بازنشسته
- ۶ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۰۴
- ۸۴۶ نمایش
دیروز حالش خوب نبود.
میگفت فردا قراره برم تست ورزش بدم. تا هفتهی پیش هم حالم خوب بودها. هفتهای 2-3بار پیادهروی تند میرفتم. ولی از دیروز بیحالم. نمیتونم وایستم. دوست دارم فقط بشینم. دوست دارم بشینم بگیم بخندیم. ولی حوصلهی دویدن ندارم. شاید باید شما دعا بخونید من انرژیم زیاد بشه. یا این که برم آمپول ب12 بزنم انرژیم زیاد شه. فکر کنم آمپول بزنم بهتر باشه. بهتر میشم.
دیروز به این فکر میکردم که او در انتهای خط ایستاده است. آنقدر انتها که به طنز رسیده است.
بهدست آوردن واریانس تعداد مشتریان در صفها در سرتاسر جهان به نام او ثبت شده. مقالهای که در مورد سیستمهای صف و فرمول لیتل نوشته جزء 20مقالهی برتر نیمقرن اخیر در زمینهی تئوری صف است. لیسانس مهندسی شیمی دانشگاه تهران و فوق لیسانس و دکترا از برکلی. شاگرد وولف. رفیق راس. همهی آنهایی که کتاب های صف و نظریهها را نوشتهاند یا همکارش بودهاند، یا رفیقش یا استادش. ازین منظرها رودست ندارد. کلیشه است اگر بگویم هیچ کدام اینها به هیچ جایش نیست. از همهی اینها رد شده و به طنز رسیده است. به جایی رسیده است که وقتی میخواهد درس بدهد، نکتههای درس را به دو شیوه ارائه میدهد: شیوهی لُری و شیوهی ریاضی. میگوید وقتی بیان لُری چیزی را فهمیدی آنوقت است که میتوانی ریاضیاش را هم بفهمی. آن قدر به طنز رسیده که وقتی حالش خوب نیست، وقتی که پیری امانش را میبرد و نمیتواند درس را ادامه بدهد از دعاهای ما و آمپول ب12 حرف میزند.
دیروز حالش خوب نبود. وقتی آمد توی کلاس گفت امروز رفتهام آزمایش چیچیگرافی. الان بدنم پر از رادیواکتیو شده. بچههای زیر 12سال از کلاس برن بیرون که براشون خطرناکم!
درس زیاد نداد. 1ساعت فقط. بعد نشست و قصه برایمان گفت. از "سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است" شروع کرد. جملهی کلیدی همیشگیاش.
میگفت انشایم خوب نبود. توی انشا افتضاح بودم. دبیرستان هم که رفته بودیم باز هم انشا داشتیم. نمیدانستم چه کار باید بکنم با این درس لعنتی انشا. گفتند کتاب بخوانم خوب میشود. من هم یک کتاب در مورد قیام مردم تبریز و شیخ محمد خیابانی دم دستم بود شروع کردم به ورق زدن. حوصله نداشتم بخوانم. یک جا یک عکس از شیخ محمد خیابانی بود که زیرش جملههای سخنرانیاش را نوشته بودند. اولین جمله این بود: سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است. این جمله رفت توی مخ من. از آن به بعد هر انشایی که مینوشتم این جمله را توی آن ربط و بیربط به کار میبردم. مثلا انشا در مورد فصل بهار بود مینوشتم. بهار فصل رویش مجدد درختان است و سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی میرود... اصلا من این جمله را که مینوشتم بقیهاش هم ردیف میشد. آن موقعها دانشگاهها هر کدام برای خودشان امتحان داشتند. تو امتحان ورودی دانشسرا هم انشا داشتیم. آنجا هم این جمله را نوشتم. نمرهی انشایم از آن به بعد خوب شد.
توی زندگی هم همین است. جملهی کلیدی را باید پیدا کنی. وقتی جملهی کلیدی را پیدا کردی دیگر نیاز نیست که دست و پا بزنی. خودش میآید. خودش ادامه پیدا میکند...
