونیسف بود برای چند تا ‏از کشورهای آفریقایی و آسیایی. اسمش بود «رپید اس ام اس». دقیقاً مشکلی که باعث این نوآوری شده بود همین دره‌ی ‏عظیم بین عرضه و تقاضا بود. ‏

در کشورهای آفریقایی روستاهای دوردست و صعب‌العبور فراوان‌اند. برای یونیسف ارائه‌ی خدمات بهداشتی درمانی در ‏زمان مناسب به این روستاها بسیار هزینه‌بر بود. جاده‌ها نامناسب بودند. جمعیت‌ها پراکنده بودند. نمی‌شد به‌طور منظم ‏ارائه‌ی خدمات کرد. هر چند وقت به چند وقت داروها ارسال می‌شد. اما همیشه کمبود وجود داشت. یعنی یک سری چیزها ‏کم می‌آمد و یک سری چیزها زیاد می‌آمد. در نتیجه داروهایی که یونیسف می‌فرستاد مؤثر نبودند. حیف‌ومیل می‌شدند. ‏آدم‌هایی هم که نیازمند داروهای خاص بودند باز هم با مشکل روبه‌رو می‌شدند و در زمان مناسب به داروهایی که باید ‏نمی‌رسیدند.‏

برای حل این مشکل یونیسف چاره را در موبایل‌ها دید. اینترنت ممکن نبود. تهیه‌ی زیرساخت‌های اینترنت برای ‏روستاها بسیار هزینه‌بر بود. اما زیرساخت‌های موبایل هزینه‌بر نبودند. به‌خصوص موبایل‌های ماهواره‌ای. یونیسف در مراکز ‏پخش دارو برای روستاها سیستم‌های دریافت پیامک مستقر کرد. بعد در نواحی روستایی دوردست مسئولان بهداشت هر ‏روستا داروهایی را که نیاز داشتند به آن مرکز پیامک می‌کردند. به‌این‌ترتیب مرکز همیشه به‌صورت آنلاین می‌دانست که در ‏کدام روستاها چه اقلام داروهایی مورد نیاز است. آن‌ها را در اسرع وقت ارسال می‌کرد.‏

این تنها کاربرد رپیداس ام اس نبود. بحث ثبت تولد نوزادان خودش یک داستانی بود. باز هم در روستاهای فراوان و ‏دوردست کودکان متولد می‌شدند. اما تهیه‌ی مدارک هویتی سخت بود. آمدن به شهر و تهیه‌ی شناسنامه برای بچه‌ی تازه ‏متولدشده دشوار و عملاً غیرممکن بود. اصلاً مادر با بچه‌ی تازه متولدشده چطور از راه‌های صعب‌العبور به شهر بیاید و برای ‏او مدرک هویتی بگیرد؟ این باعث بی تابعیت و بی‌هویت ماندن نوزاد می‌شد. با پیامکی که ریش‌سفید روستا به مرکز ‏می‌فرستاد حداقل تولد کودک در دستگاه‌های دولتی ثبت می‌شد. مشکلی که در ایران خودمان هم وجود دارد ولی کسی به ‏فکر حل این مشکل نیست...‏

یکی دیگر از کاربردهای «رپیداس ام اس» به هنگام حوادث طبیعی مثل زلزله بود. در ناحیه‌ای که جمعیت متراکم ندارد ‏و روستاها دور از هم هستند امدادرسانی و عرضه‌ی کمک‌های اولیه بسیار دشوار است. اما با پیامک تقاضای کمک‌ها ‏قابل‌کنترل و پیگیری می‌شوند. ساختار ساده است. مرکز مخابراتی یک ناحیه تمام شماره موبایل‌های آن ناحیه را می‌شناسد. ‏فقط کافی است قبل از وقوع حادثه این اطلاع‌رسانی و آموزش صورت گرفته باشد که بعد از وقوع حادثه وضعیت خودتان را ‏به یک شماره‌ی خاص پیامک کنید. مثلاً این‌که اسم روستایتان چیست و به چه چیزهایی نیاز دارید. این‌که مرکزی برای ‏دریافت پیامک‌ها وجود داشته باشد خیلی مهم است. وگرنه به‌صورت پراکنده این امر صورت می‌گیرد. بدین ترتیب در ‏همان ساعات اولیه‌ی وقوع حادثه یک بانک اطلاعاتی کامل در مرکز شکل می‌گیرد و کمک‌ها و امدادهای اولیه کاملاً هدفمند ‏می‌شوند. در همان ساعات اولیه تعداد روستاهای آسیب‌دیده و حجم فاجعه قابل تخمین می‌شود و نیازی نخواهد بود که 10-‏‏12 ساعت بگذرد و تازه ابعاد فاجعه شناخته شود. ‏

طرح جالبی بود. من کامپیوتری نبودم. از برنامه‌نویسی و زبان‌های برنامه‌نویسی (حتی پایتون) سر درنمی‌آورم. ولی ایده ‏همیشه مهم‌تر است. یک گزارش کوتاه نوشتم و ارائه کردم به جایی، شاید که اجرایی‌اش کنند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. ‏همین‌که این طرح برای یونیسف بود کافی بود تا بهش انگ امنیتی بودن بزنند و ردش کنند. ما نباید از جهان تقلید کنیم. ‏جهان هر گونه ایده‌ی بر پایه‌ی فناوری که ارائه می‌دهد قصدش تخلیه‌ی اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران است. تولید داده ‏برای سازمان‌های بین‌المللی جرم است. ازین حرف‌ها...‏

راستش این‌که بروم خون بدهم، یا کنسرو و آب معدنی بخرم و به هلال‌احمر بدهم یا با موبایلم به‌حساب هلال‌احمر ‏پول واریز کنم برایم بیشتر حس شکست دارد. من می‌توانستم یک طرح بزرگ‌تر و بهتر را اجرایی کنم. اما هیچ کاری ‏نکردم.‏

  • پیمان ..

خسران

۳۰
تیر

kiss me when you miss me

بهم گفت مقدم بر این سوال که آیا درست است بروی یا نروی باید به سوال اصلی جواب بدهی. ‏

تهدیدم کرد که نیا. می‌خواستم بروم. سوار بر کیومیزو شوم و بروم. تنها هم بروم. ولی گفت نیا و حمید هم گفت تا ‏وقتی سوال اصلی را جواب نداده‌ای رفتنت بیهوده است.‏

و نرفتم.‏

نگاه کردم دیدم مسائل زیادی در زندگی‌ام بوده‌اند که هیچ وقت حل‌شان نکردم. صفحاتی که با یک سوال ساده‌ شروع ‏شده‌اند و تا مدت‌ها زیر آن سوال خالی مانده. آن قدر حل‌شان نکردم که صورت مسئله زیر صفحات کاهی و ‏سیاه‌وسفید و کم‌رنگ و بی‌بوی بعدی زندگی پنهان شدند.‏

می‌دانم که باد ورق خواهد زد. باد زیر رو رو می‌کند، خیلی تصادفی و الله‌بختکی. آن صفحات دوباره رو می‌آیند. خیلی ‏زود هم رو می‌آیند. دوباره جای خالی راه‌حل‌ها، جای خالی تلاش کردن رو می‌آید... و فکر کنم به جایی برسم که باد با ‏هر وزیدنش یک سوال از زندگی‌ام را باز کند و جای خالی تلاش‌هایم را تبدیل کند به آینه‌ی دق من. و فکر کنم به ‏جایی برسم که تمام صفحات زندگی‌ام بشود آینه‌های دق...‏

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • ۸۰۳ نمایش
  • پیمان ..

در پارکینگ

۰۹
ارديبهشت

ردلاین

حرکتی نیست. بیرون باران می‌بارد. در تاریکی پارکینگ پشت فرمان نشسته‌ام و زل زده‌ام به ‏عقربه‌های صفحه کیلومتر ماشینی که دوست دارم با آن بتازم. ماشینی که به نظر می‌تواند خوب ‏بتازد. ‏

اما فقط نشسته‌ام. دستم حتی به دنده‌ی یک هم نمی‌رود. نمی‌توانم تاریکی پارکینگ را بترکانم و ‏بتازم. فقط روزها هستند که به سرعت می‌گذرند. روزهای خام به سرعت می‌گذرند و تبدیل به ‏دودی می‌شوند که پارکینگ را نفس‌گیر و نفس‌گیرتر می‌کنند. گذشت روزها برایم حکم ‏نیم‌دایره‌ی دور موتور را پیدا کرده‌اند. لحظه به لحظه پا بی‌اراده بر پدال فشرده و فشرده‌تر ‏می‌شود و روزها سرعت می‌گیرند و سرعت می‌گیرند. ‏

عقربه‌ی دور موتور روز به روز عددهای بالاتری را نشان می‌دهد و امروز که 9 اردیبهشت است، ‏روزها از ردلاین هم رد شده‌اند. حالا دیگر هر روزی که می‌گذرد لحظه به لحظه حوادث پس از ‏ردلاین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. میل‌بادامک‌ها که روزهای اول مسیری تقریباً دایره‌ای را ‏می‌چرخیدند، حالا مسیرچرخش‌شان به شکل بیضی در آمده و شاید چند روز دیگر (چند لحظه‌ی ‏دیگر) از مدار خارج شوند و من...؟! عقربه‌ی کیلومترشمار ماشینم روی صفر گیر کرده و ‏پارکینگ تاریک پر از دود شده...‏

  • پیمان ..

تاسیان

۰۶
اسفند

از همان خیابان شوش که راه افتادیم تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود. ‏

آسمان کیپ ابر بود. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای یک اتاق با پنجره‌ای بزرگ تا در آن خیال ببافی و بنویسی و حس ‏برانگیزانی. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای روی مبل لمیدن و زیر چادر نماز خزیدن. هر از چندگاهی خیابان ولیعصر ‏نم باران می‌گرفت. قطره‌های ریز گاه به گاه بر فرق سر و نوک دماغ‌های‌مان می‌چکید. هر از چند گاهی دلم هوای این را ‏می‌کرد که با او یک تن بشوم. راه‌آهن را بالا آمدیم. معتادهای پارک امیریه و مسافرخانه‌های آن حوالی را به امان خدا ‏سپردیم و سر تقاطع مولوی نان خرمایی به نیش کشیدیم و سر خیابان قزوین همان طور که راه می‌رفتیم برایش لیموشیرین ‏پوست کندم و نیمه کردم و خوردیم. منیریه جولانگاه دوست‌داشتنی‌ترین لباس‌ها بود: کاپشن‌های گرم و لباس ورزشی‌های ‏شادی‌بخش.‏

دیرمان شده بود. او مسافر بود. باید رهسپار می‌شد. من مسافر بودم. او مسافر در مسافر بود. ‏

پیاده‌روهای تهران جاده‌هایی بودند که یکی یکی زیر پاهای‌مان طی می‌کردیم. ساختمان‌ها و درخت‌ها مناظری بودند که فقط ‏در چشمان گذرای ما زیبا می‌شدند. از چتری تونل‌وار درخت‌های لخت خیابان مشیری به وجد آمدیم. هم‌سفری پاهای‌مان ‏آن قدر دلچسب بود که دل‌مان نیامد سوار تاکسی شویم. تا خیابان شوش پیاده رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. کیومیزو ‏سوار بر طبقه‌ی بالای پارکینگ مکانیزه بود. تا به پایین رسیدنش فیلمی 30 ثانیه‌ای و پر شوق و ذوق بود از یک چرخ و فلک ‏ماشینی.‏

و وقتی سوارش شدیم و قرار شد که یک‌راست برویم میدان آرژانتین تاسیان بیخ گلویم را گرفت.‏

باران یک ریز شد. شیشه‌های ماشین پر از قطره‌های ریز باران شدند. فضای داخل ماشین از آهنگ سیاوش قمیشی لبریز ‏شد:‏

تو بارون که رفتی/ شبم زیر و رو شد/ یه بغض شکسته/ رفیق گلوم شد

پارکینگ ترمینال آرژانتین خلوت بود. کمی دیر شده بود. سالن انتظار مسافران گرم بود. موبایلش باید شارژ می‌شد. چند ‏دقیقه‌ای را گذراندیم. بیرون سالن انتظار آسفالت سیاه، خیس و درخشان بود. پرتقال خوردیم. اسمارتیز خوردیم. و من ‏برای کتاب‌هایی که هدیه‌اش داده بودم تقدیم‌نامه نوشتم. از پیاده‌روها نوشتم. از تهران‌گردی‌های‌مان نوشتم. روزی را که ‏کنار هم از قطارها و ریل‌های راه‌آهن ذوق کردیم یادآوری کردم و از رنگ و بوی سامپه‌وار او بر لحظاتم نوشتم... شعر ‏محله‌ی جوادیه‌ی راه‌آهن برایم شعر عمران صلاحی نبود. یک شعر کوتاه انگلیسی بود. برایش نوشتم...‏

I lost my innocence 

beside railroad tracks 

and learned my love 

of-why? -when I watched the train go by

چمدان و ساکش را توی قسمت بار اتوبوس گذاشتم. و ساده از هم خدافظی کردیم. سوار اتوبوس شد و اتوبوس بی‌درنگ ‏راه افتاد. اتوبوس وسط هفته خلوت بود. اشاره دادم که کنار شیشه بنشیند. باران می‌بارید. آهسته و آرام و سرخوشانه ‏می‌بارید. خودش گفته بود که از تک‌صندلی‌ها خوشش نمی‌آید. از پشت شیشه بای بای کردیم. ازم پرسید که کدام یک از ‏کتاب‌های تقدیمی را اول بخواند؟ یک عاشقانه بود و یک کودکانه. هر دو خوب بودند. ‏

