سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۷۸ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا امسال نکندی نیومدی. وگرنه با این ادمیشن‌ها تو به هر حال میومدی و پول هم با سه چهار ماه سختی بعدش جور می‌شد. یک چیز دیگر بوده. اون رو حل نکردی.
وقتی این را بهم گفت خشکم زد. من را نمی‌شناخت. اصلا و ابدا من را نمی‌شناخت. نه شخصیتم را و نه داستانم را. اما لعنتی زده بود به هدف. یک لحظه مرور کردم خودم را. بعد خواستم بهش فحش بدهم. بگویم لعنتی، تو از کجا می‌دانی آخر؟ لعنتی، تو چرا این را می‌دانی اصلا؟ در این که باهوش بود هیچ شکی نداشتم. دانشگاهی که درس خوانده بود و کار و بارش این را داد می‌زد. اما وسط آن همه جمله‌ای که می‌توانست بهم برگرداند یک چیزی گفته بود که اصلا انتظارش را نداشتم.
فکر کنم ۲۰-۳۰ ثانیه‌ای سکوت کردم. بعد برای این‌که سه نشود از داستان فاند گرفتن خودش پرسیدم. اگر کمی با هم رفیق بودیم حتما یک فحش بهش می‌دادم. شاید حتی می‌گفتم آره من ۱۷ هزار کلمه نوشتم برای خودم که بفهمم چی شد و چی نشد و ۱۷ هزار کلمه هم سستی کردم و ننوشتم. اما توی لعنتی توی چند جمله جان کلام آن ۱۷ هزار کلمه‌ی من را گرفتی و به رویم تف کردی... بقیه‌ی گفت‌وگوی‌مان بی‌خود بود. الکی چیزهایی به هم گفتیم و آرزوی بهروزی و موفقیت و روزهای خوب و این حرف‌ها. عوضی همان اول کار چیزی گفت که باید همان‌طور دقیقه‌ها روی صندلی عقب می‌نشستم و در سکوتی بودا وار بهش فکر می‌کردم...
باز هم می‌پرسند ازم که چی شد که نرفتی. من قصه ادمیشن‌ها را می‌گویم و وقت سفارت و این‌ها را. امروز یک لحظه می‌خواستم وسط قصه‌هایم برگردم بگویم: ببین نفهمیدی که دارم زر می‌زنم؟ دارم زر می‌زنم‌ها... ولش کن. نرفتم دیگه. چی رو می‌خوای بدونی دقیقا؟ اگر می‌تونستم بگم می‌گفتم دیگه.
نگفتم باز هم. تا ته قصه‌ی تکراری را گفتم. قصه‌ای که برای دیگران می‌سازی. قصه‌ای که دوست دارند بشنوند و قضاوت کنند. می‌شود کاریش کرد؟
 

  • پیمان ..

سال‌های ۸۰-۸۱ بود. دقیق یادم نیست. خود واقعه را فقط یادم است. من آن سال‌ها جمعه‌ها صبح می‌رفتم جلسه‌ی قرآن. قرار بود حافظ قرآن بشوم. چیزی از ساختار جملات عربی نمی‌دانستم. هیچ وقت هم یاد نگرفتم. الان که نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم وقتی ساختار جمله عربی نمی‌دانستی چرا این قدر خودت را رنج می‌دادی؟ فقط یک قرآن به‌مان داده بودند و یک نوار کاست ترتیل منشاوی که از آهنگ خواندن منشاوی حافظ قرآن شویم. البته که فقط قرآن نبود. حتم به خاطر چیزهای دیگر بود که مادرم تشویقم می‌کرد جمعه‌ها صبح پاشوم بروم جلسه قرآن. پنج‌شنبه‌های ۲۸ را به میل خودم می‌رفتم. کسی پیشنهادش را نداده بود. اما جمعه صبح‌ها را به تشویق مادرم بود. می‌خواست یک بچه‌ی مسلمان باکمالات از من دربیارود حتمی، یک انسان مومن دوآتش،. یک انسان تراز، یک انسان برتر، یک امامزاده، همچه چیزهایی احتمالا. دو تا چیز آن جلسات صبح جمعه خیلی در مغزم نفوذ کرد. یکی این‌که نباید به زن‌ها نگاه کرد و نگاه به زن حرام است و دیگری این‌که صدای زن حرام است و موسیقی غنایی عقوبتی جهنمی دارد. در سن بلوغ بودم و داشتم تازه می‌فهمیدم که زن‌ها چه‌قدر زیبا اند و آن وقت تقریبا هر هفته جمعه این دو گزاره در من تکرار می‌شد.
یک بار داشتیم از شمال برمی‌گشتیم تهران. بابام یک پیکان مدل ۶۲ کرمی رنگ داشت. پیکان خیلی خاصی بود. شیشه‌هایش دودی سبز بودند. هنوز که هنوز است به جز چند تا مرسدس بنز قدیمی، دیگر ماشینی ندیده‌ام که شیشه‌‌های دودی‌اش سبز باشند. برچسب هم نبود. خود شیشه‌ها سبز بودند. موتورش هم گویا تعویض شده بود و موتور پژو رویش انداخته بودند.  بابام لذت می‌برد از رانندگی باهاش. فکر کنم پاییز بود. وسط‌های راه بابام یکی از آن کاست‌های هایده‌اش را گذاشت توی ضبط. آهنگ که شروع شد حس کردم خودم هم دارم لذت می‌برم از چهچه هایده و بعد یادم آمد که این لذت حرام است. آموزه‌ها می‌گفتند که غنا حرام است. از حرام دوری کنید. به بابام گفتم خاموشش کند. گوش نکرد. دوباره گفتم. گفت چرا؟ گفتم حرومه. از توی آینه نگاهم کرد. یک نگاه هم به مامانم انداخت. بعدکمی صدای ضبط را پایین آورد. لج و لج‌بازی گفتم خاموش کند. حس می‌کردم هر ثانیه صدای هایده یک طبقه پایین‌تر رفتن در جهنم است. چیزی نگفت. فکر کنم کمی هم با ضبط ور رفت که صدا فقط روی بلندگوهای جلو باشد. صدای هایده اوج می‌گرفت و درونم چیزی فریاد می‌زد که گناه است و گناه است و همین‌جوری هی روی مخ بابام می‌رفتم که خاموش کند و او هم زورش می‌آمد که چسقله بچه بهش امر و نهی کند که توی ماشین خودش چی گوش بدهد چی گوش ندهد و آخرش هم زد به سیم آخر و ماشین را کنار جاده نگه داشت و خم شد رو صندلی عقب و یک سیلی خواباند در گوشم و عینکم از چشمم افتاد و عین چی شروع کردم ونگ زدن و بعدش او ضبط را خاموش کرد و در سکوت کامل تا خانه راند.
بعد از آن دیگر هیچ وقت بابام توی ماشین آهنگ نگذاشت. 
حالا حدودا ۲۰ سال گذشته است و ما بارها و بارها با همدیگر رفته‌ایم شمال و برگشته‌ایم. خیلی وقت‌ها دونفر بوده‌ایم: خودم و خودش. آهنگ نگذاشته. اصلا از ضبط ماشینش استفاده نمی‌کند. ضبط تصویری ماشینش عین روز اول آک‌بند آک‌بند است. پیش می‌آید که ۴ ساعت در کنار هم توی ماشین باشیم و به جز صدای موتور ماشین و شکافته شدن باد و صداهای بیرونی هیچ صدای دیگری بین ما رد و بدل نشود. خودم که راننده بوده‌ام آهنگ گذاشته‌ام. هایده هم گذاشته‌ام. ولی چیزی نگفته بابام. ماشین خودش که باشد در سکوت می‌رویم.

چیزهایی هست که هیچ وقت دیگر درست نمی‌شود. خود من هم هیچ وقت درست نشدم. این داستان «برای...» من را یاد من و بابام انداخت. برای سکوت‌های طولانی جاده‌ای من و بابام... برای صدای هایده... برای زیبایی زنانه... برای چیزهایی که شاید هیچ وقت درست نشوند...

  • پیمان ..

امسال برای در امان ماندن چند شاخه انگور درخت تاک توی حیاط خانه‌مان به جوراب‌ها پناه آوردم. سال پیش از سی دی‌ استفاده کرده بودم. سی‌دی‌ها را با نخ کنار انگورها و برگ‌ها آویزان کرده بودم. امیدوار بودم که انعکاس نور هفت‌رنگ در سی‌دی‌ها و چرخیدن آن‌ها، گنجشک‌ها و کلاغ‌ها را بترساند و کاری کند که بی‌خیال خوردن دانه‌های انگور شوند. اما کور خوانده بودم. گنجشک‌ها و کلاغ‌ها از سی‌دی‌ها نمی‌ترسیدند. تا دانه‌ی انگوری سیاه می‌شد قبل از این‌که من برسم دمار از روزگارش درمی‌آوردند. حالا کل خوشه‌ی انگور به کنار. انگار منتظر بودند تا دانه‌ای سیاه شود و بخورندش.

شهاب گفت که جوراب یا گونی بکش به خوشه‌ها. خوشه‌های درخت تاک خانه‌ی ما البته در حد گونی نیستند. گفت من توی جاده وقتی از کنار تاکستان رد می‌شوم همیشه می‌بینم که آن‌ها به خوشه‌ها گونی می‌کشند. چاره‌اش همین است. بعد هم گفت که حتما جوراب نخی یا گونی باشد. گفت ما هم توی حیاط‌مان انگور داریم. یک سال برداشتم ادای تاکستانی‌ها را با کیسه فریزر درآوردم. انگورها یک‌روزه پیر و چروک شدند. باید نفس بکشند. اگر نتوانند نفس بکشند به چند ساعت نکشیده می‌میرند. عجیب وجالب بود. این‌که خوشه‌های انگور این‌چنین به نفس کشیدن‌شان حساسند جالب بود.

هر چی جوراب نخی سوراخ بود توی خانه پیدا کردم و خوشه‌ها را توی‌شان پنهان کردم. جوراب کم آوردم. امسال درخت تاک‌مان خوب بار داده بود. از اواسط بهار هر روز آب داده بودمش. چند تا جوراب نازک نایلونی سوراخ هم بود. پیش خودم گفتم سوراخ‌اند، خوشه‌ها می‌توانند نفس بکشند. خاصیت‌ کشسانی‌شان هم بهتر بود. فکر می‌کردم چون نازک‌اند احتمالا هوا رفت و آمد دارد. کشیدم به سر خوشه‌ها. یک تعدادی از خوشه‌ها هم بی‌جوراب ماندند. همین که دانه‌ی انگوری و نه همه‌ی دانه‌های خوشه، سیاه می‌شد گنجشک‌ها ترتیبش را می‌دادند. این هم سهم آن‌ها بودند دیگر. چه کنم. اما ایده‌ی جوراب‌ها خوب بود. گنجشک‌ها به دانه‌های بالای جوراب هم رحم نمی‌کردند. اما زورشان نمی‌رسید که جوراب را بکشند پایین و بقیه‌ی دانه‌ها را بخورند. فقط انگورهای امسال‌مان جورابی شده بودند.

پری‌روزها برداشتم جوراب‌ها را از خوشه‌ها درآوردم و با قیچی خوشه‌ها را از شاخه‌ها جدا کردم. آن‌ دو سه خوشه‌ای که جوراب نایلون به سرشان کشیده بودم، پژمرده شده بودند. راه تنفس نداشتند. مرده بودند. دلم سوخت برای‌شان. جوراب نازک‌ها خود کیسه‌ فریزرند. همه‌ی دانه‌های خوشه‌هایی که چیدم هنوز سیاه نشده بودند. ولی دیگر صبرم تمام شده بود. انگورها شیرین نیستند. نژاد درخت تاک خانه‌مان از آن نژادهای انگور خیلی شیرین نیست. یا شاید خاک و آب و هوای تهران جوری نیست که شیرین شود. ملس است. من طعمش را اما دوست دارم. کم‌شیرین است. همه‌ی دانه‌های خوشه‌ها نرسیده بود. یکی در میان دانه‌های سبز هم بین‌شان بود. شستیم‌‌شان و گذاشتیم توی یخچال. یک خوبی‌ دیگر این انگورها این است که سم نمی‌خورند و با یک آب‌کشی و زودن خاک و خل، با خیال راحت می‌توانی بخوری‌شان. اما خوشه‌های انگور اعجاب دیگری هم برایم داشتند. سه چهار روزی دیر می‌آمدم خانه و فقط می‌خوابیدم و حال سک زدن در یخچال و سق زدن خوشه‌های انگور را نداشتم. بعد از چهار روز یخچال را که باز کردم دیدم دانه‌های انگور همه‌ی خوشه‌ها سیاه است. یک لحظه تعجب کردم. این انگورها همان انگورهایی بودند که من چیده بودم؟ زیر و روی‌شان کردم. بله. خودشان بودند. انگور دیگری نداشت درخت تاک خانه‌مان که... انگورها توی یخچال هم به نفس کشیدن و رشد خودشان ادامه داده بودند. با این‌که از درخت جدا شده بودند گویی از آوندها و نیروی خاک و آب و خورشید آن‌قدر در خودشان خاطره ذخیره کرده بودند که باز هم می‌توانستند ادامه بدهند... حس کردم دنیای درختان یک شگفتی دیگر به من عرضه کرده است. آدمیزاد وقتی دست یا پا یا انگشت یا هر جایی از بدنش جدا که شود بیش از چند ساعت دوام نمی‌آورد. می‌گندد. از بین می‌رود خون که نرسد تمام است. اما درخت و میوه‌هایش این جوری نیستند. تا روزها بعد از جدایی هم به رشد ادامه می‌دهند. آدمیزاد برای کار کردن نیاز به گروهی دارد که از آن‌ها انرژی بگیرد. درست‌ترش این است که نیاز به وطن و خاستگاهی دارد که خودش را شاخه‌ای از آن بداند و از آن تغذیه کند. این خاستگاه اگر از بین برود آدمی سست و بی‌انرژی می‌شود. سریع می‌رود در پی یک وطن و خاستگاه دیگر. اگر این کار را نکند می‌گندد... اما شاید آدم‌هایی هم باشند که مدت‌ها پس از جدایی باز هم به رشد و تغذیه‌شان ادامه بدهند. آدم‌هایی که خاطره‌ی ذخیره‌‌شده‌ی آب و خاک و نور آن‌چنان در وجودشان عمق داشته باشد که تا مدت‌ها بتوانند رشد کنند و به کمال برسند... دانه‌های انگور که همچه خاصیتی دارند... باشد که خیلی از آدم‌ها هم بتوانند این‌چنین باشند.
 

  • پیمان ..

پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از ظهر منتظر بارانم. از صبح بادها خبر از آمدن ابرهای پربغض بر فراز تهران می‌دادند. اما آسمان آبی بود. عصر پس از گپ‌وگفتی چند ساعته، ابرهای خاکستری در دوردست پیدا شدند. زیپ کاپشنم را بستم و از پله‌های مترو پایین رفتم و پیش خود گفتم شاید وقتی دوباره به زمین بازمی‌گردم همه جا خیس باشد. پله‌برقی طولانی و خلوت بود. جلوی من کسی بر پله‌ها نایستاده بود. بر جایم استوار ایستادم تا پله‌ها من را به قعر ایستگاه مترو برسانند. به کسانی فکر کردم که تحمل ایستادن بر پله‌برقی مترو را ندارند و اگر کسی جلوی‌شان نباشد هم‌زمان با حرکت پله بر آن گام برمی‌دارند تا زودتر به مقصد (قعر زمین) برسند. چه فرقی می‌کند؟ به هر حال مقصد قعر زمین است و چند ثانیه زودتر و دیرتر رسیدن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. یک قطار زودتر یا دیرتر هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند. وقتی از پله‌های مترو دوباره می‌آیم بالا می‌بینم که هنوز هم زمین خشک است و هنوز هم خبری از ابرهای باران‌زا نیست.
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. شب آخرین روز دی ماهی را به یاد می‌آورم که رفتم بلاگفا و وبلاگ سپهرداد را ثبت کردم و وبلاگ‌دار شدم. اکنون دیگر هر شروعی سختم است. امتحان برنامه‌نویسی داشتیم و نگاه کردن به کتاب‌ کدنویسی چیزی بر من افزون نمی‌کرد. پس اینترنت را به راه کرده بودم و برای خودم وبلاگ ساخته بودم. وبلاگی که ۱۳ سال مثل یک گلدان کوچک گل‌ سرخ نگاهش داشتم. هر روز آبش ندادم. گاه تا یک ماه آبش ندادم. اما هیچ گاه رهایش نکردم. 
پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. ابرهای باران‌زا جایی در شمال تهران و پای کوه‌ها پیدای‌شان شده است. اما آسفالت کوچه خشک خشک است. برنامه‌ی پخش آهنگ موبایلم را باز می‌کنم و به خودش وامی‌گذارم که تصادفا آهنگی را پخش کند. صدای آهنگی از بابک بیات پخش می‌شود. می‌گیرد من را. پرتابم می‌کند به ۷ سال پیش که در یک عصر زمستانی آلبوم «سکوت سرشار از ناگفته‌هاست» را هدیه گرفته بودم. هدیه‌ای که بوی خداحافظی می‌داد و من ۷ سال سعی کردم که خداحافظی نباشد. بدجور من را می‌گیرد و بعد صدای شاملو طنین می‌افکند:
پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردن‌شان
عشق ما
نیازمند رهایی است نه تصاحب
 در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...
عصر پنج‌شنبه است. آخرین روز ماه دی است. باران نمی‌بارد. تازه می‌فهمم که همه‌ی این سال‌ها در پی تصاحب بوده‌ام. احساس گاو بودن می‌کنم. خودم را می‌سپارم به شاملو و بابک بیات. شاملو می‌گوید: «هر مرگ بشارتی‌ست به حیاتی دیگر». عصرهای پنج‌شنبه و شب‌های جمعه را از عصر جمعه سنگین‌تر می‌دانست. شاید به خاطر همین بود. نمی‌دانم. همان‌طور که آرشه‌های ویولون بابک بیات بر سیم‌های با صدای زمخت‌تر ویولون کشیده می‌شود به جمله‌ای در شروع یکی از فصل‌های کتاب «کودکان گمشده» فکر می‌کنم: «وقتی در جاده گم می‌شوی به مرده‌ها برمی‌خوری». هوس جاده به سرم می‌زند...
 

  • پیمان ..

۳۲ سالگی

۰۶
دی

برف آمد و ما مراسم چهلم را برگزار کردیم و روز بعدش رفتم در جاده‌های پر از برف رکاب زدم

چهارشنبه‌سوری آمد و من به شکوفه‌های درخشان درخت لی در تاریکی شب نزدیک به بهار زل زدم

عصرهای ماه رمضان با دوچرخه به تپه‌ها رفتم و در گرگ‌ومیش رو به تاریکی و در سکوت، رو به تهران نشستم و چای نوشیدم

تمام شب‌های تابستان کرونایی را در خیابان‌های سیاه رکاب زدم و شرق و غرب تهران را بارها و بارها به هم دوختم

دوستانم رفتند و من برای خداحافظی با هیچ کدام‌شان به فرودگاه امام نرفتم

سه ماه تمام خواستم سفری دور بروم و طناب‌های مارگون ترس اجازه ندادند

و تمام عصرهای این پاییز را غصه خوردم و انار دان کردم تا روزی را بدون انار سپری نکرده باشم.

  • پیمان ..

تک‌سوار

۱۰
فروردين

جاده‌ی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کرده‌اند. آخرین روزهای رهایی‌شان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسب‌ها هم به خانه‌های‌شان برمی‌گردند. یا اسیر طویله می‌شوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته می‌شوند. 

قهوه‌ای روشن و قهوه‌ای تیره و اخرایی و سفید و ابلق‌اند. باد می‌وزد و موهای‌شان را نوازش می‌کند. می‌زنم کنار جاده و می‌ایستم و تصمیم می‌گیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تای‌شان می‌افتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشی‌ام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین می‌آید و بوق بوق می‌کند برای اسب‌ها. اسب‌ها رم می‌کنند و از جاده می‌روند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشده‌اند. کادرم به هم می‌ریزد. اسب‌ها دور می‌شوند. نمی‌شود که از آن‌ها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم. 

بی‌خیال عکس می‌شوم. سوار دوچرخه می‌شوم و می‌افتم دنبال‌شان. نزدیک‌شان می‌شوم. از زیبایی‌شان حظ می‌کنم. نمی‌توانم از جاده خارج شوم. رهای‌شان می‌کنم. کنار زمین آقا رسیده‌ام. کسی توی زمین کناری‌اش مشغول کار است. چشمم را ریز می‌کنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمی‌دانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخه‌ای نیست. سعی می‌کنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخه‌اش که می‌نشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنه‌ام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخه‌ام هم شبیه آقا نیست. دوچرخه‌ی من کوهستان است. دوچرخه‌ی آقا از این ۲۸های لحاف‌دوزی بود. از وقتی مرده گذاشته‌ایم توی انباری.

از پیچ جاده می‌گذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درخت‌های صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخه‌اش آمده بود. در حوزه‌ی پادشاهی ۳ کیلومتری‌اش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درخت‌های توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درخت‌های صنوبر را شبانه بریده‌اند برده‌اند. آن روز به‌مان سر زده بود و بعد سوار دوچرخه‌اش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود.  سوت نمی‌زد. آن ماه‌های آخر سوت نمی‌زد. غم داشت. ۲ تا از عمه‌هایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت می‌نواخت و به دوردست‌ها چشم می‌گرداند.

