سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «مکان ها» ثبت شده است

چند سال پیش که به افغانستان می‌رفتیم، حسرت دیدن تربت جام به دلم مانده بود. از کمربندی شهر رد شده بودیم. دیر شده بود و راننده می‌گفت که مرز را بعد از ساعت ۴ عصر می‌بندند. باید زودتر برویم. آن بار از کنار شهر تربت جام فقط رد شده بودیم. این بار اما فرصتش را داشتم.یک بار دیگر هم هوس تربت جام به دلم افتاده بود. یادم نیست چند سال پیش بود. رفته بودم ترمینال مشهد و احتمالا منتظر اتوبوس به سمت تهران بودم. سمت دیگر ترمینال پر بود از بنزهای ۳۰۲ و اتوبوس‌هایی خیلی خسته‌ای که رانندگان‌شان داد می‌زدند تربت جام تربت جام. الان‌ها که دیگر اصلا نمی‌شود ۳۰۲ دید در ترمینال‌ها. همان‌موقع هم کمیاب بود. یادم می‌آید تابستان بود. روی سقف ۳۰۲ها هم بلااستثنا کولر آبی آبسال ۴۰۰۰ کار گذاشته بودند. اصلا همان ۳۰۲های کولرآبی‌دار هوسش را به جانم انداخته بودند. بالاخره بعد از سال‌ها دست داد. این بار که حرم امام رضا رفتم بیش از هر موقع دیگری درگیر آینه‌کاری‌ها و سنگ‌کاری‌ها و حجاری‌ها و… شدم. به قدری زرق و برق از همه جا می‌بارید که اصلا احساس آرامش نداشتم. همه‌اش فکر می‌کردم همه‌ی این بازی‌ها از برای پول است و جذب بیشتر سرمایه. پیش خودم گفتم می‌روم تربت جام، می‌نشینم کنار مزار شیخ احمد جامی و سر در جیب مراقبت فرو می‌کنم که این روزها گویی کار دیگری از دست من برنمی‌آید.

اول صبح راه افتادیم سمت ترمینال. اطراف ترمینال پر بود از تویوتا کرولاهای پلاک هرات که داد می‌زدند هرات حرکت هرات حرکت. برایم عجیب بود. چند سال پیش این گونه نبود. شرکت‌های مسافربری افغانی مشغول به کار بودند. باید می‌رفتی جلوی شرکت و یا این‌که زنگ می‌زدی تا ماشین بیاید دنبالت. ولی این جوری نبود که تو بروی جلوی ترمینال مشهد و انگار که بخواهی وارد ترمینال شرق تهران شوی و مسافرکش‌ها داد بزنند آمل، بابل، ساری، قائم‌شهر بشنوی هرات هرات. طالبان دستور داده که تاکسی‌های افغانستان همه آبی فیروزه‌ای شوند و این دو سه روز کرولاهای آبی فیروزه‌ای را توی جاهای مختلف شهر دیده بودم. چند تا رستوران مجلل قابلی‌پلوفروشی توی خیابان‌های اصلی مشهد هم به چشمم آمده بود. انگار بعد از طالبان حقیقتا رفت‌وآمد بین مشهد و هرات راحت‌تر شده بود. یادم آمد به چند سال پیش. کارمندهای کنسولگری ترجیح می‌دادند با هواپیما بین ایران و محل کارشان در افغانستان رفت و آمد کنند. برای اینکه شرکت هواپیمایی برای آن‌ها در هر زمانی که می‌خواهند بلیط داشته باشد، به افغانستانی‌ها فقط ویزای هوایی می‌دادند که آن خط هواپیمایی دائم مشتری داشته باشد و برقرار بماند. حتی برای اهالی هرات که فاصله‌شان تا مرز زمینی ۲ ساعت بود فقط ویزای هوایی می‌دادند. شاید بالاخره از خر شیطان پیاده شده بودند و فهمیده بودند که برای یک افغانستانی قانون‌مند زمینی آمدن به ایران از هرات خیلی راحت‌تر و ارزان‌تر است تا هواپیما.
یک لحظه ویرم گرفت سوار یکی از همین کرولاها بشویم برویم هرات و برگردیم اصلا. بعد یادم آمد که هنوز ویزای افغانستان ۱۰۰ دلار است و هنوز راه درازی تا برداشته شدن ویزا مانده. بعد هم یادم آمد اصلا من پاسپورت که چه عرض کنم هیچ مدرک شناسایی‌ای همراهم ندارم. هنوز بعد از یک سال و نیم کارت ملی‌ام صادر نشده و به دستم نرسیده. یک گواهینامه داشتم که آن هم از گیج‌بازی‌های بی‌شمارم گم و گور شده. شناسنامه را هم که داده بودم به هتل محل اقامت. فقط یک کارت بانکی داشتم همراهم. گفتم امتحان کنم ببینم می‌شود بدون مدرک شناسایی تا نزدیک‌های مرز رفت. رفتم و شد.

توی ترمینال کسی برای تربت جام داد نمی‌زد. پرسان پرسان پیدا کردیم اتوبوسی را که رهسپار تربت جام و تایباد بود. انتظار داشتم یک ۳۰۲ خسته و درب و داغان ببینم. اما برخلاف تصورم یک اتوبوس بنز وی آی پی ۲۶ صندلی همه‌چیز تمام وسیله‌ی نقلیه‌ی من شد برای رفتن به تربت جام. جلوی شیشه‌ی اتوبوس هم نوشته بود تهران-تایباد. تا سوار شدیم حرکت کرد. کرایه؟ نمی‌دانم آقای راننده چه در ناصیه‌ی من دید که با من قیمت اتوبوس معمولی حساب کرد: ۴۵ تومان. دو نفر ۹۰ تومان. بلیط فروشی هم نبود. یک چیز تو مایه‌های اتوبوس‌های تهران-قزوین تو ترمینال غرب بود که می‌آیند بالای سرت کرایه را می‌گیرند. قیمت صندلی وی آی پی مشهد-تربت جام ۷۰ تومان بود. اما بعدش فهمیدم که چرا… آقای شاگرد راننده و راننده از تورم شرم داشتند. به طرز عجیبی دل‌شان نمی‌خواست که کرایه را گران‌ کنند و بیشتر پول بگیرند. اتوبوس که راه افتاد بین راهی هم مسافر سوار کرد. چون صندلی خالی زیاد داشت. ۷:۳۰ صبح بود که راه افتادیم. اردیبهشت ماه بود و دو طرف جاده سبز سبز. باران هم هر از گاهی می‌زد شیشه‌ی جلوی اتبوس را پر از قطره‌های ریز می‌کرد. با بقیه‌ی مسافرها هم ارزان‌تر حساب می‌کرد.

سه نفر صندلی کناری من افغانستانی بودند. دو نفرشان در راه بازگشت به افغانستان. تا تایباد را با اتوبوس می‌رفتند و از آن طرف هم احتمالا سوار تاکسی‌های اسلام‌قلعه-هرات می‌شدند. این جوری برای‌شان ارزان‌تر درمی‌آمد. یکی‌شان هم در راه بازگشت به مهمانشهر تربت‌جام بود. سومی از فریمان که رد شدیم به کمک‌راننده گفت می‌خواهم مهمانشهر پیاده شوم. کمک‌راننده به مهمانشهر که رسید داد زد اردوگاه کسی جا نماند. دوست نداشت بگوید مهمانشهر. مهمانشهر تربت جام ۱۰ کیلومتر مانده به خود شهر بود. روبه‌روی زندان شهر تربت جام.

دهه‌ی شصت که افغانستانی‌ها به ایران مهاجرت کرده بودند جمعیت تربت جام دو برابر و شاید سه برابر شده بود. در دهه‌ی ۷۰ خیلی‌های‌شان را جمع کردند. یک عده را اخراج کردند یک عده‌ای را هم بردند در یک شهرک محصور جا دادند که این‌ها هم به زودی ایران را ترک کنند. اما آن اردوگاه موقت حالا چند دهه است که پابرجا است و نسل اندر نسل افغانستانی‌ها در آن به دنیا آمده‌اند و در حصارهای آن بزرگ شده‌اند و به غیر از خروج‌های موقت به قصد کار در شهرهای اطراف حق جابه‌جایی نداشته‌اند. از ورودی اردوگاه عکس گرفتم. خیلی جدی هشدار داده بود که اگر ماشین‌ها افغانستانی‌ها را پنهانی ببرند توی اردوگاه تخلف کرده‌اند و فلان بیسار. بدی مهمانشهر این است که زندگی در آن محدود است و جای رشد ندارد. اما خوبی‌اش هم این است که یک زندگی گلخانه‌ای را تامین می‌کند. چون هزینه‌های مسکن و خورد و خوراک را در اکثر موارد سازمان‌های بین‌المللی پرداخت می‌کنند. اگر نیاز به مجوز نداشت دوست داشتم یک سری داخل مهمانشهر بزنم. آقای افغانستانی پیاده شد. از جعبه‌ی اتوبوس هم دو تا گونی ۱۰۰ کیلویی خیلی بزرگ هم برداشت گذاشت زمین. تربت جام رکورددار تعداد آدم‌های بی‌شناسنامه و بی‌مدرک در استان خراسان رضوی است. تعدادی‌شان مادر ایرانی‌ها هستند. کسانی که حاصل ازدواج زنان تربتی با مردان افغانستانی در سال‌های زیاد بودن‌شان در شهر بودند و یا کسانی که مدعی هستند که اهل این طرف مرز هستند اما با مهاجران افغانستانی اشتباه گرفته شده‌اند و به‌شان شناسنامه تعلق نگرفته.
مقصد اتوبوس تایباد بود. از کمربندی تربت جام رد شد و آن سر شهر جلوی فلکه نگه داشت. ساعت ۱۰ رسیده بودیم به تربت جام. آقای راننده گفت ببین کرایه دربست توی تربت جام از هر جای شهر به هر جای دیگرش فقط ۱۵ هزار تومان است. بیشتر اگر خواستند ازت بگیرند زیر بار نروی‌ها. گفتم باشد. تا پیاده شدیم باران آرام دوباره شروع به باریدن کرد. تربت جام هم اسنپ داشت. اسنپ زدم که یک راست برویم مزار شیخ احمد جامی. ۱۲ هزار تومان بود. آن جور که فهمیدم کل مسیرهای شهر با اسنپ ۱۲ هزار تومان بود. مسافت‌های مشابه در تهران کمتر از ۴۰ هزار تومان (در مواقع خلوتی) آب نمی‌خورد.

و بالاخره مزار شیخ احمد جامی… اول رفتیم توی پارک جلوی مجموعه‌ی آرامگاهی. درخت‌های بلندبالای کاج داشت و یک دستشویی در وسط. قضای حاجت کردیم و با دلی آسوده سمت مزار روانه شدیم. مسجد زیرزمینی و دفتر امام جمعه خارج از مجموعه‌ی آرامگاهی بود. مسجد زیرزمینی ایده‌ی جالبی داشت. در روزهای سرد و بسیار گرم از زیرزمین استفاده می‌کردند و در روزهای بهاری مثل این روزها از سقف مسجد استفاده می‌کردند. توی سقف هم محراب داشت.

دو پیرمرد با لباس‌های سفید تربتی، دستار بر سر، چین و چروک سالیان بر چهره و آرامش حاصل از باور به یک خدای واحد در چشمان‌شان جلوی ورودی محوطه نشسته بودند. نمی‌گذاشتند کسی با کفش وارد شود. پلاستیک می‌دادند دستت که کفش را در پلاستیک بگذاری و پابرهنه به زیارت شیخ احمد جامی بروی. مزارش؟ مثل مزار سایر عارفان در حوالی خراسان و هرات بود: یک درخت پسته‌ی کهنسال روییده بر قبری که یک سنگ بزرگ ایستاده می‌گفت صاحبش کیست و پشت درخت پسته هم یک ایوان بزرگ که پشتش خانقاه آن عارف بود.

 

سه در چوبی بر ایوان بود. دو در بسته بودند. در اصلی به خانقاه شیخ احمد باز می‌شد. اما کلونش بسته بود. از در سمت راستی وارد شدم و به حیاط پشت ایوان رسیدم و از آن‌جا وارد مسجدهای پشتی شدم. در حقیقت به دو مسجد چسبیده به هم دیگر رسیدم: مسجد عتیق و مسجد محل برگزاری نماز جمعه‌ی اهل سنت. حالا می‌دانم که تزئینات محراب با گل و گچ خالی و بی‌رنگ‌ولعاب محصول دوره‌ی سلجوقیان است. در دوره‌ی صفویه بوده که رنگ و زرق و برق اضافه شده. همه چیز ساده و شکوهمند بود. دو بار در میان مسجدها و دیوارها پرسه زدم. اهل سنت تربت کم کم داشتند می‌آمدند و توی مسجد جمع می‌شدند تا نماز جمعه را به جا بیاورند. باران هم خرد خرد می‌بارید و آرامش غریبی حکم‌فرما بود. ورودی مجموعه‌ی آرامگاهی بلیط‌فروشی هم نداشتند و هیچ پولی رد و بدل نمی‌شد. به نظرم به راحتی می‌توانستند بابت بازدید از مجموعه‌ی آرامگاهی از من و امثال من پول بگیرند. اما گویا به عمد این کار را نمی‌کردند. شیخ احمد جامی حرمت داشت. من به زیارت مردی آمده بودم که شهر حدود هزار سال بود که به نام و نشان او شناخته می‌شد: تربت جام: خاک مزار شیخ احمد جامی.
معلم زبان باذوقی در حوالی سال ۱۳۷۵ یک شرح‌حال یک صفحه‌ای به زبان انگلیسی از شیخ احمد جامی تهیه کرده بود و آن را به شیشه‌ی اتاقک نگهبانی ورودی مجموعه چسبانده بود. بعد از سال‌ها هنوز آن برگه‌ی کاغذ پابرجا بود. داستان زندگی شیخ احمد جامی که کجا به دنیا آمده و به کجاها سفر کرده و چگونه در ۴۰ سالگی ساکن شهر بوزجان شده و چگونه سلطان سنجر سلجوقی ارادتمند او شده و چگونه شیخ احمد تا ۹۰ و خرده‌ای سالگی در شهر بوده و چطور بعد از مرگ در آن‌جا به خاک سپرده شده و از آن به بعد شهر معروف شده به تربت او: تربت جام. یک جایی از متن معلم زبان انگار که معادل عرفان و الهیات به انگلیسی را نداند و یا به عمد نوشته بود که شیخ احمد جامی در دانش شناخت خدا سرآمد بود.

رفتم به حیاط پشتی و کنار دری که به خانقاه اصلی باز می‌شد و حالا قفل و کلون بود نشستم. جلویم در وسط حیاط قبری بود که نمی‌دانستم متعلق به کیست و آن طرف هم درختی بود آراسته به برگ‌های سبز شفاف اردیبهشتی و باران هم که نم نم و خرد خرد می‌بارید. خواستم در فکر فرو روم و عالم عرفان را تجربه کنم. اما نمی‌شد. حس «که چی» بزرگی در وجودم شکل گرفته بود. عرفان راه حلی بود که اجداد من در برابر شداید روزگارشان در پیش گرفتند. سر در جیب مراقبت فرو بردن و مشغول رتق و فتق عالم درون شدن و از دنیای برون رها شدن و حاصلش: عقب‌ماندگی‌ای که حتی سگدو زدن‌های نسل من و نسل‌های قبل و بعد از من هم نتوانسته جبرانش کند.

نه. این نبود. حقیقتا آرامش مجموعه و آن سکون و رخوتش من را جذب کرده بود. برخلاف حرم امام رضا که زرق و برقش بهم استرس وارد می‌کرد، این‌جا حس آرامش داشتم. قشنگ کند شدن عقربه‌های ساعت را حس می‌کردم. آرام‌تر تپیدن قلبم را حس می‌کردم. اما این آرامش هم موقتی بود. راه حل نبود. من به هر حال نمی‌توانستم بیش از چند دقیقه یا حداکثر چند ساعت این‌جا بمانم. باید برمی‌گشتم. به دنیای پر از عدم اطمینان و پر از نگرانی خودم باید برمی‌گشتم و شیخ احمد جامی انگار هیچ راه حلی برای آن دنیا نداشت. گو این‌که خود همشهری‌هایش هم حالا این را دریافته بودند. همیشه یک از راه‌های شناخت شهرها به خصوص شهرهای کوچک سر زدن به اینستاگرام و دیدن هشتگ‌های مربوط به آن شهر است. شیخ احمد جامی و صلح و صفای مزار او در هشتگ‌های اینستاگرامی جایگاهی نداشتند انگار. هشتگ‌های شهر بیشتر شامل فروشگاه‌های لباس زنانه‌ی شهر و خدمات آرایشی به زنان بود و یک نفر سگ‌باز در شهر که سگ‌های بزرگ و جنگی پرورش می‌داد و البته موسیقی و رقص محلی تربت‌جام.

به این فکر کردم که شیخ احمد جامی متعلق به دنیای هزار سال پیش بود. متعلق به دنیایی که خدا در آن حاکم بی چون و چرا و دغدغه‌ی شماره‌ی یک و ملجا و پناه بود و همه چیز می‌توانست در جهت نزدیک شدن به او فنا شود و حالا من در دنیایی هستم که در آن خدا معنایی ندارد… نمی‌توانستم از شیخ احمد جامی چیزی تکه‌ای حرفی برای جهان امروزم بیابم. جست‌وجو کردم که در موردش بخوانم. دیدم شفیعی کدکنی یک کتاب در مورد او و مقاماتش دارد: درویش ستیهنده. تصمیم گرفتم در راه برگشت بخوانمش.

گفتم یک سر بروم جمعه‌بازار تربت‌جام را هم ببینم. همیشه بازارهای محلی جذاب‌اند. باران تندتر می‌بارید. ولی اذیت‌کن نبود. بیشترین حجم جمعه‌بازار تربت جام اختصاص داشت به محصولات کشاورزی. نیسان‌ها و وانتی‌هایی که از خربزه و ملون و هندوانه تا پیاز سیب‌زمینی آورده بودند. تربت جام است و خربزه مشهدی دیگر. مثل همه‌ی جمعه‌بازارهای دیگر ایران، انواع لباس و اسباب‌بازی و ادویه و… هم به چشم می‌خورد. خبری از فروش لباس‌های خاص تربتی‌ها نبود. همان شلوارهای پارچه‌ای و لباس بلند سفید و دستار که اکثر پیرمردها مومنانه آن را پوشیده بودند. اما جوان‌ها انگار میل به تهرانی شدن‌شان بیشتر بود و کمتر آن گونه لباس پوشیده بودند. یراق‌آلات حیوانات (زنگوله و افسار و پوزه‌بند و…) از فروش‌های ویژه بود برایم. چیزی بود که فقط توی این جمعه‌بازار می‌شد دید. چون دامپروری در تربت جام رواج دارد و این ادوات هم در آن مشتری دارند. توی نقشه‌ی گوگل که جست‌وجو می‌کردم در مورد جمعه‌بازار تربت جام هیچ عکسی وجود نداشت. چند عکس گرفتم تا یادگار در گوگل‌مپ ثبت شود.

بعد راه افتادیم سمت مرکز شهر تربت جام. جمعه بود و همه‌ی مغازه‌ها از دم تعطیل. در میدان مرکزی شهر (میدان ولیعصر) ردیف مغازه‌های زعفران‌فروشی به چشم می‌خورد. اما همه بسته بودند. گفتم برویم رباط تربت جام که این روزها موزه‌ی مردم‌شناسی شهر شده را هم ببینیم. چند تا کوچه با میدان مرکزی شهر فاصله داشت. رفتیم. جمعه بود و آن جا هم تعطیل بود. تنها مغازه‌های شهر که روز جمعه‌ای باز بودند ساندویچی‌ها و رستوران‌های شهر بود. باز هم به نقشه‌ی گوگل اعتماد کردم و سراغ رستورانی رفتیم که نمره‌ی بالایی داشت: رستوران و بیرون‌بر ستاره‌ی جام. خیلی مدرن و شیک و پیک و تهرانی بود. اما قیمت غذا در آن دقیقا نصف تهران بود. به همان کیفیت شهر تهران و شاید بهتر، ولی دقیقا نصف قیمت. تنها چیزی که در رستوران دوست داشتم تصویر بالای در ورودی آن بود: تصویری از رقص خاص تربت‌جامی‌ها و دوتارنوازهای مشهور شهر.

برای برگشت رهسپار ترمینال تربت جام شدیم. ترمینال کوچکی بود. فقط به مقصد مشهد و تهران و ساری و بیرجند و زابل اتوبوس داشت. یک ساختمان ورودی قدیمی، یک محوطه برای ایستادن اتوبوس‌ها و محوطه‌ی پر دار و درخت پشت. هیچ معماری خاصی هم نداشت. بویی هم از معماری مزار شیخ احمد جامی نبرده بود.

عصر جمعه بود. آسمان کیپ ابر بود. تا حرکت اتوبوس یک ساعت وقت داشتیم. رفتم و توی محوطه‌ی پر دار و درخت حیاط ترمینال نشستم. آن اتوبوس آبیه که پشتش بزرگ نوشته بود تربت جام می‌رفت ساری. آن یکی زرد قناریه رهسپار تهران بود. احتمالا آن سفید خسته‌هه هم اتوبوس‌ ما به سمت مشهد بود. ترمینالش بهم حس عجیبی می‌داد. نمی‌دانم به خاطر چی بود دقیقا. عصر جمعه؟ هوای ابری اردیبهشتی؟ سبزی درخت‌های کهن توی محوطه؟ خلوتی و رخوت نسبی ترمینال؟ کسی برای هیچ مقصدی داد نمی‌زد. مسافرها در سکوت منتظر بودند. اکثرشان تنهایی‌شان را در آغوش گرفته بودند و این طرف و آن طرف پرسه می‌زدند یا ایستاده بودند و به دیوار تکیه داده بودند. چند تای‌شان آرام آرام سیگار می‌کشیدند. چند خانواده هم بودند که داشتند از هم خداحافظی می‌کردندو بچه‌های‌شان همچنان مشغول بازی با هم بودند.

من دورتر از ساختمان نشسته بودم. من هم تنهایی‌ام را در آغوش گرفته بودم. ترمینال‌ها همیشه نقطه‌ی لبه‌ای زندگی آدم‌ها هستند. لبه‌ی جدایی آدم‌ها از زندگی قبلی‌شان و رفتن به لبه‌ی بعدی. شاید برای بعضی‌ها کم‌رنگ باشد این جدایی و از لبه‌ای به لبه‌ی دیگر پریدن. ولی هست. در مورد همه‌ی آدم‌ها هست. ترمینال جایی است که تو از شهر و آدم‌هایش جدا می‌شوی. حتی برای منی که فقط چند ساعت در این شهر بودم هم ترمینال جدایی بود. ولی راستش نشستن در کنار مزار شیخ احمد جامی هم آرامم نکرده بود. من در سن سکون نیستم. مزار شیخ احمد جامی جای سکون بود. من در آستانه‌ی حرکتم. حکمم بیشتر شبیه این ترمینال است تا مزار شیخ احمد جامی.

جلویم زن و مردی با موتور سیکلت آمدند. زن روی نیمکت نشست. مرد روی موتور سیکلتش. با هم حرف زدند. گویی زن مسافر بود. نمی‌دانم به هم چه می‌گفتند. ولی آن‌ها هم انگار در موقعیت لبه‌ای قرار داشتند…
بالاخره اتوبوس مشهد راه افتاد. برخلاف اتوبوس رفتنی این یکی خیلی درب و داغان بود. بیخ تا بیخش مسافر بود. اکثرا دختر بودند. دخترهای دانشجویی که آخر هفته یک سر به خانه زده بودند و دوباره داشتند می‌رفتند مشهد سر درس و مشق‌شان. من کتاب درویش ستیهنده‌ی شفیعی کدکنی را دانلود کردم که بخوانم. اتوبوس فاقد کمک‌فنر بود. تمام دست‌اندازها را تلق تلق نشان می‌داد. جوری کمک فنر نداشت که دستم همه‌اش می‌لرزید. هر کاری کردم که موبایل توی دستم لرزش نداشته باشد نشد. کل هیکل و صندلی و همه جایم می‌لرزید حین حرکت اتوبوس. دیدم نمی‌شود تمرکز کرد و چشمم از لرزش‌های صفحه‌ی موبایل درد می‌گیرد و حالم بد می‌شود. رها کردم. توی شهر خیلی راه رفته بودیم. خسته‌ام شده بود. رها کردم و چرت زدم. غروب جمعه وقتی به مشهد رسیدیم آسمان باز شده بود و دیگر ابری نبود. آفتابی درخشان تابیدن را از سر گرفته بود.

  • پیمان ..

دیروز به دیدار کاخ مرمر رفتم. قبل از بازدید به عمد چیزی در مورد کاخ مرمر نخواندم. حتی سعی کردم عکس‌های کاخ را هم نبینم. می‌خواستم پیش‌زمینه نداشته باشم. با تور سفرنویس رفتم. با توجه به شرایط فعلی‌ام برایم مبلغ تور گران هم بود. اما خودم را دربست سپردم به روایت مجری تور. بهانه‌ی اصلی روایت تور، ترور نافرجام محمدرضا شاه در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ در کاخ مرمر بود. به بهانه‌ی این ترور اتاق به اتاق کاخ مرمر را رفتیم و دیدیم و قصه‌ی ساخته‌ شدن این ساختمان مرمری سبز را که کم کم دارد صد ساله می‌شود شنیدیم.

 

راستش قر و اطوارهای امنیتی بازدید از کاخ را هم دوست داشتم. در نگاه اول این‌که ساعت و موبایل و کیف و کلید و همه‌ی چیزهای فلزی‌ات را ازت بگیرند و برای ورود به کاخ از دستگاه فلزیاب ردت کنند و بعد به خاطر فلزی بودن سگک کمربندت همه‌جایت را بگردند آزاردهنده است. برای خانم‌ها هم که گیر می‌دادند به حجاب شدید. اما این‌که نمی‌شد موبایل برد و فرت و فرت عکس گرفت باعث می‌شد تا قدر دیدن را بیشتر بدانم. این گرفت و گیرهای بیهوده برایم یک جور مناسک ورود بودند و تجربه‌ی دیدن کاخ مرمر را قدسی می‌کردند. گفتم قدسی... کاخ مرمر را رضاشاه بنا گذاشت. سال ۱۳۰۶ در تکه‌ای از زمین‌های قجری خاندان فرمانفرماییان شروع به ساختن کردند و در سال ۱۳۱۶ کاخ مرمرین سبز با گنبدی شبیه به گنبد مسجد شیخ لطف‌الله آماده‌ی بهره‌برداری بود. تا سال ۱۳۴۴ دفتر کار و محل دیدارهای محمدرضاشاه بود. بعد از ترور محمدرضا راهی کاخ نیاوران شد و از سال ۱۳۵۵ کاخ مرمر تبدیل شد به موزه‌ی دستاوردهای حکومت پهلوی. بعد از انقلاب تا مدت‌ها دست کمیته‌ی انقلاب اسلامی و قوه  قضاییه و مجمع تشخیص مصلحت نظام بود تا سال ۱۳۹۹ که بار دیگر موزه شد. در ۴۰ سالی که بعد از انقلاب این کاخ محل کار سران جمهوری اسلامی بود از آن به عنوان ساختمان قدس یاد می‌شد.

اعجاز کاخ برایم بازدید از طبقه‌ی دوم کاخ بود. آن‌جا که بعد از عبور از چند اتاق و دیدن چند تا ظرف سفالی و فلزی و عبور از راهرویی که پوستر سازندگان اصلی کاخ به دیوارهایش آویخته بودند، به جایی می‌رسیدی که بهت پاپوش پلاستیکی می‌دادند. باید پاپوش پلاستیکی می‌پوشیدی تا آلودگی کفش‌هایت پخش نشود. پاپوش‌ها را که می‌پوشیدی به پلکان ورودی می‌رسیدی و بالای پلکان منظره‌ای اعجازآور از گنبد کاخ تو را مبهوت می‌کرد. خود مسجد شیخ لطف‌الله بود. با همان عظمت و زیبایی. باورم نمی‌شد که گنبد به این زیبایی در تهران بود و من کیلومترها ازش دور می‌شدم تا در اصفهان و مسجد شیخ‌لطف‌الله ببینمش. یک نکته‌ی جالب دیگر هم این بود که سازنده‌ی این گنبد (آقای حسین لرزاده) طراح و سازنده‌ی بنای آرامگاه فردوسی و مساجد زیاد دیگری هم بوده.