همان موقع آقای نون زنگ زد. برای کار زنگ زد. این که از فردا بیا سر کار. گفتم می‌آیم صحبت می‌کنیم. هیچ چیزش ‏معلوم نبود. نه نوع کار،‌ نه پولی که می‌دادند. فقط حقوقی ماهیانه در کار بود...‏

اتوبوس رفت. ‏

آب باران توی کفش‌هایم نفوذ کرده بود. کفش‌هایم سوراخ بودند. حرکت کردم سمت محوطه‌ی پارکینگ. آرام آرام و ‏لخت و سنگین. باران آرام شده بود. آن دورها برج راه‌آهن جمهوری اسلامی به چشم می‌خورد. این طرف نئون‌های برج ‏قوامین و بیمارستان کسری مثل کوه‌هایی نزدیک بودند. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و تاریک بود. مثل یک دشت گسترده ‏شده بود. دشتی که در آن دورها می‌رسید به بزرگراه رسالت (رودی خروشان از چراغ‌های قرمز ترمز) و بعد از بزرگراه به ‏پای آن کوه بلند: ساختمان راه‌آهن جمهوری اسلامی ایران. حس بودن در دشتی پر باد و باران را داشتم. یاد آن روزی افتادم ‏که قدم به قدم محوطه‌ی دانشگاه تهران را 7 بار چرخیده بودیم. آن روز لباس‌های دلخواهم را پوشیده بود و دوش به ‏دوشم همراه شده بود تا یکی از پروژه‌های ناتمام زندگی‌ام را کامل کنم: 7 بار طواف به دور حیاط دانشگاه. 7 بار رد شدن از ‏جلوی هنر و ادبیات و علم و پزشکی و مهندسی و حقوق و سیاست. 7 بار چرخیدن به دور روشنایی کتابخانه‌ی مرکزی و 7 بار ‏چرخیدن به دور نور مسجد دانشگاه تهران و تلالو آب حوض و درختان مقدس دور حوض... و بعد در لحظات آخر... وقتی ‏داشتیم از در 16 آذر بیرون می‌رفتیم ازم خواسته بود که کاری بجویم. کاری که از مفلسی رها شوم. یادم آورده بود که خیلی ‏چیزها بلدم و حالا دیگر وقتش است که ازین چیزها بهره‌برداری کنم... لحن جدی خواستنش و بوی عطرش یادم آمد. زل ‏زدم به کوه‌های پر زرق و برق اطراف. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و گسترده بود. دلم می‌خواست فریاد بزنم... دقیقا چه ‏کلمه‌هایی؟ نمی‌دانستم.‏

باید کاری می‌جستم... باید دویدن را شروع می‌کردم. ولی به کدام طرف؟ به سوی کدام یک ازین کوه‌های اطراف؟!‏

سوار ماشین شدم. باران بار دیگر تند شد. چند دقیقه نشستم و به صدای پاشش قطره‌های باران بر سقف ماشین گوش دادم. ‏رفته بود. بای بای کرد و رفت.... به آرامی و خسته راه افتادم به سمت خانه... همیشه بعد از غروبی پرترافیک وقتی به ‏نزدیکی‌های خانه می‌رسیدم می‌انداختم توی بزرگراه یاسینی و بعد خروجی رسالت شرق... پیچی که یاسینی را وارد بزرگراه ‏رسالت می‌کرد همیشه خلوت است. همیشه بعد از یک ساعت ترافیک این پیچ جایی می‌شود برای خالی کردن دق دلی‌ام. با ‏سرعت 50 کیلومتر بر ساعت وارد می‌شوم و سر پیچ پایم را روی پدال گاز می‌فشرم. هم‌زمان فرمان را هم می‌چرخانم و ‏فقط صدای سوت باز شدن کامل دریچه‌ی گاز وامی‌داردم که به سرعت‌سنج نگاه کنم: با همان دنده 3 به سرعت 110‏کیلومتر بر ساعت می‌رسم و پیچ تند تمام می‌شود. حکم سیگار را دارد برایم. آرامش سر پیچ شتاب گرفتن و لذت نرمی فرمان و ‏قدرت فرمان‌پذیری کیومیزو حکم سیگار قبل از رسیدن به خانه را برایم دارد. ولی این بار آرام آرام راندم. حتی حوصله‌ی ‏سیگار قبل از رسیدن به خانه را هم نداشتم...‏

  • پیمان ..

از مداح و آخوند بدم می‌آمد. داشتند کلیاتی می‌گفتند که برای همه‌ی مجلس‌ها می‌گفتند. هیچ ‏نکته‌ی خاصی نداشتند. من مشغول پذیرایی بودم. مسجد روستا گوش تا گوش پر شده بود. جای ‏سوزن انداختن نبود. مردی بود که حتی وقت به خاک سپردنش، لبخند به لب داشت. مردی بود ‏که تمام مردان روستا نیم ساعت قبل از مرگش را به یاد داشتند که شوخی و خنده کرده بود. نان ‏گرفته بود. قبلش غذای نذری پخش کرده بود. و نیم ساعت بعد که برف شروع به باریدن کرده ‏بود،‌هیچ کس داد و فریادهای خاله‌ام را نشنیده بود. در لحظه جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. ‏

چای و حلوا و خرما تعارف می‌کردیم و حزب‌های قرآن جلد شده را پخش می‌کردیم. و من ‏ایستاده بودم و آمار ملت را داشتم که کی تازه آمده بروم سراغش و کی قرآنش را روی زمین ‏گذاشته بپرم بردارمش. مداح و آخوند شر و ور می‌گفتند. فقط از روی اعلامیه‌ی ترحیم بود که ‏غباری از تشخص به مراسم می‌دادند. پدر فلانی و فلانی و برادر بهمانی.  و همین اشکم را ‏درمی‌آورد: معمولی بودن. ما آدم‌های میان‌مایه حتی در ختممان هم کسی نمی‌گوید که چه بودیم، ‏چه کردیم، چه می‌خواستیم بکنیم. داد و ضجه‌های دروغکی مداح حالم را به هم می‌زد. ‏

یک چیزی بود که همان اول کار بیخ گلویم را گرفت. خیلی شدید هم گرفت. باز هم تهران ‏بودیم ما. باز هم دم غروب بود. همان لحظه حرکت کردیم. من گفتم می‌نشینم پشت فرمان. شبی ‏برفی بود. زنجیر چرخ برداشتیم. گردنه‌ها یخ‌بندان بودند. پیش خودم گفتم آرام‌ترم من بنشینم ‏بهتر است. ولی همان پشت فرمان بیخ گلویم خارش افتاده بود و بی‌صدا اشک می‌ریختم. ‏

تصویر من برای کودکی‌ام بود. یک سفر از شمال به خانه‌ی خاله‌ام در قزوین. با او بود که راه ‏افتادیم. اواخر شهریور 6سالگی‌ام بود. هوا خنک بود و سفر ما ماجراجویانه. نرفتیم ترمینال. ‏امنیت و انتظار سرد ترمینال را نچشیدیم. پیاده راه افتادیم. همیشه آرام و سلانه‌سلانه راه می‌رفت. ‏حتی همان روزها. دو دستش را پشتش به هم گره می‌زد و آرام آرام می‌رفت. تا سر جاده‌ی اصلی ‏رفتیم. بعد ایستادیم منتظر. اتوبوس‌های می‌آمدند و رد می‌شدند. و بالاخره سوار یک اتوبوس ‏شهاب شدیم. 302 نبود. از 302 خوشم نمی‌آمد. 302 تکراری بود. این یکی شهاب بود. من ‏کنار پنجره نشستم. و از بالا به ماشین‌های بغل توی جاده نگاه کردم. با بابام که سوار ماشین ‏می‌شدم، یک بازی همیشگی این بود که من اسم ماشین‌ها را بگویم: این آریا است. این بیوک ‏است. این شولت است. این پیکان جوانان و آن یکی کادیلاک. برای او هم گفتم. گوش می‌کرد. ‏به رودبار که رسیدیم لاستیک زیر پایمان ترکید. گرد و خاک اتوبوس را پر کرد. همه پیاده ‏شدند. راننده و کمکش لاستیک را درآوردند. خیلی طول کشید. همه غر زدند. راننده بی‌مسئولیت ‏بود. ولی من و او حرص نمی‌خوردیم. او دستش را پشت سرش گره زد و بهم گفت: پیمان جانی ‏بیا بریم قدم بزنیم. رفتیم قدم زدیم. گفت زیتون پرورده می‌خوری؟ بیا پرورده بخوریم. زیتون ‏پرورده خوردیم. ما رفتیم و گشتیم و چرخیدیم و به ابرها نگاه کردیم و شکل‌های ‏عجیب‌وغریبشان و برگشتیم. لاستیک اتوبوس را روبه‌راه کردند و دوباره راه افتادیم. و بعد آن ‏رستوران بین‌راهی... لامپ‌های زردی که صندلی‌های چوبی رستوران را روشن کرده بودند و ‏مردی که از آشپزخانه غذا می‌آورد و حین راه از قوطی روغن مایع توی برنج روغن خالی می‌کرد. ‏اصرارم کرده بود که شام بخوریم. مامان گفته بود بین راه چیزی نخورم. نخورده بودم. برایم ‏تی‌تاپ خریده بود. می‌دانست که عاشق تی‌تاپم... و وقتی رسیدیم سرمای آخر شب من را ‏واداشته بود که به او بچسبم... عجیب این تصاویر با وضوحی بیشتر از تمام این کلمات در مغزم ‏حک شده‌اند.‏

بین آن همه تصویری که توی یک عمر از او داشتم این تصاویر یکهو بهم هجوم آورده بودند. ‏یکهو حس کرده بودم آدمی که من را به آن سفر به یادماندنی و خیال‌انگیز برد دیگر نیست. ‏یکهو دیده بودم که جبران نکرده‌ام. حرصم گرفته بود. توی زندگی آد‌م‌هایی به تو خوبی می‌کنند ‏اما تو هیچ‌وقت نمی‌رسی که جبران کنی. و همین‌طور تو به کسانی خوبی می‌کنی. اما آن‌ها اصلاً ‏حالت را هم نمی‌پرسند...  ‏

آخوند چرت می‌گفت. داستان‌هایی از روایت و امام جمعه‌ی فلان شهر و فلان بیسار. می‌خواستم ‏بگیرمش بهش بگویم می‌فهمی مرگ مردی که یک کودک 6ساله را به سفر رؤیاها ببرد یعنی ‏چه؟! ا


  • پیمان ..

‏1-‏ داشتم به چند ویدئوی تد در مورد ماشین‌های آینده نگاه می‌کردم. ‏

کار گوگل در زمینه‌ی خودروهای بدون راننده و ارائه‌ی 5دقیقه‌ای سباستین ثرون. ‏

حاصل کار بر و بچه‌های دانشگاه استنفورد که خودروی بدون راننده‌شان 3 میلیون مایل ( 4 میلیون و 800 هزار ‏کیلومتر) جاده‌های مختلف را بدون مشکل رانده بود و نتیجه‌ی کارشان اعجاب‌برانگیز بود. ماشینی که اشتباهات ‏احمقانه‌ی آدم‌ها حین رانندگی را مرتکب نمی‌شد و همیشه عاقلانه می‌رفت...‏

و بعد به ویدئوی پاتریک لین نگاه کرده بودم: دوراهی‌های اخلاقی ماشین‌های بدون راننده. چند مساله‌ی جالب در ‏مورد اخلاق ماشین‌های بدون راننده مطرح کرده بود که تمام تلاش‌های و اعجاب‌های دو ویدئوی قبلی را در ذهن ‏آدم چالش‌برانگیز می‌کرد.‏

هر سه ارائه عالی بودند. چه تصاویر خودروی بدون راننده‌ای که جاده‌ها و خیابان‌ها را زیر چرخ‌هایش در ‏تمیزترین شکل ممکن طی می‌کرد و حواسش به همه چیز بود. و چه مسائل اخلاقی این ماشین‌ها... این که در همه‌ی ‏زمینه‌ها اخلاق هم در نظر گرفته می‌شود و به مسائل اخلاقی هم فکر می‌کنند برایم دوست داشتنی بود. ‏

‏2-‏ هدف همه‌ی داستان‌های ماشین‌های بدون راننده کم کردن تلفات انسانی در تصادفات جاده‌ای و شهری است. ‏چیزی که ایرانی‌ها در آن سرآمد کشورهای دنیا اند...‏

‏3-‏ می‌گویند ایتالیایی‌ها بین کشورهای اروپایی خیلی شبیه ایرانی‌ها هستند. از نظر اخلاقی و رفتاری.‏

یک کلیپی را دیدم برای یکی از شهرهای کوچک ایتالیا: شهر کاردیتو. فوق‌العاده بود. قشنگ یک فیلم داستانی ‏بود.‏

با موبایل فیلم گرفته بودند. از زاویه‌ی بالکن یک کوچه‌ی نسبتا تنگ. یک فیات 500 جمع و جور که بدترین ‏حالت را برای دور دو فرمان در آن کوچه‌ی تنگ انتخاب کرده بود: هم جلویش ماشینی پارک بود و هم عقبش. ‏پیرمرد با سعی و تلاش فراوان زور می‌زد که دور دو فرمان بزند. چرا کمی جلوتر نرفته بود که دور زدن راحت‌تر ‏بود؟! موقعیت احمقانه‌ای بود. به لطف سنسورهای سپر جلو و عقب فیات 500 تا مرز کوبیدن به درهای ماشین‌های ‏عقب و جلو می‌رفت ولی تصادف نمی‌کرد. ‏

