سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

تلاش

۲۹
آبان

یک سری حرف‌ها هم هستند که هی توی گوش آدم زنگ می‌زنند. هی تکرار می‌شوند. روزها می‌گذرند و تو فکر می‌کنی که گذر ایام خاک فراموشی را خواهد ریخت و باز می‌بینی یکهو دارد آن جمله پشت سر هم تکرار می‌شود. یک جایی وسط حرف‌هایش گفته بود بهم که تو تلاشی نکردی، تو چه تلاشی کردی؟
بارها تکرارش کردم پیش خودم و تأییدش کردم. راست می‌گفت. من چه تلاشی کرده بودم؟ پاری وقت‌ها هم از خودم می‌پرسیدم چه تلاشی باید می‌کردم؟ بعد دوباره به خودم می‌گفتم تو چه تلاشی کردی و توی چرخه می‌افتادم. تلاش؟ تلاش یعنی این‌که دیگر ته توانت را خرج کنی. دیگر بیشتر راه نداشته باشد. راست می‌گفت... جز یکی دو بار این کار را نکرده بودم. تلاش که نمی‌کنی از دست می‌رود. از دست می‌روی...
 

  • پیمان ..

تلگرامم کانال‌های تک عضوه زیاد دارد. کانال‌هایی که ایجاد کرده‌ام و فقط خودم عضوشان هستم. یکی‌شان در مورد مادر ایرانی‌هایی است که توی گروه‌های‌شان می‌آیند عکس از شناسنامه‌های تازه‌شان می‌گذارند. خوشحالی و تبریک و عکس و کف و هوراهای‌شان را فوروارد می‌کنم برای کانال خودم که یک جایی آرشیو نگه داشته باشم. حس خوبی بهم می‌دهد. خیلی‌های‌شان اصلا نمی‌دانند که شناسنامه‌دار شدن‌شان چه حس خوبی به من می‌دهد. حس معنادار بودن می‌کنم یک‌جورهایی. 
دوست دارم یک روز قصه‌ی همه‌شان را و همین قصه‌ی خودم و خودمان را بنویسم. از آن قصه‌هاست که چند صدایی چند صدایی است و من هم عمیقا دوست دارم که راوی همه‌ی صداها باشم. یک کارهایی هم کرده‌ام. البته نه روایتی که خودم دوست داشته‌ام. مثلا با بچه‌ها نشستیم یک کار پژوهشی برای یکی از موسسات دولتی انجام دادیم. خروجی کار حدود ۱۵۰ صفحه شد و به نظر خودم خیلی کار باارزشی شد. ولی آن موسسه‌ی دولتی نه پول‌مان را داد و نه کار را منتشر کرد. فکر کنم اگر هم می‌خواست منتشر کند یک مهر محرمانه می‌زد رویش که بی‌اثر شود.
چند هفته پیش که مقاله‌ی «زن‌ستیزی به روایت یک قانون» را می‌نوشتم فکر نمی‌کردم تمام گمانه‌زنی‌ها و نشانه‌هایی که این طرف و آن طرف جمع کرده بودم به این زودی به واقعیت بپیوندد. اما پیوست. امروز نماینده‌های مجلس قانون سازمان ملی مهاجرت را تصویب کردند که یکی از مواد اصلی آن لغو قانون تابعیت فرزندان مادر ایرانی بود. اولین نفری که بهم خبر را داد یکی از بچه‌هایی بود که شناسنامه گرفته بود، اما دلش برای بی‌شناسنامه ماندن بقیه پر می‌زد. با یک تردید بزرگ پرسید اینی که این‌جا نوشتن یعنی چی؟ یعنی از امروز دیگه شناسنامه بی‌شناسنامه؟! خیلی‌ها هنوز شناسنامه نگرفتن که... نشستم تند تند متن قانون را خواندم. با آن متنی که توی سایت مرکز پژوهش‌ها بود خیلی فرق داشت و بله، خیلی شیک و مجلسی توی یک خط حاصل ۴-۵ سال دوندگی را هوا کرده بودند. خیلی ساده. خیلی تمیز. از فرصت گیج و منگ و افسرده و خسته و نابودن شدن مردم استفاده کردند و سریع قانون را تصویب کردند.
حس خاصی نداشتم. به پیام‌های توی گروه مادر ایرانی‌ها نگاه کردم. به تلاش‌هایی که برای امیدوار ماندن داشتند. شاید به قبل از تصویب این قانون شناسنامه بدهند. شاید توی جزئیات این ماده حذف شود. شاید شورای نگهبان. شاید... شاید...