 

وقتی از پلکان سنگی بالا می‌رفتی و تصویر هزار بار تکرارشونده‌ات در آینه‌های دو سوی پلکان را می‌دیدی، آن بالا زیر گنبد بر سینه‌های دو دیوار دو نقاشی آب‌روغن بسیار بزرگ به چشمت می‌خورد: تصویر ساختمان تخت‌جمشید در حالت قبل از تخریب در یک سمت و تصویر دیگری از سه خط طلای راه‌آهن ایران و پل ورسک. گنبد گیتی هم که با کاشی‌کاری‌های زیبا بر فراز ایستاده بود. راهنمای تور می‌گفت که در زمان محمدرضاشاه در بالای پلکان یک نقاشی بزرگ هم بود که این روزها نیست. به غیر از آن نقاشی تمامی عناصر ساختمان به شکل روز اول درآمده‌اند. من بعدها رفتم و آن نقاشی را در فیلم‌های عروسی محمدرضاشاه با فرح نگاه کردم. نقاشی شکوهمندانه‌ای نبود. اما به شدت معنادار بود. یک نقاشی بود از اقوام مختلف ایران در لباس‌های مخصوص به قومیت خودشان.

 

در حقیقت بخش اعظمی از طبقه‌ی دوم کاخ مرمر به نشان دادن تلاش خاندان پهلوی  برای برساختن ایران به عنوان یک کشور اختصاص داده شده است: برجسته کردن بخش شاهنشاهی تاریخ ایران، گرد آوردن همه‌ی اقوام ایرانی به زیر یک گنبد و ایجاد راه و راه‌آهن برای مرتبط کردن بخش‌های مختلف ایران به همدیگر.

 

یک جای دیگر کاخ مرمر را هم خیلی دوست داشتم. سالنی که در آن نقاشی‌های بخش‌های مختلف هفت‌پیکر نظامی بر دیوارها آویخته بودند. سالن بزرگی که در زمان هاشمی رفسنجانی مورد تعرض واقع شده بود و افرادی ناشناس (!!!) آن را به آتش کشیده بودند و دود حاصل از آتش‌سوزی، حتی گنبد زیبای کاخ را هم سیاه و کبود کرده بود. هنوز آثار آن آتش‌سوزی بر تن دیوارها باقی مانده بود. آن سالن را به خاطر نقاشی‌های هفت‌پیکر دوست داشتم. یکهو میل عجیبی به خواندن هفت‌پیکر نظامی را در من بیدار کرد. اصلا کمی هم شرمنده شدم که چرا نظامی نخواندم. بعد که افتادم به خواندن صفحات ویکی‌پدیا در مورد نظامی و هفت‌پیکر حتی احساس غبن کردم. واقعا چرا من نظامی را در نیافته بودم؟ به نظرم حتی از فردوسی هم شاعر مهم‌تری به نظر آمد. کرمش به جانم افتاد که بخوانم.

 

دیوارهای طبله کرده‌ی اتاق خاتم‌کاری (یادگار دوران شیخ محمد یزدی که برداشته بود اتاق کار محمدرضاشاه را آبدارخانه کرده بود) و آثار کمانه کردن‌های گلوله‌ها در زمان ترور سال ۱۳۴۴ بر در و دیوارها و آینه‌ها هم برایم جذاب بود.

 

 

  • پیمان ..

موزه‌ی زمان

۰۹
خرداد

موزه‌ی بدقلقی بود. نگاه که می‌کنم می‌بینم چند سال بود که می‌خواستم بروم ببینمش و نمی‌شد.دو سه بار با هم خواسته بودیم برویم ببینمش. ساعت کاری‌اش یک جوری بود که همه‌ش جور درنمی‌آمد. آخرین بار که رفته بودیم نگهبان موزه درآمده بود گفته بود ساعت بازدید تمام شده، اگر کافه می‌خواهید بروید می‌توانید از این طرف بروید. تازه ساعت ۴:۳۰ عصر بود که این را به‌مان می‌گفت. راستش خبری هم نبود. اصلا درک نمی‌کنم چرا باید ساعات کاری یک موزه مطابق با ساعات اداری باشد. آدم یاد این ضرب‌المثل می‌افتد که میمون هر چی زشت‌تر ناز و اداش بیشتر.
راستش ساختمان موزه‌ی زمان با آن گچبری‌های خاصش خیلی قشنگ بود. این را نمی‌توانم انکار کنم. حیاط و ورود به ساختمان هم هیجان‌انگیز است. از پله‌ها بالا می‌روی و ساعت‌های مختلف آفتابی و آبی و طنابی و... را می‌بینی و تلاشی که بشریت در دوره‌های مختلف برای تقطیع زمان داشته. اما خب، این تلاش بشری برای تقطیع زمان و به چنگ انداختن گذرش در همین جا تمام می‌شود. توی موزه به جز معماری بنا که آن هم ربطی به مفهوم زمان ندارد خبر خاصی نیست. چند تا ساعت قدیمی دیواری و رومیزی ساخت فرانسه که لاکچری‌اند و حکم جواهر دارند و طبقه‌ی بالا هم ادامه‌ی ساعت‌های مختلف جیبی و ماشینی و دیواری و مچی است که پیش خودت می‌گویی اکی،‌ الان من عکس همین‌ها را توی اینترنت می‌دیدم چه فرقی با حضورم در این‌جا داشت. یک اسطرلاب و یک ورق کاغذ نام ماه‌های گوناگون سال به تقویم‌های مختلف هم وجود دارد که کمی دلگرم‌کننده است. چند تا ویترین هم فسیل و سنگواره و این جور چیزهاست که ربطش به موزه‌ی زمان مشخص نیست. همین و همین. ساختمان یک بالکن خیلی قشنگ هم دارد که الحمدالله برای بازدید عموم باز نیست. یک اتاق هم هست که ساعت‌ مچی‌های چند شخصیت مشهور معاصر را تویش به نمایش گذاشته‌اند که ایده‌ی خوبی بود.
نمی‌دانم. دیدن موزه‌ی زمان برایم راضی‌کننده نبود. کلا موزه‌هایی که رسالت‌شان را به نمایش گذاشتن چند تکه شیء می‌دانند حوصله‌ام را سر می‌برند. موزه‌ی زمان چطور اگر بود من را ارضاء می‌کرد؟ زمان از آن مفاهیم کلیدی زندگی آدمیزاد است. به نظرم موزه اگر می‌توانست مواجهات مختلف ما با زمان را روایت کند موزه‌ی خوبی می‌شد. آن بخش توی حیاط که ساعت‌های قدیمی متفاوت طنابی و خورشیدی و آبی و روغنی و... را گذاشته بودند می‌توانست بهانه‌ روایت خیلی خوبی باشد. تلاش انسان‌ها برای این‌که روز و شب را تقطیع کنند، نظم ایجاد کنند... اما بعدش باید ناتوانی بشر در مقابل زمان را یادآوری می‌کرد. کودکی، نوجوانی، بزرگسالی، پیری... این‌ها را باید یک جوری نمایش می‌داد. این‌که اشیاء قدیمی در موزه باشند به خودی خود بد نیست. اما چیدمان فله‌ای آن‌ها فایده‌ای ندارد. باید قصه‌ای پشت‌شان تعریف بشود. من اگر بودم یک بخش موزه را ویژه‌ی تقویم اختصاص می‌دادم و نه در این حد که یک ورق کاغذ به دیوار بچسبانم‌ها... اقوام مختلف بشری در طول تاریخ برای خودشان تقویم‌های مختلف داشتند. من اگر بودم این تقویم‌ها را بر اساس جغرافیای مورد استفاده‌شان توی یکی از اتاق‌ها قرار می‌دادم تا حسی از جهانی بودن زمان را هم القاء کنم. شاید هم برمی‌داشتم کل موزه را بر اساس چند تا کتاب می‌چیدم. مثل کتاب ماشین زمان و موضوع سفر در زمان یک بخش موزه می‌شد. کتاب مومو و بی‌زمانی یک بخش دیگر موزه می‌شد... نمی‌دانم... این‌ها همه ایده است...
شاید اصلا جالبی دیدن موزه‌ی زمان و کلا موزه‌های ایران همین باشد. تو می‌توانی بعدش کلی فکربازی کنی که اگر من بودم چه کار می‌کردم و چی می‌گذاشتم و چطور روایت می‌کردم و... 
 

  • پیمان ..

پنج-شش تا مسیر چهل-پنجاه کیلومتری دوچرخه‌سواری حوالی لاهیجان توی آستینم دارم. حاصل پرسه‌زنی‌های سه سال اخیر و به خصوص ایام کرونا است. منظره‌های این مسیرها هم جوری هستند که می‌توانند خیال و رویا برای چند سال زندگی باشند. شاید روزی ممر درآمدم شدند. 
دو-سه تا از مسیرها شامل پیچ و تاب خوردن در خود شهر لاهیجان هم هست. علاوه بر آرامگاه شیخ زاهد گیلانی و بیژن نجدی من ارادت ویژه‌ای به کاشف‌السلطنه هم دارم. مرد بزرگی بوده. خوشبختانه در  تهران خیابانی به نامش نیست. در شهری که بزرگراه‌ها به نام شیخ فضل‌الله‌ها و نواب  صفوی‌هاست همان بهتر که کاشف‌السلطنه جایگاهی نداشته باشد. اهل دیار گیلان نبوده. متولد تربت حیدریه بوده و در جاده‌ی بوشهر شیراز با ماشین به دره سقوط کرده و از دنیا رفته. ولی وصیت کرده بود که او را در لاهیجان به خاک بسپرند. این وصیتش من را یاد بابر، پادشاه گورکانیان می‌اندازد که وصیت کرده بود او را در کابل به خاک بسپارند و بر مزارش سقفی نسازند تا همیشه پذیرای قطرات باران باشد. لاهیجانی‌ها او را پدر چای ایران می‌نامند. مردی بوده که جهانگردی‌هایش برای ایران ثمر داشته. چای را از هند به لاهیجان آورده و کشت چای را رواج داده. 
اما کاشف‌السلطنه فراتر از این حرف‌ها بوده. به معنای واقعی کلمه روشنفکر بوده. داشتم کتاب «ایران در حرکت» را می‌خواندم. کتاب جالبی است. یک ژاپنی که قبلا کارمند شرکت راه‌آهن ژاپن بوده، ده سال از زندگی‌اش را گذاشته و در مورد راه‌آهن ایران تحقیق کرده و حاصلش شده کتاب ایران در حرکت. نکته‌ی جالب برای من این بود که او این کتاب را با استفاده از منابع دانشگاه‌های آمریکایی در مورد ایران انجام داد. البته بعید هم می‌دانم اگر دانشجوی یکی از دانشگاه‌های ایران می‌شد می‌توانست همچه کتاب جامعی را دربیاورد. صحبت تأسیس راه‌آهن در ایران خیلی پیش از رضاشاه مطرح شده بود. از زمان ناصرالدین‌شاه که اکثر همسایه‌های شرقی و غربی ایران صاحب راه‌آهن شده بودند کرمش به جان ایرانیان افتاده بود که ای وای که ما حتی از همسایه‌های‌مان هم عقب‌مانده‌تر شده‌ایم. هند و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و عثمانی همه صاحب راه‌آهن سراسری شده بودند؛ اما ایرانیان همچنان برای رفت‌وآمد وابسته‌ی خر و قاطر بودند.
جایی از کتاب میکیا کویاگی کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌هایی را که در باب اهمیت راه‌آهن برای ایران نوشته‌ شده‌اند بررسی می‌کند. یکی از این کتاب‌ها از برای کاشف‌السلطنه است. کاشف‌السلطنه در سال ۱۲۶۸ کتاب «تغییرات و ترقیات در وضع و حرکات و مسافرت و حمل اشیاء و فوائد راه‌آهن» را منتشر کرد. وقتی روایت کویاگی از این کتاب را خواندم ارادتم به کاشف‌السلطنه صد برابر شد. حس کردم چه‌قدر از نظر فکری با این مرد نزدیکم:

«طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل اساسی پشت ترقی سریع اروپا آموزش نبود. زیرا قدرت‌های اروپایی تا پیش از قرن نوزدهم- علی‌رغم وجود آموزش در اروپا پیش از آن- بر مشرق سلطه نداشتند. این امر نه به خاطر برتری ذاتی اروپاییان بود و نه به خاطر غنی بودن خاک اروپا، زیر مردم آسیا به ویژه ایرانیان مستعد و سختکوش بودند و خاک مشرق بارورتر از هر جای دیگر بود. اروپا از حیث غنی بودن منابع طبیعی هم مزیتی نداشت. ایران با وجود انبوه منابع طبیعی فقیر شده بود. طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل ریشه‌ای «ترقی و ثروت و قدرت ملل فرنگستان» اختراع کشتی‌های بخار و خطوط راه‌آهن بود، زیر این نوآوری‌ها، انقلابی در جابه‌جایی ایجاد کرد.
برای اثبات این نکته، کاشف‌السلطنه به اهمیت جابه‌جایی برای بدن انسان اشاره کرد؛ به طرز مشابهی جابه‌جایی درون کشور برای سلامت جامعه‌ی ملی حیاتی بود. او جابه‌جایی را به دو دسته تقسیم کرد، درونی و بیرونی، بدون هر کدام از آن‌ها تمام موجودات زنده، هم گیاهان و هم حیوانات هلاک خواهند شد. به همین نحو جامعه نیاز به جابه‌جایی بیرونی و درونی دارد و این ضرورت زمانی که جمعیت افزایش یابد بیشتر خواهد شد. تا حد زیادی به همان نحوی که خون در سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها گردش می‌کند، ملت نیز نیاز به نقل و انتقال محصولات کشاورزی و صنعتی در داخل دارد، یعنی در درون قلمرویش درجاده‌ها، کانال‌ها و رودها. یک ملت همچنین نیاز دارد که از درون از طریق تلگراف در ارتباط باشد. با این وجود جابه‌جایی داخلی کافی نیست. ملت‌ها نیاز به جابه‌جایی بیورنی دارند که نمود آن ارتباطات سیاسی و تجاری و روابط با دیگر ملت‌ها است. بدون این‌گونه جابه‌جایی‌های درونی و بیرونی، ملت به «ملت بی‌روح» تبدیل خواهد شد. از آن‌جا که راه‌آهن‌ها امکان این رکن جنبشی را فراهم می‌کردند که برای مایه‌ی حیات ملت ضروری بود، اروپا را قادر ساختند تا در کوتاه‌مدت بر قدرت مشرق برتری پیدا کند. از این رو برای آن‌که توازن قدرت دوباره به ایران و به طور کلی به مشرق بازگردد ساخت راه‌اهن امری حیاتی است». (کتاب ایران در حرکت- نوشته میکیا کویاگی- ترجمه‌یابراهیم اسکافی- نشر شیرازه کتاب ما- ص ۹۱ و ۹۲)
 

  • پیمان ..

تنگم گرفته است. آخرین سربالایی را که می‌کشم بالا سرعتم را کم می‌کنم. این‌جا یکهو سرازیری‌ها شروع می‌شوند و همه‌ی ماشین‌ها سرعت می‌گیرند. حالا که جاده خلوت است هیچ کدام از ماشین‌ها در پی خالی کردن عقده‌ی سربالایی‌ها نیستند. آرام آمده‌اند و آرام دنده‌ها را سبک می‌کنند و به حداکثر سرعت‌های دلخواه‌شان می‌رسند و می‌روند. روزهای شلوغ توی این سرپایینی‌ها همه زورشان زیاد می‌شوند و می‌خواهند از سر و کول هم بالا بروند. می‌اندازم توی شانه‌ی خاکی جاده و ماشین را می‌ایستانم.

کسی نیست. با این حال محض محکم‌کاری ماشین را قفل می‌کنم از تپه‌ی کنار جاده می‌کشم بالا. پشتش می‌ایستم و به دور و بر نگاه می‌کنم. تک و توک ماشین‌هایی که رد می‌شوند قابل دیدن نیستند. نه از سمت مخالف و نه از سمت موافق. وقتی من آن‌ها را نمی‌بینم آن‌ها هم من را نمی‌بینند. پس می‌توانم با خیال راحت خودم را خالی کنم. 

صبح خیلی زود زدم بیرون. مثل دفعه‌های پیش وقتی گردنه‌ها را کشیدم بالا آفتاب طلوع کرد. دفعه‌های پیش‌تر که آفتاب دیرتر طلوع می‌کرد من هم دیرتر حرکت می‌کردم. حالا که آفتاب زودتر طلوع می‌کند من هم زودتر زده‌ام بیرون. به همه می‌گویم حوصله‌ی  گرمای روز را ندارم. راستش را نمی‌گویم البته. وگرنه کولر و این حرف‌ها هست. کمی‌اش به خاطر خلوتی است. به این خاطر که در این ساعت‌های صبح به جز خودم و چند تا نیسان آبی و احتمالا چند تا ماشین ‌آرام، دیوانه‌ی دیگری در جاده نیست. آخر شب حرکت کردن را دوست ندارم. وحشی‌هایی هستند که آخر شب جاده برای‌شان عرصه‌ی قدرت‌نمایی است. دم‌دمه‌های صبح آن‌ها نیستند معمولا. خودم هستم و تنهایی خودم و جاده‌های سربالا سرپایینی که پیچ و تاب می‌خورند تا من را به شاهراه برسانند و شاهراه اول صبح هم عبارت است از چند تا تریلی و ماشین سواری که می‌شود آرام آرام از میان‌شان عبور کرد. دلیل اصلی‌اش اما چیز دیگری است.

خنکای دم صبح جاده‌ی کوهستانی حالم را جا می‌آورد. نسیم می‌وزد. تپه‌ی زیر پایم گندمزار است. دیم کاشته شده. شبکه‌ی آبیاری ندارد. گندم‌ها بلند شده‌اند و نسیم که می‌وزد موج در میان‌شان می‌افتد. چند لحظه به موجاموج باد در میان گندمزارها نگاه می‌کنم. بعد خودم را خالی می‌کنم. نسیمی که به صورتم می‌وزد به حد کافی احساس رهایی بهم می‌دهد. خالی شدن مثانه‌ام لذتش را چند برابر می‌کند. 

دوربینم را درمی‌آورم و از رقص ساقه‌های گندم فیلم می‌گیرم و آخر فیلم را هم می‌رسانم به جاده‌ و ردیف تیر برق‌هایی که تا افق ادامه یافته‌اند و در روشنایی طلوع آفتاب تیرگی زیبایی پیدا کرده‌اند. بعد هم زوم می‌کنم روی خورشید در حال طلوع و برآمدنش بر زمین. زور می‌زنم که حال خوبم را ثبت کنم.

بار چندم است که دارم این طوری رانندگی می‌کنم و این طوری سفر می‌کنم؟ نمی‌دانم. تمام دفعات ماه‌های گذشته را به این سبک رانده‌ام. اکثرا هم تنها. نهایت دوست دیرینه‌ای کنارم بوده و وقت طلوع آفتاب برایش تکرار کرده‌ام که من عاشق این ساعت از روزم.

سوار ماشین می‌شوم. یادم می‌آید که تمام ۲ ساعت گذشته را در سکوت رانندگی کرده‌ام و تنها صدای توی گوشم، صدای موتور ماشین بوده و صدای شکافته شدن هوا توسط هیکل ماشین و همین و همین. در ۲ ساعت گذشته هیچ کلمه‌ای بر زبانم سوار نشده و هیچ کلمه‌ای هم از گوش‌ها وارد مغزم نشده. ولی حالم به طرز عجیبی خوب است. ماشین را راه می‌اندازم و همان‌طور که به جاده و خورشید انتهای ‌آن نگاه می‌کنم یکهو غصه‌ام می‌گیرد. دلیل اصلی زود بیدار شدن و زود به جاده زدن و در تاریکی دم دمه‌های صبح حرکت کردن همین لحظه‌هاست. لحظه‌هایی که خورشید در کار طلوع است و خنکای نسیم صبحگاهی پوستم را مور مور می‌کند و جاده‌ای که تمام در اختیار من است انرژی عجیبی را در من آزاد می‌کند. بدی‌اش این است که این انرژی یکهو آزاد می‌شود. بدی‌اش این است که این انرژی حتی به اندازه‌ی چند ساعت هم پایدار نیست. بدی‌اش این است که این روزها فقط همین چند ساعت حالم خوب است. کمی دیگر که آفتاب خودش را تمام قد روی زمین پهن می‌کند، انرژی‌ام می‌آید پایین. کمی دیگر که روز می‌شود و آدم‌ها بیدار می‌شوند و جاده از اختیار من خارج می‌شود یکهو من هم غریبه می‌شوم. بقیه‌ی روز دیگر ارزشی ندارد. یک حیات گیاهی است بقیه‌ی روز. شور و شوق و اشتیاقی برنمی‌انگیزد. یکهو حس می‌کنم حوصله‌ام دیگر نمی‌کشد. یکهو حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم پرواز کنم و فقط ادامه می‌دهم تا صبح فردا برسد. صبح فردایی که آن هم گاه بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌کشد و دوباره من بی‌انر‌ژی می‌شوم... نمی‌توانم آن حال خوب را حبس کنم، نمی‌توانم ذخیره‌اش کنم.
 

  • پیمان ..

حالا دیگر عصرها به غروب چسبیده نیستند. پاییز و زمستان بدی‌اش این است که بین غروب خورشید و عصرگاهان هیچ فاصله‌ای نیست. بهار شده است و از شاخه‌های درختان غوزه‌های سبز در حال شکفتنند. رستن دوباره. 
دیروز عصر یکهو احساس فراغت کردم. اتفاق خاصی نیفتاده بود. هیچ کدام از کارهام هم به سرانجام نرسیده بودند. فقط متوجه شده بودم که تا غروب آفتاب و آغاز شب فرصتی فراهم است. حس کردم آماده‌ی این هستم که از خود به در شوم. پیاده به سمت مترو راه افتادم و دلم لک زده بود برای سینما رفتن و فیلم دیدن. آن هم نه هر سینما و هر فیلمی. رفتن به نزدیک‌ترین سینما آرامم نمی‌کرد. دیدن یک فیلم ایرانی آرامم نمی‌کرد. احتمال کمی داشت که یک فیلم ایرانی بتواند ضربه‌ی آخر را به من بزند و من را از خودم به در کند. احتمالی نزدیک به صفر. دلم تماشای زندگی‌هایی دورتر می‌خواست. زندگی‌هایی که شکوه‌شان بر پرده‌ی سفید سالنی تاریک من را هوایی کند.
راستش دلم فقط برای یک سینما تنگ شده بود. بهش می‌گفتیم سینما مرغدونی. سالن آمفی‌تآتر کوچکی بود در خیابان ۱۶ آذر. پایین‌تر از کوچه‌ی ادوارد براون. در طبقه‌ی بالای کلینیک پزشکی دانشگاه تهران. اول ورودی باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران. متصدی‌اش اول هر ترم یک بنر می‌چسباند به نرده‌های سبز توی پیاده‌روی خیابان و لیست فیلم‌هایی که در ۱۰۰ روز آینده می‌خواست پخش کند اعلام می‌کرد. هر روز ساعت  ۵ عصر یک فیلم نمایش می‌داد. بعضی‌ وقت‌ها سانس فوق‌العاده هم می‌گذاشت. مثلا وقت‌هایی که برنده‌های اسکار اعلام می‌شدند و هر روز دو تا فیلم برنده‌ی اسکار را نشان می‌داد. توی لیست اول هر ترم هم روزهایی که می‌خواست برنده‌ی اسکار نشان بدهد اسم فیلم را می‌گذاشت برنده‌ی اسکار.
سالنش بزرگ نبود. قدیمی بود. پرده‌اش متوسط بود. صندلی‌هایش برای عهد قرقره‌میرزا بودند. صندلی‌هایش شبیه صندلی‌های سینماهای قبل از انقلاب ۵۷ بود. اصلا فکر کنم صندلی‌ها را از یک سینمای قدیمی کنده بودند آورده بودند آن‌جا. صندلی‌هایی با چهارچوب‌های آهنی سری که تشک پشتی‌اش کوتاه بود و تشک نشیمن‌گاهش هم با جیرجیر جابه‌جا می‌شد. یونولیت‌های عایق صدای دور و بر و سقف هم یکی در میان کج و کوله بودند. به خاطر همین قدیمی بودنش مشهور بود به مرغدونی. متصدی‌اش هم مسئول فروش بلیت بود و هم مسئول آپارات و سانسور فیلم‌ها. بلیتش ارزان بود. خیلی ارزان. ۱۰۰ تا تک‌تومنی یا ۵۰ تا تک‌تومنی. همینش ارزشمند بود. مثل باشگاه‌های فیلمی نبود که سالیان بعدش تأسیس شده بود و سری فیلم‌های کلاسیک را به نمایش می‌گذاشتند و خدا تومن پول می‌گرفتند. هیچ وقت زیاد شلوغ نمی‌شد. همیشه ۱۰-۱۲ نفر مشتری داشت. فیلم را که شروع می‌کرد تمام چراغ‌های سالن خاموش می‌شد. تو در تاریکی مطلق فرو می‌رفتی و تمام توجهت می‌رفت به فیلم. تاریکی مطلق برای نمایش فیلم چیزی بود که حراست دانشگاه تهران به آن گیر می‌داد. توی سالن‌های توی دانشکده‌ها هیچ وقت سالن برای نمایش فیلم نمی‌توانست تاریک مطلق باشد. اما آن سالن کوچک مرغدونی گویا جای مهمی نبود.
متصدی خودش هم می‌نشست فیلم را با ما می‌دید و اگر نیاز می‌دید سانسور در جا می‌کرد. مثلا یک صحنه‌ی فیلم د ردیدر که کیت وینسلت و پسره توی وان حمام نشسته بودند را نشان می‌داد. می‌فهمیدیم که پسره دارد برای کیت وینسلت کتاب می‌خواند. بعد یکهو ۳۰ ثانیه می‌زد جلو. می‌دید هنوز توی وان حمامند. ۱ دقیقه می‌زد جلو. می‌دید زیادی جلو زده. دوباره ۳۰ ثانیه عقب می‌زد. دوباره کیت وینسلت و پسره توی وان بودند. بالاخره همان‌جا بی‌خیال می‌شد تا سکانس بعدی بیاید. عاشق سانسور کردن‌هایش بودم.
کازابلانکا، پاپیلون، پدرخوانده‌ها و دریدر را آن‌جا دیدم و این فیلم‌ها من را از خود به در کرده بودند و تجربه‌ی از خود به در شدن بعد از دیدن این فیلم‌ها و سبکی رها شدن از خود به وقت خروج از سینما و در پیاده‌روی ۱۶ آذر و خیابان انقلاب راه رفتن را فکر کنم تا ابد فراموش نکنم. 
آن سال‌ها زیاد نرفتم. توی ذهنم بود که بروم فیلم‌ها را ببینم. اما زیاد نمی‌رفتم. تنها رفتن سختم بود انگار. همیشه دوست داشتم پایه‌ای پیدا کنم برای دیدن فیلم‌ها. اشتباه می‌کردم. احساس از خود به در شدن بعد از دیدن فیلمی خفن نیازی به پایه نداشت. یا شاید دغدغه‌ی درس و مشق‌ها و تمرین‌ها را داشتم و می‌دیدم که بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها چه‌قدر خر می‌زنند و احساس گناه بهم دست می‌داد که فیلم ببینم یا نمی‌دانم چی و چی. اشتباه می‌کردم. ولی همان تعداد فیلم‌های کمی هم که آن‌جا دیده بودم تجربه‌ی عمیقی بودند برایم. پاپیلون را چند بار دیگر هم دیدم. حتی تلویزیون هم نشان داد و عین ۳ ساعتش را نشستم نگاه کردم. ولی هنوز که هنوز است حس می‌کنم پاپیلون را فقط توی تاریکی آن سالن سینمای کوچک بالای کلینیک دانشگاه تهران می‌شود فهمید و درک کرد. وقتی که بعدش حس می‌کنی از خود به در شده‌ای و هنگام قدم زدم در پیاده‌روهای ۱۶ آذر و انقلاب احساس سبکی می‌کنی...
این سال‌ها بارها به خیابان ۱۶ آذر رفتم. همیشه چشم گردانده‌ام ببینم آن بنر لیست فیلم‌ها بار دیگر به نرده‌ها نصب شده یا نه. ندیدمش دیگر. به این حساب گذاشتم که سینما مرغدونی هم تعطیل شده یا بهتر است بگویم تعطیلش کرده‌اند. بدجور دلم هوایش را کرده بود.

  • پیمان ..

جنگل فرانسوی

۰۹
فروردين

انگار به تکه‌ای از بهشت رسیده بودم. باورم نمی‌شد. ردیف درخت‌های بلندبالا تا دوردست‌ها ادامه داشتند. کاملاً منظم بودند. در فاصله‌های ۴ متری از هم کاشته شده بودند و بدون هیچ پس و پیشی. خود درخت‌ها هم انگار تحت تأثیر نظم کاشتن‌شان قرار گرفته بودند و سیخ و بدون هیچ کج و کولگی بالا رفته بودند. هنوز از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. زمین زیر پای‌شان پر از علف‌ها و چمن‌های سبز بهاری شده بود. ۵-۶ تای‌شان که نزدیک جاده بودند بریده شده بودند. دلم گرفت.