موقعیت آن‌جا دراماتیک شد که یک ماشین ازین طرف کوچه و یک ماشین از آن طرف کوچه آمدند و دو طرف ‏فیات 500 گیر کردند. پیرمرد راننده کوچه را بسته بود. دو تا ماشین‌ها چند بوق کوتاه زدند و بعد منتظر شدند. ‏

چند عابر پیاده آمدند و به موقعیت کمیکی که فیات 500 در آن گیر کرده بود نگاه کردند. یک پیرزن شروع کرد ‏به غر زدن. ولی هیچ کس عصبانی نشد. 2-3 نفر از عابران شروع کردند به فرمان دادن به پیرمرد برای این که ‏سریع‌تر دور بزند. ولی با 10 بار جلو عقب شدن هم فیات نمی‌توانست از آن مخمصه بیرون بیاید.‏

موقعیت کمیک‌تر شد. 4 تا موتور 1000 گنده با سرنشین‌های اسپورت و عشق سرعت و سیاه پوش سر و کله‌شان پیدا شد. ‏آن‌ها از موتورهای‌شان پیاده شدند و شاکی شدند که چرا کوچه بسته است. ولی هیچ کس با پیرمرد دعوا نکرد.‏

بعد از موتورسوارها یک دسته‌ی مذهبی از اهالی کلیسا به سردستگی کشیشی پیدا شدند و در ترافیک حاصل از ‏دور هزار فرمان فیات 500 گیر کردند. کشیش علامت را به پلیسی که آمده بود داد و رفت سراغ فیات 500 و ‏شروع کرد به فرمان دادن به پیرمرد. و مثل چی هم مراقب بود که پیرمرد یک وقت به ماشین جلویی و عقبی نزند ‏و نمالد...‏

قیامتی شده بود. ولی هیچ کس دعوا نمی‌کرد. پیرمرد اصرار داشت که در وحشتناک‌ترین موقعیت ممکن دور بزند ‏و بقیه همه می‌خندیدند و سعی می‌کردند که کمک کنند تا به هدفش برسد. بالاخره بعد از 30 -40 بار تلاش ‏پیرمرد موفق به دور زدن شد.‏

هیچ کس عصبانی نبود. همه برایش دست زدند. موتورسوارهای ترسناک به پیرمرد یک شاخه گل دادند... هیچ ‏کس با پیرمرد دیوانه دست به یقه نشد. همه سعی کردند او هر چه زودتر از آن مخمصه بیرون بیاید...‏

‏4-‏ مترو سوار شده بودم. خلوت بود. متروی خلوت جولانگاه دست‌فروش‌ها است. دستفروش‌های مترو بازاریاب‌های ‏خوبی هستند. می‌دانند که چه چیزی کی مشتری دارد. ماه مهر نزدیک است و پسر دست‌فروش دفتر 60 برگ و ‏‏100 برگ می‌فروخت. یک کیسه‌ی بزرگ دفتر داشت که به دنبال خودش می‌کشید و آرام تبلیغ می‌کرد. جوری ‏که وقتی از جلویم رد شد من نفهمیدم و حواسم از کتابی که می‌خواندم پرت نشد. یکهو دیدم صدای داد و بی‌داد ‏می‌آید. ردیف بعد از ما بود. پسر دست‌فروش ایستاده بود و نگاه می‌کرد فقط. صورتش قرمز شده بود. جوانکی که ‏نشسته بود داشت بهش فحش می‌داد.‏

‏-‏ گوساله، مگه کوری؟ هی می‌ری می‌یای هی این خورجینتو می‌زنی به پام بیدارم می‌کنی. ‏

صدایش را بالا برده بود و فحش می‌داد. ازین شاکی بود که چرا دست‌فروش او را از خواب ناز بیدار کرده است.‏

دست‌فروش زور می‌زد که چیزی نگوید. فقط گفت: خب سنگینه. بیا خودت بلند کن ببین می‌تونی...‏

جوانکی که نشسته بود دست بر دار نبود. بلند شد و کیسه‌ی دفترها را بلند کرد. پیدا بود که سنگین است. پیدا بود ‏که زور زد تا بلندشان کند. بلند کرد و بعد پرت کرد روی زمین.‏

پسر دست‌فروش باز هم چیزی نگفت. به ایستگاه رسیده بودیم. سریع پلاستیک سنگین دفترها را بلند کرد و از ‏قطار پیاده شد و رفت نشست روی صندلی ایستگاه...‏

‏5- ایرانی‌ها شبیه ایتالیایی‌ها نیستند. حس طنز ایتالیایی‌ها...‏

‏6-‏ دوای درد مرگ و میرهای جنگجویانه‌ی ایرانی‌ها در تصادفات رانندگی به نظرم خودروهای بدون سرنشین نیست. ‏ویدئوهای تد برای ما مثل فانتزی می‌مانند. یک دنیای خیالی دوست‌داشتنی را می‌سازند. فقط همین... به نظرم ‏خودروهای بدون سرنشین و بحث‌های اخلاقی بعد از آن فراتر از حد و حدود جامعه‌ی ایران است. ‏

به نظرم یک سری مقدمات وجود دارد که همان‌ها را هم بلد نیستیم. ‏

مهربانی از خصوصیات فطری نژاد آدمیزاد است. دوست داشتن هم‌نوع هم همین‌ طور... داستان ما سخت تر ازین حرف هاست و بدی اش این است که از بس مشکلات ابتدایی است، حل کردن شان و پیش بردن شان هیچ نکته ی دراماتیکی ندارد...

  • پیمان ..

ششششش

۲۹
مرداد

ازین دور تند بیهوده خوشم نمی‌آید. محمد می‌گوید خوب است، قشنگ است. ولی من خوش ندارم. مجال دوباره زندگی ‏کردن را ندارم. آخر شب‌ها فقط خواب است و حتی کتاب‌هایم را هم نمی‌توانم با دقت بخوانم. مجال فکر کردن را ندارم. ‏البته می‌دانم که توی زندگی‌ام هر وقت فکر کرده‌ام گند زده‌ام. زیاد نباید فکر کنم. ولی نقشه کشیدن خیلی مهم است. خود ‏را در موقعیتی تصور کردن خیلی مهم است. هر وقت خودم را در موقعیتی تصور کرده‌ام، چند وقت بعدش در آن موقعیت ‏بوده‌ام. خودم هم می‌دانم عجیب است. ولی این طوری بوده‌ است. ولی وقتی نمی‌توانی تصویر بسازی، وقت و مجالی برای ‏تصویر ساختن پیدا نمی‌کنی، حوادث فرمان را از دستت می‌دزدند. تصاویر ذهنی اگر نباشند، حوادث هستند که فرمان را در ‏دست می‌گیرند و این بدترین اتفاق ممکن است...‏

  • پیمان ..

چگال

۱۳
تیر

کیومیزو

کیومیزو نرم و راحت پیش می‌رفت. بزرگ‌ترین تفاوتش با سفیدبرفی برایم این بود که بقیه‌ی ماشین‌ها دیگر اذیتم نمی‌‏کردند. پژو‌ها و سمندهای پشت سر نوربالا نمی‌زدند و پرشیا‌ها و ال۹۰های جلویی اگر سرعتشان کمتر بود خودشان کنار ‏می رفتند. و من توی دلم می‌گفتم خاک بر سر همگیتان. آخر سرعتی که من می‌رفتم هیچ تغییری نکرده بود. ۱۲۰ تا ‏بیشتر نمی‌رفتم. کمتر هم نمی‌رفتم. با سفیدبرفی هم همین جوری بودم. فقط سفیدبرفی به جرم پراید بودن انگار حق ‏نداشت جلوی یک سمندو باشد. یا یک ۴۰۵ لش زورش می‌آمد از سر راهش کنار برود. ولی این ‏پیرمرد ژاپنی با ظاهر جوانش احترامی داشت که سفیدبرفی با تمام تردی و تازگی‌اش نداشت. ‏

در کمتر از یک روز۱۰۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و خسته بودم و نبودم. کیومیزو همچون کشتی در یک دریای بی‌موج پیش می‌رفت ‏و خسته نمی‌کرد آدم را. ولی غمگین بودم. از فشردگی روز غمگین بودم. ذهنم در و بی‌در تصاویر را به یاد می‌آورد و بعد ‏یک آخرش که چه، دنبال چی بودی، دنبال چی هستی بیخ گلویم را می‌گرفت و کاری نمی‌توانستم بکنم. ‏

آخر آن جاده‌ی پرپیچ و خم جنگلی به جاده‌ی خاکی رسیده بود. بعد از جنگل انبوه با سبزهای درخشان و کندوهای عسل، ‏جاده از مهی غلیظ در ارتفاعات گذشته بود و به خاکی رسیده بود. چند کیلومتری در خاکی رفته بودیم و سر پیچی ایستاده ‏بودیم به تماشای دشت سبزی که تا جنگل‌ها زیر پایمان پهن شده بود. هر چند دقیقه ماشینی می‌آمد. صد متر پایین‌تر ‏پرایدی را نگاه کردیم که به زور بالا می‌آمد. سرنشین‌هایش را پیاده کرده بود و هلش می‌دادند تا از سربالایی‌ها بکشد ‏بالا. مشکل از پراید بودنش نبود که نمی‌توانست تیزی سربالایی جاده خاکی را بکشد بالا. مشکل از کلاچ ضعیفش بود که ‏تعمیر لازم بود. ۳ نفر بودند. راننده مردی جوان، ۲ نفر دیگر یک دختر و پسر هم سن خودم. ۲ نفری هل می‌دادند. به ما که ‏رسید بهش گفتیم که آن ۲ نفر را علی الحساب بنشان روی کاپوت ماشین. جلوی ماشین اگر سنگین باشد دیگر بکس باد ‏نمی کند. خواستم سربالایی تیز‌تر بعدی را نشانش بدهم و بگویم کجا می‌خواهی بروی با این کلاچ ویران؟ اما بعدش گفتم ‏همه که مثل تو محتاط نیستند. دیوانگی لازم است خب. بعد به این فکر کردم که این جاده خاکی بعد‌ها برایشان خاطره می‌‏شود. بعد‌ها آن هل دادن ۲ نفره برای آن دختر و پسر موجی از یادهای شیرین می‌شود... ‏

فقط راه رفته بودیم. فقط سربالایی‌ها را کشیده بودم بالا و هر چند ده دقیقه یک بار ایستاده بودم و عکسی گرفته بودم و ‏دوباره راه افتاده بودم و رفته بودم و برگشته بودم. پیاده روی نکردم. وارد هیچ کدام از فرعی‌های خاکی نشدم که ببینم به ‏چه دنیای عجیبی راه پیدا می‌کنند. توی خنکای ارتفاعات لش نکردم. دراز نکشیدم. فکر نکردم. توی خودم فرو نرفتم. ‏تصمیم‌های بزرگ نگرفتم. وقت نشد. وقت کم بود و دیدنی‌ها آن قدر بود که نمی‌شد بی‌خیالشان شد. خیلی وقت است ‏که این جوری شده‌ام. درصد زیادی از زمان‌های هفته‌ام به کارهای پست می‌گذرد (روزی ۸ ساعت کار بیهوده برای ‏چندرغاز پول، روزی ۳ساعت رفت و آمد در شهر، روزی ۸ ساعت خواب سیری ناپذیر...) و دقیقا لحظه‌هایی که دقیقه‌هایم ‏پربار می‌شوند، آن قدر کم‌اند که مجبور می‌شوم فقط چگالیشان را زیاد کنم. فقط تا می‌توانم با سرعت بیشتری برانم، با ‏سرعت بیشتری به جاهای دور بروم، با سرعت بیشتر تصاویر را ذخیره کنم، و با سرعت بیشتری وقت نکنم که ازین تصاویر ‏و ازین لحظه‌ها استفاده کنم... ‏

کنار جاده ایستاده بودیم و به گاوهای‌‌ رها در جاده نگاه می‌کردیم. گاو‌ها ترسو بودند. به سمتشان که می‌رفتم از من می‌‏رمیدند. ایستاده بودیم و به کلبه‌های چوبی در دامنه‌ی کوه‌ها نگاه می‌کردیم، که آن ۴۰۵ از جلوی ما رد شد. توی جاده ‏هم دیده بودمش. ازش سبقت گرفته بودم. آرام می‌راند. خانمی که کنار راننده نشسته بود،‌‌ رها بود. مو‌هایش طلایی بود و ‏پوستش سفید. شالش روی گردنش افتاده بود و به باز‌ترین شکل ممکن روی صندلی جلو نشسته بود. دستش را از پنجره ‏بیرون انداخته بود و باد به آرامی از توی آستین مانتوی فیروزه ای‌اش توی تنش می‌پیچید. حالت مغرورانه‌ی عجیبی ‏داشت. از آن حالت‌ها که من زیبا‌ترین زن جهانم و دنیا باید بیاید قوزک پای من را بلیسید، انگار که همه‌ی عالم و آدم در ‏خدمتش هستند و باید باشند، انگار که آن پسرک راننده هم نوکری بیش برای بیشتر کردن لذت‌های او نیست... یاد دیزی ‏و گتسبی بزرگ افتادم. و نمی‌دانم چرا باز هم غمگین شدم... ‏

کیومیزو آرام و روان پیش می‌رفت. در کمتر از ۲۴ ساعت ۱۲۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و باید صبح شنبه بدو می‌رفتم سک ‏سک می‌کردم. خیل کارهای ناکرده و مانده، خیل خلاقیت‌های فراموش شده، خیل کتاب‌های نخوانده، خیل حرف‌های گفته ‏نشده و نوشته نشده، خیل‌‌ رها بودن‌ها و نبودن ها بهم فشار می‌آوردند... ‏

  • پیمان ..

