سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۴ مطلب با موضوع «پاندا» ثبت شده است

خاکستر؟

نه. خاکستر اسم درستی نیست. 

باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است.

راه حل؟

شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن...

فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته...

  • پیمان ..

خیلی وقت بود که ایده‌اش به کله‌ام زده بود. حالا که نگاه می‌کنم چند سال بود که ایده‌اش در ذهنم بود. برایم صعود به دماوند هیچ وقت آرزو نشد. اما درفک به عنوان یک قله جای خاصی از آرزوهایم ایستاده بود. از همان اوان جوانی که یک پراید هاچ‌بک قراضه داشتم شاید. قبلش هم بود. نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع شد. ولی پرایده را یادم است. یک روز با بابا و پسرعمه‌ام سوارش شدیم و گردنه‌های جاده دیلمان را طی کردیم و خودمان را رساندیم به آسیابر. بعد از یک رودخانه رد شدیم. تابستان بود و رودخانه آب زیادی نداشت. ولی همان یک ذره آب هم کلی لغزیده بودم روی سنگ‌ها. بعد از یک جاده‌ی خاکی عبور کردیم و رسیدیم به شاه‌شهیدان. جای خیلی دوری بود. یادم است از یکی از تپه‌ها بالا رفته بودیم و بابا هم همراه‌مان آمده بود. اما همان تپه‌ی اول نفس‌مان بریده بود. امکانات خاصی هم نداشتیم. یک پیرمردی هم آمد گفت این دور و بر خرس و گرگ دارد. غلاف کردیم برگشتیم.

دلم می‌خواست درفک را جور خاصی، جوری که انگار مال من است بروم. دو سال اخیر چند باری از سیاهکل با دوچرخه راه افتادم به سمت دیلمان. کرونا بود و مسافرت‌ها کم و جاده خلوت و به جز کامیون‌ها و تریلی‌های کارخانه سیمان دیلمان و محلی‌ها از ماشین‌های دیگر خبری نبود. می‌شد با دوچرخه با سربالایی‌ها کشتی گرفت و تو سرپایینی‌ها هم ول داد و رفت. اما هر بار تا نیمه‌های مسیر رفته بودم و خسته شده بودم برگشته بودم. برنامه‌ی یک روزه نبود. باید دو و حتی سه روز طولش می‌دادم که نمی‌شد.

امسال تصمیم گرفتم تا شاه‌شهیدان را با ماشین بروم و تا قله‌ی درفک را با دوچرخه. وقتی مسیری دارد که ماشین‌های آفرود می‌توانند بروند چرا من با دوچرخه‌ام نروم؟ این‌جوری یک تیر دو نشان می‌شود. بهتر هم هست. حوصله‌ی کوهنوردی را ندارم. بالا رفتن را دوست دارم. اما پایین آمدن زانوهایم‌ درد می‌گیرد. 
یک بار اردیبهشت سعی کردم بروم. تنها بودم. بابام با ماشین من را تا شاه شهیدان رساند. این بار روی رودخانه‌ی بعد از آسیابر پل زده بودند و جاده تا شاه شهیدان آسفالت شده بود. سیر عمومی جهان بشریت رو به پیشرفت و ترقی است. اما وقتی به ارتفاعات دیلمان رسیدیم هوا ابری و مه‌آلود شد. خلوت هم بود. می‌دانستم که قله‌ی درفک بالای این مه و ابر است و اگر به قله برسم این مه و ابر زیر پایم قرار خواهد گرفت. اما باران هم شروع به باریدن کرد. ریز و تند تند. صبحانه را توی ماشین خوردیم. صبحانه‌ی پدر و پسری. آن هم چسبید البته. بعد توی امامزاده و قبرستان اطرافش چرخیدیم. یادم است به سمت قله درفک نگاه کردم. حتی خواستم دوچرخه را بیرون بیاورم و توی همان گل و شل بعد از شاه‌شهیدان به سمت قله رکاب بزنم. بابام از خرس و سگ ترساند من را. خودم بیشتر از صاعقه و رعد و برق و جزغاله شدن ترسیدم. بی‌خیال شدم. برگشتیم.
تیرماه دوباره خواستم بروم. به چند نفر دوچرخه‌سواری که می‌شناختم گفتم. پایه نشدند. استقبال کردند. اما پایه نشدند. تابستان از ابر و مه خبری نبود آن بالا. زیبایی‌اش کمتر بود. اما خب خطرش هم کمتر بود. آخرش فقط دوست دیرینه حمید پایه شد. دوچرخه را توی ماشین هم گذاشتم. اما لحظه‌ی آخر برنامه لغو شد.
تا این‌که جمعه‌ی این هفته حمید دوباره پایه شد. به چند نفر دیگر هم گفتم. بهانه آوردند و نیامدند. دو نفری راه افتادیم. ساعت ۵ صبح با ماشین راه افتادیم و ۸ صبح شاه شهیدان بودیم. صبحانه زدیم و دوچرخه‌ها را از ماشین پیاده کردیم و شروع کردیم به رکاب زدن. از همان شیب اول فهمیدیم که چه مسیر سختی در پیش داریم. چند نفر از بومی‌ها هم که سر راه‌مان دیدیم گفتند مسیر شیب خیلی زیادی دارد. مطمئنید می‌خواهید با دوچرخه بروید؟ گفتیم نهایت دوچرخه به دست بالا می‌رویم و سرپایینی را سواره برمی‌گردیم. اما شیب و سنگلاخ و سختی مسیر خیلی بیشتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردیم. یک اشتباه هم کردم و حرف گوگل را گوش کردم که گفته بود از شاه شهیدان به اربناب جاده‌ی ماشین‌رو هست و نبود. مجبور شدیم از دامنه و لابه‌لای خارها و درخت‌هایی که آن‌ها هم خار داشتند و بوته‌های زرشک و تمشک وحشی با دوچرخه خودمان را بالا بکشیم و به جاده‌ی اربناب برسیم که مسیر ماشین‌رو تا قله‌ی درفک بود. البته اشتباه بدی هم نبود. مسیرمان را خیلی کوتاه کرد. برگشتنی که از راه جاده برگشتیم مسیرمان خیلی طولانی‌تر و سخت‌تر شد. چون جاده‌های روستاهای ناحیه‌ی دیلمان پر از تپه‌ها و شیب‌های ۲۰ درجه است. مصرف آب‌مان بالا رفت و مسیر هم خشک بود و درست است که هوا خنک بود و باد می‌وزید، اما خورشید هم تیز می‌تابید. 

بعد از چند سربالایی به یک جنگل خوشایند با درخت‌های بالابلند رسیدیم. همین که از زیر سایه‌های درختان مسیر سربالایی را رکاب می‌زدیم دلچسب بود برای‌مان. اما بعد از جنگل تازه شروع سختی مسیر بود. شیب زیادتر شد. ماشین‌های آفرودر را می‌دیدیم که دارند با سرعت مورچه‌ای بالا و پایین می‌روند. به بالا نگاه می‌کردیم و می‌دیدیم که جاده همین ‌جور زیگزاگ تا کجاها بالا می‌رود. به جز خودمان هیچ دوچرخه‌سوار دیگری نبود. دو تا کوهنورد هم آن پیچ‌های بالایی داشتند تلو تلو می‌خوردند  و آرام می‌کشیدند بالا.کمی سواره رفتیم و بعد دوچرخه به دست شدیم. چند تا پاترول آمدند و از ما سبقت گرفتند رفتند. جاده باریک بود. دقیقاً به اندازه‌ی عرض یک ماشین. مجبور بودیم وقتی آن‌ها می‌آیند دوچرخه‌هایمان را بیندازیم توی دامنه و محکم نگه داریم که قل نخورند نروند پایین. بعد که پاترول‌ها می‌رفتند دوباره دوچرخه‌ها را می‌آوردیم توی جاده.

زمان سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم داشت می‌گذشت. مصرف آب‌مان هم بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱ هر جا رسیدیم همان‌جا را پایان مسیر اعلام کنیم. چون باید به برگشت هم فکر می‌کردیم. اما بعدش گفتیم نه، تا قله می‌رویم. گفتیم مگر چند بار دیگر فرصت دست می‌دهد توی زندگی‌مان که این مسیر را تکرار کنیم؟ حالا که آمده‌ایم باید تا تهش برویم. یک جور مرگ‌باوری در استدلال‌های جفت‌مان وجود داشت. این‌که خیلی چیزها در زندگی تکرار نمی‌شوند و مرگ خیلی نزدیک‌ است. خیلی چیزهایی که لذت‌بخش‌اند اما سخت‌اند و نیروی بیشتری را می‌طلبند تکرارپذیر نیستند. این‌که فکر کنی در ادامه‌ی زندگی نیروی بیشتری به دست خواهی آورد و آن لذت و هدف را بالاخره به چنگ خواهی آورد اشتباه محض است. تجربه‌ی زیسته‌ی من و حمید بود در سال‌های میانه‌سالی. هیچ چیز خوبی دیگر تکرار نمی‌شود. همین الان تا تهش را برو. حتی تا مرز مرگ هم اگر شده برو. چون خود مرگ اجازه‌ی تکرار به تو نمی‌دهد.

شک به جان‌مان هم افتاد راستش. حمید پرسید: حالا آن دریاچه‌های کاسه درفک الان آب دارند یا خشک شده‌اند؟ تابستان بود و خشکسالی و شک به جان‌مان افتاد که نکند این همه مسیر می‌رویم و آن‌جا با یک چیز تو مایه‌های کلکچال تهران مواجه شویم و بیخود این همه رنج برده‌ایم. اما نه... این تجربه تکرار نمی‌شود. زندگی کوتاه‌تر از این حرف‌هاست که چیزی در آن تکرار شود. تا تهش می‌رویم. اکی. تا تهش می‌رویم. مرگ‌باوری ما را واداشت که استقامت به خرج دهیم و آهسته آهسته بالا برویم. 
از کوه‌نوردها جلو زدیم. بعد یکهو دیدیم یک گله تویوتا دارند از بالا می‌آیند به سمت پایین. زدیم کنار و دوچرخه‌ها را محکم نگه داشتیم و منتظر شدیم تا بیایند رد شوند. اولی آمد. ایستاد کنارمان. راننده تنها بود. پرادو به آن غولتشنی آمده درفک تک و تنها. گفت چه جوری‌هاست؟ ما داریم میریم شما دارید میاید؟ بعد جدی گفت چیزی نمی‌خواید؟ گفتیم اب اگر اضافه دارید. 
گفت بهروز تو یخچالش داره. بعد بی‌سیم زد که بهروز به دوستان دوچرخه‌سوار آب خنک بده. خداحافظی کرد و آرام رفت. پشت سری یک هایلوکس خوف و خفن بود. راننده یک مرد تنها و رو صندلی کنارش هم یک سگ. با سگش آمده بود درفک. یک قوطی هایپ خنک به‌مان داد گفت بخشید دو تا ندارم. تشکر کردیم. 

سومی رسید به مان. یک خانم و آقای پیر و ماشین هم لندکروز. دو تا آب معدنی خنک دادند. ماشین بعدی یک آقای جوان تنها. او هم نفری یک آب معدنی داد به مان. سه چهارتای بعدی دیگر دست مان جا نداشت ازشان چیزی بگیریم. تشکر می‌کردیم و آن‌ها هم آفرینی می‌گفتند و می‌رفتند. همه‌شان هم تویوتا تک سرنشین نهایت دو سرنشین. 

بعد از گردنه‌ی آخر سرپایینی داشتیم. حتی تو مسیر صعود به قله هم فرج بعد از شدت، ان‌ مع‌العسر یسرا را تجربه کردیم. سوار دوچرخه‌هایمان شدیم و با سرعت به سمت دریاچه‌های کاسه درفک روانه شدیم. منظره‌ی پرتگاه‌ شمال قله‌ی درفک بی‌نهایت زیبا بود. بی‌نهایت زیبا. جنگل‌های هیرکانی گیلان دقیقا زیر پای‌مان بود. در آن دوردست‌ها هم تپه‌های سبز گیلان و آن سوتر سفیدرود با رنگ فیروزه‌ای‌ و حتی پرهیبی از دریا هم مشخص بود. مزد ۴ ساعت رکاب‌زنی و کوه‌نوردی بود آن منظره. 

برگشت هم چالش زیاد داشتیم. توی سرپایینی‌ها بیش از حد سرعت می‌گرفتیم. یک جا ترمز زدم و دوچرخه‌ روی خاک سر خورد و من افتادم زمین. اما چون کلاه و دستکش و لباس آستین بلند و شلوار داشتم طوریم نشد. حرفه‌ای خوردم زمین. مسیر برگشت چون از جاده برگشتیم طولانی‌ شد و رمق‌مان را گرفت و چند کیلومتر آخر را به سختی رکاب زدیم. اما وقتی پایان برنامه را اعلام کردیم یک حس خوشی خاصی داشتم. به یک آرزوی چند ساله رسیده بودم.

وقتی به استراوا اعلام کردم که سفرم به اتمام رسیده، سورپرایز دیگری در راه داشتم. چیزی که عمیقاً من را به فکر فرو برد. ۳۷ کیلومتر دوچرخه‌سواری و کوهنوردی داشتیم با حدود ۱۶۰۰ متر تغییر ارتفاع. اما استراوا اعلام کرد که پارسال دقیقا در چنین روزی تو ۷۱ کیلومتر در جاده‌ی دیلمان رکاب زده بودی. دقیقا در همان روزی که من و حمید با هم با دوچرخه به قله‌ی درفک رفته بودیم، دقیقا در همچه روزی در سال پیش من زور زده بودم با دوچرخه خودم را از سیاهکل به دیلمان برسانم و ۷۱ کیلومتر هم رکاب زده بودم و حدود ۱۳۰۰ هم تغییر ارتفاع داشتم. من هیچ برنامه‌ای نداشتم که دقیقا در چنین روزی دوچرخه‌سواری را تکرار کنم. اصلا قصد تکرار نداشتم. اما گویی در یک بازه‌ی تکرارشونده قرار گرفته بودم. من بی آن که خودم بخواهم دارم خودم را تکرار می‌کنم. سال‌هاست که دارم خودم را تکرار می‌کنم. حتی مکان‌هایی که هر ساله می‌روم هم حدودا تکراری شده است. پارسال در چنین ساعت و روزی همین حوالی جاده دیلمان رکاب زده بودم. امسال هم با ماشین از جاده عبور کرده بودم و حوالی دیلمان و قله‌ی درفک رکاب زده بودم. درست‌ترش را بخواهم بگویم این است که از یک جایی به بعد زندگی‌ام تکرار همین چرخه‌ها شده... زندگی آن قدر کوتاه است که به تو اجازه‌ی تکرار نمی‌دهد. اما از آن طرف هم تو را اسیر چرخه‌هایی تکرارشونده می‌کند. بد است؟ نه. این‌قدر این چرخه را تکرار کردم تا بالاخره به قله‌ی درفک رسیدم. مسلما چیز بدی نیست. اما خب، این‌که می‌بینی چه‌قدر اسیر تکرار مکررات خودت هستی و از آن طرف زندگی چه‌طور ظالمانه اجازه‌ی تکرار چیزهایی را که دوستدار تکرارشان هستی به تو نمی‌دهد اعجاب‌برانگیز است.
 

  • پیمان ..

ایران هزاردره‌های زیادی دارد. یکی از مشهورترین‌هایش احتمالا ناحیه‌ی مقبره‌ی خالد نبی در ترکمن‌صحراست که عکس‌های بهارانه‌اش (هزار تپه و هزار دره‌ی سبز) آدم را حالی به حالی می‌کند. یک پدیده‌ی جغرافیایی است و با توجه به اقلیم ایران جاهای دیگر هم خیلی دیده می‌شود. در حقیقت از ستیغ کوه‌ها تا دشت‌های وسیع ایران، هیچ وقت با یک شیب ثابت تغییر ارتفاع رخ نمی‌هد و تپه ماهور زیاد است. یکی از این هزاردره‌ها در همین گوشه‌ی شرقی تهران است: سرخه‌حصار و خجیر و جاجرود. تپه‌های زیادی وجود دارند که بالا و پایین می‌روند تا خودشان را به دشت ورامین برسانند. ارتفاع این تپه‌ها متغیر است و از ۱۲۰۰ متر تا ۲۲۰۰ متر ارتفاع می‌گیرند و بین‌شان هم هی دره ایجاد شده است. به زیبایی و چشمگیری منطقه‌ی خالد نبی نیستند. اما زیبایی‌های خودشان را هم دارند. این زیبایی هم از چشمان شاهان قاجار دور نمانده و یکی از شکارگاه‌های شاهان قاجار همیشه این منطقه بوده است. کاخ یاقوت هم یادگار همان شاهان قاجار است که این روزها دفتر بیمارستان قلب سرخه‌حصار است.
در دو سال اخیر که سفر نرفته‌ام با سرخه‌حصار خیلی عجین شده‌ام. هزاردره‌ی سرخه‌حصار پاتوقم شده است. با دوچرخه‌ام بارها و بارها از جنگل سرخه‌حصار عبور کرده‌ام و از تپه‌ها بالا رفته‌ام و  در میان دره‌ها با سرعت رد شده‌ام و لذت برده‌ام. آهو و بز و قوش و شغال و روباه و سنجاب هم در این دره‌ها زیاد دیده‌ام. اما همیشه وقتی خواسته‌ام لذتم را مدام کنم به دروازه‌های منطقه‌ی نظامی برخورده‌ام: سربازانی که جلویم را گرفته‌اند. دیوارهای بتونی که مانع ادامه‌ی راهم شده‌اند و...

 

روی نقشه دیده‌ام که این جاده خاکی باریک همین‌جور ادامه پیدا می‌کند و از میان دره‌ها و تپه‌ها عبور می‌کند و تا رود جاجرود می‌رود. اما دقیقا جایی که فکر می‌کردم مسیر دارد هیجان‌انگیز می‌شود یکهو به دیوارهای بتونی پادگان و منطقه‌‌ی نظامی برخورده‌ام. دو سال پیش دیوارهای بتونی در نواحی دورتر از جاده‌ی روستاهای ده‌ترکمن و هاجرآباد و همه‌سین بود. اما در طی همین دو سال دیوارهای بتونی سه متری خودشان را به نزدیک جاده‌ی ده‌ترکمن هم رسانده‌اند. جوری که الان‌ها یک تکه‌هایی از جاده کاملا موازی دیوارهای بتونی پیش می‌رود. دیوارهایی که همین دو سال پیش نبودند. وقتی از سرپایینی ده‌ترکمن می‌آیم پایین همیشه چشمم می‌افتد به دیوارهای بتونی سه متری. همیشه یاد فلسطین و اسرائیل و دیوارهای مرزی مکزیک و آمریکا و حتی ایران و ترکیه می‌افتم. ولی برای آن‌ها یک جور تخاصم و نفرت باعث ایجاد آن دیوارهای بتونی شده است. این جا در منطقه‌ی سرخه‌حصار چه؟
دلایل امنیتی دارد؟ نمی‌دانم. حتما دلایل امنیتی دارد. ولی نکته‌ این است که وقتی من دوزاری با نقشه‌های گوگل با دقت خیلی خوبی از بالا می‌توانم تک تک ساختمان‌های داخل منطقه‌ی نظامی را ببینم و حتی جاده‌های در حد مالرو هم قابل تشخیص است، دیگر دیوار بتونی چه معنایی دارد؟ ماهواره‌ها عملا این دیوارها را بی‌معنا کرده‌اند...
راستش از یک طرف هم می‌دانم که نظامی بودن این منطقه برای من نعمت است. اگر این منطقه نظامی نبود، تا به حال از جنگل سرخه‌حصار هیچ چیزی باقی نمی‌ماند و تهران گرسنه، تمام این تپه‌ها را تبدیل به خانه و کوچه و خیابان و ماشین و آسفالت و بتن می‌کرد. تهران از سمت غرب و جنوب و حتی شمال در حال گسترده‌ شدن است. از تپه‌های سرخه‌حصار که به تهران نگاه می‌کنی می‌بینی که برج‌ها و خانه‌سازی‌های تهران در بعضی نواحی قشنگ دارد به قله‌های شمالی شهر نزدیک می‌شود. از سمت غرب هم که تهران در حال چسبیدن به هشتگرد است. اما از سمت شرق و شمال شرق تهران متوقف شده است... برای منی که می‌خواهم از شهر فرار کنم نظامی بودن این منطقه و غیرمسکونی ماندنش یک نعمت است.
راستش گیرم وجود مرز نیست. گیرم پیشروی این دیوارها تا لب جاده‌ی عمومی است. الان یک جوری شده است که منطقه‌ی نظامی بین سرخه‌حصار و خجیر و جاجرود کاملا فاصله انداخته است. دیوارهای بتونی این نواحی محیط زیستی را کامل از هم جدا کرده است. من هم حق دارم با دوچرخه‌ام در هزاردره‌ی سرخه‌حصار و جاجرود بپلکم. دوچرخه‌ای که نه آلودگی صوتی ایجاد می‌کند، نه دود تولید می‌کند و هیچ رقمه به محیط زندگی جک و جانورهای سرخه‌حصار و آن حوالی آسیب نمی‌زند. اما این حق از من و امثال من سلب شده است. از آن طرف به زندگی حیوانات هم که نگاه می‌کنم به نظرم خیلی دردناک می‌آید. روباهی را در نظر بگیرید که هم‌نوعش آن طرف این دیوارهای بتونی است و تا همین دو سال پیش در این مناطق به راحتی رفت‌و‌آمد می‌کرد. حالا چطور می‌تواند از دیوار بتونی بگذرد؟ ۳ متر ارتفاع این دیوار است. منفذ هم ندارد. قشنگ پی دارد و نیم متر این دیوارها توی زمین است.
هفته‌ی پیش که تا ده ترکمن رفتم دیدم اهالی این روستاها هم از این دیوارهای بتونی خیلی شاکی‌اند. بالای یکی از مغازه‌های کنار جاده، بنری چاپ کرده بودند با این نوشته:

با عرض سلام خدمت ریاست جمهوری ایران

جناب آقای رئیسی

شما با درایت و قاطعیت خود نشان دادید که دریای خزر تعلق به تمام ملت ایران دارد. حال بدانید که روستاییان همه‌سین در منطقه ۱۳ تهران، همین مشکل را در روستا دارند. هر ارگانی زمین‌های اطراف روستا را به نفع خود تصرف کرده و هیچ اقدام رفاهی و عمرانی از جمله درخت‌کاری انجام نمی‌دهد و حریم روستایی ما را در نظر نگرفتند و به روستاییان ظلم شده است و تقاضای رسیدگی از جنابعالی داریم.

نمی‌دانم چه می‌شود. ولی حس لای منگنه بودن می‌کنم. از یک طرف تهران برایم روز به روز نفرت‌انگیزتر می‌شود و هر روز دوست دارم از این شهر به سمت هزاردره‌ی سرخه‌حصار فرار کنم و از آن طرف هم دیوار نظامی‌ها جلوتر و جلوتر می‌آید. تهران از آن طرف به من فشار می‌آورد و نظامی‌ها هم از این طرف و قلمرو لذت و پادشاهی‌ام کوچک و کوچک‌تر می‌شود...
 

  • پیمان ..

سال ۲۰۲۱

۱۸
دی

به گواه استراوا در سال2021، حدود چهارهزاروچهارصد کیلومتر رکاب زدم.حس می‌کنم کمی بیشتر بوده.بعضی روزها به خاطر پارازیت‌های شدید حضرات جی پی اس موبایلم از کار می‌افتاد نمی‌توانستم کیلومترهای رفته را ثبت کنم.در این دو سال کرونایی بیش از این که ماشین سوار شوم، دوچرخه سوار شدم.بسیار هم راضی هستم.حسرتم فقط این است که چرا زودتر مثلا از بیست سالگی پا به رکاب نشدم.
این رکاب‌ زدن‌ها عموما در سه ناحیه‌ی جغرافیایی رخ دادند:
رفت‌و‌آمدهای روزانه در شهر تهران، از شرق به غرب و شمال تا جنوب و حوالی تهران.
جاده‌های اطراف لاهیجان و سیاهکل.
تپه‌های سرخه‌حصار و جاده‌ی ده ترکمن.
در بهار جاده‌ها و مسیرهای دوچرخه‌سواری زیادی در اطراف لاهیجان و سیاهکل را رکاب زدم.همه جوره هم دارد.از مسیرهای تپه‌ای جنوب لاهیجان تا اطاقور و املش تا مسیر کوهستانی دیلمان تا مسیر کفی سواحل دریای خزر و سپیدرود و...این مسیرها را عمومی نکرده‌ام و به کسی نگفته‌ام.فرعی‌های دوست‌داشتنی زیادی دارند.چیز خاصی نیستند البته.ولی برایم یک جور دانش شخصی‌اند که گذاشته‌ام برای حال دادن به کسانی که باهاشان حال می‌کنم.
در کل تابستان رفت و آمدم با دوچرخه بود.روزی تقریبا چهل کیلومتر از شرق به غرب تهران و بالعکس.صبح می‌رفتم و آخر شب برمی‌گشتم.تهران در تب کرونا بود و من لذت خنکای صبح‌های تابستانی و کشف شب‌های تهران را می‌بردم.خیلی خوش گذشت.
سه ماه اخیر که کرونا کم شده و ترافیک زیاد، رضایت از زندگیم آمده پایین. در پاییز از شر آلودگی هوای تهران پناه بردم به سرخه‌حصار و تپه‌های اطرافش.دوستان بهم می‌گویند کینگ آو سرخه‌حصار.ولی تهران کینگ‌های دوچرخه‌سواری خیلی زیادی دارد که من در مقابل‌شان هیچ نیستم.خیلی از این کینگ‌ها بی‌ادعای بی‌ادعااند.
در مجموع حس خوبی دارد. یکی از لذت‌هایش این است که می‌توانی سه برابر بخوری و چاق نشوی.دریافت‌های جامعه‌شناختی و فلسفی هم که تا دلت بخواهد... همیشه حس می‌کنم تصمیم‌گیرنده‌ی این مملکت اگر یک بار ساعت یازده شب با دوچرخه از غرب تهران رکاب می‌زد و خودش را به شرق می‌رساند و یک صبح زود از میدان راه‌آهن تا تجریش را رکاب می‌زد می‌فهمید که دردها چیستند و کجا هستند. آن حفاظ شیشه‌ای و آهنی ماشین‌، آدم‌ها را بدجور گول می‌زند و گمراه و احمق می‌کند.
تجربه‌های تعریف‌کردنی هم که الی‌ماشاءالله. این چهارهزار و چهارصدکیلومتر اگر صرف مسیرهای تکراری و رفت و آمد روزمره نمی‌شد احتمالا من الان با دوچرخه و خورجین روی ترک‌بندش در فرانسه و نزدیکی‌های پاریس می‌بودم. شاید در آینده مسیرهای بی‌بازگشت را امتحان کردم!

  • پیمان ..