نتوانستم دیگر رکاب بزنم. ایستادم و شروع کردم به عکس گرفتن از جنگل منظمی که یکهو سر راهم قرار گرفته بود. ما بارها این منطقه را با ماشین آمده بودیم. اما هیچ وقت رغبت‌مان نشده بود که وارد فرعی‌ها بشویم. هم تنگی فرعی‌ها و هم خراب بودن جاده و هم سرعتی که ماشین دارد مانع بودند. فقط کندی و همه‌جا رو بودن دوچرخه بود که باعث شده بود تا وارد آن فرعی شوم. این‌که جاده چاله‌های بزرگ و عمیقی داشت برای من دوچرخه‌سوار نه‌تنها مانع نبود بلکه حسی از امنیت هم می‌آورد. ماشین‌ها سرعت‌شان کم می‌شد. 

از پل تنگی که فقط به اندازه‌ی عرض یک پراید بود رد شده بودم. ورودی پل مربعی بود. برای این‌که سرم به چهارچوب آهنی بالا نخورد خم شده بودم. به معیار ماشین‌ها اگر بگیریم دوچرخه خیلی شاسی‌بلند است. من با دوچرخه کنار پرادو که می‌روم باز سرم بالای سقفش قرار می‌گیرد. رود زیر پل خروشان بود و به سوی دریا جاری.

آرام آرام رکاب زده بودم و به خانه‌های تازه‌ساخت کنار رود نگاه می‌کردم. یک جا خنده‌ی بلند زن و مردی از یک خانه‌ی نیمه‌ساخته که نه در داشت نه پنجره بلند بود. نگاه کردم. روی زمین سیمانی نشسته بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. ماشین‌شان یک پراید یشمی رنگ قدیمی بود. به لذت ساختن یک خانه و آجر آجر تکمیل کردنش فکر کردم. حتماً داشتند کار و تلاش می‌کردند که پول دربیاورند و خانه را تکمیل کنند. اما از همان چند دیوار و سقفی که تا به الان بالا برده بودند هم رضایت داشتند.

همین‌جور داشتم رکاب می‌زدم که یکهو به جنگل منظم رسیدم. اول فکر کردم همین چند ردیف است. اما خیلی بیشتر بود. گفتم برای شخص که نیست مسلماً. چون برای شخص بود احتمالاً به طمع استفاده از چوب‌های این درخت‌ها خیلی با فاصله‌ی نزدیک می‌کاشت و فضای تنفسی برای‌شان قائل نمی‌شد. اصلاً اگر برای شخص بود که درخت نمی‌کاشت، خانه می‌ساخت تا سود کند. برای دولت است یعنی؟‌ جمهوری اسلامی و از این‌ کارهای زیست‌محیطی؟! 

دوباره سوار شدم و جاده را ادامه دادم. جاده از کناره‌ی رود فاصله گرفت. باریک بود. یکهو دیدم ۲ طرف جاده را دیواره‌ای از درخت‌های بلندبالای ۱۰-۱۵متری فرا گرفته‌اند. منظره‌ی عجیبی بود. چند تا ماشین ایستاده بودند وسط جاده. جاده شانه‌ی خاکی نداشت اصلاً. دخترها وسط جاده نشسته بودند تا با پرسپکتیو درخت‌های جاده عکس بگیرند. شانس‌شان از انتها ماشینی نمی‌آمد. سرعتم را کم کردم که عکس‌شان را بگیرند و من توی عکس‌شان نباشم. من هم دلم خواست یکی از همین عکس‌ها بگیرم. تنها بودم. کسی نبود ازم بگیرم. یاد عکس‌های قبلی وسط جاده‌ایم هم افتادم. جاده‌های مختلفی که وسط‌شان نشسته بودم و عکس گرفته بودم. به چه دردم خورده بودند مگر؟ 

جاده را رکاب زدم و سمت چپ به تعدادی خانه‌ی متروکه رسیدم. انگار یک شهرک بود. واقعا متروکه بود. چون جاده‌ی ورودی‌اش ردی از چرخ‌ ماشین‌ها نداشت. یک دست چمن بهاری بود. با دوچرخه رفتم به سمت خانه‌ها. زمین حالت باتلاقی هم داشت. سر خوردم و روی چمن‌ها با دوچرخه رقصیدم. سرعت گرفتم که یک موقع چرخ عقب دوچرخه توی گل زیر چمن‌ها گیر نکند. البته آخرسر فهمیدم آن‌جایی که من وارد شدم جاده‌ی ورودی نبوده.

به میدان‌گاهی وسط خانه‌ها رسیدم. تعداد زیادی خانه‌ی کوچک بود با یک معماری خاص. خانه‌ها از هم فاصله داشتند. چسبیده‌ی چسبیده به هم نبودند. ولی طی یک نظم جالب میدان‌گاهی تشکیل داده بودند. همه یک اندازه‌ بودند. توی هر میدان‌گاه هم ساختمانی بود که به نظر سالن تجمع می‌آمد. بین خانه‌ها راه‌آب هم وجود داشت. جوی‌هایی که آب‌های سطحی را به طرفین هدایت می‌کرد. توی روستاهای شمال جوی‌ها و خندق‌های هدایت آب در حال از بین رفتن است. خانه‌های قدیمی بین خودشان از این خندق‌ها زیاد داشتند. ولی با هجوم غیربومی‌ها و افزایش ساخت و ساز و ارزشمند شدن متر متر زمین‌ها تقریباً همه این راه‌آب‌ها را دارند از بین می‌برند. ولی این شهرک متروکه راه‌آب‌های درست و اصولی داشت.

پیاده شدم و وارد یکی‌شان شدم. دیوارها از بلوک بودند. در و پنجره‌ نداشت. فکر کنم دزدیده بودند. یک ساختمان نقلی مربعی بود با سقفی شیروانی. گوشه‌ی مربع بزرگ خانه یک مربع کم شده بود و دو تا در قرار گرفته بود. در سمت راست به دستشویی می‌رسید و در سمت چپ وارد خانه می‌شد که یک اتاق ۴.۵ در ۶ متری بود. تک اتاق بود. پنجره‌های دلبازی هم داشت.

دلم همچه خانه‌ای خواست. خیلی دنج و خصوصی بود. اگر هر کدام از این خانه‌ها برای ۱ نفر می‌بود چه‌قدر خوب بوده. برای ۱ زن و ۱ مرد که دیگر رویایی‌ست. آشپزخانه نداشت. حتماً آن ساختمان‌های بزرگ‌تر توی هر میدان‌گاهی آشپزخانه و رستوران بوده...
باز آمدم وسط میدان‌گاهی. 

هی پسر، این‌جا نزدیک سد سنگر است. احتمالاً این خانه‌ها برای مهندس‌ها و کارگرهایی بوده که سد سنگر را ساختند. موبایلم را در آوردم و سال ساخت سد سنگر را جست‌وجو کردم. بله. شروع ساخت سد سنگر بر رودخانه‌ی سفیدرود سال ۱۳۴۱ بود. دقیقاً بعد از ساخت سد منجیل که در بالادست در محل به هم پیوستن رودخانه‌های قزل‌اوزن و شاهرود ساخته بودند. بعد از آن سد سنگر را در پایین‌دست برای تقسیم آب سفید‌رود ساخته بودند. سد سنگر آب اراضی کشاورزی شرق سفیدرود تا لنگرود و غربش تا فومن را تأمین می‌کرد.

سد منجیل را فرانسوی‌ها ساخته بودند. سد سنگر را نفهمیدم کدام شرکتی ساخته است. اما هر که بوده کارش درست بوده. بعد از ۶۰ سال هنوز شیروانی اکثر خانه‌های متروکه سالم بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هیچ کدام از دیوارهای خانه‌ها فرو نریخته بود و مهم‌تر از همه: درخت‌هایی که در فضای اطراف کارگاه به مساحت چندین هکتار کاشته بودند. مطمئناً آن ردیف منظم درخت‌ها کار همین پیمانکارهای سد سنگر بوده. 

با دوچرخه در فضای بین خانه‌ها رکاب زدم. به فرآیند تجهیز کارگاه فکر کردم. همیشه حدود ۲ تا ۱۰ درصد هزینه‌ی یک پروژه‌ی مهندسی صرف تجهیز کارگاه می‌شود. تجهیز کارگاه هم یعنی همین خانه‌هایی که برای استقرار مهندس‌ها و کارگرها می‌سازند. این خانه‌های کوچک کوچکی که بعد از ۶۰ سال هنوز پابرجا بودند با کانکس‌هایی که الان‌ها در پروژه‌های مختلف مهندسی به عنوان تجهیز کارگاه مورد استفاده قرار می‌گیرد خیلی تفاوت دارد. این خانه‌ها معماری داشتند. طرز چیدمان‌شان در کنار هم معماری داشت. کانکس‌های پروژه‌های مهندسی معماری ندارد. چند تا کانکس را به زمخت‌ترین و بی‌حالت‌ترین شکل ممکن کنار هم قرار می‌دهند و کلیشه‌ی مهندس خسته‌ی سیگاری کاربلد هم جا افتاده است... کاشت آن همه درخت به آن شکل منظم را دیگر چه بگویم...

به انتهای شهرک رسیدم. به جاده‌ای می‌خورد که می‌خواستم ازش برگردم. جلوی شهرک تعداد زیادی گاو در حاشیه‌ی جاده داشتند راه می‌رفتند. نزدیک عصر شده بود و احتمالاً در راه بازگشت به خانه بودند. یکی‌شان آن دست جاده ایستاد و زل زد به من. موبایل دستم بود. خوشحال شدم که یک گاو به من توجه کرده و برایم فیگور گرفته است. تا خواستم عکس بگیرم دیدم دمش را گرفت بالا و همان‌طور که داشت خیره به من نگاه می‌کرد از پشت مشغول آبیاری جاده شد.

  • پیمان ..

وارثان آناهیتا

۰۶
فروردين

۱. بعد از چهلگرد وارد یک جاده‌‌ی سنگلاخ طولانی شده بودیم. بعدها فهمیدیم که آن جاده معروف است به ایل‌راه عشایر بختیاری. وسط‌هایش دیگر خسته شده بودیم. سنگ و کلوخ زیاد داشت و من هم مجبور بودم آهسته برانم که ماشین عیب و ایرادی پیدا نکند. اطراف جاده چندین سیاه‌چادر برپا بود. از یکی‌شان پرسیده بودیم که خیلی راه مانده تا چشمه کوهرنگ؟ گفته بودند نه. نزدیک است. اما نزدیک آن‌ها با نزدیک ما خیلی توفیر داشت. نزدیک آن‌ها برای ما حدود یک ساعت طول کشید.
چشمه کوهرنگ سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون بود. تصورمان از چشمه قل قل آبی بود که از زمین بیرون بیاید و برکه‌ و در بهترین حالت دریاچه‌ای را اطراف خود ایجاد کند. چشمه کوهرنگ این‌گونه نبود. صخره‌ای زمخت و بزرگ و مرتفع بود که شکاف خورده بود و آب از شکاف آن با شدت بیرون می‌جهید و جاری می‌شد. جوری که آدمیزاد نمی‌توانست جلوی آن بایستد. اگر می‌رفتی سمتش پرتاب و تکه پاره می‌شدی. آبشار مانندی ایجاد کرده بود و آب از ارتفاع صخره به پایین‌تر می‌ریخت و می‌رفت.
ایستاده بودیم به تماشا که پیرمردی آمد به سمت‌مان. سبیل سفید پرپشتی داشت که دو طرف دهانش آویزان شده بود. پوستش آفتاب‌سوخته بود و شیارهای عمیقی روی صورتش انداخته بود. 
پرسید: چیزی می‌خواهید؟
گفتیم: چشمه کوهرنگ همین است؟
گفت: بله.
خبری از درخت نبود. آب آن‌قدر وحشیانه از دل صخره بیرون می‌زد که تصور درخت و سایه‌سار و آرامشی در کنار چشمه بیهوده بود. پیرمرد نگهبان چشمه بود. اتاقکی پشت یک سنگ بزرگ داشت که بر چشمه مسلط بود. در نگاه اول متوجه اتاقکش نشده بودیم. حال و احوال کردیم و این‌که از کجا آمده‌ایم و این جاده به کجا می‌رسد و آب این چشمه به کجا می‌رسد و... باهاش عکس یادگاری هم انداختیم. او هم از طوایف بختیاری بود. منتها دیگر بی‌خیال کوچ و ییلاق قشلاق شده بود. تک و تنها نگهبان سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون شده بود. 

۲. مرتضی هراتی رفته بود به قلعه‌نو. شهر کوچک و فقیری است در افغانستان. گذرش به چشمه غرغیتو هم افتاده بود و چند عکس هم ازش گرفته بود. چشمه‌ای که در دل کوه‌ها برای خودش می‌جوشید. توی عکس‌ها مردی بود که در پس‌زمینه‌ی چشمه فیگور گرفته بود و بچه‌هایی که در راه‌آب‌های کنار چشمه به عکاس زل زده بودند. توی توضیحات عکس نوشته بود:
«عبدالله و خانواده‌اش در کنار چشمه غرغیتو زندگی می‌کنند. چشمه‌ای که حیات زندگی شهر قلعه‌نو به آن بسته است. عبدالله گارد محافظت از چشمه است و روز و شب این‌جا به همراه خانواده کشیک می‌دهد. چشمه در ۸ کیلومتری شهر قرار دارد و با کانال‌های آبی برای نزدیک به ۳۰۰۰ خانواده آب قابل شرب می‌دهد. البته عبدالسلام محمدی، آمر آب‌رسانی می‌گوید حتی آب این چشمه صحی نیست. با این حال سالیان سال است که آب شرب شهر از همین چشمه است.»

۳. حقیقت این است که روزگاری در ایران‌زمین آب عنصری مقدس بود. آن‌قدر مقدس که ایزدبانوی نگهبان آن بالاترین مرتبه‌های پرستش و ستایش را داشت. آناهیتا ایزدبانویی بود که هدایت و نگهبانی تمام آب‌های جهان را بر عهده داشت. سوار بر گردونه‌اش می‌شد و چهار اسب ابر و باران و تگرگ و باد او را به سوی تمام رودها و دریاچه‌ها و دریاهای جهان رهسپار می‌کردند. زیبا بود و شکوهمند و خوش‌اندام و کمربند به میان و موزه‌ به پا و گردنبند زرین به گردن و تاجی با گوهر  ستارگان به سر و ستودنی. آن قدر ستودنی که معبدهای زیادی از برای ستایش او و در حقیقت از برای ستایش آب ساخته شده بودند: تخت سلیمان، معبد کنگاور، معبد بیشاپور، معبد اصطخر، معبد شوش، معبد هگمتانه و... همه از برای ستایش بانویی که نگهبان آب‌های جهان است.
امروزه این معابد یا نیست و نابود شده‌اند یا جز یک ویرانه‌ی بی‌معنا چیزی از آنان باقی نمانده. شاید اگر برای ایرانیان آب همان ارج و قرب پیشین را داشت این معابد به شکلی که تقدس آب و تقدس بانو آناهیتا  را بیان کنند بازسازی می‌شدند. اما... 
امروزه وارثان آناهیتا پیرمرد سر چشمه‌ کوهرنگ و عبدالله هستند. نگهبان یکی از عناصر چهارگانه‌ی حیات بودن خودش نوعی از رستگاری است به نظرم.

 

پس‌نوشت: عکس: مجسمه‌ی آناهیتا در شهر فومن. برداشت از ویکی‌پدیا

  • پیمان ..

از آن‌ها شده‌ام که هر ساخت و ساز جدیدی را محکوم می‌کنند. 
خبر جاده‌‌های جدید حالم را بد می‌کنند. شروع می‌کنم به غر زدن: قتی یک جاده وجود دارد برای چه جاده‌ی جدید دارند می‌سازند؟ الان می‌خواهند این جاده را دوبانده کنند که چه بشود؟ قتل‌گاه می‌خواهند درست کنند؟ ماشین‌ها گه می‌خورند که می‌خواهند سریع‌تر بروند. کنار این جاده چند تا روستا هست. آدم هست. دوچرخه‌سوار هست. موتورسوار هست. گاو هست. گوساله هست. سگ‌ هست. دوبانده می‌کنند که کشت و کشتار بیشتر شود؟ دوبانده می‌کنند که ماشین‌ها سرعت‌شان بیشتر شود؟ غلط می‌کنند. ماشین‌ها پشت کامیون‌ها گیر می‌کنند؟ بهتر. کامیون‌ها باعث کم شدن سرعت ماشین‌ها و امنیت جاده هستند. چرا باید این درخت‌ها و مزرعه‌ها را از بین ببرند؟ برای این‌که جاده دوبانده شود؟ ۱۰۰ سال سیاه نشود. 
برای چه دارند پل ماشین‌رو می‌سازند؟ مگر این میدان چه عیبی داشت؟ ماشین‌ها توی هم گیر می‌کردند؟ بهتر. حق‌شان است. اعصاب‌شان خرد می‌شد؟ عبور و مرور کندتر می‌شد؟‌ بهتر. الان فکر می‌کنید آن پل لعنتی را که بسازید ترافیک کمتر می‌شود؟ نه الاغ‌ها. نه. شما فقط تشویق می‌کنید که احمق‌ها بیشتر ماشین سوار شوند.  بعد از مدت کوتاهی همان گره و همان ترافیک را روی پل و زیر پل و نرسیده به پل و بعد از پل و... ایجاد می‌کنید. بدترش را هم ایجاد می‌کنید. 
برای چه آن ساختمان ۲۰ ساله را دارند خراب می‌کنند؟ چرا اسمش را کلنگی گذاشته‌اند؟ دیوارهایش نم گرفته‌اند؟ خب تعمیرش کنند. دیوارش را خراب کنند و لوله‌کشی‌اش را نونوار کنند. این چه گه‌خوری است آخر؟
و چیزی که عصبانیتم را بیشتر می‌کند این است که به تنها چیزی که توجه نمی‌کنند نگه‌داری است. جاده‌ می‌سازند. اما بعد از مدت کوتاهی آسفالتش ترگ برمی‌دارد و چاله‌آسفالت ایجاد می‌شود. دریغ از درست کردن و پیشگیری از دست‌اندازهای ناجور.
برای روستاها منبع آب مرکزی ساخته‌اند تا به قول خودشان مردم روستاها از آب‌چاه‌های شخصی استفاده نکنند. تصفیه‌خانه‌ هم ساخته‌اند که آب چاه‌های عمیق برود توی تصفیه‌خانه‌ها و شن و ماسه‌اش گرفته‌ شود. اما این تصفیه‌خانه‌ها بعد از یکی دو سال رها می‌شوند. آب چاه عمیق یک راست و بدون تصفیه شدن می‌رود توی خانه‌ها. آبی گل‌آلود و پر از شن و ماسه. چرا؟ چون کسی به فکر نگه‌داری آن تصفیه‌خانه نبوده.
این میل به ساختن جاده‌های جدید، خانه‌های جدید، پل‌های جدید، تأسیسات جدید و تخریب سازوکارهای موجود آن‌قدر قوی و ریشه‌دار است که عصبانیت من حکم مبارزات دن‌کیشوت را دارد البته.
 

  • پیمان ..

منجیل شهر عجیبی است. یک شهر کوچک پر از قصه و افسانه. برای من شهر عناصر چهارگانه است؛ آب دارد. رودهای قزل‌اوزن و شاهرود با هم دوست می‌شوند و در منجیل است که حاصل دوستی‌شان (سفیدرود) در گیلان جاری می‌شود. باد دارد. بادهای وحشی دارد. آن قدر در این شهر باد می‌وزد که همه‌ی درختانش کج‌اند. خاک دارد. در شمال شهر قله‌ی آسمان‌سرا هست و کوه‌هایی که در دل‌شان سروی هزارساله (سرو هرزویل) را همچون نگین نگه‌داشته‌اند. و آتش... آتش خود منم. آتش خود آدم‌هایی هستند که می‌توانند در این شهر گام بردارند.
منجیل شهر انرژی‌های پاک است. سد منجیل توربین‌های آبی را به حرکت درمی‌آورد و برق تولید می‌شود. توربین‌های بادی روی تپه‌های اطراف شهر منجیل هم قدرت باد وحشی این شهر را به برق تبدیل می‌کنند. من اگر بودم روی انرژی خورشیدی هم سرمایه‌گذاری می‌کردم تا برند شهر انرژی‌های پاک را به نامش بزنم. 
سد منجیل را فرانسوی‌ها ساخته‌اند و مزرعه‌ی بادی‌اش را هم دانمارکی‌ها. من اگر بودم می‌بردم منجیل را با مانش فرانسه و ادنسه‌ی دانمارک خواهرخوانده می‌کردم و قصه‌ها و افسانه‌های منجیل را به فرانسوی و دانمارکی هم روایت می‌کردم تا آن‌ها به این شهر بیایند و در باد وحشی این شهر زلف بر باد بدهند.
می‌گویند اگر باد وحشی منجیل نباشد مارهای منجیل از دل خاک بیرون می‌ریزند و به جان آدم‌ها می‌افتند. می‌گویند باد منجیل آرام‌کننده‌ی مارهاست.
منجیل شهر قطار است. قطار فاصله‌ی رودبار تا منجیل را در یک تونل طولانی طی می‌کند و یکهو بالای تونل ماشین‌روی شهر بیرون می‌زند. از بالای ماشین‌ها رد می‌شود و وارد دریاچه‌ی سد سفیدرود می‌شود.  از میان آب‌ها عبور می‌کند و به ایستگاه راه‌آهن منجیل می‌رسد.
تپه‌های مارلیک تا منجیل فاصله‌ی زیادی ندارند. باغ‌های انار طارم تا منجیل فاصله‌ی زیادی ندارند. جنگل‌ آسمان‌سرا تا منجیل فاصله‌ای ندارد. زیتون‌های رودبار هم تا منجیل فاصله‌ای ندارند.
زلزله‌ی رودبار و منجیل هم افسانه‌ی این شهر است. افسانه‌ای که هنوز به نظرم قصه‌های ناگفته زیاد دارد. اما با همه‌ی این‌ها می‌شود گفت منجیل فیلم سینمایی خودش را هم دارد: مستند زندگی و دیگر هیچ عباس کیارستمی. گرچه آن فیلم برای رستم‌آباد است. اما رستم‌آباد تا منجیل هم فاصله‌ای نیست.
با همه‌ی این‌ها، این شهر پر از قصه همیشه محل عبور بوده. انگار اکثر آدم‌ها آن‌قدر شوق دریا و رطوبت گیلان را دارند که هیچ‌وقت منجیل را نمی‌بینند. منجیل برای خیلی‌ها در سال‌های قبل ترافیک وحشتناک ورودی گیلان بود. ترافیکی که تنها تغییری که در شهر ایجاد کرده بود زیاد شدن تعداد رستوران‌های این شهر بود. حالا هم که کمربند شمالی ماشین‌ها را از دل شهر دور کرده رستوران‌ها هم تعطیل شده‌اند و شهر آرام و خلوت و سوت و کور شده.
دیروز پادکست «ملک بادهای وحشی» را گوش دادم. گزارش شیده عالمی از شهر منجیل که انصافا گزارشی زیبا و خواندنی (شنیدنی) بود. شیده لالمی چند هفته پیش از دنیا رفت. آن قدر دوست‌های خوبی داشت که بعد از مرگش بردارند گزارش‌های خوبش را پادکست کنند. «ملک بادهای وحشی» یکی از همین پادکست‌هاست. بدجور هوس منجیل‌گردی را به سرم انداخت. می‌خواهم سال دیگر توی یکی از روزهای فروردین‌ ماه پاندا را بردارم و باهاش تا قله‌ی آسمان‌سرا در شمال منجیل را رکاب بزنم و از ارتفاعی بالاتر به این شهر پر از قصه و افسانه نگاه کنم....

 

  • پیمان ..