من عکاس جمع بودم. من همانی بودم که بدون کادر گرفتن فرت و فرت عکس می‌گرفتم. همانی بودم که حرفی نداشتم و ‏دوست داشتم فقط ثبت کنم، عکس‌هایی بیندازم که بعدها دل را بفشارد و تنگش کند. و تصویرها... راستش تصویرها هیچ کدام ‏آنی نیستند که در حافظه‌ی دوربین ثبت شده‌اند... ‏

عبور شورولت نُوای تر و تمیزی از کنارمان. بزرگراه خلوت است و من آرام می‌رانم و می‌دانم که احتمالا آخرین باری است که ‏حداقل در ایران، کنار هم می‌نشینیم و رهسپار شرق تهران می‌شویم. اشاره می‌دهد و می‌گوید: کشته‌ مرده‌ی پلاک ‏آمریکایی‌شم... دستش می‌خورد به چتر کاغذی گوشه‌ی پنجره. همانی که توی دریچه‌ی بخاری جاسازش کرده‌ام. چتر کاغذی ‏می‌افتد کف ماشین. می‌گوید: چی بود؟ می‌گویم: چتر یادگاری بود. از 6 ماه پیش که یک شب چند نفری رفتیم ویتامینه‌ خوردیم ‏و بستنی‌فروش محض خودشیرینی چتر کاغذی رنگی گذاشته بود لای بستنی‌. می‌گوید: به هر حال کمرم درد می‌کنه، نمی‌تونم ‏برش دارم الان. می‌گویم: لامشکل. چمدونه می‌خوای چه کنی؟ می‌گوید: یه پسره رو اون‌جا گیر آوردم بیاد فرودگاه دنبالم. تو ‏فیس‌بوک رفیق مشترک‌مان حسین بود. احتمالا ازین بسیجی‌هاست. رفیق حسینه دیگه. باهاش که چت کردم چند بار هر دفعه ‏آخر کار می‌گه یا علی. خنده می‌زنم. می‌گویم: خوبه. می‌ری یه جا که دیگه دخترهای شهرش هوس‌انگیز نیستن. اگرم باشن در ‏خدمتن دیگه. خنده می‌زند. معصوم شده است. دیگر از هیچ چیزی غر نمی‌زند...‏

زیر پل پارک وی خبری نیست. هیچ سماوری و هیچ لبوفروش و باقالی فروشی توی سرما زیر پل و کنار ایستگاه تاکسی‌ها ‏نایستاده. بهنام جلوتر ایستاده. می‌رانم کنار ماشینش و قشنگ نیمی از خیابان را می‌گیریم. پشت‌نوشته‌ی ماشینم خوانا نیست. با ‏فونت تیتر بنرش را چاپ کرده‌ام و چسبانده‌ام به پشت شیشه عقب. باید فونت نستعلیق انتخاب می‌کردم. ولی پشت نوشته‌ی ‏ماشینم را دوست دارم. همان چیزی است که یادم می‌آورد همه چیز مسخره و پوچ است... ماشین‌هایی که رد می‌شوند از کنارمان ‏بوق نمی‌زنند که چرا نصف راه را بسته‌اید. باید تصمیم بگیریم. می‌خواستیم توی هوای سرد زمستان آلوده‌ی تهران چای بزنیم. ‏نیستند. چه کنیم؟ برویم تجریش. می‌رانیم سمت تجریش. ولیعصر خلوت و نورانی است. نورهایی که از کف خیابان تابیده‌اند تا ‏به بلندای چنارها. آرام و بی‌صدا می‌رویم تا تجریش. و بعد روبه‌روی کافه لمیز می‌ایستیم. حال تو رفتن نداریم. هنوز همان اراذل ‏اوباش مکانیک دانشکده فنی هستیم. بچه‌های همان نرکده که رام نشده‌ایم و زنی توی زندگی‌مان نیست. می‌ایستیم کنار خیابان ‏و چای می‌خوریم و شر و ور می‌گوییم و بعد نوبت عکس‌های دو نفره در بی‌تناسب‌ترین پس زمینه‌ی ممکن می‌شود. عکس‌های ‏تک تک ما با حضور ام اچ ام... این‌جا را دوربین ثبت کرده. ‏

صبحش آخرین جلسه‌ی کلاس بود. استاد که کلاس را تمام کرد خودش گفت بچه‌ها بیاید با هم عکس یادگاری بندازیم. پشت ‏بندش گفت: شما نخبه‌های این مملکت‌اید. چند سال دیگر یه کاره‌ای می‌شید. من عکس با شما داشته باشم که بعدا به شما بگم ‏ما با هم کلاس داشتیم و این حرف‌ها. تواضعش فوق‌العاده بود. ‏

وقتی از لاین وسط می‌راندم نمی‌دانم چرا یکهو یاد آن دفعه افتادم که او راننده بود. از فرودگاه امام برمی‌گشتیم. بدرقه‌ی صادق ‏بود. زود رسیده بودیم فرودگاه. از خود صادق زودتر. ساعت 4 صبح رسیده بودیم فرودگاه. توی محوطه‌ی فرودگاه و پارکینگ ‏با هم راه رفته بودیم و بعد صادق را پرانده بودیم و داشتیم برمی‌گشتیم. نمی‌دانم چرا توی فرودگاه از دیدن اشک مادر صادق ‏احساسی شده بودم و من هم گریه‌ام گرفته بود. او هم همین‌طور بود. داشتیم به سمت تهران و طلوع آفتاب حرکت می‌کردیم. از ‏آن صبح‌ها بود که از اتوبان قم-تهران هم تهران و کوهپایه‌هایش معلوم بود و هم کوه بزرگ دماوند، همچون روحی بر آن ‏درندشت وحشی. یکهو شروع کرده بودم از گفتن از سال‌های طی شده. از سال‌های مزخرف طی شده. از عمری که توی دانشکده ‏مکانیک گذرانده بودیم. از حالت شکست‌خورده‌مان. ازین که نشد آن چیزی که باید می‌شد و بازنده‌ی بازی شده بودیم. ‏نمره‌های بدی که دست و بال‌مان را بستند. از 88 و قصه‌هایش. از انجمن اسلامی و قصه‌هایش. از درس‌ها... یکهو یادم آمد سر ‏درس نیروگاه‌های حرارتی، ما یک تیم چهار نفره بودیم که بهترین ارائه‌ی کلاس را برگزار کردیم. یک تیم چهارنفره که برای ‏آن ارائه حسابی زحمت کشیده بودیم. 2هفته هر روز تا 8 شب می‌ماندیم دانشگاه تا راست و ریسش کنیم. یادم آمد که ‏اسلایدهای ارائه‌مان را هنوز دارم... آن روز توی اتوبان قم-تهران از آن جمع چهارنفره ما دو نفر مانده بودیم. محمد را سال ‏پیشش راهی کرده بودیم و صادق را هم آن سحرگاه راهی کرده بودیم و وقتی داشتم از بزرگراه می‌راندم، یادم آمد که از آن ‏جمع چهار نفره فقط من مانده‌ام.‏

@@@

من را نشناخت. بهش حق هم دادم که نشناسدم. اصلا به شخص آدم‌ها نگاه نمی‌کرد. آن قدر شلوغ بود که نمی‌توانست به ‏شخص آدم‌ها نگاه کند. فقط دست می‌داد و تسلیت‌ها را با حالتی خسته می‌پذیرفت. تمام روستاهای اطراف خبر داشتند و مراسم ‏شلوغ بود. ما راه را اشتباه رفته بودیم. یک روستا 20 کیلومتر آن طرف‌تر سر در آورده بودیم. ولی وقتی گفتیم ختم، گفتند ‏آهان باید می‌رفتید آن یکی روستا. راه را اشتباه آمدید. و آخرهای مراسم رسیده بودیم.‏

همسایه‌مان بودند. همسایه‌ی 18 سال پیش‌مان. 2 سال با هم همسایه بودیم و 2 سال هر روز صبح با هم می‌رفتیم مدرسه. ‏مدرسه از خانه‌ دور بود. باید دو تا سربالایی با شیب 45 درجه را هر روز بالا می‌رفتیم و 2کیلومتری راه می‌رفتیم. من سوم ابتدایی ‏بودم و او تازه رفته بود کلاس اول دبستان. صبح‌های زمستان سرد بود و پوست دست هر دوی مان از سرما می‌ترکید و خونین ‏می‌شد. ولی می‌رفتیم مدرسه... همسایه‌ی طبقه‌ بالایی ما بودند. پدرش راننده‌ی تریلی بود. تازه بعد از سال‌ها فهمیدم که چرا ته ‏ذهنم راننده تریلی‌ها از دکترها و مهندس‌ها آدم‌های باشرف‌تری هستند. پدرش مهربان بود. با من مثل مردها دست می‌داد. ‏برای پسرهای 9 تا 16 ساله هیچ چیز لذت بخش‌تر ازین نیست که باهاشان مثل مردها دست بدهند. و وقتی دیروز مامان گفت ‏که پدرش از دنیا رفته جا خوردم. می‌دانستیم که پدرش مریض شده. نمی‌دانستیم که چرا مریض شده. دورادور خبر داشتیم که ‏مریضی عصبی گرفته است. دورادور حتا خبر داشتم که او دارد خرج خانواده را می‌دهد. درس می‌خواند و کار می‌کند و می‌دانستیم ‏که پدرش به خاطر مریضی زود بازنشسته شده و حقوق  از کارافتادگی کفاف زندگی‌شان را نمی‌دهد. و امروز رفتیم مراسم ختم. ‏مامانش مامانم را می‌شناخت. ما هیچ کس را نمی‌شناختیم. هیچ کس هم ما را نمی‌شناخت. فقط رفتیم توی مسجد و تسلیت گفتیم. ‏پدرش هم‌سن پدر من بود... و راستش بعد از 18 سال شناختمش. چهره‌اش تغییر نکرده بود. چهره‌ی من؟!... خب حواسش ‏نبود. بعد می‌رفتم چه آشنایی‌ای می‌دادم آخر؟ نمی‌دانم. مراسم هفتم برگزار نمی‌شد. غروب جمعه‌ی زمستان بود و روستا شلوغ ‏بود و فقط دیدم که پدرش نیست و خودش است و مادرش و برادر کوچک‌ترش.‏

توی راه مامان گفت، مادرش رتبه‌ی دو رقمی کنکور تجربی را آورده بود. 25 سال پیش. آن سال‌ها که کنکور قبول شدن کار هر ‏کسی نبود. ولی نگذاشته بودند برود دانشگاه. دیپلمش را گرفته بود و گفته بودند که باید شوهر کنی. می‌توانست پزشکی ‏دانشگاه تهران قبول شود آن سال‌ها... گفتم چه حیف.‏

@@@

جلوی بستنی‌فروشی می‌ایستیم. می‌روم سفارش می‌دهم. چند دقیقه طول می‌کشد. برای خودم قدم‌رو می‌روم. چانه‌ام را فرو می‌کنم ‏توی یقه‌ی کاپشنم و قدم‌رو می‌روم. احساس پوچی می‌کنم. الان با هم‌دیگر بستنی می‌خوریم خوب می‌شوم. نه... ‏

به مرد و زن جوانی که آن طرف ایستاده‌اند نگاه می‌کنم. زن لاک زرشکی زده و برای مرد آرایش کرده. از من دورند. دلم ‏می‌خواهد همان لحظه به میثم زنگ بزنم بگویم من خَرَم میثم. می‌دونی چه قدر خَرَم؟ یه دنیا خَرَم. همان‌طور چانه در یقه می‌روم ‏تکیه می‌دهم به ماشین و منتظر می‌مانم. روبه‌روی‌مان یک 206 پارک می‌کند. دختری که موهای انبوهش عرض شانه‌اش را ‏طلایی کرده است پیاده می‌شود و می‌رود سفارش می‌دهد و برمی‌گردد. بلند می‌گوید محسن. بابام برمی‌گردد نگاهش می‌کند. ‏پسر توی 206 هم نگاهش می‌کند. می‌رسد کنار ماشین و به پسر می‌گوید: محسن تخمات یخ نکنه یه وقت. نمی‌خوای پیاده ‏شی؟ ‏

بابام من را نگاه می‌کند. من او را نگاه می‌کنم. یک جمله‌ی مشترک توی ذهن‌مان نقش می‌بندد.‏


  • پیمان ..

....

۰۵
آذر

بدیش این جاست که یکهو احساس برهنه بودن می‌کنی. یکهو می‌بینی هیچ خیال و رویایی نیست که آن را همچون شنل زورو روی ‏شانه‌هایت بیندازی و بجنگی و انگارت نباشد. چشم‌هایت می‌بیند، اما دیگر ذهنت با خیال‌های او نمی‌تواند آرامت کند. یکهو می‌بینی ‏زود زود مریض می‌شوی. زود زود می‌رنجی. زود زود کنار گذاشته می‌شوی و یکهو می‌بینی واقعا نمی‌توانی کسی را همراه خودت کنی ‏و یکهو می‌بینی همراه کسی نیستی و هوای سنگین آذرماه آن قدر ناگهانی حجم سینه‌هایت را تنگ می‌کند که نمی‌توانی به هیچ روندی، ‏به هیچ ترتیبی، به هیچ چه شد که آن شدی فکر کنی و فقط راه می‌روی و فراموش می‌کنی که دارد گلویت می‌سوزد و فراموش نمی‌کنی ‏که داری از چپ و راست زخم می‌خوری و فقط ازین که نمی‌توانی بگویی خفه‌قان می‌گیری.‏

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۳
  • ۵۶۲ نمایش
  • پیمان ..