من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخه‌ام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.

خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب می‌زنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بی‌ریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکاب‌زنان داشتم می‌رفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد می‌شدم یا کسی هم از من رد می‌شد؟ به جز من در جاده دوچرخه‌سواری نبود.

  • پیمان ..

۱. اسمش یادم رفته بود. برای من ارسلان است.قیافه و خرناسه‌کشیدنش به نام ارسلان می‌خورد. یادم رفته بود که او هم هست. ۳۰-۴۰ متری خانه‌ی خاله یکهو دیدم که صدای پارس کردنش بلند شده. فقط پارس نمی‌کند. وسط هر پارس کردن یک زوزه هم می‌کشد. زوزه که می‌کشد قشنگ احساس می‌کنی باهات پدرکشتگی دارد و دارد با پاهایش زمین را می‌کند تا وقتی بهش نزدیک شدی بجهد رویت و تکه پاره‌ات کند. آن طرف رودخانه زنجیر شده بود. کارش ترساندن آدم‌ها و شغال‌هاست. هر کسی نزدیک شود شروع به پارس کردن و زوزه کشیدن می‌کند. قبل از این‌که زنگ در را بزنم وحید آمد بیرون. بهش گفت ساکت باش پسر. او هم چند تا خرناس کشید و ساکت شد.
پررو شدم. از روی پل رفتم آن طرف رودخانه و ۵ متری‌اش چمباتمه زدم و ازش عکس گرفتم. نشسته بود و سرش را گذاشته بود روی دست‌هایش و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. خرناس می‌کشید. اما پارس نمی‌کرد دیگر. آرام بود. شروع کردم فیلم گرفتن ازش و کری خواندن که چت بود اولش؟ چرا صدات درنمیاد حالا؟ و نزدیک و نزدیک‌تر شدم. می‌خواستم یک کلوزآپ خفن ازش بگیرم که یکهو جهید و شروع کرد به پارس کردن. زنجیر دور گردنش مانع از این شد که بتواند روی من بپرد. اما گرخیدم. دوباره وحید از توی خانه گفت: ساکت باش پسر. و او هم جداً ساکت شد.
۲. دایی کنار مرغ و خروس‌ها و اردک‌ها همیشه یک جفت غاز هم نگه می‌دارد. فقط هم یک جفت. یک نر و یک ماده. غازها سنگین و باوقار راه می‌روند. مثل مرغ‌ها نیستند که هی سرشان به زمین باشد و هی عین احمق‌ها زمین را توک بزنند. غازها سرافرازند. سینه را می‌دهند جلو و از بالا به دنیا نگاه می‌کنند و تا خوردنی نیابند سرشان را خم نمی‌کنند. مثل خروس‌ها هم نیستند که هر از چند گاهی بپرند روی اولین مرغ دم دست‌شان و تا ترتیب مرغه را ندهند رهایش نکنند. حجب و حیا دارند. گاه که خسته می‌شوند بال‌هایش را باز می‌کنند و تند باز و بسته می‌کنند و در حد خودشان یک طوفان شن توی حیاط راه می‌اندازند. گاه حتی نیمچه پروازی هم می‌کنند. در حد ۲۰ سانت از زمین فاصله گرفتن. خیلی هم مواظب هم‌اند. کافی است بروی سمت‌شان و ادای حمله کردن دربیاوری؛ جان‌شان را فدای هم می‌کنند. گردن‌های‌شان را به هم گره می‌زنند. برای دفاع از هم سبقت می‌گیرند. گردن‌شان را به سمتت دراز می‌کنند و سو می‌کشند و به خیال‌شان شروع به ترساندنت می‌کنند.هدف‌شان هم فقط حفظ جفت‌شان در برابر خطر به وجود آمده است. این دفعه یک گوشه‌ی حیاط گیرشان انداختم. به‌شان نزدیک‌تر نشدم. ولی راه فرار هم نگذاشتم. حس خطر داشتند. اما حس‌شان آن‌قدر شدید نبود که حمله کنند. گردن‌شان را به هم نزدیک کردند و شکلی شبیه قلب را ایجاد کردند. تازه فهمیدم که چرا شکل کلیشه‌ای قلب نماد عشق است.
۳. عمه‌ام عروس هلندی دارد. نه این‌که خریده باشد. نه. یک روز صبح که رفته تا در لانه‌ی مرغ و خروس‌ها را باز کند و ول‌شان بدهد توی حیاط دیده که بالای لانه‌‌شان یک پرنده‌ی بی‌نهایت خوشگل نشسته. انگار به لپ‌هایش ماتیک مالیده بود و قرمزشان کرده بود. یک کاکل هم بالای سرش بود و پرهایش بی‌نهایت رنگین بودند. طوطی بود. اولش نمی‌دانسته که این چه پرنده‌ای است. بغلش کرده بود آورده بود توی خانه. برایش آب و دانه گذاشته بود و طوطی را اهلی خودش کرده بود. حالا دیگر طوطی برای خودش قفس دارد. البته در قفسش باز است. توی خانه برای خودش می‌چرخد. از قفس به عنوان اتاق خواب استفاده می‌کند. آخر شب که می‌شود می‌رود توی قفسش می‌نشیند. صبر می‌کند تا روی قفسش پارچه بکشند و بعد تخت می‌گیرد می‌خوابد تا فردا صبحش. فقط هم یک گوشه‌ی قفس می‌خوابد. عروس هلندی خجالتی و آرام است. می‌توانی بروی سمتش و توی دستت بگیری‌اش. تسلیم است. اما از روی کاکلش می‌فهمی که استرس می‌گیرد. کاکلش سیخ می‌ایستد. پریشان می‌شود. رهایش که می‌کنی کاکلش به حالت طبیعی خودش برمی‌گردد. هر وقت بهش تخمه بدهی نه نمی‌گوید. تخمه شکستنش دیدنی است. با چنان مهارتی مغز را از پوست جدا می‌کند که تو درمی‌مانی. حرف نمی‌زند. عروس هلندی‌ها را باید از بچگی تربیت کنی تا بتوانند حرف بزنند. اگر در بچگی یاد نگیرند دیگر حرف نمی‌زنند. اما با این حال کاکل بالای سرش و قرمزی لپ‌هایش و استرس گرفتن‌هایش دل ‌‌آدم را می‌برد.
۴. ساختمان محل کارمان یک کفترباز دارد. پشت بام ساختمان دربست در اختیار او است. ساختمان اداری است و کسی حوصله‌ی این را ندارد که پیگیر شود که چرا جعفر پشت‌بام را برای کفترهایش مصادره کرده. همه‌ی واحدها درگیر کار خودشان هستند و او هم مزاحم هیچ کدام‌شان نیست راستش. تابستان هم که‌ می‌شود برمی‌دارد تمام کولرها را خودش سرویس می‌کند تا کسی نیاید پشت‌بام و مزاحمش شود. یک بار بهم گفت: کفتر بلا رو از آدم دور می‌کنه. شوهرخواهرم به کفتر اعتقاد نداره. به خاطر همین هی بلا سرش میاد. چند وقت پیش تصادف کرد کج و کوله شد. اگه کفتر داشت این اتفاق‌ها براش نمی‌افتاد.
جعفر اغراق می‌کرد. اما این چند وقت حس می‌کنم ارتباط برقرار کردن با حیوان‌ها یک جاهایی از روح آدمیزاد را نوازش می‌کند. سگی که با شنیدن صدایت آرام می‌شود، غاز نر و ماده‌ای که برای هم لاو می‌ترکانند، عروس هلندی‌ای که زیبایی‌اش تو را خیره می‌کند و... یک جاهایی از روح آدم را قلقلک می‌دهد.یک بخشی‌اش مربوط به حس مالکیت و داشتن است، اما نه همه‌اش. یک جور ارتباط برقرار کردن است.حس می‌کنم ‌آدمیزاد جانوری است که فقط ارتباط برقرار کردن با هم‌نوعش پاسخگوی نیازهایش نیستند. با حیوانات، درخت‌ها، زمین و زمان هم باید ارتباط برقرار کند تا شاید به یک تعادل و آشتی درونی برسد و هر کدام از این ارتباطات را که برقرار نکند یک جای وجودش نامتعادل می‌شود...
 

  • پیمان ..

از آن‌ها شده‌ام که هر ساخت و ساز جدیدی را محکوم می‌کنند. 
خبر جاده‌‌های جدید حالم را بد می‌کنند. شروع می‌کنم به غر زدن: قتی یک جاده وجود دارد برای چه جاده‌ی جدید دارند می‌سازند؟ الان می‌خواهند این جاده را دوبانده کنند که چه بشود؟ قتل‌گاه می‌خواهند درست کنند؟ ماشین‌ها گه می‌خورند که می‌خواهند سریع‌تر بروند. کنار این جاده چند تا روستا هست. آدم هست. دوچرخه‌سوار هست. موتورسوار هست. گاو هست. گوساله هست. سگ‌ هست. دوبانده می‌کنند که کشت و کشتار بیشتر شود؟ دوبانده می‌کنند که ماشین‌ها سرعت‌شان بیشتر شود؟ غلط می‌کنند. ماشین‌ها پشت کامیون‌ها گیر می‌کنند؟ بهتر. کامیون‌ها باعث کم شدن سرعت ماشین‌ها و امنیت جاده هستند. چرا باید این درخت‌ها و مزرعه‌ها را از بین ببرند؟ برای این‌که جاده دوبانده شود؟ ۱۰۰ سال سیاه نشود. 
برای چه دارند پل ماشین‌رو می‌سازند؟ مگر این میدان چه عیبی داشت؟ ماشین‌ها توی هم گیر می‌کردند؟ بهتر. حق‌شان است. اعصاب‌شان خرد می‌شد؟ عبور و مرور کندتر می‌شد؟‌ بهتر. الان فکر می‌کنید آن پل لعنتی را که بسازید ترافیک کمتر می‌شود؟ نه الاغ‌ها. نه. شما فقط تشویق می‌کنید که احمق‌ها بیشتر ماشین سوار شوند.  بعد از مدت کوتاهی همان گره و همان ترافیک را روی پل و زیر پل و نرسیده به پل و بعد از پل و... ایجاد می‌کنید. بدترش را هم ایجاد می‌کنید. 
برای چه آن ساختمان ۲۰ ساله را دارند خراب می‌کنند؟ چرا اسمش را کلنگی گذاشته‌اند؟ دیوارهایش نم گرفته‌اند؟ خب تعمیرش کنند. دیوارش را خراب کنند و لوله‌کشی‌اش را نونوار کنند. این چه گه‌خوری است آخر؟
و چیزی که عصبانیتم را بیشتر می‌کند این است که به تنها چیزی که توجه نمی‌کنند نگه‌داری است. جاده‌ می‌سازند. اما بعد از مدت کوتاهی آسفالتش ترگ برمی‌دارد و چاله‌آسفالت ایجاد می‌شود. دریغ از درست کردن و پیشگیری از دست‌اندازهای ناجور.
برای روستاها منبع آب مرکزی ساخته‌اند تا به قول خودشان مردم روستاها از آب‌چاه‌های شخصی استفاده نکنند. تصفیه‌خانه‌ هم ساخته‌اند که آب چاه‌های عمیق برود توی تصفیه‌خانه‌ها و شن و ماسه‌اش گرفته‌ شود. اما این تصفیه‌خانه‌ها بعد از یکی دو سال رها می‌شوند. آب چاه عمیق یک راست و بدون تصفیه شدن می‌رود توی خانه‌ها. آبی گل‌آلود و پر از شن و ماسه. چرا؟ چون کسی به فکر نگه‌داری آن تصفیه‌خانه نبوده.
این میل به ساختن جاده‌های جدید، خانه‌های جدید، پل‌های جدید، تأسیسات جدید و تخریب سازوکارهای موجود آن‌قدر قوی و ریشه‌دار است که عصبانیت من حکم مبارزات دن‌کیشوت را دارد البته.
 

  • پیمان ..

لذت نامه

۲۰
بهمن

راستش نمی‌دانم فلسفه‌ی نمایشگاه کتاب مجازی تهران چه بود. وقتی تعداد بالایی فروشگاه آنلاین کتاب با زیرساخت‌های درست و درمان هستند، چه اصراری بر یک سایت جدید آن هم به مدت محدود؟! تخفیف بیست درصد را هم که می‌شد آن سایت‌ها ارائه بدهند و پولش را از دولت بگیرند. حمایت از بخش خصوصی و این حرف‌ها هم می‌شد.
این وسط خوش به حال اداره پست شد. هر ناشری جدا جدا کتاب‌های سفارش داده شده را می‌سپرد به اداره پست. آن سایت‌ها یکهو پنجاه تا کتاب از پنجاه تا ناشر را یک‌جا با پیک تحویلت می‌دادند. اما سیستم نمایشگاه مجازی کتاب هر ناشر یک بسته پستی است. اداره پست هم که قر و قمیش دارد: بسته حتما باید پاکت داشته باشد و مامور دم ساختمان تحویل بدهد و نه توی ساختمان. حالا شانست آدرس محل کار را داده باشی و کف دستت را بو نکرده باشی که باید با پست‌چی بداخلاق محله‌ی دریان‌نو شاخ به شاخ شوی هم یک داستان است. این وسط ناشرها کتاب اشتباهی می‌فرستند و دوباره باید دست به دامان پست‌چی شوند. یا پست‌چی پاکت‌ها را اشتباه تحویل می‌دهد و کتاب تو کتابی می‌شود که بیا و ببین. 

ولی...

ولی لذت باز کردن یک پاکت نامه چیز عجیبی است. آن هول و ولای زود پاره کردن پاکت و دست یافتن به راز بزرگ نهفته در آن. آن دستپاچگی که از کجای پاکت پاره کنم که گنج درونش کمترین آسیب را ببیند... لذت عجیبی دارد.
می‌گفتند با تلویزیون و اینترنت کتاب می‌میرد. اما کتاب هیچ وقت نمرد.
می‌گفتند با تلفن و ایمیل، نامه و پاکت نامه و پست به موزه می‌رود. اما نمی‌رود....
لذت باز کردن یک پاکت نامه عمیق‌تر از این حرف‌هاست...
 

  • پیمان ..

به نظر من رزومه‌های شغلی عموما فاقد یک بخش بسیار مهم هستند: همکارانت چه کسانی بوده‌اند؟ چه ویژگی‌هایی داشته‌اند و تو چگونه با آن‌ها همکاری کرده‌ای؟ 
یکی از کسانی که در این بخش به نظرم خیلی مهم اما همیشه پنهان در فضای سفید بین خطوط رزومه‌ام ذکر خواهم کرد حامد رحیم‌پور است. کسی که از نظر عقیدتی از من دور بود. سال ۱۳۹۶ وقتی گفت تلگرام استفاده نکنید و از پیام‌رسان‌های داخلی استفاده کنید، همان ساعت اول حامد خیلی مسلمانانه تلگرامش را پاک کرد. اما من از همان زمان به تلگرام علاقه‌مندتر شدم. در چنین قطبیتی بودیم. اما این مانع همکاری ما نشد. دوست دارم بگویم با آدمی که از نظر عقیدتی از من دور بوده هم همکاری مثبت داشته‌ام.
حامد آمده بود تا برای طراحی کمپین حمایت از تابعیت بچه‌های مادر ایرانی کمک‌مان کند. به این جمع‌بندی رسیده بودیم که کار نباید به بی‌بی‌سی بکشد. هر تلاش اجتماعی باید در چهارچوب رسانه‌های داخل ایران بماند و حامد با چهارچوب عقیدتی‌اش برای این‌ کار مناسب بود. یک سند برایم فرستاد که تکمیلش برایم هفته‌ها زمان برد. اما دقت نظرش برای طراحی و ارزیابی و چهارچوب‌بندی‌های دقیقش برایم عجیب بود. سندی که با هم تکمیل و تا حدی اجرایی‌اش کردیم. حالا که نگاه می‌کنم شاید مشخص و پیش‌بینی‌پذیری حامد بود که باعث شد تا بتوانیم با هم یک تعامل مثبت داشته باشیم. دنیای او مشخص بود. ارزش‌هایش مشخص بود. ابهام نداشت و من هم عقده‌ای نبودم. هر دوی‌مان می‌خواستیم کار پیش برود و پیش رفت. 
حامد از کتاب بازاریابی اجتماعی مثال زیاد می‌زد. کتاب را از حفظ بود. چون آن را توی دبیرستان علامه حلی درس می‌داد. به عنوان یکی از درس‌های فوق برنامه این کتاب را درس می‌داد. راستش به دانش‌آموزهای فینگیل مینگیل علامه حلی حسودی‌ام هم شده بود که در اوان نوجوانی دارند چیزهایی را یاد می‌گیرند که من در اواخر دهه‌ی دوم زندگانی‌ام دارم با آن‌ها مواجه می‌شوم. رگ خودآموزی‌ام بالا زده بود و رفته بودم کتاب را هم خریده بودم و زور زده بودم با دقت حامد رحیم‌پور کتاب را بخوانم و یاد بگیرم. البته که با آن درجه از دقت هیچ وقت به انتهای کتاب نرسیدم. شاید اگر کسی مثل حامد در نوجوانی این کتاب را به من درس می‌داد مسیر زندگی‌ام همان موقع تغییر پیدا می‌کرد. در دبیرستانی که من درس خواندم به جز معدل و مهارت تست زدن هیچ ارزش دیگری وجود نداشت.
بعدها حامد رفت دنبال کارهایش و جدا شدیم و من هم زیاد پیگیرش نبودم. فقط همیشه حامد برایم عجیب بود. پسری با آن درجه از اعتقادات فارغ‌التحصیل معماری دانشگاه تهران بود و همه‌ی کلیشه‌های ذهنی‌ام از یک دانشجوی دانشکده هنر را زیر سوال برده بود. اگر به من می‌گفتند از حوزه‌ی علمیه آمده و علاقه‌مند به مباحث اجتماعی و هنری است بیشتر باورم می‌شد.
تا این‌که پنج‌شنبه یکهو امیرحسین زنگ زد. حال و احوال کردیم و گفتم که دلم برایت تنگ شده. یکهو گفت خبر داری که حامد سکته کرده؟ گفتم: نه... شوخی می‌کنی؟
جا خوردم. حامد از من یک سال کوچک‌تر بود. زن داشت. بچه هم داشت. یادم آمد که در آن دوره‌ی چند ماهه‌ی همکاری‌مان از نامهربانی طراحی شهری تهران گفت که توی پیاده‌روهایش داشتن یک کالسکه‌ی بچه تبدیل به یک چالش می‌شود... به محسن زنگ زدم و او بیشتر از من جا خورد. فردایش هم خبر داد که حامد مرد. سکته‌ی قلبی کرد و دکترهای بیمارستان هم نتوانستند او را احیا کنند و مرد. 
سی سالگی برای سکته‌ی قلبی و مرگ خیلی زود است.
هم‌زمان به خیلی چیزها فکر کردم. 
یک جور احساس پیری داشتم. ماه پیش آقا مرد. هفته‌ی بعدش، پدر حسام سکته‌ی قلبی کرد و در ۶۰ سالگی رفت. هم‌سن و سال پدر خودم بود بابایش. هفته‌ی بعدترش پدر محمد... در سنین نوجوانی عموما شاهد مرگ پدربزرگ مادربزرگ‌ها هستی. از یک جایی به بعد پدر و مادرها می‌میرند و از یک جایی به بعد خود دوستانت... حس می‌کردم در سنی هستم که باید شاهد مرگ پدر مادرها باشم. اما حالا کسی که روزگاری همکارم بود مرده بود. 
به همسر و کودک سه ساله‌ی حامد فکر کردم. به این که شاید اگر تنها بود در ظاهر مرگش زیان کمتری داشت. شاید آن کودک سه ساله حتما در سال‌های آینده با دنیایی از سختی‌ها مواجه خواهد شد... می‌گویند ماشین جسمی است که باد هم از زیرش رد می‌شود و هم از رویش. به چیزی که زیر و رویش بر باد نهاده است چه اعتماد و یقینی می‌توان داشت؟ هیچ نقطه‌ی اتکا و اطمینانی وجود ندارد. مرگ هم حکم باد برای ماشین را دارد. هیچ اعتباری برای زندگی نمی‌توان قائل شد. هیچ اطمینانی وجود ندارد. این باد می‌تواند با یک یورش چهار چرخ زندگی را از زمین جدا کند و چنین در هم بکوبدش که نه از تو نشانی بماند و نه از سرنشین‌های داخل ماشینت... اضافه کردن سرنشین به ماشین کار سختی است انصافا.
در من لاک‌پشتی زندگی می‌کند که همیشه به من می‌گوید عجله نکن. خبری نیست. آهسته برو ولی پیوسته برو. با پاهای کج و کوله‌اش من را وادار می‌کند تا برای چیزی عجله نکنم. زور نزنم. اما این خبر یکهو لاک‌پشت درونم را فرستاد توی لاکش. ساکتش کرد. نشستم از گوگل در مورد حامد پرسیدم. دیدم که در راستای اعتقاداتش چه‌قدر کار کرده. جشنواره‌ی فیلم دانش‌آموزی را در ۶ سال متوالی برگزار کرده. موسسه‌ی آموزشی تأسیس کرده. برای یاد دادن تکنیک‌های فیلم‌سازی و انیمیشن‌سازی به نسل‌های بعد خیلی کارها کرده. معلمی کرده. دانش‌آموز تربیت کرده. خیلی زود رفته سراغ نسل‌های بعدی تا شاید آن‌ها آد‌م‌هایی توانمندتر و بهتر بشوند... لاک‌پشت درونم خفقان گرفت و من بلند بلند از خودم پرسیدم چه غلطی کرده‌ای تو؟ که اگر همین فردا تو هم سکته‌ی قلبی بزنی بشود گفت این کارها را کرده‌ای...
چند ماه اخیر با موضوع گذشت زمان درگیری عجیبی داشته‌ام. توی نوشته‌های این‌جا هم وقت و بی‌وقت این درگیری را شرح داده‌ام. از همان قصه‌ی آخرین برگ درخت روبه‌روی خانه‌مان در پاییز بگیر تا تجربه‌ی سفر با هواپیما به اصفهان و ارائه‌ی تداکس اصفهان... گذشت زمان این چند ماه من را خیلی اذیت کرده است. گذر هولناک زمان که هیچ راهی برای به دام انداختنش ندارم و تمام تلاش‌هایم مثل انداختن تور در یک رودخانه‌ی پر جوش و خروش است. حجم روان آب از شبکه‌های تور می‌گذرند و هیچ آبی درون تور گیر نمی‌کند. نمی‌دانم... احتمالا مرگ حامد من را بیشتر درگیر گذشت زمان می‌کند...
 