مزدا حنیفه

۰۷
اسفند

خیابان دماوند، چهارراه نیروی هوایی را که به سمت جنوب بروی بعد از ۲۰۰ متر به یک مغازه می‌رسی: تعمیرگاه مجهز مزدا- حنیفه. ورودی تعمیرگاه از خیابان اصلی نیست. برای ورود به تعمیرگاه باید بروی کوچه پایینی و از در توی کوچه وارد تعمیرگاه شوی. 
تعمیرگاه بزرگی نیست. نهایت به اندازه‌ی ۴ یا ۵ تا ماشین چسبیده به هم بتوانند توی حیاط تعمیرگاه جا شوند. یک چال‌سرویس ته مغازه دارد که از آن استفاده نمی‌کنند. یک جک هیدرولیک هم دارند. گاه برای جابه‌جایی ماشین‌ها توی حیاط، ماشین روی جک را تا آسمان بالا می‌برند و ماشینی که انتهای حیاط است از زیر این یکی رد می‌شود. 
هر بار بروی به جز مزدا ماشین دیگری نمی‌بینی. مزدا ۳۲۳ بیشتر، مزدا ۳ قدیم متوسط و مزدا ۳ جدید هم تک و توک و چه بشود مزدا ۲ هم ببینی. عمر مزدا ۳ جدیدها هنوز به تعمیرگاه رفتن نرسیده. نمایندگی‌های بهمن خودرو هم پذیرش‌شان می‌کنند. اما ۳۲۳ ها دیگر پیرمردند و آن قدر از رده خارج که نمایندگی‌های بهمن‌خودرو دیگر یادشان رفته باشد که این ماشین چطور تعمیر می‌شود. کلهم تعمیرگاه حنیفه فقط ۴ مدل ماشین را تعمیر می‌کند. 
کسب و کار حنیفه‌ها خیلی خانوادگی است. توی ۵ سالی که مشتری‌شان بوده‌ام تعمیرکارها و شاگرد تعمیرکارها و حتی آبدارچی‌شان هم ثابت بوده. دو ماه پیش البته یک شاگرد جدید آورده بودند. خود آقای حنیفه اصالتا اهوازی است. عباس آقا هم اهوازی است. هر دو پیرمردند. وارد اتاق حسابداری که بشوی گواهینامه‌‌ی دوره‌های آموزشی‌شان از بهمن خودرو را قاب گرفته‌اند به دیوار زده‌اند. هم دوره‌ی آموزش تعمیرات مزدا ۳۲۳ در سالیان قدیم و هم دوره‌ی آموزش مزدا ۳ در سالیان بعد. مثل این‌که با هم فامیل هم هستند. 
مزدا حنیفه‌ای‌ها هر کاری که مرتبط با تعمیر و نگه‌داری مزداها باشد انجام می‌دهند. اکثر تعمیرگاه‌ها فقط روی بخشی از ماشین تمرکز دارند. یکی فقط جلوبندی‌سازی می‌کند، یکی فقط تعمیر موتور انجام می‌دهد، یکی فقط تعویض روغنی است. اما حنیفه همه‌ی این‌ کارها را برای مزدا توی همان گاراژ کوچک انجام می‌دهد. مثلا برای تعویض بلبرینگ خیلی از تعمیرکارها بلبرینگ را می‌دهند دستت که ببر تراشکاری توپی را از بلبرینگ جدا کند یا خودشان می‌برند تراشکاری نزدیک مغازه‌شان. اما حنیفه دستگاه پرس و تراشکاری این کار را هم توی گاراژش دارد. 
یک بدی مزدا (به خصوص مزدا ۳۲۳) این است که کلا چون اسمش مزدا است همه‌ی تعمیرکارها دولا پهنا باهات حساب می‌کنند. مثلا حجم کارتل روغن مزدا ۳۲۳ حدود ۲.۸ لیتر است و با فیلتر فقط به ۳ لیتر روغن نیاز دارد. چون ماشین قدیمی است کیفیت روغن بالایی نمی‌خواهد و توی کاتالوگش هم نوشته که روغن اس جی بزنید. روغن اس جی هم پایین‌رده‌ترین و ارزان‌ترین روغن‌هاست. فیلتر روغن مزدا ۳۲۳ و پراید هم یکی است. یعنی در مجموع هزینه‌ی تعویض روغن و فیلتر مزدا ۳۲۳ از هزینه تعویض روغن پراید کمتر است. چون کارتل پراید ۳.۵ لیتر است و با فیلتر ۴ لیتر روغن می‌خورد. اما... تا به حال حتی یک بار هم پیش نیامده که یک تعمیرکار محض رضای خدا ارزان‌تر از یک پراید با من حساب کند. 
مشکل البته فقط گران‌تر حساب کردن نیست. مشکل این است که خیلی از تعمیرکارها سواد تعمیر مزدا را ندارند. نه این‌که ماشین پیچیده‌ای باشدها. اصلا و ابدا. حداقل موتور مزدا ۳۲۳ که همان پراید است با حجم بیشتر. مشابهت‌های موتوری زیادی بین پراید و مزدا ۳۲۳ وجود دارد. پراید همان مزدا ۱۲۱ است. تا سال‌ها مدل‌های مختلف مزدا با ۳ عدد نامگذاری می‌شدند و هر چه عدد بالاتر می‌رفت سطح ماشین بالاتر می‌رفت. مزدا ۱۲۱ پایین‌رده‌ترین بود و بعد مزدا ۳۲۳ و بالاتر مزدا ۶۲۶ و بالاترین هم مزدا ۹۲۹. همه هم از یک خانواده‌ی موتوری با حجم‌های مختلف. به نظرم موتور مزدا ۳۲۳ خیلی ساده‌تر از پژو است. منتها ریزه‌کاری‌هایی دارد. مزدا ماشین پرتیراژی نبود. از آن طرف هم استهلاک پایینی دارد و از این ماشین‌ها نیست که دم به دقیقه راهی تعمیرگاه بشود. سر همین تجربه‌ی تعمیرکارها از این ماشین پایین است. 
یک بار نزدیک کرج تسمه دینام پاره کردم. زاپاس داشتم. تعمیرکار کنار اتوبان تسمه جدید انداخت. اما یادش رفت که چشمی سر میل‌لنگ را هم تنظیم کند. ماشین روشن نشد. گفت به خاطر باطری و دینام و فیوزهاست. دو ساعت با آن‌ها ور رفت. بعدها فهمیدم که از بس زور زده دو سه تا از فیوزهای یدکی را هم خراب کرده. شب شد. آخرسر گفت این ماشین موتور سوزانده و این‌که استارت نمی‌خورد به خاطر این است که سرسیلندرش پر از روغن شده و فلان بیسار. تو دلم را بد خالی کرد. مجبورم کرد که ماشین را یدک یک نیسان آبی کنم بگذارم جلوی یکی که توی کرج تخصصش ماشین‌های ژاپنی است. از سفر بازماندم. هزینه کرایه نیسان آبی هم دادم. فردا صبحش رفتم و به طرف گفتم تسمه دینام عوض کردم و دیگر روشن نشده. نگاه کرد و با انگشت چشمی سر میل‌لنگ را برگرداند سر جایش و ماشین روشن شد. بعد دیدم همه ماشین‌ها این را دارند. حتی پراید هم چشمی سر میل‌لنگش همین شکلی است. اما...
بعد از آن دیگر مشتری مزدا حنیفه شدم. کسی که تخصصی فقط مزدا زیر دستش می‌آید و تمام پیچ و مهره‌های زیر و زبر مزداها را می‌شناسند. 
حنیفه خیلی گران حساب می‌کند. مطمئنم که مزدا ۳۲۳ اگر وارد گاراژش بشود حداقل ۲ میلیون تومان باید بسلفد (ماه پیش برای تعویض بلبرینگ‌ چرخ‌ها که قطعات ساده‌ای هم هستند ۲ میلیون تومان پیاده شدم). مزدا ۳ جدید اگر باشد که با زیر ۱۰ میلیون تومان بیرون نخواهد آمد. گران حساب کردن‌های حنیفه دو تا نکته دارد که هنوز در موردشان به تعادل فکری نرسیده‌ام: دانش و تعارض منافع.
تعمیرکارهای حنیفه دانش فوق‌العاده‌ای در مورد مزداها و زیر و بم آن‌ها دارند. این برای من یکی اثبات شده است. مثلا ماشین را برده‌ام پیشش‌شان که فلان قطعه را عوض کنید. اما از سایر درد و مرض‌ها چیزی نگفته‌ام. عباس آقا یک نگاه به موتور انداخته گفته این ماشین یک وقت‌هایی سکته می‌زند. خیلی کم. اما گاه سکته می‌زند. با تعجب گفته‌ام آره. گفته به خاطر این ورودی هواکش است که زیرش ترگ برداشته. خودم بارها کاپوت را بالا زده بودم، اما به مغزم نرسیده بود که زیر ورودی هواکش را هم چک کنم. از این موارد زیاد بوده. تشخیص‌شان ردخور ندارد. دقیقا ایراد و علتش را به درستی شناسایی می‌کنند. بله. یک سری ایرادهای ماشین‌ها را هم هر کسی می‌تواند تشخیص بدهد. اما تشخیص یک سری ایرادها هم به تخصص نیاز دارد. تشخیص درست در درازمدت صرفه‌جویی هزینه می‌آورد. مثلا یکی از دوستان برای مشکل ریپ زدن پرایدش سراغ تعمیرکار سر کوچه‌شان رفت. طرف سنسور اکسیژن عوض کرد درست نشد. بقیه سنسورها را دانه دانه عوض کرد درست نشد. آخرش یک کاری کرد که کیلومترشمار ماشین خراب شد. بالاخره ریپ زدنه حل شد. اما کیلومترشمار ماشینش هرگز درست نشد. حنیفه‌ها این دانش را توی دستمزدشان حساب می‌کنند. ممکن است دستمزد تعویض بلبرینگ چرخ در یک مکانیکی دیگر حتی نصف حنیفه‌ها باشد.
اما مسئله‌ی دیگری هم وجود دارد: حنیفه فقط تعمیرگاه ندارد. در پاساژ کاشانی تهران حنیفه یک مغازه‌ی فروش لوازم یدکی مزدا هم دارد. از یک نظر خوب است که یک مغازه‌ی تخصصی برای تأمین قطعات هم مشکلی نداشته باشد. اما این‌جا یک تعارض منافع وجود دارد: حنیفه دوست دارد که علاوه بر چرخ تعمیرگاه چرخ مغازه‌ی فروش قطعاتش هم خوب بچرخد. پس تا جایی که بتواند قطعات بیشتری را تعویض می‌کند. اولین باری که رفتم پیشش برداشت جفت کویل‌های کیومیزو را تعویض کرد. کویل هم قطعه‌ی نسبتا گرانی است. بابام گفت ببین من آریا شاهین داشتم مدل ۱۳۴۹. ماشین را سال ۱۳۸۰ فروختم. بعد از ۳۱ سال هنوز کویلش فابریک بود. کویل الکی خراب نمی‌شود که.  برداشتیم بردیم گفتیم کویل‌های خودش را دوباره بنداز. هنوز که هنوز است نیازی به تعویض کویل‌ها پیدا نشده.
سر همین نمی‌دانم مزدا حنیفه را ستایش کنم یا نه. بارها از دانش فنی‌ و شناخت‌شان لذت برده‌ام. مثلا وقتی ماشین را می‌بری پیش‌شان حتما برایت جک هیدرولیک می‌زنند و زیربندی ماشین را وارسی می‌کنند و کوچک‌ترین ایرادها را بهت گوشزد می‌کنند. سر همین‌ها اگر کسی مزدا داشته باشد و بگوید سرویس‌هایش را پیش حنیفه انجام داده‌ام به نظرم یک شاخص بسیار خوب برای سالم بودن ماشین است. اما تعارض منافعی را که سر قطعات دارند آدم نمی‌داند چه کار کند. 
برای من یکی ارزش دانش‌شان آن‌قدر هست که هنوز هم برای تعمیرات ماشین پیش حنیفه بروم. اما همیشه همراه بابام می‌روم. تجربه‌ی سال‌ها رانندگی و ماشین داشتن او بهم کمک می‌کند که سر تعویض قطعات ماشین با حنیفه همیشه بحث و جدل داشته باشیم. بابام می‌گوید اشتباه می‌کنی پیش حنیفه می‌روی. پولت را دور می‌ریزی. اما بحث دانش تخصصی‌شان فراتر از بحث ماشین برایم ارزش دارد. به نظرم سیستم کاری حنیفه (تمرکز فقط بر روی ۴ مدل از یک ماشین) سیستم درستی است. این که وابسته‌ی نمایندگی‌های بهمن‌خودرو نیست و برای خودش دارد کار می‌کند ارزش دارد. سیستمی است که باید توی همه‌ی امور به وجود بیاید. یک ساندویچی نباید هم پیتزا ایتالیایی داشته باشد هم پیتزا آمریکایی هم بندری هم هات‌داگ. فقط روی یک گروه تمرکز کند. فقط بندری‌کار بشود. فقط هات‌داگ‌کار باشد. یک مدیر نباید که هم توی خودروسازی مدیر باشد هم توی صنعت نفت و... ولی خب... این بحث ارزش‌هاست. هزینه‌ نگه‌داری ماشین از درآمدت که بالاتر می‌زند همه‌ی ارزش‌ها هم فرو می‌ریزند...
 

  • پیمان ..

کانون

۱۱
فروردين

چند روز  پیش یاد صادق افتادم. همکلاسی اول دبستانم. من از پیش‌دبستانی آمده بودم و او برای بار سوم بود که سر کلاس اول می‌نشست. دو سال بود که رفوزه می‌شد. 
مدرسه‌ای که می‌رفتم دو شیفته بود. توی هر کلاس ۴۵ تا ۵۰ نفر می‌نشاندند. هر شیفت مدرسه ۱۰۰۰ نفر دانش‌آموز داشت. شیفت عصر برای ابتدایی‌ها بود. کلاس‌ پنجمی‌های مدرسه قدبلند بودند. خیلی‌هایشان سبیل هم داشتند. من آن سال‌ها از بچه‌بازی و تجاوز و این‌ها هیچ نمی‌دانستم. الان که نگاه می‌کنم آن پسرهای ۱۶-۱۷ساله‌ی چند سال رفوزه‌ی پنجم دبستان در کنار بچه‌های ۷-۸ساله‌ی ریقو و تر و تازه چه‌قدر خطرناک بوده. اتفاقی پیش نیامد برایمان. فقط کتک زیاد می‌خوردم. از همکلاسی‌ها هم کتک می‌خوردم. 
زور نداشتم. خیلی از بچه‌ها از خاک‌سفید می‌آمدند. بچه‌هایی بودند که از دو سالگی تو کوچه و خیابان ولو بودند و جر و منجر را بیش از هر چیزی بلد بودند. زبان محبت‌شان هم کتک بود. من سال قبلش پیش‌دبستانی رفته بودم. آن موقع‌ها اجباری نبود. مادرم من را برده بود مدرسه‌ی دخترانه‌ی محل و توی پیش‌دبستانی آن‌جا ثبت‌نام کرده بود. پیش‌دبستانی مختلط بودیم. من و مونا و نگار همیشه توی یک گروه می‌نشستیم و نقاشی می‌کشیدیم. نقاشی‌های خوبی می‌کشیدم. اما از آن جو نرم و هنرمندانه‌ی پیش‌دبستانی یکهو پرتاب شده بودم به جو خشن آن مدرسه.
صادق کوچولو و لاغر بود. چشم‌هایش زاغ بود و با همه‌ی کوتوله‌گی‌اش پشت لبش کرک درآمده بود. خیلی فرز بود و همیشه گرسنه. ما دو تا زنگ تفریح داشتیم. مادرم برای هر زنگ تفریح یک خوراکی می‌داد که بخورم. دو تا تی‌تاپ، دو تا ساندویچ نان و پنیر و... بعد از مدتی یک قرارداد نانوشته بین من و صادق امضا شد. 
من کتک می‌خوردم. زورم به بقیه‌ نمی‌رسید. هر بار یا پیشانی‌ام باد می‌کرد یا زیر چشمم بادمجان سبز می‌شد. فحش بلد نبودم. توی مدرسه یاد گرفته بودم و نمی‌دانستم معنی فحش‌ها چی است. از یکی یاد می‌گرفتم. موقعی که کس دیگری اذیتم می‌کرد آن فحشه را می‌دادم و یکهو می‌دیدم که دارم مثل چی کتک می‌خورم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم از دو تا خوراکی زنگ تفریح‌هایم یکی را بدهم به صادق. عوضش صادق هم اگر کسی می‌خواست من را بزند ترتیبش را می‌داد. چست و چالاک بود و خیلی سریع طرف را کتک باران می‌کرد. با آن که قدش کوتاه بود تخصص عجیبی در زیر یک خم گرفتن و بعد هم پشت پا زدن داشت. تا کسی حمله می‌کرد سمتش یک لنگش را می‌گرفت و برای لنگ دیگر هم پشت پا می‌زد و طرف را ولو می‌کرد روی زمین و بعد هم امان نمی‌داد. می‌نشست روی تخت سینه‌اش و سیلی پشت سیلی. دیگر روزی دو تا خوراکی نمی‌خوردم. روزی یک خوراکی می‌خوردم. ولی عوضش توی آن مدرسه امنیت خودم را تضمین کرده بودم... 
همه چیز خوب پیش رفت تا این که یک روز یکهو دیدیم دو تا ماشین پلیس آمد توی مدرسه. خوب یادم است. سر کلاس بودیم و خانم صفاتی داشت درس می‌داد. حروف الفبا را تمام کرده بودیم و متن می‌خواندیم که ناظم در کلاس را زد و گفت که صادق بیاید بیرون. پلیسی هم کنارش ایستاده بود. ما برگشتیم صادق را نگاه کردیم. کلاس‌مان به حیاط پنجره‌ای داشت. پشت پنجره هم یک پلیس ایستاده بود. ناظم گفت با کیفش بیاید بیرون. پلیس و ناظم توی کلاس آمده بودند. پلیس دست صادق را گرفت و بعد از آن روز دیگر صادق مدرسه نیامد... 
روز بعدش بچه‌ها گفتند صادق را دستگیر کردند. انتظامات‌های توی راهروها می‌گفتند توی کیف صادق یک کیسه تریاک بوده. پلیس کیفش را وارسی کرده و او را دستگیر کرده. می‌گفتند باباش پخش‌کننده بوده و از او استفاده می‌کرده...
صادق بچه‌ی خاکسفید بود. پسر خوبی بود. یک قرارداد خیلی خوب با هم داشتیم. هیچ وقت زیر قرارداد نزد و هیچ وقت نگذاشت که کتک‌خور بقیه باشم. ما دوست‌های خوبی برای هم بودیم. ولی الان که نگاه می‌کنم شاید اگر دوستی‌مان تا به امروز ادامه پیدا می‌کرد من موجود دیگری بودم...
سال بعدش کمی پیشرفت کردم. سال بعدش دیگر همه نمی‌توانستند من را بزنند. من هم دست بزن پیدا کرده بودم و یک جور تعادل برای خودم ایجاد کرده بودم. از نصف بچه‌ها کتک می‌خوردم و نصف دیگر را هم می‌زدم. به خاطر همین دیگر همه برای زور گفتن سراغم نمی‌آمدند.
نکته این‌جا بود که من توی آن مدرسه با آن جو داشتم توی یک چیز خوب پیشرفت می‌کردم: گرگ شدن. 
درسم خوب بود. همیشه شاگرد اول کلاس می‌شدم. اما فراتر از درس هیچ چیزی یاد نمی‌گرفتم...
و توی همچه جوی بود که با کانون پرورش فکری آشنا شدم. کلاس پنجم دبستان بودیم که ما را بردند کانون. داستان کانونی شدنم را قبلا این‌جا نوشته‌ام و با یقین می‌گویم که اگر کانون پرورش فکری نبود احتمالا من موجود مزخرفی می‌شدم. چه موجودی می‌شدم یک داستان دیگر است که باید جای دیگری تعریفش کنم. کانون پرورش فکری دریچه‌های دیگری از زندگی را بهم نشان داد. بهم یاد داد که در زندگی لذت‌های بزرگ دیگری هم هست... کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مسیر زندگی من را تغییر داد.

همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم که چه‌‌قدر دیدن فیلم مستند کانون پرورش فکری را دوست داشتم. یک مستند ۶۵ دقیقه‌ای در مورد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از بدو تاسیس در سال ۱۳۴۳ تا سال ۱۳۷۰.
مستند خوش‌ساختی بود. خاطره خدایی با آدم‌های کانونی در رشته‌های مختلف مصاحبه کرده بود و تأثیرات مختلف کانون را از دریچه‌ی آن‌ها روایت کرده بود. 
فاطمه معتمدآریا با حسرت از مرکز ۱۳ در پارک نیاوران می‌گفت. تعریف می‌کرد که وقتی هر بار از آن‌جا رد می‌شود و می‌بیند که آن کتابخانه دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد. و من کاملا او را می‌فهمیدم. من هم هر بار به مرکز ۲۸ فکر می‌کنم و می‌بینم که دیگر نیست غم عالم به دلم می‌ریزد.
فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که روند زندگی چند نسل از جامعه را تغییر داد. تغییر واژه‌ی کمی است. فرح پهلوی سازمانی را پایه‌ریزی کرد که کیفیت زندگی چند نسل از آدم‌های این جامعه را چند پله بالا برد. 
مصاحبه‌های کارگردان مستند با لیلی امیرارجمند که جزء مدیران موسس کانون بود عالی بودند. این که او آدم ایدئولوژیکی نبود. اگر استعداد می‌دید حمایت می‌کرد. اگر کسی قصه‌ی قشنگی می‌نوشت تمام سعی‌اش را می‌کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن منتشر و پخش کند و به دست بچه‌های ایران برساند. صمد بهرنگی شاید در دم و دستگاه اطلاعاتی آن زمان خوش‌نام نبود، اما لیلی امیرارجمند به خود کار نگاه می‌کرد. تعریف می‌کرد که برای فستیوال‌ها سازمان اطلاعات مانع از حضور بعضی‌ها می‌شد و او با استفاده از ارتباطاتش جلوی سازمان اطلاعات هم می‌ایستاد. تعریف می‌کرد که بهش انگ زده‌اند که لانه‌زنبور درست کرده... اما او هیچ کسی را حذف نکرد و بر اساس عقاید کسی را کنار نگذاشت.
کیمیایی و تقوایی از تأثیرات بخش سینمایی کانون بر سینمای ایران گفتند. از این که روند ساخت فیلم‌فارسی را تغییر داد. از این که کانون پرورش فکری یک دانشگاه بود. دانشگاهی که در آن کارگردان‌های ایرانی در تماس با بهترین‌های اروپا و آسیا قرار می‌گرفتند. 
داستان تأسیس کتابخانه‌های کانون و کتابخانه‌های سیار (لندروورهایی که عقب‌شان کتابخانه شده بود) پرشکوه بود.
عباس کیارستمی هم گل سرسبد فیلم بود. صدای او با تصاویر جاده‌های پر پیچ و خمی که در حال رانندگی درشان بود، کانون پرورش فکری را ستایش‌برانگیزتر کرده بود. 
حسین علیزاده مربی کانون پرورش فکری بود. به بچه‌ها موسیقی درس می‌داد، قبل از انقلاب البته. حمید جبلی بچه‌ی مرکز ۹ بود. یک جای فیلم یکی از بچه‌های قدیمی کانون تعریف می‌کند که کانون آن زمان‌ها به بچه‌ها آموزش فیلم‌سازی می‌داد. ۵۰۰ نفر را از سراسر ایران جمع می‌کرد. ۵۰۰ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. به‌شان دوربین ۸ میلی‌متری می‌داد و می‌گفت که فیلم بسازید و تعریف می‌کرد که افق دیدشان این بود که از این ۵۰۰ نفر حداکثر ۲ نفر در آینده فیلم‌ساز می‌شوند و ۴۹۸ نفر دیگر تماشاچی آگاه و فهیم و باشعور آن ۲ فیلم‌ساز...
یک ربع آخر فیلم در ستایش شخصیت آقای علیرضا زرین بود. مردی که در طوفان انقلاب، کشتی کانون پرورش فکری را به دست گرفت و نگذاشت که موج‌های سهمناک انقلاب آن را ویرانه کنند. مردی که تمام سعیش را کرده تا بدنه‌ و سازمان کانون پرورش فکری دچار کمترین تغییری بشود. یک آدم مذهبی که ایدئولوژیک نبود. مردی که اسمش توی فیلم‌های بهرام بیضایی و عباس کیارستمی و.... به عنوان تهیه‌کننده ذکر می‌شد و آخرسر البته سر فیلم مشق شب عباس کیارستمی نسخه‌ی او را هم پیچیدند. یک آدم به معنای واقعی کلمه مسلمان که همه‌ی کانونی‌های قدیمی او را ستودند و وقتی از کار برکنار شد یک جمله‌ی طلایی گفت. برگشت گفت خدا را شکر می‌کنم که اگر در این دنیا یا در آن دنیا، با بنیانگذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روبه‌رو شوم از آن‌ها شرمنده نخواهم بود. چون شاید به کانون چیزی اضافه نکرده باشم اما از آن کم هم نکردم...
دوست داشتم مستند ادامه پیدا می‌کرد و به دهه‌ی ۸۰ و ۹۰ هم می‌رسید. دوست می‌داشتم به سال‌ها عضویت من در کانون پرورش فکری هم می‌رسید... اما فیلم در پایان سال ۱۳۷۰ به پایان رسید...
 

  • پیمان ..

کشتارگاه

۲۳
اسفند

سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی... دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!

  • پیمان ..

۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

«روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که «کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار «قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

«از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: «قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد...
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید... نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری... ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم... 

  • پیمان ..

شاه جاده‌باز

۱۱
اسفند

دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد...» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود...:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات... در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین دراکون آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است..
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود...
 

  • پیمان ..

صدسالگی کارخانه‌ی مزدا

حدود یک ماه پیش کارخانه‌ی مزدا صد ساله شد. این نوشته را باید آن موقع‌ها منتشر می‌کردم. ولی من همیشه دچار بی‌وقتی بوده‌ام خب...
به دلایل مختلف به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. در طول ۱۰سال گذشته تمام ماشین‌هایی که صاحب‌شان بوده‌ام ردی از مزدا را با خود داشته‌اند. پراید هاچ‌بکی که ۱۰سال پیش سوارش بودم (لاک‌پشت) از یک موتور کاربراتوری بهره می‌برد که اصالتا دست‌پخت مزدا بود. بعدها فهمیدم که پراید هاچ‌بک ما در روزگاران قدیم مزدا ۱۲۱ ژاپنی‌ها بوده است و فورد فیستای آمریکایی‌ها که مزدا امتیاز ساختش را تقدیم کیاموتورز کره ای ها کرد. موتور ۱۳۰۰ کاربوراتوریش علی‌رغم قدیمی بودن به شدت کم‌مصرف و سگ‌جان بود. موتور پراید انژکتوری مدل ۸۸ (سفیدبرفی) هم کار مگاموتور بود و کپی موفقی از همان موتور سری B3 ژاپنی‌ها. موتوری که سال‌هاست عامل محبوبیت پراید در بین ایرانی‌هاست. حالا هم ۴ سالی هست که مزدا ۳۲۳ سوار می‌شوم. موتورش از همان خانواده‌ی سری B مزداست، سری B6 و شاسی هم شاسیBJ ، شاسی‌ای که از ۱۹۹۸ به کار گرفته شده و بعدها مزدا۳ را هم روی آن سوار کردند و تا به امروز در جای جای جهان به کار گرفته شده است.
به مزدا ارادت ویژه‌ای دارم. مزدا کارخانه‌ی شماره‌ی یک ژاپنی‌ها نیست. شماره‌ی یک تویوتا است. در بین کارخانه‌های خودروسازی جهان هم مزدا از نظر فروش در رتبه‌ی پانزدهم دنیا قرار دارد. یعنی آن قدر هم شاخ و محبوب نیست. مزدا بهترین نیست. ولی به شکل عجیبی خاص است. مزدا کار خودش را می‌کند و به اصول خودش پای‌بند است. 
جوجیرو ماتسودا اسم سه‌چرخه‌ای را که در سال ۱۹۲۰ ساخته بود مزدا گذاشت. به این امید که خدای روشنایی ایرانیان، محصولش را درخشان کند. این‌که ماتسودا اسم اهورا مزدا را برای درخشش سه‌چرخه‌ی خودش به کار برده بود نشان می‌دهد که مزدا از همان اول هم اصول خودش را داشته. 
مزدا همیشه نوآوری‌های موتوری خودش را داشته و به خاطر این نوآوری‌های موتوری بین اهلش محبوب بوده. شاید مردم عادی از خلاقیت‌های مزدا سر درنیاورند. ولی کارخانه‌های خودروسازی دیگر سر درمی‌آورند. کارخانه‌ی فورد به خاطر این نوآوری‌ها بود که عاشق مزدا شد و از ۱۹۷۴ شروع به همکاری با مزدا کرد. فورد اکسپلورر که از شاسی‌بلندهای محبوب آمریکایی‌هاست دستپخت مزدایی‌ها بوده. تا ۲۰۱۵ هم فورد از سهامداران بزرگ مزدا بود. اما از ۲۰۱۵ به بعد آمریکایی‌ها به شدت ملی‌گرا شدند. سهام‌شان را فروختند. از ۲۰۱۵ به بعد تویوتا جای فورد را در مزدا گرفته. از ۲۰۱۵ به بعد مزدا دارد نوآوری‌های موتوری‌اش را به تویوتا می‌فروشد.
مزداها دیر خراب می‌شوند. سگ‌جان‌اند. به خاطر دیر خراب شدن‌شان بین تعمیرکاران ایرانی مشهورند به مزدا گدا. ولی از آن طرف هم قیمت قطعات‌شان به شدت گران است. دیر خراب می‌شوند. اما اگر خراب شوند کمی نقره‌داغت می‌کنند. کاری می‌کنند که بعد از تعمیر بگویی حالا که دوباره درست شدی چرا بدهم یکی دیگر ازت سواری بگیرد؟ خودم باز سوارت می‌شوم. 
چند وقت پیش رفتم سراغ سایت کارخانه‌ی مزدا. توی صفحه‌ی اولش صدسالگی مزدا را جشن گرفته بودند. وقتی روی صدسالگی مزدا کلیک می‌کردی فیلم‌هایی کوتاه از یکه‌تازی‌های مزدا میاتا توی جاده‌های مختلف را برایت پخش می‌کرد. من عاشق مزدا میاتا هستم. توی رمان کافکا در کرانه یکی از شخصیت‌های اصلی کتاب مزدا میاتا داشت و با سرعت به آن روستای کوهستانی می‌راند. از همان وقت من عاشق مزدا میاتا شدم. حیف که توی ایران دستم از مزدا میاتا کوتاه است. سرچ زدم دیدم عاشقان مزدا هم آن تکه‌های کتاب موراکامی را برای خودشان رونویسی می‌کنند:


Know any novels in which the Miata is specifically mentioned? Here's one to start the list:

"Kafka on the Shore" by Haruki Murakami. BRG and slightly "tuned".

Mentioned many times throughout, including:

"That's a tough one." Oshima gives it some thought. He shifts down, swings over to the passing lane, swiftly slips pass a huge refrigerated eighteen-wheeler, shifts up, and steers back into our lane. "Not to frighten you, but a green Miata is one of the hardest vehicles to spot on the highway at night. It has such a low profile, plus the green tends to blend into the darkness. Truck drivers especially can't see it from up in their cabs. It can be a risky business, particularly in tunnels. Sports cars really should be red. Then they'd stand out. That's why most Ferraris are red. But I happen to like green, even if it makes things more dangerous. Green's the color of a forest. Red's the color of blood."

توی سایت زندگی‌نامه‌ی جیجیرو ماتسودا را مصور و تایم‌لاین کرده بودند و این‌که چطور کارخانه‌ی مزدا را پایه‌گذای کرد. 
کوییز اطلاعات مزدایی گذاشته بودند. اسم اولین سری خودروهای برقی مزدا چیست؟ کدام یک از لگوهای مزدا از ۱۹۹۷ به بعد لگوی اصلی این کارخانه شد؟ کدام یکی از مدل‌های مزدا در سال ۱۹۸۰ خودروی سال ژاپن شد؟ کدام یک از مدل‌های موتور برای اولین بار توسط مزدا تجاری‌سازی شد؟ نام اولین تولید کارخانه‌ی مزدا چه بود؟ همه‌ی سوال‌ها را درست و صحیح جواب دادم. سوال‌های سخت‌تر و تاریخی‌تر از مدل‌های مختلف مزدا هم می‌پرسیدند باز بلد بودم. 
یک صفحه داشتند به اسم داستان‌های مزدایی. نوشته بود که مزدا دارد صدمین سال تأسیسش را جشن می‌گیرد و بزرگ‌ترین حامیانش در طول این یک قرن مشتریانش بوده‌اند. کسانی که مدل‌های مختلف مزدا را سوار شده‌اند. نوشته بود که داستان‌های مزدایی خودتان را با ما به اشتراک بگذارید. اما از شانسم فرم داستان‌های مزدایی‌شان فقط به زبان ژاپنی بود... ۲ سال پیش متنی را نوشته بودم. دوست داشتم توی داستان‌های مزدایی برایشان بفرستم. اما چجوری به ژاپنی ترجمه‌اش کنم آخر؟!:

حالا دو سالی می‌شود که با هم رفیقیم. بعد از دو سال همدیگر را خوب می‌شناسیم و ضعف‌ها و قوت‌های هم را فهمیده‌ایم. من می‌دانم که خوشش نمی‌آید در دنده‌های پایین تخته کنم و او هم می‌داند که چطور در سرعت‌های بالا و پیچ‌واپیچ‌های تند و تیز چهارچنگولی به آسفالت بچسبد و لذت هندلینگ را به من پاداش بدهد.
سیصدوبیست‌و‌سه از رده خارج محسوب می‌شود. کلا هم دو دسته آدم سوارش می‌شوند: پیرمردها و پیرزن‌هایی که نرمی و راحتی این ماشین متناسب است با فرتوتی دست و پایشان و جوان‌هایی که دوست دارند وقتی وارد جاده می‌شوند تا شعاع صد کیلومتری مثل و مانند نداشته باشند، یکه‌تاز جاده باشند و حس تشخص و یکتایی‌شان را ارضاء کنند.
من از دسته‌ی دومم یحتمل. سوار بر کلاسیکی که به جز دو سه آپشن برقی هیچ چیزی از خودروهای به‌روز هم‌رده‌اش کم ندارد.
سیصد و بیست‌و‌سه کم استهلاک و به طرز فوق‌العاده ای کم مصرف است. هزینه‌های جاری‌اش (روغن و فیلتر و این‌ها) ارزان است. وقتی هم به سر‌و‌صدا می‌افتد و عیبی از خود نشان می دهد صدها سیصد و بیست و سه سوار در ژاپن و روسیه و چین و کلمبیا و آفریقای جنوبی و آمریکا و کانادا با فیلم ها و توضیحات شان در یوتیوب تو را دقیق راهنمایی می کنند و هزینه‌ی جست‌و‌جو و شناسایی عیب را به صفر می‌رسانند که البته گرانی قطعات ساده‌ی آن را جبران نمی‌کند...
در این دو سال با او از مه جاده‌ها گذشته‌ام، خاک جاده‌ها را به تنش و دلتنگی خداحافظی از دوستان اپلای کرده را به جانش نشانده‌ام، سواحل جنوب و شمال را دیده‌ام، به دیدار یار شتافته‌ام، طعم ناکامی را چشیده‌ام و راستش حالا که نگاه می‌کنم با اینکه دوست نداشتم ولی بیش از هر زمانی در طول زندگی‌ام تنهایی کرده‌ام...