باران که بارید ایستادم دم پنجره. پنجره را باز کردم و نگاه کردم به ریزش باران بر برکه‌های کوچک روی سقف خانه‌ها و روی آسفالت کوچه. آخرین جمعه‌ی تابستان هم به آرامی داشت سپری می‌شد. کمی که باران آرام شد اول زن و شوهر همسایه‌ی روبه‌رویی زدند از خانه بیرون. چتر را باز کردند و از عصر جمعه‌ی خانه‌شان فرار کردند. بعد یکی یکی ماشین‌های کوچه روشن شدند و برف‌پاک‌کن‌ها غیژ غیژ خداحافظی کردند و رفتند. آخرسر هم پیرمرد خانه‌ی روبه‌رویی بود که از دلگیری جمعه جدا شد و رفت.

ماندم همان جا مات و مبهوت و به خیلی چیزها فکر کردم. مثلا به تفکیک ناپذیر بودن زندگی‌ام فکر کردم. قله‌های زندگی‌ام اصلا یادم نمی‌آمد. دره‌ها و نقطه‌های حضیض هم همین‌طور. آدم‌ها این‌جوری‌اند: سال‌های زندگی‌شان را مقطع مقطع می‌کنند. زندگی‌شان یک پلکان بزرگ است به سوی اوج و تعالی. و هر چند پله یک پاگرد وجود دارد. چیزی که یادشان می‌ماند و در آن جشن می‌گیرند و نفسی چاق می‌کنند و عکسی به یادگار می‌اندازند. ولی من چیزی یادم نبود. مثلا به 17 سالگی‌ام فکر کردم. چیزی یادم نمی‌آمد. حادثه‌ای اتفاق نیفتاده بود. مگر می‌شود حادثه‌ای اتفاق نیفتاده باشد؟ اتفاق افتاده بود. مطمئنم که افتاده بود. ولی یادم نمی‌آمد. چون دوست داشتم که برایم مهم نباشد. چون دوست داشتم از همگان پنهان کنم و پلکانم پاگرد نداشته باشد. اصلا دوست نداشتم پلکانی وجود داشته باشد. به باران نگاه کردم و به ذهنم فشار آوردم. 

زمان پیوسته است یا گسسته و دندانه دندانه؟ صحرا نبود. صحرا چند ماه است که هست و نیست و 1 سال است که آمده است و قبلش نبوده. این یک پاگرد است؟ مثل خط نقطه‌چین محل عملیات بانکی قبض‌های آب و برق و گاز است؟ جایی که می‌شود از آن‌جا به راحتی زندگی را به چند تکه‌ی جدا از هم تقسیم کرد؟ چطور؟ 

من از 17 سالگی‌ام هیچ تصویری نداشتم. از 18سالگی‌ام همین‌طور. به مهمانی دیشب فکر کردم. شنیدن این‌که یکی از فامیل‌های دور به مناسبت پذیرفته شدن دخترش در دانشگاه تهران کل فامیل را مهمان کرده و الخ. برای من مهم نبود زیاد. مهم بود آن زمان شاید. ولی دوست نداشتم پاگرد باشد. دوست نداشتم پاگرد داشته باشم... از همان اول هم مشکل داشتم. با رشد و ترقی و توسعه مشکل داشتم. می‌دویدم. می‌توانستم بدوم. از همه زودتر سک سک می‌کردم. ولی در تمام لحظه‌های دویدن می‌دانستم که دویدن بیهوده است. و همین باعث می‌شد که سک سک کردن لذت‌بخش نباشد. یک پیروزی تمام عیار نباشد... یک پیروزی قاطع نباشد... حس کردم از 26سالگی‌ام هم تصویری نخواهم داشت... شاید اگر فشار بیاورم... شاید اگر دست به قلم شوم خیلی چیزها ردیف شوند...

اما نمی‌توانستم بنویسم. واقعا کلمه‌ای برای روایت نمی‌آمد. دم پنجره ایستاده بودم و حس می‌کردم در آغوش گرفتن زندگی گذشته‌ام،‌سالیان گذشته از زندگی‌ام، اصلا در آغوش گرفتن تابستانی که بر من گذشت فراتر از عرض شانه‌ها و پهنای آغوشم است. می‌دانستم می‌دیدم که تجربه‌ای کسب نکرده‌ام. کاری نکرده‌ام. چیزی برای تعریف کردن نیست. با آدم‌های زیادی هم صحبت نشده‌ام. اصلا با آدم‌ها حرف نزده‌ام. یک سکوت ممتد بوده‌ام. ولی وقتی می‌خواستم در آخرین عصر تابستان زندگی‌ام را در آغوش بگیرم نمی‌شد. زندگی از من فرار می‌کرد. جا نمی‌شد. بزرگ‌تر و لیزتر و خالی‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم...

مهم نبود. چیز مهمی پیدا نمی‌شد. دلم می‌خواست چیزی بنویسم. مثلا "قصه‌ی مردی که مهم" نبود یا همچه چیزی. ولی نمی‌شد. آخرین عصر تابستان سنگین‌تر و غیرقابل دسترس‌تر ازین حرف‌ها بود...

و تا از پنجره جدا شدم دیدم که شب آمده است. آدم‌هایی که پلکان منظمی دارند، آدم‌هایی که به راحتی می‌توانند زمان‌های زندگی‌شان را تا بزنند و از نقطه‌چین‌ها ببرند و آن را تکه تکه روایت کنند چراغ‌ها را روشن کرده بودند...


  • پیمان ..

دره ی اکبر

۱۲
ارديبهشت

به پسرم چه بگویم؟ وقتی قدش دارد به صورت رشد نمایی بلند می‌شود و پشت لبش دارد سبز می‌شود، ولی هنوز نشسته دارد پلی‌استیشن بازی می‌کند چه بگویم؟ بگویم: بچه تو شاشت کف کرده. من دیگه نباید بهت بگم بسه که. از همین جا ها شروع کنم؟ از همین اصطلاح‌های کوچه بازاری؟ "شاشت کف کرده" تا آن موقع جزء اصطلاح‌های کوچه بازاری باقی می‌ماند؟ بار اول چشم‌هاش حتم گشاد می‌شود و دهانش باز می‌ماند که بابام چه لاتی است. ولی از بار سوم چهارم پنجم چه؟ یک‌دفعه برگردد بهم بگوید بابا دیشب با مامان چی کار کردی آخه چه بگویم دیگر؟

اصلا چیزی نگویم؟ بگذارم خودش تجربه کند؟ خودش بفهمد؟ خودش از هم سن و سال‌هاش یاد بگیرد؟ سرم را گول بمالم که توی مدرسه به‌شان یاد می‌دهند؟ چی را یاد می‌دهند؟ به سکوت طی کنم و به بی‌خیالی بزنم و بگذارم که توی اتاقش برای خودش جهاد اکبر کند؟ کاری که بابام باهام کرد و بعدها فهمیدم که بیشتر باباها همین‌طور طی کرده‌اند؟

خودش را به در و دیوار می‌مالد. از نیروی عظیمی که باعث می‌شود آن فکرهای لخت به سرش بزنند چیزی نمی‌داند. اصلا نمی‌داند که چه کار باید بکند؟ فقط خودش را به در و دیوار می‌زند. فقط هر جوری شده خیال زنی را در سرش مجسم می‌کند. عکسی عکس‌هایی یا فیلمی از کامپیوتر گیر می‌آورد و خودش را به در و دیوار و تشک و متکا و صندلی و لای پتوها و لحاف‌های چیده شده و هر حفره‌ی نرمی که پیدا کند می‌زند تا که خلاص شود و بعد می‌فهمد که گناه‌کار است. 

توی مدرسه بهش یاد می‌دهند. برایش کتاب گناه‌های کبیره‌ی آیت‌الله دستغیب را سر کلاس بلندخوانی می‌کنند و او مثل سگ به خودش می‌لرزد که اهل گناه کبیره است. سر زنگ‌های دینی خدا و پیغمبر و جهان آخرت و بهشت را برایش ردیف می‌کنند و بهشت برین... جایی که پاداش اهل تقوا است. یکهو توبه می‌کند. او گناه‌کارترین آدم روی زمین است و توبه می‌کند. 1هفته، 2هفته، 3هفته، 4هفته، 5هفته، 6هفته. 6هفته مثل کورها از مدرسه برمی‌گردد خانه و می‌رود مدرسه. نه به بالا نگاه می‌کند که چشم و ابروی زنی جذبش کند و نه به پایین نگاه می‌کند که پاهای خوش انحنای زنی حواسش را پرت کند. به خودش فحش می‌دهد که چرا آن بدن لعنتی همه جایش جذاب است. از بس بهشت و خدا و گناه کبیره توی سرش تکرار شده که نمی‌تواند بپرسد که چرا همچه چیز جذابی را باید نگاه نکنم؟ سر هفته‌ی هفتم دیگر نمی‌تواند. نمی‌داند که چه کار باید بکند. توبه‌اش را از یاد می‌برد. به جنون لحظه‌ای می‌رسد و دوباره... توبه شکسته. اراده نداشته. نتوانسته. دوباره گناه کبیره کرده. وااای. واااای.

خرد و خمیر از باختن در جنگی درونی، خرد و خمیر از شکستی عظیم در جهاد اکبر می‌رود مدرسه. این بار معلم درس آمادگی دفاعی‌اش شروع می‌کند. بچه‌ها با خودتان ور نروید. آب حیات شما از یک چشمه در فلان ناحیه از بدن‌تان می‌جوشد. وقتی شما ور می‌روید آب آن چشمه به زور خالی می‌شود و چشمه باید زور بزند که دوباره پر شود و به تدریج ظرف چشمه کوچک و کوچک‌تر می‌شود و یکهو می‌بینید که چشمه خشک شده است. یکهو موقع زن گرفتن‌تان می‌شود و می‌بینید که چشمه‌تان خشک شده است و نمی‌توانید. تا موقع ازدواج صبر کنید.

تصمیم می‌گیرد که تا موقع ازدواج صبر کند. ولی نمی‌شود. نمی‌تواند. آن نیروی لعنتی، آن خیال‌های پریشان قوی‌تر از هر چیزی آشفته و پریشانش می‌کنند. وامی‌دارندش که دلش دختر همسایه را بخواهد. همو که صبح تا ته کوچه سایه به سایه‌ی هم می‌روند تا هر کدام‌شان به مدرسه‌شان برسند. ولی لعنت به دیلاقی و کریه بودن آن روزها. دختر همسایه پاشنه‌ی کفشش هم حسابش نمی‌کند. مثل جوجه‌ی تازه از تخم درآمده می‌ماند و برای چه باید دختر به آن تر و تازگی او را به کفشش حساب کند؟ فاحشه‌های سر خیابان چطورند؟ به فکرش می‌زند که یک روز که من و مادرش خانه نیستیم فاحشه به خانه بیاورد و صیغه کند و این قدر گناه نکند. مطمئنم که به سرش می‌زند و بدبختی چند برابری را تجربه می‌کند. هنوز دهانش بوی شیر می‌دهد و هیچ فاحشه‌ای او را آدم بزرگ حساب نمی‌کند و او هیچ پولی ندارد که فاحشه‌ها آدم حسابش کنند. دوباره شروع می‌کند. دوباره در جهاد اکبر شکست می‌خورد. دوباره حسی از گناه و ناپاکی تمام وجودش را در برمی‌گیرد. من چه بگویمش؟ دستش را بگیرم بگویم take it easy, boy ؟

می‌توانم؟

یک کیسه یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی‌ام را از انباری خانه بکشم بیرون بگویم، پسر هر حسی که داری تو رو خدا احساس گناه نداشته باش؟

 می‌توانم؟ 

وا بدارمش که یادداشت‌های روزانه‌ی نوجوانی من را بخواند و بفهمد که یک نوجوانی گناه یعنی چه؟ یک دوره از زندگی را زیر سایه‌ی یک ناتوانی خیالی سر کردن را بهش نشان بدهم؟ بگویم رنج یعنی چه؟ تمام ابرهای سیاهی را که آن‌ها برایم ساختند نشانش بدهم و بگویم خودت را اذیت نکن؟ بگویم دروغگو بودند؟ بگویم دروغگو هستند؟ بگویم تو در قرن 14زندگی می‌کنی و نمی‌توانی به قوانین قرن اول و دوم پای‌بند بمانی؟ بگویم از خودشان درآورده‌اند؟

می‌توانم؟

نمی‌دانم. شاید باید از افسردگی برایش حرف بزنم. بگویم که افسردگی 7طبقه دارد. زیرین‌‌ترین طبقه‌ی آن درک نام دارد و آن جایی است که تو هیچ چیزی نمی‌خواهی. نه حوصله‌ی چیزی را داری، نه خیال چیزی به سرت می‌زند. نه چیزی به شوقت می‌آورد و نه امید داری که اتفاق بهتری بیفتد. بعد برایش از طبقات بالاتر صحبت می‌کنم. از سیاه‌چاله‌ی درون خودم صحبت می‌کنم و می‌گویم که پسر تو افسرده‌ترین پدر دنیا رو داری که به همه‌ی 7طبقه‌ی افسردگی سر زده و حالا داره بهت می‌گه که وقتی دلت می‌خواد، وقتی خیال‌های رنگی به سرت می‌زنه تو گناه‌کار نیستی. تو سالمی. تو افسرده نیستی. تا وقتی که دلت می‌خواد هیچ وقت به طبقات پایین افسردگی سقوط نمی‌کنی. 