بعد به این فکر کردم که خب ۱۴ هزار نفر شناسنامه گرفتند. این حضرات از همان اول هم دوست نداشتند شناسنامه بدهند. حالا ۱۴ هزار نفر زندگی‌شان تغییر کرده. آره... آن آدم‌هایی که به خاطرشان به حد خودم تلاش کردم باز هم به شناسنامه نرسیدند. مثلا آن ۵۵ هزار نفری که توی سیستان بلوچستان همچنان بی‌شناسنامه ماندند. گیج شدم. پیش خودم چند تا گزاره را مرور کردم: این که همه‌ی موفقیت‌ها و پیروز شدن‌ها عمر کوتاهی دارند. خاطرات خوب زندگی هم همین‌اند. هیچ وقت بهتری در کار نیست انگار. من هم جوانی‌ام سر این موضوع رفت. اواخر جوانی و اوایل میانه‌سالی‌ام درگیر این موضوع بودم. مجلس و دولت جدید که آمدند دیگر این قدر حالم ازشان به هم می‌خورد که ادامه ندادم قصه را. ولی واقعیت این است که تو سربالایی هر وقت پدال زدن را رها می‌کنی دوچرخه بلافاصله می‌افتد. برای بعضی‌ها انگار سرازیری وجود خارجی ندارد. فکر می‌کردیم وقتی خودمان چند سال زور زدیم که یک قانون تغییر کند، احتمالا برعکسش هم باید چند سال طول بکشد. غافل از این‌که طرف توانسته یک شبه همه چیز را به روز اول که چه عرض کنم به ۵۰ سال پیش هم که چه عرض کنم، به گه‌ترین حالت‌ ممکن در ۱۰۰ سال اخیر دربیاورد و همه چیز را تمام کند. یک چیز دیگر هم بود بزرگ‌ترین دشمن هر گروهی از توی همان گروه برمی‌آید. کارخراب‌کن از گروه مخالف نیست هیچ وقت. پلیس است که کار دست پلیس می‌دهد. دزد است که دمار از روزگار دزد درمی‌آورد. زن‌ها هستند که ضدزن‌ترین قوانین را دنبال می‌کنند. توی این ماجرا هم این را دیدم. زن‌هایی که همیشه در زن بودن‌شان شک دارم و خواهم داشت. ولی حقیقت دارد...
پنجم ابتدایی که بودم برای مدرسه‌مان روزنامه‌دیواری درست می‌کردم. گاه گروهی و گاه تک‌نفره. معلم‌مان هم (آقای فرامرزی) تشویقم می‌کرد. خیر سرم نوآوری هم به خرج می‌دادم. مثلا دو سه تا روزنامه‌دیواری در مورد شعرای ایران کار کرده بودم. مولوی و حافظ و این‌ها. مدرسه هم بهم حال می‌دادند روزنامه‌دیواری را می‌چسباندند به دیوار. پنجم ابتدایی تمام شد و تابستان آمد. مدرسه هم نزدیک خانه‌مان بود. هفته‌ی اول تابستان از جلوی مدرسه داشتم رد می‌شدم که دیدم توی جوق جلوی مدرسه کلی آشغال ریخته. به چشمم آشنا آمد. جلوتر رفتم دیدم همه‌ی روزنامه‌دیواری‌هایی که ساخته‌ بودم توی جوق خیس و تلیس شده‌اند. حداقل یک تابستان نگهش نداشته بودند که خاک بخورد روی دیوار. حداقل توی یک کیسه زباله ننداخته بودند. یک راست آورده بودند جلوی در کپه کرده بودند. یک دل گفت نجات‌شان بدهم. یک دل گفت بی‌خیال. کارهایم خیلی سریع‌تر از چیزی که فکرش را می‌کردم نابود شده بود. اعتنا نکردم. روزنامه‌دیواری‌هایی که برای درست کردن‌شان شب‌بیداری کشیده بودم برایم غریبه شدند و رها کردم. حس می‌کنم این روایت در زندگی‌ام متواتر است.  
 

  • پیمان ..