  • پیمان ..

صبح داشتم ویزاهای کانادا و استرالیا را برای اقامت موقت زیر و رو می‌کردم. این که در چه مشاغلی درخواست دارند و بر اساس نیازهایشان نمره‌دهی می‌کنند و مهاجر می‌پذیرند. نکته‌ی جالب برای من دادن امتیاز ویژه به جغرافیاهایی بود که محبوب نیستند. ایالت‌های سردسیر کانادا، سرزمین‌های روستایی و دور از دسترس غرب استرالیا و... این‌ها جغرافیاهایی بودند که در حالت عادی شاید کمتر کسی دوست‌شان داشته باشد. اما این کشورها سعی می‌کردند با دادن برخی امتیازها مهاجران را به آن سمت هدایت کنند. چرا؟ چرا سعی می‌کردند این سرزمین‌ها خالی از جمعیت نمانند؟ چرا برای پراکنده کردن جمعیت برنامه‌ریزی داشتند؟ آن هم نه جمعیت خودشان، بلکه جمعیت مهاجران حرف گوش‌کن و مطیع...
تهران روز به روز برایم نفرت‌انگیزتر می‌شود. آن‌قدر نفرت‌انگیز که حتی نمی‌توانم خودم را به خاطر زندگی در آن تحمل کنم. تمرکز عجیب و غریب جمعیت ایران در تهران را نمی‌توانم هضم کنم. غرب چند سال پیش تهران این روزها تبدیل شده به مرکز آن. مواجهه‌ی من با این واقعیت همانند مواجهه‌ی قورباغه‌ی محبوس در ظرف آبی است که به تدریج آب را به جوش آورده‌اند و او در حالت مرگ و اغما متوجه داغ شدن آب شده است. 
امکانات تهران را نمی‌توانم انکار کنم. بهترین دکترها در این شهرند. تو برای خرید مایحتاج زندگی در تهران گستره‌ی وسیعی از انتخاب داری. می‌توانی در تهران به راحتی گم شوی و احساس امنیت داشته باشی... این شهر به طرز عجیبی با مهاجران از شهرستان آمده‌ی خود از نظر اقتصادی مهربان است. شاید خانه‌هایش گران باشند. اما درآمدهایش هم بالا هستند. با مهاجران خارجی‌اش هم نسبت به سایر نقاط ایران مهربان‌تر است. همه چیز در تهران متمرکز شده است. آن قدر همه چیز در تهران است که عملا شهرهای دیگر سایه‌ای از شهرند. آن قدر همه چیز در تهران است که آدم‌های شهرهای دیگر ایران مطالبات چندانی نمی‌توانند داشته باشند. اگر چیزی بیشتر از آنی که دارند می‌خواهند راهش مطالبه‌گری نیست. راهش مهاجرت به تهران است... 
حسم این است که ایران روز به روز خالی‌تر می‌شود. وقتی جمعیت از کیلومترها دورتر رخت برمی‌بندد، تو آبادی‌های کمتری را سر راه‌هایت در ایران می‌بینی. دقیقا نمی‌دانم بدی این حالت چی است. ولی مهم‌ترین حسی که دارم این است که ایران روز به روز یکدست‌تر می‌شود. درونگراتر می‌شود. آدم‌ها بیشتر و بیشتر شبیه هم می‌شوند. در حقیقت همه‌ی ایران دارند تهرانی می‌شوند. این وسط برخی قومیت‌ها هم تهرانی نمی‌شوند. وقتی هیچ آبادی‌ای بین تهران و شهر آن قومیت‌ها نباشد، یعنی طیف وجود ندارد. آدم‌ها دو قطبی می‌شوند. تهرانی- غیرتهرانی پررنگ می‌شود..  چرا همه‌ی ایران باید در تهران جمع شوند؟!

  • پیمان ..

رویای ایران

۱۴
بهمن

در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. 
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار می‌کشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تک‌درختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.

 ما از زیارت درخت‌های زیبای دشت کنار جاده‌ی نورآباد به کازرون برمی‌گشتیم. درخت‌های خمیده‌پشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درخت‌هایی که هر بار از کنارشان رد می‌شوم حس می‌کنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس می‌کند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمی‌گشتیم. درختانی بس سترگ با ریشه‌هایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقه‌هایشان موازی بالا رفته بود و سایه‌ای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درک‌شان کنم.
ما از زیارت نخلستان‌های آب‌پخش برمی‌گشتیم. درختان نخلی که در جاده‌های روستایی اطراف آب‌پخش به سراغ‌شان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرت‌بندی‌های مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخل‌ها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنه‌ی نخل‌ها با لطافت چمن‌ها و علف‌های زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی می‌کرد.

به رویای شهرهایی که از آن‌ها عبور کرده بودیم فکر می‌کردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ می‌شد بگویم که رویای این شهرها چه بود‌ه‌اند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزه‌ی دریانوردی‌اش در آن صبح می‌خواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزه‌ی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی این‌سو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح می‌شود و زود آمده‌اید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک می‌شدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز می‌خواند. بلند بلند آواز می‌خواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدن‌مان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزه‌ی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از ده‌ها نوع گره با طناب که خودش هم همه‌شان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند... و بعدش... بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.

شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکده‌ی هنر و معماری بوشهر. آن‌جا که پر از درخت بود و زیر درخت‌ها نیمکت گذاشته بودند. همان‌جا که پسربچه‌ها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه می‌چرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمان‌های اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچه‌های دوچرخه‌سوار آن‌جا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکده‌ی سنتی معماری که جان می‌داد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلم‌شوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشنده‌های بازار‌های تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب می‌رفت و جزئی از دریا می‌شد...
رویای دیلم شاید در دل لنج‌هایی بود که بعد از سال‌ها به گل نشسته بودند. صاحبان‌شان آن‌ها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتی‌ای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتی‌ای که نگاه می‌کرد به لنج‌های جوان‌تر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکم‌هایشان تا راهی جزیره‌ها و کشورها بشوند... رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی باران‌های شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشین‌ها و اشیا را خیس می‌کرد. 

رویای شهر خاک‌گرفته‌ی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانه‌ی زهره می‌توانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستان‌هایش رویای این شهر بودند...
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمی‌های بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانه‌هایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل می‌کردند. ردیف ردیف کارخانه‌های بزرگ بزرگ که دود تولید می‌کردند و مشتری‌هایشان تریلی‌های دراز بودند و کیومیزوی من در لابه‌لای آن‌ها مثل موشی می‌دوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم‌ ببینیم. پتروشیمی‌هایی که در دفاتر مرکزی‌شان در تهران بوی دلار می‌دادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود می‌دادند... 
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشی‌های اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونی‌ها و رستوران پاکستان و دستفروش‌های بازار ته‌لنجی‌ها با خالی‌بندی‌ها و بلوف‌زدن‌های تمام‌نشدنی‌شان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بین‌المللی‌ته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندی‌ها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چه‌قدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازی‌ها که شاید فلافلی‌های لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند... 

و رویای شوشتر... رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده می‌آمدند و به سمت کارخانه‌ی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچه‌های دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپه‌ی امامزاده‌ی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسه‌ای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازه‌های آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم می‌گرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید...
جاده‌ی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیون‌ها و تریلی‌ها بودند. مناظر دشت‌های اطراف بودند. ابرهای تیره‌ آن بالا بودند. در گردنه‌ها حتم برف به انتظارمان بود... تک و توک‌ ماشین‌های سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش می‌رفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیه‌ی جاده می‌تازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر می‌زد و خر می‌تازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیه‌ی وسط اتوبان راه می‌رفت  ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاق‌جمع‌کنی بود شاید. او عجیب‌تر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیه‌ی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلوی‌مان ترمز زد. راننده‌اش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیک‌نیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان می‌کشیدند...
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه می‌برد که یکهو سر و کله‌ی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعت‌های سرسام‌آور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکی‌شان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بی‌قرار می‌رفتند. سرعت‌هایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ می‌دادند من حس می‌کردم که فرمان گاه از دست‌شان در می‌رود و امکان چپ کردن‌شان بالاست. یا یکی‌شان که ترمز می‌زد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن می‌خواستند رد شوند و اجازه‌ی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمی‌دادند. پلاک‌هایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستان‌های اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار می‌بردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.

یاد احمد افتادم. داشتم از لنج‌ها عکس می‌گرفتم و خوشان خوشان ساحل را می‌رفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکی‌شان گفت از ما عکس می‌گیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم می‌خواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیه‌ی لنج‌ها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکس‌ها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغل‌تان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوان‌تر از من. ۲۰سال‌شان هم نمی‌شد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن می‌گیریم. گفتم تا یک تن هم بار می‌برید؟ گفتند نه... تا ۴۰۰کیلو می‌بریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال می‌ده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکس‌شان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمی‌شد که ممکن بود همان پسرهای باحال راننده‌ی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشت‌شان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر می‌شد. با این سرعتی که می‌رفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین می‌سوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزین‌شان می‌شد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین می‌کردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایین‌تر است...
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچه‌ی ماهشهر بود. سربازی‌اش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنج‌ها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد می‌شود راه می‌افتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفته‌اند گیر ندهید. ما هم گیر نمی‌دهیم. با لنج می‌آورند و با قایق سوار ماشین می‌کنند.
شوتی‌ها در جاده می‌تاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگری‌شان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونل‌های جاده سر و کله‌شان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و...
تونل‌ها که تمام شدند یکهو سروکله‌ی یک گله‌ ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفته‌ی زمستانی یکهو سروکله‌ی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت می‌گرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال‌۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال‌۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آن‌ها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگین‌اند و راننده‌هایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز می‌فشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آن‌ها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را می‌پایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰‌های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک می‌کرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیس‌راه رسیدیم. گله‌ی پژو سمندها و گله‌ی ال‌۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دست‌اندازهای پلیس‌راه بالا پایین می‌پریدند و می‌رفتند. باز هم پلیس به آن‌ها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد...
حس کردم تمام آن وانت‌های ال‌۹۰ مال یک نفر است. یا همه‌شان زیر نظر یک نفر کار می‌کنند. حس کردم همان‌طور که دستفروشی مترو یک شغل است، راننده‌ی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آن‌قدر که ماشین‌های پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گران‌قیمتی مثل ال۹۰ را برای این‌کار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنج‌ها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آن‌ها گیر می‌دهند؟ به سمت‌شان تیراندازی می‌کنند. اما با این شوتی‌ها کاری ندارند؟ آن‌ها که توی جاده‌ها جولان نمی‌دهند. کوهنوردند. این‌ها واقعا جاده‌ها را خطرناک می‌کنند...

حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار می‌برد. یک خاور می‌تواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابه‌جا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون می‌شوند. اما کامیون بارنامه می‌خواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبی‌ترین نقاط ایران می‌آورد به تهران تا تهرانی‌ها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور می‌زنند تا با کالای آورده شده توسط شوتی‌ها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها... بعد یاد احمد افتادم. جوان‌های ۲۰ساله‌ای که اگر نخواهند راننده‌ی شوتی باشند احتمالا گزینه‌ی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفته‌اند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سخت‌تر می‌شود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد...
تا خود گردنه‌های برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخه‌ی شغلی شوتی‌ها در ایران بود. حکومت چه بازی‌هایی با ما داشت می‌کرد... دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحش‌های چهارواداری می‌دادم که بوران شروع شد. باد شدیدی می‌وزید و برف‌های ترد سر کوه‌ها را می‌پاشید توی سر و صورت ماشین‌ها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخ‌زدگی شده بود... با احتیاط و آهسته می‌راندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتی‌اش را داشت به رخم می‌کشید. این‌که شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر می‌رود و می‌آید و خم به ابرو نمی‌آورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمی‌دهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم... 

  • پیمان ..

مردگان

۱۹
دی

ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استان‌ها خوشم نمی‌آید. میل به تهران شدن‌شان حالم را بد می‌کند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیک‌های آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. می‌خواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. «نامه‌هایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. می‌خواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. می‌خواستم بهش بگویم تو یک نویسنده‌ی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمی‌آید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط می‌نویسد. 
چون نمی‌شد برنامه‌ی دقیقی داشته باشیم از قبل بهش نگفته بودم. ممکن بود یک جاده فرعی چنان راه‌مان را کج کند که اصلا به کرمان فکر نکنیم. برنامه‌ها هم فشرده شده بود. زنگش نزدم. زنگ زدن سختم است. نمی‌دانم چرا. پیامش دادم. جواب نداد. سه روز بعد فهمیدم که پدرش فوت شده. 
تا بیاییم این طرف و آن طرف کرمان را ببینیم شب شده بود. گفتیم برویم گنبد جبلیه را هم ببینیم. رفتیم. تعطیل بود. تابلوی راهنمایی هم نداشت که این گنبد به این شکوه و با این نورپردازی شبانه چه بوده. چند تا عکس گرفتیم و دانستن در مورد گنبد را موکول کردیم به ویکی‌پدیا. راه افتادیم سمت کوه‌های صاحب‌الزمان. همسفرها آمار گرفته بودند که به آن‌جا می‌گویند بام کرمان. از این شبیه تهران‌ کردن‌ها. در حالی‌که ویکی‌پدیا می‌گفت تاریخ کوه‌های صاحب‌الزمان و شکل‌های دستکند آن به هزاران سال می‌رسد. تشخص کوه‌های صاحب‌الزمان بیشتر از آن بود که به آن بگویند بام کرمان!
از میان درخت‌های کاج و سرو زیادی رد شدیم. یک جور پارک جنگلی و بعد به پای کوه رسیدیم. یاد کتاب «نامه‌هایی به پیشی» افتاده بودم. یکی از داستان‌های تو دل رمان در همین کوه‌های صاحب‌الزمان اتفاق می‌افتاد:
«جایی که نشسته بودیم همان بالای کوه‌های صاحب‌الزمان را می‌گویم، تخته سنگ بزرگ و صافی بود. یک جور تختخواب طبیعی. گمانم این را هم یکی‌مان گفته بود. قبل از... قبل از ... منظورم... خب چه فرق می‌کند کدام‌‌مان گفته بودیم؟ شاید من گفتم. داشتیم استراحت می‌کردیم. اگر از قبر آن کوه‌نوردها بگذرید و مستقیم دره‌ی تنگ میان دو کوه را بالا بروید، وسط‌های مسیر راهی به سمت راست بالا می‌رود. مسیر عادی کوهنوردی نیست. شاید ما به همین دلیل آن مسیر را انتخاب کردیم. که خلوت‌تر باشد. نیم‌ساعتی بالا رفته بودیم و به آن تخت‌سنگ صاف رسیده بودیم که در پناه خم کوه از دید پنهان بود. شاید هم این یکی از دلایلش بود. یعنی می‌خواهم بگویم...» ص ۱۴۲ و ص ۱۴۳
جاده سربالایی شد و به جایی رسیدیم که حس کردیم بالاترین نقطه‌ای است که با ماشین می‌شود رفت. سمت راست‌مان شهر کرمان گسترده شده بود و تپه‌ای هم بود که می‌شد از آن بالا رفت و منظره‌ی بهتری را دید. سمت چپ‌مان هم دیواره‌ی کوه صاحب‌الزمان دیده می‌شد. شب بود. نمی‌شد به کوه زد. همان‌جا بود که تنگم گرفت.
چند تا ماشین این طرف و آن طرف پارک بودند. از تپه بالا رفتیم. بوی عرق سگی زد تو صورت‌مان. دختر پسرهایی که ایستاده بودند مشغول نوشیدن بودند. می‌خندیدند و بطری را دست به دست می‌کردند. یک وانت تویوتا لندکروز نوک تپه پارک بود. از این‌ها که دو تا باک بنزین دارند. شیبی را که رفته بود بالا به غیر از تویوتا از عهده‌ی هیچ ماشین دو دیفرانسیل دیگری برنمی‌آمد. راننده‌اش نشسته بود روی لبه‌ی قسمت بار و داشت به کرمان زیر پایش نگاه می‌کرد. به ماشینش داشت می‌نازید. گفتیم مدل چند است؟ گفتم ۲۰۰۳. بعد خودش تعریف کرد که چطور شیب را آمده بالا و اگزوزش گیر کرده به آن تخته‌سنگ و پاره شده و... دهانش بوی الکل شدیدی می‌داد. جدا شدیم و به منظره‌ی زیر پای‌مان نگاه کردیم. چراغ‌های زرد کرمان. مسجدی که پایین‌تر بود. همان جا بود که چند قطره باران روی سرمان بارید. به آسمان نگاه کردیم. ابر بزرگی نمی‌دیدیم. ولی داشت باران می‌بارید. می‌خواستیم شب را در چادر بخوابیم، محض صرفه‌جویی در هزینه‌های سفر. اگر باران می‌بارید... از تپه آمدیم پایین و سوار ماشین شدیم. تنگم گرفته بود.
مسجد بزرگی که آن پایین بود حتم باید دستشویی می‌داشت. کمی توی ماشین نشستیم. همه‌ی آن‌هایی که بالای تپه بودند کم کم آمدند سوار ماشین‌ها شدند و رفتند. نگاه‌شان کردیم. دور زدیم و رفتیم سمت مسجد بزرگ. گلزار شهدای کرمان بود. من و حامد و رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار شهدا. خلوت بود. شب پاییزی و بارانکی که زمین را ترگونه کرده بود، همگان را انگار فراری داده بود. صدای نوحه داشت پخش می‌شد. چای نذری می‌دادند. نفری یک لیوان پر کردیم. ته ‌مانده بود. بعد از ما بساط سماور را جمع کردند. گفتیم دستشویی کجاست؟ یکی گفت این‌جا دستشویی ندارد. باورم نشد. ولی چیزی نگفتم. از یک نفر دیگر پرسیدیم. گفت بروید توی پارک جنگلی کنار آتش‌نشانی دستشویی هست. گفتیم باشد.
چای داغ بود. دست‌مان گرفتیم و راه افتادیم توی ردیف منظم قبر شهدای کرمان. چای دارچینی بود. خوشمزه بود. قلپ قلپ نوشیدنش می‌چسبید. روی سنگ قبرها را می‌خواندیم و می‌رفتیم. ردیف ردیف شهدای کربلای ۵ بودند. عملیات خاص جنگ ۸ساله با عراق. همه سن‌هایشان از حالای ما کمتر بود. ۲۰ساله. ۱۸ساله. ۲۲ساله. ۲۱ ساله... تک و توک ۳۰ساله و بالاتر بودند...بساط بلندگو را برچیده بودند و سکوت بر فضای گلزار شهدا حکمفرما شده بود. دیگر باران نمی‌بارید. کسی هم نبود. نمی‌دانم چه چیز بود که هی ما را به سمت نگاه کردن به سنگ‌قبرها می‌کشاند، شاید سکوت بعد از باران. تمام قبرها را نگاه نکردیم. همه‌ی آن‌هایی که نگاه کردیم کربلای ۵ بودند. 
حالا دو ماهی از آن شب گذشته. هفته‌ی پیش به عکس‌های حضور جمعیت در مراسم تدفین شهید سلیمانی نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که ردیف ردیف بالای کوه صاحب‌الزمان ایستاده بودند. به داربست‌های فلزی که قرار بود جمعیت را هدایت کنند. به خبرنگاری که گفته بود این جور مسیر چیدن فاجعه به بار می‌آورد... فاجعه در پای کوه صاحب‌الزمان و در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد. فاجعه در خود شهر اتفاق افتاد. در حوالی میدان آزادی.  آن روز ما قبل از گنبد جبلیه و کوه صاحب‌الزمان رفته بودیم میدان آزادی. گفته بودند کلمپه‌فروشی‌های آن‌جا خوب است. کلمپه را از شیرینی رضا خریده بودیم.
به خبرهای له شدن آدم‌ها و مرگ و میرشان نگاه کردم. این که شلوغ شده بوده. این که جمعیت فشار آوردند و فشار آوردند و فشار آوردند و ملت زیر دست و پا افتادند و له شدند و له شدند و له شدند. اول ۳۰نفر کشته شده بودند. بعد ۵۰ نفر. بعد ۶۰ نفر. بعد ۷۰ نفر.. بعد ۷۸ نفر. زیاد و زیادتر شدند. مصدوم‌ها و دست و پاشکسته‌ها هم همین‌طور زیاد و زیادتر شدند. 
همان جایی که من دو ماه پیش ایستاده بودم به چای دارچینی خوردن و در خنکای هوای بعد از باران سن مردگان یک جنگ را خواندن مقدمه‌ی یک فاجعه شده بود.... در حوالی همان میدانی که آن شب حامد کوله‌پشتی قیمت کرده بود یک فاجعه‌ی انسانی رخ داده بود. نمی‌دانم اسم حسش را چه بگذارم. این‌که تو گذارت به مکانی بیفتد و آن مکان بعدش قتلگاه بشود، قتلگاه تعداد زیادی آدم بشود که بی هیچ گناهی قربانی بشوند. اسم این حالت را چه می‌گذارند؟ باید برای این حالت یک اسمی بگذارند. نباید اسم این نوع از اندوه خاص و متمایز باشد؟!

  • پیمان ..

کته‌پزی سلیمی

۲۸
شهریور

کته پزی سلیمی در لاهیجان

قدیمی‌ترین اثر تاریخی خطه‌ی گیلان در بقعه‌ی چهارپادشاهان شهر لاهیجان قرار دارد. صندوق مرقد سید خور کیا اثری از برای سال ۶۴۷ هجری قمری است. خود بقعه‌ی چهارپادشاهان از آن دیدنی‌های خیال‌انگیز است. مدفن چهار نسل از خاندان کیا که روزگاری فرمانروای لاهیجان و حومه بودند؛ در قرن‌های ۶ و ۷ هجری که گیلان و خطه‌ی شمال صعب‌العبور بود. معماری مسجد چهارپادشاهان حس غریبی دارد. در یک روز بارانی کوچه‌ی پشتی بقعه هم برای خودش داستانی است.
روبه‌روی بقعه‌ی چهارپادشاهان و آن دست میدان حمام گلشن است. حمام تاریخی گلشن که از خشت و آجرهایش علف روییده و روزگاری سخت را می‌گذراند. هر چه قدر کوچه‌ی پشت بقعه‌ی چهارپادشاهان می‌تواند عاشقانه باشد، کوچه‌ی پشت حمام گلشن می‌تواند ترسناک باشد. یکی از مراکز پخش اسباب و دوا و کریس و تل و متاع لاهیجان است و اهل توهم به آنجا رفت‌و‌آمد دارند،‌ مخصوصا در شب‌ها که کوچه ظلمات محض است.
آن دست میدان مسجد جامع لاهیجان است و در گوشه‌ی شمال‌ شرقی میدان یک ساختمان دو طبقه به چشم می‌خورد. طبقه‌ی اول، سر نبش یک ساندویچی است. یکی از بی‌شمار ساندویچی‌های لاهیجان که کتلت را در نان بربری می‌پیچند و خاص لاهیجان‌اند. اما طبقه‌ی دوم این ساختمان سر نبش... 
هنوز هم تابلوی قدیمی خط ثلثی که رویش نوشته‌اند کته‌پزی سلیمی پابرجاست. اما پرده‌ها کشیده‌اند، شیشه‌ها خاک گرفته‌اند و پلکانی که تو را به کته‌پزی سلیمی می‌رساند هم بسته است. کته‌پزی سلیمی در روزگاری نه چندان دور یکی از بهترین رستوران‌های لاهیجان بود. می‌گویند در تهران رستوران‌های بازار همگی خوب‌اند. چون مشتریان‌شان از بازاری‌ها هستند. بازاری‌ها دوست ندارند که غذای بد و متوسط بخورند. این در مورد کته‌پزی سلیمی هم صدق می‌کرد. رستورانی در نزدیکی بازار لاهیجان. در طبقه‌ی دوم ساختمانی سر نبش. 
میز و صندلی‌های رستوران چوبی بودند. کنار پنجره‌ها چیده شده بودند تا مشتریان حین غذا خوردن منظره‌ی جالب به بقعه‌ی چهارپادشان، حمام گلشن و مسجد جامع داشته باشند. پلو کباب‌ها و پلو ماهی‌هایش حرف نداشتند. گارسون‌هایش مهربان بودند و به گیلکی حرف می‌زدند. اگر هم می‌فهمیدند تو غیرگیلانی هستی سریع کانال را عوض می‌کردند و به فارسی گپ می‌‌زدند، منتها با ته‌لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی. رستوران ساده بود. میز وصندلی‌ها بوی رستوران‌های بین راهی را می‌دادند. کفش موزاییک بود. موزاییک سیاه و سفید. ولی کیفیت غذایش فوق‌العاده بود. یک جشن بیکران بود برای گرسنگان از راه آمده. 
اما کته‌پزی سلیمی این روزها تعطیل است. می‌گویند صاحبش که فوت شد، در مغازه را بستند. دیگر هم باز نکردند. صاحبش که فوت شد دیگر کسی نبود که راهش را ادامه بدهد. انگار صاحب کته‌پزی سلیمی این قدر مشغول درست کردن غذاهای خوشمزه بود که یادش رفته بود باید این کار را به چند نفر دیگر هم یاد بدهد. 
هر بار که می‌روم به میدان چهارپادشاهان به رستوران و کته‌پزی سلیمی نگاه می کنم و فکری می‌شوم. تیم ساختن خیلی مهم است. اگر کاری را بلدی باید منتقل کنی. تو کاری را خوب انجام می‌دهی، در آن سرآمد می‌شوی، کسی نمی‌تواند مثل تو آن کار را انجام بدهد. اما این دلیل نمی‌شود که تو بخواهی در آن کار یگانه بشوی. یگانه ماندن مرگ است. یگانه ماندن مال خداست. وقتی بخواهی یگانه بمالی راهت بی‌رهرو می‌شود... و بی‌رهرو شدن یعنی به زمین افتادن عَلَمی که سال‌ها بر دوش کشیدی و آن را از گردنه‌ها بالا کشیدی... آخرش می‌بینی که کته‌پزی‌ات که سال‌ها در اوج بود به محاق فراموشی رفته و هیچ کسی نیست که حتی در رستوران را بزند بگوید کجا رفتید شما...
 

  • پیمان ..

کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و.. . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه... رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند... 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود...

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند... 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.

  • پیمان ..

قطارباز-3

۱۵
فروردين

هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند. 

باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگار جزئی از وجودم شده است و به هیچ وجه از آن خارج نمی شود. قطار دو تا لکوموتیو داشت. دو تا لکوموتیو که پشت به پشت هم چسبیده بودند. دو تا لکوموتیو زیمنس که سال 89 از آلمان 30 تایش را وارد کرده بودند و قرار بود مپنالکوموتیو 150 تا را توی ایران مونتاژ کند و بعد کم کم توی ساخت لکوموتیو به خودکفایی برسیم. این که آخر داستان ما لکوموتیوساز شدیم یا نه را، نمی دانم. همین اطلاعات هم برای سال های دوره ی مهندسی مکانیک خواندنم بود. ولی برایم عجیب بود که برای 3 تا واگن قطار را دو لکوموتیوه کرده بودند. برای قطار تهران-ساری هم همین کار را می کنند. حتم سربالایی های کوهین خفن اند.