ولی می‌توانم؟

مطمئنا یک دره بین ما فاصله خواهد بود. 

یک دره که فقط با سکوت سعی می‌کنیم که درش سقوط نکنیم. هم او. و هم من. 

او دارد دیلاق می‌شود و دره‌ی بین‌ ما بزرگ و بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شود. او روی لبه‌ی کوه خودش حرکت می‌کند و از ترس به خودش می‌لرزد و من با این که می‌دانم که دارد می‌ترسد روی لبه‌ی کوه خودم حرکت می‌کنم و فقط او را نگاه می‌کنم. و لعنت می‌فرستم به این دره‌ی لعنتی که بین همه‌ی پدرها و پسرها وجود دارد.

می‌توانم از آن دره بپرم و پرواز کنم؟

نمی‌دانم.

  • پیمان ..

این‌که روز آخر تعطیلات عید به عصر جمعه بربخوری، ته گرفتاری است. از یک طرف زمان به سرعت می‌گذرد و تعطیلات مثل دانه‌های آخر ساعت شنی با سرعتی بیشتر حرکت می‌کند و از آن طرف لختی و سنگینی عصر جمعه خر گلویت را گرفته و نمی‌گذارد هیچ کاری بکنی. تنها شده‌ایم. صبح خاله و رضا و وحید و مجید سوار اتوبوس شدند رفتند ولایت‌شان. 2ساعت پیش هم آرش و اسماعیل خداحافظی کردند و رفتند. آرش دلش نمی‌آمد برود. می‌گفت چه عجله‌ایست؟ اسماعیل می‌گفت بلیط گرفته‌ایم و اتوبوس‌های آرژانتین سر وقت حرکت می‌کنند. خداحافظی کردیم و آن‌ها هم رفتند. و خانه یکهو خلوت شد. 

ازین که فردا باید بروم دانشگاه غمم گرفته. ایمیل پیک شادی درس برنامه‌ریزی تصادفی هم آمده. استاد گرامی خیلی راسخ ایمیل فرستاده که: "با سلام، پیرو ایمیل قبلی مبنی بر امکان ارسال تمارین سری اول به ایمیل اینجانب بدینوسیله آدرس ایمیل درس برای ارسال تمارین اعلام می گردد. بنابراین از ارسال تمارین به  ایمیل اینجانب خودداری نمایید و حتما پس از ارسال به آدرس فوق تاییدیه دریافت بگیرید." هیچ کدام از تمرین‌ها را ننوشته‌ام. روز اول عید ایمیل فرستاده بود که تمرین فلان و فلان و فلان را حل کن. انداختم پس گوش که بعد از مسافرت می‌نویسم. بعد از مسافرت هم مهمان‌ها آمدند و گفتم بعد از مهمان‌ها می‌نویسم و حالا عصر جمعه شده و مهمان‌ها همه رفته‌اند و من تمرین آن درس لعنتی را بنویسم؟! حوصله‌ی کلاس رفتن و درس‌ها را ندارم و نمی‌دانم چه‌طور باید وارد سال 1394 بشوم... ایمیل حامد هم قبلش آمده بود که پاورپوینت‌های ارائه‌ات را آماده کن. این یکی کمی، خیلی کم پول تویش دارد. ولی باز هم حوصله‌اش را ندارم. چرا باید برای پول درآوردن این‌قدر زحمت کشید آخر؟ یعنی هستند آدم‌هایی که برای‌شان پول در آوردن به راحتی و لذت آوری و شادی بخشی یک مسافرت دور باشد؟ 94 سالی است که باید پول در آورد. به هر قیمتی شده. این را توی دفترچه‌ی جدیدم ( که مثل دفترچه‌ی قرمز قبلی‌ام کوچک نیست) نوشته‌ام و مانده‌ام که چطور به آن عمل کنم. 

خبرهای سایت‌ها و فیس‌بوق را بالاپایین می‌کنم. فیلم‌های استقبال از محمدجواد ظریف و تحلیل‌ها در مورد آشتی ایران با دنیا و موفقیت مذاکرات هسته‌ای و رفع تحریم‌ها. پست‌های پر از احساسات دوستان فیس‌بوقی. رد دادم و به این فکر کردم که چه‌قدر زندگی من بعد از این تفاوت پیدا خواهد کرد؟ آن‌هایی که دیشب جمع شده‌اند جلوی سردر باغ ملی توی خیابان امام خمینی و شعر "سر اومد زمستون" را هم‌خوانی کرده‌اند و فیلمش را توی فیس‌بوق گذاشته‌اند، چه‌قدر آدم‌های باحال و دوری هستند... بعد ازین چه تغییری خواهم داشت؟ می‌توانم به اندازه‌ی نیازهایم پول دربیاورم؟ می‌توانم لذت‌های بیشتری از زندگی را بچشم؟ می‌توانم رهاتر و آزادتر و کم‌تر محافظه‌کارانه‌تر زندگی کنم؟ می‌توانم از زندگی توی تهران کمتر آزار ببینم؟ می‌توانم تن زنی پاک را لمس کنم؟

دلم خواست به کسی زنگ بزنم. حال مفصل حرف زدن نداشتم. به هر کس زنگ بزنم باید تبریک عید و تو چه می‌کنی من چه می‌کنم و کجایی پسر، نیستی و این‌ها بگویم و بشنوم و آخرش هم حس لختی و سنگینی در من از بین نرود. بی‌خیال شدم.

نشستم 10صفحه‌ی آخر کتاب things fall apart را هم خواندم. بد تمام شد. آن‌جوری که دلم می‌خواست تمام نشد. دوست داشتم آخرش اوکنگوو بزند پسر تنی خودش را هم بکشد و بعد خودکشی کند. توی قسمت اول کتاب زده بود پسر ناتنی خودش را کشته بود و بعد پسر پیر روستا را کشته بود. آخرش اگر پسر خودش را هم می‌کشت تا 3نشه بازی نشه‌ی خوبی می‌شد.1 کتاب انگلیسی دیگر هم خواندم و بعد به ردیف کتاب‌های انگلیسی توی کتابخانه‌ام نگاه کردم. به این فکر کردم که کدام‌شان را بخوانم؟ عشق در سال‌های وبا؟ ترجمه‌ی فارسی‌اش را نخوانده‌ام و مثل این‌که صحنه‌های سانسورخور زیادی هم داشته. بخوانم؟ دست می‌گیرم. ریز است. فونتش ریز است. چشم‌هایم ضعیف شده‌اند. تا کی چشم‌هایم ضعیف و ضعیف‌تر شوند آخر؟ قبلا شماره عینکم بالا می‌رفت و حالا متوقف شده و آستیگماتمم بالا می‌رود. لعنتی. بعد با این سرعت لاک‌پشتی مگر من چه‌قدر وقت دارم که رمان بخوانم؟ اوه. لعنتی. تمرین‌های تحقیق در عملیات هم مانده. آخر روز اول بعد از تعطیلات آدم این همه تمرین تحویل بدهد؟

سفرنامه‌ی تب‌بس مانده. باید بنویسم؟ لزومی دارد به مستندسازی با این همه جزئیات؟ توی سفر احسان دفترچه‌ام را نگاه کرد. توی فهرست تصمیم‌های سال 94م، شروع کار بر روی کتاب جاده هم بود. ایده جمع کردن فقط. خیال‌بازی. این طرز نوشتنم مستندسازی است. ایده جمع کردن برای خیال‌بازی نیست. ولی دیگر شروعش کرده‌ام. کاری که شروع می‌کنی باید تمام کنی. وگرنه سنگینی‌ تمام نکردنش شانه‌هایم را خرد می‌کند. ولی الان حال ندارم. زبان روایتش را پیدا نکرده‌ام. زبانش را اگر پیدا می‌کردم برایم جذاب می‌شد.

نامه بنویسم؟ حال ندارم.

ای شب پانزدهم فروردین، نیا. ای صبح پانزدهم فروردین، مکن. مکن ای صبح طلوع...


  • پیمان ..

بوی زهم تهران

۱۱
فروردين

هر چه‌قدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرت‌انگیز است. هر چه‌قدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوه‌ای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستاره‌ی شب. از همان‌جا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بی‌امان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک می‌شوم. کیلومترها دورتر همچین ماشین‌های سوسولی حرام‌لقمه‌سواری پیدای‌شان نبود. رهای رها در جاده می‌راندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان... 

ایران سرزمین پوشیده‌ای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بی‌هیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجاب‌هایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنج‌ها را داشت. 5روز بی‌خیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده‌ بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش می‌کردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آن‌ها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیده‌ای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدم‌هایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشف‌کردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک می‌شدم و این داشت بدجور ملولم می‌کرد.

دیگر حوصله‌ی آهنگ‌های تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگ‌های کاف‌شعر نگذارید که حوصله‌اش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه‌ طرز صحبت‌کردنه؟ و تیکه‌اش برمی‌گشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانی‌ترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون می‌آمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشین‌هایی بود که بوی تهران می‌دادند.

می‌خواستم بروم به کتابخانه‌ی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراخ‌تری می‌‌خواست. (این وقت فراخ‌تر کی می‌رسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدم‌ها که رفته‌اند و برنگشته‌اند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدم‌های باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتاب‌هایش را برداشت رفت توی بیابان‌های دور چشمه‌ی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاته‌ای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعه‌ای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین می‌کرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابان‌ها کتاب می‌خواند و با زن‌هایش به کشف و شهود می‌پرداخت ...

  • پیمان ..

روشن ماندن

۱۶
بهمن

آخرش فقط چند تا چیز ته‌نشین می‌شود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که می‌مانند. سنگین‌تر می‌شوند و ته‌نشین می‌شوند. سفرهای آدمی را می‌گویم. هزاران چیز تازه‌ای را که می‌بیند. نمی‌دانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین ته‌نشین‌شونده، این گنج‌های گران‌قیمت هر سفر همیشه محدودند.

(بی‌ربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته می‌شوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمی‌دهم. ولی خسته می‌شوم و کتابم را که دست می‌گیرم، به صفحه‌ی دوم نرسیده می‌خوابم. همان‌جا وسط هیاهوی دست‌‌فروش‌های مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاه‌های پایانی داریم نزدیک می‌شویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کرده‌اند و دارند توی زنانه را نگاه می‌کنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی می‌آمد. مرد می‌گفت پیاد شو و زن پیاده نمی‌شد. به دور و بری‌ها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسری‌اش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسری‌ات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا این‌جا قسمت زنونه‌ست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.

کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالب‌تر بغل‌دستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش می‌دهد. بی‌خیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن می‌خواست، به سخنرانی آقا گوش می‌داد...)

امشب ساکت بودم. نمی‌توانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرف‌های نومیدانه بود من از همه‌شان حق نومیدی‌ و فاز منفی‌ام بیشتر بود. سعی می‌کردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکرده‌اند و هم من و هم خودشان می‌دانستند که عرضه‌اش را نداشته‌اند و نمی‌دانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمی‌گفتم. هیچ نمی‌توانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمی‌توانم تحمل‌شان کنم. نحیف‌تر ازین حرف‌هام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم. 

ولی فقط این‌جا نبود. من روز به روز دارم ساکت‌تر می‌شوم...

چند تا چیز بود که در من ته‌نشین شده. بعد از 1 هفته ته‌نشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکده‌ی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکده‌ای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچ‌گاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُنده‌ی درخت بود. کنده‌ای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدم‌هایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود. 

چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کنده‌ها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جاده‌ی خاکی گذاشته بودیم. کنده‌ها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمه‌های شب بود که کنده‌ی آخر داشت رو به زغال شدن می‌رفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کنده‌ی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم. 

خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.

آدم نباید بگذارد آتش‌های درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کنده‌ها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کرده‌ای جایزه نمی‌دهند. چیزی که معنا می‌دهد، چیزی که قدسی و فرازمینی می‌شود آتشی‌ست که روشن مانده...

  • پیمان ..

متروسواری‌های این هفته گذشت به خواندن کتاب گام زدن بر یخ‌های نازک. یک نمایشنامه که خواندنش توی مترو برایم لذت‌بخش بود. بی‌دردسر خودم را می‌انداختم در جهان دیالوگ‌های آدم‌های نمایشنامه و نمی‌فهمیدم کی رسیده‌ام. خوشم آمد. قصه‌اش را که برای احسان تعریف کردم گفت کتاب اوهام پل استر را خوانده‌ای؟ آن هم همین‌طوری است قصه‌اش. نخوانده بودم. یحتمل اگر بخوانم از پیچ و تاب‌های پل استر خوشم می‌آید و آراز بارسقیان و غلامحسین دولت‌آبادی به پایش نمی‌رسند. ولی راستش وقتی دیالوگ‌های صحنه‌ی سر به نیست شدن مهری را می‌خواندم بدجوری غصه‌دار شدم. یا وقتی نگار در روز تولد امین او را رها کرد، با آن دیالوگ لعنتی‌اش توی دلم به هر چی دختره فحش ناموسی دادم و از بیخ ناراحت شدم. همان‌جا وسط مترو. 