  • پیمان ..

۳۱ سالگی

۰۶
دی

این را حمید چند وقت پیش توی اینستاگرامش نوشته بود. به جز خط آخرش که خود حمید مثال نقضش است، بقیه‌اش را دوست دارم برای ۳۱ سالگی‌ام تکرار کنم:

همان‌طور که فوتبال یک جام جهانی به هُلند بدهکار است؛ یا عراق که غرامت یک جنگ را به ایران بدهکار است؛ همان‌طور که آمریکا قد ۲۲۰ هزار کشته‌ی دو بمب اتم به ژاپن بدهکار است؛ یا فتحعلی‌شاه که یک ولیعهدی به عباس میرزا بدهکار است؛ تهران هم یک زیست درخور و درست و درمان به تو بدهکار است. تو که ته همه‌ی آن‌چه درش رفتی را درآوردی، تو که جاده‌های ایران برای ولگردی را خوب بلدی. تو که بیست سال پیش دهن قفسه‌های کتابخانه‌‌ی کانون را هم سرویس کرده بودی. تهران یک زیست در خور به تو بدهکار است، رفیق. دانشگاه یک اپلای دکترای آن‌ور آبی بهت بدهکار است. خودرو سازی‌ جهان هم یک هایلوکس دوکابین صدفی بهت بدهکار است.
اما بدی این دنیا و جبر جغرافیایی‌اش در همین عکس امروز عیان است. زیر آسمانی گرفته از ابر، شاید هم دود. در کشوری که دیوار کوتاهش گل منگل است ولی جا به جا سیمانش ریخته و رسوا شده است. اما بالای همین دیوار به ظاهر کوتاه، تا دلت بخواهد نرده هست. نرده بالای نرده. مانع بالای مانع. سطل آشغالی که حتم برای دور انداختن خودمان گذاشته‌اند و ما که صبورانه تاب می آوریم. 
بین روزهای‌مان یک ساعتی خالی می‌کنیم. حتی نمی‌دانیم کجا می‌رویم! راه می‌رویم و راه می‌رویم. از خودمان می‌گوییم. از حسرت‌ها از امیدها. از آن چیزها که می‌خواستیم بشویم. از رفقای‌مان که پخش و پلاس این ‌دنیا شده‌اند. از لوزر بودن‌مان. از اینکه زندگی یک بازی لوس بی‌قاعده است. من عقلم به جایی قد نمی‌دهد. کاری به کار بدهکاری‌های دنیا به خودم ندارم.  چون که در به دست آوردن‌ها همیشه پاره شده‌ام. این قاعده را پذیرفته‌ام. همیشه صد را نشانه رفته‌ام چیزی در حد  چهل‌و‌پنج به زور گیر آورده‌ام. اما بین همه‌ی این باخت‌ها بین همه‌ی این گُه‌شانسی‌ها گمان کنم بیست سال پیش ‌آن‌قدری خوش‌شانس بوده‌ام که تک و توک رفقایی چون تو را قُر زده‌ام. و حتی برای یک بار هم شده از خوشبختی خود خوشحالم. ولی گمانم دنیا در قبال تو چوب خطش پرتر از این حرف‌هاست. گمانم دنیا یک دوست خوب شش هم دانگ هم به تو بدهکار است.

 

برای ولگردی‌های ناتمام‌مان به وسعت همین کره خاکی

#حمیدوو

  • پیمان ..

تداکس اصفهان را دوست داشتم. از نظم‌شان خوشم آمد. از این‌که از سه ماه قبلش خبر داده بودند می‌خواهیم رویداد برگزار کنیم و گام به گام پیش آمده بودند. ما را از کانال موفقیت‌های کوچک برای ایران پیدا کرده بودند. خانم کاظمی بود که زنگ زد و گفت همچه رویدادی را می‌خواهیم برگزار کنیم. 
چهارچوب‌های برگزاری رویداد تد را دقیق اجرا می‌کردند. شعار امسال برنامه‌شان «راه‌حل‌های ساده» بود. اول یک خلاصه‌ی نیم‌صفحه‌ای از ارائه‌ی پیشنهادی‌ام برای‌شان فرستادم. فکر کنم در مجموع چند ساعتی با هم حرف زدیم و داستان‌ها را گفتم و سر انتخاب یک چهارچوب برای ارائه به جمع‌بندی رسیدیم. این که داستان تغییر قانون تابعیت برای فرزندان مادر ایرانی را چطور تعریف کنم که یک راه‌حل ساده هم داشته باشد. باید تا جای ممکن ساده‌سازی می‌کردم. بعد متن اولیه‌ی ارائه را برای‌شان نوشتم. فکر کنم یک متن ۱۵۰۰ کلمه‌ای بود. قصه‌های زیادی داشت. دو بار متنم رفت و برگشت خورد که باید کوتاه‌تر کنی و این‌ها را اگر بخواهی موقع ارائه بگویی بیش از ۱۵ دقیقه طول می‌کشد و... بعد از نهایی کردن متن دو سه بار فرستادن صوت بود و بعد هم دو سه بار فرستادن ویدئو و گفتن نکاتی برای بهتر کردنش و...
برای خودم هم مبهم بود که چطور می‌خواهند برگزار کنند. اول آذر گفتند که محل برگزاری میدان نقش جهان خواهد بود. عالی‌قاپو را می‌گیریم و با تصویری از زمینه‌ی نقش جهان شما در ایوان عالی‌قاپو ارائه می‌دهید. به خاطر کرونا بلیت‌فروشی و حضار نخواهیم داشت و برنامه‌ به صورت آنلاین پخش می‌شود. رویایی بود. 
یک هفته قبل از رویداد گفتند که نقش جهان نشده. عکس یک کره‌ی خیلی بزرگ کنار زاینده‌رود را برایم فرستادند که محل برگزاری رویداد این‌جا خواهد بود. فکر کردم رصدخانه است.
بلیت هواپیما گرفتند. سومین روز مرگ آقا را نماندم و آمدم تهران و با والذاریاتی خودم را به فرودگاه رساندم. ترس از کرونا و حدود یک سال سفر نکردن بد جور تنبل و لخت و سنگینم کرده بود. ترافیک تهران فراتر از حد برآوردهای من بود. شانسم پرواز تهران به اصفهان تأخیر داشت و با این‌که دیر رسیدم کانترش بسته نشده بود. هواپیما از نوع ای تی آر ملخ‌دار بود. کوچک بود و همه‌ی مسافرها دور از هم کنار پنجره نشسته بودند. 
هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که طرز کار موتورهای هواپیما و توربین‌ها و تهویه‌ی مطبوع هواپیما را به یاد بیاورم نشد که نشد. یادم بود که تهویه مطبوع هواپیما خاص است و با ماشین و خانه فرق دارد. این‌ها چیزهایی بود که توی درس‌های دوره‌ی لیسانس مهندسی مکانیک خوانده بودم. جزء درس‌هایی بود که نمره‌هایم در آن‌ها خوب بودند. هم توربین گاز را خوب یاد گرفته بودم و هم طراحی سیستم‌های تهویه را. اما به محاق فراموشی رفته بودند. همه چیز گذشته بود. سال‌ها گذشته بود. وقتی توی هواپیما نشسته بودم به وضوح قیافه‌ی استاد موقرمزمان را به یاد می‌آوردم. بهش می‌گفتیم پل اسکولز. اما جزئیات کارکرد توربین هواپیما... از این فراموشی می‌فهمیدم که خیلی سال گذشته و من نه به خاطر آن درس‌ها و نه به خاطر یک مهارت مهندسی بلکه به خاطر تلاش برای حل یک مسئله‌ی اجتماعی و درصد ناچیزی موفقیت در آن تلاش راهی اصفهان بودم. به خودم می‌گفتم آره حقیقت اینه که تو با اون مهندسی مکانیک احتمالا هیچ وقت برای ارائه توی تداکس اصفهان دعوت نمی‌شدی. احتمالا اگر هم می‌رفتی علوم اجتماعی می‌خواندی هیچ وقت خلاقیت و جسارت تلاش برای حل یک مسئله‌ی اجتماعی را پیدا نمی‌کردی و نهایت کارت می‌شد همین پژوهش‌ها و مقاله‌هایی که اساتید دانشگاهی و دانشجویان می‌نویسند...
این‌که بهترین سال‌های جوانی‌ام صرف خواندن مهندسی مکانیک شده بود اذیتم نمی‌کرد. این‌که من طرز کار توربین هواپیما را به یاد نمی‌آوردم اذیتم می‌کرد. دردم را می‌دانستم. دردم حتی به یاد نیاوردن هم نبود. این که به یاد نمی‌آوردم به خاطر گذشت زمان بود. دردم گذشت زمان بود. دردم دود شدن زندگی بود.
توی هواپیما حس می‌کردم این ارائه برای خودم خیلی مهم خواهد بود. من هیچ نشان و شاخصی در درون خودم نداشتم که حس کنم سال‌های زیادی گذشته. در درون جوان بودم. حتی از نظربدنی از روزهای دانشجویی هم چست و چالاک‌ترم. اما به یاد نیاوردن طرز کار توربین هواپیما زد تو گوشم که ۱۰ سال از دوران دانشجویی‌ات گذشته. زد تو گوشم که بدبخت سه دهه از زندگی‌ات گذشته و احتمالا همین اتفاقات کوچک اوج‌های زندگی‌ات خواهد بود.
آقای زاهدی با نیسان پیکاپ تا بن دندان مسلحش (لاستیک گل درشت و پروژکتور و ارتفاع تقویت‌شده و...) آمد دنبال‌مان. سه نفر از تهران آمده بودیم. من و آقای قاضی‌نوری که جزء ارائه‌دهندگان بودیم و آرش برهمند که مجری برنامه بود. یک راست رفتیم باغ گل‌های اصفهان. محل برگزاری رویداد آن‌جا بود. گلخانه‌ی استوایی را تازه راه‌اندازی کرده بودند و در منظره‌ی صخره‌ای آب‌چکان با گل و گیاه‌های استوایی باید ارائه می‌دادیم. یک دور تمرین کردیم. یک دور هم روز جمعه قبل از برنامه باید تمرین می‌کردیم و بعد از ناهار هم خود برنامه‌ی اصلی که پخش آنلاین از لایو اینستاگرام داشت. 
ارائه‌ام را دیگر حفظ شده بودم. سعی کرده بودم به فشرده‌ترین حالت ممکن کاری را که توی دیاران انجام داده بودیم روایت کنم. می‌دانستم که هر کدام از جمله‌های ارائه ۱۰۰ تا جمله‌ی توضیحی هم پشتش دارند. فشرده‌سازی کرده بودم در حد بنز. یک سری چیزها را هم خط زده بودم که گفتن‌شان خوب بود. اما محدودیت زمان نمی‌گذاشت. من باید در خدمت شعاری که گفته بودم ارائه می‌دادم: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن. انگلیسی‌اش خلاصه‌تر هم می‌شد: اسپیک این پابلیک.
همین که هواپیما در باند فرودگاه اصفهان نشست باران شروع به باریدن کرد. پیش خودم گفتم باران را با خودم از لاهیجان به اصفهان آورده‌ام. شب بعدش که برگشتم تهران هم دقیقا به محض بیرون آمدنم از سالن ترمینال ۲ فرودگاه مهرآباد باران در تهران شروع به باریدن کرد. پیش خودم باد کردم که باران از لاهیجان به اصفهان و از اصفهان به تهران آوردم!
چون رویداد پخش آنلاین بود تعداد ارائه‌ها را کم کرده‌ بودند. ۶ نفر بودیم. ۲ نفرمان از تهران آمده بودیم. ۲ نفر از شیراز و ۲ نفر هم از خود اصفهان. ایمان ابراهیمی از پرنده‌نگری حرف زد. دکتر ناجی از اقتصاددان‌های رمال. دکتر قاضی‌نوری از پیش‌بینی‌پذیر بودن و خانم حمداوی از تدبیرهایی برای این‌که زباله‌های خانگی شیرابه نداشته باشند. آقای زارع هم از تلاش‌هایش برای احیای تالای کمجان گفت و من هم از داستان تغییر قانون تابعیت بچه‌های مادر ایرانی: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
خلوت بود. حضاری نداشتیم. باید نوبتی می‌رفتیم رو به دوربین می‌ایستادیم و ارائه می‌دادیم. تا نوبت‌مان شود توی باغ گل‌ها می‌چرخیدیم و پیاده‌روی می‌کردیم. قشنگ هم بود. اصفهان بعد از شبی بارانی، خواستنی شده بود. هر کدام‌مان قدم‌هایی کوچک برای معنادار کردن زندگی برداشته بودیم. قدم‌هایی خیلی خیلی کوچک. دیدن آن‌ آدم‌ها برایم امیدوارکننده بود.

موقع برگشت زودتر به سمت فرودگاه اصفهان حرکت کردم. کار چندانی نداشتم. شب بود. رفتم توی سالن فرودگاه نشستم. حس خوبی داشتم راستش. نه از خود ارائه. از یک جور حس قدر دیدن. از این که دیده می‌شوی. از این که فقط قرار نیست فحش بشنوی و برچسب بخوری و ترس و لرز داشته باشی. برای یک بار هم که شده به خاطر عجیب غریب بودن کار و بار نگاه عاقل اندر سفیه ندیدم. اما توی همان فرودگاه حسی از ناپایداری روزهای آینده شروع به خزیدن کرد. پرونده بسته شده بود. به قول مهدی میشن کامپلیتد. اما حس سرد و لزجی از خب بعدش چه داشت نفوذ می‌کرد...

  • پیمان ..

آقا یک روز اضافه‌تر زندگی کرد. این را بابای من می‌گوید. من هم بر این باورم. اگر خواهرم نبود احتمالا همان عصرگاه روز ۲۳ آذر روح از بدنش جدا می‌شد. اکسیژن خونش را اندازه گرفته بود. یکهو دیده بود که عدد ۵۰ را نشان می‌دهد. آدم عادی اگر بود غش می‌کرد. اما آقا تقریبا سه ماه بود که درازکش روی تخت بود. غش و ضعفی نشان نمی‌داد. سومین روزی بود که به مدد سرم انرژی مورد نیاز اندک سلول‌های باقی‌مانده‌ی تنش را تأمین می‌کرد. دیگر معده‌اش هیچ غذایی را نمی‌پذیرفت. هر قطره‌ی غذا بعد از چند دقیقه به آرامی از سوند معده برمی‌گشت بیرون. دیگر از عضله‌های ستبرش خبری نبود. اول عضله‌هایش شل و ول شدند. بعد کم کم آب شدند. روزهای اول برای این‌که هر سه ساعت روی تخت بچرخد نیروی دو نفر هم کم بود. سنگین وزن بود. چاق نبود. ولی سنگین بود. روزهای آخر یک نفر تنها هم می‌توانست او را از این پهلو به آن پهلو کند. خواهرم سریع کپسول اکسیژن را وصل کرد و ماسک پلاستیکی را روی صورت آقا چسباند. محکم دودستی چسباند که مبادا سلولی اکسیژن هدر برود. حتم احیا کردن بیماران توی اتاق عمل را دیده بود و می‌دانست کارش را. خودش گلوله گلوله اشک ریخت و گفت چیزی نیست و روح را یک شبانه روز دیگر در بدن آقا نگه داشت. 
نمی‌دانم درست دارم می‌گویم یا نه؟ وقتی بدن از کار می‌افتد روح از بدن خارج می‌شود؟ پس آن تلقین‌های توی قبر چیست؟ اگر جسم دیگر خانه‌ی روح نیست پس چرا توی گوشش تلقین می‌خوانند؟ در آسمان بخوانند. دورادور بخوانند. نمی‌دانم...
یک شبانه‌روز دیگر هم آقا تند تند با یاری کپسول اکسیژن نفس کشید. با تمام وجودش نفس می‌کشید. ضربان قلبش همیشه روی ۱۲۰ بود. گاه تا ۱۳۰ هم می‌رفت. زیر ۱۰۰ نمی‌آمد. فقط قفسه‌ی سینه‌اش نبود که بالا و پایین می‌رفت.  شکمش هم بالا و پایین می‌رفت. این نفس کشیدن مرگ است. ننه هم که مرده بود آن دو سه روز آخر همین‌جوری نفس می‌کشید. انگار شش‌ها کش آمده‌اند و تا زیر شکم هم رفته‌اند و برای پر و خالی شدن تمام بدن را تکان می‌دهند. 
مامان خواست الرحمن بخواند. گفت برایم بیاور سوره‌اش را. تا او وضو بگیرد و بیاید خودم هم یک بار خواندم. سوره‌ی قشنگی است. اول نامی از خدا می‌آید و بعد نامی از قرآنش و بعد خلقت انسان. اولین چیزی که بعد از خلقت انسان به آن اشاره می‌کند عقل و منطق انسان نیست. علمه‌البیان است. یاد دادن بیان به آدمیزاد است. بیان غریب‌ترین و عجیب‌ترین ویژگی آدمیزاد است. بیان برای من یعنی قصه گفتن. یعنی روایت کردن. بیان یعنی همان جمله‌ی مارکز: زنده‌ام تا روایت کنم... آدمیزاد به بیانش است که آدمیزاد است. به توان بهره گرفتنش از واژ‌ها و ردیف کردن‌شان و ساختن جمله‌ها و جمله‌ها را قطار کردن...
من گریه‌ام را دو ماه پیش کرده بودم. همان وقت که رفته بودیم قبرستان روستا و برای ننه و آن یکی بابابزرگم که قبل از وجود داشتن من از دنیا رفته بود و مامان‌بزرگم و شوهرخاله‌ام فاتحه خوانده بودم و به خودم گفته بودم به مرده‌هایت یکی دیگر هم اضافه شد. آن موقع آقا هنوز روی تخت بیمارستان خوابیده بود. اما من مرگش را باور کرده بودم. هفته‌های بعدش به نظرم تلاش همگان بود برای هدایت «تدریجی» آقا به سوی مرگ. من نومید بودم. بابایم امیدوار بود به بازگشت... آن روز همان جمله‌ی ساده‌ی به مرده‌هایت یکی دیگر هم اضافه شد اشکم را درآورده بود و زده بودم زیر گریه. بعدش دیگر اما آن‌جوری گریه نکردم. حتی روز خاک‌سپاری هم گریه نکردم. حتی کمی کلافه هم بودم از آدم‌هایی که نامردی کرده بودند و رفتار خوبی با آقا نداشتند و روز خاک‌سپاری‌اش آمده بودند. چیزی نمی‌توانستم بگویم. فقط کلافه بودم...
توی یادداشت‌های دوچرخه‌ای این چند ماه اخیر به مرگ بیشتر فکر کرده‌ام. دیدن منظره‌های زیبا را با لذت بیشتری ثبت کرده‌ام. روز پس از باران اگر با دوچرخه به روستا رفته‌ام از دیدن منظره‌ها بیشتر به وجد آمده‌ام. دیدن شالیزارهای تا به افق گسترده شده برایم رضایت خاطر بیشتری به همراه داشته. حس کرده‌ام که همین شالیزار برایم بس است. حس کرده‌ام که این زیبایی برایم بس است. یعنی همان‌طور که آقا داشت با شیبی آهسته زوال را تجربه می‌کرد، من داشتم لحظه لحظه زیبایی جهان را با قدرت بیشتری می‌بلعیدم. انگار من و آقا در یک جاده بودیم. من در سربالایی و نزدیک به قله و او در سرازیری و نزدیک به دره. هم را حس می‌کردیم. کاری برای هم نمی‌توانستیم بکنیم. فقط در یک جاده بودیم. مرگ همین است. 
آن یک روز اضافه‌تر برایم سوال است. کپسول اکسیژن هم بعد از ۲۴ ساعت دیگر نتوانست زوال اندام‌های درونی را جبران کند. وا داد. تن آقا بعد از تقریبا سه ماه مبارزه وا داد. به مرگ تسلیم شد. دانش و قدرت آدمیزاد فقط به اندازه‌ی یک روز تأثیر داشت... یعنی راستش حکمت آن یک روز برایم سوال است. یعنی همین بوده؟ که بگوید شما با همه‌ی تلاش‌تان فقط یک روز توانسته‌اید موعد را جابه‌جا کنید؟ یا شاید رازهای دیگری هم دارد. نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

تغییر ژن

۰۳
مرداد

چرخ‌های هواپیماهای خارجی ترجیح می‌دهند که آسفالت فرودگاه حمد قطر و بین‌المللی دبی را ببوسند. آسفالت فرودگاه امام خمینی همچون لب‌های زنی جذامی برای هیچ هواپیمایی جذابیت ندارد. فرودگاه مهرآباد زنی یائسه است که آغوشش را حتی برای حاج‌آقا هم باز نمی‌کند و بقیه‌ی فرودگاه‌های ایران دخترانی دچار سوءتغذیه‌اند که هیچ وقت به شادابی شباب نمی‌رسند و هیچ وقت طعم نگاه‌ها و طعم جمله‌های ترد غریبه‌ای آشنا را نمی‌چشند.