بعد گفت: ولی واقعا سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟
شک کرد. گفت دیروز تلویزیون داعشیها را نشان میداد. داشتند موزهها را خراب میکردند. چیزهایی که از 1000سال 2000سال پیش باقی مانده بود خراب میکردند. مسیحیها و شیعهها را سر میبریدند. بچهها را جلوی پدر و مادرشان میکشتند. پدر و مادرها را جلوی بچههایشان میکشتند. سیر عمومی جهان بشریت به سوی پیشرفت و ترقی است؟
دیروز حالش خوب نبود. حرفهای آخرش تلخ و مستقیم شده بود. یک جور حس میکردم انگار کورت ونهگات نشسته جلویم و کتاب مرد بدون وطنش را برایم میخواند. با همان طنز و با همان تردید حرف میزد. آخرش گفت من زندگی ام را کردم. روزگار خوشی را دیدم. دنیا در زمان من جای خوبی بود. استادهای دانشگاهها هم مهربان بودند. با آدم رفیق میشدند. مثل استادهای الان اخمو نبودند. جهان این جوری نبود. ولی بعد از من چه؟ واقعا بعد از من هم خوب است؟
- باید چیکار میکردم؟
- نمیدونم. شاید باید ادامه میدادی. تجربهش خوب نبود؟ شاید هم کار درستی کردی. نمیدونم.
- تو هیچ وقت لمسش کردی؟
- نه.
- جفتمون کبریت بیخطریم.
- 2بار گریه کرد. یه چیزی به من میگفت که لمسش کنم. شونههاشو بگیرم بگم پاشو گریه نکن. ولی جلوی خودمو گرفتم.
- یکی بود توی من که نذاشت. الدنگ عوضی مزاحمه. الدنگ عوضی منو وادار کرد که به آخرش نگاه کنم. به این نگاه کنم که بعدش بعدش بعدش... بهم گفت تو این همه سال کاری نکردی، برای چی الان؟ نمیدونم کیه چیه از کجا مییاد.
- میدونی چی اذیتم میکنه؟ این که همه دارن میرن. میترسم یهو نگاه کنم ببینم حتا یه نفر هم نمونده باشه که بتونم باهاش راه برم و حرف بزنم. تنهایی نه ها. از تنهایی نمیترسم. از بیهمسر بودن میترسم. هم سر.
- ترس این که مثل پیرمردهایی شی که میمیرن و بعد از 1هفته از روی بوی گند جنازهشون ملت میفهمن طرف مرده. برای همین تو اتوبوس ازم پرسیدی که دارم چی کار میکنم؟ میخوام برم یا نه؟ تصمیم گرفتم یا نه؟
- بله آقای فوکوس.
- گشنمه.
- اینا چرا تو پیادهروها نیمکت نذاشتن؟ همهجای تهران گذاشتن.
- این ورا پولدارنشینه. الاغن. همهش با ماشین این ور اون ور میرن. نمیبینی پیادهروهاش چه خلوته. حتا سگهاشونم برای هواخوری نمییارن تو این پیادهروها.
- 2تا مغازه اونجاست. بریم اونجا.
- خیلی وقته شیرکاکائو نخوردم. اوف ف ف... عجب مغازهای. عجب خانمی. پوستر به این بزرگی و خانم به این دافی، ویترین این مغازه آخه؟
- بیا رو این نیمکته بشینیم که تو هم از ویترین این مغازه و اون خانمه و لباسهاش محظوظ شی.
- نوچ. بیا اون ور بشینیم. اون مردک الدنگ درون من نمیذاره.
- چهقدر راه رفتیم.
- دختر پایهای بود. 23 کیلومتر راه رفتیم اون روز. میدونم. یه راه رفتن و چند ساعت حرف زدن هیچ ملاکی برای شناخت هیچ آدمی نیست و باید در موقعیتهای مختلف دید و سنجید و این حرفا. ولی غر نزد. غرغرو نبود.