برایم مهم نیستند دیگران. در حال خودم فرو می‌روم. توی مترو در خودم فرو می‌روم. برخلاف چند سال پیش دیگر میلی به کشف نقاط جدید و پیاده‌روی در مسیرهای جدید ندارم. بهتر است بگویم حوصله‌اش را ندارم. یعنی حوصله‌اش هم نه، فایده‌ای نمی‌بینم. حس می‌کنم باید هر چه بیشتر و بیشتر چیزهای بی‌فایده را رها کنم. کسانی و چیزهایی که به من خیری نمی‌رسانند... چند بار گیر کرده‌ام؟ اسیر چیزهایی شده‌ام که فقط اذیتم کرده‌اند؟ خودم را منتر آدم‌هایی کرده‌ام که کوچک ترین اهمیتی برای‌شان نداشته‌ام. چرا باید حس و حال به خرج بدهم؟ بگذار سرد و آرام کارم را بکنم و گورم را گم کنم.

عصر امروز مهدی را دیدم. گفتم که دارند اذیتم می‌کنند باز هم. گفتم که درس‌ها دارند سنگین می‌شوند. و بعد از کلاس اقتصادسنجی هم حمید را دیدم. حرف زدیم. نمی‌‌دانم حرف زدن با من به‌شان حس خوب می‌دهد یا نه. از انقلاب بدم می‌آید. از کتابفروشی‌های انقلاب بدم می‌آید. از میدان انقلاب و تمام آدم‌هایی که در هم می‌لولند بدم می‌آید. این‌ها را فهمیدم. به حمید گفتم خوشحالم که دیگر مجبور نیستم هر روز میدان انقلاب را ببینم. 

دیروز هم وقت ناهار حسن را دیدم. ازین فشرده شدن و بعد باز شدن ناگهانی اوقاتم ناراحتم. یکهو می‌بینی پشت سر هم کار سرم خراب می‌شود و دوست قدیمی را که می‌خواهم ببینم باید 10دقیقه وقت ناهار را بهش اختصاص بدهم. بعد یکهو می‌بینی یک عصر جمعه بی‌کار و عاطل دراز کشیده‌ام و هیچ کاری نکرده‌ام و کسی هم احوالاتی از من نپرسیده. قانون مرفی مزخرف.

آدم باید دراماتیک باشد. باید بلد باشد خودش را نمایش بدهد. در هر زمینه‌ای این آدم‌های دراماتیک‌اند که می‌توانند با نشان دادن خودشان، با عرضه کردن ویژگی‌ها و علاقه‌مندی‌های خودشان کارشان را درست و بهتر پی بگیرند. می‌توانند توجه‌ها را جلب کنند و در کارشان جلو بروند. به این فکر می‌کردم.

پیمان پاکت وودکا را خالی کرد تو بطری آب معدنی و سر کشید و خستگی روزش را قورت داد. یک بار که رفته بودیم خانه‌شان، کتابخانه‌اش را نشان‌مان داد. 7-8تا کتاب بیشتر نداشت. همه‌شان هم کتاب مهندسی. تحلیل سازه. مکانیک خاک. از همین‌ها. خیلی کم و انگشت‌شمار. برگشت گفت من با همین کتاب‌ها پول درمیارم. کتابی که ازش نشه پول درآورد و زندگی رو چرخوند به درد خوندن و نگه داشتن نمی‌خوره. همین 7-8تا کتاب برام کافیه. من برعکس او بودم. کتابخانه‌ام پر از کتاب‌های جور وا جوری بود که هیچ کدام‌شان برایم پول و آب و نان و خوشی نشده بودند. هچل هفتی بودند بی‌سرانجام. ذهنی پر دست‌انداز و خط خطی و درهم بر هم بودند. ولی جفت‌مان خسته بودیم. از شر خستگی می‌شد به وودکا پناه آورد. می‌شد به سکوت پناه آورد.


  • پیمان ..

پاییز در راه

۲۱
شهریور

حالا که به هفته‌ی آخر شهرِ یه ور رسیدم باورم نمی‌شود که خیلی چیزها تمام شده و خیلی چیزها دارند شروع می‌شوند. 

چند روز پیش نشسته بودم به خواندن یکی از مقاله‌های نیویورکر در مورد این که چرا راه رفتن به فکر کردن کمک می‌کند؟ طرف مقاله‌اش را از یکی از کلاس‌های داستان نویسی ناباکوف و یک استاد دیگر شروع کرده بود. آقای ناباکوف تکلیف کرده بود که از روی کتاب اولیس جیمز جویس مسیرهای راه رفتن استفان ددلوس را پیدا کنند و بعد توی همان خیابان‌هایی که او راه رفته با شاگردانش شروع به پیاده‌روی کرده بوده. ایضا این کار را با خانم ویرجینیا ولف هم کرده بودند. بعد پرسیده بود واقعا چرا پیاده‌روی و نوشتن این قدر با هم نزدیک‌اند؟ یک سری نتیجه‌ی آزمایش آورده بود که راه رفتن باعث تحرک سلول‌ها و پمپاژ بیشتر خون می‌شود و از نظر بیولوژیکی روی فعالیت بیشتر مغز تاثیر می‌گذارد. تاثیر رانندگی هم همین‌طوری است. ولی در رانندگی تو فکرت مشغول کارت می‌شود. در حالی‌که در راه رفتن تو فکرت مشغول راه رفتن نمی‌شود و مغز شروع به پرسه زدن در عوالم خودش می‌کند. نتیجه‌ی یک آزمایش را هم آورده بود که راه رفتن در طبیعت از راه رفتن در خیابان‌ها تاثیر بیشتری دارد. چون که در خیابان‌ها باز عوامل پریشانی مغز پیدا می‌شوند ( زن زیبارویی که از روبه‌رو می‌آید، صدای اگزوز پاره‌ی پرایدی که رد می‌شود، چراغ‌قرمزهایی که هیچ وقت برای عابران پیاده سبز نمی‌شوند و... ) ولی طبیعت هماهنگ هماهنگ است. بعد جمله‌ی نتیجه‌گیری‌اش: پیاده‌روی جهان بیرون ما را سازماندهی می‌کند و نوشتن جهان درون ما را.

فرشته می‌گفت کار کردن خوب است. روزی 8ساعت را در جایی غیر از خانه طبق ساعت سپری کردن خوب است. کار کردن باعث می‌شود که آدم احساساتش بُعد پیدا کند. از حالت مسطح بودن دربیاید. هنوز هم نمی‌توانم این جمله‌اش را قبول کنم. آن ملالت و احساس نفرت و بعد احساس تسلیمی که در  6 ماه گذشته در خودم انباشته‌ام نمی‌گذارد. روزی 8ساعت را برای چندرغاز پول درآوردن کنار گذاشتم. استدلالم این بود که در خیلی از نقاط کره‌ی زمین هنوز برای یک لقمه شام آدم‌های زیادی روزی 16ساعت کار طاقت‌فرسا انجام می‌دهند. تو هم تا اطلاع ثانوی 8ساعت از روزت را برای یک لقمه نان کنار بگذار. و گذاشتم کنار و یکهو نمی‌دانم چطور گذشت. 6ماه پیش فکر نمی‌کردم تا 6ماه آینده هر روز 8ساعتم را کنار بگذارم. تنها چیزی که در مورد کار می‌توانم بپذیرم همان جمله‌های انتهایی کتاب خوشی‌ها و مصائب کار اثر آلن دو باتن است:

“وقتی کارهایی داری که باید انجام دهی، اندیشیدن به مرگ کار سختی است: بیشتر از یان که تابو باشد نامحتمل است. کار ذاتا به ما اجازه نمی‌دهد جز حسابی جدی گرفتن خودش به چیز دیگری برسیم. باید درک ما از آینده و دورنما را نابود کند و دقیقا به همین خاطر باید ممنونش باشیم، به خاطر این که به ما اجازه می‌دهد در حالی که برای فروش روغن موتور به فرانسه سفر می‌کنیم خودمان بی‌بندوبار و بی‌قاعده با وقایع بیامیزیم و اندیشیدن به مرگ خودمان و ویرانی شرکت‌های‌مان با روشنی زیبای‌شان را مساله‌ای صرفا روشنفکرانه بدانیم.” خوشی‌ها و مصایب کار/ آلن دو باتن/ مهنرناز مصباح/ص340

مقداد می‌گفت سخت نگیر. نومید نباش. بهتر می‌شه. من می‌گفتم فایده‌ای نداره. من لیسانسم رو از دانشگاه تهران گرفتم. خفنه دیگه. وقتی کنکور می‌خوندیم به گوش‌مون فرو می‌کردن که دانشگاه معتبر یعنی کار خوب، پول خوب. فلان. بیسار. اولا که هیچ فرقی قائل نیستن. پیام نور و دانشگا تهران توفیری ندارن. دانشگا تهرانیه خر سوپردولوکسه. اون یکی خر معمولی. فقط به کار خودشون فکر می‌کنن. سرکوفت صفر کیلومتر بودن رو هم می‌زنن و بعد از چند ماه می‌بینی که کاری که براشون انجام دادی در حد یه آدم چند سال سابقه کار بوده و پولی که بهت دادن در حد یه کارگر. بعدش تو واقعا اذیت می‌شی. تو دانشگا آزاد دوغوزآباد خونده باشی با این آدم‌ها خیلی راحت‌تر کنار می‌یای. اگه دانشگا آزادی باشی چون آدم حسابی ندیدی این آدما اذیتت نمی‌کنن. من آدم مغروری نیستم. ولی خدایی‌اش بیشتر اوقات هیچ حرفی برای زدن ندارم... چیزی نمی‌تونم بگم... ادامه‌ش هم همینه. جایی نیست. همه چیز مسخره‌تر از اونیه که فکرشو می‌کنی. اشتباهات ابلهانه‌ی آدم‌ها. فکر کن. تو 10 تا قلم جنس می‌نویسی هر کدوم یه وزن. بعد جمع کل‌شونو اون بالا باید بزنی. جمع کل اون بالا رو یه چیز دیگه می‌نویسن. یعنی نمی‌تونن 10 تا عددو با هم جمع بزنن. ادامه ش هم همینه. حالا فوقش لیسانس شه. باز همینه... نومیدکننده ست. 

محمدرضا می‌گفت: باز تو آرمان‌گرایی و خوشحالی اول کنکور کارشناسی به سرت زده؟ باز به آکادمی امیدوار شدی تو؟ با ساسان و ام اچ ام و محمدرضا قرار گذاشتیم. محمدرضا هماهنگ کرد. دمش گرم. همیشه کسی که هماهنگ می‌کند بیشترین غر و ناله‌ها را هم می‌شنود. بهش گفتیم تو کواردینیتور (coordinator) افتضاحی هستی. حال حرف زدن هم نداشتم آن روز. ولی دیدن بعضی آدم‌ها یک چیز دیگر است. همین‌جوری شروع کردم به ایده‌پردازی. از درس‌هایی که در ارشد می‌خواهم بخوانم. ازین که همه‌شان جدیدند و تکراری نیستند. از چند تا ایده‌ی آماری میدانی که می‌خواهم با بچه‌های دانشکده‌های مختلف توی دانشگاه درمیان بگذارم و با کمک آن‌ها یک سری داده‌ها جمع‌آوری کنم و کارهای رگرسیونی کنم. ایده‌ام تقلید از استیون لویت و کتاب فریکونامیکس(اقتصاد ناهنجاری‌های پنهان اجتماعی) است. ولی نسخه‌ی ایرانی و دانشجویی شده‌اش. ساسان گفت باحاله. خودم هم با ایده‌ام حال کردم. ولی کو تا اجرایش...؟ مجالش را پیدا می‌کنم؟ 

روز ثبت‌نام مقارن بود با دفاع مم جعفر. گفتم صبحش می‌روم دانشکده فنی و عصر می‌روم شریف برای ثبت‌نام. می‌خواستم هاردم را به سلیمانی هم بدهم. راهم را کج کردم سمت انقلاب که اول او را ببینم و بعد بروم دنبال روز خودم. 