یکی از اشتباهات سرمایه‌گذارانه‌ی زندگی من در سالیان اخیر نگه داشتن کیومیزو بود. در سالیانی که تنها راه امان از تورم لجام‌گسیخته تبدیل آن به کالا و پایین آوردن استانداردهای زندگی در حد مرگ است، نگه داشتن کیومیزو برایم اشتباهی استراتژیک بود. ۴ سال پیش کیومیزو را می‌توانستم به ۴۰ میلیون تومان بفروشم. در آن زمان خودرویی چینی به نام ایکس۲۲ حدود ۶۵ میلیون تومان قیمت داشت که ۱۸ میلیون‌ تومانش را حین تحویل خودرو دریافت می‌کردند و مابقی اقساطی. آن زمان به خودم گفته بودم که کیومیزو ماشینی ژاپنی است و مطمئنا کیفیت و مطلوبیت سواری‌اش بیشتر از حتی یک ماشین ۱۵ سال جوان‌تر از خودش است. نفروخته بودمش و نخریده بودمش. آن خودروی چینی طی ۴ سال به قیمت ۴۳۰ میلیون تومان رسید و مدل همان سالش کمتر از ۳۰۰ میلیون تومان در بازار نیست و کیومیزو به ناگاه تبدیل به خودرویی پیر و عتیقه شد که رشد قیمتی در حد یک سوم سایر کالاها را تجربه کرد. 
حالا دیگر رد داده‌ام. ۲ سال کرونایی به جز چند بار رفت‌وآمد به لاهیجان و تهران سوارش نشدم. ۲ سال است که به جز تعویض روغن هیچ کاری برای کیومیزو نکرده‌ام. از منی که همیشه روپا و سرحال نگه داشتن ماشین عادتم بود بعید است؛ اما حالا وضعیتم به گونه‌ای است که نه توان خرید خودرویی به روز را دارم و نه استطاعت مالی نگه‌داری حتی پراید را. کیومیزو مانده بیخ ریشم و من هم مانده‌ام بیخ ریش او. در ۲ سال اخیر بیش از آن‌که ماشین سوار شوم، دوچرخه سوار شده‌ام. در این ۲ سال به گواه استراوا حدود ۸۵۰۰ کیلومتر رکاب زده‌ام که مطمئنا خیلی بیش از کیلومترهایی بوده که در این ۲ سال پشت فرمان کیومیزو نشسته‌ام. بخشی از این ۸۵۰۰ کیلومتر را بر پاندا رکاب زده‌ام و بخش کوچک‌تری را هم سوار بر کوشین.
کوشین را بهار امسال خریدم. کمی گران هم خریدم. البته پشیمان نیستم. توی صفحه اینستاگرام مستربایک دوچرخه ژاپنی‌ها چشمم را گرفتند. بهار امسال دوچرخه‌ی بدون دنده‌ی دوران نوجوانی‌ام (بنفشه) را فروختم و ریسک کردم و فقط از روی عکس و فیلم کوشین را خریدم. یک دوچرخه‌ی دست دوم شهری ژاپنی ۶ دنده که همه چیزش قهوه‌ای رنگ بود: از تنه و گریپرهای فرمانش بگیر تا لاستیک و حتی لنت ترمز جلویش قهوه‌ای بودند. وقتی دوچرخه به دستم رسید از مستر بایک کمی دلگیر شدم. چون بهم گفته بود که چراغش سالم سالم است. اما نبود. دینام اتمی‌اش سالم بود. چراغش هم روشن می‌شد. اما چراغ درپوش نداشت. از این که چراغ بدون درپوش بود ناراحت نشدم. از این که چند بار بهش تأکید کرده بودم که اگر عیبی حتی اگر جزئی دارد بهم بگوید و نگفته بود ناراحت شدم. اما کوشین آن‌قدر لذت‌بخش بود که بی‌خیال این عیب کوچک شدم. با طلق یک درپوش برای چراغش درست کردم و بابام هم یک کلید سر راه دینامش قرار داد و دوچرخه نونوار شد. طوقه‌های آلومینیومی و استیل گلگیرهایش حتی یک نقطه زنگ‌زدگی هم نداشتند. زیبا بود و نرم. آن قدر خوب بود که شروع کردم به تبلیغ دوچرخه‌های ژاپنی. سهیل شانسی شانسی یک خوبش را توی همین تهران گیر آورد. ۱ میلیون تومان هم از من ارزان‌تر خرید. سرچ زدم دیدم یک عده‌ای توی ماهشهر و شهرهای استان خوزستان کارشان همین است: دوچرخه ژاپنی دست دوم از دبی می‌آورند و در اینستاگرام می‌فروشند و حدود ۱ میلیون هم ارزان‌تر از مستر بایک. اما تجربه‌های خرید دوستانم بهم ثابت کرد که هر جنس ارزان‌تری ریسک‌های بیشتری هم دارد. دوچرخه‌ای که از مستر بایک خریدم تقریبا سالم بود. اما یکی از دوستانم از ماهشهر دوچرخه‌ای خرید که وقتی به دستش رسید دسته‌دنده‌اش خراب بود. یا یکی دیگر از دوستان هزینه‌ی حمل را خودش داد، اما تیپاکس نامردی کرد و دوچرخه‌ را به دستش نرساند.
اولش اسم دوچرخه را گذاشته بودم اوشین. آخر بابام تا دیدش گفت این شبیه دوچرخه اوشینه. بعد دیدم روی تنه‌اش نوشته کوشین. اسم ناحیه‌ای در ژاپن است. گذاشتم اسمش را کوشین. هم بر وزن اوشین است و هم اصالت ژاپنی‌اش را نمایان می‌کند.
هفته‌ی پیش اکانامیست مقاله‌ای درباره‌ی ژاپن و درس‌های فراگرفتنی از ژاپن داشت. ژاپن پیرترین کشور دنیاست. ۲۳ درصد از جمعیتش بالای ۶۵ سال سن دارند. سال‌هاست که این کشور پیر است. از همان ابتدای قرن ۲۱ ژاپن با معضل پیری مواجه بوده. سایر کشورهای جهان اول مثل آلمان و بقیه‌ی اروپایی‌ها برای مشکل پیری جمعیت‌شان به جذب مهاجر روی‌ آوردند. آلمان از سال ۲۰۰۵ از یک کشور نژادپرست به یک کشور مهاجرتی تبدیل شد. به لطایف‌الحیلی کاهش نیروی کار را از طریق مهاجران آسیایی و آفریقایی جبران کردند. اما ژاپن راه دیگری را رفت. ژاپن سال‌هاست که پیرترین کشور دنیاست، اما سال‌ها هم هست که سومین اقتصاد بزرگ دنیا بعد از آمریکا و چین است. ژاپن یکی از حادثه‌خیزترین کشورهای دنیاست. زلزله‌هایی که در سایر نقاط جهان رخ می‌دهد در قیاس با زلزله‌های ژاپن شوخی است. سونامی‌های جزیره‌های ژاپن می‌توانست هر کشوری را از پای دربیاورد و زمین بدون نفت و بدون مواد معدنی جزیره‌های مختلف ژاپن می‌توانست نومیدکننده باشد. اکانامیست می‌گفت در نظر گرفتن حوادث طبیعی به عنوان بخشی از زندگی روزمره و پیری باکیفیت دو درسی است که می‌توان از ژاپن یاد گرفت. می‌گفت که هنوز خیلی از کشورها یاد نگرفته‌اند که بلایای طبیعی را جزئی از کشورشان بدانند و سیل و زلزله و طوفان برای‌شان بحران ایجاد می‌کند. در حالی‌که ژاپن سال‌هاست زلزله‌ی ۸ ریشتری را بحران به حساب نمی‌آورد. و این‌که ژاپنی‌ها تا سن ۷۰ سالگی هم بازنشست نمی‌شوند و تازه ۲۵ درصد جمعیت بالای ۷۰ سال‌شان هم شاغل محسوب می‌شوند. این که یک ژاپنی ۷۰ ساله می‌تواند هم‌پای جوان ۳۰ ساله‌ی ژاپنی کار کند نشانگر کیفیت فردی آدم‌ها در ژاپن است.
راست می‌گفت مقاله‌ی اکانامیست و وقتی به کوشین نگاه کردم عصاره‌ی ژاپن و ژاپنی را درش دیدم و ویژگی‌های دیگری از ژاپن هم برایم نمایان شد. عصاره‌ای که یک جورهایی در مورد کیومیزو هم باعث شد تا اشتباه استراتژیک سرمایه‌گذارانه را دچار شوم و نگهش دارم. کوشین چه چیزهایی را از ژاپن با خودش برای من آورده؟
نرم و روان و بدون خشونت 
وقتی از روی زین دوچرخه‌های کوهستان (حتی بهترین‌های‌شان) روی زین کوشین می‌نشینی و فرمان را دستت می‌گیری و رکاب می‌زنی، اولین چیزی که تحت تأثیرت قرار می‌دهد نرمی کوشین است. اعجاب‌انگیزش این است که کوشین لاستیک‌هایی باریک دارد و قاعدتا باید مثل دوچرخه‌های کورسی دست‌اندازها را به ستون فقراتت منتقل کند. اما این گونه نیست. طراحی‌اش عجیب است. لاستیک‌های باریک و دوشاخ بدون کمک‌فنر، اما نرمی و راحتی فوق‌العاده. حتی رکاب خوردنش هم نرم است. کمی که بیشتر سوار می‌شوی حس می‌کنی با کوشین نمی‌توانی خشن باشی. نمی‌توانی با خشونت رد شوی. از بیرون هم به خودت نگاه کنی شیوه‌ی نشستنی که به تو تحمیل می‌کند شیوه‌ی آرامی است. سیخ می‌نشینی و با آدم‌ها چشم تو چشم می‌شوی. خم نمی‌شوی که هوا را بشکافی و گلوله بروی. انگار وادارت می‌کند که به دیگران نگاه کنی. وادارت می‌کند که مهربانانه عبور کنی. به تو القا می‌کند که نرم و روان عبور کنی و خشونت لاستیک‌های آج‌دار دوچرخه‌های کوهستان را فراموش کنی. در مورد کیومیزو هم نماد بدون خشونت بودن ماشین برای من همیشه بوقش بوده. بوقش یک جوری است که برخلاف ماشین‌های فرانسوی اگرسیو نیست. بوقش فقط حالت تذکر دارد. ژاپن هم انگار همین است. کشوری که مجموعه‌ی چند جزیره‌ است باید با جهان مهربان باشد. باید با جهان چشم تو چشم شود و نفت بخرد و تویوتا بفروشد. اگر خشونت بورزد کسی تویوتایش را نمی‌خرد و نفت هم بهش نمی‌فروشد.
حداکثر سرعت محدود اما عمر نامحدود
کوشین محدودیت حداکثر سرعت دارد. دنده را که روی ۶ می‌گذاری سرعتت به بیش از ۳۰ کیلومتر بر ساعت نخواهد رسید. بیشتر از این پایت هرز می‌خورد. دنده کم می‌آوری. مثل دوچرخه‌های کوهستان نیست که دنده‌ی ۲۷ برای سرعت‌های بالای ۴۰ کیلومتر بر ساعت تازه رخ بنمایاند. این دوچرخه محدودیت حداکثر سرعت دارد. محدودیت هیجان‌کشی هم هست. اما وقتی به کاربری دوچرخه نگاه می‌کنی می‌بینی که اتفاقا چه‌قدر خوب است که محدودیت حداکثر سرعت آن هم به صورت نامحسوس دارد: کوشین یک دوچرخه‌ی شهری است و در شهر برای یک دوچرخه سرعت بالای ۳۰ کیلومتر بر ساعت خطرناک است. اما از آن طرف که نگاه می‌کنی کیفیت ساخت کوشین آن قدر بالاست که گویی عمری نامحدود دارد. شانژمانی که روی چرخ عقب کوشین نصب است داد می‌زند که برای حداقل ۱۰-۱۲ سال پیش است. اما وقتی به طوقه‌های آلومینیومی و استیل گلگیرها و ترک‌بند نگاه می‌کنی می‌بینی حتی یک نقطه زنگ‌زدگی هم ندارد. ژاپنی‌ها گویی این‌گونه‌اند: اساتید آهستگی و پیوستگی. لازم نیست خودت را بکشی و در یک دوره‌ی کوتاه سرعت جنون‌آوری را تجربه کنی. هر روز یک سرعت محدود را برو، اما هر روز برو، هر روز بی‌دغدغه برو. ماشین‌های‌شان هم همین طور است. خودشان هم انگار همین‌طورند. در سال‌های جوانی خودشان را نمی‌کشند که در روزگار پیری علیل و ناتوان حسرت روزهای اوج را بخورند. همواره در یک خط ثابت پیش می‌روند و در پیری هم از تک و تا نمی‌افتند.
برای زنان و پیرها
در ایران که دخترها و زن‌ها تقریبا اصلا دوچرخه سوار نمی‌شوند. به روستاها هم که می‌روی می‌بینی پیرمردها ترجیح می‌دهند موتورسیکلت سوار شوند. اما به عکس‌های شهرها و روستاهای ژاپن که نگاه می‌کنی پر است از این دوچرخه‌های شهری. گویی این دوچرخه‌ها زنان و پیرها را هدف قرار داده‌اند و نه جوان‌ها و مردها را. قیافه‌ی کوشین هم زنانه می‌زند. در حقیقت مثل دوچرخه‌های معمول موجود در بازار ایران نیست که دخترهای با دامن یا مانتوی بلند برای سوار شدن مشکل بربخورند. یک خانم جوان با دامن بلند چین چین به راحتی می‌تواند سوار کوشین شود و مشکلی نداشته باشد. نرمی و راحتی کوشین هم به گونه‌ای است که شرط می‌بندم پیرهای دچار پوکی استخوان هم بتوانند سوارش شوند. بهینگی این دوچرخه با آن لاستیک‌های باریکش باعث می‌شود تا آدم‌های ۶۵ ساله هم بتوانند با حداقل نیرو از آن سواری بگیرند. نمونه‌های برقی دوچرخه ژاپنی‌ها هم هستند که مطمئنا برای سنین بالای ۷۰ سال کاربرد دارند. وقتی تو وسایل نقلیه‌ات را برای زنان و پیرها هم متناسب‌سازی می‌کنی معنایش این است که مشارکت آن‌ها در  جامعه برایت مهم است. نه تنها مشارکت آن‌ها بلکه سلامت آن‌ها هم برایت مهم است. ژاپنی‌ها دوچرخه‌سوارهای قهاری هستند. شاید یکی از دلایل طول عمر بالای آن‌ها همین دوچرخه سوار شدن‌های‌شان است. دوچرخه‌هایی که فقط برای ورزش آخر هفته‌ها و بیرون شهر طراحی نشده‌اند. برای جزئی از زندگی روزمره بودن طراحی شده‌اند.
ظرافت‌های طراحی
کوشین برای نگه‌داری و افزایش طول عمر قطعات اصلی‌اش ظرافت‌هایی دارد که من را شیفته‌ی ژاپن و ژاپنی‌ها می‌کند. دوچرخه‌های عادی برای شانژمان‌شان محافظ ندارند و اگر حساس باشی می‌توانی خودت بروی بخری. اما کوشین به صورت فاریک دارای محافظ شانژمان است تا در اثر برخوردها یا افتادن‌ها ضربه نبیند. زنجیرش یک قاب بزرگ و هم‌رنگ با بدنه دارد که باعث می‌شود گرد و خاک کمتری جذب زنجر شود و آب روی چرخدنده‌ها نریزد و در صورت برخوردهای احتمالای چرخدنده‌ها و زنجیر آسیب نبیند. دینام اتمی چرخ جلو به قدری باکیفیت است که مادام‌‌العمر می‌نمایاند. ترک‌بند عقب پهنی دارد که می‌شود خیلی چیزها را روی آن حمل کرد. سبد جلویش را من استفاده نمی‌کنم. اما برای نصب سبد جلو دستگیره‌ی ویژه‌ دارد، چیزی که در دوچرخه‌های کوهستان و معمولی و کلا دوچرخه‌های اروپایی و چینی نمی‌بینی. در بعضی نمونه‌ها برای چرخ عقب توری محافظ دارد که اگر بچه گذاشتی روی ترک‌بند عقب، پای بچه لای چرخ نرود. در بعضی نمونه‌ها قفل چرخ عقب و قفل فرمان هم‌زمان دارد و... این ظرافت‌ها چیزی فراتر از آپشن‌اند به نظر من. چون نصف‌شان باعث افزایش طول عمر دوچرخه می‌شوند. اندیشه افزایش طول عمر و حفظ کیفیت در طولانی‌مدت چیزهایی است که به نظرم روح ژاپنی در دوچرخه‌ای به نام کوشین دمیده...
 

  • پیمان ..

می‌گوید: خوابت را دیدم.
می‌گویم: عجب.
سراپا گوشم که نحوه‌ی حضورم در خوابش را بشنوم. اصلا این‌که یکی خواب من را ببیند برایم از این‌که یاد من بیفتد جذاب‌تر است. حتی از این که هدیه‌ای به من بدهد هم جذاب‌تر است برایم. 
می‌گوید: توی یک اتاق بودیم.
می‌گویم: خب.
می‌گوید: وسط اتاق یک استخر عمیق و بزرگ بود با آب زلال و شفاف.
پیش خودم می‌گویم من که شنا بلد نیستم!
می‌گوید: تو دوچرخه‌ات را آورده بودی توی اتاق.
یاد مهمان‌شدن‌هایم می‌افتم که دوچرخه‌ام را هم می‌برم توی خانه‌ی دوستان و سرتق می‌ایستم که دوچرخه‌ام را در پارکینگ و راه‌پله به امان خدا رها نمی‌کنم. 
می‌گوید: اصرار داشتی که توی اتاق دوچرخه‌سواری کنی. دوچرخه‌ات را گذاشته بودی توی آب و می‌خواستی توی آب دوچرخه‌سواری کنی.
می‌گویم: به جای شنا توی آب دوچرخه‌سواری می‌کردم؟
می‌گوید: آره. می‌خواستی این کار را بکنی که من ته اتاق توی آب یک تمساح غول‌پیکر را دیدم. بهت گفتم که یک تمساح آن‌جاست. خودم افتادم به فرار. ته اتاق یک در بود. دویدم سمتش. تو هم از فرار من فهمیدی که تمساح خطرناک است، اما دوچرخه‌ات را رها نکردی. مشغول درآوردنش از آب شده بودی. می‌خواستی دوچرخه‌ات را از آرواره‌های تمساح نجات بدهی. من در را باز کردم که فرار کنم. در قفل بود؛ اما تو دوچرخه‌ات را رها نمی‌کردی. مشغول نجاتش بودی و اصلا به فرار فکر نمی‌کردی...
می‌گویم: خب... آخرش چی شد؟ من چه کردم؟ تو چه کردی؟ تمساح چه کرد؟
می‌گوید: درست همین‌جا خوابم تمام شد...
 

  • پیمان ..

چند شب است که زمان برگشت به خانه را تغییر داده‌ام. 
تابستان‌های گذشته ساعت ۶ عصر که می‌شد به سمت خانه برمی‌گشتم. زمانی که هرم گرما از آسمان کم می‌شد. از مزایای شرق‌نشین بودن این است که همواره پشت به آفتاب حرکت می‌کنی.  روزگاری فکر می‌کردم از بدبیاری‌ها است که همواره پشت به روشنایی باید حرکت کنم. صبح‌ها پشتم را به طلوع آفتاب می‌کردم و غروب‌ها هم به غروبش. حس می‌کردم آفتاب قهرش می‌آید. الان این‌گونه نیستم. حس می‌کنم در پناهش هستم. از منتهی الیه‌ شرق تهران که شروع به حرکت می‌کنم همین‌جوری خورشید روی شانه‌هایم است تا وقتی به غرب تهران می‌رسم. خورشید شانه‌هایم را مشت و مال می‌دهد. اما برای برگشت مشت‌ومال و پناه خورشید کافی نیست. ترافیک عصرگاهان تهران من را بیزار می‌کند.
دو سال پیش از ونک به خانه برمی‌گشتم. نزدیک‌تر بود. چند گاهی عصرگاهان برمی‌گشتم. بعد شروع کردم به کلاس زبان رفتن. کلاس هم جایی بود همان حوالی ونک. بعد از تعطیلی کلاس شبانگاه می‌شد. اما شبانگاه دو سال پیش تهران با شبانگاه بعد از کرونایش متفاوت بود. شبانگاهش هم پر بود از ماشین و آدم و شلوغی و دود و دم و تب و تاب. من تمام آن تابستان را کلاس زبان رفتم و تمام آن تابستان را خسته بودم و هیچ یاد نگرفتم. فقط یادم است که تند و تیز برمی‌گشتم. 
امسال اما دورترم. خیلی غرب تهرانم. پاری روزها مغزم نمی‌کشد که از میان این همه ماشین و دود و دم برگردم. چند گاهی با ماشین آمدم و رفتم. آخرین بارش بازگشتم حدود ۲ ساعت طول کشید و چنان بیزار شدم که تصمیم گرفتم با دوچرخه برگردم. اما با دوچرخه هم بازگشت سخت بود. بیش از حد باید مواظب باشم و این بیش از حد مواظب بودن عصبانی‌ام می‌کند. خشمگینم می‌کند. حس می‌کنم به اندازه‌ی ندانم‌کاری تمام آدم‌های یک نسل باید احتیاط کنم و مواظب باشم. تصمیم گرفتم تا ۱۰ شب بمانم. مگر نه این‌که ماشین‌ها بعد از ۱۰ شب جریمه می‌شوند؟ پس قاعدتا باید تعدادشان آن قدر کم شود که من راحت‌تر بتوانم مسیر غرب تا شرق را رکاب بزنم. تصمیم گرفتم روی زیراندازی که همیشه توی خورجین دوچرخه‌ام دارم دراز بکشم و اندکی چرت بزنم و کمی کتاب بخوانم و ساعت ۱۰ شب که شد حرکت کنم.
تصمیم گرفتم شبگرد شوم.
چند شب است این کار را می‌کنم. هنوز هم می‌ترسم خفتم کنند. اما این که چه‌جوری‌اش را نمی‌دانم. مثلا دوچرخه‌ام را از من بگیرند؟ دوچرخه‌ام با بار و بندیل و خورجین و محتویات عجیب غریبی که تویش خرکش می‌کنم حدود ۲۵ تا ۳۰ کیلو وزن دارد و هر دیوانه‌ای سوارش شود بعد از ۱۰۰ متر می‌بُرد. مگر این‌که طرف این‌کاره باشد و دزدی که همچه آمادگی بدنی‌ای داشته باشد مفت چنگش، نوش جانش. پولم را بدزدند؟ پولی ندارم آخر. سوژه خنده شوم و بعد بخواهند کرم بریزند؟ یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد که یک بار سوار دوچرخه بوده. به ناگاه موتورسواری جلویش را می‌گیرد و پیاده‌اش می‌کند و شتلاق یک سیلی می‌خواباند در گوشش و بعد هم سوار می‌شود می‌رود. از این روایت‌ها زیاد شنیده‌ام. اما در این دو سال برایم پیش نیامده. یک دلیلش همیشه فکر کرده‌ام این بوده که من لباس‌های گشاد می‌پوشم. از این لباس‌ تنگ‌های مخصوص دوچرخه‌سواری و شلوارک و این‌ها نمی‌پوشم. من مسافر خطوط میانه‌ی شهرم. پس باید لباس‌هایم هم میانه باشد. توی این چند وقته هم هر کسی که مورد اذیت و آزار واقع شده ازش پرسیده‌ام چی پوشیده بودی. هیچ کدام‌شان تیپ فول جواد سیستم نزده بودند. نمی‌دانم...
تهران ۱۰ شب به بعد برایم جای دوست‌داشتنی‌تری به نظر آمده. اصطکاک‌هایم با آدم‌ها از نوع جنگ برای بقا نیست دیگر. حکومت نظامی بعد از ۱۰ شب تعداد ماشین‌ها در شهر را کم کرده. آدم‌ها هم اگر هستند سوار بر ماشین نیستند. در پیاده‌روها هستند و دست در دست یار مشغول مزه مزه کردن شب تابستان. تهران خودش را عیان‌تر نشانم می‌دهم. از پنج صبح هم عیان‌تر حتی. تهران پنج صبح در تکاپوی بیدار شدن است. در تکاپوی دویدن برای شروع است. اما تهران ۱۱ شب آرام‌تر است. اکثر ماشین‌ها چپیده‌اند توی لانه‌های‌شان و آدم‌ها حضور پررنگ‌تری دارند و این‌که من برای رسیدن به خانه باید از ۵ منطقه‌ی مختلف شهرداری تهران عبور کنم در این شب‌های تهران به این می‌ماند که بخواهم از ۵ شهر مختلف چسبیده به هم عبور کنم. آدم‌های این مناطق زیاد نمی‌توانند جابه‌جا شوند. آن‌ها اسیر پیاده‌روهای محله‌ی خودشا‌ن‌اند. اما من عبور می‌کنم. نگاه‌شان می‌کنم و رد می‌شوم یا بهتر است بگویم آن‌ها نگاه می‌کنند و من رد می‌شوم.
و این شب‌های تابستانی تهران نسیمکی هم دارد که وزش آن بر چهره‌ی خسته و خیس از عرق دوچرخه‌سواری‌ام، زندگی‌بخش است... 
معتادی که کیسه‌ای آشغال بر دوش دارد، خانواده‌ای ۵ نفره که سوار بر یک موتور سی جی ۱۲۵ اند و پدر در حین موتورسواری یادش هست که برای بچه‌ها قصه بگوید و چیزکی یادشان بدهد، دختربچه‌ای که سوار بر دوچرخه‌ی فینگیلش توی پیاده‌رو تاب می‌خورد و به این‌که دوچرخه‌ی من چراغ دارد غبطه می‌خورد، موتورسواری که یک کیسه غذای نذری روی باک بنزینش گذاشته و دنبال آدم‌های نیازمند می‌گردد تا به‌شان شام بدهد، پلیس‌هایی که با موتور دور دور می‌کنند، سپاهی‌هایی که با موتور سنگین‌های‌شان در تاریکی شب گازینگ گوزینگ می‌کنند، ماشین‌های مدل بالا و فاحشه‌ها و... من همه‌ی این‌ها را با سرعت آهسته سوار بر دوچرخه‌ام می‌بینم و رد می‌شوم. حتی در بعضی تکه‌های خلوت خیابان این مجال را می‌یابم که شور و غوغای شهر هم رها شوم و به شور و غوغای پوچ درونم فکر کنم واین نوع فکر کردن چون هم‌زمان با رکاب‌زدن و گردش منظم‌تر خون در بدنم است دیگر یأس‌آور نیست... 
گه گاه هم که برای نوشیدن جرعه‌ای آب کنار خیابان می‌ایستم از خلوتی خیابان و یکه بودن دوچرخه‌ام در تاریکی خیابان هم عکس می‌گیرم. شاید شب‌های بعد فلاکس چای هم به محتویات خورجینم اضافه کردم که این جور وقت‌ها با طمأنینه‌ی بیشتری کنار خیابان بایستم و همان‌طور که دارم جرعه جرعه خستگی‌ام را فرو می‌دهم با خودم تکرار کنم: خانه‌ی شبگردها دور است...

  • پیمان ..

تا میدان ۹۹

۲۸
خرداد

نمی‌دانم چه بلایی سر طبق‌عوض‌کن آورده‌ام که دنده‌های ۱ و ۳ جا نمی‌رود. یعنی می‌دانم. آمدم اصطکاک طبق‌عوض‌کن با زنجیر را درست کنم. به جای این‌که با پیچ‌های تنظیمی این کار را بکنم محل بسته شدن طبق‌عوض‌کن را تغییر دادم. دم و دستگاهش به هم ریخت. یک دنده شده‌ام. ۱ دنده جلو و ۹ دنده عقب. این هم برای خودش یک مدل است. راستش بدم هم نیامده. فقط با شیفتر دنده عقب کار می‌کنم. صبح اول صبح است. خیابان فرجام را رکاب می‌زنم. از آسفالت خیابان فرجام متنفرم. همه‌اش دست‌اندازهای ریز دارد. 
دارم فکر می‌کنم که کجا بروم. هدفی ندارم. کسی هم نیست که اول صبحی شوق دیدن من را داشته باشد. خودم حوصله‌ی خودم را ندارم. بقیه هم طبعا حوصله‌ی من را نباید داشته باشند. به سرم می‌زند بروم میدان شیخ بهایی. محل کار قدیمم. نزدیک دو سال است نرفته‌ام.. به روزهایی فکر می‌کنم که با دوچرخه می‌رفتم آن‌جا. ارتفاع میدان شیخ بهایی ۱۵۰۰ متر بود. دو تابستان پیش، یک ساعته از خانه به میدان شیخ بهایی می‌رسیدم. حالا چند دقیقه‌ای می‌رسم؟ به ون‌های فلکه دوم تهرانپارس- ونک فکر می‌کنم. حالم به هم می‌خورد. به رانندگی وحشیانه‌ی راننده‌های‌شان که برای ۵ دقیقه زودتر رسیدن همه چیز را به گه می‌کشیدند. آن‌ها هم یک ساعته می‌رسیدند. با صندلی‌های خراب‌شان و ۳۸۰۰ تومان کرایه‌ای که همیشه ۴۰۰۰ تومان می‌گرفتند و زیر بار نصب فون‌پی و... نمی‌رفتند. به علاف‌شدن‌های هر روز صبحم برای راه دادن به آن ساختمان فکر می‌کنم. به این‌که حداقل من یکی توی هیچ فرودگاهی در دنیا از این‌که به خاطر ایرانی بودنم علاف شوم احساس توهین و حقارت نخواهم داشت. چون حدود دو سال تقریبا هر روز این نوع از حقارت را از هم‌وطن‌ها و حکومت خودم می‌دیدم. حوصله‌ی میدان ونک را ندارم. حس می‌کنم چیزی ندارد که حالم را بهتر کند. بیشتر از حسرت در من نفرت ایجاد می‌کند. نفرتی که همین حالا هم در من انباشته است و بیشتر از نفرت حس ناتوانی. ناتوانی‌ای که فقط این رکاب زدن و جسم خود را بی‌واسطه به دوش کشیدن برای لحظاتی تسکینش می‌دهد.
به میدان صد که می‌رسم یادم می‌آید تابستان پیش می‌خواستم صد میدان را رکاب بزنم. نصف میدان‌ها را هم رکاب زده بودم که آقا سکته کرده بود و رفته بودیم شمال و نیمه‌کاره ماند. 
پاندا را کج می‌کنم سمت بالا. دور میدان می‌چرخم. اول صبح جمعه است. دو سه نفر دارند آن وسط‌ها ورزش می‌کنند. به بالای میدان می‌رسم. بالای میدان یک نیم‌دایره از مغازه‌های متروکه است. چند سال است که متروکه مانده‌اند؟ می‌توانسته یک بازارچه باشد. بازارچه‌ی لباس و پوشاک مثل هفت‌حوض یا بورس خوردنی‌ها:‌ ساندویچ و بستنی و... طبقه‌ی دومی هم دارد. آن‌جا هم می‌توانسته کافه باشد. کاباره هم می‌توانسته باشد. یعنی از بعد از انقلاب متروکه شده؟ نمی‌دانستم. روی نقشه نگاه کردم که میدان‌های پایین را دریابم و بروم.
میدان صد را باید آخرسر می‌رفتم. صد معنای خاص خودش را دارد. راستش میدان‌های نارمک برای من خیلی رازآلودند. حس می‌کنم هر میدان یک حکمت است. دو تا چیز است که رازآلودگی‌شان را برای من بیشتر کرده: 
یکی این‌که اصلا مثل و مانند و شبیه هم نیستند. یکی‌شان فسقلی است، یکی‌شان مثلثی است، یکی‌شان چهار پر است، یکی‌شان اندازه‌ی یک زمین فوتبال است، یکی‌شان فقط به اندازه‌ی حاشیه‌ی یک درخت است و... 
و دیگری این‌که اصلا سرراست نیستند. در یک ردیف نیستند. توی کوچه‌ها و خیابان‌ها گم‌اند. یکهو به‌شان می‌رسی. یکهو کشف‌شان می‌کنی. نام‌گذاری‌شان هم به ترتیب نیست و همین رازآلودترشان کرده. این‌جوری نیست که از سمت شرق شروع کنی و بتوانی به ترتیب ببینی‌شان. هر کاری کنی باز هم نمی‌توانی به ترتیب شماره ببینی‌شان. 
و مهم‌ترین چیز این است که میدان‌اند: هر کدام‌شان یک مرکزیت دارند. حول یک درخت یا یک بوته یا یک نقطه‌ی فرضی (حول یک مفهوم) شکل گرفته‌اند. اما فقط در خودشان است که میدان‌اند و مرکزیت‌ دارند. این‌جوری نیست که دوباره هر صد تای‌شان هم حول یک مرکزیت شکل گرفته باشند. نه. از این خبرها نیست. گم و گورتر از این حرف‌هااند 
و زندگی هم شاید همین‌گونه است: پرسه زدن در کوچه‌ها و خیابان‌ها و یکهو رسیدن به یک میدان. به یک محوطه‌ی باصفا که قدر بیشتری از آسمان را به تو نشان می‌دهد. میدانی که حول یک مرکزیت فرضی شکل گرفته و گاه مثلث است، گاه مستطیل، گاه دایره و گاه مربع و لوزی و این میدان‌ها همان درنگ‌های زندگی است. رسیدن به یک آدم خاص، به یک دیدار خاص، به یک حادثه‌ی خاص، به یک کتاب یا فیلم خاص، به یک مکان و دیدنی خاص... 
خواجه‌ عبدالله‌ انصاری یک کتاب دارد به اسم صد میدان. کتاب را در سال ۴۴۸ هجری قمری نوشته است. هزار سال بعد از او در جغرافیای تهران یک معمار فرانسوی طرحی شهری را به مرحله‌ی اجرا درآورده که باعث ایجاد یک محله با صد میدان شده است. میدان‌هایی خاص و تکرار نشده و قابل پرسه زدن. 
صد میدان خواجه عبدالله انصاری شرحی مختصر و مفید است از مراحل سیر و سلوک و مراتب و منازل عرفان و به سوی خدا رفتن. صد میدان نارمک اما یک اثر معماری است که هر کسی می‌تواند از آن برداشتی داشته باشد. مثلا یوریک کریم‌مسیحی برداشته برای هر کدام از این میدان‌ها قصه‌ نوشته و آن را با عنوان کتاب «صد میدان، صد قصه از میدان‌های صدگانه‌ی نارمک» منتشر کرده. قصه‌ی صد تا آدم مختلف.
من اما دنبال چه بودم؟ خودم هم نمی‌دانستم. فقط می‌خواستم در گام اول صد میدان را رکاب بزنم. از نقشه کمک می‌گرفتم و از میان کوچه‌ها و خیابان‌ها میدان‌ها را می‌جستم. تقلب بود. می‌دانستم. باید خودم را رها می‌کردم. باید مثل زندگی واقعی به میدان‌ها می‌رسیدم. اصلا بدی زندگی همین است. به موقع و بهینه به میدان‌ها نمی‌رسی. یکهو می‌بینی ماه‌ها و سال‌هاست که داری فقط توی خیابان‌ها و کوچه‌ها سرگشتگی می‌کنی. میدان‌ها خودشان را به تو نشان نمی‌دهند. آدم‌هایی هستند که زندگی‌شان در بالا و پایین رفتن از خیابانی ثابت مابین میدان‌ها می‌گذرد و هیچ وقت به میدانی نمی‌رسند حتی...
چرخیدم. میدان به میدان می‌رفتم. با دوچرخه که می‌روی شیب زمین هم معنا پیدا می‌کند. هر میدان برایم نیمی رکاب زدن و غلبه بر جاذبه‌ی زمین بود و نیمی رها کردن و همراه جاذبه‌ی زمین شدن. تا ساعت ۹ حدود ۴۰ میدان را رکاب زدم. برایم عجیب‌ترین میدان، ۹۹ بود. به سختی یافتمش. در گوشه‌ی گوشه‌ قرار داشت و میدان نبود. آسفالت محض بود. از خانه‌های چهار سمت می‌فهمیدی که این‌جا میدانگاهی بوده. حالت پارک شدن ماشین‌ها و قرار گرفتن خانه‌ها مرکزیتی فرضی را به تو عیان می‌کرد. اما خبری از میدان نبود. بین ۱۰۰ میدان نارمک فقط کنم تنها میدانی بود که ظاهری از میدان نداشت. بقیه حتی به اندازه‌ی جدول‌کشی به دور یک درخت کوچک هم که شده ظاهری از میدان را القاء می‌کردند. اما این نبود. آسفالت محض بود. پوچ بود. دوچرخه‌ام را کاشتم در نقطه‌ای که فکر می‌کردم باید درختی یا نهالی یا بوته‌ای می‌کاشتند. ایستادم دور میدان و عکس گرفتم. برایم عجیب بود. هر چه قدر میدان ۱۰۰ بزرگ و باشکوه بود و میدان بودن خودش را نشان می‌داد میدان ۹۹ مظلومانه میدان بودن خودش را پنهان کرده بود. شده بود مثلا چهارراه‌های پایین‌ و چپ و راستش. اما خانه‌های اطراف نمی‌توانستند آن مرکزیت را پنهان کنند.
گشتم و گشتم. تا ساعت ۹ صبح ۴۳ میدان را چرخ زدم. هی می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. میدان ۹۶ هم جداافتاده بود. مرز نارمک با مدنی بود یک‌جورهایی. به میدان ۷۲ رسیدم. میدان احمدی‌نژاد. جلوی خانه‌اش گیت گذاشته‌اند. مدرسه‌ی کنار میدان ۷۲ حوزه‌ی انتخابات بود. ۸ صبح بود. اما به جز چند سرباز تفنگ به دست و چند نفر نیروی امنیتی کت و شلواری کسی توی میدان نمی‌چرخید. توی دو سه تا از میدان‌ها دیده بودم که چند نفر پیرمرد پیرزن شناسنامه به دست دارند می‌روند سمت مسجد و پایگاه بسیج مستقر در میدان. این‌جا خبری نبود. مردها و سربازها چپ چپ نگاهم کردند. تشنه‌ام شده بود. جرئت نکردم بایستم. رکاب زدم و بالا رفتم و خودم را به یکی از بزرگ‌ترین میدان‌های نارمک رساندم: میدان ۷۳. تا بالایش رفتم و راهی برای وارد شدن پیدا کردم. آمدم وسط‌هایش و دوچرخه را پارک کردم. از توی خورجین فلاسک چای را درآوردم و لیوان بزرگم را از چای پر کردم. از آن یکی جیبش هم قند درآوردم. دقیقا روبه‌روی مدرسه‌ی دخترانه‌ای ایستاده بودم که حوزه‌ی انتخابیه بود. سرباز تفنگ به دست آمد جلوی در و چند دقیقه زل زل نگاهم کرد. محل ندادم. با کمال آرامش چایم را نوشیدم. خسته شده بودم و چای عجیب می‌چسبید. مردی توله‌سگ به دست توی پارک قدم می‌زد. توله‌سگش تکرر ادرار داشت. پای هر بوته‌ای که می‌رسید یک پایش را بالا می‌داد و همان‌طور حین حرکت یک چسه می‌شاشید و دوباره می‌رسید به بوته و نهال بعدی... یعنی تمام نهال‌ها و بوته‌های بالای و پایینم را به صفا رساند توله‌سگ مزخرف. چایم که تمام شد سمند سبز رنگ کلانتری آمد دور میدان چرخید و جلوی مدرسه ایستاد. فلاسک و لیوان و قندها را گذاشتم توی خورجینم و سوار شدم و آرام آرام دوباره راه افتادم...
ساعت ۹ دیدم آفتاب زیادی بالا آمده. بی‌خیال ادامه‌ی میدان‌ها شدم و گلوله شدم سمت خانه. 
میدان ۹۹ فکرم را مشغول کرده بود. نشستم میدان نود و نهم از کتاب صد میدان خواجه عبدالله انصاری را خواندم. عجیب بود:
«میدان نود و نهم فناست. از میدان معاینه میدان فناست. قوله تعالی: کل شیء هالک الا وجهه له‌الحکم و الیه ترجعون. فنا نیستی‌ست. و آن نیست گشتن به سه چیزست در سه چیز: نیست گشتن جستن در یافته،‌نیست گشتن شناختن در شناخته، نیست گشتن دیدن در دیده. آن‌چه لم یکن در آن‌چه لم یزل چه یابد؟ حق باقی در رسم فانی کی پیوندد؟ سزا در ناسزا کی بندد؟...»
به آسفالت محض میدان ۹۹ فکر کردم. 
دو تا چیز دیگر هم یادم آمد. 
کی بود؟ دو سال پیش شاید. با سهیل در پیاده‌روی اطراف میدان فردوسی قدم می‌زدیم. حوالی متروی دروازه دولت به معتادی رسیدیم که با زغال کف پیاده نقش می‌کشید. چهره‌ی زنی زیبا یا مردی مشهور و... را هنرمندانه با زغال می‌کشید و رهگذران برایش تکه اسکناسی می‌انداختند و او شکل را که کامل می‌کرد با دستش آن را بلافاصله از موزاییک می‌زدود و پاک می‌کرد و دوباره از نو شروع می‌کرد.
دومی هم همین یک ماه پیش بود. صبح زود رفته بودم سرخه‌حصار.  دو روز پیشش تهران طوفانی شده بود و برگ‌های زیادی از درختان بر زمین ریخته بود. آن روز صبح یکهو به تکه‌ای از آسفالت رسیدم که میخکوبم کرد: احتمالا دو عاشق برداشته بودند میوه‌ها و برگ‌های کاج ریخته بر زمین را جمع کرده بودند. با میوه‌ها قلب بزرگی را کف آسفالت ساخته بودند و بعد برگ‌های خشکیده‌ی کاج را درون قلب پخش و پلا کرده بودند. درون قلب پر بود از برگ کاج و خارجش آسفالت محض بود. یک اثر هنری پوچ بود برایم. فانی بود. آن روز ازش عکس گرفته بودم و فردایش باد برگ‌ها را با خود برده بود و پس‌فردایش هم کاج‌ها این سوی و آن‌ سو پخش و پلا شده بودند و نیست اندر نیست...
میدان ۹۹ هم نیست شده بود. به فنا رسیده بود... نمی‌دانم.
 