- میدونستی که داری شبیه شریفیها میشی؟ اون حالت من خوبم. من خیلی هم خوبم. من بهترینم؟
- جدی؟ نمیدونم چرا شریفیها این جوری اند. یه ورودی 52 شریف دیدیم. مردک 60 سالش شده بود. بازنشست شده بود. هنوز بر این باور بود که شریفیها بهتریناند. نمیگفت شریف. با طمطراق میگفت: دانشگاه صنعتی شریف. عقدهست؟ آقا من یه چیز در مورد ایرج افشار نوشته بودم. یادته؟ این پیج ایرج افشار برداشت اینو اجازه گرفت که بازنشر کنه. بعد گفت یه معرفی از خودت هم بنویس. من هم خیلی پرطمطراق نوشتم که بله فارغ التحصیل مکانیک دانشگاه تهران و دانشجوی فلان دانشگاه صنعتی شریف. بعد اینا بازنشر کردن به اسم خودم و با اون معرفیه و اینا. فقط شریف شو حذف کردن. حرکت قشنگی بود. شریف کیلو چنده؟ عه. صبر کن ازین عکس بگیرم. این دو نقطه دی ها و نوشتهی بخند زیرشون روی پستهای برق توی شهررو دوست دارم. کار هر کسی هست جالبه.
- چرا مردم ما رو نگاه میکنن؟
- الان فک کردی خوشگلی؟
- آره.
- به خاطر اون کلاهته. شبیه دزدا شدی با اون کلاه کشیت.
- دوستم رفته تو یه کارخونه کار گیر آورده. یه کارخونهی واگنسازیه. خیلی مودبه. میگه بهش بد میگذره. مسئول کنترل کیفیت اونجا شده و خیلی بد تعریف میکنه. از کارگرای بددهن. از بیمسئولیتی. میگه هیچ کس کارشو درست انجام نمیده و این واگنهایی که ساخته میشن معلوم نیست سالم باشن یا نه. تمام آدمها بنداز برو کار میکنن و هیچ کس احساس مسئولیت نمیکنه. میگه دعواش شده با همکارش که چرا بررسی نکرده رد میکنه؟ برمیگرده بهش میگه مگه چهقدر بهم پول میدن که درست کار کنم؟
- ای وای... طفلکی. قربونش برم. بددهنن؟ فحش بلد نیست بده؟ بمیرم براش.
- خر.
- ولی راست میگه. پول هیچی نمیدن. بعد تو میبینی آدمی که نصف تو هم بلد نیست و نصف تو هم کار نمیکنه 3برابر تو داره حقوق میگیره. دوست ندارم به محیط کارخونه و کار و اینا برگردم. به محیطهای پرفشار کار. فشار خود کار نهها. فشار روانی. آدمهای مریض و دیوانه... این که بهت پول نمیدن دردناک نیست، اینکه احساس میکنی وسط یه مشت نفهم افتادی و با هیچ کس نمیتونی رابطه برقرار کنی دردناکه. پول میخوام. ولی نمیخوام کار کنم. یا حداقل این جور کار کنم. من پول نیاز دارم. خسته شدم ازین درویشانه زندگی کردن. الان من دقیقا نمیدونم به خاطر بیپولیه که هیچ وقت سوار ماشین شخصی نمیشم یا به خاطر شعارهای محیط زیستی استفاده از وسایل عمومیه. اگر پول داشتم باز هم تاکسی سوار نمیشدم؟! من پول میخوام؟ مگه چی کم دارم؟ هوششو دارم. عرضه شو دارم. در کمترین زمان یاد میگیرم. آدم بپیچونی نیستم. به وقتش خلاق هم میشم. چرا من پول درنمییارم؟ چرا به هیچ دردی نمیخورم؟
- ببرمت یه جا که کتاب انگلیسی اورجینال میفروشن به قیمت 7-8هزار تومن؟
- چه کتابایی؟
- هر چی عشقته. همهی کتابای شاخ ادبیات. از برادران کارامازوف تا کتابای رولد دال. قیمت پشت جلد 16 دلار. قیمت برجسبخورده 7هزار تومن.
- کتاباش قاچاقاند؟
- نمیدونم.
- ها. میخوام. میخوام.
- بریم سوار اتوبوس شیم.
- بریم.
