فاصله
آن شب عجلهای نداشتم. باران میبارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوسها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دستهام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوسهایی که تویشان تاریک بود. لامپهای سقفی معلوم بود که زور میزنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمیتوانستند. باد میوزید. برگهای خشکیده توی پیادهرو و خیابان قیقاج میرفتند. آدمها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو میرفتند. هوا داشت زیادی سرد میشد. باید سوار اتوبوس میشدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. میخواستم بیخیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پلهی دوم به اندازهی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار میشوم دوست دارم تمام منظرهی شیشهی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بیآرتیها در جلو نشاندن زنها نفرتانگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریشهای جوگندمیاش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بیداد میکرد. هرج و مرجی از وحشیگری به پا بود. ماشینها سپر به سپر میراندند و به اندازهی یک وجب جای خالی را نمیتوانستند تاب بیاورند. او میراند. از سواریها وحشیتر میراند. فرمان را آرام و بیمحابا میچرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف میرفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایهاش را داد و رفت. به اندازهی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و میخاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بیکلهتر و بیترستر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد میپیچد به سپرش میمالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشینهای دیگر از دو طرف رد میشدند اما آنآزرا هیچ کاری نمیتوانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همهی ماشینها میترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چهقدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم.
من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود.
من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینهام را گذاشتهام فقر نسبی. تازگیها فهمیدهامش. تازگیها یادش گرفتهام. از میان همین آتوآشغالهایی که میخوانمشان و یادم میرود. انگار میخوانمشان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آنقدر پول هست که شبها گرسنه نخوابم. آنقدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمرهام، وقتهایی که شکمم قار و قور میکند کلمپهی کرمانی یا کلوچهی فومن بخرم بخورم. میتوانم هفتهای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمیمانم. حتا میتوانم با کمی صرفهجویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...
این چیزها دست من نیست. اینچیزها جایی از اعماق گاوخونی سینهام است که آبشخورش زایندهرودی از جامعه است.
ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. میتوانیم با پولمان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی اینجا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. میتوانند هر کاری دلشان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلیهای دیگر آرزو است برای آنها جوک است. بدبختیاش این است که تو نمیتوانی بفهمی که چهطور آنها به مرحلهی جوک بودن رسیدهاند. هر چه قدر پیش میروی، هر چهقدر به در و دیوار میزنی میبینی نمیشود. هیچ مسیر صعبالعبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آنجا میرسی. تنها نتیجهی همهی سعی و تلاشهات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت میخواهد وسیلهای داشته باشی که نگرانکننده نباشد. دغدغهات نباشد این که این الان من را وسط راه میگذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.
دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان میروم یک بار هم جادهی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی میرسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درختها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا میشود سرعت رفت و کجا نمیشود سرعت رفت. آن تکهی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم میراندم. 80تا 90 تا داشتم میرفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزلآلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم میچرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین میکردم، یکهو دیدم یک تانک روبهرویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم میآمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانهی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چهطور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت میگرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من میخورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت میکرد. اگر آن لعنتی به من میخورد نه من زنده میماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار میتوانستم بکنم؟ رانندهی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را میکشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین میداد؟ اصلن داشت چه کار میکرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونتهاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف میکرد میتوانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟
این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصلهای هست که آزاردهندهتر از گرسنه ماندن است.
انقلاب نمیشود. حتا هیچ خرابکاریای هم صورت نمیگیرد. پرچم سرخ سالهاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدمها تنهایی خرابکاری نمیکنند. با فقر نسبی انقلاب نمیشود. آدمها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمیکنند. فقط رنج میکشند. فقط از یک لجبازی کوچک خیابانی لذت میبرند...