آن زمان که ما مشغول اعلان جنگ‌مان علیه جهان بودیم هواپیمایی امارات و قطر تأسیس شدند تا پس از قرن‌ها و شاید پس از هزاران سال راه مردم دنیا برای عبور و مرور در این گیتی را از ایران بکشند پایین.

جاده‌ی ابریشم دیگر از ایران عبور نمی‌کند. این روزها کانتینرهای کالاهای چینی سوار بر قطار‌هایی می‌شوند که به جای صحراهای سوزان ایران، استپ‌های آسیانه‌ی میانه را در می‌نوردند. ریل‌های جاده‌ی ابریشم، از چین به قزاقستان می‌رود، از قزاقستان به روسیه و از روسیه به بلاروس و لهستان وآلمان و فرانسه و انگلیس. این روزها که کرونا حجم قطارهای مسافری را کم کرده،‌ عبور کانتینرهای چینی از ریل‌های جاده‌ی ابریشم به مقصد آلمان و فرانسه و انگلیس سرعت گرفته است... جاده‌ی ابریشم سال‌هاست که ایران را دور زده است.

جاده‌ی لاجورد هم ایران را دور می‌زند. جاده‌ای که از قلب افغانستان شروع می‌شود، به ترکمنستان می‌رسد، از دریای خزر رد می‌شود، به آذربایجان و گرجستان خیر می‌رساند و در نهایت از طریق ترکیه به اروپا متصل می‌شود. جاده‌ای که قرار است به جز تریاک،‌ تولیدات افغانستان را به اروپا برساند. افغانستانی که شاید درگیر طالبان باشد اما با همه‌ی دنیا رابطه‌ای حسنه دارد.
ترک استریم ترکیه را به فرازی بالاتر از جاده‌ی ابریشم رسانده است. ترکیه با ترک استریم نبض انرژی اروپا را در دستش گرفته است. سوار لوله‌ی انتقال گاز روسیه به اروپا شده است و افسار را وصل کرده به درپوش گاز و آقایی می‌کند و زبان‌درازی می‌کند به تهران که روزگاری مسکو چه عز و جزی می‌زد برای تصاحبش و وصل کردن دریای خزر به خلیج فارس...

و ما می‌خواهیم خودکفا باشیم. ما خواسته‌ایم فراموش کنیم که بر چهارراه دنیا قرار گرفته بودیم. خواسته‌ایم فراموش کنیم که داد و ستد، که بده بستان ذات وجودمان بوده. چه بده بستان کالایی و چه بده بستان فرهنگی و کلامی و مواجهه با نژادهای گونه‌گون بشری. می‌خواهیم چین باشیم. می‌خواهیم کره جنوبی باشیم. ژاپن باشیم و کره شمالی. با مردمانی فرمانبردار که فقط تولید کنند و تولید کنند و تولید کنند. و با تولید کردن‌مان با دنیا بجنگیم. 

خودروی ملی تولید می‌کنیم. سمند و دنا تولید می‌کنیم. تیبا و کوییک تولید می‌کنیم. پراید را از رده خارج می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم که هر سه ماه قیمت همین تولیدات خودمان را زیاد کنیم و غلط زیادی کرده هر کسی می‌گوید که از افغانستان یاد بگیر و خودروی تر تمیز دست دوم خارجی وارد کن و ببین که چه قدر سریع همه‌ی التهاب‌های خودرویی که چه عرض کنم، مرگ و میرهای جاده‌ایت کم می‌شود. زر زیادی موقوف. آن گزارش‌های بخور بخورهای ایران‌خودرو و سایپا با اقدامات ضربتی قوه‌ی قضاییه رفع و رجوع می‌شود. نگران نباشیم. 

ما پس از هزاران سال تغییر ژن داده‌ایم. می‌خواهیم تولیدکننده باشیم. می‌خواهیم جنگ‌جو باشیم. می‌خواهیم جنگاور باشیم... 
 

  • پیمان ..

این روزها مشغول خواندن کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» هستم. کتاب ارزشمند باستانی پاریزی عجیب خواندنی است. باستانی پاریزی از برآمدن صفویه شروع می‌کند. فصل به فصل اسناد و روایات اقتصادی مربوط به هر کدام از شاهان صفوی را نقل می‌کند و تصویری کلی از اوج و فرود این سلسله‌ی مشهور در تاریخ ایران را ترسیم می‌کند.
تا پول نباشد کاری برنمی‌آید. این یک حقیقت‌ غیرقابل انکار است. این‌که صفویه پول از کجا آوردند و بعد از به دست گرفتن حاکمیت چطور مالیات می‌گرفتند و چه طور حقوق می‌دادند و صادرات ایران در زمان صفویه چه بوده و نظام رفاهی چگونه بوده است و تورم کی به وجود آمد و فساد کی به جان ایران افتاد و و داستان هجوم افغان‌ها چه بود و... همه و همه از فصل‌های کتاب باستانی پاریزی است.
کتاب پر است از قصه. باستانی پاریزی خودش را یک قصه‌گو می‌داند و به فراخور مطلب از منابع مختلف و حتی از دهات آبا اجدادی خودش (پاریز) قصه نقل می‌کند. قصه پشت قصه. قصه‌هایی که علاوه بر خواندنی کردن کتاب تصویری شدیدا به یادماندنی و تأثیرگذار از هر یک از مقاطع حکومت صفویه توی ذهنت به جا می‌گذارد. 
سوالی که برایم مطرح شده است این است: اگر یکی از اساتید گروه تاریخ دانشگاه تهران در روزگار فعلی بخواهد کتابی با عنوان «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» بنویسد به این سبک و سیاق خواهد نوشت؟ این قدر راحت و بی‌شیله و پیله قصه می‌گوید و روایت تعریف می‌کند؟ با اطمینان بالایی می‌گویم نه.
 استاد فعلی دانشگاه ایرانی، اگر بخواهد همچه کتابی بنویسد می‌ترسد که با قصه گفتن متهم شود به علمی نبودن. او سعی می‌کند در چهارچوب یک کار علمی دقیق مقدمه‌ای بنویسد، بعد مروری بر ادبیات و کتاب‌های قبلی خواهد داشت. بیان مسئله می‌کند و بعد سعی می‌کند تمام یافته‌ها را دسته‌بندی کند و بر مبنای شیوه‌ی کیفی فلان استاد فسیل یک قرن پیش آن‌ها را به صورت راوی بی‌طرف و بدون قضاوت نقل کند. تمام زورش را می‌زند که جمله‌ها مبادا خودمانی شوند و لحن علمی کارش دچار ضعف شود. زورش را می‌زند که حجم بخش حل مسئله زیاد نشود یک موقع. حتما از اصطلاحات خاص روشی هم استفاده می‌کند: تحلیل تماتیک مثلا. بعد هم یک نتیجه‌گیری می‌کند و کتابش را می‌دهد به رفیقش که انتشارات دارد. یک انتشارات مختص کتاب‌های علمی. مشتری این کتاب من خواهم بود؟ مسلما نه. مشتری این کتاب دانشجوی همان استاد و دانشجوی رفیق آن استاد خواهند بود که برای گرفتن نمره و مدرک فوق لیسانس یا دکترا باید این کتاب را بخوانند و الگوی خود قرار بدهند.
باستانی پاریزی کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفویه» را قبل از انقلاب نوشته. کتاب پر از ارجاعات به کتاب‌های دیگر است و مسلما پشتوانه‌ی علمی بالایی دارد. اما وقتی می‌خوانی‌اش حس می‌کنی یک کتاب قصه داری می‌خوانی. جذاب و خواندنی و البته که یادگرفتنی... اما حس می‌کنم اگر باستانی پاریزی در روزگار کنونی بود هرگز کتابش را به این سبک نمی‌نوشت. 
به نظرم چرخه‌ی پوچ دانشجو-استادی در ایران مانع از نوشته‌ شدن مشابه این کتاب در روزگار کنونی است. اساتید دانشگاه به نفع‌شان است که به زبانی بنویسند که فقط خودشان از آن سر دربیاورند. چون بدین طریق می‌توانند ادعای خاص بودن و معنادار بودن شغل‌شان را داشته باشند. آن‌ها کمتر به سراغ مسائل واقعی می‌روند. بنابراین یک مسئله‌ی بی‌ضرر از نظر سیاسی فرهنگی اجتماعی را برمی‌گزینند، آن را تئوریزه می‌کنند و آب و رنگی آکادمیک به آن می‌بخشند و منتشر می‌کنند. این کتاب‌ها و مقالات عموما به درد کسی نمی‌خورند. برای این‌که بی‌مخاطب نمانند آن را به خورد دانشجوی دوزاری خودشان می‌دهند. دانشجوی دوزاری هم برای گرفتن نمره می‌بیند که باید در آن چهارچوب کار کند. می‌خواند و فوق‌لیسانس می گیرد. می‌بیند جهان واقعی سخت‌تر است. پس راه دکترا را در پیش می‌گیرد. او هم وارد همان بازی استادش می‌شود. برای معنادار شدن کارش باید چیزهایی علم‌گونه بنویسد. چیزهایی که فقط خودش و استادش از آن سر دربیاورند. قصه گفتن در این سیستم مهلک‌ترین کار است. اولا این‌که وقتی قصه بگویی همه سر درمی‌آورند تو چی چی می‌گویی. بنابراین خاص بودن شغل و کارت زیر سوال می‌رود. ثانیا این‌که با قصه گفتن شأن و مقامت جلوی سایر اساتید رشته‌ی خودت پایین می‌آید و...
وقتی کتاب‌های خروجی از پایان‌نامه‌های دانشگاهی رشته‌های علوم انسانی در این سال‌ها را می‌خوانی و کتاب باستانی پاریزی را هم می‌خوانی متوجه می‌شوی که آموزش عالی ایران در ۲۰ سال اخیر چه بلایی بر سر علم آورده... بی‌خاصیت و به درد نخور کردن علم  کمترین میوه‌ی دانشگاه‌های ایران در طول سالیان اخیر بوده. کسی که از قصه گفتن فرار می‌کند و آن را کسر شأن می‌داند به حق که فقط به درد دانشگاه‌های فعلی ایران می‌خورد و لاغیر.
 
 

  • پیمان ..

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد... سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی الزام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه...


پس‌نوشت: دست به کار نشد! از پنج‌شنبه تا حالا در مورد علت شیوع کرونا دلایل مختلفی را مطرح کرده‌اند. یک بار گفتند کار کارگرهای چینی است که در قم مشغول به کارند. بعد گفتند کار یکی از همان‌هایی است که مرده. طرف بازرگان بوده و غیرمستقیم به چین مسافرت داشته. بعد یادشان رفت که همچین دلیل‌هایی را گفته‌اند. تقصیر را انداختند به گردن مقصران تمام بحران‌های کشور: مهاجران افغانستانی و پاکستانی. گفتند این‌ها ویروس را با خودشان آوردند. حالا یکی هم نیست بهشان بگوید آخر آن‌ها اگر پول داشتند بروند به چین که جان‌شان را دست‌شان نمی‌گرفتند راهی ایران نمی‌شدند... بقیه‌ی داستان کرونا را هم همه می‌دانند دیگر...

  • پیمان ..

صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانه‌اش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شده‌ام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین مانده‌ام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده. 
هنوز هم مغزم جواب نمی‌دهد که چی به چی شده. تحلیل‌های آبدوغ‌خیاری برای خودم می‌کنم. ولی می‌دانم حرف جدیدی نیست.  بس که روایت دیده‌ام مغزم از چیدن‌شان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمی‌توانم به ترتیب‌شان کنم. ..
روایت‌ آدم‌های توی هواپیما... ۱۶۷مسافر و ۹ خدمه‌ی پرواز هواپیمایی بین‌المللی اوکراین. 
روایت بچه‌شریفی‌هایی که داشتند می‌رفتند کانادا. درجات علمی و موفقیت‌های هر کدام‌شان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقد‌شان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانواده‌شان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدن‌شان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همان‌جا ادامه بدهند. 
روایت بچه‌های امیرکبیری. علم‌وصنعتی. دانشگاه تهرانی‌ها کم بودند. روایت بچه‌خرخوان‌هایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعه‌ی مقصد بودند و تازه داشت زندگی‌شان به خوشی می‌رسید که....
روایت دانشجوهای رشته‌ی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیس‌روسای وزارت بهداشت بودند. بچه‌هایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند می‌رفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند. 
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسنده‌ی دوست‌داشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختی‌هایی که در زندگی‌اش کشید و خوش خوشی‌هایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بی‌بازگشت...
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرم‌افزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچه‌هایش در این پرواز بودند...
روایت پر آب چشم افغانستانی‌های حاضر در پرواز. همه‌شان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲ساله‌ای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آن‌جا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانواده‌هایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکی‌شان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آن‌ها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانی‌های توی پرواز با ایرانی‌ها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچه‌ی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی...
روایت آدم‌های بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفته‌ی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفت‌هانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد. 
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حمله‌ی موشکی سپاه به پایگاه آمریکایی‌ها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حمله‌ی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که می‌گفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطه‌ی علت و معلولی بین آن‌ها نیست. 
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حمله‌ی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرمانده‌ی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد...
روایت آن بابایی که دکمه‌ی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگنده‌ی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهل‌انگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظه‌ای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانه‌ی خودشان را ویران کرده و خانواده‌ی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانی‌ها. این‌که اگر جاستین ترودو اصرار نمی‌کرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانی‌های آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمی‌آورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمی‌گفتند که کار ما بوده که زده‌‌ایم جوان‌هایتان را پر پر کرده‌ایم.
روایت فراواقعیت‌ها... این‌که این‌ها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش می‌کردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کرده‌اند. و دردناک‌ترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلم‌ها کرده‌اند و لاپوشانی کرده‌اند... ببین در گذشته چه دروغ‌هایی گفته‌اند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستاده‌اند که خودشان هم باورشان شده... ببین در گذشته....
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی... روایت هک شدن سامانه‌های پدافند هوایی. این‌که اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت می‌کرده و تیربارچی سپاه هم آن‌جا اسیر و ناتوان بوده... و روایت چه فرقی می‌کند؟ چرا دروغ گفته‌اند که نقص فنی هواپیما بوده...
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید می‌کند پس می‌تواند خودرو بسازد. پس می‌تواند موبایل بسازد. پس می‌تواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آن‌ها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایران‌خودرو را به آنان بسپرید... سپاه همه کار می‌تواند بکند. سپاه توانمند است... و چه قدر توانمند بود... چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه...
روایت جلسه‌ی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلس‌هایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و این‌که اگر اقرار نمی‌کرد هیچ کس نمی‌فهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدام‌تان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون... روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بی‌دروغ زد...
روایت رخشان بنی‌اعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدم‌های توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراض‌ها... 
و هزار روایت دیگر که نمی‌توانم همزمان به یادشان بیاورم...

  • پیمان ..

سرباز

۱۶
دی

سرباز جلدی از پله‌های مینی‌بوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلی‌ها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوش‌سلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت می‌توانست آن‌جا چهارزانو بنشیند حتی. 
صندلی‌ها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: تهرانپارس یه نفر... کسی نیامد. همه منتظر ماشین بعدی شده بودند. ردیف آخر یک صندلی خالی بود. سرباز کلاه کشی‌اش را از سرش درآورد و روی زانویش گذاشت. کسی سوار نمی‌شد. راننده مته به خشخاش نگذاشت. دنده را چاق کرد و راه افتاد.
وارد بزرگراه شدند. ترافیک بود. تمام بیلبوردهای کنار اتوبان عکس شهید قاسم سلیمانی را کار کرده بودند.هم بیلبوردهای عمودی سمت راست بزرگراه و هم بیلبوردهای افقی پل‌ها. راننده پیچ رادیو را باز کرد. مجری رادیو بار دیگر شهادت سردار را تسلیت گفت و مصاحبه‌ای با یک نفر شروع به پخش شد. صدای موتور مینی‌بوس نگذاشت بفهمد چه کسی است. اما او هم از لزوم انتقام گفت. سرباز چشم‌هایش را بست و فکری شد.
حالا چه می‌شود؟ جنگ می‌شود یا نه؟ هر چه فکر می‌کرد مغزش راه نمی‌داد. سعی کرد خودش را جای کله‌گنده‌ها و تصمیم‌گیرها بگذارد. این‌که رادیو، تلویزیون، روزنامه‌ها، فرماندهان و همه و همه می‌گفتند باید انتقام گرفته شود انگار یک دستور بوده. ولی حالا چه جوری انتقام می‌گیرند؟ او را می‌فرستند سمت عراق تا با آمریکایی‌ها بجنگد؟ یا می‌فرستندش افغانستان؟اگر جنگ شود باید همین کلاه کشی را سرش ور بکشد و جزء اولین نفرها برود جنگ. 
سرباز به شانسش فکر کرد. به تمام سال‌های تحصیل: لیسانس و فوق لیسانسی که فقط برای تأخیر انداختن در سربازی خوانده بود. اگر نخوانده بود الان سربازی‌اش تمام شده بود و این دلهره را نداشت که جنگ می‌شود یا نه. اصلا اگر جنگ نشود چه می‌شود مگر؟ اگر این‌ها کاری نکنند و فقط چند تا فحش و تهدید حواله کنند چه اتفاقی می‌افتد مگر؟ صبح دوستش می‌گفت وقتی بچه‌دبیرستانی بودم تو مدرسه‌مان زیاد دعوا می‌شد. اگر کسی سیلی را می‌زد تو باید کف‌گرگی را می‌خواباندی. اگر کف‌گرگی را نمی‌خواباندی طرف برت می‌گرداند همان‌جا از پشت می‌گذاشت در ماتحتت. حالا هم همین است. سیلی خورده‌ایم. باید کف‌گرگی را برویم. سرباز تلخند زده بود. او می‌توانست یک کف‌گرگی باشد؟
او رفت تا ایران بماند... سرباز به جمله‌ی روی بیلبورد نگاه کرد. خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد: سرباز ایران بودن یا سرباز اسلام بودن؟ اصلا این جمله که او رفت تا ایران بماند درست است؟ نمی‌فهمید. بعد از سال‌ها تحصیل و زندگی در این جامعه به این نتیجه رسیده بود که آدم‌ها به خودی خودشان هیچ اهمیتی ندارند. آدم‌ها فقط وقتی سیاهی لشکر می‌شوند مهم می‌شوند. مفهوم ایران و سرزمین ایران برای سیاهی لشکر شدن هیچ نداشت. اما عزاداری‌ها و جشن‌های مذهبی همگی سیاهی‌لشگر شدن بودند. این که هر روز چند نفر و چه کسانی توی تصادف‌های رانندگی می‌میرند اهمیتی ندارد. این که چه کسی در جنگ با آمریکا کشته می‌شود اهمیتی ندارد. این که سردار سلیمانی را ترور کرده‌اند چه فرقی می‌کند با این که یک نفر دیگر را ترور کرده باشند؟ فرد برای آمریکایی‌ها مهم است. کشته شدن یک سرباز برای آمریکایی‌ها مهم است. برای نظامی که او سربازش شده بود کشته شدن شهادت است. شهادت بارارزش‌ترین نوع مردن است. چرا آمریکایی‌ها فکر می‌کنند یک سرباز همان‌قدر که برای آن‌ها اهمیت دارد برای اسلام هم اهمیت دارد؟ اصلا ایران چه معنایی دارد؟ مرز چه معنایی دارد؟ این بازی‌ها برای آمریکایی‌هاست. مرز برای خیلی از کسانی که توی سربازی فرماندهش بودند مفهومی بی‌معنا بود... فکرهایش در هم برهم و بی‌سروته بودند. مغزش به جایی راه نمی‌داد.
سرباز نگاه کرد به راننده‌ی مینی‌بوس. اتوبان همت ترافیک بود. راننده با چابکی فرمان می‌چرخاند و جلوی ماشین‌ها می‌پیچید و به زور راه می‌گرفت. سرباز دستش را فرو کرد توی کلاهش. یک دور به عقب نگاه کرد. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌هایشان بودند. گرمای بخاری زیر پایش را گرم کرده بود. خسته بود. کج شد و سرش را تکیه داد به صندلی. نوجوان که بود توی سال اول دبیرستان مشاور مدرسه می‌گفت برای زندگی‌تان خیال کنید و تا ۲۰ سال آینده‌تان را بر روی کاغذ بیاورید. سناریو بنویسید. بگویید که دوست دارید چه بشوید و چه بکنید. کنکور که می‌داد فقط به این فکر می‌کرد که کدام دانشگاه برود که ۴ سال آینده‌ی زندگی‌اش را در آن بگذراند. دانشگاه که رفت هم و غمش شد سربازی. این که ۲ سال سربازی را کجا و چطوری بگذراند. می‌دانست که بعد از سربازی افق برنامه‌هایش نهایتا ۱ ساله می‌شود. این که ۱ سال در کدام شرکت بتواند کار گیر بیاورد و اخراج نشود... اما حالا حس می‌کرد که می‌تواند فقط به ۱ ساعت آینده فکر کند و نه بیشتر. فقط یک ساعت آینده مال خودش بود. خسته شد. چشم‌هایش خمار شدند و خواب رفت. ۱ ساعت آینده را هم ترجیح می‌داد که در خواب بگذراند...