خودم را مجبور میکنم. زبانم خوب نیست. کتاب 1100 را دستم گرفتهام و زور میزنم که روزی 1 درس را بخوانم. میدانم که روزی 1 درس کم است. اینجوری 1 سال طول میکشد. من 1 سال هر روز 1 کاری را انجام میدهم؟ نه. به آخر اسفند نکشیده رهایش میکنم. ولی نه. باید بخوانم. نباید به انتهایش نگاه کنم. فقط باید به 2گام جلوترم نگاه کنم و بعد از آن را هرگز نگاه نکنم. مثل کوه میماند. اگر آدم به ارتفاعی که باید برود نگاه کند نمیتواند. آرام آرام، قدم به قدم. واژههایش سختاند و من هم حافظهی تعطیلی در یادگیری واژههای انگلیسی دارم. خودم را مجبور میکنم.
باید کتاب انگلیسی بخوانم. باید واژههایی را که یاد میگیرم در جاهای مختلف مشاهده کنم تا از یادم نرود. کتاب what I talk about when I talk about running را پرینت گرفتهام. شهاب میگفت انگلیسی آسانی دارد. از ترجمهی فارسیاش بهتر است. شروع کردهام به خواندنش. خیلی کندم. هر 10صفحه را 90 دقیقه طول میدهم تا بخوانم. جانم درمیآید. توی هر صفحه هم حداقل 10تا لغت است که بلد نیستم. (آی حرصم میگیرد از بیسوادیم.) ولی کارم پیش میرود. کتاب موراکامی سختخوان و ادبی نیست. بدون آن 10تا لغت هم میفهم دارد از چه حرف میزند. ولی کندم. از یک لاکپشت عینکی هم کندترم.
یک نکتهی جالب: آدم وقتی برای به دست آوردن چیزی زحمت میکشد، خیلی بهتر آن را میفهمد. کتاب موراکامی برایم همین حکم را پیدا کرده. اصلا مواجه با مسائل به یک زبان دیگر آدم را تیزتر میکند. مفاهیم را بهتر و عمیقتر در خودش هضم میکند. ضریب دقتت بالا میرود. هر چند سرعتت... چند تا چیز بود توی کتاب که شک دارم اگر ترجمهی فارسیاش را میخواندم باز هم این قدر برایم برجسته میشد یا نه؟ یک جایی خود موراکامی هم همین را برمیگردد میگوید:
The art of translation is a good example. I learned it on my own, the pay-as-you-go method. It takes a lot of time to acquire a skill this way, and you go through a lot of trial and error, but what you learn sticks with you.
موراکامی توی این کتابش یک جوری از دویدن حرف میزند که آدم وسوسه میشود حتما هر روز بدود. حتما هر روز 5صبح بیدار شود و لباس ورزشی تنش کند و تا 7صبح بدود. کیلومتر هم بزند. دقیقه هم بگیرد. حرفهای کار کند. کتاب آموزش دویدن بخرد و تبدیل شود به یک دوندهی مسافتهای طولانی. هر روز بدود. مهمترین نکته هر روز دویدن است. عضلات آدم مثل حیوان میمانند. اگر بهشان 2 روز استراحت بدهی، پر رو میشوند. روز سوم دیگر به ضرب شلاق هم برایت کار نمیکنند. باید هر روز ازشان کار بکشی.
چرا همچه وسوسهای در آدم میافتد؟ به خاطر تمام چیزهایی که موراکامی از دویدن به دست آورده: آن حس خلایی که حین دویدن به دست میآورد. آن خلا و پوچی که هزاران فکر در آن زاده میشوند. آن خستگی حاصل از دویدن مسافتهای طولانی که مغز و روح را از بدن جدا میکند و تجربهی عجیبی است. وقتی که موراکامی زخم میخورد، وقتی که فهمیده نمیشود، وقتی که دیگران اذیتش میکنند چه کار میکند؟ میدود. مسافتی بیشتر از روزهای دیگر را می دود. دویدن پناهگاه اوست. او هر روز میدود. آن قدر منظم و ادامهدار که رمان نوشتنش را وامدار آن تداوم در دویدن است. وقتی تو استعداد کاری را داری و روی آن کار هم تمرکز کردهای، اگر تداوم نداشته باشی نمیتوانی کار را به سرانجام برسانی. تداوم یعنی خسته نشدن. یعنی مثل یک دوندهی ماراتن آرام آرام و پیوسته دویدن و هیچ گاه از حرکت نایستادن.