  • پیمان ..

حمید می‌آید. بقچه‌ی کتری‌اش را بهم می‌دهد که توی خورجین بگذارم. می‌گوید برات تخم‌مرغ آب‌پز هم آورده‌ام. ۴ تا تخم‌مرغ بزنی پروتئین بدنت تأمین می‌شود. الکی غر غر می‌کنم که پروتئین کجا بود بابا. وزنم را توی این سربالایی اضافه می‌کنی. ۲۰۰ گرم سبک‌تر هم ۲۰۰ گرم است. 

راه می‌افتیم. سلانه سلانه پدال می‌زنیم. من پیش می‌افتم. سنگین‌ترم. هم دوچرخه‌ام سنگین‌تر است و هم خورجین بسته‌ام. توی خورجین زیرانداز گذاشته‌ام و ظرف و بشقاب و قاشق و چاقو و خرما و بادام زمینی و گاز و سرشعله و کیت پنچرگیری و ماسک گذاشته‌ام. نان و پنیر را واگذار کرده‌ام به مقصد. تا جای ممکن سعی کرده‌ام خورجینم سبک باشد. از زیرانداز نتوانستم بگذرم. پاها را دراز کردن و لنگ روی لنگ انداختن و لش کردن برایم خیلی مهم است. 

حواسم به دور پاهایم است. سعی می‌کنم با سرعت ثابتی رکاب بزنم. شتاب نمی‌گیرم. شتاب که بگیرم ضربان قلبم یکهو زیاد می‌شود و اذیت می‌شوم. حس می‌کنم حمید می‌تواند سریع‌تر بیاید. ولی می‌دانم که اگر سریع‌تر بروم او هم مثل من وسطش می‌برد. می‌خواهم تا سر گردنه را بی غش و ضعف برویم.

روز عید فطر است. تعطیل است. از همان سر صبحی ماشین‌های زیادی دارند می‌روند سمت لواسان. تعمیرگاه‌های بالای استخر تعطیل‌اند. کنار خیابان ماشین پارک نیست. از حاشیه‌ی سمت راست می‌رویم. اگر یک ردیف ماشین پارک می‌بود کمی سخت می‌شد. اما حالا که لاین پارکینگ ماشین‌ها خلوت است راحت‌تر می‌رویم. ولی توی جاده آسفالت به اندازه‌ی دو لاین می‌شود و ماشین‌هایی که مماس با فرمان دوچرخه‌های‌مان می‌روند اذیت‌مان می‌کنند. 

سربالایی اصلی جاده شروع می‌شود. دنده را سبک می‌کنم. پنج دو. چهار دو. چهار یک. سه یک. دو یک. یک یک. در حالت عادی در دنده‌ی یک یک زنجیر آن‌قدر نرم است که تو نمی‌توانی رکاب بزنی. اما توی سربالایی انگار یک یک هم زنجیر را سفت می‌کند.

این قدر سربالایی رفته‌ام که بدانم برای رسیدن به مقصد به جای سرعت حرکت باید به سرعت پدال زدنم توجه کنم. می‌دانم که بسیار کند و آهسته داریم می‌رویم. شاید ۴ یا ۵ کیلومتر بر ساعت. توی این جور سربالایی‌ها جاذبه‌ی زمین را بیشتر احساس می‌کنی. حس می‌کنی یکی دارد تو را به سمت عقب می‌کشد. قشنگ دست‌هایی نامرئی را که دوچرخه را به سمت عقب می‌کشند حس می‌کنی. این دست‌های نامرئی بعد از مدتی به زین می‌چسبند و زین را هم به سمت عقب می‌کشند. تنها که هستم این جور وقت‌ها بلند بلند داد می‌زنم: هوووو.... ولم کن. چته؟ چرا منو عقب می‌کشی. بذار برم. ولم کن. هوووو... این جور وقت‌ها ماشین‌هایی که از کنارم رد می‌شوند آن‌قدر سرعت‌شان زیاد است که اصلا نمی‌فهمند که دارم بلند بلند با خودم داد و بی‌داد می‌کنم.

این احساس را نسبت به غم‌ها هم دارم. غم‌های آدمیزاد مثل جاذبه توی سربالایی عمل می‌کنند. می‌خواهی بروی. حس می‌کنی می‌توانی با پدال زدن حرکت کنی. اما آن غم‌های لعنتی تو را از عقب می‌کشند. جلوی حرکت و پیش رفتنت را می‌گیرند. ذهنت را مشغول می‌کنند. سرعتت را می‌گیرند. دقیقاً تو را به سمت عقب می‌کشند و تو زور می‌زنی که جلو بروی. زور می‌زنی و زور می‌زنی و نمی‌شود. خسته می‌شوی. این خستگی را به دیگران هم منتقل می‌کنی. هم‌رکاب‌هایت می‌بینند که دارد سرعتت کم و کمتر می‌شود. آن‌ها هم سرعت‌شان کم می‌شود. هر چه قدر هم سعی کنی که کم شدن سرعتت را به آن‌ها منتقل نکنی نمی‌شود. انگار غم تو بی‌آن که تو بخواهی و بی‌آن‌که آن‌ها بخواهند همه را به سمت عقب می‌کشد. 

خورجین و بار و بندیل هم که داشته باشی این احساس تشدید می‌شود. خورجین داشتن ناگزیر است. خورجین دارایی است. مالکیت است. آدمیزاد در اوایل کارش و به هنگام خامی به دنبال داشتن چیزی و لذت بردن از داشته‌ها نیست. اما کمی که می‌گذرد دلش می‌خواهد که چیزهایی را داشته باشد و از آن داشته‌ها استفاده کند. اما همین داشته‌ها و همین خورجین در سربالایی بر غم‌هایت افزون می‌کند. 

این اواخر پاری وقت‌ها حس می‌کنم بعضی‌ غم‌ها فراتر از جاذبه می‌شوند. مثل پیچک می‌پیچند به لاستیک و چرخدنده‌ها. حالم را می‌گیرند. آن قدر حالم را می‌گیرند که تمام توجهم به آن‌ها می‌رود و یادم می‌رود که توی سربالایی باید به امثال خودت سلام بدهی و ماشالله بگویی و انرژی بدهی و بگیری. نه تنها انرژی نمی‌دهم که انرژی طرف مقابلم را هم مثل یک دیوانه‌ساز تخلیه می‌کنم.

من جلودار بودم و حمید لاستیک به لاستیک عقبم می‌آمد. ولی این بار به طرز عجیبی حس به عقب کشیده شدن نداشتم. احساس فشار نمی‌کردم. نمی‌توانستم سریع‌تر بروم. آخرین توان من همان ۵ کیلومتر بر ساعت بود. حتی ۶ کیلومتر بر ساعت هم نمی‌توانستم بروم. اگر کمی سرعت می‌گرفتم آن پیچک‌های غمناک جاذبه به لاستیک‌هایم می‌پیچیدند. ولی می‌توانستم بدون توقف بروم... قدرت نداشتم. اما استقامت داشتم. نمی‌دانم تأثیر حضور حمید و داشتن هم‌رکاب بود یا این‌که من قوی‌تر شده بودم.

هم‌رکاب که داری بخشی از توجهت به سمت او می‌رود. نگرانش هستی. نگاه نگاه می‌کنی که می‌آید نمی‌آید. می‌تواند نمی‌تواند. بیشتر از تو توان دارد ندارد. حواست پرت می‌شود.

شاید هم قوی‌تر شده‌ام. حدود دو سال است که دارم به طور متوسط هفته‌ای ۶۰ کیلومتر رکاب می‌زنم. اکثر این رکاب‌ زدن‌ها هم در شهر پر از پستی بلندی‌ای مثل تهران بوده. نباید قوی شوم؟ پیچک‌های غمناک جاذبه این بار هم بودند. من را می‌کشیدند. همین‌که توان بیشتر سرعت رفتن را نداشتم یعنی که بودند. بیشتر هم بودند. آن قدر بودند که هم‌چنان حس رهایی نداشته باشم. هم‌چنان پابند زمین بودن را حس کنم. ولی انگار بدنم پذیرفته بودشان. انگار بدنم به درجه‌ای از شعور رسیده بود که بگوید اکی، شما هستید، دهن من را هم سرویس می‌کنید، اما من ادامه می‌دهم...

بین غمگین بودن تا شاد بودن فاصله‌ی زیادی است. فاصله‌ی غمگین بودن تا غمگین نبودن خیلی کمتر از فاصله‌ی غمگین نبودن تا شاد بودن است. شاد بودن یک جور رهایی می‌خواهد. یک جور حس پرواز. یک جور آزاد شدن. نمی‌دانم برای رسیدن به آن‌جا باید چه کنم. حواس چه‌طور پرت می‌شو؟ اصلا حواس باید پرت شود؟ آدم چطور قوی می‌شود؟ همه‌ی مسائل که مثل دوچرخه‌سواری نیستند که بگویی با تمرین قوی می‌شوی. خیلی وقت‌ها آدم نمی‌داند چه‌طور باید تمرین کند. اصلا نمی‌دانم که کدام عنصر باعث شد تا این بار جاذبه‌ی غمناک اسیرم نکند...
 

  • پیمان ..

تک‌سوار

۱۰
فروردين

جاده‌ی روستا پر از اسب است. کل جاده را غوروق خودشان کرده‌اند. آخرین روزهای رهایی‌شان است. شالیزارها که زیر کشت بروند این اسب‌ها هم به خانه‌های‌شان برمی‌گردند. یا اسیر طویله می‌شوند یا در مرتعی کوچک و محدود با میخ و طناب بسته می‌شوند. 

قهوه‌ای روشن و قهوه‌ای تیره و اخرایی و سفید و ابلق‌اند. باد می‌وزد و موهای‌شان را نوازش می‌کند. می‌زنم کنار جاده و می‌ایستم و تصمیم می‌گیرم ازشان عکس بگیرم. چشمم به کپل و دمب چند تای‌شان می‌افتد. حقیقتا دمب اسب زیباست. گوشی‌ام کند شده. لعنت بر سامسونگ و اندروید. تا دوربینش بالا بیاید و کادر ببندم یک ماشین می‌آید و بوق بوق می‌کند برای اسب‌ها. اسب‌ها رم می‌کنند و از جاده می‌روند توی شالیزارهایی که هنوز شخم زده نشده‌اند. کادرم به هم می‌ریزد. اسب‌ها دور می‌شوند. نمی‌شود که از آن‌ها در وسط جاده و از نمایی نزدیک عکس بگیرم. 

بی‌خیال عکس می‌شوم. سوار دوچرخه می‌شوم و می‌افتم دنبال‌شان. نزدیک‌شان می‌شوم. از زیبایی‌شان حظ می‌کنم. نمی‌توانم از جاده خارج شوم. رهای‌شان می‌کنم. کنار زمین آقا رسیده‌ام. کسی توی زمین کناری‌اش مشغول کار است. چشمم را ریز می‌کنم که بفهمم کی است. بابام نیست. آقا هم نیست. نمی‌دانم کیست. به جز خودم توی جاده دوچرخه‌ای نیست. سعی می‌کنم راست روی زین بنشینم و خودم را آقا فرض کنم. آقا چهارشانه بود. روی دوچرخه‌اش که می‌نشست از ۵ کیلومتری هم معلوم بود که آقاست که آن طور سیخ روی دوچرخه نشسته است. من قوز دارم. اصلاً بالاتنه‌ام شبیه آقا نیست. نه به چهارشانگی اویم و نه بازوهای نحیفم مثل اوست. دوچرخه‌ام هم شبیه آقا نیست. دوچرخه‌ی من کوهستان است. دوچرخه‌ی آقا از این ۲۸های لحاف‌دوزی بود. از وقتی مرده گذاشته‌ایم توی انباری.

از پیچ جاده می‌گذرم. شهریور ماه زنده بود. با بابام آمده بودیم کنار درخت‌های صنوبر باغ آقا. خودش هم با دوچرخه‌اش آمده بود. در حوزه‌ی پادشاهی ۳ کیلومتری‌اش مراقب همه چیز بود. حواسش به تک تک درخت‌های توی باغ بود که کسی ندزدد. توی همین ۳ ماهی که مرده دزدها چند تا از درخت‌های صنوبر را شبانه بریده‌اند برده‌اند. آن روز به‌مان سر زده بود و بعد سوار دوچرخه‌اش شده بود و آرام آرام رکاب زده بود رفته بود.  سوت نمی‌زد. آن ماه‌های آخر سوت نمی‌زد. غم داشت. ۲ تا از عمه‌هایم سر تقسیم ارث و میراث باهاش قهر کرده بودند و تحریمش کرده بودند. قبلاًها سوار بر دوچرخه آهنگی را با سوت می‌نواخت و به دوردست‌ها چشم می‌گرداند.

من هم کمی بعد راه افتاده بودم. دوچرخه‌ام تیزروتر بود. سریع بهش رسیده بودم. دیلینگ دیلینگ زنگ زده بودم و از کنارش رد شده بودم. کنار همین درخت بود که ازش سبقت گرفته بودم. همین... شهریور ماه بود که ازش رد شده بودم.

خودم را از بیرون تصور کردم که دارم رکاب می‌زنم. انگار که دوربین را کاشته باشم سر پیچ جاده که از آن گذشته بودم. کلاه بر سر و بادگیری بی‌ریخت بر تن و شلواری گلی و خاکی بر پا. سفت چسبیده به فرمان دوچرخه و تند تند رکاب‌زنان داشتم می‌رفتم. از خودم جدا شدم. از خودم هم رد می‌شدم یا کسی هم از من رد می‌شد؟ به جز من در جاده دوچرخه‌سواری نبود.

  • پیمان ..

جنگل فرانسوی

۰۹
فروردين

انگار به تکه‌ای از بهشت رسیده بودم. باورم نمی‌شد. ردیف درخت‌های بلندبالا تا دوردست‌ها ادامه داشتند. کاملاً منظم بودند. در فاصله‌های ۴ متری از هم کاشته شده بودند و بدون هیچ پس و پیشی. خود درخت‌ها هم انگار تحت تأثیر نظم کاشتن‌شان قرار گرفته بودند و سیخ و بدون هیچ کج و کولگی بالا رفته بودند. هنوز از خواب زمستانی بیدار نشده بودند. زمین زیر پای‌شان پر از علف‌ها و چمن‌های سبز بهاری شده بود. ۵-۶ تای‌شان که نزدیک جاده بودند بریده شده بودند. دلم گرفت.

نتوانستم دیگر رکاب بزنم. ایستادم و شروع کردم به عکس گرفتن از جنگل منظمی که یکهو سر راهم قرار گرفته بود. ما بارها این منطقه را با ماشین آمده بودیم. اما هیچ وقت رغبت‌مان نشده بود که وارد فرعی‌ها بشویم. هم تنگی فرعی‌ها و هم خراب بودن جاده و هم سرعتی که ماشین دارد مانع بودند. فقط کندی و همه‌جا رو بودن دوچرخه بود که باعث شده بود تا وارد آن فرعی شوم. این‌که جاده چاله‌های بزرگ و عمیقی داشت برای من دوچرخه‌سوار نه‌تنها مانع نبود بلکه حسی از امنیت هم می‌آورد. ماشین‌ها سرعت‌شان کم می‌شد. 

از پل تنگی که فقط به اندازه‌ی عرض یک پراید بود رد شده بودم. ورودی پل مربعی بود. برای این‌که سرم به چهارچوب آهنی بالا نخورد خم شده بودم. به معیار ماشین‌ها اگر بگیریم دوچرخه خیلی شاسی‌بلند است. من با دوچرخه کنار پرادو که می‌روم باز سرم بالای سقفش قرار می‌گیرد. رود زیر پل خروشان بود و به سوی دریا جاری.

آرام آرام رکاب زده بودم و به خانه‌های تازه‌ساخت کنار رود نگاه می‌کردم. یک جا خنده‌ی بلند زن و مردی از یک خانه‌ی نیمه‌ساخته که نه در داشت نه پنجره بلند بود. نگاه کردم. روی زمین سیمانی نشسته بودند و داشتند ناهار می‌خوردند. ماشین‌شان یک پراید یشمی رنگ قدیمی بود. به لذت ساختن یک خانه و آجر آجر تکمیل کردنش فکر کردم. حتماً داشتند کار و تلاش می‌کردند که پول دربیاورند و خانه را تکمیل کنند. اما از همان چند دیوار و سقفی که تا به الان بالا برده بودند هم رضایت داشتند.

همین‌جور داشتم رکاب می‌زدم که یکهو به جنگل منظم رسیدم. اول فکر کردم همین چند ردیف است. اما خیلی بیشتر بود. گفتم برای شخص که نیست مسلماً. چون برای شخص بود احتمالاً به طمع استفاده از چوب‌های این درخت‌ها خیلی با فاصله‌ی نزدیک می‌کاشت و فضای تنفسی برای‌شان قائل نمی‌شد. اصلاً اگر برای شخص بود که درخت نمی‌کاشت، خانه می‌ساخت تا سود کند. برای دولت است یعنی؟‌ جمهوری اسلامی و از این‌ کارهای زیست‌محیطی؟! 

دوباره سوار شدم و جاده را ادامه دادم. جاده از کناره‌ی رود فاصله گرفت. باریک بود. یکهو دیدم ۲ طرف جاده را دیواره‌ای از درخت‌های بلندبالای ۱۰-۱۵متری فرا گرفته‌اند. منظره‌ی عجیبی بود. چند تا ماشین ایستاده بودند وسط جاده. جاده شانه‌ی خاکی نداشت اصلاً. دخترها وسط جاده نشسته بودند تا با پرسپکتیو درخت‌های جاده عکس بگیرند. شانس‌شان از انتها ماشینی نمی‌آمد. سرعتم را کم کردم که عکس‌شان را بگیرند و من توی عکس‌شان نباشم. من هم دلم خواست یکی از همین عکس‌ها بگیرم. تنها بودم. کسی نبود ازم بگیرم. یاد عکس‌های قبلی وسط جاده‌ایم هم افتادم. جاده‌های مختلفی که وسط‌شان نشسته بودم و عکس گرفته بودم. به چه دردم خورده بودند مگر؟ 

جاده را رکاب زدم و سمت چپ به تعدادی خانه‌ی متروکه رسیدم. انگار یک شهرک بود. واقعا متروکه بود. چون جاده‌ی ورودی‌اش ردی از چرخ‌ ماشین‌ها نداشت. یک دست چمن بهاری بود. با دوچرخه رفتم به سمت خانه‌ها. زمین حالت باتلاقی هم داشت. سر خوردم و روی چمن‌ها با دوچرخه رقصیدم. سرعت گرفتم که یک موقع چرخ عقب دوچرخه توی گل زیر چمن‌ها گیر نکند. البته آخرسر فهمیدم آن‌جایی که من وارد شدم جاده‌ی ورودی نبوده.

به میدان‌گاهی وسط خانه‌ها رسیدم. تعداد زیادی خانه‌ی کوچک بود با یک معماری خاص. خانه‌ها از هم فاصله داشتند. چسبیده‌ی چسبیده به هم نبودند. ولی طی یک نظم جالب میدان‌گاهی تشکیل داده بودند. همه یک اندازه‌ بودند. توی هر میدان‌گاه هم ساختمانی بود که به نظر سالن تجمع می‌آمد. بین خانه‌ها راه‌آب هم وجود داشت. جوی‌هایی که آب‌های سطحی را به طرفین هدایت می‌کرد. توی روستاهای شمال جوی‌ها و خندق‌های هدایت آب در حال از بین رفتن است. خانه‌های قدیمی بین خودشان از این خندق‌ها زیاد داشتند. ولی با هجوم غیربومی‌ها و افزایش ساخت و ساز و ارزشمند شدن متر متر زمین‌ها تقریباً همه این راه‌آب‌ها را دارند از بین می‌برند. ولی این شهرک متروکه راه‌آب‌های درست و اصولی داشت.

پیاده شدم و وارد یکی‌شان شدم. دیوارها از بلوک بودند. در و پنجره‌ نداشت. فکر کنم دزدیده بودند. یک ساختمان نقلی مربعی بود با سقفی شیروانی. گوشه‌ی مربع بزرگ خانه یک مربع کم شده بود و دو تا در قرار گرفته بود. در سمت راست به دستشویی می‌رسید و در سمت چپ وارد خانه می‌شد که یک اتاق ۴.۵ در ۶ متری بود. تک اتاق بود. پنجره‌های دلبازی هم داشت.

دلم همچه خانه‌ای خواست. خیلی دنج و خصوصی بود. اگر هر کدام از این خانه‌ها برای ۱ نفر می‌بود چه‌قدر خوب بوده. برای ۱ زن و ۱ مرد که دیگر رویایی‌ست. آشپزخانه نداشت. حتماً آن ساختمان‌های بزرگ‌تر توی هر میدان‌گاهی آشپزخانه و رستوران بوده...
باز آمدم وسط میدان‌گاهی. 

هی پسر، این‌جا نزدیک سد سنگر است. احتمالاً این خانه‌ها برای مهندس‌ها و کارگرهایی بوده که سد سنگر را ساختند. موبایلم را در آوردم و سال ساخت سد سنگر را جست‌وجو کردم. بله. شروع ساخت سد سنگر بر رودخانه‌ی سفیدرود سال ۱۳۴۱ بود. دقیقاً بعد از ساخت سد منجیل که در بالادست در محل به هم پیوستن رودخانه‌های قزل‌اوزن و شاهرود ساخته بودند. بعد از آن سد سنگر را در پایین‌دست برای تقسیم آب سفید‌رود ساخته بودند. سد سنگر آب اراضی کشاورزی شرق سفیدرود تا لنگرود و غربش تا فومن را تأمین می‌کرد.

سد منجیل را فرانسوی‌ها ساخته بودند. سد سنگر را نفهمیدم کدام شرکتی ساخته است. اما هر که بوده کارش درست بوده. بعد از ۶۰ سال هنوز شیروانی اکثر خانه‌های متروکه سالم بود. بعد از ۶۰ سال هنوز هیچ کدام از دیوارهای خانه‌ها فرو نریخته بود و مهم‌تر از همه: درخت‌هایی که در فضای اطراف کارگاه به مساحت چندین هکتار کاشته بودند. مطمئناً آن ردیف منظم درخت‌ها کار همین پیمانکارهای سد سنگر بوده. 

با دوچرخه در فضای بین خانه‌ها رکاب زدم. به فرآیند تجهیز کارگاه فکر کردم. همیشه حدود ۲ تا ۱۰ درصد هزینه‌ی یک پروژه‌ی مهندسی صرف تجهیز کارگاه می‌شود. تجهیز کارگاه هم یعنی همین خانه‌هایی که برای استقرار مهندس‌ها و کارگرها می‌سازند. این خانه‌های کوچک کوچکی که بعد از ۶۰ سال هنوز پابرجا بودند با کانکس‌هایی که الان‌ها در پروژه‌های مختلف مهندسی به عنوان تجهیز کارگاه مورد استفاده قرار می‌گیرد خیلی تفاوت دارد. این خانه‌ها معماری داشتند. طرز چیدمان‌شان در کنار هم معماری داشت. کانکس‌های پروژه‌های مهندسی معماری ندارد. چند تا کانکس را به زمخت‌ترین و بی‌حالت‌ترین شکل ممکن کنار هم قرار می‌دهند و کلیشه‌ی مهندس خسته‌ی سیگاری کاربلد هم جا افتاده است... کاشت آن همه درخت به آن شکل منظم را دیگر چه بگویم...

به انتهای شهرک رسیدم. به جاده‌ای می‌خورد که می‌خواستم ازش برگردم. جلوی شهرک تعداد زیادی گاو در حاشیه‌ی جاده داشتند راه می‌رفتند. نزدیک عصر شده بود و احتمالاً در راه بازگشت به خانه بودند. یکی‌شان آن دست جاده ایستاد و زل زد به من. موبایل دستم بود. خوشحال شدم که یک گاو به من توجه کرده و برایم فیگور گرفته است. تا خواستم عکس بگیرم دیدم دمش را گرفت بالا و همان‌طور که داشت خیره به من نگاه می‌کرد از پشت مشغول آبیاری جاده شد.

  • پیمان ..

۵ لیوان چای

۰۴
فروردين

یاد پیرمرد افتادم. نمی‌دانم الان زنده هست یا نه. اگر وقت شد شاید بروم به جست‌وجویش...

اواخر تابستان بود. کله‌ی سحر زده بودم بیرون و کیلومترهای زیادی را رکاب زده بودم. اول‌های جاده‌ی دیلمان تپه‌ای است. جاده‌ هی بالا می‌رود و پایین می‌آید. اولین بار بود که با دوچرخه داشتم آن جاده را رکاب می‌زدم. با ماشین هیچ حسی از تپه‌ها و فراز و نشیب‌های پوست زمین نداشتم. اما با دوچرخه همه چیز را حس می‌کردم. ارتفاع گرفتن را وجب به وجب حس می‌کردم. سراشیبی‌ها را تندتر از ماشین‌ها پایین می‌رفتم و سربالایی‌های هر تپه را آرام‌تر از یک عابر پیاده بالا می‌رفتم. هر چه بالاتر می‌رفتم انگار ابرها به زمین نزدیک‌تر می‌شدند و رطوبت را بیشتر حس می‌کردم. بعد از دو ساعت رکاب زدن گرسنه و خسته شده بودم.

کنار جاده چند مغازه ردیف شده بودند. یکی‌شان قهوه‌خانه بود. جوان‌ها بی‌کار نشسته بودند و داشتند چای می‌خوردند. خیره خیره نگاهم می‌کردند که داشتم رکاب می‌زدم. ازین جور نگاه‌ها خوشم نمی‌آید. یعنی از وقتی که دوچرخه‌سوار شده‌ام تازه فهمیده‌ام که زن‌ها و دخترها چه می‌کشند از نگاه هیز و خیره‌ی بعضی مردها. خوشم نیامد و ادامه دادم. 

چند ده‌متر جلوتر یک بنر را دیدم: چای‌خوری عموکاظم. آخرین مغازه بود. بعد از آن شیبی تند بود و درخت‌هایی که دو طرف جاده، یک تونل سبز پررنگ درست کرده بودند و جاده‌ را از وسط خودشان می‌کشیدند بالا. 

به چای‌خوری عموکاظم که رسیدم دیدم فقط یک پیرمرد آن‌جاست و کس دیگری نیست. مغازه نبود. خانه بود. از آن خانه‌ حیاط‌دارهای شمال. خانه‌ی پیرمرد کنار جاده بود. قسمتی از جلوی حیاطش را با تخته و حلب سقف‌دار کرده بود. یک سماور گوشه‌ای گذاشته بود و با تخته‌ها نشیمن‌گاه درست کرده بود و یک میز چوبی هم جلویش گذاشته بود. همه چیز آن چای‌خوری را خودش با تیر و تخته درست کرده بود. سلام دادم. پیرمرد کم‌‌حرفی بود. آرام جواب سلامم را داد. شکمم بدجور قار و قور می‌کرد. گفتم املت هم دارید؟ گفت نه. چای دارم. 

گفتم یک چای بدهید پس. همان لحظه قطره‌های درشت باران شروع به باریدن کردند.

به پیرمرد گفتم: می‌توانم دوچرخه‌ام را بگذارم آن‌جا؟ و اشاره دادم به سایه‌بان ته حیاط کنار پله‌های ورودی خانه‌اش. گفت:‌آره.

دوچرخه را بردم ته حیاط پارک کردم تا باران خیسش نکند. کار بیهوده‌ای بود البته. چون می‌خواستم با همان دوچرخه مسیر آمده را برگردم و به هر حال دوچرخه خیس و تلیس آب می‌شد. دوچرخه‌ام را پارک کردم و آمدم نشستم روی نیمکت چوبی دست‌ساز. پیرمرد سریع چای گذاشت جلویم.

چای تازه‌دم بود و یکی از لذیذترین چای‌هایی که توی عمرم نوشیده‌ام. چای اصل لاهیجان بود. خوش‌رنگ بود. طعم جاده‌ی سیاهکل دیلمان را می‌داد. طعم چای خارجی‌ها را دوست ندارم. رنگ‌شان را هم دوست ندارم. اغراق‌شده‌اند. طبیعی نیستند. مثل آدم‌هایی هستند که بدن‌سازی می‌روند و تمام بدن‌شان پوشیده از ماهیچه‌های پرورش‌یافته است. قشنگ‌اند. اما دل‌چسب نیستند. خیلی‌های‌شان نفس هم ندارند. طاقت یک دوچرخه‌سواری چند ده کیلومتره را ندارند. چای عموکاظم اما چیز دیگری بود. 

باران روی سقف حلبی چای‌خانه با سروصدا می‌رقصید. چای‌خانه دیوار نداشت و من باریدن قطره‌های درشت باران روی زمین و راه افتادن باریکه‌های آب را می‌دیدم و پشت سر هم چای می‌نوشیدم. ۵ لیوان چای داغ نوشیدم. وسط لیوان دوم پیرمرد رفت خانه و با یک نصف نان بربری برگشت. بی‌حرفی آن را گذاشت جلویم. من هم گرسنه بودم و نصف نان بربری را با چای و قند خوردم.

بعد از لیوان پنجم کمی نشستم و در سکوت مثل پیرمرد به باریدن باران نگاه کردم. نه من چیزی می‌گفتم و نه پیرمرد. 

بعد از چند دقیقه گفتم: دست شما درد نکنه. چه قدر می‌شود؟

خیلی ارزان حساب کرد. پول دادم و رفتم ته حیاط دوچرخه‌ام را برداشتم. با خودم بارانی آورده بودم. بارانی‌ام را پوشیدم. دست‌کش‌هایم را دستم کرد و کلاهم را سرم گذاشتم. از پیرمرد خداحافظی کردم و زدم به جاده‌ی بارانی...