باران می بارید. ایستگاه قطار رشت را به سختی پیدا کرده بودم. روی گوگل مپ نبود. از سرچ گوگل فهمیده بودم کجاست. چند کیلومتر بعد از لاکان بود. از لاهیجان تا ایستگاه قطار 50 کیلومتر راه بود. توی هوای بارانی و ترافیک رفت و آمدهای نوروزی شمال این مسافت دورتر هم می نمود. بابا من را رساند. اگر او نبود توی این هوای بارانی به اندازه ی بلیت قطار و شاید بیشتر باید پول تاکسی می سلفیدم. بلیت قطار برای صندلی های معمولی 51هزار تومان و برای صندلی های وی آی پی 55 هزار تومان بود. 

ایستگاه رشت بزرگ بود. جلویش یک تکه سنگ شبیه نقشه ی ایران کار گذاشته بودند که بله این ایستگاه و این خط راه آهن در راستای اقتصاد مقاومتی و سال تولید ملی و از این اراجیف توسط فلانی افتتاح شد. راستش وسط این همه خبر بد و این همه بی تدبیری و شرایط نومیدکننده، افتتاح ایستگاه راه آهن رشت اتفاقی دوست داشتنی بود. این که دولتی ها این قدر عقل کرده بودند که به جای توسعه ی جاده ها در استان گیلان راه آهن بسازند برایم یک دنیا ارزش داشت. این که اتوبان قزوین رشت را توسعه نداده بودند و آن تکه ی منجیل رودبار را تکمیل نکرده بودند برایم ستایش برانگیز بود. 

هر چند هر بار که می رویم لاهیجان بابام بهشان فحش می دهد که چرا جاده را کامل نمی کنند. اما به نظر من خوب می کنند. جاده ی جدید نسازید. مردم را به ماشین سوار شدن تشویق نکنید. این مردم احمق نباید سوار ماشین شوند. هر چه قدر ماشین زیر پایشان به روزتر و صفر کیلومترتر می شود حماقتشان بیشتر می شود. بیشتر می کشند و بیشتر کشته می شوند. کشتن و کشته شدن به درک. مجروح شدن ها، قطع نخاع شدن ها، کج و کوله شدن ها... یک لشکر آدم کج و کوله به چه کار این کشور می آید آخر؟ 

راهکار تبدیل پراید به ماشین خارجی نیست. این باور احمقانه که پراید ارابه ی مرگ است و مثلا پژو یا ماشین های خارجی ارابه ی مرگ نیستند، بزرگترین دروغی بود که رسانه ها به خورد این ملت دادند. ایراد از آن مغزهایی است که پشت فرمان ها نشسته اند. راهکار تبدیل جاده ی دوطرفه به اتوبان دوبانده و سه بانده نیست. راهکار این است که ماشین سوار شدن را گران کنند. راهکار این است که ریل را زیاد کنند.

چه می دانم...

سوار قطار شدم. بلیتم تک صندلی بود. بدی اش این بود که در جهت عکس حرکت قطار نشسته بودم. اینش احمقانه بود. به خاطر تلویزیون های 30 اینچ دو طرف واگن، نصف صندلی ها به طرف جلو بودند و نصف صندلی در جهت عکس. اما دریغ از نشان دادن یک فیلم. صندلی ها هر کدام مانیتور هم داشتند که البته هیچ کدام کار نمی کردند. برای من اصلا روشن نمی شد. مانیتور صندلی جلویی ام هم روشن شد،‌اما بالا نیامد و تا چند ساعت مشغول لود شدن بود. 

اما مناظر بیرون قطار آن قدر متنوع و شاعرانه بودند که همه ی این ها فراموشم شد. زل زدم به قاب پنجره ای که هر لحظه منظره اش تغییر می کرد. قطار ماشین نبود که بالا و پایین برود و هر دست انداز و هر فرمان دادن راننده تکانت بدهد. حرکت نرم و آهسته ای بود که تصاویر توی پنجره را مثل یک فیلم برایت عوض می کرد و تو را فرو می برد در دنیای خودت. 

درخت های انبوه و سبز درخشان جنگل سراوان، خانه های ویلایی نزدیک ریل راه آهن، مزارع برنج که هنوز نشاء نشده بودند، بارانی که به پنجره خط می زد، رودخانه ای که خروشان از زیر پایت رد می شد، زمین پر از آبی که مثل یک دریاچه شده بود، ماشین هایی که در اتوبان به سرعت سبقت می گرفتند و بعد ترمز می زدند،‌کوه های دوردست، صدایی به داخل واگن نفوذ نمی کرد و همه ی این منظره ها در قاب پنجره عبور می کردند.

برای 98 هیچ برنامه ای ندارم. ول داده ام به لحظه ها. فقط باید همان کارهای قبل را با خستگی مفرطی که دارم ادامه بدهم. باید پوش کنم. وسط دید و بازدیدهای نوروزی تلویزیون یک فیلمی داشت نشان می داد در مورد چارلز دیکنز. اسمش را کامل نفهمیدم. یک چیزی بود در مورد چارلز دیکنز و نوشتن رمان سرود کریسمس. یکی از بهترین رمان های چارلز دیکنز به نظرم. نشان می داد که ایده ی کتاب یک ماه مانده به کریسمس به ذهن دیکنز رسید. او رفت و برای ناشرش تعریف کرد. پول لازم هم بود و دو ماه بعدش باید قرضی را پرداخت می کرد. ناشرش گفت ایده ی خوبی است. اما دیر است و ما نمی رسیم چاپ کنیم. پس بگذار کریسمس سال بعد. اما دیکنز خودش دست به کار شد. رفت چاپخانه گفت دو هفته ی دیگر متن کتاب را به دستت می رسانم. رفت پیش یک نقاش گفت هفته ی دیگر کتاب را بهت می رسانم که نقاشی هایش را انجام بدهی. همه ی این ها در حالی که خودش هنوز یک صفحه از کتاب را ننوشته بود. سریع مراحل بعدی را چید و بعد نشست به کار خودش. حالا توی آن هیر و ویری پدرش هم آمد به خانه ی او، یک آدم پرحرف و پردردسر که همان اول کاری پرنده اش لوستر خانه ی دیکنز را آورد پایین. نتوانستم بقیه ی فیلم را ببینم. ولی برایم مصداق عینی push کردن بود. این که تو برای انجام یک کار نایست که شرایط مهیا شود. فقط شروع کن. فقط هلش بده...

قطار به ایستگاه رستم آباد رسیده بود. هنوز باران به شیشه ی قطار خط می انداخت. چند مسافر سوار شدند. یکهو دیدم از در قطار یک چهره ی آشنا دارد می آید به سمت واگن ما: یک مرد کچل قدبلند: جمشید هاشم پور. توی دلم گفتم دمت گرم بابا. تو هم قطاربازی ها. دو روز نیست افتتاح شده این قطار. سریع مشتری شدی. پشت سرش هم خانمش آمد. یک زن عینکی که شبیه استاد دانشگاه ها بود. سریع رفتند انتهای واگن روی دو تا صندلی جاگیر شدند. 

قطار از دشت وسط دو کوه رد می شد. سمت چپ مان جاده قدیم بود که بهش دید داشتم. سمت راست مان اتوبان بود. قطار آرام تر می رفت. همه ی ماشین های توی اتوبان سریع تر می رفتند. خیالی نبود. دو صندلی کناری ام دو تا خواهر نشسته بودند. چمدان شان را به زور جلوی پاهایشان جا داده بودند. می توانستند چمدان را توی راهرو بگذارند. یا جلوتر یک فضای خالی بود. می توانستند آن جا بگذارند. اما نگذاشتند. حس ناامنی و خطر دزدیده شدن چمدان... این حس ناامنی بدجور اذیتم کرد. خودم هم که کاپشنم را گذاشتم توی قفسه ی بالای سرم، کیف پولم را درآوردم و گذاشتم توی جیب شلوارم. گفتم شاید خوابم ببرد و یکی کاپشن را بردارد. حداقل کیف پول را از کف ندهم... لعنت بر این حس ناامنی...

به رودبار که رسیدیم توی اتوبان ماشین ها برای ورود به شهر صف بستند و ترافیک شد. با حس پیروزمندانه به ردیف ماشین ها نگاه کردم. قطار از بالای سرشان رد شد و وارد تونل شد. اکثر مسیر رودبار تا منجیل را از توی تونل رد شد. آفرین گفتم به طراحان خط. چون این طوری آلودگی صوتی عبور قطار مخصوصا قطارهای باری برای شهر رودبار را به حداقل رسانده بودند.

وقتی حس کردم به منجیل داریم نزدیک می شویم دوربین موبایل را چسباندم به شیشه. 30 ثانیه از تاریکی تونل فیلم گرفتم و بعد که از تونل خارج شدیم یک فیلم فوق العاده از عبور قطار گرفتم. قطار از تونل خارج شد. از بالای اتوبان گذشت. از بالای ورودی شهر منجیل هم گذشت. نرم و آهسته به سمت سد منجیل رفت. پل قطار از وسط دریاچه ی سد منجیل می گذرد. هر چه بیشتر گذشت منظره ی داخل کادر دوربینم بیشتر از آب دریاچه پر شد. جوری که انگار توی خود دریاچه ام. چند دقیقه نرم و آهسته به همین طریق ادامه داد. فقط تغییر حرکت ابرها در انتهای دریاچه نشان از عبور ما داشت. بعد کج کرد به سمت خشکی و توربین های بادی قاب تصویریم را در بر گرفتند. توربین های بادی در زمین های سبز زیر پایشان حس فوق العاده ای به فیلمم داشتند می دادند. تا 4 دقیقه بدون تکان دادن دوربین فیلم گرفتم. فوق العاده شد. آن فیلم را تا به حال چندین بار دیده ام و هر بار حظ کرده ام از مناظر... خوراک این است که برایش آهنگی تدارک ببینم و زیرنویس برایش بگذارم. خوراک این است که متنی شاعرانه از حکمت های زندگی را همراه این فیلم کنم... گلدن تایم هم بود و کیفیت تصاویر فوق العاده شد.

بعد از آن خورشید غروب کرد و مناظر تیره و تار شدند و من فقط از روی نور چراغ های ماشین ها می فهمیدم که داریم به موازات اتوبان پیش می رویم و گاه حتی تندتر از خود ماشین ها می رویم.

کرخت بودم. روزهای پربارانی را از سر گذرانده بودم. سال های بی نتیجه ای را از سر گذرانده بودم. کارهای نافرجامی را از سر گذرانده بودم. تنها بودم. پشتی صندلی را خوابانده بودم و زل زده بودم به تاریکی بیرون قاب پنجره. چشم هایم را بستم. آدم ها توی قطار با هم حرف می زدند. خوابیدم.


  • پیمان ..

مرز

۱۸
آبان

 

محسن و حسین می گفتند آرام می رود. من صندلی پشت راننده نشسته بودم. آخرین نفر سوار ماشین شده بودم. یعنی دستشویی قبل از شروع ماشین سواری ام طول کشیده بود. رها که شدم بدو دویدم سمت ماشین که سر کوچه ایستاده و منتظر من بود؛ تویوتا کرولای سفید رنگی که نوارهای زرد رنگ داشت و هر چه به مرز نزدیک شدیم مثل و مانندش زیاد و زیادتر شد.

 

 

باران شدیدی می بارید و ساعت 9.5 صبح بود که مشهد را به قصد هرات ترک کردیم. در تمام طول راه باران روی سقف ماشین ضرب گرفته بود و برف پاک کن بی سر و صدا و تند و تیز شیشه جلو را صاف می کرد.

 

 

سجاد بود که به ما گفت از مشهد به هرات سواری های خطی هستند. کارت آمایش داشت و امسال بعد از 23 سال زندگی در ایران این اجازه را برای اولین بار در عمرش یافته بود که به افغانستان برود و برگردد. بهمان گفت یک کله بروید راحت تر است.

 

 

رفتن به هرات ساده تر از آن چیزی بود که فکرش را می کردیم. شماره ی ترمینال خطی های مشهد-هرات را گرفتیم:

 

 

038519676 یا 038518874 یا 038519506

 

 

قیمت را بهمان دادند: مصوب و شرکتی؛ نفری 125 هزار تومان تا خود هرات. گفتند راننده چهار صبح می آید دم خانه تان. گفتیم 8 صبح توی مشهد باید کسی را ببینیم و کار داریم. ساعت 9 دوباره زنگ زدم و ساعت 9.5 آقای نعمت الله حیدرزاده سر کوچه چمران پنجم بود. با لباس افغانستانی اش پیاده شد و چمدان و کوله های مان را توی صندوق جا داد و دِ برو که رفتیم.

 

 

بهمان گیر داد که کمربند عقب های تان را ببندید و راند سمت فریمان و تربت جام و تایباد.

 

 

وقتی توی یکی از توقف ها جایم را با حسین عوض کردم فهمیدم که اصلا آرام نمی راند آقای حیدرزاده... تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارشی کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل... 90 مایل بر ساعت می راند؛ آن هم توی باران. و تویوتا بس که نرم و بی صدا بود ما فکر می کردیم دارد آرام می رود...

 

 

لحظه به لحظه به مرز نزدیک می شدیم و ما آن قدر شوق داشتیم که اصلا یادمان رفته بود برای ناهار هم فکری کنیم.

 

 

تویوتایی که سوار شده بودیم مدل 2007 و سفارش کانادا بود و کیلومتر شمارش به مایل

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک تویوتایش را تا خرخره پر کرد.

به تایباد که رسیدیم آقای حیدرزاده باک کرولایش را تا خرخره پر کرد. همسفر چهارم مان داماد آقای حیدرزاده بود؛ تاجری که از سال 72 ویزای چند بار گذر ایران داشت و دائم بین مشهد و افغانستان در حال رفت و آمد بود. خانواده اش ساکن مشهد بودند و کسب و کارش توی افغانستان بود. دعوت مان کرد که اگر رفتیم به کابل حتما به رستوران هزار و یک شب برویم. هزار تا کار دیگر هم می کرد...

 

 

صف تریلی ها و کامیون ها نشانه ی نزدیک شدنمان به مرز بود. نزدیک مرز ایستادیم تا آقای حیدرزاده برود و به قول خودش جریمه ی باک بنزین پرش را بدهد و بیاید. تریلی هایی که از ایران به افغانستان می رفتند در یک صف طولانی بازرسی می شدند و به اندازه گازوئیلی که در باک های اصلی و اضافی شان بود باید مالیات پرداخت می کردند. اگر هم نمی خواستند باید باک شان را خالی می کردند. به قول آقای تاجر دولت خواسته بود به جای آن که کولبرها و قاچاقچی ها از تفاوت قیمت ها سود ببرند خودش این سود را دریافت کند. بنزین در ایران لیتری یک هزارتومان و در افغانستان لیتری 50 افغانی (هر افغانی 200 تومان) یا به عبارتی هر لیتر بنزین در افغانستان 10 هزار تومان...

 

 

کولبرها هم بودند... کنارمان یک وانت مزدا ایستاد و از عقبش 20 لیتری های بنزین و گازوئیل را گذاشت کنار جاده. بعد چند جوان نفری دو تا 20 لیتری انداختند روی کول شان و زدند به سمت بیابان. احتمالا یک کیلومتر جلوتر که سیم خاردارهای مرز تمام می شد راحت وارد خاک افغانستان می شدند و بنزین ها و گازوئیل ها را به قیمت چند برابر ایران و کمتر از افغانستان می فروختند...

 

 

آقای تاجر می گفت ایران همه ی این ها را می داند. ولی سخت نمی گیرد. چون تنها ممر درآمد مرزنشینان همین است. اگر این هم نباشد آن ها در این بیابان از گرسنگی می میرند... می گفت :"ایران و افغانستان مملکت آخوندها و ملاهاست. فقط آخوندهای شما بهترند و استقلال دارند، ملاهای ما وابسته انگلیس و آمریکا و پاکستان و هزار کشورند."

 

 

عبور از مرز آسان تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. به سمت افغانستان هیچ صفی نبود. به سمت ایران، چرا. زائرین اربعین در صف بودند. ولی ما راحت از ساختمان ایران خارج شدیم، 500 متر خاکی نقطه ی صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم... قبل از ما یک افغانستانی چندین سال ساکن ایران با مامور ثبت ورود دعوایش شد. مامور لباس پلنگی به تن داشت، از آن ها که داد می زدند مید این آمریکا هستند. از پشت میزش بلند شد، در اتاقش را باز کرد، آمد رخ به رخ مرد ایستاد و گفت: اینجا ایران نیست اینطور با من گپ می زنی ها، اینجا خاک افغانستان است و شترق گذرنامه ی سبز مرد را پرت کرد سمت دیوار روبرو...

 

 

500 متر خاکی نقطه صفر مرزی را گذراندیم و وارد ساختمان افغانستان شدیم.

شیر فهم شدم که افغانستانی ها آن دسته از هموطن هایشان را که سال ها ساکن ایران بوده اند افغانستانی نمی دانند. ما هم آدم هایی را که سال ها ساکن ایران بوده اند ایرانی نمی دانیم و این وسط گذرنامه ای وجود دارد که کوبانده می شود به دیوار و عزت نفسی که در هر دو طرف مرز لگدمال می شود...

 

 

با ترس و لرز گذرنامه ام را از زیر شیشه هل دادم سمت مامور لباس پلنگی و هر کاری گفت تند و تیز انجام دادم. ایستادم تا از من عکس بگیرد، اسکن هر 10 تا انگشت دست هایم را بگیرد و مهر ورود به افغانستان را بزند. انتظار داشتم که کوله ام تلاشی شود و تمام خرت و پرت هایم را بازرسی کنند. گیر ندادند...

 

 

کرولا آن دست ساختمان منتظرمان بود. آقای حیدرزاده گفت دیگر نمی خواهد کمربند ببندیم. اینجا پلیس ندارد. 120 کیلومتر تا هرات را شلاقی راند...

 

 

3-4 جا پلیس کنار جاده بود. 2-3 سرباز با تفنگ وسط جاده ایستاده بودند. اگر لوله تفنگ به سمت پایین می بود بی توقف می رفتیم. اگر لوله تفنگ را به سمت بالا می آوردند یعنی باید بایستیم. یکی شان وقتی نزدیک شدیم لوله تفنگش را تکان داد و ما ایستادیم. آقای حیدرزاده سریع شیشه را پایین داد و یک اسکناس گذاشت کف دست سرباز و دیگر تلاشی نشدیم. آقای حیدرزاده به افغانستان که رسیدیم خوش تر شد. صدای ضبط ماشینش را بالاتر برد. بعد از یک آهنگ افغانستانی آهنگ تالشی پخش شد. بعد صدای حمیرا و بعد آهنگ مرتضی پاشایی. اصلا این احساس را نداشتم که از مرز ایران رد شده ام...

 

 

فقط موقع پخش آهنگ تالشی می خواستم بپرسم می فهمی چه می خواند این؟ مهم نبود. مهم حس مشترکی بود که داشتیم؛ توان لذت بردن از این آهنگ...

 

 

به خاطر باران، چند سال قبل سیل راه افتاده بود. جاده ی تایباد- هرات را ایرانی ها ساخته بودند و انصافا جاده خوبی بود... ولی آن جای جاده را سوتی داده بودند و برای سیلاب در رو نگذاشته بودند و آب سیلاب ها توی جاده جاری شده بود و جاده را با خودش برده بود...

 

 

به هرات نزدیک شده بودیم. این را از ترافیک فهمیدیم. خبری از بلوار و پهن شدن جاده نبود. جاده همانی بود که تا یک کیلومتر ادامه داشت. فقط دو طرفش یکهو پر شد از پارکینگ انواع ماشین ها: تریلی ها، تویوتاهای صفر و کارکرده. بازار ماشین فروشی هرات بود. بعد کانتینرهایی که در دو طرف جاده تبدیل شده بودند به مغازه های میوه فروشی و خدمات اتومبیل ماشین های راست فرمان. سه چرخه ها هم سر و کله شان پیدا شد... ما به هرات رسیده بودیم.

 

 

 
  • پیمان ..

 

وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

 

 

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

 

 

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی...

 

 

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

 

 

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود... ولی...

 

 

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است...

 

 

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد...

 

 

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند... گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!

 

 

 
  • پیمان ..

سینما پلازا

۱۹
مرداد

من همیشه عابر خیابان انقلاب بودم. پیاده‌روهای خیابان انقلاب را بارها درنوردیده‌ام. روزگاری تماشاچی ویترین تمام کتاب‌فروشی‌هایش بودم. شب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا تیرهای چراغ روشنایی این خیابان مثل تمام خیابان‌های ایران فقط آسفالت و سواره‌روها را روشن می‌کند؟ غروب‌های زیادی از این حرص خوردم که چرا الویت این شهر هیچ‌وقت عابران پیاده‌اش نبوده. 

اما هیچ‌وقت خیابان انقلاب را از پنجره‌ی ساختمان‌هایش ندیده بودم. مخصوصاً ساختمان‌های حوالی دانشگاه تهران همیشه برایم یک هاله‌ی ابهام داشت. همیشه فکر می‌کردم این ساختمان‌ها متروک‌اند. از آن کسانی هستند که دلمردگی و پریشانی حالت ایده آل شان است. به ساختمان‌های آن‌طرف دانشگاه تهران تا چهارراه ولیعصر هم هیچ‌وقت توجه نکرده بودم؛ تا این‌که آن روز رفتیم دفتر سفیرفیلم.

سفیرفیلم دقیقاً روبه روی پمپ‌بنزین وصال است. پمپ‌بنزین وصال یا دیانا. دیانا قشنگ‌تر است. ولی وصال شیرازی هم بد نیست. 

هر وقت می‌گویم پمپ‌بنزین وصال یاد این می‌افتم: تابستان 88 یکی از بچه‌ها توی دانشگاه هنر تمرین تئاتر می‌کرد. دکور صحنه‌ی تئاتر درست می‌کردند. نمی‌دانم سر چی نیاز پیدا می‌کنند به 1 لیتر بنزین. این رفیق ما هم سرخوشانه یک بطری 1.5 لیتری دستش می‌گیرد پیاده می‌رود پمپ‌بنزین. بنزین می‌خرد. از شانسش از آن روزها بوده که خیابان انقلاب پر بوده از مأمور و سرباز و بسیجی. گیر می‌دهند که بنزین را کجا داری می‌بری؟ این بنده‌ی خدا هم راستش را می‌گوید: برای ساخت دکور صحنه‌ی تئاتر بنزین نیاز داشتیم. باور نمی‌کنند. دست‌وپایش را می‌گیرند و می‌اندازندش توی ون. به جرم تلاش برای ساخت ککتل مولوتف یک ماه بازداشت بود.

سفیرفیلم دقیقا بالای فروشگاه کتاب سروش بود: همان ترنجستانی که هیچ‌وقت دلم صاف نشد که ازش کتاب بخرم یا حتی بروم به کتاب‌هایش نگاه بیندازم. بس که ویترین کتابش بوی گند ایدئولوژی می‌دهد. سفیرفیلم هم بوی ایدئولوژی می‌داد و طبیعتاً جلسه‌ای که در آن بودم به سرانجامی هم نرسید. اما برای من منظره‌ی خیابان انقلاب از دفتر سفیرفیلم ماندگار شد. خیابان انقلاب از دفتر آن ساختمان پیر زیبا بود. پر از دارودرخت بود. سکوت داشت.

بعدها بود که فهمیدم آن کتاب‌فروشی سروش و دفتر سفیرفیلم قبلاً سینما بوده. یک سینمای خیلی قدیمی شهر تهران: سینما پلازا.

آن ساختمان اصلاً نشان نمی‌داد که تأسیس سال 1335 بوده باشد. ولی سینما پلازا در سال 1335 ساخته شد. در سال 1345 سینما پلازا میزبان اولین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. 

پوستر اولین دوره جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان کانون پرورش فکری

در آن دوره 25 کشور شرکت کردند و ایران هیچ فیلمی نداشت. دوره‌ای بود که در ایران اصلاً فیلم کودک و نوجوان ساخته نمی‌شد. در سال 1357 و در دوازدهمین دوره‌ی این جشنواره 66 فیلم از 19 کشور جهان شرکت کرده بودند که 6 فیلم ساخت کشور ایران بود. هژیر داریوش بنیان‌گذار و نویسنده‌ی مقررات جشنواره بود. راستش تصور اولین دوره‌ی این جشنواره در سینما پلازا برایم خیلی سخت است. ولی خیالش دوست‌داشتنی است. یک جشنواره‌ی بین‌المللی و اذعان به این ضعف که ما هیچ‌چیزی نساخته‌ایم و باید از جهان یاد بگیریم. سینما پلازا نقطه‌ی شروع یادگرفتن بود. یادگرفتنی که توانست در دهه‌ی 60 یک‌تنه سینمای ایران را به‌پیش ببرد...

اما در سال 1357 سینما پلازا در جریان روزهای انقلاب به آتش کشیده شد. وازریک درساهاکیان مترجم و فیلم‌بردار پیشکسوت داستان را قشنگ تعریف کرده است:

«تلویزیون ملی ایران همان سال 57،به نظرم  ،" سینما پلازا " را خریده بود تا برای نمایش فیلم‌هایی از آن استفاده کند . اما این طرح هنوز شروع نشده بود و سینمای مربوطه عاطل و باطل در خیابان انقلاب ( یا شاه رضا ) افتاده بود و دفترودستکی داشت در طبقه دوم ،رو به خیابان ،درست بالای گیشه‌های بلیت‌فروشی ،که در ورودی آن از یک کوچه باریک نبش ساختمان بود . تلویزیون این دفترودستک را در اختیار گروه اصلانی قرار داده بود و ما همه وسایل فیلم‌برداری را هم آنجا نگهداری می‌کردیم . دست بر قضا ،روزی که سینماهای تهران به آتش کشیده شد ،ما یکجایی در جنوب تهران ،حوالی جنوب غربی فرودگاه مهرآباد ،در یک کارگاه شیشه‌سازی  فیلم‌برداری می‌کردیم . وقتی جت‌های فانتوم را در آسمان دیدیم ،یک نفر از گروه رفت به یکی دو جا تلفن زد بپرسد در شهر چه خبر است . وقتی خبر رسید که دارند سینماها را آتش می‌زنند ،ما بساط را جمع کردیم و هر چه سریع‌تر خودمان را به سینما پلازا رساندیم . گفتن ندارد که سر راهمان هرچه بانک و سینما و عرق فروشی بود به آتش کشیده شده بود . اصلانی سخت معتقد بود که این کار را ساواکی‌ها می‌کنند تا انقلاب را در نظر عامه مردم " بد " جلوه بدهند . حرفش به نظر من هم منطقی بود . اما یقین ندارم قضیه به این آسانی‌ها هم بوده باشد . به‌هرتقدیر،ما لوازم فیلم‌برداری و همه وسایل مربوط به فیلم را توی یک جیپ آهو چپاندیم و مقدار زیادی هم از کابل‌ها و جعبه‌تقسیم‌ها را روی باربند ماشین جاسازی کردیم . درست موقعی که ما وسایل را تخلیه می‌کردیم ،عده‌ای داشتند درهای سینما را با سنگ می‌شکستند و هر چه ما سعی کردیم حالی‌شان کنیم که این سینما تعطیل است و ما توی این دفتر طبقه دوم مشغول کار دیگری هستیم ،قبول نکردند و آتش‌سوزی سینما داشت به‌جاهای جدی کشیده می‌شد که ما هم راه افتادیم  ...»

حالا این روزها سینما پلازا شده فروشگاه کتاب و دفتر مرکزی سفیرفیلم. روزگاری محل نمایش فیلم بود، شروعی برای جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانان بود. محلی برای یادگرفتن از جهان برای ساخت فیلم بود. حالا محل تولید فیلم شده(سفیر فیلم). محل عرضه‌ی کتاب شده. شاید در یک نگاه بگوییم چه قدر سیر خوبی داشته. اما... نمی‌دانم.

  • پیمان ..

قطارباز-2

۲۷
ارديبهشت

همان اول که تیزر یک‌دقیقه‌ای خبر انتشار کتاب «قطارباز» را توی اینستاگرام نشر چشمه دیدم با خودم گفتم: باید بخوانمش. داغ داغ. برای من ریل راه‌آهن قشنگ‌ترین نوع مفهوم جاده است. یک بازی شخصی دارم پیش خودم که هر چه فیلم و کتاب جاده‌ای است باید ببینم و بخوانم. 

طرح جلدش دوست‌داشتنی نبود. آب و رنگ رؤیای عبور قطار از زیباترین ناحیه‌های خاک ایران را نداشت. ولی در اولین فرصت نشستم به خواندنش. خوش‌خوان و روان بود. 