  • پیمان ..

نگاه کردن به اخبار بیست و سی مثل کندن دلمه‌ی یک زخم خونین روی پوست می‌ماند. یک جور خودآزاری است. من درجاتی از خودآزاری را در خودم دارم. اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک شده باشد لذت دارد. لبخند می‌زنی به زخمی که خورده‌ای. آدمی با زخم‌هایش زندگی می‌کند. زخم‌ها داستان‌های آدم‌ها هستند. هر چه آدم زخم‌های بیشتری خورده باشد داستان‌های بیشتری برای گفتن دارد؛ و هر چه پر داستان‌‌تر، پرمعناتر. انسان حیوان قصه‌گو است. البته اگر مجالی برای گفتن و دیواری برای شنیدن داشته باشد... اما اگر دلمه‌ی زخم خوب خشک نشده باشد دوباره زخمت خونین می‌شود. دوباره درد می‌پیچد در سطح پوستت. دوباره درگیر درد می‌شوی.
اینترنت قطع است. گوگل به خاطره تبدیل شده است. تلگرام و واتس‌اپ و هزار فایل ذخیره شده در آن به محاق رفته‌اند. جهان‌های جدیدی که حداقل می‌توانستی خیالش را بکنی، به محاق رفته‌اند. باید در خودت فرو بروی. خسته می‌شوی. شب به تماشای بیست و سی می‌نشینی. به صورتت نگاه می‌کند و می‌گوید چه کسی گفته اینترنت قطع است؟ سایت‌های خدمات دولتی بازند. اسنپ کار می‌کند. تپسی کار می‌کند. سایت‌های فروش آنلاین کار می‌کنند. چند نفر هم تایید می‌کنند. زخمت خونین می‌شود.
کلمات به گه کشیده می‌شوند. تو می‌بینی و می‌شنوی که آدم‌ها در کدام محلات عصبانی شده‌اند. محلات پایین. آدم‌هایی که هر تکان در قیمت کالاها زندگی‌شان را زیر و رو می‌کند دست به شورش زده‌اند. فروشگاه‌‌های هفت و جامبو را خالی کرده‌اند. بانک‌ها را آتش زده‌اند. این شورش‌ها معنای خیلی ساده‌ای دارد. فروشگاه هفت و جامبو: من خورد و خوراک روزانه‌ام را هم درمانده‌ام. بانک‌ها: رس‌مان را کشیده‌اند با سودهای چند ده درصدی و بدهکار کردن‌هایمان. بیچاره‌مان کرده‌اند بس که پول ما بیچاره‌ها را گرفته‌اند و وام داده‌اند به آن پولدارها و خودشان را پولدار و پولدارتر کرده‌اند. یک در صد، یکی از این آتش زدن‌ها کشیده شده به یک ساختمان مسکونی. همان یکی را پیراهن عثمان می‌کنند. و قهرمان ملی... شهید راه امنیت... چه قدر کلمات حقیر می‌شوند. زخم‌ها خونین‌تر می‌شوند. زخم‌های خونین را نمی‌شود تعریف کرد...
وضعیت عادی شده است... 
از چهارراه جهان‌کودک تندی رد می‌شوم. خیابان جردن را بالا می‌روم. ترافیک است. می‌اندازم توی پیاده‌رو. چند موتوری پشتم هستند. پیاده‌رو از این بیلبیلک‌ها دارد که ماشین نیاید تویش. فاصله‌ی بین دو تا از بیلبیلک‌ها بیشتر است. می‌خواهم از آن رد شوم که موتوری پشت سری گاز می‌دهد و قصد سبقت گرفتن می‌کند. جوری هم کج می‌کند طرف فرمان دوچرخه‌ام که بترسم بهش راه بدهم. نمی‌ترسم. از چه بترسم؟ از خدایم است که یکی از این موتوری‌ها را بگیرم به قصد کشت بزنم. راه نمی‌دهم. سرعتم را هم از قصد کم می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. زیاده‌خواهی آدم‌ها... موتوری‌های وحشی... می‌اندازم توی خیابان و پیاده‌رو را واگذار می‌کنم به موتوری‌ها. با دوچرخه راحت‌‌ از فضای باریک بین ماشین‌ها رد می‌شوم. 
پل میرداماد را می‌کشم بالا و با عمق وجود حس می‌کنم وضعیت عادی شده است: ماشین‌ها روی پل ایستاده‌اند و ترافیک کرده‌اند. 
قبلا ترافیک از جلوتر شروع می‌شد و روی پل روان بود... حالا روی پل هم ترافیک بود. گرانی بنزین؟ کاهش میل به ماشین سوار شدن؟ کور خوانده بودم. کشیدم بالا و بعد از فضای باریک بین ماشین‌ها رد شدم تا برسم به میدان مادر. دقت می‌کردم. مواظب بودم که سرعتم زیاد نباشد تا اگر دری بی‌محابا باز شد ترمز بزنم. و همان طور که پدال می‌زدم فحش می‌دادم. فحش‌های چارواداری می‌دادم به همه‌شان. فحش‌های کاف‌دار را نثارشان می‌کردم که این قدر فشرده بودند و خیابان را تنگ کرده بودند، شهر را تنگ کرده بودند، جهان را تنگ کرده بودند، نفسم را تنگ کرده بودند...
ماشین‌ها حوصله‌ام را سر بردند. انداختم توی یکی از کوچه‌های فرعی تا شلوغی‌ پایین تقاطع میرداماد-شریعتی را بپیچانم. از کنار رودخانه سرازیر شدم. رودخانه... این رودخانه هم حالا یک زخم است. از آن بالا، از تجریش تا به این‌جایش حالا برایم زخم است. ماشین نمی‌آید. آرام آرام رکاب می‌زنم و دلمه‌ی زخمی دیگر را می‌کنم...

  • پیمان ..

پیرمردها

۰۴
شهریور

1-    رسیدم به امامزاده هاشم. شک داشتم که جاده قدیم بروم یا جاده جدید. حوصله‌ی هیچ کدام را نداشتم راستش. دستشویی داشتم. آدم در دو زمان نباید هیچ تصمیمی بگیرد: وقتی شکمش خالی است و وقتی تنگش گرفته است. 
هنوز هم زورم می‌آید به خاطر دستشویی پول بسلفم. می‌شد که از عوارضی رد شوم و توی دستشویی بعد از عوارضی خودم را خالی کنم. وقتی برای عبور نیم ساعته‌ات از یک اتوبان ۳۰۰۰تومان نقد می‌سلفند زورت می‌آید پول دستشویی هم بدهی. دستشویی امامزاده هاشم مجانی بود. نگه داشتم که دستشویی بروم. پیاده که شدم دیدم یک پیرمرد عینکی آمد سمت کیومیزو. هی نگاه کرد به توی ماشین. نگاهش کردم که چی می‌خواهی از جان این ماشین که داری این طوری تویش را می‌سکی؟
خودش متوجه شد که دارم نگاهش می‌کنم. گفت: ماشینت دنده اتوماته؟
گفتم: نه.
گفت: آقا من ماشینم دنده اتوماته. روشن نمی‌شه.
گفتم: بذار نگاه ببینم دردش چیه.
رفتیم عقب‌تر. دیدم ماشینش سانتافه است. ‌پیش خودم گفتم سانتافه هم خراب می‌شود دیگر. گفتم بشین دگمه‌ی استارت را فشار بده. گفت: باشه.
یک بار فشار داد. برق ماشین وصل شد. تو دلم گفتم: صفحه کیلومتر رنگارنگ و براق و نوی سانتافه کجا و صفحه کیلومتر سبز و کهنه و ساده‌ی کیومیزوی خودم کجا؟ خب. باتری خالی نکرده بود. اگر باتری خالی کرده بود می‌توانستم باتری به باتری کنم برایش. 
گفتم حالا استارت بزن. دگمه را فشار داد. ماشین روشن نشد. کله‌ام را کردم توی فرمان و گفتم یک بار دیگر فشار بده دگمه را. فشار داد. دیدم روی صفحه کیلومترش پیغام به انگلیسی می‌آید که پدال ترمز را فشار دهید. گفتم: پدر جان ترمز را نگه دار و دگمه را فشار بده. 
گفت: عه... راست می‌گی. یادم رفته بود.
پدال ترمز را نگه داشت و استارت زد. ماشین روشن شد. خواستم بگویم بعضی ماشین چینی‌های اتومات برای روشن شدن نیازی به نگه داشتن پدال ترمز ندارند. از آن‌ها بخر. ولی گفتم مودب باشم بهتر است.
ازم تشکر کرد. رفتم دستشویی و به این فکر کردم که برای پیرمرد سوار شدن بر آن ماشین همان لذتی را خواهد داشت که برای یک جوان دارد؟ به بی‌وقتی فکر کردم. این‌که تو در دوره‌هایی از زندگی‌ات چیزهایی می‌خواهی. ولی به نظر زندگی زود است. به تو نمی‌دهدشان. هر چه قدر هم زور بزنی بهشان نمی‌رسی. برایت آرزو می‌مانند. ولی یک روزی همه‌ی آن آرزوها برایت محقق می‌شوند. برو برگرد ندارد. به همه‌ی رویای و آرزوهای کوچک و بزرگت می‌رسی. فقط همان موقعی که می‌خواهی نمی‌رسی. همیشه تاخیر وجود دارد. همیشه تاخیرهای وحشتناک وجود دارد. تو در جوانی عشق ماشین‌بازی داری. اما وقتی پیر می‌شوی و حتی طرز استارت زدن ماشین فراموشت می‌شود بهش می‌رسی... بی‌وقتی به این می‌گویند.
نشست پشت فرمان. به خودم گفتم: حالا چرا حرص می‌خوری؟ مثلا اگر پیرمرد می‌گفت بیا ماشین‌هایمان را عوض کنیم تو این کار را می‌کردی؟ نه. کیومیزوی خودم را با تمام آفتاب‌سوختگی‌هایش بیشتر دوست می‌دارم.
۲- مهندس از آن پیرمردهای پولدار و لارج بود. آمده بود قرارداد امضا کند و برگردد خانه‌‌اش. کار داشت. فقط برای یک امضا کردن آمده بود. چاق بود. ریش‌هایش را سه تیغ کرده بود و فقط تکه‌ی زیر لبش را صاف نکرده بود. یکی بهش پیشنهاد خرید یک زمین داد نزدیک بیمارستان تازه تاسیس شهر. ۲ میلیارد تومان می‌شد پولش. برایش پول و قیمت زمین اصلا اهمیتی نداشت. برایش مهم این بود که طبق قوانین جدید شهرسازی خانه‌های مسکونی باید از بیمارستان و آلودگی‌های آن یک فاصله‌ی مجازی داشته باشند. گفت باید نگاه کنم زمین را...
با ناسی آمده بود. برای یک راه ۱.۵ساعته آژانس کرایه کرده بود. دربست. رفت و برگشت ۳۰۰هزار تومان. ۳ساعت رفت و برگشت و ۱ساعت توقف. گفت: فقط شرط کردم که از اول تا آخر کولر ماشین باید روشن باشد. خودم هیچی. ناسی تو گرما اذیت می‌شود.
ناسی اسم سگش بود. سگ کوچولوی سفیدرنگی که می‌گفتند همه جا همراهش است. توی هر مغازه‌ای می‌‌خواهد برود با ناسی می‌رود. یک سبد دارد که ناسی تویش می‌نشیند و با آقای مهندس این طرف آن طرف می‌رود. عجله داشت. می‌گفت ناسی را توی ماشین تنها گذاشته‌ام. کولر ماشین روشن است. ولی باز تنهاست... از پنجره ماشین کرایه را نگاه می‌کرد و مواظب بود که راننده‌اش یک موقع طرف ماشین یا کولر ماشین را خاموش نکند.
پیرمرد سگش را از خودش هم بیشتر دوست داشت.
دوست داشتم بپرسم مهندس زن نداری؟ 
نپرسیدم. حتم داشته. ولی جوری که نشان می‌داد عشقش به ناسی از هر زنی بیشتر بود. چه می‌شود که یک پیرمرد پولدار به جای دوست داشتن یک زن می‌رود دوستدار یک سگ می‌شود؟ چه می‌شود که یک پیرمرد آن‌طور دلبسته‌ی یک سگ ناتوان می‌شود؟ جوری که تمام هم و غمش احوالات آن سگ کوچک باشد؟
نمی‌دانستم...
۳- مسافر کناری‌ام نیامده بود. جایش خالی بود. اتوبوس در آستانه‌ی حرکت بود. شاگرد راننده رفت و یک مسافر جست. یک پیرمرد تنها. پیرمرد لاغر بود. نفس نفس می‌‌زد. گفت: امشب چه شلوغ بود.
گفتم: نزدیک تعطیلاته دیگه.
گفت: اوفففف. گرممه. این دریچه کولرو میاری سمت من؟
گفتم باشه.
دریچه‌ی کولر را چرخاندم سمتش.
مانیتور جلوی صندلی روشن شد. حوصله‌ی ور رفتن نداشتم. خسته بودم. می‌خواستم بخوابم. پیرمرد اما باهاش ور رفت. از آرشیو فیلم‌ها یک فیلم بزن بزن انتخاب کرد. هندزفری نداشت که به صدای فیلم گوش بدهد. همین‌جوری زل زده بود به فیلم صامت. به بیرون زل زدم و حرکت گهواره‌ای اتوبوس زود من را خواب کرد...
از سرما بیدار شدم. موهای روی پوست دستم از سرما سیخ شده بودند. نگاه کردم به پیرمرد. خوابیده بود. نگاه کردم به دریچه‌های کولر. جفت‌شان به سمت من داشتند می‌وزیدند. هر دو دریچه‌ به سمت کله‌ی من بودند. 
هر دو را بستم و دوباره زل زدم به تاریکی شب که از کنار اتوبوس رد می‌شد تا دوباره خوابم ببرد.
 

  • پیمان ..

پیشنهاد خودم بود که نشست مهاجرت غیرقانونی را برگزار کنیم. نشست اولمان دانشجوهای خارجی در ایران بود. دانشجوهای افغانستانی و عراقی آمده بودند و داستان های زندگی دانشجویی شان در ایران را گفته بودند. اما هر کاری کرده بودیم دانشجوهای چینی و هندی و آلمانی و... نیامده بودند. ترس داشتند. ترسی که به طرز مبهمی برایم قابل درک است. چون خودم هم همچه ترسی از بیان کردن خودم در ایران دارم. نشست دوم را گفتیم مهاجرت غیرقانونی باشد. چون تابستان است و دانشجوها که نیستند... مهاجرت غیرقانونی مطمئنا هزار داستان خواهد داشت.
نشست خیلی عجیبی شد. حس کردم زندگی خیلی شکوهمندتر از چیزی است که من دارم تجربه اش می کنم. حس کردم زندگی خیلی ارزشمندتر از چیزی است که من دارم به هیچ می انگارمش. حس کردم دارم عبث زندگی می کنم، هم از این طرفش هم از آن طرفش...
از این طرفش حسین میرزایی بود. استاد دانشگاه علامه طباطبایی که بدجور باهاش حال کردم. داستان پایان نامه هایش را تعریف کرد. این که چطور شد که آمد سر موضوع مهاجرت. چطور رفت ساکن شهرک قائم قم شد و سه ماه آنجا با مردمان مهاجر افغانستانی هم پیاله شد تا بتواند زندگی شان را توصیف کند. چطور اپلای کرد به فرانسه و در آن جا دکترا خواند و تصمیم گرفت که موضوع پایان نامه اش مهاجرت غیرقانونی افغانستانی ها  باشد. 
تعریف کرد که چطور با یک خانواده ی افغانستانی در مشهد همراه شد و غیرقانونی از مرز ایران گذشت و رفت افغانستان و از آن جا غیرقانونی همراه با جوان های افغانستانی آمد به ایران. کیلومترها همراهشان شد. لب مرز دستگیر شد. دم نزد که من ایرانی ام. توی یک کانتینر 15 روز زندانی شد. اما راهش را ادامه داد. غیرقانونی به ایران آمد. غیرقانونی از ایران رد شد. به ترکیه رفت. با گروه های مجرد افغانستانی همراه شد و غیرقانونی از یونان و اروپا گذشت تا به فرانسه رسید...
ازش قول گرفتیم که این کارش را کتاب کند. گفت حتما این کار را می کند. منتظرم. خیلی منتظرم که این شاهکارش را کتاب کند. مسیر مهاجرت غیرقانونی او از افغانستان به اروپا یک ماه طول کشید. ولی داستانی تعریف کرد که هنوز هم برایم تکان دهنده است. گفت این مسیر برای من یک ماه طول کشید ولی برای یک جوان افغانستانی سال ها طول می کشد. گفت توی فرانسه یکی را دیدم که این مسیر برایش 15 سال طول کشیده بود. می فهمید یعنی چه؟
جوان 20ساله ی افغانستانی وقتی از مرز عبور می کند جز لباسی که تنش است و یک بطری آب معدنی دیگر هیچ چیزی همراهش نیست. خودش است و خودش... مهاجرت و رفتن برایش آزمون مردانگی است. از کوه های پاکستان و بلوچستان می گذرد. سوار پژوهای افغانی کش می شود. پولش تمام می شود. ممکن است دو یا سه سال در ایران کار کند تا بتواند پول افغانی کش ها را بدهد و پس انداز کند. با پولی که جمع کرده راهی ترکیه می شود. دوباره در آن جا پولش ته می کشد و چند سال غیرقانونی می ماند و کار می کند. هر کاری بگویید می کند تا دوباره پول جمع کند. به اروپا که می رسد دوباره عبور از هر کشور ممکن است یک سال دو سال سه سال پنج سال طول بکشد... وقتی به شاخ اروپا می رسد یک مرد دنیا دیده می شود و من مردی را در فرانسه دیدم که 15 سال طول کشیده بود تا از افغانستان به فرانسه برسد. اما می دانید برایش چه اتفاقی افتاد؟ سوار هواپیمایش کردند و در کمتر از 7 ساعت او را به افغانستان برگرداندند... 15 سال طول کشید تا به فرانسه برسد و از فرانسه تا افغانستان فقط 7 ساعت....
با حسین میرزایی حال کردم. حقا که استاد دانشگاه است. این که این همه دل و جرئت داشته که همراه شود تا ببیند تا بیان کند تا بگوید برایم یک دنیا ارزش داشت...
اما از آن طرفش مردی بود که برای بهتر شدن زندگی اش هر وقت لازم دیده بود دل کنده و رفته بود. جوان که بود (سال 1368) از جنگیدن در گروه های مجاهدین خسته شد. گفت باید بروم ایران و آمد ایران. بعدها خواست برگردد افغانستان. نمی گذاشتند. غیرقانونی برگشت. غیرقانونی دوباره آمد ایران. شنید که دبی برای کار کردن و بهتر کردن زندگی خوب است. دل را به دریا زد و غیرقانونی به دبی رفت و در آن جا هم کار کرد... حالا پسر بزرگش 16 ساله بود. او پدری بود که طعم مهاجرت و دل کندن را چندین بار داشت... تجربه ی زیسته اش عجیب بود.کجایش من را تکان داد؟ همانی که خود او را تکان داده بود.
مسیر غیرقانونی ورود به ایران در مرزهای بین ایران و پاکستان است. افغانستانی ها اول وارد پاکستان می شوند و از آن جا و از طریق مرزهای سیستان وارد ایران می شوند. یک جایی از مسیر است که در بین کوه ها و شنزارهاست. شب که می شود آن ها باید از آن گذرگاه کوهستانی عبور کنند و تا سپیده ی سحر از آن عبور کرده باشند. اگر تا سپیده ی سحر به مقصد نرسند طعمه ی مرزبان ها می شوند. گذرگاهی است که باید یک شب کامل با تمام قوا بدوند تا از آن عبور کنند. وقتی این ها را تعریف می کرد حس می کردم چه قدر شبیه سعی صفا و مروه و هروله کردن حاجیان و انجام مناسک مذهبی حج است... ولی آن مناسک حج است و یک جور اطمینان و امنیت دارد ولی این یکی خود زندگی است، خود هاجر است که برای بچه هایش دنبال آب می دوید و هروله می کرد...
گذرگاهی که بارها هزاران و شاید میلیون ها نفر در آن دویده اند... برای عبور از مرز.
یک بار که داشت می دوید یکهو پایش گیر کرد به یک تکه پارچه و نزدیک بود کله پا شود. شب بود. نمی دید. تکه پارچه گیر کرده بود به زمین. وقتی آن از دور مچ پایش داشت باز می کرد یکهو دید که پارچه لباس جنازه ای است که تکه هایی از بدنش از زیر خاک بیرون است... مردی که در حین عبور از گذرگاه مرده بود و زیر قشر نازکی از خاک دفنش کرده بودند و روندگان از روی نعش او می دویدند تا از مرز عبور کنند. کاری که او هم در حال انجامش بود حتما و اجل اجازه نداده بود...
تکان دهنده بود داستانش...