هنوز هم وقتی یاد پیرمرد می‌افتم دلم گرم می‌شود و طعم آن ۵ لیوان چای تازه‌دم در هوای بارانی شهریور ماه زیر زبانم می‌آید...

  • پیمان ..

سهیل عکس‌های دوچرخه را برایم فرستاد گفت: یک افغانستانی پیدا کن که این دوچرخه را تقدیمش کنیم. کسی که برای رفت‌و‌آمد روزمره‌اش به دوچرخه نیاز داشته باشد. اگر دختر هم باشد که بهتر.
گفتم: چه باحال.
دوچرخه‌ی توی عکس نو بود. حس کردم از این دوچرخه‌هاست که صاحبش جوگیر شده خریده و بعد از یکی دو هفته دیده تهران به درد دوچرخه‌سواری هم نمی‌خورد. گذاشته کنار و دوچرخه برای خودش خاک خورده. این جور دوچرخه‌ها توی سایت دیوار شهر تهران زیاد گیر می‌آیند. از همه نوع مارک و مدل هم هستند. دوچرخه‌هایی که پلشتی تهران نگذاشته صاحب‌شان باهاشان رفیق شود و محکومند به جدایی. اما صاحب این دوچرخه بی‌خیال پولش شده بود. می‌خواست آن را به یک نیازمند اهدا کند. پاپی هم نشدم که صاحبش کیست. باید برای آن دوچرخه یک رفیق افغانستانی پیدا می‌کردم.
دوچرخه و یک فرد افغانستانی در یک ویژگی بسیار مشترک‌اند: قائم به خود بودن. نیروی محرکه‌ی دوچرخه خودش است. خبری از موتور و سوزاندن سخت فسیلی و... نیست. خودش است و خودش. اهالی آن سرزمین افغانستانی هم به هیچ چیزی تکیه ندارند. نه نفت دارند و نه کشوری ثروتمند که جیره‌خوار دولتش باشند. تمام سرمایه‌ی یک مرد افغانستانی یک پتو است که می‌اندازد روی دوشش و راهی سفر می‌شود و مرزها را درمی‌نوردد و هر جا که اندک ذخیره‌اش تمام شد آستین‌ها را بالا می‌زند و شروع می‌کند به کار کردن و پول در آوردن. چند وقت پیش که رضا امیرخانی را آورده بودند توی برنامه‌ی دم خروس ازش پرسیده بودند برای بزرگ کردن بچه‌هایت کدام کشور دنیا را دوست داری؟ گفته بود افغانستان. پرسیده بودند چرا؟ فکر کنم همچه چیزی در جواب گفته بود: چون که در این سرزمین آدم مجبور است فقط نان بازوی خودش را بخورد و فقط به خودش متکی باشد. این‌که فقط افغانستان این‌جوری باشد شک دارم. مطمئنا خیلی کشورهای دنیا این‌جوری‌اند. اما بین فارسی‌زبان‌ها... بله. فقط افغانستان است. قائم به خود بودن در افغانستان است که معنا دارد. و افغانستانی‌هایی که به ایران آمده‌اند هم از این ویژگی مستثنا نیستند. فرهیخته‌ترین مهاجران افغانستانی هم سابقه‌ی کارگری ساختمانی در ایران را دارند. چون که هیچ گاه جیره‌خوار دولت و مردم نشدند...
به سهیل گفتم برای این دوچرخه دختر افغانستانی پیدا کردن کمی سخت است. می‌توانم‌ها. ولی اکثر افغانستانی‌ها خیلی سنتی‌اند و اجازه‌ی دوچرخه‌سواری به دخترشان نمی‌دهند. مصرف روزمره نخواهد داشت برای او. اگر هم دختری افغانستانی چنین حقی داشته باشد از خانواده‌ای مرفه است و نیاز به این دوچرخه ندارد و خودش می‌تواند برای من و تو هم دوچرخه بخرد.
به آقای الف پیام دادم که همچه دوچرخه‌ای هست و با سه شرط واگذار می‌شود:
افغانستانی بودن- استفاده‌ی روزمره- استفاده از کلاه در همه‌ی لحظه‌های دوچرخه‌سواری
آقای الف از افغانستانی‌های فرهیخته‌ی ساکن ورامین است. از آن آدم‌های شبکه‌باز افغانستانی که به هزار تا آدم وصل‌اند. هنرش خوش‌نویسی و خطاطی است، اما شغلش کشاورزی و فروش سبزی خوردن در دشت‌های ورامین. دو نفر را بهم معرفی کرد که این دوچرخه به کارشان خواهد آمد.
جفت‌شان هم‌سن من بودند. در اوایل و اواسط سی‌سالگی.
اولی یک مهاجر افغانستانی بدون مدرک بود که سه سال پیش به همراه زن و بچه آمده بود به ایران. ساکن ورامین بود. هر روز مسیر چند کیلومتری خانه تا محل کارش را پیاده طی می‌کرد. ماشین سوار نمی‌شد. چون که هزینه زندگی‌اش بالا می‌رفت. پیاده رفتن هم برایش خطر داشت. همیشه می‌ترسید که ماشین پلیس‌ها که شانسی از جاده رد می‌شوند یکهو به او و چشم‌های بادامی‌اش گیر بدهند و دستگیر و رد مرزش کنند. می‌ترسید زن و بچه‌اش زابه‌راه شوند. گفت اگر با دوچرخه رفت و‌ آمد کند سریع‌تر می‌تواند عبور کند و احتمال دستگیری‌اش پایین می‌آید. دوچرخه می‌توانست برایش یک مرهم از برای کاهش ترس باشد.
دومی خیلی سال بود که ساکن ایران بود. پاهایش خیلی پرانتزی بودند. رفته بود دکتر که پاهایش را درست کند. پول و سرمایه‌اش به اندازه‌ی نصف عمل کفاف داد. در ایران قانون می‌گوید که درمان برای افغانستانی‌ها مثل بقیه‌ی خارجی‌ها باید دلاری محاسبه شود و نرخ توریسم سلامت برای‌شان جاری شود. خلاصه نتوانست عملش را تکمیل کند و خروجی کار کوتاه بلند شدن پاهایش بود.  راه رفتن طولانی اذیتش می‌کرد. برای رفتن به سر کار نمی‌توانست پیاده برود. همه‌جای تنش درد می‌گرفتند. ماشین هم که نداشت. پس می‌ساخت. دوچرخه می‌توانست او را از پیاده راه رفتن خلاص کند و مسافت ۴-۵ کیلومتری خانه تا محل کار را برایش ساده کند.
نمی‌دانستم به کدام‌شان بگویم که برای گرفتن دوچرخه بیایند. برای جفت‌شان این دوچرخه می‌توانست عصای دست باشد. سهیل گفت خودت انتخاب کن.
انتخاب سختی بود.
در مورد افغانستانی‌های بدون مدرک و کسانی که غیرقانونی به ایران می‌آیند و غیرقانونی ساکن ایران می‌شوند قبلا هم یک دوگانگی اخلاقی داشتم. یکی از مخاطب‌های سپهرداد هم قبلا از من برای کمک به یک خانواده‌ی غیرقانونی افغانستانی که تازه یک سال پیش به ایران آمده بودند درخواست یاری داده بود. تا جایی که از دستم برمی‌آمد و راه‌کارها را می‌دانستم کمک کرده بودم. اما دوست نداشتم که این جور کمک‌ کردن‌ها کار اصلی‌ام شود!
کمک مستقیم به این جور آدم‌ها در مقیاس کوچک خیلی حس خوبی می‌دهد. احساس خیر و نیکوکار بودن. اصلا واجب است. تو وقتی یک خانواده‌ی مستأصل را می‌بینی مگر می‌شود که نخواهی بهش کمک کنی؟ قانونی و غیرقانونی آن‌جا معنا ندارد.
اما به خاطر کارم در دیاران و آموخته‌های رشته‌ی ارشدم همیشه به خودم یادآوری می‌کنم که این کمک‌ها راه‌حل پایدار نیستند. این جور کمک کردن‌ها اگر زیاد شود باعث می‌شود که مسئله به صورت اساسی غیرقابل حل شود. یک چرخه‌ی منفی وحشتناک با تعادلی منحوس ایجاد می‌کند. آدم‌ها می‌خواهند به ایران بیایند. دولت و حکومت و مقام‌های‌ رسمی نمی‌گذارند. فرد به صورت غیررسمی می‌آید. عده‌ای از مردم به او کمک می‌کنند. این ورود غیررسمی رواج پیدا می‌کند. دولت و حکومت و مقام‌های رسمی هم به این نتیجه می‌رسند که کارشان درست است و نباید در سیاست‌های‌شان تغییری ایجاد کنند. به خودشان می‌گویند سری را که درد نمی‌کند دستمال بستن چه کار؟ سازوکار جدیدی تعریف نمی‌کنند. خیال‌شان هم راحت است که در موارد حاد آدم‌هایی هستند که به صورت خرد و موردی کمک می‌کنند. پس یک تعادل منحوس شکل می‌گیرد. تعادلی که در طولانی مدت همه‌ی کسانی را که می‌خواهند بیایند گدا و دریوزه‌ی کمک‌های خرد می‌کند... دید طولانی‌مدتم می‌گوید که باید کمی در کمک کردن امساک ورزید. اما وقتی با مورد مواجه می‌شوی نمی‌شود نگاه طولانی مدت داشت...
سرآخر تصمیم گرفتم به رضا (مورد دوم) بگویم که بیاید دوچرخه را بگیرد. پیش خودم به مومن بودن افغانستانی‌ها ایمان داشتم. گفتم اگر طرف نتوانست به صورت روزمره استفاده کند آن را به مهاجر غیرقانونی خواهد داد. بهش گفتم که حتما بیاید. می‌خواستم ببینم که می‌تواند دوچرخه‌سواری کند و آن کوتاه بلندی پاهایش مانع نیست؟
سهیل آدرس را بهم داد. مانده بودم کلاه را چه کنیم. توی دیوار گشتم. دیدم یکی هست که کلاه شکسته را ۵۰ هزار تومان می‌خواهد بفروشد. گفتم دهنت سرویس کلاه دوچرخه‌ای که شکسته باشد به چه درد می‌خورد؟ کلاه دست‌دوم‌ها همه از نوع مارک و قیمت‌های بالای ۵۰۰-۶۰۰ بودند. چند ماه بود که به خودم می‌گفتم یک کلاه درست و درمان بخر. استفاده دارد برایت. اما کلاه‌های مارک قیمت‌های میلیونی داشتند. حمید هم می‌گفت بخر یکی. تو استفاده می‌کنی... ماه پیش که رفتیم برایش یک کلاه معمولی از مغازه‌ی جابرزاده خریدیم. قشنگ بود. گران هم نبود. ۳۰۰ هزار تومان. تصمیم گرفتم یکی نو بخرم و برای خودم را بدهم به رضا.
هوای جمعه دیگر ناسالم نبود. کمی باد آمده بود و ناسالم برای گروه‌های حساس شده بود. راه افتادم به سوی میدان گمرک. دقیقا چهار ماه بود که خیابان انقلاب را رکاب نزده بودم. اول از تو خیابان دماوند رکاب زدم. ماشین‌ها اذیتم می‌کردند. هی بوق می‌زدند و می‌خواستند لایی بکشند. احساس خطر کردم. چند روزی هست که این حس را دارم که حیوانات تهران وحشی‌تر شده‌اند. حس کردم چهار ماه پیش پیش رفتن در خیابان ساده‌تر بود. شاید حس است. انداختم توی خط ویژه. جمعه بود و عبور اتوبوس‌ها کمتر. یکهو دیدم چند تا ماشین توی خط ویژه کورس گذاشته‌اند و شاید سرعت‌شان به ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت هم می‌رسید. از کنارم عین باد رد شدند و من به خودم لرزیدم. پلاک معمولی بودند. ماشین‌های امنیتی نبودند. مسابقه گذاشته بودند با هم... حس وحشی‌تر شدن حیوانات این شهر پر بیراه نبود. پارسال این‌جوری نبود. آرام‌تر بودند حیوانات این شهر...
رفتم گمرک. کلاه ۳۰۰ تومانی خریدم. از کلاه خودم خوش‌فرم تر بود. رنگ سیاه سپید می‌خواستم که با پاندا ست باشد. نداشت. سپید سیاه قرمز گرفتم که با سپید سیاه سبز پاندا حس پرچم ایران بدهد! ولی کلاه خودم استطقسش محکم‌تر بود. کلاه نو نازک‌تر و سبک‌تر بود. دیگر تصمیمم را گرفته بود. کلاه قدیمی را گذاشتم توی کیسه و رکاب زدم به سمت خیابان مطهری.
سربالایی می‌رفتم. 
خیابان‌ها خلوت بودند.
خاطرات سالیان به من هجوم می‌آوردند.
خیابان قدس و دانشگاه تهران فقط برای من بودند.
بلوار کشاورز و پیاده‌راهش فقط برای من بودند و یادهای قدم زدن با یار که حالا سال‌ها از آن گذشته.
خیابان حجاب و پارک لاله فقط برای من بودند و یادهای بهار و تابستان‌هایی که این پارک پناه‌گاهی سبز بود.
و خیابان فاطمی و خاطرات تلاش نافرجام و بیهوده برای یافتن خانه‌ای مستقل.
غرق خاطرات شده بودم که یکهو رضا زنگ زد. بهش گفته بودم ساعت ۱ خیابان ولیعصر کوچه‌ حسینی‌راد باش. افغانستانی‌ها معمولا وقت‌شناس نیستند. نیم‌ساعت تلورانس قرار دارند. فکر می‌کردم رضا هم کمی دیر بیاید. با خودم گفته بودم می‌روم دوچرخه‌ را می‌گیرم و باد به لاستیک‌هایش می‌زنم و روبه‌راهش می‌کنم و او می‌آید. اما شوق رسیدن به دوچرخه خیلی وقت‌شناسش کرده بود. زود هم رسیده بود. زنگ زد که رسیدم. گفتم ده دقیقه دیگر آن‌جایم. دل دادم و تندتر رکاب زدم و خودم را رساندم به کوچه‌ی حسینی‌راد. رضا جلوی در منتظرم ایستاده بود. سلام علیک کردیم. خیلی مودب بود. 
جلوی خانه پیرمردی خرید انجام داده بود و می‌خواست خرید‌ها را تحویل بدهد. حس کردم پادوی سوپرمارکت سر کوچه است. سلامش دادم و بعد آقای جوانی آمد و خریدها را تحویل گرفت. نگاهم کرد و سلام دادم. گفت شما آقای حقیقی هستید؟ گفتم بله. گفت الان دوچرخه را برای‌تان می‌آورم. 
گفتم مرسی.
تا او بیاید کلاه آبی‌ام را تقدیم رضا کردم.
دوچرخه را آورد و من بی‌آن‌که صاحب اصلی‌اش را ببینم (!) آن را تقدیم رضا کردم. ماجرا را می‌دانست. همان جلوی خانه تلمبه‌ام را در آوردم لاستیک‌ها را پرباد کردیم. لاستیک و زنجیر و چرخ‌دنده‌ها را چک کردم. دوچرخه قدیمی بود و لاستیک‌هایش ترک خورده بودند. مثل بنفشه‌ی خودم بود که لاستیک‌هایش تاریخ گذشته بودند و بعد از یک سواری ۱۵ کیلومتری تکه تکه پاره شد. به رضا گفتم این لاستیک‌ها اگر جاده خاکی نروی تا دو ماه کار می‌کنند، ولی به پول رسیدی عوض‌شان کن. زیاد نمی‌توانند کار کنند. دوچرخه نو بود. اصلا کار نکرده بود. پیدا بود. یک دور سوار شدم و دنده‌ها را عوض کردم. یک دوجرخه‌ی ۲۴ دنده.
بعد به رضا یاد دادم که چه‌جوری دنده‌ها را عوض کند و گفتم سوار شو. 
خواست سوار شود که گفتم کلاه نذاشتی سرت که.
کلاه را گذاشت سر و میزان کرد و سوار شد و تا آخر کوچه رکاب زد و برگشت. یک جایی از روبه‌رو ماشین می‌آمد. ایستادم که ببینم چه می‌کند. زودی دوچرخه را راند طرف پیاده‌رو. از من هم ترسوتر بود. من این جور مواقع می‌چسبانم به جدول. دیگر حال پریدن توی پیاده‌رو را ندارم. ولی خیالم را راحت کرد. این جور ترسو بودن اشکالی ندارد. احتیاط خوبی است.
بهش گفتم دوچرخه را یک بار بشوید. چون چرخدنده پر بود از پرز فرش و گرد و غبار سالیان. چسبیده بود و با دستمال پاک نمی‌شد. گفتم این‌ها را بشور حتما و بعد به زنجیر کمی نفت بزن. توصیه‌های ایمنی دزدی و این‌ها را هم کردم.
کلی تشکر کرد. بارها تشکر کرد. 
بعد سوار شدیم و دوتایی تا ایستگاه متروی جهاد رکاب زدیم. رضا متولد ۱۳۶۳ بود. توی یک کارگاه خیاطی در ورامین کار می‌کرد. گفتم مواظب باش دوچرخه را نبرند. گفت ما توی کارگاهیم. مغازه نیستیم. یاد مغازه‌های کیف و کفش دوزی چهارراه سیروس افتادم و افغانستانی‌هایی که شبانه‌روز آن‌جا کار می‌کردند و برای بازار ایران کالاهایی باکیفیت‌تر از کالای چینی و ارزان‌تر از آن تولید می‌کردند. رفته بودم دیده بودم کارشان را... حس بدی هم داشتم راستش. این که آن‌ها شبانه‌روز کار کنند تا ایرانی‌ها استفاده کنند...
جمعه بود. گفتم می‌توانی دوچرخه را با مترو ببری. گفت آره. سر ایستگاه جهاد از هم جدا شدیم. او دوچرخه را دستش گرفت و از پله‌ها پایین برد تا با مترو برود به شهر ری. از آن‌جا به بعدش تا ورامین را هم آقای الف گفت که می‌آیم با ماشین دنبالش... تا خانه را تنها در خیابان‌های خلوت ظهر جمعه رکاب زدم. رفت و برگشتم ۴۴ کیلومتر شد.
یک دوچرخه‌سوار به دوچرخه‌سوارهای این کشور اضافه شد. 
 

  • پیمان ..

این‌ها تجربه‌ی حدود یک سال و نیم دوچرخه‌سواری من در شهر تهران است. در اینستاگرام صفحات خیلی زیادی هستند که اطلاعات فوق‌العاده خوبی در مورد مقدمات دوچرخه‌سواری ارائه می‌کنند. چه نوع دوچرخه‌ای سوار شویم؟ دوچرخه‌ها چطور کار می‌کنند؟ برای دوچرخه‌سواری چه لباسی بپوشیم؟ دوچرخه را چطور نگه‌داری کنیم؟ و... مطمئنا آدم‌های خیلی خفنی توی تهران هستند که تجربه‌ی آن‌ها صدها برابر من است. آن‌ها هم می‌توانند این تجربه‌نگاری را کامل‌ کنند.

پیاده‌رو- خط دوچرخه- خیابان- خط ویژه اتوبوس- اتوبان؛ کدام؟

به نظرم هیچ حکم کلی‌ای وجود ندارد. من فقط  قائل به یک اصل هستم: از جایی برو که برایت بیشترین امنیت جانی فراهم می‌شود. 

مطابق با این اصل ممکن است در جایی از خط ویژه‌ی اتوبوس بروم. در جایی ورود ممنوع بروم. در جایی میدان را خلاف سایر ماشین‌ها دور بزنم و... کاملا بستگی به جغرافیای محل عبور و تشخیص من دارد. مطابق با این اصل به هیچ وجه در جاهایی که با بقیه‌ی ماشین‌ها اختلاف سرعت بیش از ۳۰-۴۰ کیلومتر است نمی‌روم. برای یک دوچرخه‌سوار به همین علت اتوبان حرام است. مهم‌ترین نکته حفظ جان من است. قانون و فرهنگ‌سازی و این‌ها را بی‌خیال. در شهر پلشتی چون تهران فقط حفظ جان مهم است.

البته هر کدام از این‌ها در عین بی‌قاعدگی برای خودشان قاعده دارند:

چون دوچرخه به هر حال وسیله‌ی نقلیه به شمار می‌رود، جایش قاعدتا در خیابان است. خیابان‌هایی که خط دوچرخه دارند، حتما از خط دوچرخه برو. به غیر از خط دوچرخه‌ی وسط بلوار کشاورز، بقیه‌ی خط دوچرخه‌ها نسبت به خیابان فضای امن‌تری را فراهم می‌کنند. مشکل خط دوچرخه‌ها در زمان‌های شلوغی خیابان، موتوری‌ها هستند که وارد خط دوچرخه‌ می‌شوند. اگر راه دارد که سبقت بگیرند اجازه‌ی سبقت به آن‌ها بده. اما اگر سبقت گرفتن‌شان برای تو خطرناک می‌شود از وسط خط دوچرخه‌ برو و به هیچ وجه به آن‌ها امکان سبقت نده. دقیقا همان رفتاری را داشته باشد که راننده تریلی‌ها توی جاده‌های دو طرفه دارند. اگر فضا داشته باشند از منتهی‌الیه راست می‌روند تا ماشین‌ها بتوانند سبقت بگیرند. اما اگر ببینند خطر تصادف بالا می‌رود می‌اندازند وسط و امکان سبقت را می‌گیرند. عموم خط دوچرخه‌های تهران فضای سبقت دارند. بنابراین با موتوری‌ها لج‌بازی نکن. نیازی نیست تمام گاو و گوساله‌های این شهر را آدم کنی. تو فقط باید کاری کنی که گاو و گوساله‌ها به تو شر کمتری برسانند. 

در مواردی که خیابان خط دوچرخه ندارد: سرعت دوچرخه از بقیه وسایل کمتر است، پس باید حتما در سمت راست خیابان برانی و جایت وسط خیابان نیست. در سمت راست خیابان همیشه ماشین‌ها پارک‌اند و احتمال این‌که دری ناگهان جلویت باز شود همیشه وجود دارد. بنابراین همیشه یک فاصله‌ی یک متری با ماشین‌های پارک شده داشته باش. در جاهای زیادی از تهران حفظ همین فاصله‌ی یک متری با ماشین‌های پارک‌شده غیرممکن می‌شود. در این‌جاها باید حواست همیشه به سه چهار تا ماشین جلوترت باشد که راننده پشت فرمان نشسته یا نه. دستت هم حتما آماده‌ی ترمز گرفتن باشد.

خیابان‌ها پر از سرعت‌گیرند. موقع عبور از سرعت‌گیرها و دست‌اندازهای خیابانی از روی زین بلند شو و ایستاده عبور کن. زانوها کمی خاصیت کمک‌فنری دارند. اما استخوان‌های کمر حالت کمک‌فنری ندارند. ضرباتی که در طولانی‌مدت وارد می‌شوند اذیتش می‌کنند. قرار نیست به خاطر دوچرخه‌سواری دچار مصدومیت شوی.

حواست به درپوش فاضلاب‌های تهران باشد. کلا یک استانداری هست که سوراخ‌های درپوش فاضلاب‌ها نباید در جهت حرکت عبور وسایل نقلیه باشند. اما در تهران موارد زیادی هست که این‌گونه نیست و سوراخ‌ها کاملا در جهت حرکت وسایل نقلیه است. ماشین‌ها مشکلی ندارند. اما دوچرخه‌سوارها اگر حواس‌شان نباشد و چرخ جلوشان برود توی آن سوراخ‌ها با مخ می‌خورند زمین و زین هم با شدت در نابدترشان فرو می‌شود. 

در عبور از خیابان‌ها حواست به کوچه‌های موازی هم باشد. در خیلی از موارد ماشین‌ها به خاطر یک طرفه بودن یا تنگ بودن کوچه‌ها و... از کوچه‌ها رد نمی‌شوند. تو به عنوان یک دوچرخه‌سوار به هیچ وجه محدودیت خیابان و کوچه‌ی یک طرفه را نداری. اگر کوچه‌های موازی وجود دارند حتما از آن‌ها استفاده کن. هم دود کمتری می‌خوری و هم آلودگی صوتی کوچه‌ها به مراتب از خیابان کمتر است. به عنوان مثال من وقتی از میدان رازی می‌خواهم به سمت میدان فردوسی بروم، سعی می‌کنم کوچه‌ها را پلکانی بالای بیایم و از خیابان‌های اصلی کارگر و انقلاب و.... کمتر رد شوم.

تاکسی‌ها سرطان‌اند. به عنوان یک دوچرخه‌سوار تمام تاکسی‌های زرد و سبز علامت خطرند. چون ‌آن‌ها به ناگهان می‌ایستند. به ناگهان می‌پیچند. اگر در خیابان تاکسی‌ای ایستاده حتما حتما به خودت بگو به محض این‌که رسیدم کنارش حرکت می‌کند. راننده‌های‌شان آن‌قدر خسته و داغان‌اند که واقعا هیچ چیزی را در نظر نمی‌گیرند. همیشه از تاکسی‌ها فاصله بگیر و بدترین حالت‌ها را در موردشان شبیه‌سازی کن تا اتفاقی نیفتد.

جاهایی هست که ماشین‌ها برای خودشان هم جای تکان خوردن ندارند. در این جور جاها اصلا وارد رقابت با ماشین‌ها برای تصاحب فضا نشو. سریع بپر توی پیاده‌رو. هیچ پیاده‌رویی برای دوچرخه‌سوارها غیرممکن نیست. در بعضی پیاده‌روها مانع‌های فیزیکی برای موتوری‌ها هست. اما توی دوچرخه‌سوار پیاده می‌شوی و دوچرخه را بلند می‌کنی، به موتوری‌ها یک بیلاخ نشان می‌دهی و در کمال امنیت و آرامش از پیاده‌رو رد می‌شوی.

توی پیاده‌رو مواظب عابر پیاده‌ها باش. حتما حتما بوق یا زنگ داشته باشد. یا سوت بزن و هو بکش. آدم‌ها توی تهران هوش و حواس ندارند. نمی‌توانند به یک خط مستقیم راه بروند. ذهن‌هایشان به شدت مشغول است. برای خودشان توی پیاده‌رو کج و کوله می‌شوند و احتمال برخورد با آن‌ها هست.

وقتی در خیابانی یک طرفه داری در جهت عکس ماشین‌ها عبور می‌کنی حتما از همان مسیری برو که بقیه‌ی موتوری‌ها دارند خلاف می‌روند. همان‌طور که مورچه‌ها نوعی ماده‌ی شیمیایی ترشح می‌کنند و مسیر عبور همه‌شان از یک خط است، موتوری‌ها هم در ورود ممنوع رفتن در خیابان‌های مختلف عموما یک مسیر خاص را خلاف می‌روند. مثلا خیابان خواجه‌نصیر طوسی که از میدان امام حسین به طرف میدان سپاه یک طرفه است. همه‌ی موتوری‌هایی که این خیابان را برعکس ماشین‌ها خلاف می‌روند از سمت راست حرکت می‌کنند. اصلا از سمت چپ نمی‌روند. من بعد از مدت‌ها فهمیدم که از سمت چپ چندین خیابان شمال-جنوب ماشین به خیابان خواجه‌نصیر سرازیر می‌کنند و سمت چپ برای کسی که خلاف می‌رود خطرناک است. به شعور جمعی باید احترام گذاشت.

تو به عنوان دوچرخه‌سوار به هیچ وجه دو بار پشت یک چراغ قرمز نخواهی ایستاد. بقیه‌ی ماشین‌ها هم که ایستاده‌اند تو می‌روی و می‌روی و جلوی ماشین‌ها منتظر سبز شدن چراغ می‌مانی. هیچ دوربینی ایستادن تو بر خط عابر پیاده را جریمه نمی‌کند. همیشه سر چراغ‌قرمزها در منتهی الیه راست جلوی جلو بایست. همیشه بین قرمز شدن یک سمت و سمت شدن سمت دیگر فاصله‌ای ۲-۳ ثانیه‌ای هست. همیشه از این فاصله‌ی ۲-۳ ثانیه‌ای استفاده کن و زودتر از بقیه‌ی ماشین‌ها حرکت کن. البته که حتما باید مواظب باشی که از سمت مخالف ماشین نمی‌آید. به لطف دوربین‌ها ماشین‌ها چراغ‌قرمزها را زیاد نمی‌پیچانند. آن فاصله‌ی ۲-۳ ثانیه‌ای حاشیه‌ی امن عبور از چهارراه است. اگر هم آن ۲-۳ ثانیه از کف رفت، همیشه از منتهی الیه راست رد شو.

در عبور از میدان‌ها یک اصل را در نظر بگیر: جهت و زمان عبور تو از میدان باید به نحوی باشد که کمترین حالت عمود شدن حرکت بقیه‌ی ماشین‌ها بر جهت حرکت تو پیش بیاید. خطرناک‌ترین حالت در عبور از میدان این است که ماشینی از بغل به تو بزند. باید کاری کنی که این حالت احتمالش خیلی کم شود. برای این‌کار سه تا ایده می‌شود زد: از جایی از میدان حرکت کن که عرض کمتری در خطر هستی. مثلا بیرونی‌ترین شعاع میدان که فقط به اندازه‌ی عرض خیابان بعدی تو را در معرض خطر قرار می‌دهد. همیشه ماشین‌های دیگر را سپر بلای خودت قرار بده و سمت راست ماشینی که هم‌جهت با تو دارد حرکت می‌کند رکاب بزن. در خیلی از اوقات میدان را در جهت عکس بقیه‌ی ماشین‌ها رکاب زدن امنیت بیشتری فراهم می‌کند. چون این‌جوری تو وارد رقابت با بقیه‌ی ماشین‌ها برای عبور از میدان نمی‌شوی. 

در بعضی موارد ماشین‌ها توی میدان به هم گره می‌خورند. این جور وقت‌ها حتما پیاده شده و عین یک عابر پیاده از میدان رد شو. معمولا در این جور وقت‌ها ماشین‌ها جوری با هم لجبازی می‌کنند و به هم می‌چسبانند که کاغذ از بین آن‌ها رد نمی‌شود چه برسد به یک دوچرخه‌سوار تنها. کلا ازین که پیاده شوی و دوچرخه‌ به دست رد شوی نگران نباش. حفظ جانت مهم‌ترین چیز است. 

در استفاده از خط ویژه‌ی اتوبوس ۲ تا نکته مهم است: 

هیچ وقت در خط ویژه‌هایی که فقط به اندازه‌ی یک اتوبوس عرض دارند رکاب نزن. چون اگر اتوبوس از پشت بیاید فضای سبقت از تو را ندارد و ممکن است راننده‌اش بی‌اعصاب باشد و مماس با تو رد شود و تو را حتی بکشد. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای یک دوچرخه‌سوار حرام اندر حرام است. یا مثلا خط ویژه‌ی ایستگاه امام‌حسین تا ایستگاه بوعلی که وسطش جدول دارد و اتوبوس فضای سبقت ندارد حرام اندر حرام است و... 

در روزهای عادی خط ویژه‌های جنوب به شمال رکاب نزن. چون سربالایی است و تو نمی‌توانی سرعت بالایی بروی. اتوبوس‌ها تند و تند به تو می‌رسند و هی باید از تو سبقت بگیرند و ممکن است پشت فرمان یکی‌شان گرازی نشسته باشد و درست و اصولی و بافاصله از تو سبقت نگیرد و... خط خط ویژه‌ی راه‌آهن- تجریش در روزهای عادی به هیچ وجه پیشنهاد نمی‌شود. شمال به جنوب چون سرپایینی است از اتوبوس‌ها سریع‌تری و اگر عجله داری اشکالی ندارد.

کلا اگر عجله نداری خط ویژه‌ی اتوبوس را چندان پیشنهاد نمی‌کنم. تمام اتوبوس‌های تهران فرسوده‌اند و سرطان محض‌اند. توی خط ویژه با دوچرخه سرعت که می‌روی زرتی به اتوبوس بعدی می‌رسی و توی هر ایستگاه حجم عظیمی از دود تناول می‌کنی. آرام هم که بروی اتوبوس‌ها از پشت به تو می‌رسند و امکان گراز بودن‌شان پایین نیست. بعضی‌های‌شان حال می‌کنند تو را از بغل بترسانند. جدی می‌گویم. مماس با فرمان دوچرخه‌ات می‌آیند و سانتی‌متری خطا از تو به قیمت نابودی‌ات است. دقیقا بغلت که می‌رسند بوق می‌زنند تا یک قد بپری.

توی پارک‌ها هم حتما حواست به شیلنگ‌ها باشد. کلا وقت عبور از شیلنگ‌ها یا درز جوب‌های باریک حتما عمود بر جهت شیلنگ یا درز جوب حرکت کن. اگر کج باشی ممکن است شیلنگ زیر لاستیک سر بخورد و کله‌پا شوی یا ممکن است لاستیک بلغزد و برود توی جوب و با ملاج بیفتی زمین. طوقه‌ات هم کج خواهد شد.