قطارباز نوشته احسان نوروزی

سرآغازش داستان بازی شخصی احسان نوروزی بود به عشقش در قطاربازی. این‌که چطور رفته روابط عمومی راه‌آهن جمهوری اسلامی و نامه گرفته که ایستگاه‌های مختلف راه‌آهن در ایران همکاری کنند با او در نوشتن کتابش. خوشم آمد ازش. کار را رسمی پی گرفته بود. فوبیای من را از اداره‌های ایران نداشت. بارها برایم پیش‌آمده که موضوعی سؤالی را خواسته‌ام پی بگیرم اما حواله داده‌شده‌ام به بوروکراسی ایران و بی‌خیال شده‌ام. 

من عادت کرده‌ام به محدود ماندن مشاهداتم. البته در طول کتاب بارها و بارها احسان نوروزی به دربسته خورد. نامه‌های اداری و دستورهای رسمی بی‌فایده‌اند. اینجا همه می‌ترسند. نگاه امنیتی دارند. دوست ندارند کسی در پی پرسش و سؤالی باشد. دوست دارند پادشاه دیکتاتور سرزمین 10 مترمربعی خودشان باشند و کسی را هم به قلمروشان راه ندهند. در طول کتاب بارها شاهدیم که این پادشاه‌های کوتوله حال احسان نوروزی را می‌گیرند. اما خب، او ادامه داد و من ازینش خوشم آمد.

برج های بخار

روایت‌های کتاب برایم فوق‌العاده بود. 

شروع سفر احسان نوروزی از پل جوادیه راه‌آهن یک دنیا خاطره‌ی ملس به دلم ریخت. 

این‌که اولین خط راه‌آهن بین‌شهری ایران جلفا-تبریز بوده. این‌که کاشف السلطنه ای که بارها به مزارش در لاهیجان رفته بودم در ستایش راه‌آهن هم کتاب نوشته بوده و رؤیاها پرداخته بوده. این‌که دکتر مصدق یکی از مخالفان تراز اول احداث راه‌آهن در ایران بود و می‌گفت که باید جاده‌ی آسفالته بسازیم به‌جای راه‌آهن (سیاستی که جمهوری اسلامی پی گرفت و حاصلش مرگ‌ومیر هزاران نفر در هر سال است). این‌که اصل پیچ‌وخم‌های احداث خطوط راه‌آهن در ایران کار دانمارکی‌ها بوده و نه آلمانی‌ها فوق‌العاده بود.

لکوموتیو GM

داستان تأسیس شبکه‌ی راه‌آهن ایران با روی کار آمدن رضا شاه. صادق هدایتی که به‌عنوان نخبه برای آموزش مهندسی راه‌آهن به فرنگ فرستاده‌شده بود و پیچانده بود. شغل‌های مختلف قطار و راه‌آهن: از مسئول کنترل خط بگیر تا لوکوموتیوران و رئیس قطار و شغل عجیبی به اسم راهبان که یک‌لحظه دلم خواست شغلم همین می‌بود: راهبان خطوط ریلی.

داستان راه‌آهنی که در قطارباز روایت‌شده یک‌جورهایی روایت تاریخ معاصر ایران هم بود. ازینش هم خوشم آمد و هم به نظرم پاشنه آشیل کتاب شد از یکجایی به بعد. مخصوصاً 100 صفحه‌ی آخر کتاب حجم تاریخ شاهنشاهی نوشتن احسان نوروزی از حجم مشاهداتش بیشتر شد. 

من منتظر بودم که احسان نوروزی از ظرایف و شاهکارهای مهندسی مثل سه خط طلا هم بگوید. اشاره کرد به پل ورسک و عبورش با قطار باری از روی آن. ولی به سه خط طلا اشاره نکرد. 

بنای یادبود

اشاره کرد به نقش کارگران راه‌آهن و مظلومیت آنان زیر فشار خردکننده‌ی کار. ولی به بنای یادبودی که مهندس لونچر به خاطر مرگ چند نفر از کارگرانش در احداث تونل شماره 6 در نزدیکی تونل ساخت و نشان از تعهدش به نیروی کار زیردستش بود اشاره نکرد. به‌سرعت ساخت‌وساز دانمارکی‌ها در ساخت خطوط راه‌آهن ایران اشاره کرد ولی به ظرایف معماری ایستگاه‌ها و تونل‌هایی که طراحی کرده بودند اشاره نکرد...

ولی درمجموع خواندن این کتاب بدجور هوس قطاربازی در خطوط ریل راه‌آهن ایران را به سرم زد... 


قطارباز/ احسان نوروزی/ نشر چشمه/ 275صفحه/25هزار تومان


عکس قطارها و ایستگاه ها و یادبود از اینجا- عکس طرح جلد از اینجا


  • پیمان ..

پس از نیمه شب

۱۵
ارديبهشت

 

قربانی مشغول خواندن بود که پیچیدم توی فرعی. خاکی بود و انتهای تاریکش می‌رسید به یک مرغداری که درهای نرده ایش بسته بود. نور ضعیفی از تابلوی تبلیغاتی کنار جاده می‌ریخت روی جاده‌ی فرعی. بوته‌ها و علف‌ها نمی‌گذاشتند که از جاده‌ی اصلی چیزی دیده شود. مگر این‌که کسی به‌جای جلو به مناظر کنار جاده خیره می‌شد تا ما را ببیند. چراغ‌های ماشین را خاموش کردم. 

گفتم: سگ نداشته باشد یک موقع بپرد گازمان بگیرد.

مرغداری ساکت ته جاده نشسته بود.

شب اردیبهشت خنکی دل‌چسبی داشت. بوی دل‌تنگ کننده‌ی سبزه‌ها و علف‌های شمال حالی به حالی‌ام کرده بود. زیلو را از صندوق‌عقب برداشتیم و پهن کردیم جلوی ماشین و لخت شدیم. پیراهن‌هایمان را درآوردیم. شلوارهایمان را درآوردیم و کت‌هایمان را توی کاورها گذاشتیم. من شلوار کردی‌ام را پوشیدم. انگار که خانه باشم. می‌خواستم تا صبح رانندگی کنم. با شلوار کردی راحت‌تر بودم. حس می‌کردم با شلوار کردی راننده‌ترم.

عروسی تمام‌شده بود و ما بعد از شام سریع زده بودیم بیرون. خسته‌کننده بود. خوش نگذشته بود. شام را که خوردیم زدیم بیرون. اسکناس‌های 50 تومانی هدیه‌ی عروسی را توی پاکت‌ها گذاشته بودیم. اما کسی نبود که از ما هدیه بگیرد. به محسن گفتم هدیه‌ها را به کی باید بدهیم؟ گفت زنانه می‌گیرند. گفتم زنانه‌مان کجا بود؟ پاکت‌ها را دادیم به او که یک کاری‌شان بکند و زدیم بیرون. دیگر حال و مقال عروس کشان نبود. کیومیزو مرد تنهای شب است.

 

تا 5 کیلومتر فرهاد بود که برایمان می‌خواند. من دو تا فلش آهنگ دارم. یکی پر است از آهنگ‌های بندری که مخصوص مهمان است و یکی آهنگ‌های جاده‌ی خودم. بعد از عروسی آهنگ‌های جاده‌ی خودم را گذاشته بودم. قبل از عروسی با آهنگ بندری تمام جاده هراز را رانده بودم.

اما بعد از عروسی خسته بودیم. عروسی‌هایی که همه‌ی خوشی‌هایشان در قسمت زنانه می‌گذرد خسته‌کننده‌اند: آهنگ‌های شاد از قسمت زنانه بلند باشد، رقص‌ها در قسمت زنانه باشد، مردها مشتی خسته باشند که بنشینند دور میزها و موز بخورند و خیلی زحمت بکشند 4تا دست بزنند. خسته‌کننده بود. توی مغزم دنبال جمله‌هایی می‌گشتم که باید در دفترچه یادداشتم بنویسم: عروسی یک امر جنسی است و مراسمی که به خاطرش بویی از جنسیت نبرده باشد مضحک است. همچه چیزهایی باید می‌نوشتم تا دلیل خستگی بعد از عروسی را پیدا می‌کردم. شاید هم خستگی از ما 3 نفر بود... از کنش و واکنش‌های خراب ما 3 تا نره‌غول بود.

 

 

 

دنبال جای خلوتی بودیم تا از شر کت‌وشلوارهایمان رها شویم و شدیم. چای نداشتیم. آب جوشمان تمام‌شده بود. سوار شدیم. برگشتیم به جاده‌ی اصلی. رضا یزدانی شروع کرد به خواندن و تا برسیم به محمودآباد غم را سنگین‌تر کرد. رازهای نگفتنی دل‌هایمان هرکدام از ما را تنهاتر کرد. قصه‌ی آهنگش را هم‌ذات پنداری کردم و سکوت کردم و آرام‌آرام راندم تا رسیدیم به محمودآباد. ساعت 1:30 نیمه‌شب بود. مغازه‌ای باز بود. جلویش 2 تا ماشین پارک بودند. کیومیزو را پارک کردم. فلاکس‌ها را از آب جوش پر کردیم. ماشین جلویی یک 206 سفید بود. پشت‌سری یک پراید سفید. دختر موطلایی بطری را سر کشید و به پسر جوان راننده‌ی 206 سرخوشانه خندید. عقب ماشین یک پسر و دختر دیگر نشسته بودند. تا در فلاکس‌هایمان را ببندیم راه افتادند. توی پراید هم دو تا دختر دو تا پسر بودند. وقتی 206 رد شد دیدم کنار پنجره یک دختر کوچولوی 5-6 ساله با موهایی که دو طرف سرش مثل دو تا شاخ افقی بافته‌شده بودند به بیرون زل زده. بی‌خیال شاید مادرش که ولو بود در بغل پسر بغل‌دستی‌اش. به پلاک ماشین‌ها نگاه کردم. هر دو ایران 17 بودند.

 

- بلند کرده بودند؟

- نه پس؛ خواهر برادر بودند.

- اما اون دختر کوچولوی عقب 206...

باید سیگار می‌کشیدم حتم. نشستم پشت فرمان. برای من خلسه‌ی با خواب‌آلودگی نشستن پشت فرمان ماشین حکم همان سیگار را داشت. راهی شدیم. نرم گاز می‌دادم و نرم می‌رفتم. حالا گوگوش بود که داشت با آهنگ جاده‌اش بر فضای من حکمرانی می‌کرد... یاد فیلم هم‌سفر افتاده بودم. صحنه‌های الکی‌ای داشت. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. قهرمان‌بازی‌های بهروز وثوقی و ژیان گوگوش در آن فیلم و جاده‌ی چالوسش را می‌پرستم. موتورسواری بهروز وثوقی و گوگوش در پیچ‌واپیچ‌های هزار چم و سیاه‌بیشه هرکسی را حالی به حالی می‌کند... جاده... جاده... جاده...

 

 

 

جاده‌ی کنارگذر ساحلی به سمت نوشهر بوی دریا می‌داد. ماه شب چهارده در آسمان بود. رطوبت جنگل‌ها و شوری دریا هپروتی ام کرده بود. جاده خلوت بود. خیلی خلوت بود. ولووی N10 روی دور افتاده بود و 100 کیلومتر بر ساعت می‌راند. سبقت گرفتن در تاریکی جاده حس قلقلک دهنده‌ای از خطر می‌داد. سبقت گرفتم و دوباره سست کردم و این بار در آینه‌بغل ماشینی بود که می‌خزید و می‌آمد... یک تویوتا کرولای قهوه‌ای شکلاتی مدل 1990. تمیز. سرحال. رؤیایی. لذت بردم. به‌آرامی رد شدنش را نگاه کردم. چرا من ژاپنی‌های قدیمی را این‌قدر دوست دارم؟ آخ لعنت بر ایران‌خودرو. درست در لحظه‌ای که عبور رویاگونه ی کرولا را داشتم نگاه می‌کردم یک سمند ولدالزنا با سرعت 150-160 کیلومتر خراب شد روی سر کرولا. سپر به سپرش ترمز کرد. آن‌قدر شدید که صدای جیغ ترمزش بلند شد. راننده‌ی کرولا ترسید و گرفت سمت راست و سمند خاک‌برسر رد شد رفت. بی‌بته، بی‌اصالت، حرام‌زاده، وحشی، پست‌فطرت. لعنت به ایران‌خودرو و سایپا که ننه‌قمرها را هم مثلاً راننده کرده‌اند...

 

نیمه‌شب هم ازین قوم رهایی ندارم... 

 

 

 

هم‌سفرها خواب بودند. نوشهر نزدیک بود که بار دیگر گوگوش شروع کرد به خواندن. آهنگ آرام شروع شد. با ضربه‌هایی آرام که نوید شکوهی عظیم می‌داد. شکوهی عظیم و ویران‌کننده. وقتی گوگوش قصه‌ی دو تا پنجره‌ی اسیر در یک دیوار سنگی را شروع کرد شل شدم. یکهو حس کردم شیشه‌های ماشین پرشده از قطره‌های ریز باران. هوای اردیبهشتی بیرون خنک بود و ماه شب چهارده درخشان. ولی حسم حس شیشه‌ای پر از دانه‌های ریز باران بود. دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. تا گوگوش بخواند «شاید اونجا توی دل‌ها/ درد بیزاری نباشه» من رسیده بودم به یکی از پارک‌های نوشهر. تا گفت «میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه» ضبط را خاموش کردم و پریدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم. صدای غریب پرنده‌ها از میان درخت‌ها بلند شده بود. من دیگر نمی‌توانستم کاری کنم جز این‌که دراز بکشم و سعی کنم که بخوابم...

 

 
  • پیمان ..

دالان‌ها

۰۸
فروردين

کافه فرانسه خلوت بود. شهر خلوت بود. چهارراه آن طرف شیشه خلوت بود. تهران رنگ و بوی آدمیزاد و محلی برای ‏زندگی انسان‌ها به خودش گرفته بود. من به عادت شیرکاکائو گرفته بودم. ‏

جاشکری روی پیشخوان را دوست نداشتم. به من نشان نمی‌داد که چه مقدار شکر توی لیوان شیرکاکائوام رفته. پیمانه ‏نداشت. قابل اندازه‌گیری نبود. گفتم چیزهایی که قابل اندازه‌گیری نیستند برایم دوست‌داشتنی نیستند. مثل همین جاشکری. ‏گفت باید مدرجش می‌کردند. گفتم باز هم فایده نداشت. پیمانه خوب است، واحدی برای شمارش که قبل از انجام کار قابل ‏اندازه‌گیری باشد. یک قاشق شکر، دو قاشق شکر. ولی جاشکری کافه یلخی بود، قضاقورتکی بود، تقریبی بود. ‏

عکسی از کافه فرانسه را روی دیوار زده بودند. عکس از زاویه‌‌ی پمپ‌بنزین آن دست چهارراه در شب گرفته شده بود. ‏سرعت شاتر دوربین را هم پایین آورده بودند. به خاطر همین نور چراغ‌های ماشین در حال عبور کشیده شده بود و خطی ‏زرد را در وسط عکس ایجاد کرده بود. و در گوشه‌ی عکس هم کافه فرانسه بود. عکس خوبی نبود. بیش از آن که کافه ‏فرانسه‌اش توجه را جلب کند، نور چراغ ماشین در حال عبور آدم را جلب می‌کرد.

کاندینسکی

دقیقاً نمی‌دانم از کجا فهمیدیم که عکس خوبی نیست. شاید تأثیر دیدن تابلوهای نقاشی موزه‌ی هنرهای معاصر بود. از ‏گالری 2 شروع به دیدن کردیم و همین جور گالری به گالری پایین رفتیم. نقاشی کلاژ مانند کاندینسکی همان اول کار جلبم ‏کرد. رنگ روغن بود و از گذر ایام روغنی بودن رنگ‌ها از کف رفته بود. زور زدن‌مان برای پیدا کردن شکل‌های معنادار در ‏دل اعوجاج‌های خوش نقش و نگار و به ظاهر بی‌معنای نقاشی جالب بود. یاد کتاب رنگ‌آمیزی بزرگسالانی افتادم که صحرا ‏قبل عید از کتابفروشی جلوی هتل عباسی به عنوان عیدی برایم خرید. برای خودش هم خرید. کتاب پر از خطوط ریزی ‏است که باید با رنگ‌هایم به‌شان زندگی ببخشم. ترکیب رنگ‌هایی که قرار است زندگی بخش باشند برایم مسئله‌ای شده ‏بودند. ترکیب رنگ کاندینسکی عجیب بود.

نقاش و مدلش 

نقاش و مدلش هم جلب‌مان کرد. در دل خطوط تیز و برنده‌ی نقاشی اولین چیزی که ذهنم را جلب کرد پستان‌های زن توی ‏نقاشی بود. پستان‌هایی کشیده  که خاص خود پیکاسو بودند. بعدتر در تابلوهایی دیگر هم زنانگی اولین چیزی بود که کشف ‏می‌کردم و بعد چیزهای دیگر را می‌دیدم. نقاش‌هایی پر از رنگی که جان می‌دادند برای پس‌زمینه‌ی موبایل و دسک‌تاپ... ‏ایرانی‌های موزه هم شعف‌آور بودند. از خط نقاشی‌ها تا مجسمه‌های تناولی. و دیدن تابلوی درختان سهراب سپهری که خیلی ‏بزرگ بود. همین طور پایین می‌رفتیم و چیزهای عجیب و غریب می‌دیدیم. تا که رسیدیم به گالری آخر و یک طبقه‌ی کامل ‏پایین رفتیم. روبه‌روی‌مان حوضی بزرگ بود. حوضی بزرگ از روغن. بوی روغن سوخته می‌داد. و تصویر آینه‌وار سقف بر ‏سطح روغن سوخته جلب‌مان کرد. موزه پله نداشت. یک طبقه بالا آمدیم و اندر کف معماری موزه ماندیم. گالری 1 را ‏آخرسر دیدیم. عکس نقاشانی بود که تابلوهای‌شان در گالری‌ها به نمایش گذاشته شده بود. کنار عکس‌ها ایستادیم و مرور ‏کردیم که کدام تابلو برای کدام نقاش بود. بعضی‌های‌شان در یادمان مانده بودند و بعضی نه...‏

نقاشی‌ها تیزمان کرده بودند. معماری موزه‌ی هنرهای معماری حس زیبایی‌شناسی‌مان را تیز کرده بود. می‌فهمیدیم که عکس ‏روی دیوار کافه فرانسه عکس خوبی نیست. ‏

موزه هنرهای معاصر

معماری موزه خود زندگی بود. دالان‌های موزه مثل یک داستان بودند. اول وارد یک گالری می‌شدی، درنگ می‌کردی، سیر ‏می‌کردی، خیره می‌شدی، تجربه می‌کردی، به فکر می‌رفتی، می‌خندیدی، به نتیجه می‌رسیدی و نمی‌رسیدی (انگار که ‏مرحله‌ای از زندگی) و بعد راهرویی به سرعت تو را به دالان بعدی، به صحنه‌ی بعدی (مرحله‌ای دیگر از زندگی) می‌برد و ‏همین‌طور تا به آخر... و شیب راهروها همانند حسی بود که من از زندگی دارم: حرکت به سوی پایین. گالری به گالری به ‏تجربه‌ی زیسته افزوده می‌شد ولی شیب راهروها همه به سمت پایین بودند. سقوطی تدریجی. تو پایین و پایین‌تر می‌رسیدی ‏و آخرسر یکهو می‌دیدی که در قعر ساختمانی (در قعر زندگی) و روبه‌رویت حوضی پر از روغن سوخته قرار دارد و سطحی ‏شیب‌دار به سمت بالا که همانند مرگ، عروج بود. ‏

شیرکاکائو داغ بود. با شیرینی دانمارکی دلچسب بود. گفت امسال سال تغییره. هم کار هم زندگی. ‏

گفتم خیلی هم خوب خیلی هم عالی. و به یاد این افتادم که در یک راهرو مانده‌ام... به یاد این افتادم که خودم را در یک ‏راهرو ساکن نگه داشته‌ام. یکی از راهروهای موزه‌ی هنرهای معاصر پنجره‌ای سراسری به سوی پارک لاله داشت. روشن ‏بود. ابتدای راهرو یک گالری بود و انتهایش گالری دیگری. و آن بین راهرویی روشن و چشم‌نواز با منظره‌ای از درختان. ‏ولی هر کاری‌اش می‌کردی راهرو بود. محل گذر بود. نبایست طولانی می‌شد. باید سریع تو را به گالری بعدی می‌رساند. ‏وقتی گفت امسال سال تغییره، یاد این افتادم که خیلی وقت است ایستاده‌ام در فضای راهروی روشن بین دو گالری. خیلی ‏وقت است که دارم به تعلل می‌گذرانم. تعللی که روشن است و چشم‌نواز، ولی ناراحت‌کننده است، اصل نیست. بین دو ‏گالری است. ارزش بیرونی و درونی ندارد...‏

از چه می‌ترسیدم؟ چه چیز باعث می‌شد در آن راهرو بمانم؟ دل‌انگیزی تصویر محدود درختان پارک لاله؟ اگر درخت‌ها را ‏دوست‌تر می‌داشتم چرا از آن مسیر بیرون نمی‌زدم؟ از آن راهروها و گالری‌ها و تماشاکده‌ها و درنگ‌ها و فکر‌ها؟ آن‌ها هم ‏ارزشمند بودند؟ پس چرا سراغ گالری بعدی نمی‌رفتم؟ بس بود؟ همان چند گالری‌ای که دیده بودم ‏‏(نوجوانی،‌جوانی،‌دانشگاه، سفرهای مختصر) کافی بود؟ تا گالری قبل از آن راهرو خوب بود و می‌ترسیدم تصاویر گالری‌های ‏بعدی به آن خوبی نباشد؟ شیب رو به پایین راهروها من را می‌ترساند؟ دوست نداشتم پایین‌تر بروم؟ آن تابلوی سبز و ‏طلایی انتهای راهرو اغواکننده بود. چرا به سمتش نمی‌رفتم؟ چه مرگم بود؟ تعلل عادتم شده... ‏

توی موزه 3 نفر بودیم و با همدیگر از راهروها عبور می‌کردیم و به گالری‌ها می‌‌رسیدیم. ولی توی زندگی خودم باید تنها از ‏راهرو عبور می‌کردم، در گالری بعدی کسی به انتظارم نشسته بود، کسانی به انتظارم نشسته بودند... ولی...‏

ح کافه لته‌اش را خورد و من هم شیرکاکائوام را و از کافه فرانسه بیرون زدیم. عصر روز 7 فروردین دلچسب بود. همانند ‏قدم برداشتن در کنار پنجره‌ی راهروی روشن موزه‌ی هنرهای معاصر بود...‏

  • پیمان ..

کتابخانه‌ی مرکز 28 تعطیل شد.‏

خبر تکان‌دهنده بود. همین یک خط خبر برایم کافی بود یادم بیاید که نوجوانی‌ام آن‌قدرها هم تلخ نبوده، یادم بیاید که ‏نوجوانی‌ام غنی‌ترین دوره‌ی زندگی‌ام بوده، یادم بیاید که من بچه‌ی 28 بودم و 28 تنها برچسبی است که دوست دارم توی ‏زندگی‌ام به پیشانی‌ام بچسبانم. ‏

من بچه‌ی مرکز 28 بودم. محصول طرح کانون و مدرسه و حاصل اصرار رفیقی که دیگر در زندگی‌ام باهاش روبه‌رو نشدم: ‏حسن براتی.‏

اسم طرح را بعدها فهمیدم. آن روز با روزهای دیگر فرق داشت. کلاس پنجم دبستان بودم. 12 تا کلاس پنجم بودیم و توی ‏هر کلاس 40 نفر. آن روز درس و مشق تعطیل بود. همه‌ی صف‌ها رفتند توی کلاس‌های‌شان. ولی ما توی حیاط ماندیم. آقای ‏فرامرزی هم معلم ما بود و هم بوفه‌دار مدرسه. نفری 50 تا تک تومانی ازمان سلفید و به‌مان ساندویچ الویه فروخت. بعد به ‏صف از خیابان مدرسه رفتیم بالا. از پیاده‌روها گذشتیم. گرسنه‌مان شد. اولین بار بود که ساندویچ الویه‌ی بوفه‌ی مدرسه را ‏می‌خوردم. گرسنه بودم و الویه با نان باگت برایم از لذیذترین غذاها شد. از کنار نرده‌های فرهنگسرای اشراق بالا رفتیم و ‏ما را بردند توی کتابخانه. کتابخانه‌ی 28 بزرگ نبود. این را بعدها فهمیدم. ولی گود داشت. مثل زورخانه گود داشت. 40 نفر ‏دوش‌به‌دوش هم نشستیم توی گود وسط. چهارطرف‌مان میز و صندلی‌های صورتی رنگ بودند و قفسه‌های کتاب... خانم ‏مربی کتابخانه مهربان بود. برای‌مان آهنگ گذاشت. آهنگ مرغک کانون را. 2-3 بار آهنگش را گذاشت و هم‌خوانی ‏کردیم. بعد توضیح داد که این‌جا کجاست و چه کارها می‌کنیم... حرف‌هایش یادم نیست. فقط یادم است حرف‌هایش که ‏تمام شد نفری یک برگ آ چهار دست مان دادند و قرار شد نقاشی بکشیم. پاستیل و مدادرنگی و مداد شمعی و ماژیک روی ‏میزها پر بود. بچه‌ها تخص بودند. چند تای‌شان پاستیل و مداد شمعی کش رفتند. من نقاشی کشیدم. نقاشی‌ام آن روزها خوب ‏بود... بعد به صف شدیم و یک کارت عضویت گرفتیم... می‌توانستیم روزهای فرد بعدازظهرها بیاییم کتابخانه...‏

چند باری رفتم. از خانه‌مان دور بود. کتاب هم قرض گرفتم. ولی کتابخانه شلوغ بود. طرح کانون و مدرسه خوبیش این بود ‏که بچه‌های مدرسه را با کانون آشنا می‌کرد. ولی بدی‌اش این بود که بعد از آن کانون دیگر یک کتابخانه نبود. یک جای ‏خیلی شلوغ بود. یک جای شلوغ بدون حضور ناظم جلادی به نام جانفشان... ادامه ندادم. کتاب سوم یا چهارم را که پس دادم ‏دیگر نرفتم. تا سال بعد. کلاس اول راهنمایی. حسن براتی بغل دستی‌ام بود. سریش شد که بیا عصرها برویم کانون... ‏

چند ماهی از اولین بار می‌گذشت. بابای حسن نانوا بود. حسن دنبال پایه می‌گشت که عصرها دو نفری برویم کانون... و ‏رفتیم. کارت‌ عضویت‌مان را تمدید کردیم. کتابخانه خلوت شده بود. دیگر مثل پارسال شلوغ نبود. ما یک سال بزرگ‌تر شده ‏بودیم. گروه سنی‌مان دال شده بود و دیگر مثل گروه سنی جیم با ما رفتار نمی‌کردند. می‌توانستیم وارد بخش پشتی کتابخانه ‏هم بشویم. همان‌جا که کتاب‌های گروه سنی دال و ه بود. همان جا که تاریک بود. همان دخمه‌ی دوست‌داشتنی سال‌های ‏بعد...‏

فقط می‌توانستیم روزهای فرد برویم: یکشنبه و سه‌شنبه و پنج‌شنبه. روزهای دیگر دخترانه بود. راه‌مان نمی‌دادند. به ‏ابوالفضل هم گفتیم. او هم پایه شد. و بعد کارمان همین بود. دیگر عصرها فوتبال بازی نمی‌کردم. عینکی شده بودم و دوست ‏نداشتم دیگر فوتبال بازی کنم. 12:30 از مدرسه تعطیل می‌شدیم. بدو می‌رفتیم خانه‌های‌مان. ناهار می‌خوردیم و استراحتکی ‏و ساعت 1:30 می‌زدیم بیرون. ‏

خانه‌های‌مان توی یک خیابان بود و نزدیک هم. قرارمان 1:30 بود. حسن وقت‌شناس بود. ابوالفضل تنبلی می‌کرد. می‌رفتیم ‏زنگ‌شان را می‌زدیم که پاشو بیا بریم کانون... مادرش همیشه جواب می‌داد. سرش را از پنجره می‌آورد بیرون می‌گفت الآن ‏می‌یاد بچه‌ها. روسری سر نمی‌گذاشت. موهایش خرمایی بود. برای‌مان عجیب بود که مادرش چادر و روسری سر نمی‌کند. ‏این برنامه‌ی منظم روزهای فردمان بود. 1:30 سه نفری زیر آفتاب پاییز و زمستان می‌زدیم بیرون و می‌رفتیم به جایی که ‏جذاب‌تر و رنگی‌تر از مدرسه بود. یکشنبه‌ها خانم صباغ‌زاده می‌آمد. نقاشی می‌کشیدیم. سه‌شنبه‌ها کلاس ظریف‌کاری و ‏سفال‌کاری بود. آقای اقدامی گِل می‌آورد برای‌مان و ما گل‌بازی می‌کردیم. و خانم سلامی نفری یک اره‌ مویی می‌داد دست‌مان ‏و توضیح می‌داد که چه‌طور اره را دست‌مان بگیریم و چطور عمود ببریم که تیغه نشکند. می‌رفتیم تخته‌ سه‌لایی می‌خریدیم و ‏با اره مویی مربع و مثلث می‌بریدیم. نمی‌فهمیدیم که کی ساعت شده 5 غروب. توی قفسه‌ها می‌گشتیم 2 تا کتاب انتخاب ‏می‌کردیم و می‌آوردیم که خانم فلاحیان مهر بزند و می‌زدیم زیر بغل‌مان می‌آمدیم خانه، پرانرژی‌تر از وقت رفتن و آماده ‏برای نوشتن درس و مشق‌ها و پنج‌شنبه‌ها... ‏