ما پیر میشویم. ما قوایمان را از دست میدهیم. بالاخره این اتفاق میافتد. در جوانی خیلی کارها میتوانیم انجام بدهیم. ولی باید این جوانی را طولانیتر کنیم. با چه چیزی میتوان جوانی را ممتد کرد؟ دویدن.
مثل سایت موراکامی، برای من هم طلاییترین جملههای کتاب آن جایی است که موراکامی از درد فهمیده نشدن و درک نشدن حرف میزند:
As I've gotten older, tough, I've gradually come to the realization that this kind of pain and hurt is necessary part of life. If you think about it, it's precisely because people are different from others that they're able to create their own independent selves… emotional hurt is the price a person has to pay in order to be independent.
آن آهنگهای لعنتی اذیتم میکردند. میخواستم بخندم. میدانستم که خبری نخواهد بود. شر و ور میگفتم. اصلا نمیدانستم چرا کشیده شدهام آنجا. نمیخواستم بیایم. آن پوشهی دم در را که گرفتم، مجله و اطلاعیه و شعارها و هر چه کاغذ بود برداشتم، بی هیچ نگاهی انداختم زمین و خود پوشه را چپاندم توی کولهام. بعد گفتم 2تا پوشهی دیگر هم بردارم تکمیل میشوم. جزوههای پراکندهام توی پوشههای خودشان باشند بهتر است.
نمیخواستم بنشینم. میخواستم همان کنار سالن بایستم که اگر حوصلهام سر رفت سریع بروم بیرون. ولی بعد جمعیت از در عقبی هجوم آورد. امین را هم آن وسط دیدم که راحت و بدون فشار جمعیت روی پلههای وسطی نشسته. رفتم کنارش نشستم. رفتم وسط سالن نشستم. دیگران بر زبان بودند و حالا من در میان جان. میدانستم خبری نیست. میدانستم هیچ چیزی بهم اضافه نخواهد شد. میدانستم که فایدهای ندارد. (میدانستم که چه چیز فایده دارد؟!)
من میخندیدم. کنار امین نشسته بودم و میگفتیم و میخندیدیم. چند تا از بچههای بسیجی هم آنجا بودند. سالن بیخ تا بیخ پر بود. مراسم بازگشایی مجدد انجمن اسلامی دانشگاه شریف بود. آدم مهمهایی که ردیف اول باید مینشستند از در جلو میآمدند. تک تک میآمدند. دبیر انجمن اسلامی تهران را شناختم. به امین گفتم. بعد هم گفتم که انجمن اسلامی بنگاه ازدواجه. این بچههای فنی تو فنی دختر گیر نمیآوردند. میرفتند انجمن اسلامی مورد مورد نظر را مییافتند. برایش اسم بردم. همهی انجمنیهایی که از طریق انجمن همسریابی کردند. بعضیهایشان خیلی تند بودند. خیلی آتشی بودند. ولی یک همسر هنرهای زیبایی گیر آوردند و بار را بستند... که آن آهنگهای لعنتی شروع شد. همهی برنامههای انجمن اسلامی توی هر دانشگاهی با همین آهنگها شروع میشود. با همین آهنگهای حماسی وطنی. همین آهنگهایی که پیش از برنامه جو ایجاد میکند. با همین آهنگ Conquest of paradise. با همین همهی جان و تنم وطنم وطنم وطنم. با همین همراه شو عزیز، همراه شو عزیز. تنها نمان به درد. کین درد مشترک، هرگز جدا جدا درمان نمیشود.