  • پیمان ..

دیگر کم آورده ام. خلنگ ها و بوته های ریواس حالا دیگر حالم را مگسی می کنند. تند تند نفس می زنم. نفس کم می آوردم و از دهان هوا را می کشم تو. پی در پی تشنه ام می شود. جلودار نرم و آهسته و روان می رود. شیب ها یکی از یکی تندتر می شوند. از من فاصله دارد. هی می خواهد برود و هی من ترمزش می شوم. می دانم که سوال مزخرفی است. ولی می پرسم: خیلی مانده؟! امیدم نمی دهد. می گوید آری. خیلی مانده و می پرسد: هایده بذارم؟ می گویم: چرا که نه.

زیر پایم را دقیق نمی بینم. بهتر است که نبینم. تا به این جا را ندیده ام. نور تهران برای مان کافی بوده. تهرانی که نور زرد انفجاری اش تا کیلومترها تاریکی شب را از تو دور نگه می دارد.

دیر حرکت کردیم. دوست داشتم حمید هم باشد. دوست داشتم به خاطر تولدش یک تجربه ی ناب مهمانش کنم. جلودار هم دوست داشت. ولی نیامد. پیچاند یا یک همچه چیزی. قرار بود محمدحسین هم بیاید. دیر کرد. خیلی دیر کرد. جلودار غیظش گرفت و گفت برویم... می خواست بهش درس سر وقت بودن بدهد. خوشم آمد. من مدارا می کنم. یعنی از بس آدم ها توی زندگی ام گذاشته اند رفته اند که دیگر می ترسم  بگویم چون دیر آمدی من رفتم. زجر می کشم و مدارا می کنم. ولی جلودار اهل این ترس ها نبود.

از دنیای عادی آدم های توی پارک سورتمه گذشتیم. خانواده هایی که شام آخر هفته شان را در پناه درخت ها و چمن های خنک پارک می خوردند و گل و می گفتند و گل می شنیدند. جلودار از روزهای سربازی می گفت. از روزهای سخت سربازی که کوه رفتنش ترک نشده بود. پله های پارک را پشت سر هم بالا رفتیم. به جایی رسیدیم که تهران زیر پایمان بود. 

جلودار چند تکه سنگ بزرگ برداشت و کمی جلوتر که به گله ای از سگ ها رسیدیم یکی یکی سنگ ها را پرت کرد به سمت شان. وقتی داشتیم نزدیک می شدیم گوش هایشان تیز شده بود و دم تکان می دادند. ولی وقتی سنگ ها پرتاب شد به سمت شان نشستند و فقط چند تا هاپ هاپ کردند.

و بعد یکهو تغییر مسیر دادیم. زدیم به بیراهه. من بلد نبودم. جلودار سکاندار بود. از چند تپه بالا رفتیم. تپه هایی که حس می کردم پایم روی گردی شان سر می خورد. جلودار می خواست من را سیاه زمستان به کلبه ببرد. 6ماه پیش قرار بود من را به کلبه ببرد. همان زمان که تمام این تپه ها و تمام شیب های بعد از آن پوشیده از برف و یخ بودند. باید برایش کتاب برف و سمفونی ابری را بخرم... ولی از همان تپه ی اول فهمیدم که توانمندی من را بالا تخمین زده...

کله برقی ام را به پیشانی ام می بندم. خسته شده ام. می ترسم پا را اشتباه بگذارم و تمام شیب را سر بخورم بروم. کا اینکه برایم اتفاق هم افتاد. پایم گیر کرد در زیر شن های سست پای یک بوته ی خار و هر چه قدر زور می زدم که بالا بروم گیرپاژ می شدم. هایده می خواند. صدایش توی کوه می پیچد و انرژی ام می دهد.

آآآآآی

کجا برم خدایا

به کی بگم غمم را...

این منم 

که قمارو باخته...

بهشت اگر وجود داشته باشد بی هایده ممکن نیست. این را هر دوی مان قبول داریم. جلودار سرعت می گیرد. بلند می گوید جووونم هایده. و از شیب نفسگیر می کشد بالا. انگارش نیست. من چهارچنگولی دارم بالا می روم و او دست به سینه و بی خم شدن...

ترس آدم را فلج می کند. ترس مادر تمام شکست هاست و من وقت دست به سنگ شدن ترسیده بودم. باورش نمی شد که این قدر ترسیده باشم. وقتی گفتم دستم را بگیر فهمید که چه درجه از ترس برم داشته. تمام تنم تا بیخ ناخن هایم از ترس خیس شده بود. باید از سنگ ها می کشیدیم می رفتیم بالا. باید با پنجه هایم آن دیواره ی لعنتی را می گرفتم و می رفتم بالا. جای پا پیدا نمی کردم. موقعیت مضحکی داشتم. همان طور پا در هوا مانده بودم بین صخره ها. جرئت برگشتن را نداشتم. عرضه ی بالا رفتن را هم. در حالی که هر دو برایم ممکن بود. فقط ترسیده بودم. وقتی می ترسی به فنا می روی. فلج می شوی. آدم ها چرا می ترسند؟ من چرا ترسیده بودم؟ به خاطر سقوط؟ نه. به خاطر این نبود. به خاطر دستاویز نداشتن بود... به خاطر نومیدی بود. آدم ها وقتی امیدی ندارند ترسو می شوند. وقتی جایی بالاتر و بهتر را تصور نمی توانند کنند، ترسو می شوند. باید به کلبه می رسیدم. باید کلبه را می دیدم... می جهم و صخره ی آخر را هم بالا می روم. جلودار می خندد... می گویم: طالبی بزنیم؟ می گوید: جایزه تو به خاطر بالا آمدن از این صخره ها. و لذیذترین طالبی عمرم را نشسته بر صخره ی تیزی در ارتفاع 2500متری شمال تهران به نیش می کشم. تهران با تمام نور زردش زیر پایم گسترده است...

چرا به کلبه نمی رسیم؟

دارم غرغرو می شوم. به وضوح دارم غرغرو می شوم. خلنگ ها و خارها و بوته های ریواس و تکه سنگ هایی که زیر پاهایم سر می خورند دارند اذیتم می کنند...

همچنان در حال بالا رفتن و ارتفاع گرفتنیم. جلودار زودتر می رود. سر پیچی دیگر نمی بینمش. می گویم: خیلی مانده؟ می گوید: یک دست به سنگ دیگر سنگین تر از قبلی هم داریم. غرغر می کنم که دیگر نمی آیم. توی دلم دارم بهش فحش می دهم. 

هوا پاک است. خنکای ارتفاع لذت دارد. مسیری که داریم می رویم یکه و اختصاصی است. آن طرف تر دربند و شیرپلا زیر پایمان است. نور کله برقی آدم هایی که گر و گر دارند سمت شیرپلا می روند خنده دار است. مثل یک اتوبان می ماند. انگار ما سوار هواپیمایی هستیم و آدم هایی که مسیر دربند شیرپلا را می روند ماشین های توی یک اتوبان. جلودار نشانشان می دهد و می گوید: فاصله مان خیلی کم است ها. کمتر از یک کیلومتر. ولی توی این مسیر هیچ کسی نیست و آن جا... حس غرور و یکتا بودنش به من هم منتقل می شود. 

فقط جلوی پاهایم را نگاه می کنم و بالا می روم. دیگر دوست ندارم به مقصد فکر کنم. کلبه کجاست؟ فکر نمی کردم این قدر دور باشد. بوته های ریواس تا کمرم رشد کرده اند... زیاد نمی توانم فکر کنم. موتور داغ کرده است و فقط می خواهم که قدم بعدی را بردارم. جلودار می رود پشت صخره ای و دیگر نمی بینمش. می گویم کوجا رفتی؟ می گوید بیا... از صخره به سختی می روم بالا و یکهو کلبه را جلوی چشمم می بینم.

خنده روی لب هایم کش می آید. اتاقک مربع شکلی سیاه سوخته ای که در صافی بالای صخره جا خوش کرده. می گویم: رسیدیم؟ می گوید:‌ آره. ساده دلانه می گویم: دست به سنگ نداشت دیگر که... می گوید: فردا صبح دست به سنگ می شویم. پشت این کلبه یک دست به سنگ مردانه دارد... لبخند می زنم... 

کلبه عجیب آرامم می کند. تمام خستگی از تنم به در می شود. بعد از چند ساعت کوهنوردی طاقت فرسا رسیدن به یک پناهگاه حس غریبی از آسودگی را به تمام سلول های بدنم منتقل می کند.

-  به کلبه ی بابا علی خوش آمدید.

در کلبه که باز می شود روحم به پرواز در می آید. من از آن آدم هاام که حال و حوصله ی خانه ی درندشت را ندارم. از آن آدم ها که یک اتاق 2 در 2 ی کامپکت ایده آل زندگی من است. اتاقی که تویش دو تا کمد باشد و دو پنجره و یک رخت آویز و چند پشتی برای تکیه دادن و سبد میوه ای برای خوردن و فرشی برای خوابیدن 2 نفر. و کلبه ی باباعلی همه این ها هست به علاوه ی منظره ای جانانه از تهران زیر پایت. تهرانی روشن که آن دور دورها زیر پایت گسترده شده و چه قدر حقیر است. چه قدر کوچک است. چه قدر پایین است و تو این بالایی. بر فراز. بی نیاز.

یاد هفته ی پیش می افتم. این که آن پایین می گفتند توی ولنجک مردم خانه می خرند متری 80 میلیون تومان. چرا؟ برای این که ولنجک است. بالاشهر است. ارتفاع دارد. خنک تر است. ویو دارد. و خدای من... کلبه ی باباعلی...

لباس ها را عوض می کنیم. خیس و تلیس عرقم من. نیازی به روشن کردن چراغ علاءالدین نیست. شب تابستان خنک است. سرد نیست.

جلودار کلیددار کلبه ی بابا علی است. پروژه ی 3 ساله پیرمرد 80 ساله ای که ارتفاعات گلابدره و اسپیلیت پاتوق کوهنوردی هایش بوده. سه سال طول کشید تا این کلبه را بسازد. کلبه پی داشت. در عجیب ترین نقطه ای که می شد تصورش را کرد قرار داشت. در یک نقطه ی صعب العبور که پای هر کسی به آن جا باز نشود. اصلا در مسیر نبود. با آن شیب ها و دست به سنگ ها و دور از مسیرهای پاخور اصلی. در نقطه ای از کوه بود که اصلا از پایین دید نداشت. و در آن شیب یکهو تو می رسیدی به یک تخته سنگ صاف و کلبه همان جا بنا شده بود. به بهترین شکل ممکن. پی داشت. دیوار داشت. اسکلت داشت. دیوارهایش ایزوگام بودند. دو پنجره داشت. دری سنگین داشت و تمام امکانات برای ماندن چند روزه در دل کوه. برای کنج عزلت گزیدن و فرار از شهر... 

برای در خود بودن و لذت بردن از هوا و لذت بردن از طبیعت... برای زمستان ها هم فکری اساسی کرده بود. برف های آب شده می رفتند توی یک سطل و از پنجره شلنگی از آن سطل به داخل کشیده شده بود. و جلودار از کلیددار بودن چنین کلبه ای احساس ثروت می کرد. باید هم می کرد. او ثروتمند بود. کلیددار شدنش مزد صبرش بود. مزد ادامه دادن. مزد عاشق بودن...

کلبه ی باباعلی حاصل یکی از پرسه زدن های بی شمار جلودار در همین کوه ها بود. عاشق که باشی پرسه زیاد می زنی. در کوچه پس کوچه های عشقت سرک می کشی و خسته نمی شوی از تکرار. هر بار نکته ای تازه می یابی و ادامه می دهی. ادامه دادن مهم ترین کار دنیا است و فقط وقتی که عاشق باشی می توانی ادامه بدهی. و جلودار عاشق کوه بود. عاشق این که وقت و بی وقت چوبدستی اش را بردارد و بزند به دامنه ها و چین و واچین کوه ها. بارها رفته بود. با تک درخت های توی کوه دوست شده بود. دانه دانه صخره ها و تپه ها را می شناخت. بارها و بارها در برف و سرما، در ظهر و گرما رفته بود. 

و باباعلی را توی یکی از همین پرسه های مستانه پیدا کرد. وقتی که یکهو از پس صخره ای بالا آمد و دید که خدای من، یک کلبه ی عجیب و غریب و یکتا در این ارتفاع از کوه... و کنار کلبه پیرمردی تنها نشسته بود و زل زده بود به شهر. باباعلی روز اول فقط یک کاسه چای مهمانش کرده بود. پیرمرد 80ساله خسته و ساکت بود. حرف دیگری نزدند. جلودار هم می دانست که نباید مزاحم خلوت عارفانه ی پیرمرد شود. ولی دفعه ی دوم سوم که هم را دیدند یکهو باباعلی او را وارث کلبه اش کرد. کلید کلبه اش را به او داد و گفت هر وقت عشقت کشید بیا به این جا. من آخر عمرم است... جلودار عاشق بود. حقش بود که به این ثروت برسد. حقش بود که به این گوشه ی عارفانه دست پیدا کند... ادامه داده بود. عشقش را رها نکرده بود. شاید خیلی چیزها از دست داده بود به خاطرش. ولی رها نکرده بود و سرآخر به این کلبه رسیده بود...

باباعلی عارف بود. عاشق هم بود. این که بخواهی در ارتفاع 2700متری چنین کلبه ای بسازی، عشق می خواهد. طول می کشد تا دانه دانه وسایل لازم را با خودت ببری بالا. طول می کشد تا ستون ها را برپا کنی و دیوارها را بچینی و ایزوگام کنی و کابینت بزنی و... عکس پسر جوانمرگش به در کابینت بود و سجاده و مهرش هم کف زمین...

ذوق دارم. از پنجره ی کلبه به منظره ی تهران نگاه می کنم. زور می زنم عکس بگیرم. زور می زنم فیلم بگیرم. جلودار پیرهن می پوشد که توی فیلم لخت و پتی نباشد. حرف می زنیم. در و بیدر حرف می زنیم.

از مرگ، از بچه داشتن، از خواستگاری رفتن، از جاودانگی، از کتاب هایی که خوانده ایم و نخوانده ایم، از دوچرخه، از رفتن و نرفتن، از مهاجرت...

جلودار به قطعیتی یکپارچه در زندگی اش رسیده. به یک جور راضیا مرضیه که من نرسیده ام: قطعیتی که برایم باورش سخت است حتی. خیلی جاها نمی پذیرم این قطعیت را. ولی او زن نمی گیرد. بچه نمی خواهد. ایران و طبیعتش را دوست دارد. دوست ندارد یک زبان خارجی یاد بگیرد. دوست ندارد در سرزمینی دیگر به زندگی ادامه بدهد. به اکثر نقاط ایران با دوچرخه سرک کشیده و مابقی را هم سرک می کشد. کتاب نمی خواهد بنویسد. سفرنامه هایش در همان وبلاگ و کانال کافی اند. مثل چی کتاب می خواند و من نمی دانم هم که می خواهم به این یکپارچگی برسم یا نه... حرف می زنیم. تکیه می دهیم به پشتی های کلبه. شام نان و پنیر می خوریم. خنکای هوای کوهستان از پنجره های کوچک کلبه توی اتاق می پیچید. حس می کنم خفن ترین هتل های دنیا هم نمی توانستند من را این چنین خوشحال کنند. بعد خواب می رویم... خوابیدن در ارتفاع 2700 متر در کلبه ی باباعلی...

صبح با اولین اشعه های خورشید از پنجره ی شرقی کلبه بیدار می شوم. می روم بیرون و می نشینم لبه ی تخته سنگ. تهران در غباری صبحگاهی فرو رفته. چند پرنده با صداهای عجیب و غریب آواز می خوانند و جیک جیک می کنند. شانه به سری را که روی صخره ی بالایی نشسته نگاه می کنم. آن دورها چند بز کوهی جست و خیز می کنند. دلم تنگ است. جلودار خواب است. تنها ام. چهارزانو می نشینم و حس می کنم هزاران حفره و سوراخ در من هستند که هنوز پر نشده اند... 

  • پیمان ..

کلسترول و چربی خون ها زده بالا. تنها نشانی که خبر از میانسال شدن مان می داد همین اعداد بود. وگرنه مهدی ریاضت همان مهدی ریاضت سال های دانشکده بود. فقط محل زندگی اش شده بود تورنتو و زبان کلاس درس ها هم دیگر فارسی نبود. 

توی یکی از درس ها نمره اش شده بود 98. نفر دوم شده بود 68 و بقیه با اختلافی بسیار زیر 40 شده بودند. کاملا مشابه همان اتفاقی بود که توی درس دینامیک دکتر تابنده برایمان افتاده بود. آن جا او تاپ مارک کلاس شده بود با نمره ی 17 و بقیه مان حول و حوش 9 و 10 و 11 گیج زده بودیم. به هر حال عنوان حاج مهدی سی اف دی الکی بهش تعلق نگرفته بود. کاملا درک می کردم که آن بندگان خدای کانادایی یا هندی و چینی چه حسی داشته اند...

یک سال و نیم از رفتنش گذشته بود. فقط من و سبحانی رفته بودیم بدرقه اش فرودگاه امام. شب بود. هوا غبارآلود بود. با ماشین خودم رفته بودیم. کسی نمانده دیگر. همه رفته اند. ما دو تا هم آن شب حس کرده بودیم یکی مان زودتر می رود و نفر دوم مان بدون بدرقه ی یاران مکانیکی خواهد رفت. توی فرودگاه فقط من بودم و سبحانی و پدر و مادرش. یک ربعی تجدید خاطره کرده بودیم از اساتیدی که داشتیم. سبحانی تا به آخر در دانشگاه تهران ماند. آن موقع دانشجوی دکترای مکانیک دانشگاه تهران بود و هنوز هم اساتید دوران لیسانس مان را می دید. راستش خلوتتر راحتتر هم هست. خداحافظی راحتتر خواهد بود.

قبلش به ما گفته بود که دیگر این جامعه به شکست اخلاقی رسیده. به ما گفته بود که دیگر هیچ اصلاحاتی جواب نخواهد داد. دو سال پیش بود. دور هم جمع شده بودیم. مهمانی خداحافظی ام اچ ام بود فکر کنم. بعد از شام رفته بودیم نشسته بودیم توی پارک ملت به حرف زدن. من تازه کارم را عوض کرده بودم. خوبی کارهای غیرمهندسی این است که تو می توانی قصه ای همه فهم تعریف کنی. از میخ اسلام گفته بودم. این که اگر میخ اسلام ایرانی باشد ماحصل ایرانی خواهد بود. اما اگر میخ اسلام ایرانی نباشد، ماحصل را به هیچ وجه ایرانی حساب نمی کنند. 

گفته بودم که داریم زور می زنیم این میخ را کج کنیم. آن موقع فکر نمی کردم دو سال طول بکشد. برای تعطیلات تابستانه برگشته بود به مام میهن. بعد از یک سال و نیم برگشته بود تا دیداری از خانواده داشته باشد. سفری در ایران برود و آفتاب گرم ایران دوباره خون را در رگ هایش جاری تر کنند. هفته ی پیش که زنگ زد بهم گفت بالاخره موفق شدی. گفتم آره، اما... گفت می دانم. باز هم دبه در آورده اند. دنبال می کنم داستان را. واقعا نمی فهمم چه مشکل امنیتی ای دارد که زن حق انتقال تابعیت داشته باشد؟ اگر قرار بر مشکل امنیتی باشد که مرد ایرانی به یک قر و قمیش زن بلوند روح و روانش را می فروشد. گفتم خسته کرده اند ما را. کاش حال و مقالی داشتم داستان تک تک آدم هایی را که مخالف اند می گفتم... دیده امشان. می شناسم شان، تک به تک می شناسمشان. شاید یک روز سرم را زیر آب کردند. نمی دانم.

هنوز هم بر بی فایده بودن ماندن اصرار داشت. توی تورنتو استاد دانشگاهش ایرانی بود. همخانه ایش هم برادر بزرگترش بود. می گفت آن جا خیلی طبیعی است که یکهو ببینی تمام 5 تا دانشجوی دکترای یک استاد ایرانی باشند و توی اتاق به فارسی حرف بزنند. می گفت روز اول که رفتم برای ثبت نام ملت یا ایرانی بودند یا هندی یا چینی. اکثرا هم ارشد بودند. و البته که گند و گه بودن ایرانی بودن را هم با خودشان می بردند. دعوای همیشگی روزهای تاسوعا و عاشورا بین ایرانیان در تورنتو. یک گروهی دسته راه می اندازند و سینه زنی. یک گروه هم کارناوال شادی راه می اندازند و رقصیدن با لباس های بومی و به سبک های مختلف ایران. بعد روز عاشورا جر و منجرشان می شود این دو گروه. هر دو هم ایرانی. ولی خب، دیگر سیستم و قدرت دست هیچ کدام شان نبود و نمی توانستند بزنند پدر همدیگر را دربیاورند.

گیر دادم به این که یک روز عادی ات را از صبح تا شب تعریف کن برایمان. اولین بار از محمد دادگر پرسیده بودم این جوری. آدم ها با هم فرق دارند. توی تعریف کردن یک روز عادی شان همیشه اتفاقات مختلفی را گزینش می کنند. همیشه یاد خاطرات مختلفی می افتند. 