سال‌های ۸۰-۸۱ بود. دقیق یادم نیست. خود واقعه را فقط یادم است. من آن سال‌ها جمعه‌ها صبح می‌رفتم جلسه‌ی قرآن. قرار بود حافظ قرآن بشوم. چیزی از ساختار جملات عربی نمی‌دانستم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم. الان که نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم وقتی ساختار جمله عربی نمی‌دانستی چرا این قدر خودت را رنج می‌دادی؟ فقط یک قرآن به‌مان داده بودند و یک نوار کاست ترتیل منشاوی که از آهنگ خواندن منشاوی حافظ قرآن شویم. البته که فقط قرآن نبود. حتم به خاطر چیزهای دیگر بود که مادرم تشویقم می‌کرد جمعه‌ها صبح پاشوم بروم جلسه قرآن. پنج‌شنبه‌های ۲۸ را به میل خودم می‌رفتم. کسی پیشنهادش را نداده بود. اما جمعه صبح‌ها را به تشویق مادرم بود. می‌خواست یک بچه‌ی مسلمان باکمالات از من دربیارود حتمی، یک انسان مومن دوآتش،. یک انسان تراز، یک انسان برتر، یک امامزاده، همچه چیزهایی احتمالا. دو تا چیز آن جلسات صبح جمعه خیلی در مغزم نفوذ کرد. یکی این‌که نباید به زن‌ها نگاه کرد و نگاه به زن حرام است و دیگری این‌که صدای زن حرام است و موسیقی غنایی عقوبتی جهنمی دارد. در سن بلوغ بودم و داشتم تازه می‌فهمیدم که زن‌ها چه‌قدر زیبا اند و آن وقت تقریبا هر هفته جمعه این دو گزاره در من تکرار می‌شد.
یک بار داشتیم از شمال برمی‌گشتیم تهران. بابام یک پیکان مدل ۶۲ کرمی رنگ داشت. پیکان خیلی خاصی بود. شیشه‌هایش دودی سبز بودند. هنوز که هنوز است به جز چند تا مرسدس بنز قدیمی، دیگر ماشینی ندیده‌ام که شیشه‌‌های دودی‌اش سبز باشند. برچسب هم نبود. خود شیشه‌ها سبز بودند. موتورش هم گویا تعویض شده بود و موتور پژو رویش انداخته بودند.  بابام لذت می‌برد از رانندگی باهاش. فکر کنم پاییز بود. وسط‌های راه بابام یکی از آن کاست‌های هایده‌اش را گذاشت توی ضبط. آهنگ که شروع شد حس کردم خودم هم دارم لذت می‌برم از چهچه هایده و بعد یادم آمد که این لذت حرام است. آموزه‌ها می‌گفتند که غنا حرام است. از حرام دوری کنید. به بابام گفتم خاموشش کند. گوش نکرد. دوباره گفتم. گفت چرا؟ گفتم حرومه. از توی آینه نگاهم کرد. یک نگاه هم به مامانم انداخت. بعدکمی صدای ضبط را پایین آورد. لج و لج‌بازی گفتم خاموش کند. حس می‌کردم هر ثانیه صدای هایده یک طبقه پایین‌تر رفتن در جهنم است. چیزی نگفت. فکر کنم کمی هم با ضبط ور رفت که صدا فقط روی بلندگوهای جلو باشد. صدای هایده اوج می‌گرفت و درونم چیزی فریاد می‌زد که گناه است و گناه است و همین‌جوری هی روی مخ بابام می‌رفتم که خاموش کند و او هم زورش می‌آمد که چسقله بچه بهش امر و نهی کند که توی ماشین خودش چی گوش بدهد چی گوش ندهد و آخرش هم زد به سیم آخر و ماشین را کنار جاده نگه داشت و خم شد رو صندلی عقب و یک سیلی خواباند در گوشم و عینکم از چشمم افتاد و عین چی شروع کردم ونگ زدن و بعدش او ضبط را خاموش کرد و در سکوت کامل تا خانه راند.
بعد از آن دیگر هیچ وقت بابام توی ماشین آهنگ نگذاشت. 
حالا حدودا ۲۰ سال گذشته است و ما بارها و بارها با همدیگر رفته‌ایم شمال و برگشته‌ایم. خیلی وقت‌ها دونفر بوده‌ایم: خودم و خودش. آهنگ نگذاشته. اصلا از ضبط ماشینش استفاده نمی‌کند. ضبط تصویری ماشینش عین روز اول آک‌بند آک‌بند است. پیش می‌آید که ۴ ساعت در کنار هم توی ماشین باشیم و به جز صدای موتور ماشین و شکافته شدن باد و صداهای بیرونی هیچ صدای دیگری بین ما رد و بدل نشود. خودم که راننده بوده‌ام آهنگ گذاشته‌ام. هایده هم گذاشته‌ام. ولی چیزی نگفته بابام. ماشین خودش که باشد در سکوت می‌رویم.