نیم ساعت دیر آمد. هاردم را بهش دادم و بعد راه افتادم سمت امیرآباد که به جلسه‌ی دفاع برسم. 40 دقیقه دیر رسیدم. برگشتن به دانشکده‌ی مکانیک برایم حس ناخوشایندی داشت. خیلی وقت بود برنگشته بودم مکانیک. احساس سبکی می‌کردم. احساس می‌کردم باید سریع کارم را انجام بدهم و ازین خراب‌شده بزنم بیرون. سال پایینی‌هایی بودند که قیافه‌شان برایم آشنا بود. ولی همه‌شان از آن تخمه‌سگ‌ها بودند که هیچ وقت سلام کردن یاد نگرفتند. حمید می‌گفت برای این که سال پایینی‌ها احترام بگذارند بهت باید حل تمرین‌شان بشوی. غریبه بودم. بعد هر چه قدر می‌گشتم محل دفاع مم جعفر را پیدا نمی‌کردم. از چند نفر هم پرسیدم هیچ کدام نمی‌دانستند. دیر شده بود دیگر. گفتم بروم از مدارکم کپی بگیرم و شر و ورهای مقدماتی ثبت نام را آماده کنم. رفتم دانشکده متالورژی. همین‌جوری. رفتم کپی آن‌جا و 20-30برگ را کپی گرفتم. بعد لعنتی کیف پولم را جا گذاشتم. از امیرآباد راه افتادم سمت انقلاب. وسطش با چند نفر تلفنی صحبت کردم. به انقلاب که رسیدم دیدم کیف پولم نیست. فقط یک کارت مترو داشتم که 300تومان تویش پول بود و دیگر هیچ. کیف پولم را یا جا گذاشته بودم یا ازم دزدیده بودند. دوباره پیاده برگشتم امیرآباد. رفتم کپی متال. شت. اتاق کپی بسته بود و به تلفنش هم جواب نمی‌داد. به حراست دانشگاه گفتم کیف پولم گم شده و این حرف‌ها. پولی تویش نبود. من یک لا قبا پولم کجا بود؟! فقط کارت ملی و کارت معافیت از خدمت ضرورت و کارت گواهینامه تویش بود که المثناهای‌شان والذاریات می‌شد... بعد دیدم دارد دیرم می‌شود. باید 1:30 شریف می‌بودم. پول هم هیچ نداشتم. پیاده راه افتادم سمت انقلاب و مترو سوار شدم و رفتم شریف و کارهای ثبت‌نام. یک ساعت طول کشید. وسطش زنگ زدم به کپی متال که آقا کیف پولم آن‌جاست؟ گفت: آره. فقط من ساعت 3:30 می‌روم. بعد زنگ زدم به این و آن که دم‌تان گرم بروید کیف پولم را بگیرید. و خودم توی شریف منتظر ماندم که کارت دانشجویی‌ام را بدهند. یک ساعت علاف‌شان شدم و بعد گفتند دستگاه‌مان خراب شده و برای کارت‌تان بروید فردا بیایید. شت. عجب روز مزخرفی... بدو از شریف راه افتادم سمت انقلاب و بعد امیرآباد. کارت مترو‌ام دیگر پول نداشت. پیاده رفتم امیرآباد و نیم ساعت منتظر مم‌جعفر شدم تا به کیف پولم رسیدم. نا نمانده بود برایم. 2بار فاصله‌ی امیراباد تا انقلاب را پیاده رفته و برگشته بودم... به محمد زنگ زدم گفتم عجب روز مزخرفی بوده. آمد از کف خیابان جمعم کرد. مرا برد پارک طالقانی. با هم‌دیگر حرف زدیم. از کارم برایش حرف زدم. از لاپوشانی‌ها و کلاش‌بازی‌ها. از پاداشی که هفته‌ی پیش بهم داده بودند و... از کنار دخترپسرهایی که گوشه‌گوشه‌ی پارک به هم چسبیده بودند گذشتیم و رفتیم نزدیک آن پرچم درازه‌ی پارک طالقانی. یک جایی بود که پله می‌خورد می‌رفت بالا. بعد یک حوض وسطش بود و 4تا جوی سنگ‌چین شده که به حوضه می‌رسیدند و اطرافش را هم درخت‌های قطور پرسایه گرفته بودند. دور تا دور نیمکت بود آن‌جا. ولی کسی نیامده بود آن‌جا. گفتم می‌ترسم این ارشد هم مثل کارشناسیم بشود و ضد حال بخورم و از بس مشق و تکلیف بدهند و از بس ببینم ملت برای نمره چه کارها که نمی‌کنند حالم به هم بخورد و باز هم فقط درس‌ها را پاس کنم. می‌ترسم استادهای این‌جا هم مثل مکانیک گند و گه از آب دربیایند. می‌ترسم این‌جا هم بی‌خیال درس شوم و بروم دنبال هزار تا چیز دیگر و باز نه به درس برسم و نه به آن هزار تا چیز دیگر. محمد گفت: نه... ازین یکی خوشت می‌یاد. ایده داری. بزرگ شدی دیگه. فقط دیگه باید بازاری فکر کنی. تو ارشد دیگه دوست پیدا نمی‌کنی. هر کس برات فایده داره باید بری سمتش و معامله کنی باهاش. همکار شی باهاش و منفعت ببری. دیگه دوران رفاقت تموم شده...

مدیر کارخانه از دانشگاهم پرسید و از رشته‌ام که چی هست و چی نیست. برایش کمی توضیح دادم و گفت عجب چیز جالبیه. از مکانیک باحال‌تره. گفتم آره. و بعد صحبت را کشاند به ازدواج که حالا دیگر وقتش است. توی دانشگا برای خودت پیدا کن. پراندم که پولم کجا بود  و خرج خودم را درنمی‌آورم. به مدت 35 دقیقه مشغول شنیدن نصیحت‌هایش بودم و دیده‌های چندین دهه زندگی‌اش که پول ازدواج را خدا جور می‌کند. ازدواج خوب است. در دانشگاه فرصت ازدواج بهتر است. تو پسر خوبی هستی. از آن‌ها نیستی که بروند از کنار خیابان بلند کنند و اهل الواطی باشند. ازدواج کن. خواستم بگویم فعلا صنایع دستی آرامش‌بخش چیزی است که شما نگرانش هستی و مزاحم کسی نیستم و مردک با این پولی که شما به من دادید یک دوربین عکاسی خریدم ورشکسته شدم و بعدش هم من اعصاب دخترهای ناز نازی این شهر رو ندارم و به شب تنهایی خوابیدن عادت کردم اصلا و این که شبا بغلم یکی بخوابه که دهنش بوی سیر بده برام قابل تصور نیست و الخ. خواستم بگویم. چیزی نگفتم.

حالا هم که این‌ها را نوشته‌ام باید راه بروم. خسته شده‌ام. باید راه بروم. باید به خیلی چیزها فکر کنم...

  • پیمان ..

بازارف

۰۲
مرداد

- خدا کجاست؟
- نزدیک‌تر از رگ گردن.
- نزدیک رگ گردن؟ خدا مگه مکان داره؟
- نه. خدا بی‌مکانه. همه جاست و هیچ جا.
- تو ولی مکان‌مندی. چطور تویی که نمی‌تونی بی‌مکان باشی، ادعا می‌کنی یه موجود بدون مکان وجود داره؟ مگه می‌شه یه موجود مکان‌مند، بتونه یه موجود لامکان رو در خودش جای بده؟ اون در ظرف این نمی‌گنجه که. چطور می‌تونی ادعا کنی که خدا رو می‌فهمی؟
- چرت و پرت نگو. من ایمانمو به خدا با این حرفا به دست نیاوردم که بخوام با این حرفا از دست بدمش.
- حالا چرا می‌گی ازدواج؟ چرا می‌خوای زن بگیری؟
- من زن نمی‌گیرم. من ازدواج می‌کنم. زن گرفتن اصطلاح خوبی نیست.
- اتفاقا کاملا درسته. تو زنو می‌گیری. به عبارتی زنو می‌خری.
- واقعا به خاطر این اعتقاداتت متاسفم برات.
- دروغ نمی‌گم که. زن یه کالاست. با مهر مشخص. عرضه‌کننده‌ی این کالا کیه؟ پدر. چرا اذن پدر واجبه؟ اون صاحب این کالاست. تولید‌کننده‌ست. یه بازاره. قشنگ یه بازاره. عرضه و تقاضا. پسرهایی که سعی بر مخ زدن می کنن و دخترهایی که در حد مرگ آرایش می کنن. دخترها عرضه می کنن و پسرها تقاضا دیگه. چرا ازدواج؟
- تداوم نسل. نصف ایمان. حفظ اخلاق.
- لوییس لوری یه نویسنده‌ی کودک نوجوانه آمریکاییه. یه کتاب داره به اسم بخشنده. قصه‌ی کتاب در مورد آینده‌ست. یه سری زن مسئول زاییدن بچه می‌شن. جامعه در تقسیم‌بندی کارها تا جایی پیش می‌ره که دیگه همه‌ی زن‌ها برای تداوم نسل مجبور به زاییدن نیستن. یه سری زن که هوش پایین‌تری هم دارن مسئول این کار می‌شن. بعد یه سری مسئول پرورش این بچه‌ها تا 6سالگی می‌شن. بعد هم هر خانواده‌ای (هر مرد و زنی که با هم زیر یه سقفن) یکی ازین بچه‌ها رو می‌گیرن و بزرگ می‌کنن. البته موضوع اصلی کتاب یه چیز دیگه. ولی چنین جامعه‌ای به ازدواج نیاز داره؟ چرا ما همچین جامعه‌ای ایجاد نکنیم؟
- اخلاقی نیست. همون زندگی دوس‌پسری دوس‌دختری سبک اروپا و بی‌بند و باری.
- من بی‌بند و بار نیستم. خودت هم می‌دونی که بی‌بند و بار نیستم. ولی چرا آخه؟ من خانمی رو در دانشکده‌ی هنرهای زیبا می‌بینم. ملاحت لباس و زیبایی خیره‌کننده‌ی چشم‌هاش منو خیره می‌کنه و وامی‌داره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. در عین حال می‌رم تو خیابون. فاحشه‌ی 100هزار تومنی کنار خیابون با بدن فوق‌العاده‌ منو وامی‌داره که کیلومترها به دنبالش بیفتم. تو این هیر و ویر چطور می‌شه فقط به یه زن دل باخت و ازدواج کرد و تعهد ایجاد کرد؟ تازه این از سمت من. اون زنی که تو می‌خریش؟ چطور می‌شه که به تو وفادار بمونه؟ چند تاشون مگه وفادار می‌مونن؟ چرا این همه طلاق؟...
انگار کن خود بازارف از کتاب پدران و پسران ایوان تورگنیف بلند شده بود آمده بود آن‌جا یا شاید بازارف در روح ما حلول کرده بود تا با اعتقادات پسر اخلاق‌مدار بازی کنیم...

  • پیمان ..
از سطحی به سطحی دیگر می‌پری. از لبه‌ای به لبه‌ای دیگر. گاه لبه‌ها چنان به هم نزدیک‌اند که نیاز به هیچ دورخیز و پرشی نیست و گاه چنان بالاتر و یا پایین‌ترند که ترسناک می‌نمایند و گاه چنان در مه گرفتار که هیچ درکی از فاصله نخواهی داشت و فقط باید توکلت‌الی‌الله بپری. به هر حال سخت و آسان در سطحی از زندگی حرکت کرده‌ای (در حاشیه یا میانه یا در تمام سطح فرقی ندارد. هر کدام شیوه‌ای از زیستن‌اند.) و به لبه رسیده‌ای و باید از لبه بپری. سطحی دیگر از زندگی انتظارت را می‌کشد. سطحی که واقعن نمی‌دانی انتهایش به کجا می‌رسد و بعد از این سطح چه سطحی انتظارت را می‌کشد. باری به سطح جدید می‌پری و بعد نگاه که می‌کنی فقط برهوت می‌بینی. هیچ شبیه به سطح سرسبز و پر دار و درخت و دشت‌گون قبلی نیست. برهوت است و تشنگی است و افقی تکراری و ملالت‌آور...
بدی‌اش این است که نمی‌توانی به سطح قبلی برگردی. یعنی نه که نشود. می‌توانی رویت را برگردانی و بپری به لبه‌ای که از آن‌جا آمده‌ بودی. ولی بعدش چه؟ تو به انتهای آن سطح رسیده بودی و به جز این سطح (این برهوت لایموت) هیچ سطح دیگری نیست. صبر کنی تا این سطح در چرخش روزگار بچرخد و سطحی دیگر در مقابل تو ظاهر شود؟ خیال باطل نیست؟ شاید آن بیابان تمام شود و بعدش باغ و بوستان‌ها و شاید شاید کتابخانه‌ها ظاهر شوند... امید باطل نیست؟

  • پیمان ..
...آن روز به این فکر می کردم که من چه می‌فهمم؟ کی چی می‌فهمد؟ به کلماتی فکر می‌کردم که مجال بروز پیدا نمی‌کنند. حتا در درون آدم مجال بروز پیدا نمی‌کنند. ولی هستند. بی‌ آن که بیان شوند هستند. بی آن که در خود آدم زمزمه شوند هستند. هستند. روح را می‌خورند. قلب را به تندتر تپیدن وا می‌دارند و زندگی می‌گذرد, بی آن که همه‌ی درون آدم حداقل برای خودش روشن شود. بی آن که بتواند حتا یک هزارم از خودش را بیان کند...
  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

Unknown

۰۹
آبان

بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:

"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علی‌بن‌عباس ادا کنید. با تشکر..."

محمد؟!

مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمی‌زنی. همیشه این جور وقت‌ها زنگ زدن سخت است. آدم نمی‌داند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کرده‌ام. گفته‌ام که چه‌قدر مَردی. چه‌قدر جنم داری. چه‌قدر کارت درست است... چه‌قدر خوب است که من بیش از 10سال است که می‌شناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمی‌دانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. 

چه باید بگویم دردسر است... زنگ می‌زنم. همان تک‌زنگ اول گوشی را برمی‌دارد. اذیتم می‌کند. همین که تک زنگ اول برمی‌دارد اشکم را درمی‌آورد. قشنگ حس می‌کنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس می‌کنم این جور وقت‌ها که بقیه‌ی آدم‌ها نمی‌دانند چه بهت بگویند و سخت‌شان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقت‌ها آدم‌ها فاصله می‌گیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من می‌دانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش می‌آییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف می‌زد. خیلی آرام‌تر از من حتا. همیشه آرام حرف می‌زد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که می‌شناسی و می‌شناسندم بفرست. چشم گفتم. 

و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفته‌ی دیگر هم‌دیگه را ببینیم. همین هفته‌ی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدن‌های فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوش‌مان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفته‌ی پیش بود که می‌خندیدیم که آروغ‌های‌مان هم بوی سیگار گرفته... آخ... 

خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...

مرتبط: بغض پنج شنبه ای

  • پیمان ..