آپارتمان مهدی این ها در سینه کش یک تپه بود. جایی که می توانست هر روز طلوع و غروب آفتاب را به نظاره بنشیند. پشت خانه شان یک پارک بود. از آن پارک ها که روزهای آفتابی پر می شد از زن ها و مردهایی که به لخت و پتی می شوند تا حمام آفتاب بگیرند. آفتاب ندیده های بیچاره. خودش هم چند وقتی بود صبح ها می رفت جیم. می رفت کلاس بدمینتون. شنا هم می رفت. بعد از بدمینتون راه می افتاد سمت دانشگاه و تا 8 شب بی وقفه کار می کرد. درس می خواند. پروژه اش را پیش می برد. چند باری از دوچرخه های عمومی تورنتو استفاده کرده بود. اپلیکیشنی بودند و چیزهایی مشابه بی دود خودمان. و دوچرخه هایشان هم کمی بهتر از دوچرخه های بی خاصیت بی دود. ولی سربالایی خانه شان آن قدر نافرم بود که بی خیال دوچرخه شده بود. 

همه چیز روتین پیش می رفت. سعی و تلاش که می کرد نتیجه اش را می دید. درس اگر می خواند نمره اش 98 می شد و تاپ مارک کلاس. زندگی راحتتر بود. یک سوپرمارکت نزدیک خانه شان بود که فروشنده ای مراکشی داشت. چون حلال فروش بود مشتری اش بودند. پسرک مراکشی انگلیسی اش دست و پا شکسته بود. فرانسوی بلد بود. خب مراکشی ها اصولا فرانسوی بلدند. می گفت یک روز صبح رفتم ازش خرید کنم، دیدم خوشحال است. گفتم چه خبر؟ گفت زن گرفته ام. گفتم دمت گرم. زنت فرانسوی بلد است؟ گفت نه، زنم انگلیسی بلد است! زندگی راحتتر از آن چیزی پیش می رفت که این جا در تهران. مهدی هم مثل ما بود. خواسته های اجق وجقی نداشت. رویاهای بلندی نداشت. می خواست کارش را درست انجام دهد. می خواست کار کند و آرام باشد. آرام هم بود. خیلی آرام و راضی بود... 

  • پیمان ..

کلاه دوچرخه سوار کشکول اوست. آن هنگام که دوچرخه را همچون اسبی به گردن درختی سرسبز یا لوله ای تنها می بندد، کلاه از سر برمی دارد و آن را همچون کشکول به دست می گیرد. کشکول درویش حاوی تمام ادوات لازم برای زندگی او بود. کشکولی کوچک که نمادی بود از بی نیازی درویش. و کلاه دوچرخه سوار هم کاملا شبیه کشکول درویش است. دوچرخه سوار آن را به دست می گیرد. کیف کمری و کاور و ادوات لازم برای یک روز پرسه در شهر را در آن قرار می دهد و بعد می نشیند در کلاس درس یا پشت میز کار. بی نیاز از دبدبه و کبکبه ی غیر. کشکول درویش همیشه مورد کنجکاوی بود. همیشه انگار چیزهای خیلی بزرگتری باید از آن بیرون می آمد: حکمت های زندگی. مورد سوال بود. آن قدر که همیشه مقابل درویش، پادشاه یک ملک را قرار می دادند. و راستش کلاه یک دوچرخه سوار هم همین حکم را دارد.

دوچرخه سوار شدن یک نوع چپ بودن است. یک نوع اعلام مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه می خواهند در راه تبدیل پراید به ال90 خودشان را بکشند و پیر و فرتوت و علیل کنند. آن هنگام که خیابان میرداماد در شب پنج شنبه ترافیک وحشتناکی را از سر می گذراند،‌ دوچرخه سوار تند و تیز از فضای خالی بین ماشین ها به راحتی عبور می کند و دهن کجی می کند به تمام ماشین های میلیاردی که ساکت و بی حرکت وجب به وجب حرکت می کنند و روحشان در شهر لگدکوب می شود. دوچرخه سوار می خندد به بلاهت کسانی که پول را دود هوا می کنند و از گیر کردن در ترافیک کلافه می شوند. 

دو چرخه سوار شدن یک نوع مبارزه ی علنی علیه دنیاییست که در آن همه برای پیشی گرفتن از همدیگر به صورت هم چنگ می کشند، به ابزارهای همدیگر تعدی می کنند و برای دویدن از پلکان ترقی و پیشرفت جهان را به گه می کشند.  دوچرخه سوار اهل رقابت نیست. خودش است و خودش. آن هنگام که از سربالایی خیابان عطار نیشابوری خودش را به آرامی بالا می کشد و تند تند پا می زند و دوچرخه با سرعتی مورچه وار حرکت می کند فقط در حال رقابت با خودش است. فقط به این فکر می کند که این سربالایی را دیروز سخت تر می آمده و امروز راحتتر. سعی می کند خودش را بهتر و بهتر کند. 

دوچرخه سوار در شهر جایگاهی ندارد. به جز دو سه تا خیابان بقیه او را به رسمیت نشناخته اند. نه در خیابان جایگاهی دارد و نه در پیاده رو و نه در خط ویژه ی اتوبوس. هیچ کس برای او فکری نکرده است. و با این حال چرخ های دوچرخه ی او به تمام این ها آشنایند: آسفالت خیابان،‌ موزاییک های پیاده رو، پله برقی ها، نرده های خط ویژه و.. . 

دوچرخه سوار با ماشین های توی خیابان ها دوست است، از سمت راست حرکت می کند و به وقتش از لابه لای آن ها رد می شود. گاه سرعتش پا به پای ماشین های توی خیابان می رسد. مواظب حماقت ماشین سوارها هست. چون اکثر اوقات سرعتش خیلی کمتر از ماشین هاست از ناگهانی پیچیدن های ماشین ها ناراحت نمی شود. می تواند کنترل کند. و راستش خود ماشین سوارها هم انگار حواسشان به دوچرخه سوار هست. حساب او را انگار از موتور جدا می کنند. دوچرخه سوار حس نوعی از نوستالژی را در رانندگان زنده می کند: خیلی از آنان در کودکی دوچرخه سوار بوده اند و دیدن دوچرخه سوار به گونه ای ناخودآگاه خاطراتی شیرین را در ذهن آنان زنده می کند. آن قدر ناخودآگاه که خودشان هم نمی فهمند که دست و بالشان برای وحشی بودن شل شده است. 

دوچرخه سوار دست اندازها را مثل ماشین ها رد می کند. هر جا که گیر کند می اندازد توی پیاده رو. او با تمام عابران پیاده دوست است. به آرامی از کنارشان رد می شود. کودکی را اگر ببیند حتما لبخند می زند. اگر کسی را ترساند از او عذرخواهی می کند. وقتی پیرمردی به او می گوید خسته نباشی همان طور که دارد رد می شود داد می زند سلامت باشید. هر وقت عبور از یک اتوبان سخت باشد پناه می آورد به پل عابر پیاده. قانونی برای او نوشته نشده. پس اگر پله برقی دید دوچرخه اش را بغل می کند و می رود روی پله برقی. او از شهرداری منطقه ی 8 هم متشکر است که برای پلکان غیربرقی تقاطع اتوبان باقری و رسالت مسیر ویژه ی دوچرخه طراحی کرده اند. ناودانی که چرخه های دوچرخه رویش قرار می گیرند و به راحتی می شود بالا و پایینش کرد. دوچرخه سوار با موزاییک های پیاده روها آشناست. دیگر تق و لق بودنشان او را همچون یک عابر پیاده ناراحت نمی کند. موزاییک های لق با نوایی هارمونیک زیر چرخ هایش می لرزند و او می رود و می رود.

دوچرخه سوار با اتوبوس های بزرگ و دراز دوست است. برای ورود به خط ویژه پلیس ها جلویش را نمی گیرند. سربالایی خط ویژه را آرام آرام رکاب می زند و اتوبوس های بزرگ و دراز می شناسندش. با فاصله ای زیاد ازش سبقت می گیرند و حتی بوق هم نمی زنند که بترسانندش و سرپایینی های خط ویژه... رهایی به معنای واقعی کلمه. آن گاه که دیگر پا نمی زند و فقط فرمان را می چسبد و باد با سرعت هر چه تمام تر لابه لای منفذهای صورت و بدنش می پیچید. بادی که از خنکای چنارهای خیابان ولیعصر سرشار است و هیچ گاه تن یک عابر یا یک ماشین سوار را این گونه خنک نمی کند.

دوچرخه سوار بعضی حکمت های زندگی را با تمام وجود حس می کند. حکمت هایی که آدم یادش می رود: حکمت هر سربالایی یک سرپایینی دارد. آن گاه که سینه کش خیابان میرداماد را صبح هنگام به آرامی طی می کند می داند که شب هنگام این سینه کش تبدیل می شود به جولانگاه سرعت رفتن او. او با تمام وجود می فهمد که بعد از هرسختی یک آسانی و بعد از هر آسانی یک سختی قرار دارد. یاد می گیرد که در سختی ها آرام و یکنواخت پیش برود و یاد می گیرد که قدر آسانی ها را بداند و با تمام وجود لذت ببرد. ماشین سوارها هیچ گاه این را نمی فهمند و همین باعث می شود این حکمت را فراموش کنند... 

او یاد می گیرد که از افتادن نترسد. از پیاده رویی رد می شود، شیلنگ آبیاری چمن زیر چرخ های دوچرخه اش می روند، او اشتباه کرده و با یک دست فرمان را گرفته، شیلنگ زیر چرخه هایش می لغزد و دوچرخه هم همراه آن و او سرنگون می شود. باااامب، با کله و زانو می خورد زمین. اما طوری نیست. بلند شو. افتادن که فقط برای بچه ها نیست. برای هر کسی که می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد لازم است. اصلا هر کس که می خواهد رفتن را یاد بگیرد باید بیفتد و بلند شود و او هم بلند می شود...

و دوچرخه سوار  عزیزتر است. آدم های زیادی پیدا می شوند که بر و بر نگاهش کنند و بگویند عجب دیوانه ای. ولی آدم هایی هم هستند که دوچرخه سوار را تحسین می کنند. می گویند در جهان قدیم، مسافران ارج و قرب داشتند. آنان از شهر و دیاری دیگر می آمدند، غبار جاده ها بر تنشان می نشست و وقتی وارد یک شهر می شدند به آنان خوشامد گفته می شد. به پاس تلاش انسانی مسافر شدن. این روزها مسافران ارج  و قرب روزگار گذشته را ندارند. چرا که سوار بر ماشین  هایی تا بن دندان مسلح می شوند و غباری از جاده بر تن شان نمی نشیند. اما برای دوچرخه سوار وقتی برخورد کافیمن های کافه برادران میدان شیخ بهایی را می بیند، حس مسافر دنیای قدیم بودن زنده می شود. حس ارج و قرب داشتن و حس تحسین تلاش انسانی مسافر شدن. کافی من ها به او و دوستش خوشامد می گویند. اگر از دیگر مشتریان فقط سفارش می گیرند، با او وارد مکالمه می شوند. از راهی که آمده می پرسند و دوچرخه ای که سوار شده و با حسی گرمتر صبحانه برای او می آورند و در انتها هم به پاس تلاش انسانی دوچرخه سوار شدن به او تخفیف ویژه می دهند... 

دوچرخه سوار شدن پارادایم های شهر را تغییر می دهد، نه تنها پارادایم های شهر که پارادایم های درون را.

  • پیمان ..

دوشنبه بود که جزئیات لایحه ی اعطای تابعیت به بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی توی مجلس تصویب شد. یکشنبه اش کلیات با 188 رای موافق تصویب شده بود. رای قاطعی بود. اصلا باورم نمی شد. هنوز هم شک دارم که کار ما بوده یا نه. مسلما فقط ما نبودیم. درستترش این است که بگویم ما هم بودیم. برای پیگیری اش خیلی زور زدیم. با آدم های مختلفی صحبت کردیم. یک سال فقط دنبال این بودیم که ببینیم مسئله چیست و چرا نمی شود که بچه های مادر ایرانی مثل بچه های پدر ایرانی شناسنامه داشته باشند. 

گزارش هم نوشته بودیم. محسن با هزار مذاکره و رایزنی بالاخره گزارشمان را توی مرکز پژوهش های مجلس چاپ کرده بود. آبان 1397 بود که گزارشمان توی مرکز پژوهش های مجلس به صورت محرمانه چاپ شد. گفته بودند گزارشتان درباره ی حقوق زنان هم هست یک جورهایی و ما نمی خواهیم گزارش های حقوق زنان به صورت رسمی منتشر شوند! گزارشی که وقتی روز رای گیری بهش استناد شد حس خوبی داشتم. من تا به حال کتاب چاپ نکرده ام. همیشه برایم نگران کننده بود که کتابی چاپ کنم که کسی نخردش و فقط کاغذ حرام شود. اما گزارش مرکز پژوهش ها حس خوبی داشت. به اندازه ی تیراژ یک کتاب معمولی در ایران چاپ شده بود و مبنا هم قرار گرفته بود. هر چند خروجی مجلس اصلا آن چیزی نبود که ما توی گزارشمان آورده بودیم. انتظار بالایی هم هست که همه چیز مطابق خواسته ی تو پیش برود. مطمئنا وقتی ده ها نفر نظر می دهند و اعمال نفوذ می کنند خروجی آن چیزی نمی شود که تو می خواهی. ولی ما راضی بودیم. این که بالاخره بچه های مادر ایرانی-پدر خارجی می توانستند قبل از ورود به مدرسه صاحب شناسنامه شوند خودش یک قدم رو به جلو بود. همیشه تغییرات جزئی اتفاق می افتند... هیچ وقت نباید به تغییرات انقلابی اعتماد کرد.

حواشی قبل و بعد تصویب لایحه برای خودش یک کتاب است. مخالفان تغییر وضعیت خودشان یک کتاب هیجان انگیزند. از کارهایی که می کردند. زیرآب زنی هایشان. نامه های محرمانه شان علیه ما. دو سال پیش وقتی سراغشان می رفتیم که بفهمیم دردشان چیست، ما را تحویل نمی گرفتند. با ما حرف نمی زدند. می پیچاندند. ولی بعد از دو سال به جایی رسیده بودیم که برای حذف کردنمان زور می زدند.

برای من اما بیش از هر چیز تصویب لایحه ی اعطای تابعیت به مادر ایرانی ها جنگ چهارچوب بندی ها بود. من یاد گرفته بودم که چهارچوب بندی یک مسئله چیست. یاد گرفته بودم که خود مسئله همیشه یک چیزی جدای از چهارچوب بندی های آن است. یاد گرفته بودم که بیان اشکال مختلف از یک مسئله برای آدم های مختلف لازم است. شناسنامه دادن به بچه های مادر ایرانی جنگ چهارچوب بندی ها بود. برای من نمونه ی عملی جنگ چهارچوب بندی ها بود... جنگی که هر کدام مان سعی می کردیم با آن ذهنیت نمایندگان مجلس و جامعه را تغییر بدهیم و موافق یا مخالف تغییر قانون کنیم...

ما می گفتیم بچه ی مریم میرزاخانی و نخبه هایی که از ایران رفته اند؛ آن ها می گفتند بچه های زن های محرومی که به اجبار فقر در نقاط مرزی شوهر کرده اند.

ما می گفتیم مبارزه با فقر مطلق و این که نباید زنی را که به دلیل فقر مجبور به ازدواج شده از حقوق شهروندی محروم کنیم؛ آن ها می گفتند تهدید امنیتی و نفوذ داعش از طریق زن های ایرانی.

ما می گفتیم حق زن ایرانی و این که او هم باید مثل مرد ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندش را داشته باشد؛ آن ها می گفتند ماده 1060 قانون مدنی و الزامی بودن اجازه گرفتن زن ایرانی برای ازدواجش با یک مرد خارجی.

ما می گفتیم محرومیت بچه ی مادر ایرانی-پدر خارجی و محکومیت به بی شناسنامگی به خاطر گناهی که خودش مرتکب نشده؛‌ آن ها می گفتند کودک همسری و تشویق به ازدواج زنان ایرانی در سن پایین.

آن ها می گفتند که به خاطر شناسنامه دار شدن بچه های زنان ایرانی با پدر خارجی کل جمعیت افغانستان و پاکستان مهاجرت می کنند به ایران؛‌ ما می گفتیم ایران تایلند نیست که افغانستانی ها و پاکستانی ها به خاطر زن ایرانی مهاجرت کنند، آن ها به خاطر اقتصاد و فرار از جنگ مهاجرت می کنند.

ما می گفتیم حقوق بشر و گزارش های یو پی آر سازمان ملل در مورد تبعیض های جنسیتی در ایران و بد نام شدن ایران در مجامع جهانی و این که فقط 6 کشور دیگر جهان مثل ما هستند که زن ها را در انتقال تابعیت داخل آدم حساب نمی کنند؛ آن ها می گفتند وای وای الگوگیری از کشورهای دیگر جهان؟!

ما می گفتیم خطر امنیتی تردد آدم های بی هویت و به اصطلاح بی پلاک در جامعه ی ایران و طعم تلخ تبعیض و تخم کینه و عناد؛ آن ها می گفتند خطر افزایش جمعیت سنی های ایران!

پیدا بود که ما برنده ایم. اما برگ برنده ی آن ها این بود که خیلی هایشان دست اندرکار بودند. صاحب نفوذ و قدرت بودند. جایگاه داشتند... و ما... روزنامه ها همراهمان شده بودند و نهایتا در جنگ چهارچوب بندی ها، این ما بودیم که برنده شدیم. نماینده های مجلس آدم های اهل فکری نیستند. نمی توانند هم باشند. هزار تا فکر و مصیبت توی کله شان است. حتی اگر فقط به کار خودشان (قانونگذاری) هم برسند باز هم نمی توانند اهل فکر باشد؛‌ چه برسد به حالا که دنبال حل کردن مشکلات ریز و درشت اهالی شهرهایشان و گروکشی از اهالی دولت و... نیز هستند. آن ها فقط به چهارچوب بندی ها توجه می کنند و در این جنگ ما برنده شدیم... جنگی که به خاطر یک حق بود: حق شناسنامه دار شدن و حق ایرانی بودن بچه های مادر ایرانی.

  • پیمان ..

هوا ابری بود. شیطان کوه در لایه ای از مه فرو رفته بود. ترمینال خلوت بود. به جز چند سربازی که منتظر اتوبوس کرمانشاه بودند کسی نبود. تلویزیون سالن انتظار ترمینال برای خودش تصاویری از سیل ها را نشان می داد. دور ساختمان ترمینال راه می رفتم. مجید کنار کیسه خواب و کوله ی سربازی اش ایستاده بود. مرخصی وسط آموزشی اش تمام شده بود و باید برمی گشت. مسافر کرمانشاه بود.

دلم یک چیزی مثل سیگار می خواست. چیزی که حجم اندوه آسمان ابری و انتظار برای اتوبوس کرمانشاه و سبزی درخت های انبوه شیطان کوه و مه غلیظ بالای کوه و زیبایی گنبد آبی شیخ زاهد گیلانی را یک جا توی سینه ام جا بدهد و بعد با لذتی عمیق آن را از بدنم دفع کند. حالت سیگار همین است. ولی خودش همین نبود. هیچ وقت از سیگار خوشم نیامد.

ولی به چیزی مثل سیگار نیاز داشتم. یاد یکی از شعرهای بیژن نجدی افتادم که توی همین ترمینال لاهیجان اتفاق می افتاد. لعنت به حافظه ام که هیچ وقت نمی توانم خوب حفظ کنم. به آن شعر نیاز داشتم. به کلمه های دور بیژن نجدی نیاز داشتم. باید آن کلمه ها را زیر لب زمزمه می کردم تا بتوانم تمام حجم سنگین لحظه ها را در خودم جذب کنم و بعد با لذت رها شوم. اما یادم نمی آمد. شعری بود از انتظار برای آمدن اتوبوس. یا شاید من این طور فکر می کردم. دست به دامان گوگل شدم. اتوبوس به علاوه ی بیژن نجدی. انتظار به علاوه ی بیژن نجدی. ترمینال به علاوه ی بیژن نجدی... نه هیچ کدام آن شعری را که می خواستم نمی آوردند...

این را پیدا کردم:

"اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی‌هایش خالی‌ست

قطاری می‌رود از تبریز

یکی از کوپه‌هایش خالی‌ست

سینماهای شیراز پر از تماشاچی‌ست

که حتما ردیفی از آن خالی‌ست

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده‌ای هستند که نمی‌آیند

شاید، کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی‌دانم…"

ولی آنی که می خواستم نبود. از گوگل بدم آمد. جست و جو کردن در گوگل را دیگر دوست ندارم. مجید با سربازهای دیگر گرم گرفته بود. فکر می کردم اتوبوس کرمانشاه دیر بیاید. ولی راس ساعت 5 عصر آمد. مجید خداحافظی کرد و سوار اتوبوس اسکانیای نارنجی شد. کنار پنجره نشست. هوا بوی باران داشت. ولی هنوز خبری از قطره های ریزش نبود. حتم امشب بارش می گرفت. حتم امشب اتوبوس در جاده هایی بارانی به سمت کرمانشاه می رفت. ایستادم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. با مجید بای بای هم کردم. 


  • پیمان ..