چیزهایی هست که هیچ وقت دیگر درست نمی‌شود. خود من هم هیچ وقت درست نشدم. این داستان «برای...» من را یاد من و بابام انداخت. برای سکوت‌های طولانی جاده‌ای من و بابام... برای صدای هایده... برای زیبایی زنانه... برای چیزهایی که شاید هیچ وقت درست نشوند...

  • پیمان ..

بالاخره نسخه‌ی الکترونیک «چای سبز در پل سرخ» هم توی طاقچه و فیدیبو موجود شد. 
حدود یک سال پیش منتشر شد و حرف‌هایم در موردش را هم پارسال توی این پست نوشتم. نقدهایی را هم که روی کتاب نوشته شد دوست داشتم. خیلی از حرف‌های‌شان به حق بود. توی اینستاگرام هم خیلی‌ها لطف کردند و حداقل در حد یک استوری چیزکی در موردش نوشتند. اگر تمام نسخه‌های چاپ فعلی فروش می‌رفت دوست‌ داشتم چند تا از نقدها را توی چاپ بعدی اعمال کنم. حتی دو سه تا از یادداشت‌ها را هم دوست داشتم ضمیمه‌ی کتاب کنیم. فعلا همین نسخه، آنلاین شده. خوبیش این است که دیگر از هر جایی قابل دسترس است. البته خرید نسخه‌ی فیزیکی‌اش هنوز از طریق سایت دیاران به راه است.

 

خرید نسخه فیزیکی با ارسال رایگان

خرید از طاقچه

خرید از فیدیبو

صفحه پشتیبان کتاب
 

  • پیمان ..