برای یک دوچرخه‌سوار سرپایینی فوق‌العاده لذت‌بخش است. چون با یک رکاب زدن عین ماشین‌ها سرعت می‌گیری. خیلی اوقات از موتوری‌ها هم سریع‌تر می‌شوی. اما اصل خطرات دوچرخه‌سواری در همین سرپایینی‌ها رخ می‌دهند. در سرپایینی سرعتت می‌رود بالای ۴۰ کیلومتر و مثل هر وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگری سرعت بالا یعنی آسیب‌پذیر شدن. در سرعت بالا دست‌اندازها شدت بیشتری دارند. حتی ریزدست‌اندازهای چروک شدن آسفالت هم ترسناک می‌شود. به هیچ وجه در سرعت بالا یک دستی فرمان را نگیر. یا فرمان را شل نگیر. محکم محکم بگیر. من خودم سر شل گرفتن فرمان در سرپایینی یک بار به فنا رفتم. سرپایینی سرعت که می‌روی باید حواست چند برابر جمع شود و سرعت واکنشت بالاتر  برود.

کلا من آدم‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کنم: آدم‌هایی که از چرخش لاستیک ماشین جلویی‌شان می‌فهمند که‌ آن ماشین می‌خواهد به راست یا چپ برود و آدم‌هایی که تا ماشین جلویی راهنما نزند آن‌ها متوجه قصد و قرض ماشین جلویی‌شان نمی‌شوند. 
به نظرم آدم‌های دسته‌ی دوم برای دوچرخه‌سواری در تهران کار دشواری خواهند داشت و آدم‌های حواس‌جمع دسته‌ی اول می‌توانند لذت دوچرخه‌سواری در تهران را بچشند. تهران هنوز برای این‌که شهری برای دوچرخه‌سواری همگان باشد سال‌ها فاصله دارد.
در کل هم دو تا قاعده به نظرم خیلی مهم است: 

۱. از جاهایی برو که جانت بیشتر حفظ شود و کمتر در معرض خطر قرار بگیری.

۲. تا اطلاع ثانوی برای تصاحب فضا با هیچ کسی (ماشین‌ها، موتوری‌ها و...) وارد رقابت نشو. یک دوچرخه‌سوار هم خیابان را دارد هم خط ویژه هم پیاده‌رو. پس هر کدام نشد گزینه‌ی بعدی روی میزش هست. 

 

 

این نوشته به تدریج کامل‌تر می‌شود.

  • پیمان ..

وضع مطلوب

۱۲
آذر

۱. مجله‌ی اکانامیست، این هفته در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس یک گزارش کار کرده بود. عنوان گزارش، «جاده‌های انقلابی» بود و در عنوان فرعی هم از پات‌هول‌های انگلیس گفته بود.. فکر کردم پای تمثیل و استعاره‌ای در کار است. مثلا سیاست انگلیس و برگزیت و چالش‌هایی که انگلیس در آینده‌اش با آن روبه‌رو خواهد بود. اما، مطلب استعاره‌ای نبود. واقعا در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس بود.

چاله‌آسفالت فرورفتگی‌هایی است که توی آسفالت خیابان‌ها و جاده‌ها و اتوبان‌ها به وجود می‌آید. ما ایرانی‌ها با آن خیلی روبه‌رو هستیم. بعید می‌دانم راننده‌ی پرایدی وجود داشته باشد که تجربه‌ی راندن ماشین توی یکی از این چاله‌آسفالت‌ها و کج شدن رینگ لاستیک‌هایش را نداشته باشد. بقیه‌ی ماشین‌ها هم سیستم‌ تعلیق‌شان به فنا می‌رود. 

مطلب اکانامیست با حس طنز بی‌نظیر انگلیسی‌ها شروع شده بود: جشن تولدی که توسط دو تن از اعضای شورای یک روستای دور از مرکز در دسامبر سال گذشته برگزار شده بود. باب اسمیت و مارتین مک‌کیب برای یکی از چاله‌آسفالت‌های جاده‌ی دسترسی به روستا‌ی‌شان جشن تولد گرفته بودند. همه‌ی روستاییان را جمع کرده بودند و برای چاله‌آسفالت ترمیم نشده جشن تولد گرفته بودند. جشن تولدی که در حقیقت اعتراض به راهداری کشور انگلیس بود. چاله‌آسفالتی که علی‌رغم درخواست مردم یک سال بود که به امان خدا رها شده بود...

جلوتر در مورد چاله‌آسفالت‌های انگلیس و بودجه‌ی نگه‌داری جاده‌ها و کاهش این بودجه در ده سال اخیر تو انگلیس صحبت کرده بود. بعد هم نوشته بود که ناتینگ‌همشایر پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس است. طی سال‌های ۲۰۱۷ تا ۲۰۱۹ در این منطقه ۲۵۳۹۲۰ چاله‌آسفالت «گزارش» شده بود.

۲. چاله‌آسفالت عموما به خاطر نفوذ آب در زیرساخت آسفالت به وجود می‌آیند. آب در زیرسازی آسفالت نفوذ می‌کند. در زمستان‌ها این آب یخ می‌بندد. دوباره آب می‌شود و انبساط و انقباض آسفالت رویه را تحت تأثیر قرار می‌دهد. گاه آسفالت ترک برمی‌دارد و گاه زمین زیرین فروکش می‌کند و زیر آسفالت خالی می‌شود و چاله ایجاد می‌شود. جاده‌های روستایی ایران مخصوصا در نقاط پرباران و پربرف مثل شمال، سلاطین چاله‌آسفالت‌اند.
چاله‌آسفالت‌ها همه‌جا به وجود می‌آیند. در اتوبان‌ها و جاده‌های اصلی ایران به دلیل مراقبت هر روزه، چاله‌آسفالت‌ها زود به زود ترمیم می‌شوند. اما در راه‌های روستایی...

از لاهیجان تا روستای ما ده کیلومتر راه است. من معمولا این مسافت را با دوچرخه طی می‌کنم. اگر از جاده‌ی اصلی بروم سریع‌تر است. پدرم وقتی نوجوان بود هر روز با دوچرخه این مسیر را به مدرسه می‌رفت و می‌آمد. می‌گفت صبح‌ها و ظهرها جاده در غوروق ما دوچرخه‌‌سوارهای روستایی بود که به مدرسه می‌رفتیم و می‌آمدیم. الان اما با دوچرخه رفتن در این جاده بسیار خطرناک است. جوری که من جرئت نمی‌کنم. دبی ماشین‌های عبوری زیاد است. تریلی و کامیون زیاد رد می‌شود. جاده دوطرفه است. ورودی خروجی زیاد دارد و مهم‌تر این‌که ماشین‌ها واقعا سرعت‌های بالایی دارند و من تصادف‌های احمقانه‌ی بسیار بسیار زیادی دیده‌ام که دلیلش سرعت‌های بالا بوده. به خاطر همین می‌اندازم از جاده‌های فرعی روستایی می‌روم. سه کیلومتر راهم دورتر می‌شود. اما امن‌تر است. 

جاده‌های فرعی روستایی پرند از چاله‌آسفالت. منظره‌ی اکثرشان مثل جاده‌‌ی یک منطقه‌ی جنگی است. انگار هی خمپاره خورده و هی ترکش‌ها آسفالت را ترکانده‌اند. سال‌هاست که جاده‌های روستایی این شکلی‌اند. روستای ما هم همین‌طور. با ماشین که می‌روی قشنگ آرزو می‌کنی ای کاش این جاده خاکی بود. چون جاده‌خاکی دیگر سوراخ سوراخ نیست و ضربه‌ی کمتری به ماشین وارد می‌شود... سال‌هاست که جاده‌های روستایی این اطراف پرند از چاله‌آسفالت‌ها...

۳. برای من طرز برخورد انگلیسی‌ها و ایرانی‌ها در مواجهه با چاله‌آسفالت‌های جاده‌های روستایی‌شان جالب بود. من بارها و بارها با دوچرخه از جاده‌های روستایی فرعی اطراف لاهیجان عبور کرده‌ام. در روزهای آفتابی می‌بینم که اعضای شوراهای روستایی با فرغونی پر از سیمان و ملات می‌روند سراغ چاله‌آسفالت‌ها و شروع می‌کنند به پر کردن ‌آن‌ها. تا وقتی هوا آفتابی است به نظر اکی می‌شود. اما با اولین باران دوباره چاله‌ها پیدای‌شان می‌شود... تعداد گزارش‌های چاله‌آسفالت‌های جاده‌های انگلیس با رقم دقیق در انظار عمومی بود. آن‌قدر که گزارش‌نویس اکانامیست از یک قاره‌ آن‌طرف‌تر به این اعداد دسترسی داشته باشد و پایتخت چاله‌آسفالت‌های انگلیس را تعیین کند. در ایران کسی این چاله‌آسفالت‌ها را گزارش می‌کند؟ کدام نهاد مسئولش است؟ اگر گزارش کنند آمارهای شکایت منتشر می‌شود؟ نه... مشخص است که نه... راستش توی روستای خودمان ندیده‌ام کسی را که به جایی شکایت کند. همه غر می‌زنند. همه از آسیب دیدن جلوبندی ماشین‌های‌شان می‌نالند. سال‌هاست که همه این‌طوری‌اند... 

در تهران اپلیکیشنی مثل تهران من وجود دارد. من خودم بارها و بارها حین دوچرخه‌سواری‌هایم مشکلات مختلفی که در شهر تهران وجود داشته با عکس و شرح توی این اپلیکیشن ثبت کرده‌ام. در اکثر موارد خبری از بهبود نبوده. در بعضی موارد هم شهرداری تهران اصلاحاتی انجام داده بود. اما بزرگ‌ترین نکته‌ی این اپلیکیشن امکان گزارش‌دهی و گزارش‌گیری است... همچه اپلیکیشنی برای تمام ایران وجود ندارد. شاید اگر وجود داشت می‌شد پایتخت چاله‌آسفالت‌های ایران را هم تعیین کرد.

۴. راستش من از چاله‌آسفالت‌ها راضی‌ام. دوست دارم آن جاده‌های فرعی روستایی که ازشان عبور می‌کنم همیشه پر از چاله‌آسفالت‌های ترمیم‌نشده باشند. دنیا همین است. هیچ شر مطلقی وجود ندارد. بدترین وضعیت‌ها هم برای عده‌ای مطلوب است. 

چرا من چاله‌آسفالت‌ها را دوست دارم؟ به خاطر امنیتی که برایم به وجود می‌آورد. من از جاده‌ی اصلی نمی‌روم. چون سرعت‌ ماشین‌ها در آن زیاد است و اختلاف سرعت خطرناک است. در این جاده‌های روستایی چاله‌آسفالت‌ها باعث می‌شوند که ماشین‌ها نتوانند سرعت بروند. خیلی از موارد سرعت من دوچرخه‌سوار با ماشین‌های عبوری در این جاده برابر است. چون من با لاستیک‌های باریکم از فضای صاف جاده رد می‌شوم و توی هیچ چاله‌ای نمی‌افتم. اما ماشین‌ها ۴ تا لاستیک پهن دارند و حداقل یکی از لاستیک‌ها اسیر یکی از چاله‌آسفالت‌ها می‌شود.  در نتیجه همه آرام و با احتیاط می‌روند. اختلاف سرعت‌شان با من کم است و این یعنی عبور من از جاده‌های فرعی روستایی کاملا امن است. مطمئنم اگر این جاده‌ها هم آسفالتی بی‌نقص داشتند، ماشین‌ها در این جاده‌های فرعی وحشیانه‌تر از جاده‌ی اصلی می‌راندند. آن وقت برای من دوچرخه‌سوار هیچ فضای امنی دیگر وجود نداشت! 

 




پس‌نوشت: پری‌روز که داشتم توی این جاده‌ی پر دست‌انداز رکاب می‌زدم یکهو یک پژو پرشیا عین باد از کنارم گذشت. سرعتش قشنگ ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت بود. گرخیدم.  براش چاله و دست‌انداز هیچ اهمیتی نداشت. این مملکت  پر از آدم حرام‌لقمه است. هیچ جای امنی وجود ندارد!

  • پیمان ..

سه درختون در چهار فصل سال

وقت زیادی نداشتم. یک ماه بود که سوار پاندا نشده بودم. دوشنبه ظهر که رسیدم تهران، اول لاستیک‌های پاندا را باد زدم. بعد از یک ماه خوابیدن در انباری کم‌باد شده بود. بندهای خورجینش را هم از ترک‌بند باز کردم. خاک سه ماه تابستان رویش نشسته بود و عجیب کثیفش کرده بود. محتویات توی خورجین را نگاه کردم: تلمبه، کیت پنچرگیری، آچار چندکاره که توی دست‌اندازهای هر روزه پیچش باز شده بود و هر کدام از آچار الن‌ها یک گوشه‌ی خورجین ولو شده بودند، اسپری بادی اسپلش برای روزهایی که دیگران نگویند با دوچرخه می‌آیی بوی عرق می‌دهی، ظرف غذای خالی‌(آخرین بار ترش تره برده بودم!)، اسپری الکل که کج مانده بود و الکلش کف خورجین خالی و بخار شده بود، سیم شارژر چراغ‌های عقب و جلو، دستمال‌ گردن، جلیقه‌ی شبرنگ فسفری، مداد نوکی، دفترچه یادداشت، هندزفری، یک دانه گز و یک پلاستیک خرما. گز خشک شده بود. خرماها هنوز قابل خوردن بودند. ولی دیگر غروب شده بود و نتوانسته بودم سوار پاندا شوم. بعدش حتی وقت نکردم خورجین را بشویم. سه‌شنبه هم نشد. عصر چهارشنبه بود و آخرین فرصت من برای معاشقه با پاندا بعد از یک ماه. فردا صبح دوباره راهی بودم. باز هم نمی‌توانستم پاندا را ببرم.
اولین رکاب‌ها را که زدم دیدم باز یادم رفته به زنجیرش روغن بپاشانم. جیر جیر می‌کرد. هر ۱۰۰ کیلومتر یک ذره روغن می‌طلبد. سختی‌ام آمد برگردم. هوا ابری بود. بوی باران می‌داد. تند و تیز سرپایینی کوچه‌مان را رکاب زدم. به چهارراه رسیدم. ماشین‌ها پشت چراغ ایستاده بودند. مورب چراغ قرمز رد کردم و به سمت سرخه‌حصار رفتم. وارد جاده‌ی توی جنگل سرخه‌حصار که شدم اولین قطره‌ها شروع به باریدن کردند. آسفالت خشک زیر پایم لکه لکه شد. قطره‌ها ریز بودند. روی فرمان هم می‌نشستند. روی کلاهم که می‌باریدند صدا می‌دادند. حس می‌کردم دارند روی یک سقف شیروانی و حلبی می‌بارند. همان صدا توی گوش‌هایم می‌پیچید. ادامه دادم. سرمم را پایین‌تر آوردم که عینکم زیاد خیس نشود. شیب سربالایی را بالا رفتم. دستمال گردنم را از جلوی دماغ و دهانم کنار زدم.کرونا کجا بود در این هوا... 
سرخه‌حصار خلوت بود. از خوبی‌های کرونا این بوده که سرخه‌حصار ماشین ممنوع شده. دیگر راحت خیابان‌هایش را بدون ترس می‌شود با دوچرخه و حتی پیاده درنوردید. رسه چهار تا پیرزن مشغول پیاده‌روی بودند. جلوتر که رفتم دو سه تا دوچرخه‌سوار را هم دیدم. داشتند سرازیری را برمی‌گشتند. قطره‌های باران درشت‌تر شدند. نگران موبایلم شدم که در جیب بارانی نازکم گذاشته بودم. بارانی این قطره‌های درشت را تاب نمی‌آورد. آب را نفوذ می‌داد. زدم کنار. توی جیبم کیسه فریزر بود. موبایل را توی کیسه فریزر گذاشتم و دوباره در جیبم گذاشتم و دوباره شروع به رکاب زدن کردم. صدای شر شر باریدن باران روی برگ‌های درخت‌ها و روی آسفالت خیس بلند شده بود. شلاقی می‌بارید. خیس و تلیس شده بودم. جلوی چشم‌هایم خطوط به هم پیوسته‌ی باران را می‌دیدم که عمود و کج آسمان را به زمین وصل می‌کردند. زنجیر پاندا دیگر جیر جیر نمی‌کرد. قطره‌های باران حکم روغن را برایش پیدا کرده بودند.
پیچ بعد از ایستگاه آتش‌نشانی را که کشیدم بالا، توی آلاچیق دختر و پسری ایستاده بودند روبه‌روی هم. نگاه‌شان کردم. تا وقتی که داشتم رد می‌شدم نگاه‌شان کردم. حتی وقتی رد شدم باز هم سرم را برگرداندم نگاه کردم. بعد با خودم بلند بلند غر زدم: دهن‌سرویسا ماچ کنید هم را دیگر . باران می‌بارد. من گردنم درد گرفت. ماچ کنید هم را که من هم توی این روز بارانی صحنه دیده باشم. تا وقتی که من رد شدم همان‌جوری ایستاده بودند روبه‌روی هم داشتند حرف می‌زدند. فقط دست‌های هم را گرفته بودند. 
حال نکردم از در اصلی سرخه‌حصار خارج شوم. از جاده‌ی باریکی که تهش می‌رسد به اداره‌ی محیط‌زیست رفتم بالا. از آن فرعی‌های سرخه‌حصار است که فقط بلدها می‌روند سراغش. چون آخرش به جاده‌خاکی‌های بالای سرخه‌حصار هم می‌رسد. جاده‌خاکی‌هایی که تو را به پیست متروک موتور پرشی‌ها و بعد تپه‌ها می‌رسانند. لذت دوچرخه کوهستان در همین جاده‌خاکی‌هاست. رس آدم را هم البته می‌کشند. از جاده خاکی‌ها به سمت ده ترکمن نرفتم. وقت نداشتم. باران هم شدید بود. جاده‌ی باریک و فرعی از میان درخت‌های انبوه رد می‌شد. تکه‌ی آخر را هم دور گرفتم و بدون پیاده شدن بالا رفتم. برای این‌که ماشین و موتور نیاید یک تپه و کلی نیوجرسی جلوی اداره محیط زیست گذاشته‌اند. پیاده شدم و پاندا را از توی جوی رد دادم. وارد جاده‌ی ده ترکمن شدم. سربالایی را با دنده سنگین رکاب زدم.
سگ‌ها زیر باران گله‌ای جمع شده بودند کنار هم. از بس سرعتم کم بود فقط نگاهم می‌کردند. حساسیت‌شان برای پریدن به من برانگیخته نمی‌شد. حس کردم چه‌قدر سگ‌ها حیواناتی دوست‌داشتنی هستند. از کنارشان رد می‌شدم. به سگ قهوه‌ای‌ها می‌گفتم چطوری خوشگله و آن‌ها معصومانه نگاه می‌کردند. یکی دو تاشان آرام افتادند دنبالم. چند قدم همراهی‌ام کردند. اما ادامه ندادند. برای‌شان فایده‌ای نداشتم. 
باران از شدت افتاده بود. اما باد شدید شده بود. باد از گدارهای بین تپه‌ها توی جاده می‌پیچید. خودش را می‌کوباند توی صورتم و از سوراخ گوش‌هایم می‌خواست وارد بدنم شود. زدم کنار. کلاهم را در آوردم. کلاه بارانی را کشیدم روی سر کچلم.  بعد کلاه دوچرخه را بستم. دستمال گردنم را هم تا دماغم کشیدم بالا که بعد گلودرد نگیرم. چند تا ماشین با سرعت رد شدند. چراغ عقبم را هم روی چشمک‌زن گذاشتم که از دورتر ببینند من را یک موقع نزنند به من. دوباره راه افتادم. سخت نبود. کلاه بارانی گوش‌هایم را گرم کرد. همه چیز ایده‌آل شده بود. آرام آرام رکاب می‌زدم و می‌رفتم بالا. ضربان قلبم به تدریج بالا می‌رفت. ولی نفس نفس نمی‌زدم. بعد از یک سال دیگر این قدر تجربه داشتم که بدون فشار آوردن به خودم این سربالایی‌ها را دربنوردم. 
یک جا یک ماشین از کنارم سبقت گرفت. درست و اصولی هم سبقت گرفت. قشنگ دو متر از من فاصله گرفت و سبقت گرفت. همان حین که داشت سبقت می‌گرفت یک پراید از سمت چپش سبقت گرفت. سبقت رو سبقت. بعد از روبه‌رو هم یک موتوری داشت می‌آمد. یک لحظه حس کردم الان است که پراید به موتور بزند و کتلتش کند. راننده موتور بوق ممتد زد و دست تکان داد و خودش را به سمت حاشیه‌ی خاکی جاده کشاند. پراید مماس رد شد و رفت. با موتوریه چشم تو چشم شدم و فقط سر تکان دادم که چه حیوان‌هایی پیدا می‌شوند.
به سه درختون رسیدم. به تپه‌ای که سه درختچه‌ی جوان بر فرازش از زیر تخته‌سنگی بزرگ برآمده بودند. با پاندا همان‌جور رفتم بالا تا کنار خود سه درختون. برگ‌های‌شان ریخته بود. یکی‌شان کامل دل به پاییز سپرده بود و کچل شده بود. یکی‌شان هنوز تعدادی برگ سبز را حفظ کرده بود. پاندا را کاشتم کنارشان. موبایلم را در آوردم و سریع عکس انداختم. هنوز باز هم باران می‌بارید. چند قدم کنارشان راه رفتم. حالم خوب بود. به هیچ چیز غمناکی فکر نمی‌کردم.
سه درختون، درخت‌های خوشگلی نبودند. آن چند برگی که روی یکی‌شان مانده بود زردی زیبای پاییز را نداشت. ولی سر برآوردن‌شان از زیر آن تخته‌سنگ من را جذب خودشان کرده. تخته‌سنگ بزرگی که اصلا نمی‌دانم ‌آن‌جا چه کار می‌کند. انگار تالاپ خورده توی مغز این سه درخت که داشتند جوانه می‌زدند. ولی این جوانه‌ها نومید نشده‌اند. راه‌شان را کج کرده‌اند و از کناره‌های تخته‌سنگ بالا آمده‌اند. گیریم کمی کج. اما بالا آمده‌اند. نومید نشده‌اند. این که زیبا نیستند هم جذابیت‌شان را برایم بیشتر کرده است. وقتی زیبا نیستی توجه‌ها را به خودت جلب نمی‌کنی. روزانه ده‌ها نفر از کنار سه درختون رد می‌شوند. اما چه کسی نگاه‌شان می‌کند؟ هیچ کس. حتی خیلی از دوچرخه‌سوارهای این جاده هم بعید می‌دانم نگاه‌شان کرده باشند. زیبایی خیره‌کننده‌ای ندارند. انگار استعداد درخت پر سایه و تنومند شدن را هم ندارند. اما... اما چه اهمیتی دارد؟ این که دیده شوند یا نشوند چه اهمیتی دارد؟‌ مهم خودشان است. مهم‌ تلاشی است که برای دیدن فصل‌ها و تجربه‌ی زندگی می‌کنند. 
با خودم گفتم عکس‌های امروز را هم بگذارم کنار عکس‌های تابستان و بهار و زمستان تا چهار فصل سال را برای سه درختون ثبت کرده باشم. اولین عکس را بهمن ماه پارسال گرفتم. بعد اوایل بهار و در حال شکوفه زدن ازشان عکس گرفتم. بعد اواسط تابستان و وقت پربرگی‌شان و حالا پاییز...
در عجب ماندم که چه سریع یک سال گذشت...
سوار پاندا شدم. می‌خواستم حمید را هم ببینم. وقت زیادی نداشتم. به حمید گفته بودم اگر حوالی عصر رسید بیاید توی جاده‌ی ده ترکمن. من را وسط جاده یا با سرعت مورچه‌ای در حال بالا کشیدن یا با سرعت باد در حال قیقاج رفتن در سرپایینی می‌بیند. تابلو هم هستم. نیامد. باران باریده بود و حتم ترافیک شده بود و دیر کرده بود. توی شهر می‌دیدمش.
پاندا را ول دادم توی سرپایینی و بدون رکاب زدن، قل خوردیم آمدیم پایین. پاندا گلگیر ندارد. روی فرمان خم نمی‌شدم. چون اگر خم می‌شدم قطره‌های آب از لاستیک توی صورتم می‌پاشید. سیخکی نشستم تا آب به صورتم نپاشد. پشتم اما لاستیک عقب یک رد از خاک و سنگریزه را روی پشت بارانی‌ام به جا می‌گذاشت.
 

  • پیمان ..

برگشتنی باد مخالف می‌وزید. سرعتم را کم کرده بود. برایم زیاد مهم نبود. به خودم گفتم مسابقه‌ی توردوفرانس نیست که. آرام‌تر می‌روی و مناظر را بیشتر نگاه می‌کنی. اولین بارم نیست که باد مخالف می‌وزد. این‌جور وقت‌ها به جای سرعت و دور گرفتن تمرکز می‌کنم روی سرعت ثابت رفتن. 
امروز هم پل روشندلان سراسر ترافیک بود. پشت موتورها از باریکه‌ی سمت راست پل سریع رد ‌شدم. پایین پل هم از لابه‌لای ماشین‌ها پیچیدم سمت چپ تا دوباره بیفتم توی خط ویژه. ماشین‌ها گوریده بودند توی هم. سه لاین از روی پل می‌آمدند. دو لاین هم از زیر پل. بعد دقیقا زیر پل چوبی این پنج لاین می‌خواستند بشوند دو لاین. صدای آژیر آمبولانس می‌آمد. من منتظر بودم که ماشین‌ها به اندازه‌ی عرض فرمان دوچرخه‌ام راه باز کنند تا رد شوم. دو سه بار ایستادم و دوباره حرکت کردم. به ایستگاه رسیدم. دو سه پیرمرد منتظر اتوبوس بودند. من را که دیدند گفتند: بدو بدو الان آمبولانسه می‌رسه. 
من منتظر پراید سفید جلویی‌ام بودم که یک کوچولو برود سمت راست تا رد شوم. بعضی ماشین‌ها مرض دارند. توی آینه می‌بینند که لنگ یک فرمان دادن کوچولوی‌شان هستی تا به عنوان یک دوچرخه یا موتور رد شوی. فقط ۱۰ سانتی‌متر جابه‌جایی کافی است. اما حسودی‌شان می‌شود که تو جلو بزنی ازشان. تازگی‌ها به موتوری‌ها حق می‌دهم که عصبانی شوند و با فرمان‌شان بزنند آینه بغل را بپرانند و فرار کنند! پیرمردها به او چیزی نگفته بودند. به من گفته بودند. جالب بود برایم. 
بالاخره رد شدم و زیر پل چوبی ایستادم تا آمبولانس بیاید و رد شود. شاید ۴ یا ۵ ماشین با من فاصله داشت. ولی همین ۴ یا ۵ ماشین دو سه دقیقه طول کشید. من ایستاده بودم پشت ایستگاه. به ماشین‌ها نگاه می‌کردم که زور می‌زدند از سر راه آمبولانس کنار بروند. اما واقعا نمی‌شد. دستپاچگی راننده‌ی پراید نوک‌مدادی توی ذهنم ماندگار شد. با کلافگی عجیبی یک بار به آینه‌ی راستش نگاه می‌کرد که بتواند بپیچد راست و یک بار به آینه‌ی چپش نگاه می‌کرد که آمبولانسه آژیر می‌کشید و چسبانده بود به صندوق عقبش. نگاهش بین دو آینه با یک درماندگی غریبی جابه‌جا می‌شد. قشنگ حس کردم که به هیچ وجه دوست نداشته در این موقعیت قرار بگیرد. به هیچ وجه دوست نداشته سر راه آمبولانس قرار بگیرد. اما قرار گرفته بود. ناگزیر بود که مزاحم باشد. ناگزیر بود که لحظه‌های طلایی زنده ماندن یک آدم دیگر را ازش بگیرد. تهران شهر پلشتی است. ‌آدم‌ها را هم مجبور به پلشت بودن می‌کند.
آمبولانس رد شد. به آرامی دوباره سوار پاندا شدم. از کنار مأمور پلیس گذشتم. او هم نگاهش مثل قبلی‌ها مات بود. تازگی‌ها تحمل نگاه‌های مات را ندارم. الان که برمی‌گردم نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم من چه‌طور قبلا‌ها قبل از کرونا مترو سوار می‌شدم؟ نگاه شیشه‌ای و مات همین چند تا پلیس خسته‌ی توی خط ویژه ناراحتم می‌کند. توی مترو که همه‌ی نگاه‌ها مات و شیشه‌ای است...
کناره‌ی خط ویژه‌ پر است از بقایای تسمه‌های اتوبوس‌ها. زیاد است. تسمه‌هایی که پاره شده‌اند و افتاده‌اند کنار خط ویژه. هر یک کیلومتر تکه‌ای از تسمه‌های پاره پاره دیده می‌شود. کسی جمع‌شان نمی‌کند. همان‌طور رها شده به امان خدایند. 
خیابان دماوند خیابان کم‌درختی است. از میدان امام حسین که تا سه راه تهرانپارس رکاب می‌زنم بی‌درخت بودنش توی ذوقم است. درخت‌کاری دو طرف خط ویژه که خیلی رویا است. حداقلش این است که پیاده‌روهای دو طرف خیابان درختکی داشته باشند تا چشم آدم به صفای دیدن‌شان نوری بگیرد. ولی نیست. دو طرف مغازه‌ها هستند و مغازه‌ها و تالارهای دوزاری و گاراژهای تعمیر ماشین. و ۹۰ درصد عرض خیابان هم آسفالت است. آسفالت خط ویژه و آسفالت ماشین‌ها. و سبزه‌زار این جنگل آسفالت تسمه‌های پاره‌پاره‌ی اتوبوس‌هاست. انگار نگه‌داری معنایی ندارد. تسمه را وقتی عوض می‌کنند که پاره شود؛ وقتی که اتوبوس به خاطر پارگی تسمه از حرکت باز بماند و مسافرها پیاده شوند و یکی از آن آکسورهای یدک‌کش که همیشه‌ی خدا جایی از خط منتظرند بیاید سراغ اتوبوس. این خودش یک جور فلسفه‌ی زندگی است: تا وقتی پاره نشده بهش فکر نکن. 
فقط در مورد نگه‌داری ماشین‌ها نیست. در مورد نگه‌داری تن و بدن هم همین است. اکثر آدم‌های این شهر کاری برای بدن‌ و حتی روح‌شان نمی‌کنند. تن آدمی نیاز به تحرک دارد. این ماهیچه‌ها اگر به جنب و جوش نیفتند تبدیل به پی و چربی می‌شوند. تبدیل به جرثومه‌ می‌شوند. انگار اکثر آدم‌های این شهر در زندگی‌شان خط ویژه‌ای ۲۰ کیلومتری و تکراری را دارند که هر روز در آن می‌روند و می‌آیند. آن قدر می‌روند و می‌آیند تا جایی که تسمه‌های‌شان شروع می‌کند به پاره شدن. یکی از مواد خون‌شان بالا پایین  می‌شود. جایی‌شان بیهوده درد می‌گیرد. مرض می‌گیرند. آن وقت می‌روند بیمارستان. آن وقت از خط خارج می‌شوند. به همین راحتی. به همین مسخرگی.
صبح کسی آمده بود برای مصاحبه. چاق بود. بیش از حد چاق بود. این روزها هر کسی که دارد می‌آید مصاحبه‌ی شغلی چاق است. این یکی غبغب دو طبقه داشت و علی‌رغم پیراهن گشادی که تنش بود لایه‌های چربی طبقه طبقه خودشان را نشان می‌دادند. کلی از روابط سیاسی‌اش غمپز در کرد و این‌که فلان بوده و بیسار بوده و عضو حزب بوده و این قدر روابط داشته و...  ازش از آینده پرسیدیم و این‌که برنامه‌اش چیست، چند تا دوره‌ی آموزشی و امید و آرزو گفت. اما از این نگفت که برای آن غبغب دوطبقه‌اش چه خاکی می‌خواهد بر سرش بکند. برای آن طبقه طبقه چربی‌ها چه می‌خواهد بکند. انگار نه انگار که قرار است آن بدن همه‌ی امیدها و آرزوهایش را به اجرا دربیاورد...
جاهای کت و کلفتی کار کرده بود. جاهایی از دولت و حکومت که دریافتی آدم‌ها به دلار است و خروجی‌‌شان در حد ریال هم نیست. می‌گفت به خاطر ارتباطات سیاسی‌ام مشغول به کار شده بودم. سین‌جیمش کرده بودیم که ما خودمان خررنگ‌کنیم. ما خودمان دوران دانشجویی را برای این‌ کارها حرام کردیم و هیچ چیزی به ما نماسید و آن‌هایی که گوشت به تن‌شان شد از ما بهتران بودند. آدم تا تخم جن نباشد جن نمی‌شود. حزب و سیاست و این حرف‌ها شر و ور محض است. ننه بابات جور کرده بودند؟ وا داده بود که آره. و من وقتی در خلاف جهت بادی که از روبه‌رویم می‌وزید رکاب می‌زدم به خودم می‌گفتم آن آدم هیچ وقت نمی‌تواند دوچرخه‌سوار شود!
دوچرخه یعنی قائم به خودت بودن. موتور محرکه‌ خودت هستی. منبع سوخت خودت هستی. تعادلت بر دو چرخ خودت هستی. حرکت خودت هستی. همه چیز خودت هستی و خودت. هیچ کسی نمی‌تواند به تو کمک کند. خودت هستی که باید خودت را به جلو بکشی. کسی نمی‌تواند هلت بدهد. کسی نمی‌تواند نیرویت را زیاد کند. فردیت عجیبی دارد. برای من استوار بر خودت بودن عجیب‌ترین تجربه‌ی دوچرخه‌سواری است. جایی که اتکا به غیر نداشته باشی و خب سخت است. بعضی‌ها اصلا نمی‌توانند دوچرخه‌سوار شوند. اصلا و ابدا... حالا هر چه قدر هم پیش خودشان و بقیه غمپز در کنند که ما الیم و بلیم. غرور دوچرخه‌سوار چیز دیگری است... 
چهارراه سبلان را رد می‌کنم. زمانی فکر می‌کردم تقاطع‌های خط ویژه احتمالا برایم سخت باشند. ولی نه. از بیرون این طور به نظر می‌آید که ماشین‌ها ماتحت به ماتحت می‌آیند دور بزنند و تو نمی‌توانی رد شوی. در عمل این اتفاق نمی‌افتد. تو مستقیم و بی‌ترس می‌روی توی فاصله‌ی بین دو ماشین و خیلی راحت‌تر از چیزی که فکرش را می‌کنی رد می‌شوی. مهم این است که نترسی.
موتوری‌ها کاریم ندارند. ویژی از کنارم رد می‌شوند. زیاد بوق می‌زنند که یک موقع بی‌هوا جلوی‌شان نپیچم. حواسم هست. بوق‌زدن‌های‌شان را دوست ندارم. 
چند وقت پیش حمید گزارشی برایم فرستاده بود از تجربه‌های آزار و اذیت شدن دوچرخه‌سوارها توسط ماشین‌ها و موتوری‌ها. یک عامل مهم برای جلب توجه لباس است. لباسی که من برای دوچرخه‌سواری تنم می‌کنم من را عبدالله‌تر از این حرف‌ها نشان می‌دهد که کسی بخواهد انگولکم کند. یک پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌ی مندرس می‌پوشم با یک شلوار گرم‌کن سیاه گل و گشاد. تصمیم دارم این شلوارم پاره شد شلوار کردی بپوشم. پاری‌وقت‌ها کتانی هم پایم نمی کنم و همان کفش چرمی‌های سیاه کفی تخت را پایم می‌کنم. پدال زدن باهاشان سخت نیست. تنها عنصرهایی که من را شبیه دوچرخه‌سوارها می‌کند یکی دستکش دوچرخه‌سواری‌ام است و یکی هم کلاهم. لباس چسبان‌های دوچرخه‌سواری که پاچه‌ات را لخت و عیان نشان می‌دهد به نظرم به درد این شهر نمی‌خورند. 
یک بار پشت چراغ قرمز نیروی هوایی ایستاده بودم. یک موتوریه آمد کنارم ایستاد. ازین موتور سنگین‌ها بود که قشنگ معلوم بود به اندازه‌ی یک پراید قیمت دارند. پسرکی که رویش نشسته بود نگاهم کرد. گفت: می‌ای با هم مسابقه بدیم؟ لبخند زدم. چراغ که سبز شد دیدم حرفش را جدی گرفته. با شدت تمام به موتورش گاز داد و به آنی از کنارم رد شد. وقتی رسید آن دست چهارراه یک نگاه به پشتش انداخت. من تازه ۱۰ متر از چهارراه را رد شده بودم. نگاهم کرد و دوباره گاز داد و توی خط ویژه نقطه شد. 
از چهارراه قبل از خاقانی رد می‌‌شوم. دوچرخه‌سواری از روبه‌رو می‌آید. عینک دودی به چشم دارد. نگاهش می‌کنم. صورتش به سمتم متمایل می‌شود. مثل خودم کوله‌پشتی انداخته به دوشش و دارد رکاب می‌زند. دستم را بلند می‌کنم و برایش سلام می‌فرستم. او هم می‌خندد و با دستش برایم بای بای می‌کند. دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید است دیگر.
از خاقانی تا سه راه تهرانپارس شیب دارد. سرعتم کم‌تر می‌شود. اتوبوس‌ها به من می‌رسند و یکی یکی ازم سبقت می‌گیرند. تو همان سه تا ایستگاه پایانی ۵ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند. روزهایی هم شده که تا ته خط هیچ اتوبوسی به من نمی‌رسد و ازم سبقت نمی‌گیرد. باد مخالف می‌وزید. ولی مهم نبود... 
 