کرولای ایرانی

تاکسی آقا نعیم کرولا بود. اصلاً همه‌ی ماشین‌ها توی افغانستان کرولا بودند. کرولاهای 1600 و 1800 همه‌ی ادوار تاریخ را می‌شد توی افغانستان دید. از مدل‌های 1980 تا 2018.  به خاطر کم‌مصرف بودن و جان‌سختی‌شان محبوب دل این کشور کوهستانی بود کرولا.. تاکسی آقا نعیم یک مدل 1995 ش بود. نرم و راحت مثل تمام ماشین‌های ژاپنی. پلوسش خراب بود و تمام روز سر دور زدن‌ها تق‌تق صدا می‌داد. ولی با همان تاکسی ما را توی تمام شهر چرخاند. 

پیرمرد باصفایی بود.  سال‌ها در ایران زندگی کرده بود. می‌گفت کل خراسان و سیستان بلوچستان را عین کف دستم می‌شناسم بس که آنجاها خانه ساختم و آجر روی آجر گذاشتم. توی جنگ ایران و عراق هم شرکت کرده بود. اما حالا باشنده (ساکن) هرات بود. خانم بچه‌هایش رفته بودند کربلا و او شده بود مرد تنهای شب‌های هرات. البته قبل از تاریکی هوا ما را رساند به محل اقامتمان. 

عین یک بادیگارد مواظبمان بود. روز اول ورودمان به افغانستان بود و اصلاً نمی‌دانستیم چی به چی است. برایمان احساس مسئولیتش عجیب بود. خودش با ما آمد و برای تک‌تکمان سیم‌کارت خرید. مواظب بود که با ما که تابلو بود ایرانی هستیم دولا سه لا حساب نکنند. هر کدام مان از یک شرکت خریدیم که ببینیم کدام سیم‌کارت بهتر است. ما را برد خیابان خراسان و خودش با ما آمد تا توی صرافی تا پول‌هایمان را تبدیل به افغانی کنیم.

ناهار با ما هم‌سفره شد. خوش داشت که قابلی پلو را با دست بخورد.

حال و حوصله‌ی زن‌ها را نداشت. بهش گفتیم توی افغانستان زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: چرا که نه. یک نمونه‌اش دخترعمه‌ی من. لایسنس درایوری گرفته. می‌خواهید بهش زنگ بزنم بیاید رانندگی کند شما ببینید؟ خندیدیم.

بعدازآن هر جا توی پیاده‌رویی جایی زنی رد می‌شد می‌گفت ایناها... شما بودید می‌گفتید زن‌ها کجا هستند؟ ایناها... این سیاه سر را نمی‌بینید؟ همه‌جا هستند. حالا شما تصور کنید یک خیابان پر از آدم (مثلاً 300 نفر) که همه مرد بودند و یک زن چادر سیاه داشت آنجا کنار شوهرش خرید می‌کرد. همان را نشانمان می‌داد که ایناها... این‌همه زن. دنیا را گرفته‌اند این زن‌ها.

وقتی ما را رساند به پل مالان یکهو دم گرفت که: 

سر پل مالان دختری دیدم

قشنگ و زیبا او را پسندیدم

قدش بلند بود

راس می گی؟

موهاش چنگ بود

راس می گی؟

با ما به جنگ بود؟

راس می گی؟

چه کنم وفا نداره

نظری به ما نداره

ما هم جواب می‌دادیم راس می گی راس می گی...

همو بود که دور روز بعد ساعت 5 صبح ما را از شهر هرات به فرودگاه (میدان هوایی) هرات رساند تا سوار هواپیمای  کام ایر شویم و برویم به کابل. دو روز بعد، به ما خبر دادند که وقتی آقا نعیم داشته یک مسافر دیگر مثل شما را کله‌ی سحر می‌برده میدان هوایی هرات به ماشینش تیراندازی شده. مسافرش را کشته‌اند و خودش هم از پا تیر خورده و حالا در بیمارستان است.

 

کرولای پاکستانی

یک تاکسی کرولای مدل 1996 فرمان راست سوپراسپرت بسیار تمیز. رینگ آلومینیومی. وقتی سوار ماشینش شدیم تودوزی چرمی درها و سقف ماشین چشممان را گرفت. بعد دیدیم هم برای فرمان، هم دسته‌دنده، هم ترمزدستی، هم دسته‌راهنما با بافتنی و منجوق لباس دوخته. حتم کار زنش بود. همه‌چیز ماشینش لباس داشت و یک‌جور بزک‌دوزک.

اکثر راننده‌های کابل یا روزگاری در ایران بوده‌اند یا در پاکستان. این‌یکی بچه پاکستان بود.

وقتی گفت من خودم متولد پاکستانم قشنگ دستم آمد که چرا ماشینش را به این شک و قیافه بزک‌دوزک کرده. پاکستان به دنیا آمده بود و حالا 16 سال می‌شد که آمده بود به کابل. یک عکس بزرگ از یک آقای کت‌شلواری سبیل استالینی روی شیشه جلو پشت آینه وسط چسبانده بود. گفتیم عکس کی است؟

گفت: دکتر نجیب. تنها کسی که برای این وطن کار کرد و خاک وطنش را نفروخت.

گفتم: آخر هم کشتندش؟

گفت: بله. کشتندش.

گفتم: اکثر تاکسی‌های کابل عکس احمدشاه مسعود را می‌زنند روی شیشه جلو. شما عکس دکتر نجیب را زده‌ای.

گفت: احمدشاه مسعود هم جیره‌بگیر خارجی‌ها بود. او هم خاک افغانستان را می‌فروخت. 

گفتم: اذیتت نمی‌کنند که چرا عکس دکتر نجیب را زده‌ای؟ یک موقع انگ بچسبانند.

گفت: نه... کاری ندارند. از این منظرها آزادی وجود دارد اینجا.

کم‌حرف بود. بقیه‌ی مسیر را با پس‌زمینه‌ی یک آهنگ هندی با یک خواننده زن گذراندیم. از آن خواننده‌ها که وقتی می‌خواند قشنگ یک رقص آرام و مار کبرایی طور را توی ذهن آدم به تصویر درمی‌آورد.

 

سوزوکی آلمانی

سوزوکی استیشن دست‌دومش را 3000 دلار خریده بود. تمیز بود. کیلومترشمارش را که نگاه کردم دیدم فقط 93000 کیلومتر کار کرده. گفتم چند می‌فروشی؟ گفت 3500 دلار. گفتم خیلی زرنگی که. خندید.

اهل کابل نبود. بچه‌ی پغمان بود. شانسی به پست ما خورده بود. حتی خیابان وزیراکبرخان را هم بلد نبود. مجبور شدم به گوگل مپ متوسل شوم و بهش بگویم کدام طرف برود. آمده بود برای یک کار اداری. دید کنار خیابان ایستاده‌ایم گفت سوار شوید.

گفت ایرانی استید یا هراتی؟

گفتیم ایرانی.

گفت شیراز خیلی قشنگ بود. دو هفته پیش به شیراز بودم. رفته بودم چکر بزنم (گردش کنم).

گفتیم ایول. سفارت ایران برای ویزا دادن اذیتت نکردند؟

- ویزا نگرفتم که. این دفعه قاچاقی رفتم ببینم مزه‌اش چه طور است. خیلی خوب بود.

- از کجا رفتی؟

- دوستم می‌خواست برود به آلمان. تنها بود. با او رفتم ایران که تکه‌ی ایران را همراه داشته باشد. ما از نیمروز رفتیم به پاکستان. آنجا یک نیسان آبی سوار شدیم. من خوشگل بودم. به من گفتند جلو بنشین. بقیه‌ی افغانستانی‌ها را عقب سوار کردند. ما را آوردند سیستان. بعد سوار پژو شدیم. به‌سرعت رسیدیم کرمان. ایران خیلی خوب است. پلیس‌ها کاری به کارت ندارند.

- کجاهای شیراز رفتی حالا؟

- یک هفته به شیراز بودم. باغ ارم هم رفتم. شیراز بسیار زیبا است.

گفتیم: حالا دوستت چه شد؟ رسیده به آلمان؟

گفت: بله. از شیراز سوار ماشینش کردیم. رفت ترکیه. الآن هم پیغام داده که به یک اردوگاه است در مرز آلمان. 2 سال دیگر باشنده‌ی (ساکن) آلمان می‌شود.

گفتیم: تو نمی‌خواستی بروی؟

گفت: حالا نِی (نه). شاید چند صباح دیگر. شما به پغمان نرفته‌اید؟ به دریاچه‌ی پغمان بیایید. زیبا است.

گفتیم: چشم.

 

کرولای افغانستانی

ماشینش فرمان راست بود. یک تویوتا کرولای اصل ژاپن یا شاید انگلیس یا هندوستان. بالای شیشه جلو، پشت آینه وسط یک عکس بزرگ از ژنرال عبدالرزاق را چسبانده بود. همان ژنرالی که به‌تازگی توی قندهار توسط طالبان کشته شد. حال نداشت تا ته بلوار برود و دور بزند. همان‌جا سروته کرد و در جهت عکس بلوار با کمال اعتمادبه‌نفس شروع کرد به حرکت. ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آمدند هم نه بوق می‌زدند نه چراغ. خیلی عادی بود. پرسیدیم اینجا پلیس جریمه هم می‌کند شما را؟

گفت: اگر عاجز باشی پلیس تو را نگه می‌دارد. پیسه (پول) می‌دهی رهایت می‌کند. اگر فرزند وکیل (نماینده مجلس) یا دولتی باشی اصلاً تو را ایستاده هم نمی‌کند(نگه نمی‌دارد).

گفتیم: راست است که اکثر درایورهای کابل گواهینامه ندارند؟

گفت: نیمی از مردم لایسنس ندارند. البته کاری ندارد. با 60هزار افغانی می‌شود یک لایسنس خرید. نداشته باشی هم وقتی پلیس‌ها نگهت می‌دارند پیسه (پول) می‌دهی حل می‌شود. 

خوش‌صحبت بود. دوست داشت به سؤال‌هایمان جواب بدهد. ازش پرسیدیم: توی کابل زن‌ها هم رانندگی می‌کنند؟ گفت: خرد هستند (کم هستند). اما چرا... فحشاها و دختر بزرگ‌زاده‌ها درایوری می‌کنند. دختر وکیل‌ها و دختر مدیران دولتی ماشین‌های بلند سوار می‌شوند. 

نفهمیدیم منظورش از فحشاها چیست. باز که پرسیدیم گفت فاحشه‌ها... آن‌ها پول خوب درمی‌آورند. توی شهرک آریا شبی چند هزار افغانی می‌گیرند تا جان مردی را آرام سازند. 

نگاهش به رانندگی زن‌ها ترسناک بود. افغانستانی‌ها فحش نمی‌دهند. برخلاف ایرانی‌ها که پشت فرمان واقعاً آدم‌های بی اعصابی هستند و به خاطر یک ایستادن بی‌مورد ماشین جلویی‌شان فحش خواهرمادر را به‌راحتی آب خوردن ردیف می‌کنند و حتی شیشه را پایین می‌دهند که فحششان را مخاطبشان بشنود، افغانستانی‌ها به‌شدت مؤدب هستند. ولی او می‌گفت که راننده‌های زن فاحشه‌اند. نفهمیدم که لفظش تحقیری است یا واقعاً دارد راست می‌گوید. ولی از اصطلاح آرام ساختن جانش خوشم آمد.

پرسیدیم ایران بوده‌ای؟ انتظار داشتیم مثل خیلی دیگر از راننده تاکسی‌های کابل و هرات بگوید بله، چند سال به ایران بوده‌ام،‌کار ساختمانی و نگهبانی می‌کردم، صاحب‌کارم از من راضی بود، می‌خواست دخترش را به من بدهد که برگشتم افغانستان. اما او توی عمرش به ایران نرفته بود. همه‌ی 28 سال عمرش را در همین کابل به سر برده بود. گفت: اما یک برادر دارم که در ایران به دنیا آمده است. او هیچ‌وقت برنگشته کابل. او تهران به دنیا آمد. من کابل به دنیا آمدم. تابه‌حال هیچ‌وقت همدیگر را از نزدیک ندیده‌ایم... فقط از طریق تلفن و اسکایپ با هم ارتباط داشته‌ایم... 

همین یک جمله‌اش کافی بود تا درد مهاجرت را با تمام وجود حس کنم.

  • پیمان ..

 

وقتی رسیدیم فلکه دوم گلشهر آقا رضا منتظرمان بود. اتوبوس اسکانیایی آمده بود کنار میدانچه پارک کرده بود. تعجب کردم که اتوبوس به این گندگی چطور از کوچه های تنگ و باریک آمده این جا. تا به حال همدیگر را حضوری ندیده بودیم. نشانه ی من کاپشن آبی ام بود و این که روبروی مسجد ابوالفضل کنار در سمت شاگرد این اتوبوس ایستاده ام. پیدا کردیم هم را و سلام و احوالپرسی.

 

 

آقا رضا هم فردا راهی سفر بود با همان اتوبوس به سوی شلمچه و کربلا. گفتیم اربعین تمام شد که. گفت چه کنیم دیگر. به ما افغان ها بعد از اربعین ویزا می دهند. فقط هم از یزد شلمچه می توانیم وارد عراق شویم. گفتیم موکب ها جمع می شوند و هزینه سفر خیلی بالا می رود که. گفت چه کنیم دیگر. چند سال است که به ما بعد از ایرانی ها ویزا می دهند.

 

 

ما را برد به انتهای یک کوچه ی بن بست تنگ. ته کوچه یک مغازه ی سبک دهه ی شصتی بود با میز و صندلی های رستوران های بین راهی آن موقع. نوشته بود: قابلی پلو و کبابی. ولی تعطیل بود. کنارش یک در کوچک بود که به خانه ای نقلی راه داشت: آن جا استودیوی مبین بود. جایی که آقا رضا خودش با سرمایه خودش درستش کرده بود. خانه دو اتاق داشت. یک اتاق کنترل و تنظیم صدا و یک اتاق هم عایق برای خواندن و نواختن. خیلی لذت بخش یود. می ارزید به هزار تا استودیوی دولتی...

 

 

دوستان آقا رضا هم بودند و وقتی گفتیم می خواهیم برویم افغانستان باورشان نشد.

 

 

آقا رضا خودش متولد ایران بود. 35 سالی بود که در ایران بود. پدر و مادرش اهل افغانستانند اما خودش فقط یک بار 14 سال پیش قاچاقی رفته بود هرات و برگشته بود. کارت آمایش داشت و اگر برمی گشت دیگر حق ماندن در ایران را نداشت. زن و دو تا بچه هم داشت. عضو گروه ارکستر صبای مشهد هم بود... ولی...

 

 

حسن آقا حتی یک بار هم به افغانستان نرفته بود. در طول 30 سال زندگی اش پایش را از مشهد بیرون نگذاشته بود ولی خب، یک افغانستانی توی ایران تا ابد افغانی است...

 

 

گپ ها را که زدیم آقا رضا و دوستانش شروع کردند به نواختن، اول گیتار و شعر "ز هجرانت"، بعد ویولن و ارگ و "ملا ممد جان" و آخر سر هم آقا رشید شهنواز آمد و هارمونیه به دست گرفت و یکی از آهنگ های عهدیه را خواند و تکان مان داد...

 

 

چند ساعت برای ما نواختند و خواندند و بعد شماره های پسرعموها و دوستان شان در هرات و کابل را بهمان دادند... گلشهر و بچه های گلشهر آنقدر باصفا بودند که یک لحظه دلم خواست بی خیال خود افغانستان شوم و به کابلشهر ایران بسنده کنم!

 

 

 
  • پیمان ..

1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند... یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد... لختمان می‌کنند...

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد...

راست می‌گفت.

  • پیمان ..

آخرش چی میشه؟

۲۶
مرداد

بهش ندادم. هر چه قدر جزع‌فزع کرد باز هم ندادم. پسر مؤدبی بود. فحشم نداد. گفت می‌روم دانشگاه پایان‌نامه را به‌صورت فیزیکی می‌خوانم؛ ولی اگر غیر فیزیکی بهم می‌دادی مگر چه می‌شد؟ نمی‌دانم. کار خوبی نکردم که متن پایان‌نامه‌ام را بهش ندادم. همه پذیری‌ام را ازدست‌داده‌ام. کمک‌رسان بودنم را ازدست‌داده‌ام. با همه‌ی این‌ها باز هم حاضر نشدم که متن کامل پایان‌نامه‌ام را در اختیارش بگذارم.

شاید اگر چند ماه پیش بود این کار را باکمال میل انجام می‌دادم. شاید اگر نمی‌گفت که مقاله‌ی کنفرانسی هم داشته پایان‌نامه‌ام را برایش می‌فرستادم. شاید اگر در گام اول متن کل پایان‌نامه‌ام را نمی‌خواست و از مدل خودش برایم حرف می‌زد برایش می‌فرستادم. شاید اگر چند وقت پیش بی‌بی‌سی فارسی نوشته‌ی من را در روز روشن ازم نمی‌دزدید این کار را می‌کردم. شاید اگر...

یک چیزی بود که نمی‌گذاشت اعتماد کنم. یک چیزی بود که بهم می‌گفت مالت را دودستی سفت بچسب و با هیچ‌کس به اشتراک نگذار. قبلاً ها در خودم کسی را داشتم که این‌طور وقت‌ها برمی‌گشت می‌گفت: کدام مال؟ تو که درویش دو عالمی. چیزی برای از دست دادن نداری. چیزی به دست نیاورده‌ای که بترسی از رها شدنش. رها کن این بازی‌ها را. 

ولی حالا این روزها آن درویش جوان درونم ساکت است. این روزها صداهایی درونم داد می‌زنند که از من نیستند. صداهایی که این روزها توی تمام پیاده‌روها و خیابان‌ها و ماشین‌ها و ساختمان‌های این شهر توی گوشم تکرار می‌شود و نومیدم می‌کند. 

نومیدی‌ام از همان جنس نومیدی همسایه‌مان است. هفته‌ی پیش توی مترو هم‌سفر شدیم. روبه روی‌هم ایستادیم و او حرف زد و حرف زد. من هم فقط گوش کردم. ترجیع‌بند حرف‌هایش هم این جمله بود: آخرش چی میشه؟ از مداح محل می‌گفت که پا شده رفته 9900 دلار خریده و حالا دنبال مشتری است. از پیش‌نماز مسجد محل می‌گفت که تمام ردیف مغازه‌های جلوی مسجد را به نام خودش زده و هیچ‌کس هم نمی‌تواند بگوید بالای چشمش ابرو است. از پسر همسایه‌ی آن‌طرفی می‌گفت که فوق‌لیسانس مهندسی دارد و حالا شده راننده‌ی کامیون پخش بستنی دومینو. از بچه‌ی 6 ساله‌اش می‌گفت که واقعاً نمی‌داند چه آینده‌ای در انتظارش است.

حالا دیگر از هر 10 راننده‌ی تاکسی 6 نفرشان بقیه‌ی پول خرد کرایه را می‌پیچانند. قبلاها از هر 10 راننده‌ی تاکسی 1 نفر این‌جوری به پستم می‌خورد. یک‌چیزهایی فروپاشیده است.

رمق اعتراض نیست. آلترناتیو دیگری گویا وجود ندارد. شکاف عظیم و عظیم‌تر می‌شود. خون‌خوارهایی هستند که بر مسند نشسته‌اند. دلار را 4200 تومانی اعلام می‌کنند. آن را به سوگلی‌هایشان(آقازاده‌ها؟) می‌دهند. سوگلی‌ها دلار را می‌گیرند و در بازار به نرخ دو تا سه برابر می‌فروشند. یا اصلاً نمی‌فروشند و دلارها را می‌برند به خارج از مرزها. آن‌ها می‌دانند که اعتراضی نیست. اگر اعتراضی اتفاق بیفتد درها را باز می‌کنند. مردم از باز شدن درها می‌ترسند. از داعش می‌ترسند. از لولوهای خارجی می‌ترسند. آن را حس کرده‌اند و سوگلی‌ها هم ترس مردم را حس کرده‌اند و می‌دانند که اعتراضی صورت نمی‌گیرد؛ یک تعادل شوم... آخرش چه می‌شود؟

خسته‌ام. حالا دیگر با قوز راه می‌روم. پاهایم را می‌کشم و راه می‌روم. آرام‌آرام راه می‌روم. عرق می‌ریزم. از گرما عرق می‌ریزم. به خاطر تند راه رفتن عرق نمی‌ریزم. لخ‌لخ راه می‌روم. سینه‌هایم را دیگر نمی‌توانم ستبر کنم. حالاها دیگر بعید می‌دانم اتفاق خجسته‌ای بیفتد که خستگی از شانه‌هایم بیفتد. آدم‌هایی که امیدوار و شنگولم می‌کردند یا گذاشته‌اند رفته‌اند یا من را کنار گذاشته‌اند.

یک‌وقت‌هایی می‌نشینم برای خودم آهنگ دوباره می‌سازمت وطن داریوش را گوش می‌دهم و می‌خندم. برایم سؤال بود که این داریوش دیوانه کی این شعر سیمین بهبهانی را خوانده آخر؟ اول انقلاب؟ قبل انقلاب؟ نگو این را سال 1382 خوانده. شعر برای سال 1359 و بحبوحه‌ی انقلاب و جنگ است ها. ولی داریوش برداشته آن را سال 1382 خوانده. دل خجسته‌ی داریوش برایم آرزو می‌شود این وقت‌ها... امیدوار بودن آرزو می‌شود برایم این وقت‌ها.


  • پیمان ..