توی این چند سال مشغولیتم با دیاران، سوال‌های زیادی توی کله‌ام جوشیده‌اند. خودم تا به حال مهاجر نبوده‌ام و این را هم گذاشته‌ام کنار بی‌شمار کار نکرده‌ای که در سی و چند سالگی به امیدشان زنده‌مانی را ادامه می‌دهم؛ اما خب، به مهاجران خیلی فکر کرده‌ام. دو تا سوال این وسط بودند که همیشه حس می‌کردم برخلاف ظاهر خیلی ساده و جواب‌های پیش‌پاافتاده‌شان، عمیق‌تر از این حرف‌ها هستند و برای رسیدن به جواب‌شان خیلی بی‌سوادم: یکی این‌که چرا ایرانی‌ها با مهاجران حاضر در کشورشان (به خصوص افغانستانی‌ها) این‌طور برخورد کردند؟ مهربانی‌ها و هم‌زبانی و هم‌دلی و این‌ جور خوبی‌ها را که کم هم نبوده کار ندارم. اما روی دیگر ماجرا همیشه برایم سوال‌برانگیز بوده. چرا ایرانی‌ها این‌قدر خودشان را دست بالا می‌گیرند و به همه‌ی ملت‌ها و اقوام دور و برشان  از بالا به پایین نگاه می‌کنند؟ ایرانی‌ها با این‌که حتی از همان عرب‌های سوسمارخور هم عقب‌مانده‌تر شده‌اند، ولی باز هم می‌گویند عرب پیف پیف. همیشه طفره رفته‌ام ازین که بپذیرم ایرانی‌ها حداقل نسبت به افغانستانی‌ها نژادپرست بوده‌اند. واژه‌ی بیگانه‌هراسی را جایگزین کرده‌ام. اما خیلی برخوردها و خیلی تصمیم‌گیری‌ها برایم بوی نژادپرستی محض داده‌اند. بلاهت نژادپرستی در خیلی از رفتارهای ایرانیان موج می‌زند. چرا ایرانی‌ها این‌طورند؟ من سفیدپوست‌های آمریکایی را درک می‌کنم که نسبت به سیاه‌پوست‌ها نژادپرستی داشته باشند. چون حداقل رنگ پوست‌شان متفاوت است. اما در مورد ایرانی‌ها...
یکی دیگر هم برایم این سوال مطرح بود که چه چیزهایی باعث می‌شود تا یک آدم به وطنش وفادار یا بی‌وفا شود؟ اولین بار را که این سوال به جانم افتاد هم یادم است. قبل از تصویب قانون مادر ایرانی‌ها توی مجلس بود. ما دیارانی‌ها یکی دو تا مناظره برگزار کرده بودیم. گروه مخالف‌مان هم یک مناظره توی دانشگاه علامه طباطبایی برگزار کردند. من هم آخرهای سالن نشسته بودم. موافق و مخالف حرف زدند و این‌ها. آخر جلسه دانشجوهای توی سالن سوال می‌پرسیدند. همان دانشکده‌ی توی سه‌راه‌ضرابخانه بود، سالن مطهری. مخالف‌ها دلایل امنیتی و نگرانی برای امنیت ملی و حراج زن ایرانی و غیرت و حمیت و باارزش بودن شناسنامه‌ی ایرانی و این‌ها را دلیل مخالفت‌شان اعلام کرده بودند. یکی از دخترهای علامه‌ای آن وسط عصبانی شده بود. شناسنامه‌اش را درآورده بود تکان داده بود گفته بود: این شناسنامه به چه درد می‌خوره آخه؟ من به این شناسنامه هیچ افتخاری نمی‌کنم. شناسنامه‌ای که باهاش هیچ کشور خارجه‌ای من رو آدم حساب نمی‌کنن چه ارزشی داره آخه؟ بیاید شناسنامه‌ی منو بگیرید بدید به همون بچه‌های بی‌شناسنامه. این شناسنامه مایه‌ی ننگ منه. بدیدش به بچه‌های بی‌شناسنامه، بدید به همون افغان‌هایی که برای این شناسنامه دست و پا می‌زنن و شما تو اصالت ایرانی‌شون شک دارید. حس او را کاملا درک می‌کردم. او هیچ عرقی به ایران حس نمی‌کرد. چیزی که در خیلی از افراد جامعه می‌بینم و قشنگ هم می‌فهمم که این عدم تعلق چطور باعث می‌شود آدم‌ها دل به کار ندهند، باعث می‌شود تا تلاش‌ها برای بهتر کردن وطن الکی و سرسری باشد.
سر همین سوال‌ها یک بخش از کارم را گذاشتم خواندن در مورد هویت ملی. این که هویت ملی چی است. آدم‌ها چطور به ملیت خودشان وفادار می‌شوند؟ اصلا ایرانی بودن یعنی چه؟ درد ایرانی‌ها چی است؟ چرا این‌قدر درگیری درونی داریم؟ چرا این قدر مغروریم؟ و...
یک ضرب‌المثلی هست که می‌گوید اگر یک خبرنگار یک سفر سه روزه‌ به یک شهر برود می‌تواند در موردش یک کتاب بنویسد. اگر سه ماه در آن شهر زندگی کند می‌تواند یک گزارش در موردش بنویسد. اما وقتی سه سال در آن شهر زندگی کند، به جز یک جمله شاید چیز بیشتری نتواند بنویسد. حالا حکایت من است. من دقیقا همان خبرنگاری‌ام که سه روز به یک مکان جدید رفته است...
بچه‌های وینش ازم پیشنهاد پرونده‌ی ۵ کتابی خواستند. من هم سریع گفتم ۵ کتاب در مورد هویت ملی ایرانیان. کتاب‌ها را هم خوانده بودم. فقط باید از هر کدام یکی دو پاراگراف و نه بیشتر بنویسم. یعنی باید مغز کتاب را می‌گفتم به عنوان معرفی. به نظر خودم پرونده‌ی خوبی شد. این ۵ تا کتاب در راستای کنکاش ابتدایی و آماتوری در حاشیه‌ی آن دو تا سوال است:

همواره این طور به ما گفته شده است که اروپا بعد از رنسانس و انقلاب صنعتی راه پیشرفت و ترقی را شروع کرد و این تکنولوژی بود که فاصله‌ای عمیق بین ملل غرب و سایر کشورها ایجاد کرد. اما بعضی بر این عقیده‌اند که رنسانس، انقلاب صنعتی و پیشرفت‌های تکنولوژیک به تنهایی عامل پیشرفت اروپا نبوده. بلکه یک شکل دیگر از حکمرانی و کشورداری به نام ملت-دولت از قرن هفدهم میلادی باعث پیشرفت سریع اروپا شد. شکلی از حکمرانی و کشورداری که به تدریج در تمام نقاط جهان گسترش پیدا کرد و امروزه زیستن بدون تبعه‌ی یک کشور بودن عملا غیرممکن شده است.
الزامات سیاست در عصر ملت-دولت یک کتاب کوچک ۱۱۶ صفحه‌ای در باب تاریخ شکل‌گیری این نوع از حکمرانی در جهان و ویژگی‌های آن است. کتابی که زیدآبادی در همان صفحه‌ی اول کتاب آن را چکیده‌ی یک کار پژوهشی بزرگ‌تر دانسته و قول انتشار آن کار مفصل و کامل را هم داده است. دقیقا به خاطر همین چکیده بودن، کتاب الزامات سیاست در عصر ملت-دولت ارزش خواندن بسیار بالایی دارد. کتابی که در عین موجز بودن اطلاعاتی بسیار غنی و عمیق را ارائه می‌کند و حتی ریشه‌های خیلی از درگیری‌های هویتی امروز ایرانیان را به دقت بیان می‌کند.
در فصل اول احمد زیدآبادی ظهور و تطور ملت-دولت در اروپا را به صورت مختصر بیان می‌کند و عوامل پیمان وستفالی و شکل‌گیری نظم نوین جهانی را توضیح می‌دهد. در فصل بعدی به سراغ ایران می‌آید و روند ملت-دولت در ایران را بررسی می‌کند. زیدآبادی بر این عقیده است که انقلاب مشروطیت انقلابی در جهت شکل‌گیری ملت-دولت در ایران بود. اما این انقلاب شکست خورد و دولت پهلوی و به خصوص شخص رضاشاه ایجاد شکل‌ ظاهری ملت-دولتی به نام ایران را پیگیری کردند. اما انقلاب اسلامی و به خصوص ایده‌ی بدون مرز بودن اسلام نوعی بازگشت جامعه‌ی ایران به عصر پیش از مشروطیت بوده است و خیلی از تناقض‌های امروز جامعه‌ی ایران ناشی از این بازگشت است. در فصل‌های بعدی زیدآبادی وضعیت خاورمیانه از منظر ملت- دولت، وجود اسرائیل به عنوان استثنای ملت-دولت در جهان امروز و سیاست و اخلاق و منافع ملی در عصر ملت-دولت را معرفی می‌کند.

 

کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی، نژاد و سیاست بی‌جاسازی یکی از پرطرفدارترین ویژگی‌های هویت ایرانی در ۱۵۰ سال اخیر را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهد: حسرت شکوه و افتخار پیش از اسلام ایران. رضا ضیاء ابراهیمی بر این باور است که این حسرت در فهم خواص و عوام از ذات ایرانی بودن به شدت ریشه دارد و در تولیدات هنری و ادبی نیز پی در پی بیان می‌شود: یک شیفتگی پیشااسلامی و این باور که تاریخ ایران اسلامی یک دوره‌ی دراز انحطاط بوده و رنگ و بویی نژادی داشته. این باور که اعراب به ایران حمله کردند و آن را نابود. پیروان این باور به نژاد آریایی ایرانیان اشاره می‌کنند و با تأکید بر نژاد آریایی به گمان ضیاءابراهیمی دو هدف را هم‌زمان دنبال می‌کنند: این‌که ایرانیان به صورت کامل با اعراب متفاوتند و این‌که ایرانیان از خویشاوندان اروپاییان هستند.
ضیاءابراهیمی در کتاب پیدایش ناسیونالیسم ایرانی به شدت بر این باورها و به خصوص افتخار ایرانیان به نژاد آریایی‌شان می‌تازد. او برای بیان مقصودش از ترکیب «ناسیونالیسم بی‌جاساز» استفاده می‌کند و بر این باور است که این تبختر ایرانیان به نژاد و گذشته‌ی پیشااسلامی‌شان برخلاف ظاهرش پدیده‌ای نوظهور است. به عقیده‌ی ضیاءابراهیمی ناسیونالیسمی که در ایران محبوب است (ناسیونالیسم بی‌جاساز) چند ویژگی دارد: نخست که این‌که ایران همیشه وجود داشته و قدمت بی‌وقفه‌اش به ۲۵۰۰ سال می‌رسد. دوم این‌که ذات و عظمت ایران را باید در عصر طلایی پیش از اسلام جست. سوم این‌که مسئول مشکلات و انحطاط امروز ایران اسلام است و اعرابی که به زور شمشیر آن را بر ایرانیان تحمیل کردند و این‌که ایرانیان نژاد آریایی دارند و با اروپاییان هم‌نژادند.