  • پیمان ..

رقص‌کنان

۰۸
تیر

امروز دیگر از خیابان طالقانی نرفتم. خط دوچرخه‌سواری‌اش به لعنت خدا نمی‌ارزد. اولا دست‌انداز زیاد دارد. سرعت آدم را می‌گیرد. ثانیا هم آخرهای خیابان را خراب کرده‌اند و خبری از خط دوچرخه نیست. باید بپیچی لای ماشین‌ها. راهم هم دور می‌شد بی‌آن‌که جانم حفظ شود. گفتم بروم همان خط بی‌آرتی انقلاب آزادی. به تجربه‌ی این یک سال می‌گویم که خط بی‌آرتی انقلاب آزادی برای یک دوچرخه‌سوار شهری یکی از امن‌ترین مسیرهای تهران است. 

از پیاده‌روی میدان توحید که آمدم پایین دیگر نپیچیدم سمت خیابان فرصت. سختی‌ام آمد بروم لای ماشین‌ها. این‌قدر به هم می‌چسبند که کاغذ هم از لای‌شان رد نمی‌شود. چه برسد به دوچرخه. پیاده‌رو را رکاب زدم رسیدم تقاطع نواب و آزادی. حس می‌کنم خطرناک‌ترین کاری که این چند ماه دوچرخه‌سواری انجام دادم گذرم از چهارراه نواب بود!

هیچ جوره چراغ‌ها برای پیچیدن به سمت خط بی‌آرتی همراهی نمی‌کردند. وسط چهارراه مانده بودم. آخرش خسته شدم و بین سبز و قرمز دو طرف پریدم وسط چهارراه. عدل همان موقع یک موتوری شاخ به شاخم درآمد. جفت‌مان ایستادیم. همین ایستادن باعث شدن که فرصت چند ثانیه‌ی بین سبز و قرمزها را از دست بدهم و با ماشین‌های سمت سبز روبه‌رو شوم. موقعیت مضحکی شده بود. یک دوچرخه‌سوار در جهت معکوس یک گله‌ ماشین! یعنی یکی اگر از بالا عکس می‌گرفت خیلی نمادین می‌شد. دوچرخه‌‌سواری که هیچ مسیری ندارد و قانون را هم لگدمال که چه عرض کنم لجن‌مال دارد می‌کند. به والذاریاتی خودم را انداختم توی خط بی‌آرتی و یک نفس آسوده‌ی عمیق کشیدم و رکاب زدم.

تا برسم به دروازه دولت ۴ تا اتوبوس ازم سبقت گرفتند. از سرگرمی‌هایم شمردن تعداد اتوبوس‌هایی است که ازم سبقت می‌گیرند. به پل روشندلان که رسیدم دیدم بدجور ترافیک است. از فضای باریک بین ماشین‌ها رکاب زدم. ۵ تا اتوبوس توی ترافیک گیر کرده بودند. هر کدام‌شان را که رد می‌کردم توی دلم می‌شمردم. 

تا دوباره توی خط ویژه بیفتم ۵ تا اتوبوس را رد کرده بودم. زیرگذر امام حسین قبلا این قدر بیل‌بیلک نداشت. این بیل‌بیلک‌های جداکننده‌ی مسیر برای من بدند. باید مواظب باشم که پشتم اتوبوس نباشد. چون در بقیه‌ی مسیر می‌توانند سبقت بگیرند. اما این‌جا نه... اتوبوس‌ها توی ترافیک مانده بودند. خبری از موتورها هم نبود. آخر ورودی خط پلیس ایستاده بود. نمی‌گذاشت موتورها بیایند. در مقابل دوچرخه‌سوارها کاری نمی‌کنند. کله را می‌اندازم پایین توی صورت‌شان زل می‌زنم رد می‌شوم. اگر چشم تو چشم شدیم سلام می‌گویم. خیلی وقت‌ها هم چشم‌ تو چشم نمی‌شویم. تا به حال پیش نیامده بهم گیر بدهند. حتی چند بار شده که دروازه را برای عبور من باز کرده‌اند سربازها.

بعد از امام حسین تا خود تهرانپارس مسیر یکنواخت می‌شود. فقط ۴ تا چراغ قرمز در مسیر است. رکاب می‌زنم و فکری می‌شوم برای خودم. هر از گاهی هم سر می‌چرخانم به این طرف آن طرف نگاه می‌کنم. 

امروز دیدم که توی مسابقه‌ی ادبی جمالزاده هم داستانم و هم زندگی‌نگاره‌ام وارد مرحله‌ی دوم داوری شده‌اند. زندگی‌نگاره‌ی اصفهانم را دوست دارم. حق است که به خاطرش کسی بهم دست مریزادی بگوید.

امروز توی مسیر یکنواخت امام حسین تا تهرانپارس به نومیدی‌هایم فکر می‌کردم. به این‌که عمیقا حس می‌کنم هیچ چیز بهتر نمی‌شود. خیلی وقت‌ها دست خودم نیست. تجربه‌ی زیسته‌ام است؟ نمی‌دانم. ولی عمیقا نومیدم. به هر چیزی که نگاه می‌کنم رنگی از زوال می‌بینم. به هر چیزی که نگاه می‌کنم حس می‌کنم همین الان در اوجش است و بعد از این دیگر در اوج نخواهد بود. گاه این اوج‌ها این قدر کوچک‌اند که برایم رقت‌انگیز می‌شوند. بهم می‌گفت تو آدم غرغرویی نیستی. کار می‌کنی. غر نمی‌زنی. حرف نمی‌زنی. تلاشت را می‌کنی. بدترین وضعیت را هم سعی می‌کنی بهتر کنی. فقط به طرز عجیبی نومیدی. به هیچ وجه خوش‌بین نیستی که کارت به بهترین نتیجه‌ی ممکن منجر بشود. انگار همیشه در حال حرکت از منفی ۱۰۰ به منفی ۹۰ هستی. شاید از بیرون منفی ۱۰۰ را کرده باشی مثبت ۱۰۰. اما خودت حس حرکت از منفی‌تر به منفی داری. انگار هیچ وقت هیچ چیز به سمت مثبت شدن پیش نمی‌رود... و این بدجور تلخت می‌کند.

راست می‌گفت. ولی هیچ جوره نمی‌توانم نومید نباشم. 

پری‌شب که داشتم با امیرحسین سوار ماشین می‌رفتم پادکست رادیو سرگذشت، اپیزود مشکاتیان را برایم گذاشت تا گوش کنم. مشکاتیان از خاطره‌ی ساختن آهنگ خزان گفت. این که یک روز پاییزی در تهران رفته بوده قدم‌زنی. به درخت‌ها نگاه کرده بود. همان آن برگی را دید که از درخت کنده شد و به آرامی به سمت زمین آمد. گه‌گاه نسیمکی هم می‌وزید و برگ را به سمت بالا هل می‌داد. اما برگ در نهایت چرخ‌زنان آمد پایین و رسید به زمین. مشکاتیان با خودش گفته بود: این برگ احتمالا می‌داند یا شاید هم نمی‌داند که دارد به سمت خزان زندگی پیش می‌رود، منتها با رقص. این برگ با رقص دارد به سمت خزان زندگی‌اش می‌رود...
عمیقا از آن خاطره‌ی مشکاتیان تکان خوردم. حس کردم واقعا همین است... تنها کاری که می‌شود کرد همان رقص است. اتفاقات خوب همان نسیمک‌هایی هستندکه گاه تو را بالا می‌برند. اما به هر حال باید پایین بیایی. قشنگی‌اش فقط آن رقص است... برگ‌ پهن درخت‌ها بلدند چطور برقصند و پایین بیایند. اما ما آدم‌ها...

امروز تا برسم به تهرانپارس ۴ تا اتوبوس ازم سبقت گرفتند. سر ترافیک پل روشندلان من از ۵ تای‌شان سبقت گرفته بودم. ۱ ساعت و ۱۰ دقیقه طول کشید تا برسم به خانه. هم از ماشین و هم از اتوبوس سریع‌تر بودم...

  • پیمان ..

اختلاف سرعت

۱۵
خرداد

تهران زیر پای‌مان بود. دراز کشیده بودیم و زل زده بودیم به شاخسار درخت بالای سرمان. من داشتم در مورد تجربه‌های یک سال دوچرخه‌سواری‌ام داد سخن می‌دادم. از حوادثی که برایم پیش آمده بود و لحظه‌های خوب و بدی که داشتم. گیر داده بودم به پدیده‌ی اختلاف سرعت. این که سرعت به خودی خود پدیده‌ی خطرناک و احتمالا دردناکی نیست. اختلاف سرعت است که فاجعه به بار می‌آورد. 

اتوبان‌ها همان‌طور که حداکثر سرعت دارند، حداقل سرعت هم دارند. این که در اتوبانی یک ماشین ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت برود و یک ماشین ۴۰ کیلومتر بر ساعت برود به شدت خطرناک است. چون احتمال تصادف به شدت بالا می‌رود. اگر در بعضی اتوبان‌های آلمان حداکثر سرعت آزاد است به خاطر این است که ماشین‌ها توان سرعت‌های بالا را دارند. اگر در آن اتوبان یک ماشین ۲۵۰کیلومتر بر ساعت می‌رود، ماشین لاین وسط هم ۲۰۰کیلومتر بر ساعت دارد می‌رود. اختلاف بالا نیست. کیفیت ماشین‌هایشان خوب است. فیلمی می‌دیدم که یک بنز مدل ۱۹۷۶ را نشان می‌داد که ۴۴سال پس از تولید هم‌چنان به نرمی و راحتی به حداکثر سرعت خودش (۲۲۰کیلومتر) بر ساعت می‌رسید. اما در اکثر کشورهای جهان چنین چیزی ممکن نیست.

به خاطر همین اختلاف سرعت است که با دوچرخه به هیچ وجه من‌الوجوه نباید وارد بزرگراه‌ها و اتوبان‌ها بشوی. مسیرت را کیلومترها دورتر کن. اما وارد یک بزرگراه پر رفت و آمد نشو. شاید یک بزرگراه خلوت که تک و توک ماشین می‌رود توجیه‌پذیر باشد. ولی حداقل تهران چنین بزرگراه‌هایی ندارد. شاید در ساعات اولیه‌ی صبح در بزرگراه‌های انتهایی شهر. چون یک دوچرخه کوهستان در حالت کفی دیگر خیلی برود ۴۰کیلومتر بر ساعت است. سرپایینی ۵۰-۶۰ تا می‌رود. اما همه جا که سرپایینی نیست. من خودم سرعت متوسطم ۱۵ کیلومتر بر ساعت است. بعد تصور کن ماشین‌ها با سرعت ۷۰ تا ۸۰ تا ۹۰ تا می‌رانند. مطمئنا نمی‌توانند جمع کنند و تصادف می‌شود. اما خیابان‌ها از بس دست‌انداز و چراغ قرمز و... دارند که ماشین‌ها عموما سرعت ۳۰-۴۰ تا را دارند و اختلاف سرعت کم است.

مرض بسط دادنم هم عود کرده بود. مفهوم اختلاف را گرفته بودم و تسری‌اش داده بودم به جامعه و داشتم اندیشه‌های چپ‌گرایانه‌ام را هم تئوریزه می‌کردم که این کاپیتالیست‌های حرام‌لقمه اصلا درکی از اختلاف ندارند. یک مشت کودن هم فکر می‌کنند همین‌که سرعت همگان بالا برود یعنی پیشرفت. این‌که تو از سرعت ۴۰کیلومتر به سرعت ۶۰ کیلومتر برسی خوب است. بله خیلی خوب است. پیشرفت است. اما اگر در کنارت یکی باشد که ۲۰۰ تا سرعت گرفته کجایش خوب است؟ می‌زند نابودت می‌کند. نابود شدن لذت دارد؟ من در خودم نمی‌بینم که جای آن ۲۰۰ تا سرعت بگیره باشم. اکثر آدم‌ها هم نمی‌توانند ۲۰۰ تا سرعت‌بگیر بشوند. حداقل این آدم‌هایی که من در این عمرم دیده‌ام و این جامعه‌ای که در آن نفس کشیده‌ام نمی‌تواند. اگر توانستید آدم‌های باکیفیتی تربیت کنید از این حرف‌ها بزنید که سرعت را آزاد کنیم.

عصر که بعد از استراحت نشستم به خواندن خبرها، خبر فوت یک دوچرخه‌سوار در تهران در روز جهانی دوچرخه‌سواری توجهم را جلب کرد. یک خانم ۳۶ ساله که بی‌بی‌سی هم خبرش را کار کرده بود. یک دوچرخه‌سوار حرفه‌ای که در تقاطع شیخ‌ فضل‌الله- حکیم ماشین از پشت بهش زده بود و درجا کشته بودش. واقعا برایم خبر ناراحت‌کننده‌ای بود. اما بلافاصله یاد یاوه‌سرایی‌های صبحم افتادم و این‌که زر مفت نزده‌ام. توی اتوبان چه کار می‌کرد آخر؟ اگر دوچرخه‌سوار حرفه‌ای بوده باید یاد می‌گرفته که توی بزرگراه‌های نفرت‌انگیزترین شهر دنیا نمی‌شود دوچرخه‌سواری کرد. ما هنوز برای این‌که توی خیابان‌ها دوچرخه‌سواری را جا بیندازیم راه درازی داریم. چه برسد به بزرگراه‌ها آخر...

به عکس‌هایش که نگاه کردم دیدم کم حرفه‌ای نبوده و احتمالا بدنش از من به مراتب قوی‌تر بوده و متوسط سرعتش ۱۵ کیلومتر بر ساعت نبوده. ولی باز هم اشتباه بزرگی کرد... 

و این‌که می‌گویم تهران نفرت‌انگیز‌ترین شهر دنیاست به خاطر راننده‌ای است که با ماشینش زد او را در جا کشت و حتی لحظه‌ای نایستاد که ببیند چه غلطی کرده. گازش را گرفت و فرار کرد...

  • پیمان ..

mission completed

۳۱
ارديبهشت

این طولانی‌ترین دوری من از تهران بود. تمام اردیبهشت به جز ۲ روزش را از تهران دور بودم. و راستش هنوز هم دلم برای تهران تنگ نشده. به جز دوری دوستان و نبود یار هیچ ملالی ندارم. اردیبهشتی کاملا سبز و پاک را تجربه کردم. اردیبهشتی که دمخورم فقط پاندا بود و فهمیدم که لاهیجان علی‌رغم تمام بی‌حجابی و آغوش بازش برای غریبه‌ها، پرده‌هایی هیجان‌انگیزتر را برای یک دوچرخه‌سوار تنها نگه داشته است. پرده‌هایی که عمرا برای یک ماشین‌سوار عیان شود...

آن دو روز را هم به خاطر یک ملاقات و یک جلسه آمدم تهران. ملاقات با خانم کولایی بود. استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران. زن آهنین اصلاح‌طلب‌ها. استاد امیرحسین توی دانشگاه تهران و هم‌حزبی‌اش بود. اما دعوای‌شان شده بود یا نمی‌دانم چی، گفت تو برو باهاش حرف بزن. فهمیده بودیم که خانم جنیدی بالاخره آیین‌نامه‌ی تابعیت بچه‌های مادر ایرانی را نوشته. خوانده بودیمش. فهمیده بودیم که دستگاه‌های مختلف دو هفته وقت دارند که نظر بدهند. فهمیده بودیم که رونوشت فرصت دو هفته‌ای برای ۴-۵ تا انجمن حمایت از زنان هم فرستاده شده. فهمیده بودیم که یکی از انجمن‌های حمایت از حقوق زنان برای خانم کولایی است. باید باهاش صحبت می‌کردیم. باید می‌فهمیدیم که مثل آن یکی رفیق اصلاح‌طلبش از بیخ مخالف است یا نه. باید متقاعدش می‌کردیم که اولا همراه باشد و ثانیا هم دو سه تا سخت‌گیری آیین‌نامه را اشاره کند تا بعدها اذیت نکنند. ما دست‌مان به جایی بند نبود. کسی ما را تحویل نگرفته بود. البته می‌دانستیم که آن دو سه تا سخت‌گیری به خاطر فشارها بوده. وگرنه خانم جنیدی‌ای که توی جلسه‌ی آذرماه پارسال پیشش رفته بودیم مقتدرتر از این حرف‌ها بود... ولی تمام آدم‌ها زیر بار حرف زور نمی‌روند، مگر اینکه زورش پرزور باشد.

با این که به اصلاح‌طلب‌ها هیچ ارادتی ندارم، ولی خانم کولایی محترم بود. از کلاس‌های مجازی و شاگردهای حتی دوره‌ی فوق‌لیسانسش شاکی بود. کلی برای‌مان از تنبلی‌هایشان شکوه شکایت کرد. حسین جلسه را برقرار کرده بود. خودش هم شاگردش بود. شاگرد زرنگ بود البته. بعد هم برایش داستان پیگیری‌ها را گفتیم. می‌دانستم که هانا آرنت و مغز عقیده‌اش کلید خوبی برای همراه کردن کولایی است. این‌که زور زدیم تا احسان علیخانی توی برنامه‌اش از این موضوع صحبت کند. زور زدیم تا همه چیز در روزنامه‌ها مطرح شود. این‌که التماس دبیر اجتماعی روزنامه شرق را می‌کردیم که مقاله‌های‌مان را چاپ کند (البته که دل خونی از این دبیر اجتماعی دارم و حرمت نگه نداشت. باری...) و این که اوج کارمان جایی بود که آن پیرزن مخالف، زیرآب‌زنی‌ها و پشت پرده کاری‌ها را کنار گذاشت و توی سرمقاله‌ی روزنامه‌ی شرق مخالفتش را ابراز کرد. به نظرمان قشنگ‌ترین چیز همین بود. این‌که یک مخالف در ملاء عام مخالفتش را ابراز کند و زیرآبی نرود.

و کولایی خودش همراه بود. تعریف کرد که توی همان مجلس ششم دنبال حل این مسئله بوده... هنوز هم که نگاه می‌کنم مسخره است. خیلی از آدم‌هایی که این چند سال دیدم تعریف می‌کنند که  این مسئله ۲۰ سال پیش، ۳۰ سال پیش مطرح بوده. اما رها شده و رها شده و رها شده و هیچ وقت حل نشده و شل کن سفت کن و...

نه که خیلی موثر بوده باشد. نه... ولی شاید اثر می‌گذاشت. هیچ وقت هیچ آدمی را نباید دست کم گرفت. آن روز توی دانشگاه تهران خاک مرده پاشیده بودند. هیچ دانشجویی نبود. حتی استادها هم نبودند. دانشکده علوم سیاسی مجموعه‌ای از راهروها و تالارهای خلوت و سوت و کور بود. شبیه بیمارستانی بود که هیچ بیماری ندارد. حراست برای ورودم به دانشگاه گیر داده بود. گفته بود با کی کار داری. گفته بودم با دکتر کولایی. من را فرستاده بودند به آن ساختمان نفرت‌انگیز حراست مرکزی. سین جیمم کرده بودند و آخرسر بعد از ۱۰دقیقه پرسیدن منت گذاشته بودند که این بار را برو. ولی از دفعه‌های بعد باید با ما هماهنگ شده باشد. تا برسم به دانشکده علوم سیاسی به خودم فحش می‌دادم که خاک تو سرت که ۵ سال از زندگی‌ات را دانشجوی این خراب‌شده بوده‌ای. ولی تا نگاهم به آن قسمت زنانه‌ی نماز جمعه افتاد یکهو یک حالی شدم. چند سال پیش بود؟ آن روز پاییز بود یا زمستان؟ می‌دانستم که اگر همین‌جوری دور بچرخم و به هنرهای زیبا و ادبیات برسم باز حالی به حالی می‌شوم. جلوی فنی هم که برسم دیگر هیچی. تندی رفته بودم توی علوم سیاسی که خوشبختانه تنها خاطراتم پینگ پنگ بازی کردن در راهروهایش بود...

درخت‌های دانشگاه تهران سبزی بهاری تردی داشتند. ولی سبزی بهاری‌اش به پای لاهیجان نمی‌رسید. جلدی برگشته بودم و دور شده بودم از تهران... 

تا امروز که بالاخره آخرین غول هم رفت پی کارش. اگر سه سال پیش دنبال غول فرستاده شدن لایحه از دولت به مجلس بودیم، اگر دو سال پیش دنبال غول مجلس بودیم و بعد غول شورای نگهبان و منطق‌های عجیب و غریب را یکی یکی می‌فهمیدیم، حالا چند ماه بود که غول خود دولت به جان‌مان افتاده بود. قانون آمده بود و اجرا نمی شد. به این بهانه که آیین‌نامه‌ای در کار نیست... 

دیروز بعد از یک ماه رفتم پیاده‌روی. بعد از یک ماه دوچرخه‌سواری، پیاده‌روی به غایت آهسته و کند به نظرم می‌آمد. حس می‌کردم با راه رفتن چیزی درنمی‌یابم. نمی‌توانستم بگذرم. با دوچرخه می‌توانی بگذری. اگر چیزی را نمی‌توانی کشف کنی، می‌توانی روی رکاب زدن خودت متمرکز شوی، مثلا سریع‌تر بروی و عبور کنی. اما در پیاده‌روی نمی شود. بعد از دو ماه فهمیدم که تنهایی پیاده‌روی کردن کار خیلی غم‌انگیزی هست. فهمیدم که پیاده‌روی فقط با دیالوگ می‌تواند معنا پیدا کند... 

یکی از چیزهایی که توی دوچرخه‌سواری‌های این یک ماه بهش فکر می‌کردم این بود که چه‌قدر زمان و عمر بی‌اهمیت است. پارسال همین‌موقع‌ها قانون تصویب شد و یک سال طول کشید تا برایش آیین‌نامه بنویسند... و من حالا یک مرد سی و یک ساله‌ام. سی و یک ساله‌ای که شاید این پروژه برایش تمام شده باشد و به قول مهدی بتواند بگوید mission completed، اما انگار برای شروع یک پروژه‌ی دیگر سرزندگی لازم را ندارد. حس می‌کنی آن قدرها هم چیزی یاد نگرفته‌ای و آن قدر هم... بیش از حد طول می‌کشد. آن قدر طول می‌کشد که تو از بیرون اوراق می‌شوی. شاید در درونت هنوز حس جوان ۲۰ ساله‌ای را داشته باشی که به راحتی روزی ۳۰-۴۰کیلومتر رکاب می‌زند، اما از بیرون آن جوان ۲۰ ساله نیستی. از بیرون مردک سرخوش سبیلویی هستی که عمرش را برای یک مسئله می‌گذارد و انگارش نیست که از ماشین شیفت کرده به دوچرخه و عمه بزرگش وقتی او را مشغول «چرخ‌سواری» می‌بیند تیکه می‌اندازد که بچه‌ات الان باید همچه دوچرخه‌ای سوار شود!

من این روزها چرا این قدر مار می‌بینم؟ نه توی خواب. توی واقعیت. امروز شمردم. توی یکی مسیر ۳ کیلومتری ۳ تا مار مرده دیدم. یکی‌شان روی آسفالت نصفه له شده بود. از جاده که می‌خواهند رد شوند سرعت ماشین‌ها امان‌شان نمی‌دهد. لاستیک و ۱ تن وزن ماشین می‌رود روی تن‌شان... خودم پری‌روز یک مار زیر گرفتم. سیاه و دراز و تپل بود. هم رنگ اسفالت بود. ندیدمش. سرعتم هم زیاد بود. یکهو دیدم اوه یک چیزی دقیقا روبه‌روی لاستیک جلو دارد وول می‌خورد که از جاده رد شود. تا بخواهم فرمان بدهم زارت از رویش رد شدم. فکر کردم الان می‌پیچد به لاستیک دوچرخه‌ و پرتاب می شود توی صورتم. ولی نپیچید. فکر کردم کشتمش... برگشتم ببینم واقعا کشتمش؟ دور زدم برگشتم... نه. نبود. آن جایی که ازش رد شدم نبود. زنده مانده بود. از جاده رد شده بود... دست و بال هم نداشت که بگویم دست و بالش طوری شده. امیدوارم قطع نخاعی نشده باشد که بچه‌هایش مجبور شوند برای دفع روده‌اش لگن بیاورند! اما این که در این دوره از زندگی‌ام این‌ همه مار می‌بینم حتما باید یک معنایی داشته باشد...

  • پیمان ..