این آهنگ لعنتی بود. وسط خندهها یکهو من را توی خودم فرو برد. خیلی وقت بود این آهنگ را با پس زمینهی یک سالن پر از جمعیت نشنیده بودم. خیلی وقت بود که همراه شو عزیز را همراه با نگاهم که انتظاماتهای شال سبز به گردن را دنبال میکردند نشنیده بودم. یکهو یادم افتاد که خیلی سال گذشته. یکهو یادم افتاد که من پیرم. یادم افتاد که اولین بار که توی همچه سالنی نشسته بودم سال 87 بود. زمانی که خاتمی به خاطر مراسم 16آذر آمده بود دانشگاه. نه. همچه سالنی هم نبود. سالن چمران بود. چمران دانشکده فنی کجا و جابربن حیان شریف کجا؟ چمران دریا بود... بعد همین جوری پشت سر هم تصاویر میآمدند. روز 13 اسفند 87. روزی که افسانهی 1360 آمده بود دانشگاه. همان روز که در مورد مجسمهی ژانوس صحبت کرده بود... مجسمهای که دو تا سر دارد. یک سر به سمت جلو و آینده. و یک سر به سمت عقب و گذشته. افسانهی 1360 خوب میفهمید. همین مجسمهی ژانوسی که گفته بود برایم بس بود. افسانهی 1360...
بیفایده بود. یک جور حس سرخوردگی داشت در من رشد میکرد و غمگینم میکرد. انجمن اسلامی حس خوبی به من نمیداد. نمیتوانستم به این فکر کنم که اگر سیر حوادث به طریقی دیگر پیش میرفت چه میشد؟ نمیتوانستم. بعد یادم افتاد که انجمن اسلامی تهران با تمام ادعایش پناهگاه همه نبود. یاد نیاییفر افتادم. الان کجاست؟ او انجمنی نبود. ولی در خودش مسئولیتی میدید که جلو میرفت. آن بشر 50کیلو هم نبود. ولی 60 تا شلاق خورد. انجمن اسلامی هیچ کاری نتوانست بکند. هیچ کاری برای او نکرد. دانشگاه تهران هیچ کاری برایش نکرد. ازین جور آدمها زیاد بودهاند. ضربههایی که خوردند. استعدادهایی که تلف شد... سر به هیچستان باید میگذاشت آدم. حداقلش این بود که یکهو چند سال بعد به این فکر نمیکردی که همه چیز بیهوده بوده. تو به هیچ جایی نرسیدهای. هیچ کس به هیچ جایی نرسیده. به این وضع نمیافتادی که در دل مراسم بازگشایی انجن اسلامی نشسته باشی و این طور غمگین بشوی...
نمیتوانستم غم را تحمل کنم.
با امین سرگرم حرفهای تکراری و بیهودهی معصومه ابتکار شدیم. به بچههای بسیج نگاه کردیم که ماسک به صورتشان زده بودند و تریپ اعتراضی آمده بودند. هر کاری میکردند تا همه چیز را تحتالشعاع قرار بدهند. به شعارهای بچهها گوش میدادیم: وعدهی ما روشنه. اصلاحات زنده باد. اصلاحات زنده باد...
بعد به عکاسها نگاه کردیم. دوربینهایی با لنزهای خیلی دراز. همهی عکاسها مرد بودند و فقط یکیشان خانم بود. همان که لنز 18-55 دوربینش در مقابل لنزهای بقیه حکم دوربین موبایل را داشت. آمد جلوی ما ایستاد و از زاویهی ما هم چند عکس از سالن انداخت. از چشمی دوربینش نگاه میکرد و تنظیم میکرد و شاتر را فشار میداد. قیافهاش موقعی که داشت از چشمی دوربین نگاه میکرد دیدنی بود. یک چشمش بسته میشد. با چشم دیگر توی چشمی نگاه می کرد. بعد لبهایش را غنچه میکرد و با تمام قوای صورتش آنها را به سمت بیرون کج میکرد. طوری که لبهایش با صفحهی دوربین تماس پیدا نکنند. دماغش بزرگ نبود. من دماغم بزرگ است. در همچه موقعیتی دماغم روی صفحه نمایش پخ میشود. کار به لب و لوچهام نمیکشد. ولی او برای اینکه ماتیک لبهایش دوربینی نشود، چه کارها که نمیکرد...