همه چیز از پنج‌شنبه‌ها شروع شد. پنج‌شنبه‌هایی که سال‌های نوجوانی‌ام را رنگی کرد. پنج‌شنبه‌هایی که با آن یاد گرفتم ‏جهان اطراف و جهان درونم را به کلمه دربیاورم... من زیاد کتاب می‌خواندم. هفته‌ای 4 تا کتاب قرض می‌گرفتم و روزهای ‏زوج و جمعه‌ها به خواندن‌شان می‌گذشت. ‏

اولین پنج‌شنبه را یادم نمی‌رود. قدیر نشسته بود. من را خانم فلاحیان معرفی کرد یا خانم سلامی، دقیقاً یادم نیست. قدیر از ‏من کتاب‌هایی را که خوانده بودم سؤال کرد. روی میز جلوی در نشسته بودیم. حمید هم بود. برگه‌ی انشای امتحان میان‌ترم ‏مدرسه‌اش را آورده بود. 20 شده بود. ذوق داشت. قدیر در مورد توصیف کردن صحبت کرد. این که چه‌طور توصیف کنیم. ‏چه‌طور چیزهایی را که می‌بینیم روی کاغذ بیاوریم و چطور به جهان آن سوی کلمات راه پیدا کنیم. تا آن موقع من فقط ‏خواننده بودم. کسی بودم در جهان این سوی کلمات. ولی آن پنج‌شنبه یاد گرفتم که جهان دیگری هم آن سوی کلمات ‏هست، جهانی که خالی بودن من را به خودم نشان می‌داد و تشنه‌ام می‌کرد... چند دقیقه‌ای حرف زد و بعد نفری یک نصف ‏برگه‌ی آ چهار دست‌مان داد که چیزی را توصیف کنیم، موقعیتی را، جایی را که در آن هستیم... ‏

آن نصف برگه‌های آ چهار تا سال‌ها ابزار کار ما بود. هنوز هم وقتی می‌خواهم روی چیزی تمرکز کنم، وقتی می‌خواهم چیز ‏مهمی را یادداشت کنم، ورق آ چهار را به سبک قدیر نصف می‌کنم و مشغول نوشتن می‌شوم. ریز و با دقت. با خط کش هم ‏نصف نمی‌کنم. قدیر با خط‌کش نصف نمی‌کرد. دو گوشه‌ی برگه را به هم می‌چسباند و از وسط تا می‌کرد و خط تا را برش ‏می‌زد. با دست برش می‌زد. جوری که پرز پرزهای حاصل از برش روی هر دو نیمه‌ی کاغذ بماند و بعد از سال‌ها هرگز یادم ‏نرود... ‏

نوشته‌ی آن روزم هر چه بود افتضاح بود. تلاشی مضحک برای تبدیل کلاغی که روی شاخه‌ی درخت بیرون کتابخانه نشسته ‏بود به کلماتی که هر چه زور می‌زدم از 2 خط فراتر نمی‌رفت. ولی مشتری شدم. قدیر خوب سلام و احوال‌پرسی می‌کرد. ‏برای یک پسر 13 ساله هیچ چیز دلچسب‌تر از آن نیست که مثل یک آدم بزرگ باهاش دست بدهند و مثل یک آدم بزرگ ‏ازش نظر بپرسند. قدیر خوب می‌خنداند. خوب تیکه می‌انداخت. خوب سؤال می‌پرسید. برایش مهم بود که هفته‌ی پیش چه ‏کتاب‌هایی خوانده‌ایم. برایش مهم بود که نوشتن را یاد بگیریم و ما سلانه‌سلانه بزرگ می‌شدیم... یاد می‌گرفتیم که حادثه ‏چیست، یاد می‌گرفتیم که احتمال‌های مختلف در مورد علت یک ماجرا را چه‌طور ردیف کنیم، چطور سناریو بنویسیم، چطور ‏یک ماجرا را روایت کنیم... یاد می‌گرفتیم که چطور یک دروغ بزرگ را با هزار راست کوچک باورپذیر کنیم...‏

روزهایی از زمستان بود که به خاطر برف و سردی هوا تعطیل می‌شدیم. آن روز تعطیل اگر روز فرد بود، خوش‌خوشان ما ‏بود. یک صبح تا غروب در مرکز 28 گذراندن بود.‏

رفتن‌ها، تا به 28 رسیدن سربالایی بود. با قدم‌های کوچک‌مان سربالایی خیابان زارع را هلک و هلک در زیر گرمای ظهر بالا ‏می‌آمدیم و شاد و شارژ و پر انرژی از کتابخانه برمی‌گشتیم. با دنیایی از تصمیم‌ها، دنیایی از خیال‌ها، دنیایی از انگیزه‌ها، ‏دنیایی از یادگرفتنی‌ها و آرزوهای تازه... جوری که دلم می‌خواست پرواز کنم و واقعاً هم پرواز می‌کردم... می‌دویدم...‏

تابستان که از راه رسید، امتحان‌ها که تمام شد، نمره‌ی 19،96 که آمد کتابخانه‌ی 28 پر شور و غوغاتر از هر موقعی منتظر ‏ما بود.‏

مسابقه‌های تابستانی منتظر ما بودند. ‏

مسابقه‌ی روزنامه‌دیواری. من بودم و ابوالفضل و حمید و فرزان... و بعد مسابقه‌ی کتابخوانی. اول درون کتابخانه‌ای. بعد ‏ناحیه‌ای و بعد استانی. اولین بار بود که شعرهای سهراب سپهری را می‌خواندم. توی کتابخانه خوره‌ی کتاب بودم. فرزان هم ‏خوره‌ی کتاب بود. آخرش فقط ما دو نفر ماندیم. همه حذف شدند و فقط ما ماندیم و باید یکی‌مان برنده می‌شد و من برنده ‏شدم. سایه به سایه‌ی هم رفته بودیم و مساوی مساوی بودیم تا که در دور آخر من توانسته بودم 4 تا از کتاب‌های سهراب ‏سپهری را نام ببرم. فرزان 3 تا را... توی کتابخانه‌ی 28 اول شدم. حالا باید وارد مسابقات ناحیه‌ای می‌شدم. کتاب‌های دور ‏ناحیه‌ای را یادم نیست. فقط یادم است که آن‌جا هم گل کاشته بودم. بین 5 تا کتاب‌خانه اول شده بودم و وارد دور استانی ‏شده بودم که 6 نفر بودیم... کتاب‌های دور استانی بیشتر بودند. بچه‌های راه‌آهن را یادم هست که کت و کلفت‌ترین‌شان ‏بود. لافکادیو هم بود. شل سیلور استاین. یکی از کتاب‌های پائولا فاکس هم بود، داستان یک سگ ولگرد. گزیده شعرهای ‏مولوی و یک کتاب هم از شعرهای اسدالله شعبانی بود که توی اسمش توکا داشت... 2-3 تا کتاب دیگر هم بود. همه ‏کتاب‌های قفسه‌های دوست‌داشتنی کتابخانه‌ی کانون بودند... همه‌ی این‌ها را باید می‌خواندم. باید جزء به جزء داستان‌شان را ‏بلد می‌بودم. باید یاد می‌گرفتم که داستان‌شان را تحلیل کنم. نتیجه‌گیری کنم. فلان صحنه را ریشه‌یابی کنم. باید یاد ‏می‌گرفتم که شعرهای کتاب را به درستی بخوانم. باید دقت می‌کردم... باید کتاب خواندن را یاد می‌گرفتم...‏

مسابقه‌ی دور استانی توی مرکز 25 برگزار می‌شد. دوراهی قپان. خانم خیری برای‌مان آژانس گرفته بود.‏

روز مسابقه بعد از اردوی تابستانی بود. آن تابستان من و ابوالفضل را فرستاده بودند اردوی تابستانی. اردوگاه دلگشای ‏چالوس. کانون برای خودش اردوگاه داشت. اتوبوسی که ما را از پیچ و خم‌های جاده چالوس به اردوگاه می‌رساند ‏آهنگ‌های گروه آرین را می‌گذاشت و هنوز هم آهنگ‌های گروه آرین برایم یادآور سرسبزی و پیچ و خم‌های جاده ‏چالوس‌اند. ‏

توی اردوگاه سه روز دور از خانه و خانواده بودیم. فقط یک تلفن با شماره‌گیر قرقره‌ای بود که ما را وصل می‌کرد به ‏خانه‌مان. خانواده‌مان می‌توانستند به آن تلفن زنگ بزنند، آن وقت ما را صدا می‌کردند و ما 5 دقیقه فرصت داشتیم که دل ‏تنگولیده‌مان را تسلی بدهیم. ظرف‌های غذای‌مان را خودمان می‌شستیم. رختخواب‌های‌مان را خودمان پهن و جمع ‏می‌کردیم. آقای قاسمی راننده‌ی اداره‌ی مرکزی کانون بود. شب‌ها با کمربند ما را می‌خواباند. 50 تا پسربچه‌ی تخص و ‏شیطان بودیم که فقط ترس کمربندهای آقای قاسمی ما را به خواب وامی‌داشت. قدیر و آقای تولایی برای‌مان جنگ شبانه ‏برگزار می‌کردند. داستان‌های حیدر شالی‌مراد را برای‌مان می‌خواندند که صبح‌ها قبل از ما بیدار می‌شد و در شالیزارهای ‏اطراف مشغول به کار می‌شد و شب‌ها دیرتر از همه‌ی ما می‌خوابید و همچنین اخبار روزانه‌ی اردوگاه را... اردوگاه بولتن ‏خبری هم داشت. اخبار وقایعی که شب قبلش در خوابگاه اتفاق افتاده بود. صبح‌ها کوه‌نوردی داشتیم. در جنگل‌های پای کوه ‏هچیرود در میان ابرها راه می‌رفتیم و ورزش صبحگاهی می‌کردیم. عصرها مسابقه‌ی ساختن بادبادک و به هوا فرستادن آن ‏را داشتیم.‏

مربی مسئول ما توی اردوگاه خانم بابامرندی بود. خانم بابامرندی لو داده بود که طراح سؤال‌های کتاب بچه‌های راه‌آهن ‏برای کتابخوانی دور استانی است. ولی هر کاری کرده بودم نم پس نداده بود که چه سؤال‌هایی طرح کرده...‏

مسابقه‌ی کتابخوانی دور استانی توی سالن اجتماعات مرکز 25 برگزار شد. طراحی سالن مثل بازی منچ بود. تاس می‌انداختیم ‏و به اندازه‌ی شماره‌ی تاس حرکت می‌کردیم و می‌رسیدیم به خانه‌ای که سؤالی از فلان کتاب را داشت. از توی پاکت سؤال ‏را درمی‌آوردند و باید جواب می‌دادیم. تا این‌که همگی به نوبت به آخرین خانه می‌رسیدیم و وارد مرحله‌ی بعدی می‌شدیم: ‏مرحله‌ی بحث و نقد کتاب. دور یک میز جمع می‌شدیم و باید در مورد کتاب لافکادیو صحبت می‌کردیم. نقطه نظر می‌گفتیم ‏و هر چه نقطه نظرهای‌مان رندانه‌تر بود امتیاز بیشتری می‌گرفتیم. ‏

هیجان‌انگیز بود. و شروین از من زرنگ‌تر بود... توی مرحله‌ی اول همه‌ی سؤال‌ها را جواب داده بود. توی مرحله‌ی دوم هم ‏دوش‌به‌دوش هم نظر می‌دادیم. من دوم شده بودم و او اول... اما کتاب خواندن را یاد گرفته بودم...‏

دوست‌داشتنی‌ترین روز هفته برایم پنج‌شنبه‌ها بود. صبحش می‌رفتم روزنامه‌ی همشهری می‌خریدم و دوچرخه‌ی رنگارنگ ‏می‌خواندم و عصر می‌رفتم به حلقه‌ی 28...‏

حرفه‌ای شده بودیم. داستان نوشتن را یاد گرفته بودیم. هر هفته داستان می‌نوشتیم. بعضی هفته‌ها همه‌مان با خودمان ‏داستان می‌آوردیم و تا ساعت‌ها مشغول خواندن داستان‌ها برای هم‌دیگر و نقد کردن و گفتن نظرهای‌مان بودیم. ‏

ماهی یک بار انجمن داستان هم می‌رفتیم. کمی که پیشرفت کردیم قدیر ما را به انجمن داستان‌های کانون هم برد. انجمن ‏داستان توی مرکز 21 برگزار می‌شد: پارک فدک. ماهی یک بار بود. از همه‌ی مراکز شهر تهران بچه‌ها جمع می‌شدند. ماهی ‏یک نویسنده می‌آمد و 1 ساعتی از عالم نوشتن حرف می‌زد و بعد 3 تا از بچه‌ها در حضورش داستان می‌خواندند و نقد ‏می‌شدند. از همه‌جای تهران دوست‌های خوب پیدا کرده بودم: موسی بچه‌ی میدان خراسان بود و محمد بچه‌ی تجریش. هر ‏سه ماه یک بار انجمن فصل هم بود. انجمن فصل جلسه‌ی مشترک انجمن داستان‌های پسران و دختران بود. فصلی یک بار با ‏حضور یک نویسنده‌ی مشهورتر. از پسرها 2 نفر و از دخترها هم 2 نفر برگزیده می‌شدند تا در انجمن فصل داستان‌شان را ‏بخوانند... ‏

دخمه‌ی 28 دوست‌داشتنی بود. هفته‌ای یک بار در پستوی پشتی کتابخانه‌ی 28 که فقط پنجره‌ای باریک آن را به بیرون ‏وصل می‌کرد و دور تا دورش پر بود از قفسه‌های کتاب جمع می‌شدیم و داستان می‌خواندیم و نقد می‌کردیم و مثل چی انرژی ‏می‌گرفتیم برای نوشتن... ‏

جمع اضداد بودیم. هر کدام‌مان یک جوری بود و از دنیایی دیگر بودیم. عقاید‌مان فرق داشت. باورهای‌مان فرق داشت. دنیا ‏را از دریچه‌های مختلفی می‌دیدیم. و عجیبش این بود که هفته‌ای یک بار به پویاترین شکل در کنار هم می‌نشستیم و از هم ‏انرژی می‌گرفتیم و خودمان را روایت می‌کردیم... آن‌قدر خوب بودیم که از مراکز دیگر کانون هم هر هفته مهمان داشتیم. ‏جذاب بودیم. دوست داشتند که به جلسه‌مان بیایند و کنارمان بنشینند و به داستان نوشتن ما نگاه کنند و انرژی بگیرند... و ما ‏پسر بودیم. مغرور بودیم. نیروی مردانگی به ورقلمبیده‌ترین شکلش در ما جریان داشت. توی جلسات انجمن‌ داستان‌های ‏فصل داستان‌های احساسی رمانتیک دخترها را می‌کوبیدیم و از کم‌نقص بودن داستان‌های خودمان می‌بالیدیم. نمی‌دانستیم که ‏در آینده هر کدام‌مان پادشاهی خواهیم داشت که از همین جنس لطیف است... ‏

اول دبیرستان که رفتم پنج‌شنبه عصرها را از دست دادم... شیفت عصر بودم. سال قبلش هم حمید بود که شیفت عصر شده ‏بود و پنج‌شنبه عصرها نمی‌آمد. ولی نوشتن به عادت ما تبدیل شده بود. دور بودن از دخمه‌ی 28 هم جلوی ما را نمی‌گرفت. ‏یاد گرفته بودیم که برای مجلات نوجوان نوشته‌های‌مان را بفرستیم تا چاپ شوند. دوچرخه و سروش نوجوان و کیهان ‏بچه‌ها و باران و سلام بچه‌ها هر هفته و هر ماه جولانگاه نوشته‌ی حداقل یکی از بچه‌های دخمه‌ی 28 بود...‏

هنوز هم نمی‌دانم اسم دیوی که ما را از کتابخانه‌ی مرکز 28 جدا کرد چه بگذارم. ‏

اصلاً شک دارم کار فقط یک دیو بوده باشد. کنکور دیو کوچکی نبود. ما با هم اختلاف سن داشتیم. هر سال نوبت یکی یا دو ‏نفرمان می‌شد که به جنگ دیو کنکور برود. عصر پنج‌شنبه‌های 28 کم‌رونق شده بود. ولی پابرجا بود. سال کنکور هر جا که ‏از سر و کله زدن با فرمول‌ها و تست‌ها خسته می‌شدیم پناه می‌آوردیم به 28... این را خوب یادم است. ولی دیگر پویایی ‏سابق را نداشتیم... کنکور به نوبت هر کدام‌مان را از 28 جدا می‌کرد. دیو بزرگسالی هم بود. کتابخانه‌های کانون پرورش ‏فکری کودکان و نوجوان برای کودکان و نوجوانان بودند. ما ناخواسته تبدیل به نره‌خرهایی می‌شدیم که خوبیت نداشت به ‏کتابخانه‌ی کودکان و نوجوانان برویم. ولی خانم خیری و بزرگان 28 با این دیو مدارا می‌کردند. جلوی‌مان را نمی‌گرفتند. باز ‏هم راه‌مان می‌دادند. صادق دانشگاه نرفت. یک راست سرباز شد و باز هم می‌آمد. سربازی و دانشگاه دیوهایی بودند که ‏تمام رشته‌های پیوند ما با 28 را بریدند... هر کدام‌مان به شهری رهسپار شدیم... هر کدام‌مان خسته‌ مرده‌ی چیزی به اسم ‏دانشگاه شدیم که همه‌ی هست و نیست‌مان را زیر و زبر کرد و دیگر رمقی نگذاشت برای‌مان که حلقه‌ی 28 را ادامه ‏بدهیم... ‏

و مرکز 28 تبدیل به افسانه‌ای شد که من یکی از عهده‌ی روایت کاملش برنمی‌آیم...‏

  • پیمان ..

1- "شکسپیر و شرکا در منتهی الیه چپ ساحل چپ رود سن قرار گرفته است. مغازه آن قدر به سن نزدیک است که وقتی در ‏آستانه‌ی ورودی آن می‌ایستی، اگر هسته‌ی سیبی را خوب پرتاب کنی به راحتی در رودخانه می‌افتد. همین درگاهی دید ‏بی‌نظیری به ایل دولسیته دارد و از آن می‌توانی کلیسای جامع نوتردام، بیمارستان هتل دیو و ساختمان‌های با ابهت مقر اصلی ‏پلیس را خوب نظاره کنی‎.‎

نشانی دقیق کتاب‌فروشی این است: شماره 37 خیابان بوشری...  کتاب‌فروشی در آن قسمت بوشری است که نزدیک خیابان ‏سن‌ژاک است و به لطف تصادفی عجیب در برنامه‌های شهرسازی، فقط در سمت جنوبی آن ساختمان وجود دارد و دید عالی ‏کتاب‌فروشی هم به همین خاطر است‎.‎

این سر خیابان مخصوص پیاده‌هاست، اما این تنها بخشی از دلیل آرامش خاص آن است. یک باغچه‌ی عمومی هم هست که ‏کتاب‌فروشی را از رفت و آمد سریع ماشین‌ها در کی دومونت بلو جدا می‌کندو بعد پیاده‌رو در مقابل شماره‌ی 37 خیابان ‏بوشری پهن می‌شود تا میدانگاهی تقریبا خصوصی برای شکسپیر و شرکا درست شود. گل سرسبد این فضا هم دو درخت ‏گیلاس جوان است، به علاوه‌ی یکی از آب‌خوری‌های سبزرنگ والاس که شاهانه در کناری جا خوش کرده است. همه‌ی ‏این‌ها آرامشی به کتاب‌فروشی می‌دهد که در بحبوحه‌ی جنون و سر و صدای مرکز شهر پاریس تکان‌دهنده است‎." ‎ص53 ‏کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز

2- "اواخر دهه‌ی 1940 هنگامی که جرج شاهد بازگشت زندگی به پاریس بود، با خود فکر کرد شاید زمان باز کردن ‏کتاب‌فروشی‌ای که همیشه آرزویش را داشته رسیده باشد. اول سعی کرد جایی را در منطقه‌ی هفده پاریس اجاره کند. بعد سعی ‏کرد ملکی را در نزدیکی سن‌ژرمن دپره بخرد. و سرانجام در سال 1951 بو که مغازه‌ی فعلی را در کنار رود سن، آن سوی ‏نوتردام پیدا کرد. این مغازه قبلا خواربار فروشی عربی کوچکی بود، اما صاحبانش با مشکل مالی مواجه شده بودند و از ‏ترس این که طلبکاران ملک‌شان را تصاحب کنند حاضر بودند آن را مفت بفروشند. آن موقع جرج سی و هفت سال داشت و ‏حدود بیست سال بود که داشت بی‌هدف دور خودش می‌چرخید. هر چند پول زیادی نداشت، سهام داشت. سهامی که به ‏توصیه‌ی پدرش خریده بود. خصوصا سهام کمپانی‌ای به نام صنایع فولادی بث. این سهام تنها کمی بیش از دو هزار دلار ‏ارزش داشت، اما برای شروع در پاریس بعد از جنگ کافی بود و بنابراین جرج تصمیم گرفت همه‌ی آن را روی کتاب‌فروشی ‏قمار کند. او مغازه‌اش را در اوت 1951 افتتاح کرد‎.‎

جرج ابتدا کتاب‌فروشی‌اش را لومیسترال نامید که هم اسمی بود که دوس دختر آن زمانش، ژاکلین تران وان را به آن صدا ‏می‌زد و هم اسم باد شدید معروفی که در جنوب فرانسه می وزد. مغازه ی جرج اول کوچک بود، درست نصف طبقه ی ‏اصلی مغازه ی کنونی، اما او بهترین استفاده را از آن می کرد. او بر اساس مرام مارکسیستی "ببخش آن چه را می توانی؛ ‏بگیر آن چه را لازم داری" زندگی می کرد و با همین روحیه بود که کتاب‌فروشی را راه انداخت. از همان روز اول، برای ‏دوستانی که نیاز به جایی برای خواب داشتند تختی پشت مغازه گذاشت، سوپ را برای مراجعان گرسنه آماده و داغ نگه ‏می‌داشت و برای کسانی که نمی‌توانستند پول کتاب‌ها را بپردازند کتابخانه‌ی امانتی رایگان درست کرد‎...‎

در آن زمان پاریس یکی از دوران‌های ادبی شکوهمندش را می‌گذراند و کتاب‌فروشی جرج کلوب غیررسمی آن محسوب ‏می‌شد‎...‎

در سال 1963 جرج تولد پنجاه سالگی‌اش را جشن گرفت و یک سال بعد نام مغازه را تغییر داد. او مدت‌ها از هواخواهان ‏سیلویا بیچ و عاشق نام شکسپیر و شرکا بود و آن را این‌گونه توصیف می‌کرد: رمانی در سه کلمه... در سال 1964 در ‏چهارصدمین سالگرد تولد ویلیام شکسپیر، نام مغازه‌اش را به شکسپیر و شرکا تغییر داد‎...‎

در دهه‌های هفتاد، هشتاد و نود، دهه‌ها حالا دیگر مثل سال به حساب می‌آمدند، شهرت جرج و مغازه‌اش مدام بیشتر شد. ‏شکسپیر و شرکا اتاق به اتاق بزرگ شد تا این که سه طبقه از ساختمان را در بر گرفت. فرلینگتی آن را این‌گونه توصیف ‏می‌کرد: یک اختاپوس عظیم‌الجثه. هر بار که فضا بزرگ‌تر می‌شد، جرج همیشه کاری می‌کرد که چند تخت هم اضافه شود، و ‏این قضیه که در ساحل چپ سن در پاریس، کتاب‌فروشی عجیبی وجود دارد که می‌توانی مجانی در آن بخوابی در گوشه و ‏کنار دنیا سر زبان‌ها افتاد. کرور کرور آدم می‌آمد و جرج هم را دعوت به ماندن می‌کرد، دست کم به آن تعدادی که ‏کتاب‌فروشی می‌توانست عملا در خود جای دهد. نسلی از نویسندگان و خانه‌به‌دوش‌ها سرپناه یافتند و تغذیه شدند و بعد ‏فرزندان آن نسل..."ص 45 تا ص48کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز

‎3-" 

- زندگی‌نامه‌ات رو با خودت آوردی؟

زندگی‌نامه. این یکی از سنت‌های مهم کتاب‌فروشی بود. در روزهای پرهیجان پاریس در دهه‌ی 1960 زمانی که دانشجویان ‏قیام کرده بودند و میزان تاثیرگذاری کمونیست‌ها، دست کم از دید مقامات فرانسوی نگران‌کننده بود جرج هدف انتقادات ‏سیاسی قرار گرفت. از آن‌جا که او عضو هر دو حزب کمونیست آمریکایی و فرانسوی بود و سالیان سال بود به تندروهای ‏سیاسی و آدم‌های مطرود اجتماع اجازه می‌داد  در مغازه‌اش بخوابند، جای تعجبی هم نداشت. اما این موضوع زندگی را برایش ‏بدجور سخت کرده بود‎.‎

پلیس برای فشار آوردن به جرج او را مجبور کرد تا از قوانین حاکم بر هتل‌ها پیروی کند و در نتیجه آمار هر کسی را که در ‏مغازه‌اش می‌خوابد نگه دارد. این غیرممکن بود، چون جرج هیچ وقت از مهمانانش پول نمی‌گرفت و همه‌شان را دوستانش ‏حساب می‌کرد، اما پلیس مجبورش کرد شماره‌ی گذرنامه، تاریخ تولد، و دیگر اطلاعات ضروری هر کسی را که در شکسپیر ‏و شرکا می‌ماند یادداشت کند. تازه برخلاف هتل‌های توریستی، جرج مجبور بود گزارشی روزانه ارائه دهد، آن هم نه در مقر ‏اصلی پلیس که آن طرف رود سن بود، بلکه در ایستگاه پلیسی دورافتاده که از مغازه پیاده نود دقیقه راه بود‎.‎

با تمام این احوال، جرج با قدم‌های استوار به پیش رفت. اول دوچرخه‌ای خرید تا رفت و آمد روزانه‌اش را برای تحویل ‏گزارش به پلیس راحت کند. ‎بعد این برنامه را به تمرینی خلاق برای مهمانانش تبدیل کرد. به جای نوشتن اطلاعات شخصی ‏خشک، از آن‌ها می‌خواست تا گزارش کوتاهی از زندگی‌شان و این‌که چه‌طور به کتاب‌فروشی آمده‌اند بنویسند‎. ‎

این سنت مدت‌ها بعد از توقف تهدید پلیس ادامه یافت و جرج حالا آرشیوی از عجایب اجتماعی دارد: ده‌ها هزار زندگی‌نامه ‏که از دهه‌ی 1960 تا به امروز نوشته‌ شده‌اند، گزارش مفصلی از آدم‌های سرگردان بزرگ چهل سال گذشته‎.‎

تکلیف روی کاغذ آوردن زندگی برای خیلی‌ها فرصتی بود برای اعتراف، و در میان جعبه‌های مملو از پرونده، داستان‌هایی ‏از عشق و مرگ،  زنا و اعتیاد، رویاها و سرخوردگی‌ها وجود دارد که به همگی‌شان یک عکس کوچک ضمیمه شده است‎." ‎ص 60 و 61کتاب شکسپیر و شرکا نوشته جرمی مرسر/ ترجمه پوپه میثاقی/ نشر مرکز

شکسپیر و شرکا

‎4- "وقتی جرج روایت من از این ماجرا را در زندگی‌نامه‌ام خواند، سری تکان دد و آن را روی میز به هم‌ریخته‌اش گذاشت. ‏با حالتی تحقیرآمیز گفت: داستان‌های بیشتری احتیاج داری. باید طولانی‌ترش کنی‎.‎

با این حال لبخند می‌زد. و بعد دست در جیبش کرد، دسته کلیدی درآورد، آن را در دستم گذاشت و مطمئن شد که انگشتانم آن ‏را در میان بگیرند‎. ‎

‎- ‎زندگی‌نامه‌ات رو این‌جا تموم کن. هر قدر که لازمه این‌جا بمون‎." ‎ص 65 و ص 66‏

‎5- ‎آیا سفر به‎ ‎کتابفروشی شکسپیر و شرکا‎ ‎یک نوع حج نیست؟‎!‎


مرتبط: زیمنس

  • پیمان ..