بایسیکل‌ران

۲۲
ارديبهشت

ساعت 7:30 است که از خواب می‌پرم. خیلی خوابیده‌ام. آفتاب دیگر از پنجره نمی‌تابد و تاریکی افتاده توی خانه.  کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردک‌ها و جوجه‌غازها و مرغ و خروس‌هاست. دارد هر کدام‌شان را می‌فرستد لانه‌شان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانه‌ی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک می‌کند. سریع می‌روم سمت دوچرخه که گوشه‌ی حیاط پارکش کرده‌ام. زمین کنار دوچرخه را شخم زده‌اند که آن گوشه هم سبزی بکارند.
دیروز خاله یکی از اردک‌ها را سر برید. گفتم: خوب خودکفا هستیدها. گفت: چه کار کنیم دیگر.
زیاد حرف نمی‌زنم. هر روز از لاهیجان می‌آیم خانه‌ی خاله. یک ساعت دراز می‌کشم می‌خوابم و دوباره برمی‌گردم لاهیجان. افطار را خانه هستم هر روز. خواهرم از وقتی آمده‌ایم شمال یک بار هم نیامده خانه‌ی خاله. به طرز بیمارگونی وسواس کرونا دارد. از خانه جنب نمی‌خورد. 
خاله هر روز می‌گوید: افطار را خانه‌ی ما نمی‌مانی؟ 
تنها تنها یک جوری‌ام است. می‌گویم نه. این بار هم می‌گویم نه. و سریع می‌پرم روی دوچرخه.
فاصله‌ی عجیبی بین خودم و همه حس می‌کنم. حتی بین خودم و خاله و وحید که تقریبا هر روز دم غروب می‌آیم پیش‌شان. آقا را هم تقریبا هر روز می‌بینم. خانه‌اش نمی‌روم زیاد. خانه نیست. همیشه می‌رود پیل دکان، با پیرمردهای دیگر توی قهوه‌خانه‌ی رضا لال می‌نشینند و حرف می‌زنند. نیست خانه. سر راهم به سمت خانه‌ی خاله می‌بینمش. ولی با او هم حرفی ندارم. او هم با من حرفی ندارد.
برای کسی حرفی ندارم. حال و احوال‌پرسی است و بعد بی‌آن‌که خودم بخواهم خوابم می‌گیرد. می‌روم بالا دراز می‌کشم و چشم‌هایم بسته می‌شوند. امروز دیرم شده است. خیلی خوابیده‌ام. تند رکاب می‌زنم و جاده خاکی را به سرعت طی می‌کنم. لاستیک‌های دوچرخه از خاک جاده سفید می‌شوند. می‌ایستم از زین فاصله می‌گیرم و پستی بلندی‌های جاده خاکی را به سرعت رد می‌کنم و می اندازم توی جاده آسفالت روستا.
خانه‌ی خاله‌ی من انتهای دنیاست. بعد از یک بیشه‌ی پر از دار و درخت و گذشتن از یک پیچ جاده یکهو تمام می‌شود. یکهو می‌رسد به شالیزارها. خانه‌ی خاله‌ی من انتهای آن جاده‌ی خاکی است. جاده‌ای که هر وقت باران تند می‌بارد، رودخانه‌ی کنارش طغیان می‌کند و جاده را آب می‌گیرد. دم غروب جای غم‌انگیزی می‌شود...
ساعت 7 همه تعطیل می‌کنند می‌روند خانه. فصل نشاءکاری است. بذرهای برنج قد کشیده‌اند و به اندازه‌ی یک کف دست سبز شده‌اند. وقتش است که با نظم و ترتیب توی گل شالیزارها کاشته شوند. سامان امسال ماشین نشاءکاری خریده است. بعضی‌ها می‌دهند ماشین برای‌شان نشاء می‌کند. بعضی‌ها هنوز به کار دست اعتقاد دارند. خودشان با پای خودشان می‌روند توی گل و شل زمین‌ها، ساعت‌ها خمیده می‌مانند و نشاء‌ها را می‌کارند. ساعت ۸ است. خوبی این ساعت این است که کسی من را از سر زمین‌ها زیر نظر ندارد. خودشان چشم‌های‌شان خیلی تیز و دوربین است. از کیلومترها تشخیص می‌دهند که فلانی که دوچرخه‌سوار است و کلاه سرش است پسر فلانی است. تحلیل هم می‌کنند که سرش را بالا نکرده ما را نگاه نکرده نشناخته از دور سلام نداده. پس آدم بی‌تربیتی است. چشم‌های من ضعیف‌اند. نه که عینکم هم ضعیف باشدها. دیدم ده دهم نیست. هیچ وقت هم ده دهم نمی‌شود. نمی‌توانم دورها را خوب ببینم. حوصله ندارم زور بزنم ببینم آن دور دورها آشنا و فامیل ما هستند یا نه. بعضی روزها از جاده‌های خیلی فرعی‌تر و سنگلاخی‌تر می‌روم که آمارم را به بابا و مامان ندهند که فلان بیسار.
رکاب می‌زنم. سرعت می‌گیرم. گرسنه‌ام نیست. جان دارم. سوار بر دوچرخه حتی فکر هم می‌توانم بکنم. ولی فکرهایم شاد و شنگولی نیستند. از جانم خسته‌ام. از خودم خسته‌ام.
به جاده‌ی اصلی سیاهکل-لاهیجان می‌رسم. از حاشیه‌ی خاکی جاده می‌اندازم و ۲۰۰ متر روی سنگلاخ رکاب می‌زنم تا به جاده‌ی فرعی دیگری می‌رسم. جاده‌ای که تازه آسفالت شده. در حقیقت یک جاده‌ بین شالیزارهای برنج است که به عرض یک ماشین آسفالتش کرده‌اند. ماشین‌ها از این جاده نمی‌روند. چون باریک است. از روبه‌رو که ماشین بیاید باید بروند توی شانه‌ی گلی جاده. اما برای من ایده‌آل است.
غروب‌هایی که آسمان صاف است خورشید در سمت چپ من غروب می‌کند و من طی مسافتی چند کیلومتری سایه‌ام را در سمت راستم می‌بینم که پا به پای من می‌آید. آسفالت جاده صاف است و من می‌توانم نرم و روان با دنده ۷ رکاب بزنم. سایه‌ کاری به بدن من ندارد. کاری به تمناهای تن من ندارد. کاری به آشوب‌های درون تنم ندارد. کاری به احوالات من ندارد. سایه‌ای که حتی برایش مهم نیست که من سبیل قیطانی گذاشته‌ام یا ریش چند روزه به صورتم نشسته. سایه‌ای که به زوال من کاری ندارد. برایش پیمان چند سال پیش با پیمان چند سال آینده هیچ توفیری ندارند. چند سال پیگیری کردن و نتیجه ندیدن نمی‌فهمد. حل نشدن و عمر را تلف کردن و لذت نبردن نمی‌فهمد. نزول نمی‌فهمد. خستگی را نمی‌فهمد. عینک ۶ ساله‌ای که پر از خط و خش شده است نمی‌فهمد. روحی که از رها شدن آش و لاش شده نمی‌فهمد. سایه‌ام اصلا نمی‌فهمد که من هنوز هم نمی‌توانم رفتن و نبودن و نخواستن آدم‌ها را بپذیرم. فقط می‌چسبد به زمین سمت راستم و پا به پایم می‌آید. و خب... حقیقت این است که من در اذهان همگان همان سایه‌ام هستم. سایه‌ای که زیر و زبر ندارد، رنگ و رخسارش یکنواخت است. شاید زیبا نباشد،‌ اما همیشه هست. می‌توان اطمینان داشت که در هر آفتابی هست. می‌شود رویش حساب کرد. به تو حسی از زیبایی نمی‌دهد. تو نمی‌توانی از او لذتی ببری. نمی‌توانی ستایشش کنی. اما خوبی‌اش این است که هست...
رکاب می‌زنم تندتر و تندتر. امروز هوا ابری است. امروز سایه‌ام پا به پایم نمی‌آید. هوا دارد تاریک هم می‌شود. چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن می‌کنم. همان حال که دارم رکاب می‌زنم این کار را می‌کنم. چراغ عقب را سه بار فشار می‌دهم تا چشمک‌زن شود. یک نگاه هم می‌اندازم ببینم واقعا دارد چشمک می‌زند یا نه. چشمک می‌زند. قرمزی‌اش در تاریک روشنای غروب تاریک جاده شعاع دو متری نور را پخش می‌کند. 
یک چیزی هست که درون تنم وول می‌خورد. اذیتم می‌کند. ناآرامم می‌کند. تندتر رکاب می‌زنم که آن چیز را خسته کنم. از پا بیندازمش. می‌دانم که اگر خسته‌اش نکنم من را به عصیان وا می‌دارد. عصیان من بیرونی نیست. عربده نمی‌کشم. کسی را نمی‌آزارم. عصیانم درونی است. از دنیا کناره می‌گیرم و درون خودم به همه چیز و همه کس فحش می‌دهم. از عصیان درونی بدم می‌آید. بعدش عصبانی‌ترم می‌کند. می‌بینم که بیشتر از آدم‌ها فاصله گرفته‌ام. می‌بینم که حرف زدن با بقیه سخت‌ترم شده است. تندتر رکاب می‌زنم. با هیجان رکاب می‌زنم. می‌کشمش. باید بکشمش. 
شالیزارها نشاء شده‌اند. زن‌های خسته از نشاءکاری افتان و باز باز کنار جاده راه می‌روند. با فاصله و به سرعت ازشان سبقت می‌گیرم. به رودخانه‌ی شمرود می‌رسم. به آن تکه از جاده که انگار خمپاره خورده است. جاده‌های شمالی این طوری‌اند. باران کاری می‌کند باهاشان که خمپاره هم نمی‌تواند این کار را باهاشان بکند. اما باریکه‌ای به اندازه‌ی یک چرخ دوچرخه هست که از آسفالت سالم مانده. ماشین‌ها ترمز می‌گیرند که چاله‌چوله‌ها رینگ چرخ‌شان را کج و ماوج نکند. من اما به سرعت از همان باریکه‌ی به عرض چرخ دوچرخه رد می‌شوم. 
شمرود پر از آب است.آشغال‌هایی که قبلا به شاخه‌ی درخت‌های کنار رود می‌چسبیدند حالا دیگر نیستند. شاخه‌ها رفته‌اند زیر آب. آن تکه از جاده شبیه سوییس است. چند باری عکس گرفته‌ام. اگر بخواهم توی اینستاگرام و این طرف آن طرف بگذارم به درد دل سوزاندن می‌خورد. اما من حوصله‌ی سوزاندن دل کسی را ندارم. بیشتر به این فکر می‌کنم که هم‌رکابم نیست. سوراخ سنبه‌هایی را بلدم که فقط دوچرخه از پس هضم زیبایی‌شان برمی‌آید. اما هر چه خواستم بیشتر چنگولیده و رانده و خلیده شدم. بعد به این فکر می‌کنم که لعنت به کرونا که اگر نبود می‌شد خیلی‌ها را دعوت کرد بیایند ببینند این‌جا را... بعد درگیر این می‌شوم که اگر کرونا نبود خودم هم الان این‌جا نمی‌بودم و باید در جایی نفرت‌‌انگیز روزگار می‌گذراندم.

نزدیک اذان است. بعضی‌ها نشسته‌اند روی چمن‌های کنار رود و به گذر آب نگاه می‌کنند. بعضی‌ها هنوز هم دست از سر قلاب ماهی‌گیری‌شان برنداشته‌اند و منتظرند که بالاخره یک ماهی رودخانه‌ای به قلاب‌شان گیر کند.  آن‌ها را هم رد می‌کنم و به جاده‌ی اصلی آستانه- لاهیجان می‌رسم. به سرعت‌سنج موبایلم که نگاه کرده‌ام این‌جای مسیر را ناخودآگاه با سرعت بیشتری طی می‌کنم. همه‌اش هم به خاطر ماشین‌هاست. سرعت آن‌ها من را وادار به سرعت می‌کند. یک جور حس رقابت شاید. یک جور خوف جان شاید. نمی‌دانم. با این‌که در جایی دیگر از مسیر حس کرده‌ام که باید رس خودم را بکشم، باید با خلجان‌های درونم در بیفتم. اما انگار فقط در حضور دیگران است که همچه اتفاقی واقعا می‌افتد. دیگرانی که به مراتب از من تندتر می‌رانند. بلوار ورودی لاهیجان و دست‌اندازهایش را به سرعت رد می‌کنم و به خانه می‌رسم. خیس عرقم. ولی هنوز هم احساس ناآرامی و فاصله می‌کنم...
 
 

  • پیمان ..

«گزارش به خاک صحرا» مجموعه پادکست‌هایی هست که به دغدغه‌های روزمره‌ی سپهرداد می‌پردازد. این سری گزارش‌ها موضوع مشخص و پیش‌بینی‌پذیری ندارند. انتخاب موضوعات کاملا وابسته به مطالعات نگارنده، حوادث روزمره، همکاری دوستانش و حال و هوای اوست. 
به مناسبت فرا رسیدن نوروز عجیب و غریب ۱۳۹۹، اولین سری از گزارش به خاک صحرا تقدیم می‌گردد. (تمام سوتی‌ها و ضایع بودن‌ها ناشی از آماتور بودن بنده است).

گزارش به خاک صحرا- ۱: آیا دوچرخه‌سواری یک امر غیراخلاقی است؟


مدت پادکست: ۱۲ دقیقه
حجم: ۲۸.۳ مگابایت
آّهنگ‌های استفاده شده به ترتیب: ۱- بخشی از قطعه‌ی گودبای لنین اثر یان تیرسن ۲- بخشی از قطعه‌ی مادر اثر یان تیرسن ۳- آهنگ دوچرخه‌های شکسته اثر تام ویتس با خوانندگی کریستال گیل


 

  • پیمان ..

زخمی

۲۱
اسفند

به انتهای سرخه‌حصار که رسیدم گفتم تا ده ترکمن بروم. گفتم تا قبل از غروب خورشید می‌رسم میدان ده ترکمن و جلدی برمی‌گردم.
دم غروب بود. باد مخالف می‌وزید. سگ‌ها هم سر و کله‌شان توی جاده پیدا شده بود. قلق‌شان دستم آمده. به سگ‌ها که می‌رسم باید تا جای ممکن آرام بروم. اگر سرپایینی هستم رکاب نزنم حتی. سربالایی هم خیلی آرام و یکنواخت رد شوم. و مهم‌تر از همه اینکه توی چشم‌شان نگاه کنم و کوچک‌ترین حرکتی ازشان دیدم داد بزنم چخه و فحش بدهم تا ساکت شوند.
سربالایی پشت سر هم اول جاده ده ترکمن را داشتم آرام آرام و یکنواخت رکاب می‌زدم. دنده‌هام یک-سه بودند. انتهای سربالایی سه چهار تا سگ را دیدم که وسط جاده جولان می‌دادند و دم تکان می‌دادند.
یک تیبا آرام ازم سبقت گرفت. بعد از او صدای نعره‌ی یک ماشین را شنیدم. گفتم حتما یک ۴۰۵ خسته است که می‌خواهد سربالایی را با سرعت برود. ریو بود. یک ریوی خسته‌. مثل باد از کنارم رد شد و نزدیک گردنه به تیبا رسید. سگ‌ها از جلوی تیبا کنار داشتند می‌رفتند و یکی‌شان توی لاین مخالف بود. من آرام می‌رفتم و می‌دیدم که سگه دارد از جلوی تیبا می‌آید این دست جاده.
ریوی احمق رفت تو فاز سبقت. یکهو سگه را دید. انتظار داشتم ترمز بزند. نزد. سگه دوید از جلویش کنار. اگر شب بود چشم‌هایش گیر می‌گرد تو نور جلوی ریو و کنار نمی‌رفت... به خیر گذشت.
اما بعدش راننده‌ی ریو کاری کرد که من توی همان سینه‌کش شروع کردم فحش خوارمادر دادن بهش. سگه کنار رفت. اما انگار راننده ریوهه عصبانی شد که لحظه‌ای سرعتش کم شده. بوق ممتد زد برای سگه. دید سگ فهیمی است. یک فرمان دیگر هم داد سمت سگه و سگه بیشتر ترسید و کنارتر رفت. اگر نمی‌جهید حتما سپر ماشین بهش می‌خورد. حرکت آخر راننده‌ی ریو کثافت‌کاری بود. فقط یک حرام‌زاده می‌تواند با یک سگ مظلوم همچه کاری کند... مگر آن سگ چه اشتباهی کرده بود که می‌خواست تنبیهش کند؟!
همه رفتند و من ماندم و جاده و سلانه سلانه رکاب زدن. 
به سگ‌ها رسیدم. به همه‌شان نگاه کردم و هیچ ترسی به دلم راه ندادم. سگ سمت راست جاده قهوه‌ای بود. روی دست‌هایش خوابیده بود و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. سگ‌های سمت چپ هم دراز کشیده بودند و داشتند فقط نگاهم می‌کردند. رد شده بودم که یکهو یکی‌شان شروع کرد پارس کردن و جهیدن سمت من. نگاهش کردم و گفتم چخه تخمه‌سگ. پدرسگ برو گم شو و داشتم ادامه می‌دادم که یکهو دیدم این همان سگ سفیده است. با دادهای من آرام شده بود. ولی دلم عجیب برایش سوخت... 
آن راننده‌ی ریو اذیتش کرده بود. بهش آزار رسانده بود و حالا نوبت او بود که عقده‌ای شود...
رد شدم. سربالایی بود و امکان تندتر رفتن هم نداشتم. چشم‌های سگ سفید توی ذهنم حک شده بودند.وقتی داشت پارس می‌کرد و به سمتم خیز برمی‌داشت انگار به من نگاه نمی‌کرد. انگار جایی دیگر، جاده را نگاه می‌کرد...

  • پیمان ..

 هوا خوشی بود. آسمان آبی بود و باد می‌وزید. بادی که رنگ و بویی از زمستان نداشت، باد گرم. زمین‌های کشاورزی یله و رها به امان خدا تا دوردست‌ها بی‌هیچ محصولی گسترده شده بودند. بیراهه می‌رفتم. تنها بودم. سوار بر دوچرخه باریکه‌های بدون سنگ را می‌جستم تا کمتر بالا و پایین شوم. توی جاده خاکی کسی نبود. از قصد جاده خاکی آمده بودم. حوصله‌ی جاده‌ی اصلی و ماشین‌های عجول را نداشتم. 
برای رسیدن به روستای پدری باید به سمت غرب می‌رفتم. جاده‌ی خاکی به سمت جنوب بود. باید اولین جاده‌ای را که سمت راست می‌رفت می‌پیچیدم. اما با نزدیک شدنم به آن یکی جاده سگی در دوردست‌ها پارس کرد. پشت سر هم پارس کرد. گفتم سگی که از این فاصله دارد پارس می‌کند اگر رها باشد دمار از روزگارم در می‌آورد. می‌پرد به پایم و من را سرنگون می‌کند. بی‌خیالش شدم. راه مستقیم را ادامه دادم.
آن دور دورها داشتند آشغال می‌سوزاندند. بوی دود در هوا پیچیده بود. جاده خاکی را ادامه دادم تا رسیدم به آسفالت. پیچیدم سمت راست. جاده‌‌ی آسفالت روستایی با عرض کمش خیلی کم‌رفت‌وآمد بود. به خانه‌های روستایی و دست‌اندازها رسیدم. مرد چاقی با زیرپوش و شلوار کردی ایستاده بود جلوی خانه‌اش. ازش پرسیدم جاده‌ی سیاهکل از همین طرف است؟ با لهجه‌ی گیلکی گفت آره. ولی خیلی راه است ها. گفتم اشکال نداره. گفت: همین جاده‌ی آسفالت را برو. 
پدال زدم و در سکوت راندم. جاده پیچ و خم زیاد داشت. سر راهم چند بار از روی رودخانه‌ها و کانال‌ها رد شدم. یک جا تپه‌ای سبز دیدم. با پاندا همان‌جور راندم روی تپه. هنوز اثراتی از گل و شل داشت. ولی گیر نکردم. پیاده اگر بودم کفشم گلی می‌شد. خورشید از پشت می‌تابید. تپه‌ی سبز مشرف بر پیچ جاده و یک پل بود. آن طرف پل یک خانه‌ی ویلایی دل‌انگیز بود. تپه جان می‌داد برای این‌که بنشینی و زانوهایت را بغل کنی و به رودخانه و پل نگاه کنی. شبیه فیلم‌های هالیوودی و صحنه‌های عاشقانه‌شان بود. پاندا را پارک کردم و ازش عکس گرفتم. پایین تپه یک درخت پیر بود. زیر درخت یک موتور پارک بود. پشت درخت حتما خبرهایی بود. کنجکاوی نکردم. تنهایی نشستن بر بالای تپه برایم لطفی نداشت. سوار شدم و دوباره پدال زدم.
به جایی رسیدم که آبشار داشت. رود پهن شده بود. بعد تغییر ارتفاع ناگهانی هم داشت و آبشار منظمی را شکل داده بود. جاده از پایین آبشار رد می‌شد. ایستادم و به آبشار نگاه کردم. اطرافش چند ماشین مشغول شست و شو بودند. آن طرف‌تر هم یک ماشین پارک شده بود و خانواده‌ای کنارش مشغول کباب درست کردن بودند. 
روی پل پر از بچه‌ها بود. بچه‌های دوچرخه‌سوار. ایستادم و نگاه‌شان کردم. بهم نگاه نگاه کردند. کلاه دوچرخه‌سواری من را برای ملت عجیب و غریب ‌می‌کند. همه‌جا به خاطر کلاه نگاه نگاهم می‌کنند. این بچه‌ها هم همین‌طور. سلام‌شان دادم و سلام کردند و مشغول بازی‌شان شدند. به دوچرخه‌هایشان نگاه کردم. دوچرخه‌های کهنه‌ای که سابیدگی چرخ‌ها و زنگ‌زدگی طوقه‌هایشان نشان می‌داد که بعد از چند دست بهشان رسیده. چند تایشان پریدند توی آب و از زیر پل رد شدند و رفتند آن طرف پل. معلوم نبود زیر پل چه می‌کردند. آفتاب کم‌رمق می‌تابید. از پاندا دور شدم تا عکسی بگیرم. یکی‌شان به پاندا نزدیک شد و با دنده‌هایش بازی کرد. چیزی نگفتم. بعد رفت سراغ دوچرخه‌ی خودش. دوچرخه‌ی عجیبی داشت. یک دوچرخه‌ی قرمز رنگ ساده‌ی فرمان راست قدیمی. فقط فرمانش را از دو طرف خم کرده بود به سمت پایین. انگار که با خم کردن فرمان به سمت پایین دوچرخه‌اش کورسی می‌شود.. خم‌شدگی فرمان حسابی توجهم را جلب کرده بود... سوار بر دوچرخه شد. از حالت عادی خودش را بیشتر روی فرمان کج کرد و بعد پدال زد و به سرعت از پل رد شد و رفت... 
خیالش را خریدار بودم. با کج کردن فرمانش خیال یک دوچرخه‌ی کورسی مسابقه‌ای را برای خودش ایجاد کرده بود. مطمئنا به خاطر این خیال از سوار شدن بر آن دوچرخه به انتهای لذت می‌رسید. به خاطر آن خیال ادای یک دوچرخه‌سوار خفن حرفه‌ای را در می‌آورد. به خاطر آن خیال اعتماد به نفسش زیاد شده بود. به خاطر آن خیال... ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. بعد خودم هم سوار پاندا شدم و جاده را ادامه دادم.

  • پیمان ..

امروز دوباره رفتیم به محل حادثه. قطره‌های خشک و قهوه‌ای شده‌ی خونم هنوز بر آسفالت خیابان پابرجا بود. خون قطره قطره ریخته‌ بود روی آسفالت. قطره‌ها بعد از سه روز دیگر سرخ نبودند. کمی اطراف را گشتم. یک شیشه‌ی عینکم را سالم (بی‌حتی یک خش) کنار جدول یافتم. تکه‌ی دیگری از قاب عینک خرد شده‌ام را هم پیدا کردم. مثل یک پازل سه بعدی چسباندمش به بقیه‌ی قطعه‌های شکسته‌ شده. عقب‌تر نگاهی به دست‌انداز لعنتی انداختم. از آن دست‌اندازها بود که هم برآمدگی‌اند هم فرورفتگی. 
برای بابام حادثه را بازتشریح کردم. که فرمان را شل گرفته بودم. که عجله کرده بودم و با سرعت می‌خواستم برگردم. که دیرم شده بود. که از آن اول صبح دنده سه خوب جا نمی‌رفت. که سرپایینی سرعت گرفته بودم. ورودی به اتوبان یاسینی خلوت بود. آن جای سرخه‌حصار صبح‌ها خیلی خلوت است. حواسم رفته بود به پژویی که سر پیچ روشن ایستاده بود و راننده‌اش پشت فرمان سر در گریبان خوابیده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این آدم باید پشت فرمان اینجوری با موتور روشن اینجا بخوابد؟ حواسم نبود. فرمان را محکم نچسبیده بودم. دست‌انداز و برآمدگی و فرورفتگی و رها شدن فرمان از دستم و ولو شدنم کف خیابان. بعدا که نگاه کردم دیدم لحظه‌ی افتادن سرعتم ۴۰کیلومتر بر ساعت بود. سرعت بالایی بود. 
بی هیچ دردی سریع بلند شدم. تا بلند شدم دیدم قطره قطره خون می‌چکد کف آسفالت. سرم را بلند کردم. دنیا تار شده بود. دست بردم به سمت عینکم. قاب خالی بدون شیشه مانده بود روی دماغم. نصف قاب هم روی صورتم نبود. سریع موبایلم را درآوردم. از خودم عکس گرفتم که ببینم چه مرگم شده است. اوه. شت. دسته‌ی عینکم مانده بود روی گوشم و خبری از بقیه‌ی عینکم نبود. کلاه روی کله‌ام بود. بازش کردم. اگر کلاه نداشتم سرم می‌شکست. یک جورهایی جانم را نجات داده بود کلاه دوچرخه‌سواری. خون از بالای چشمم می‌زد بیرون و جاری می‌شد روی صورتم. سریع زنگ زده بودم به بابام. آدرس دادم گفتم بیا که خونین و مالینم. همان لحظه یک کارگر افغانستانی که آن طرف مشغول آب دادن به درخت‌ها بود بدو آمد سمتم. به سر و کله‌ی خونی‌ام نگاه کرد. گفت برایت چه کار کنم؟ بروم بپرم جلوی ماشین‌ها نگه‌شان دارم که ببرندت درمانگاه؟ گفتم نه. می‌آیند دنبالم. گفت: باشد. من اینجایم. اگر کمک می‌خواهی صدایم کن.
حادثه را برای بابا بازتشریح کردم و تو دلم گفتم ممنونم که بودی، که هستی، که اگر نبودی آن لحظه به کی می‌گفتم که عرض ۵دقیقه برسد بالای سرم، دوچرخه را برایم جمع کند بیندازد صندوق عقب؟ که اگر نبودی من حال و حوصله‌ی ادامه دادن را نداشتم. دلم می‌خواست با همین حادثه تمام شوم و هیچ وقت به زندگی برنگردم...
دوچرخه هیچ طوریش نشد. فقط دو سه تا خش روی دسته‌ترمزها. چراغ جلویش هم شکست. کلاه دوچرخه‌ام یک کوچولو از گوشه شکست. عینکم هم شکست و بالای پلکم را پاره کرد. رفتیم درمانگاه. گفتند اطراف چشم را بخیه نمی‌زنیم. رفتیم بیمارستان لواسانی. گفتند ما اگر بخیه بزنیم جایش می‌ماند. زشت می‌شوی. برو بیمارستان فاطمه‌الزهرای یوسف‌آباد.
پاسکاری شدم به بیمارستان فوق‌تخصصی-آموزشی (!) فاطمه‌الزهرا. پرستارها پرسیدند که سرگیجه و حالت تهوع نداری؟ ما را دو تا دو تا نمی‌بینی؟ گفتم نه. ضربه مغزی نشده‌ام. گفتند باید بستری شوی تا نوبتت بشود و پلکت را درست کنیم. چیزی نگفتم. فکر کردم نهایت تا یکی دو ساعت دیگر کارم درست می‌شود می‌روم. اما کور خوانده بودم. من موش آزمایشگاهی سالمی بود که برای دانشجوهای پرستاری و جراحی آن‌جا می‌توانستم مایه‌ی امید باشم. پرستار مهربان نمی‌توانست رگ دستم را پیدا کند. با ماشین موزر افتاد به جان موهای دست چپم. نصف‌شان را کچل کرد. آن قدر مهربان بود که باز چیزی نگفتم. آخرش هم رگ پیدا نکرد. پشت دستم رگش پیدا بود. همان را گرفت و سرم را فرو کرد توش. اطراف چشمم را با پنبه برایم شست. توی چشمم خون رفته بود. چشمم را هم شست. بعد هم یک آمپول کزاز زد به بازویم و روانه‌ام کرد به سمت بخش...

زنگم زد. اشک یکهو حدقه زد توی چشمم. چرا زنگ زده بود؟ مگر من تباه‌کننده‌اش نبودم؟ اصلا مگر من را باز دنبال می‌کرد؟ زنگ زده بود که ببیند زنده‌ام؟ اگر زنده نمی‌بودم چه می‌کرد؟ جواب ندادم. تو صف رادیولوژی بودم و بابام کنارم نشسته بود و نمی‌خواستم که متوجه تغییر حالتی در من شود. من خوب بودم. حالم خوب بود. به یکه بودنش فکر کردم و بی‌ جلا بودن همه چیز در زندگی‌ام بعد از او و نمی‌دانستم چه کنم. گه‌گیجه‌ای که چند ماه است دچارش شده‌ام حالا لحظه‌لحظه شده است. برای لحظه‌ی بعدم هیچ تصمیمی نمی‌توانم بگیرم که بگویم این تصمیم من بوده است...

هم‌اتاقی‌ها هر کدام حاصل یک بی‌احتیاطی بودند. بی‌احتیاطی و آموزش ندیده بودن. از معدود دفعاتی بود که در جمعی قرار می‌گرفتند که آدم‌هایش دانشگاه رفته و لیسانس گرفته نبودند. 
تخت روبه‌رویی انگشت شستش را بریده بود. توی رباط‌کریم نجاری داشت. می‌گفت از صدقه سر جمهوری اسلامی و مبارزه با آمریکا چند وقت است چوب خیلی گران شده. نمی‌صرفد که از چوب‌بری چوب بخریم. من اگر چوب بخرم ۱۰ میلیون تومان باید مبلی که می‌سازم حداقل ۱۵میلیون تومان قیمت بخورد. شما می‌خری؟ نه. نهایت ۵میلیون بخری. مجبوریم کنده‌ی درخت بخریم، خودمان برش بدهیم. خب دستگاه‌هایمان برای این کار نیست. کارگاه چوب‌بری برای این کار است.
چوب راش خریده بود. چوبه سفت بوده. اما به انتها که می‌رسد پوسیده می‌شود. او که داشته هل می‌داده نمی‌دانسته آخرش پوسیده است. هل داده و هل داده و یکهو دستش رفته لای اره. شست دستش بریده شد و پرتاب شد روی زمین. شست را برداشت و سریع سوار ماشین شد آمد بیمارستان فاطمه‌الزهرا. می‌گفت شستم کف دستم بود و خون همین‌جور غلغل می‌کرد. می‌گفت بار سومم است که انگشتم می‌رود توی اره. برایش پیوند زده بودند. ۵ شب توی آی سی یو خوابیده بود. ولی بعد از ۵ شب شستش سیاه شده بود. می‌گفت پیوندم نگرفته. ناراحت بود. اما می‌خندید. 
سی سالش بود. هم‌سن خودم بود. زن داشت. یک بچه‌ی دو ساله هم داشت. می‌گفت نمی‌گذارند بچه بیاید توی بخش. خیلی قانون‌شان سفت و سخت است. یک هفته است بچه‌ام را ندیده‌ام. آخر شب البته فهمیدم که مهم‌تر از بچه زنش بود. یک هفته بود که بی‌جان و بی‌حال و تنها روی تخت خوابیده بود و می‌خواست خودش را به در و دیوار بزند. آتشش تیز بود. 
تخت آن طرفی پسر ۲۰ساله‌ی بوکانی بود. متولد ۱۳۷۸. اول دبیرستان از مدرسه‌ی شهرشان فرار کرد آمد تهران توی یک رستوران کار کرد. سه سال در یک رستوران بیگاری کشید. می‌گفت نصف حقوقم را صاحب‌کاره خورد. بعد رفت سربازی. افتاد بیرجند. به خاطر بدی آب و هوا و این که کلا مرخصی نرفته بود ۶ روز پاداش گرفت و ۶ روز زودتر از موعد سربازی‌اش را تمام کرد. بلافاصله بعد از این که آمد تهران رفت توی یک کارگاه ساخت مبدل حرارتی اطراف ساوه شروع به کار کرد. بدون این که دوره‌ی آموزشی ببیند، رفت توی کارگاه. هیچ درکی از آهن و سنگینی آهن نداشت. یک لوله‌ی نسبتا کوچک ول شده بود، آمد جلویش را بگیرد، سه تا از انگشت‌هایش رفت زیر لوله. درد توی تمام تنش پیچید و دید که انگشت‌هایش له شده‌اند و استخوان انگشت‌ها هم همین‌طور. اول بردندش درمانگاه. بعد ساوه. کار دکترهای آن‌جا نبودند. آوردندش بیمارستان فاطمه‌الزهرا که انگشت‌های له‌شده‌اش مثل روز اول شوند. همزمان با من آوردندش توی بخش. اما سریع بردندش اتاق عمل. 
آن یکی کارگاه کابینت‌سازی داشت. داشت با فرز آهن‌بری چوب می‌برید که یکهو انگشتش همراه براده‌های چوب پرتاب شد به هوا. کمی گشتند و لای آشغال‌ها انگشتش را پیدا کردند. آوردندش بیمارستان. او هم بعد از من آمد. اما سریع بهش لباس اتاق عمل دادند که برو اتاق عمل.
رفتم گفتم من حالم خوب است. پلکم فقط یک بخیه‌ی ساده می‌خواهد. گفتند عمل‌های صورت باید با حضور خود دکتر باشد و الویتش بعد از قطع انگشتی‌هاست. علافم کرده بودند.
پرستارها زود به زود عوض می‌شدند. پیدا بود که داشتند آموزش می‌دیدند. سرپرستار مثل معلم‌شان بود. هر سه-چهار ساعت می‌آمدند بالای تخت‌ها. پرستارهای جوان و دانشجو یکی یکی شرح بیمار نشسته بر تخت را به سرپرستار می‌دادند. سرپرستار عین یک نظامی همه چیز را نگاه می‌کرد که اکی باشد. لباس مریض باید توی کمدش می‌بود. کفشش روی زمین نباید می‌بود. کف زمین باید تمیز می‌بود. هیچ مریضی نباید همراه می‌داشت. برگه‌ی اطلاعات مریض باید صاف و دقیق پای تختش آویزان می‌بود. یک جا گیر داد که آن یکی تخت چرا همراه دارد؟ توی بخش به همراه نیاز نیست. لطفا بیرونش کنید. پرستارها سوتی داده بودند. یعنی زورشان به پسرک نرسیده بود. می‌خواست همراه داداشش بماند. به زور از بخش بیرونش کردند. بعد سرپرستاره به دانشجوها گفت: همراه مریض را بیرون کردید. الان باید بروید سراغ خود مریض و برایش توضیح بدهید که چرا همراهش را بیرون کردید و بهش اطمینان بدهید که هر کاری بخواهد شما هستید و نیازی به حضور همراه نبوده. 
نکته‌ی آموزشی فوق‌العاده‌ای بود. هر چه قدر هم‌اتاقی‌ها بوی ایران و مهم نبودن نیروی انسانی را می‌دادند، آموزش رفتاری سرپرستار فراتر از ایران بود.  
پرستارها چند بار آمدند دماسنج گذاشتند زیر بغلم. فشار خونم را گرفتند. ازم پرسیدند سرگیجه نداری؟ دو تا دو تا نمی‌بینی؟ گفتم به پیر به پیغمبر حالم خوب است. فقط این چشمم چون بخیه نزده‌اید باد کرده. و این‌که چند روز است دندان‌درد دارم. این دندان بی‌پدر دردش زیاد شده. گفتند عملت فردا صبح خواهد بود. موش آزمایشگاهی شده بودم.
من را شب توی بخش خواباندند. آخر شب چراغ‌ها را خاموش کردند. چراغ راهروی بخش توی شب بنفش بود و چراغ خوب اتاق زرد رنگ. حس هتل به آدم دست می‌داد. یکی دو ساعتی همدیگر را سوژه خنده کردیم. کابینت‌سازه بعد از اتاق عمل درد نداشت و نگران بود که عصب‌های انگشتش جوش نخورده باشند. پسر ۲۰ساله‌ی بوکانی اما از درد به خودش می‌پیچید. آن طرف‌تر یک کارگر کارخانه سوسیس-کالباس‌سازی داشتیم که با ساتور انگشتش را کجکی بریده بود. او هم همزمان با من آمده بود. اما نبرده بودندش توی اتاق عمل. 