تا آخر مراسم ننشستم. زدم بیرون. غم عجیبی داشتم.
"در باب مشاهده و ادراک" از سری کتابهای جیبی انتشارات پنگوئن است. از آن کتابهای لاغروی جلد نازک انتشارات پنگوئن. از آن کتابها که جان میدهند برای خواندن توی مترو و اتوبوس و سفر و حتا یک عصر جمعه، وقتی حوصله نداری کتابی سنگین را دست بگیری. مجموعهی 9تا مقالهطور (essay) از آلن دو باتن. مقالهطورهایی در باب لذت اندوه، رفتن به فرودگاه، رفتن به باغ وحش، یک قرار عاشقانه با زنی که نمیشناسدش، در باب کار و خشنودی و افسون اماکن پرملال، در باب نوشتن و کمدی و در باب مردان مجرد با جملهی کلیدیِ "هیچ کس عاشقمآبتر از آن کسی نیست که کسی را ندارد تا عاشقش شود"... بعضی مقالهها یک جورهایی خلاصههای چند صفحهای از کتابهای دیگر آلن دو باتناند. درباب لذت اندوه آدم را یاد "هنر سیر و سفر" میاندازد. رفتن به فرودگاه آدم را یاد کتاب "یک هفته در فرودگاه" میاندازد. و در باب کار و خشنودی تو را یاد کتاب "خوشیها و مصائب کار" میاندازد.
سلیقهی انتشارات نیلا در اینکه کتاب را در قطع جیبی چاپ کرده خیلی خوب است. (برخلاف کجسلیقگی نشر مرکز که برداشته بود کتاب تسخیر والاستریت نوام چامسکی را در قطع رقعی چاپ کرده بود... آن کتاب هم از همین paperbackهای جیبی انتشارات پنگوئن بود...). فقط من به شخصه 1 مشکل خیلی اساسی با جلد کتاب داشتم. طرح جلد اصلی کتاب در ایران غیرقابل چاپ بود. طراح جلد انتشارات نیلا هم برداشته بود اولین تابلوی نقاشی را که دوباتن توی کتاب ازش اسم میبرد به عنوان طرح جلد انتخاب کرده بود. تابلوی اتومات اثر ادوارد هاپر. فقط نفهمیدم چرا این نقاشی را کراپ کرده و فقط یک بخشش را در طرح جلد به کار برده. وقتی مقالهطور در باب لذت اندوه را میخوانی آلن دوباتن آنقدر از نقاشیهای ادوارد هاپر حرف میزند که تو تشنهی دیدنشان میشوی. یکیشان روی طرح جلد است. بقیه را باید بروی توی اینترنت دنبالش بگردی... ای کاش توی متن مثل بقیهی کتابهای دوباتن عکسها و نقاشیهای مورد بحثش بودند. تو موقع خواندن کتاب دستت فقط به یکی از نقاشیها میرسد که آن هم ناقص است. فقط یک گوشهاش طرح جلد شده...
ایرادهای ویرایشی هم توی کتاب کم نیستند. بعضی جملهبندیها. و اینکه برای توضیحهای داخل پرانتز از علامت کروشه استفاده شده. در حالیکه کروشه برای توضیحات مترجم است که داخل متن اصلی نیست(مثلا صفحهی 39 کتاب).
و خب، خیلی دوست دارم بعضی تکههای کتاب را رونویسی کنم. ولی صفحهی اول کتاب نوشته شده: "هر گونه نقل و استفاده از متن این کتاب بسته به اجازهی کتبی مترجم و ناشر است."
نکتهی این هشدار چند خط بالاتر است: "تصویر روی جلد: بخشی از نقاشی اتومات اثر ادوارد هاپر."
آیا برای این بخشی از نقاشی از هاپر یا نوادگانش اجازهی کتبی گرفته شده؟! نمیدانم...
در باب مشاهده و ادراک/ آلن دوباتن/ امیر امجد/ نشر نیلا/ 104صفحه-5500تومان