ضیاءابراهیمی با استفاده از منابع تاریخی متعدد در کتابش نشان می‌دهد که باورهای ناسیونالیسم بی‌جاساز ایرانیان پیشینه‌ی تاریخی ندارد و در اواخر عصر قاجار و در دهه‌های ۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی شکل گرفته. بعدها در دوره‌ی پهلوی وارد محتوای آموزشی مدارس شده و در ناخودآگاه امروز ایرانیان نهادینه شده و اگر به پیش از این تواریخ برگردیم اثری از این باورها نمی‌بینیم. ضیاءابراهیمی دلیل آن را نه سنت‌ها و روایت‌های محلی ایرانیان بلکه سنت شرق‌شناسی و نژادپژوهی قرن نوزدهم اروپا می‌داند و باورهایی که طی روندی پیچیده در ایران بومی‌سازی شدند. یکی از نقاط تمرکز ضیاءابراهیمی در این کتاب شکل‌گیری باور آریایی بودن در ایرانیان در دو قرن اخیر با بررسی کتاب‌های میرزافتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی است. باورهایی که به نظر نویسنده‌ی کتاب در اروپای قرن بیستم و بیست و یکم کاملا منسوخ شدند، اما در ایران قرن بیست و یکم بیش از هر دوره‌ای زنده و پویا هستند

 

کتاب شکل‌دهی به هویت ملی در ایران همان‌طور که نویسنده‌اش در همان اول کتاب به آن اشاره می‌کند، کتابی در مورد ایران است: کشوری با یک هویت جمعی و دو لایه‌ی مهم و درهم تنیده‌ی تاریخی: یک لایه‌ی عمیق پیشااسلامی که بر فراز آن لایه‌ای اسلامی و به خصوص از قرن دهم هجری یک لایه‌ی شیعی آمده است.
علی مظفری در این کتاب به این نکته می‌پردازد که در ۱۵۰ سال گذشته این دولایه پایه‌های بدیل یکدیگر قرار گرفتند. علی‌رغم همزیستی مسالمت‌آمیز این دو لایه در نهاد ایرانیان، در ۱۵۰ سال گذشته این دو در مقابل هم قرار گرفته‌اند و بحران هویتی عمیقی را در تک تک ایرانیان ایجاد کرده است. او بر این باور است مردم بر اساس مکان‌ها و روایت‌ها هویت‌یابی می‌کنند. تخت جمشید و آیین‌های محرم حامل دو روایت و اسطوره‌ی هویت ایرانیان هستند: یکی در رابطه با منشاء ایرانیان و دوره‌ی هخامنشیان و دیگری در مورد قهرمان تشیع یعنی امام حسین (ع).
یکی از مفاهیم مرکزی کتاب، نقش‌بندی مکان‌هاست. معناهایی که هر مکان به خود می‌گیرد و نمادها و روایت‌های هویتی‌ای که ایجاد می‌کند. او برای بیان دو لایه‌ی هویتی ایرانیان به سراغ تخت‌جمشید و تکیه‌ی تجریش می‌رود. اما بخش اصلی کتاب با عنوان «ایرانی کیست؟ رویاهای رهایی‌بخش وطنی و هویتی» به موزه‌ی ملی ایران و معماری خاص آن و معناهای هویتی نهفته در معماری این موزه می‌پردازد. جایی که علی مظفری به زیبایی ظهور رویای شاهنشاهی را در معماری موزه‌ی ایران باستان کالبدشکافی می‌کند و بعد به سراغ موزه‌ی دوران اسلامی می‌رود که از سال ۱۳۷۵ تأسیس شده و ایدئولوژی پس از انقلاب اسلامی در مورد وطن و جهان‌وطنی را نمادشناسی می‌کند. تنش‌های ایجادشده درباره‌ی در مقابل هم قرار دادن لایه‌های هویت ایرانی در موزه‌ی ملی ایران و سپس در جامعه ی ایران در فصل‌های پایانی این کتاب بررسی شده است.

 

کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی مجموعه‌ی چند جستار شاهرخ مسکوب در باب نقش زبان فارسی در برآمدن هویت ایرانی پس از استقرار اسلام در ایران‌زمین است. مسکوب در پیشگفتار کتابش اشاره می‌کند که رساله‌ای که در دست دارید بازنویس چند سخنرانی است که از نوار ضبط صوت به روی کاغذ آورده شده. چند مورد معدود که موضوع احتیاج به دقت و موشکافی داشت در حقیقت از سر نوشته شد.
لحن کتاب ساده و صمیمی است. فصل اول آن در باب ملیت ایرانی و رابطه‌ی آن با زبان و تاریخ است. از همان ابتدای کتاب مسکوب سراغ موضوع اصلی می‌رود و می‌گوید که پس از هجوم اعراب و سقوط امپراتوری ساسانی ما ایرانی‌ها به مدت دو قرن در نوعی بهت و کرختی و بی‌حالی روانی بودیم. از یک طرف آوار امپراتوری ساسانی بر سرمان خراب شده بود و از طرف دیگر نظام اجتماعی، دولتی و فرهنگی دیگری غالب شده بودند و ایرانیان خود را در سرزمین غریب ناآشنایی دیدند. گروه‌های مختلف برای بازسازی هویتی خود راه‌های گوناگونی را برگزیدند. او از یک شکست و یک پیروزی هم‌زمان نام می‌برد. شکست در عرصه‌‌ی مواجهه‌ی مستقیم و پیروزی در عرصه‌ی غیرمستقیم و ابزار پیروزی ایرانیان برای حفظ هویت خودشان را زبان فارسی می‌داند.
شاهرخ مسکوب بی‌آن‌که وارد جزئیات و پیچیدگی‌های ملیت و ملیت‌گرایی شود بر این باور است که ایرانیان در جان‌پناه‌ زبان فارسی توانستند هویت ملی و ایرانیت خودشان را حفظ کنند و با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی اقوام مختلف وحدت فرهنگی بدون وحدت سیاسی داشته باشند و در ریشه یگانه و در شاخ و برگ پراکنده باشند.او در فصل‌های بعدی هویت ایرانی و زبان فارسی به نقش سه گروه از افراد در اعتلای زبان فارسی و نقش هویت‌بخش آن برای ایرانیان در قرون بعد از استقرار اسلام می‌پردازد: اهل دیوان، اهل دین و اهل عرفان. در این میانه شاهرخ مسکوب به وقایع تاریخی گوناگونی خیلی گذرا اشاره می‌کند و از آن‌ها برای اثبات گزاره‌هایش استفاده می‌کند.
کتاب هویت ایرانی و زبان فارسی علی‌رغم کوتاه و مختصر و مفید بودنش یکی از کتاب‌های بسیار مهم در باب نقش زبان فارسی در هویت ملی ایرانیان است.

 

کتاب بنیادهای هویت ملی ایرانی ۳ بخش دارد و ۱۱ فصل. نویسنده‌ی این کتاب کوشیده است که با استفاده از نظریه‌های سنتی و مدرن هویت ملی، دیدگاه‌های گوناگون در مورد هویت ملی ایرانیان را نقد و بررسی کند. حمید احمدی تلاش کرده که با استفاده از دیدگاه‌های خاص جامعه‌شناسی تاریخی راه‌کارهایی برای پویاسازی هویت ایرانی و خارج شدن آن از بحران‌های فعلی ارائه کند.
در بخش اول کتاب مباحث نظری در باب هویت، ملیت و انطباق آن با هویت و ملیت در ایران صورت گرفته است. در بخش دوم نویسنده دیدگاه‌های گوناگون درباره‌ی هویت ملی و ملیت در ایران را نقد و بررسی کرده است. این دیدگاه‌ها عبارتند از: دیدگاه حسرت‌گرای معطوف به ایران باستان، دیدگاه‌ دین‌محور، دیدگاه چپ‌گرایانه‌ی معطوف به ملیت و خلق‌ها، دیدگاه قوم‌محور و دیدگاه توطئه‌نگر.
ترسیم وضعیت کنونی هویت ملی ایرانیان و چالش‌هایی که ایرانیان از نظر هویتی با آن مواجه‌اند بخش مهمی از کتاب را تشکیل داده است. حمید احمدی در این کتاب ۵ نیاز اساسی جامعه‌ی ایرانی برای حفظ هویت ملی ایرانی را شناسایی کرده است:
۱. نیاز به آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی
۲. نیاز به دسترسی برابر به فرصت‌ها و امتیازات ملی
۳. نیاز به توزیع عادلانه ثروت بین مناطق گوناگون کشور
۴. نیاز به نبود تبعیض جنسی و برابری حقوق زن و مرد
۵. نیاز اقلیت‌ها به برخورداری از حقوق و امتیازات برابر با سایر ایرانیان
حمید احمدی در بخش آخر کتاب سازوکاری برای بازسازی هویت ملی ایرانی ارائه کرده است. راهکار او لزوم توجه به عنصر مردم و شهروندی برای پاسخ به نیازهای ۵گانه‌ی جامعه‌ی نوین ایران با هدف پویاسازی هویت ایرانی است. او در فصل آخر توضیح می‌دهد که اگر مردم به عنوان یک عنصر اساسی هویت ایرانی از سوی حاکمیت و سیاستگذاران در نظر گرفته شوند هویت ایرانی از وضعیت متناقض فعلی و نیز در برابر موج‌های جهانی‌شدن نجات پیدا می‌کند.
 
  • پیمان ..