فردا صبحش جدی جدی من را بردند اتاق عمل. خودم هم خنده‌ام گرفته بود از این جو دادن‌شان. لباس آبی پررنگی بهم دادند که بپوش. یکی از پرستارها تاکید کرد که زیرش شورت نپوش. دندان مصنوعی‌ و گردن‌بند هم اگر داری دربیاور. گفتم باشد. رفتم اتاق عمل. دکتر جراح باز گیر داد به ضربه مغزی من. باورشان نمی‌شد انگار که ضربه مغزی نشده‌ام. خودکار گرفت جلوی چشمم و تکان داد گفت با مردمک چشمت دنبالش کن. بعد گفت صاف بایست یک قدم بیا جلو. دستت را ببر بالا و بیار پایین. حالا یک قدم برو عقب. عقب‌تر. دست بالا پایین. بالاخره باور کرد که سالمم. گفت اکیه بیاریدش. من را خواباندند روی تخت. یک خانم جوان خیلی مهربان ازم پرسید که چه اتفاقی برات افتاده. حس کردم بچه‌ی ۶ ساله‌ام. گفتم چه شده و این‌ها. بعد برام توضیح داد که حین عمل می‌تونی بخوابی. دانشجوی بیهوشی بود فکر کنم. سرم به دستم وصل کرد. اما به هوش بودم. یک گونی هم انداختند روی صورتم تا چیزی نبینم و یک آقایی نخ سوزن به دست بالای پلکم را به هم دوخت. 
من را بردند توی ریکاوری. بقیه بیهوش بودند. من به هوش بودم. پرستار را صدا زدم که من حالم خوب است. بگذارید بروم. قر و اطوار آمدند که نه باید ریکاوری بگذرد و گزارش عملت بیاید. حالا تخت بغلی من یک خانمه بود که کم کم به هوش داشت می‌آمد و حالت تهوع داشت. داد زد که استفراغ دارم. پرستاری آمد سراغش و گفت: عزیزم اشکال نداره. بالا بیار. بهش کیسه داد و خانمه رو به من بالا آورد. من هم بر و بر نگاهش می‌کردم و با خودم می‌گفتم پرستارهای این‌جا چرا این قدر خوبند؟ همه‌شان اپلای می‌کنند فکر کنم. تخت این طرفی من یک پسره بود که خیلی لوس بود. توی نیم‌ساعتی که آن‌جا دراز کشیده بودم هزار بار پرستار و داداش و خواهر و مادر و پدر و همه کسش را صدا زد که بیاید بالا سرم درد دارم.
داستانی داشتم. بعدش سریع مرخص شدم. ۲۰۰هزار تومان به خاطر یک شب بستری شدن و دارو و عمل(!) ازم سلفیدند. هزینه‌ی اصلی ۲ روز از زندگی‌ام بود که در بیمارستان سپری شد. به صورتم نگاه کردم. زخم و زیلی شده بود. گزارش عمل را بهم دادند. من از مستندسازی لذت می‌برم. گزارش عملم هم مستند خوبی بود. این‌که تحت چه شرایطی عملم کردند و با چه نخی بخیه زدند و بعد چسب زدند و فلان و بیسار. جز به جز نوشته شده بود. 
اما از بعد از ظهرش صورتم باد کرد... درد دندان پیچید توی تمام تنم.  بالای صورتم به خاطر بخیه کمی ورم دارد و زیر صورتم هم به خاطر دندان‌هایم. تا ظهر فکر می‌کردم به خاطر بخیه است که صورتم ورم کرده است. رفتم درمانگاه پانسمانش را عوض کردم. گفتند که خیلی تر و تمیز کار شده و هیچ عفونتی ندارد. ورم به خاطر دندانت است... توی بیمارستان به این فکر می‌کردم که الویت اولم خریدن عینک خواهد بود. اما حالا می‌بینم که اولیت اولم باید دندان باشد. چه قدر سخت است ادامه دادن... 
 

  • پیمان ..

نشخوار

۲۲
مهر

چراغ‌های جلو و عقب را روشن می‌کنم. حالت چشمک‌زن می‌گذارم. همیشه وقتی مجبور می‌شوم شب برگردم حس عجیبی دارم. حس می‌کنم شبیه تریلی‌های کانتینرداری شده‌ام که سرتاپایشان چراغ چشمک‌زن است. تریلی‌ای هستم که اول جاده‌ی کمربندی یک شهر کوچک توی خاکی کنار جاده ایستاده و آماده‌ی حرکت است. حس می‌کنم آن چند لحظه‌ای که دارم کلاهم را سرم می‌گذارم و دستکش‌هایم را دستم می‌کنم، راننده‌ی تریلی درونم با میله افتاده به جان لاستیک‌ها و بادشان را وارسی می‌کند... 
راه درازی در پیش دارم. ولی عجله نمی‌کنم. فکرهای مختلفی توی کله‌ام پیچ و تاب می‌خورند. دوست دارم باهاشان ور بروم. نشخوارشان کنم. می‌دانم که به جایی نمی‌رسم. آدم تنهایی که فکر می‌کند به جایی نمی‌رسد. مگر من چند نفرم که بتوانم دیالوگ برقرار کنم در درونم؟
موبایلم شارژ ندارد. بی‌خیال کیلومترشمار و ثبت مسیر و سرعت و ارتفاع و این‌ها می‌شوم. آرام می‌نشینم روی زین دوچرخه و رکاب می‌زنم. به سر خیابان یک طرفه می‌رسم و در جهت عکس ماشین‌ها به آرامی بالا می‌روم... این طوری ماشین‌های پارک شده من را از روبه‌رو می‌بینند و من هم می‌بینم‌شان و هیچ دری ناگهانی جلویم باز نمی‌شود.
امیرحسین حرف جالب و عجیبی زده بود. تک و تنها توی یک خانه‌ی دنج ۸۰متری زندگی می‌کند. برایش برنج برده بودم. ۱۰کیلو بیشتر نمی‌خواست. ۱۰۰کیلو اگر می‌خواست خوشحال می‌شدم. به نان و نوایی می‌رسیدم. مجبور نمی‌شدم به جای کتانی ریباک قدیمی‌ام که جرواجر شده، یک کتانی ۸۰هزار تومانی بخرم که پایم تویش بوی ماهی مرده بگیرد. مجبور نمی‌شدم آن قدر کوتاه و اقتصادی فکر کنم که تمام رویاهایم را زنده به گور کنم. مجبور نمی‌شدم... گفتمش این‌ها را. بی‌پولی بخشی است که می‌توانم به راحتی برایش بگویم. 
او از تنهایی و بی‌زن بودن حرف می‌زند. من فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. خودم چیزی نمی‌گویم. نه این‌که دهنش چفت و بست نداشته باشد. نه... دو دو تا چهار تا نکرده‌ام. نمی‌توانم بکنم. حمید می‌گوید شیعه‌ی تک امامی بودن این مسائل را دارد. نمی‌دانم. برای حمید هم حتی نمی‌توانم بگویم. محمدرضا ذوالعلی هم نیستم که بتوانم زخم‌هایم را بریزم روی کاغذ و «نامه‌هایی به پیشی» را بنویسم و آتش بیندازم توی دل هر کسی که بخواندش. پول را می‌توانم اما...
دیروز وقتی گفتمش یک چیزی بهم گفت که به هم زد من را. گفت می‌دانی مشکل تو چی است؟ نه این که مشکل تو باشدها. مشکل من هم هست. 
گفتم: چی است مشکل؟ 
گفت: تو به پول به عنوان متغیر استاک نگاه می‌کنی، نه متغیر فلو. پول برای تو متغیر ذخیره است، نه متغیر جریان... 
همین را که گفت فهمیدم. جا خوردم راستش. خیلی خوب گفته بود. به مثال نیاز نداشتم. ولی مثال هم زد برایم. 
گفت تو مثلا اگر یک ماشین ۶۰میلیون تومانی بخواهی بخری صبر می‌کنی تا موجودی حسابت به حداقل ۵۰میلیون برسد. اما بعضی آدم‌ها هستند که به پول به عنوان جریان نگاه می‌کنند. ۱۰ میلیون توی حسابشان است. اما خیز برمی‌دارند برای ماشین ۶۰ میلیونی. چون این جوری نگاه می‌کنند که با خیز برداشتن‌شان ۵۰میلیون بقیه‌اش جریان پیدا می‌کند و درست هم فکر می‌کنند. اما ما این طور فکر نمی‌کنیم.
متغیر ذخیره و متغیر جریان... لعنتی من ۳ سال پیش کلی چیز میز در این باره می‌خواندم. اصل مدلسازی دینامیک سیستم‌ها اصلا همین است که تو درست تشخیص بدهی که کدام متغیر انباره است و کدام متغیر جریان و با چه نرخی و... زده بود توی خال. یکی از دردهایم را مثل چی توصیف کرده بود...
خیابان‌ها و کوچه‌ها را پلکانی و اغلب در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم تا می‌رسم به چهارراه ولیعصر. بعدش را باید از خط ویژه بروم. آرام آرام از سمت راست حرکت می‌کنم. ترافیک است. دست چپم را تکان می‌دهم به ماشین کناری‌ام و انگشت را به اشاره یک لحظه برایش بالا می‌برم. هم‌زمان می‌پیچم جلویش. ترمز می‌زند و می‌ایستد. دست تکان دادن من حکم راهنما زدن ماشین را دارد. اگر سوار ماشین می‌بودم و راهنما می‌زدم و اینجوری می‌پیچیدم جلویش بوق و فحش را می‌کشید به هیکلم. ولی با دوچرخه و دست تکان دادنم نه بوق زد و نه عصبانی شد. من از فاصله‌ی بین او و ماشین جلویی‌اش رد می‌شوم و می‌آیم وسط خیابان. ماشین‌ها گیر کرده‌اند در ترافیک. به آرامی رکاب می‌زنم و می‌افتم توی خط ویژه. چند موتور از کنارم با سرعت سبقت می‌گیرند و می‌روند.
کلیشه‌ها مهم‌اند؟ از پری‌روز تا به حال هی به این فکر می‌کنم که کلیشه‌ها بالاخره مهم‌اند یا نه؟ پری‌روز محمد برای مراسمی اجرا داشت. من هم رفته بودم. قبل از مراسم با هم رفته بودیم توی بوفه‌ی مرکزی دانشگاه امیرکبیر. همان آکواریوم دانشگاه. راستش به دلم نچسبید. 
یک سری هورمون چپ بودن در من همیشه در حال ترشح است. هورمون‌هایی که زرق و برق و بریز بپاش را نمی‌پسندند. بهش گارد می‌گیرد. به حالش تأسف می‌خورد. به این فکر می‌کند که آن پسر زاهدانی با این اوصاف هرگز نمی‌تواند بیاید در برترین دانشگاه‌های ایران درس بخواند و با سعی و زحمتش این اختلاف طبقاتی لعنتی را از بین ببرد. این هورمون‌های چپ لعنتی که تنها کارکردشان این است که نگذارند لذت ببرند و نگذارند بفهمم که پول یک متغیر جریان است نه متغیر ذخیره... 
محمد دنبال یک سری جمله‌ی کلیشه‌ای بود برای برگزاری مراسم. مسخره بودن شعرها برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. می‌خواست چند جمله‌ی تکراری آب و تاب‌دار بگوید و مراسم را بگرداند. او با آن جمله‌های تکراری لوس مراسم را چرخانده بود. توانسته بود بچرخاند. اصلا همین جمله‌های کلیشه‌ای نیاز بودند. بدون این جمله‌ها و کلمه‌های کلیشه‌ای کار پیش نمی‌رفت. اصلا همه جا کلیشه است. فقط باید کلیشه‌ها را با حس به کار ببری. و من حوصله‌ی کلیشه‌ها را ندارم... و همین است دردم که احساس غریبگی می‌کنم شاید...
به پل روشندلان می‌رسم. زیر پل شلوغ است. ترجیح می‌دهم از روی پل رد شوم. تابلوی عبور موتورسیکلت ممنوع را یک نظر نگاه می‌کنم. سرم را به راست می‌چرخانم و از خط ویژه کج می‌شوم به منتها الیه راست. روی پل خط ویژه ندارد. سربالایی را آرام آرام می‌روم. ماشین‌ها از کنارم سریع می‌گذرند. آخرهای پل یک نگاه به سمت چپ می‌اندازم. ماشینی که از پشت می‌آید ۲۰متری فاصله دارد. سریع کج می‌کنم به منتهاالیه چپ و سرپایینی را تند رکاب می‌زنم و می‌اندازم توی خط ویژه... از زیر پل چوبی رد می‌شوم. ماشین‌ها توی ترافیک ایستاده‌اند و من به آرامی از کنارشان رد می‌شوم...
می‌دانی چرا حرف زدن به انگلیسی برایت سخت و طاقت‌فرساست و جمله‌ها توی دهنت نمی‌چرخند؟ چون برای ساختن جمله‌ها فکر می‌کنی. ساختار جمله‌ها برایت کلیشه نیستند. تو در زبان مادری‌ات برای جمله‌ ساختن فکر نمی‌کنی. خودش می‌آید. چون تمام ساختارها برایت کلیشه شده‌اند. چون کلیشه‌ شده‌اند تو در استفاده از آن‌ها روانی. و همین است... کلیشه‌ها آدم را روان می‌کنند. در روابط اجتماعی آدم‌هایی که از ساختارهای کلیشه‌ای استفاده می‌کنند روان‌اند... راحت‌اند... و من از کلیشه‌ها خسته می‌شوم. و چون از کلیشه‌ها خسته می‌شوم با آدم‌ها روان نیستم. چون از کلیشه‌ها فرار می‌کنم ساختار ایجاد کردن برایم انرژی‌بر می‌شود. آن قدر انرژی بر که تنها می‌شوم... مثل همین الان...
نگاه می‌کنم به پشت سرم. اگر اتوبوسی در ۱۰۰متری من باشد صبر می‌کنم تا رد شود. زیرگذر خطرناک است. سرپایینی‌اش را سریع می‌روم. اما سربالایی‌اش سرعتم کم می‌شود. اگر اتوبوس پشتم باشد خطرناک می‌شود. چون زیرگذر امام حسین برای اتوبوس‌ها جای سبقت نگذاشته. نه... خبری نیست. هیچ اتوبوسی پشتم نیست. بی‌خطر می‌روم. با سرعت هر چه تمام‌تر زیرگذر را می‌روم و سربالایی را هم با سرعتی متوسط طی می‌کنم.
با حامد و نیلوفر رفتیم شب تماشاخانه سنگلج. نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم تا روز است با دوچرخه برگردم خانه. دل دل کردم. شب‌های بخارا معمولا برنامه‌های جذابی می‌شوند. با حامد نشسته بودیم توی پارک شهر و منتظر نیلوفر بودیم. می‌خواستم ببینم اگر خیلی جیک تو جیک‌اند پا شوم بروم. شروع کردم به تعریف کردن برای حامد که اولین تئاتر عمرم را توی تئاتر سنگلج تماشا کردم.
نوجوان بودم. سوم راهنمایی به گمانم. جایزه‌ی یکی از داستان‌ها من و حمید و صادق و محمد را برده بودند اردوی کشوری توی اردوگاه باهنر. از همه‌ی استان‌های ایران آمده بودند. از هرمزگان و سیستان بلوچستان تا آذربایجان غربی. یک شب ما را سوار اتوبوس کردند بردند تئاتر. دقیقا تئاتر را یادم است. مردم و مردآویج بود. کارگردانش بهزاد فراهانی بود. گلشیفته و شقایق هم تویش بازی می‌کردند. میکائیل شهرستانی هم نقش مردآویج را داشت. توی راهروهای تئاتر راه می‌رفت و رجز می‌خواند. ما طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. توی تئاتر گروه رقص هم داشت. گروهی از زن‌ها بودند که توی بعضی صحنه‌ها هماهنگ می‌آمدند و ضمن آواز شاد خواندن حرکات موزون نصفه نیمه می‌کردند. من آن موقع‌ها اسکول بودم. تو گوشم کرده بودند که نباید به زن‌ها نگاه کرد. گناه دارد. معصیت دارد. زن‌های رقصنده که می‌آمدند به در و دیوار تئاتر نگاه می‌کردم که یک موقع چشمم به گردن‌ و گیس‌های بافته‌شان نیفتد و گناهکار نشوم. همچین خری بودم. 
بعد از تئاتر مهدی عاشق گلشیفته فراهانی شد. دوم دبیرستان بود و اهل اهواز و گرمای خرماپز آن شهر او را زودتر از ما به بلوغ کامل رسانده بود. بعد از نمایش رفته بود با دوربین آنالوگی که داشت با گلشیفته عکس یادگاری گرفته بود. بعد از آن تا آخر اردو گیر داده بود که می‌خواهم بروم گلشیفته را از بهزاد فراهانی خواستگاری کنم. الان نمی‌دانم کجاست... حتم الان بچه دارد و بچه‌اش هم‌سن آن موقع‌های خودش است. خیلی سال پیش بود...
این‌ها را که تعریف کردم دیدم دلم می‌خواهد شب تماشاخانه‌ی سنگلج را بروم. حامد به خاطر محمود دولت‌آبادی داشت می‌آمد و نیلوفر هم به خاطر حامد. 
رفتیم و خوشم‌مان آمد. خاطره‌بازی‌های عنایت‌الله بخشی و اکبر زنجان‌پور محمود دولت‌آبادی از تئاترهای ۴۰-۵۰سال پیش‌شان جالب بود. علی دهباشی تو این برنامه کاره‌ای نبود. فقط اسم شب‌های بخارا آمده بود. همه‌کاره خود تئاتر سنگلجی‌ها بودند. 
اما برنامه‌شان یک خط پشت پرده هم داشت. از همان سخنران اول این خط روایی را پی گرفتند تا حرف‌های آخر مدیر مجموعه. خط روایی‌شان این بود که تئاتر سنگلج نیاز به فضای بزرگتری دارد و باید شهرداری ساختمان کناری سنگلج را در اختیار آنان بگذارد. چرا که از سال ۱۳۵۶ همچه طرحی برای بزرگتر کردن سنگلج وجود داشته است. این را سخنران اول که پژوهشگر و استاد دانشگاه بود گفت، بعد اکبر زنجانپور با لحنی احساساتی این را تکرار کرد و تا به آخر چند بار تکرار کردند. حتی یک نفر از شورای شهر تهران هم آمده بود که بهش تریبون دادند و ازش قول گرفتند که حتما پیگیری کند. می‌دانی چه حسی به من داد؟
حس کردم منی که آمده‌ام آن‌جا برای تولد ۵۴سالگی تئاتر سنگلج یک سیاهی لشگرم. حس کردم مدیر مجموعه نیاز داشته تا جمعیتی را برای تأیید خواسته‌اش همراه کند و این کار را هم کرده. برای من ساختمان کناری تئاتر سنگلج اهمیتی نداشت. ولی انگار باید اهمیت می‌داشت...
مهندسی که مسئول پروژه‌ی بازسازی تئاتر سنگلج بود اسناد توسعه‌ی این تئاتر از سال‌های قبل از انقلاب را با پاورپوینت نشان داد. برایم جالب بود کارش. آن‌ها برای این که ساختمان کناری را از شهرداری تهران بگیرند دقیقا همان مسیری را رفته بودند که من و محسن و بچه‌های دیاران برای حق انتقال تابعیت از خون مادر به بچه‌های مادر ایرانی رفته بودیم.
پیگیری از طریق مسئولان، نوشتن در مطبوعات، برگزاری نشست و ایجاد مطالبه‌ی عمومی و... و این سنگلجی‌ها چه‌قدر برای مطبوعات دست‌شان بازتر از ما بود... عزت‌الله انتظامی و داوود رشیدی را داشتند که تیتر روزنامه کنند. من و محسن چه‌قدر زور زده بودیم که یک سلبریتی را پیدا کنیم که به این موضوع حساس کنیم و نتوانسته بودیم. ورزشگاه رفتن زنان برایشان مسئله بود اما حق برابر با مردها در انتقال تابعیت به بچه‌هایشان برایشان مسئله نبود.
ولی سنگلجی‌ها بعد از چندین سال هنوز نتوانست بودند ساختمان بغلی را صاحب شوند. اما ما جسته گریخته توانسته بودیم قانون تابعیت ایران را یک کوچولو تکان بدهیم...
نشخوار می‌کنم و پا می‌زنم. چراغ چشمک زدن جلو را رو به بالا برده‌ام که راننده‌های اتوبوس ببینندم. آسفالت جلویم را نمی‌بینم. خط ویژه یک جاهاییش دست‌اندازهای بدی دارد. شیار دارد انگار. شب است و نمی‌بینم و می‌روم روی دست‌اندازها و بالا پایین می‌شوم. اما خاصیت فنری لاستیک‌های پهن پاندا نجاتم می‌دهند. 
خیلی‌ها می‌گویند خط ویژه خطرناک است. ولی نیست. آن‌قدر آسوده‌ام که می‌توانم فکر کنم و نشخوار کنم روزی را که بر من رفته. قبلا‌ها با پیاده‌روی می‌توانستم آسوده شوم و بروم به درون خودم... ولی چند سال است که در پیاده‌روی‌هایم آسوده نیستم. همه‌ی پیاده‌روها پر اند از صدای موتور سیکلت‌هایی که می‌خواهند تو را عکس برگردان کنند و از رویت رد شوند. سریع به یک خیابان می‌رسی که برای رد شدن ازش باید همه طرف را بپایی. این قدر مواظب بودن دیگر جایی برای مغز نمی‌گذارد که نشخوار کند...این شهر دیگر ظرفیت عابران پیاده را ندارد... میله‌های بی‌انتهای خط ویژه سپر محافظ من در مقابل آن وحشی‌های ماشین‌سوار است. شب است و تا برسم به تهرانپارس فقط ۲ تا اتوبوس ازم سبقت می‌گیرند و می‌روند... خیابان مال من است. شهر مال من است. آسمان مال من است. فقط نمی‌دانم خودم مال چه کسی هستم.
 

  • پیمان ..

تکراری‌ترین و خسته‌کننده‌ترین جمله‌ای که این چند ماه شنیده‌ام این بوده: دوچرخه توی تهران خیلی خطرناکه.
راستش دیگر هیچ سعی و تلاشی برای متقاعد کردن آدم‌هایی با این باور نمی‌کنم. اول‌ها برای‌شان از قواعد می‌گفتم. این‌که دوچرخه‌سواری در شهر بی‌در و پیکری چون تهران برای خودش قواعدی دارد. اگر آن قواعد را رعایت کنی هیچ اتفاق بدی را تجربه نخواهی کرد. قول تضمینی می‌دهم.
مثلا این که اتوبان خط قرمز تو باید باشد. هیچ وقت از اتوبان نرو. راهت را دور کن ولی از اتوبان نرو. فراتر از اتوبان قاعده‌ی اختلاف سرعت را همیشه در نظر داشته باش. توی اتوبان‌های بین شهری حداقل سرعت ماشین‌ها باید ۷۰کیلومتر بر ساعت باشد. چرا؟ چون حداکثر سرعت ۱۲۰کیلومتر است و اختلاف سرعت بیش از ۵۰کیلومتر بین ماشین‌ها مرگبار است. همین نسبت برای دوچرخه هم برقرار است. از خیابانی که ماشین‌ها در آن ۸۰-۹۰کیلومتر بر ساعت می‌رانند پرهیز کن. توی این چند ماه تمام آدم‌هایی که برایم تجربه‌ی تصادف‌های دوچرخه‌ایشان را گفته‌اند یا از اتوبان رفته بودند یا از خیابانی که اختلاف سرعت با ماشین‌ها در آن زیاد بوده.
مثلا این که خط ویژه‌ی اتوبوس حریم امن‌تری نسبت به خیابان است. مگر این‌که اتوبوس‌ها در آن بیش از ۵۰کیلومتر بر ساعت سرعت بگیرند. مثلا خط ویژه‌ی اتوبان رسالت برای دوچرخه به همین دلیل مناسب نیست. اما خط ویژه‌ی خیابان ولیعصر مناسب است.
مثلا این که همیشه از سمت راست‌ خیابان حرکت کن و آن قدر به سمت راست بچسب که دیگر راست‌تر از آن وجود نداشته باشد. 
مثلا این‌که اگر ماشین‌ها کنار خیابان پارکند با فاصله‌ی ۱متری از آن‌ها حرکت کن که اگر دری ناگهان باز شد توی در نروی.
مثلا این که هیچ وقت اصل حمار را رعایت نکن و از وترها عبور نکن. اگر قرار است چهارراهی را رد کنی حتی اگر هیچ ماشینی نباشد باز هم از قطر و وسط چهارراه عبور نکن. مثلا اگر خیابان خروجی پت و پهنی دارد، راه مستقیم نرو. کمی به راست متمایل شو و حتی قسمتی از خروجی را هم برو و بعد از عرض عبور کن و به راه خودت ادامه بده. 
من دیگر سعیی برای متقاعد کردن این آدم‌ها نمی‌کنم. اصلا از اصول و قواعدی هم که این چند ماه هم به تجربه‌ی خودم و هم با استفاده از تجربه‌ی چندین ساله‌ی سهیل به دست آورده‌ام صحبت نمی‌کنم. چون این جور آدم‌ها بعد از شنیدن حرف‌هایت با یک لحن تحقیرآمیزی می‌گویند: هوای تهران آلوده است. ورزش که بکنی هوای کثیف بیشتری را مصرف می‌کنی و اثر معکوس می‌گذارد.
حالا بیا حالی این آدم کن که حال خوب بعد از دوچرخه‌سواری چه کارها که با روح و روانت می‌کند. مگر می‌فهمند؟
ولی یک خطری وجود دارد...
خطری که «ایان مک نیل» توی کتاب «راهنمای مقدماتی دویدن» خیلی خوب گفته:

«نکته‌ی مهم این است که سیستم قلبی-عروقی بدن بسیار قوی‌تر از سیستم اسکلتی-ماهیچه‌ای است. به این معنا که این سیستم، هنگام مواجهه با مقدار معقولی از فشار نسبتا سریع خود را با آن سازگار می‌کند و اجازه می‌دهد اکسیژن بیشتری به ماهیچه‌های در حال کار منتقل شود، اما متاسفانه استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما به این حد انطباق‌پذیر نیستند. به گفته‌ی تیم نواکز پزشک و نویسنده‌ی کتاب دانش دویدن اگر شما یک ورزشکار دو و میدانی هستید احتمالا پس از حدود شش ماه تمرین کردن از نظر فنی می‌توانید یک ماراتن را بدوید اما باید بدانید که استخوان‌هایتان برای این کار آماده نیستند. او می‌‌گوید اکثر افرادی که خیلی پرتحرک نبوده‌اند اگر در ۳ تا ۶ ماه اول تمرین به بدن‌شان فشار بیاورند در خطر شکستگی‌های ناشی از فشار زیاد به استخوان قرار می‌گیرند. به عبارت دیگر در حالی‌که قلب و ریه‌ها، شما را ترغیب می‌کنند فشار را افزایش دهید ممکن است استخوان‌ها، رباط‌ها، تاندون‌ها و ماهیچه‌های شما هنوز تحمل این میزان فشار را نداشته باشند.» (کتاب راهنمای مقدماتی دویدن/ ایان مک نیل/ ترجمه‌ی آرش حسینیان و الهام ذوالقدر/ نشر مثلث/ ص ۴۳)

راستش این نکته‌ی کتاب راهنمای مقدماتی دویدن را با عمق گوشت و پوست و خونم تجربه کرده‌ام. اول‌ها که می‌رفتم سربالایی میرداماد کمی اذیتم می‌کرد. هر چه‌قدر که سهیل می‌گفت سربالایی نیست که آن باز غر می‌زدم. بعد از یک ماه دیدم خیلی آسان است اتفاقا. تیز و بز هم می‌توانم بروم. بعد شیر شدم و مسافت‌های ۶۰-۷۰کیلومتری توی تهران را هم تجربه کردم. بدی دوچرخه‌سواری در تهران این است که تو زیاد سوییچ می‌کنی و توقف و حرکت دوباره زیاد داری. اصلا دقت نکرده بودم که ماهیچه‌ها و استخوان‌های کمرم به این سرعت رشد نمی‌کنند. درست است که نفسش را پیدا کرده‌ام. اما استخوان‌ها و ماهیچه‌ها... حالا ۳ روز است که به خاطر گرفتگی کمرم سوار پاندا نشده‌ام. بدجور حالم گرفته است و به نظرم بزرگ‌ترین خطر همین است: قلب و ریه‌های تو سریع‌تر از ماهیچه‌ها و استخوان‌هایت قوی می‌شوند و این یک جایی بدجوری حالت را می‌گیرد.

  • پیمان ..

۱-«به دوچرخه‌سواران تازه‌کار در کوچه و خیابان توجه کنید: با هم درباره‌ی مسیرها، منظره‌ها و آب و هوا بحث می‌کنند یا در سکوت رکاب می‌زنند و هرگز،‌ تقریبا هرگز از تلفن همراه استفاده نمی‌کنند. رفتاری که آن‌ها به نمایش می‌گذارند درست مخالف صحنه‌های معمولی است که ما امروزه به طور روزمره در هر کافه‌ای شاهد آن هستیم: صحنه‌ای که در آن دو نفر را سر یک میز می‌بینیم که با مخاطب نامرئی خود در حال گفت‌وگو هستند. خیابان‌ها، کافه‌ها، متروها و اتوبوس‌ها پر از اشباح شده‌اند؛ این اشباح در زندگی افرادی که دچار وسوسه هستند بی‌وقفه دخالت می‌کنند: این اشباح سعی دارند از دیگران فاصله بگیرند و در عین حال مانع از این می‌شوند که دیگران به مناظر اطراف نگاه کنند و به افراد کنار خود علاقه نشان بدهند؛ اما در حال حاضر این اشباح، با دوچرخه‌سواری بیگانه‌اند. دوچرخه‌سواران پی روابط مستقیم هستند و برای لحظاتی رسانه‌ها را پس می‌زنند. خدا کند این کار ادامه یابد! نمی‌دانم تا کجا با این فکر موافق هستید که روزی برسد دوچرخه ابزار ساده و موثری برای برقراری دوباره‌ی رابطه و مبادله‌ی واژه‌ها و لبخندها شود! »
(از کتاب «در ستایش دوچرخه»/ نوشته‌ی مارک اوژه/ ترجمه‌ی حسین میرزایی/ انتشارات تیسا/ صفحه۳۳)
 

۲- سر گردنه با هم دوست شدیم. سر گردنه‌ی جاده‌ی ده ترکمن.
صبح جمعه بود و زود زده بودم بیرون. حال و مجال خود سرخه‌حصار نبود. برایم تکراری شده بود. پیچ و خم‌هایش را چند باری رفته بودم. دلم چالش می‌خواست. گرگ و میش صبح بود. چراغ‌ چشمک‌زن عقب را روشن کردم و از بزرگراه یاسینی رفتم بالا. خلوت بود. چشمک‌زن هم علامت خطر خوبی برای ماشین‌ها بود. بعد انداختم سمت ورودی شمالی جنگل سرخه‌حصار. از جلوی کانکس نیروی انتظامی گذشتم. سگ جلوی کانکس با دیدن رکاب زدن من به پا خاست و مثل چی پارس کرد. گفتم: برو گم شو تخمه سگ مادرسگ پدرسگ. 
وقتی دید نترسیده‌ام همین‌جوری پارس کرد فقط. سربالایی بود و به آرامی حرکت می‌کردم. می‌خواستم حرکت یکنواخت را تمرین کنم. ۷ کیلومتر سربالایی تیز من را به گردنه می‌رساند. تنها بودم. خورشید از پشت کوه‌ها تیغ می‌زد: انگار که مژگان طلایی طبیعت چشمک بزند بهم. 
دنده ۳ گذاشته بودم و یکنواخت می‌رفتم و به مناظر اطراف نگاه می‌کردم و پا می‌زدم و پا می‌زدم. 
به گردنه که رسیدم دیدم دنده ۳ هم دارد برایم سخت می‌شود گذاشتم دنده ۲. یاد گرفته‌ام که زور نزنم. دنده بدهم و آرام و پیوسته حرکت کنم. آخر گردنه تشنه‌ام شد. ایستادم آب خوردم و دوباره حرکت کردم که امیر بهم رسید. می‌توانستم سرعت بگیرم. ولی ترجیح دادم راه خودم را بروم. پاندا یادم داده که خودم باشم. دوچرخه یادت می‌دهد که خودت باشی. این را مارک اوژه هم توی کتاب در ستایش دوچرخه نوشته بود:


«با دوچرخه نمی‌توان تقلب کرد. هر گستاخی بیش از حد بلافاصله مجازات می‌شود؛ چرخ‌دنده‌ی من فقط برای سه نوع سرعت تنظیم شده بود. اما لازم بود بدانم چگونه هر سه سرعت را به کار بگیرم تا وسط یک سربالایی که باید آن را با انرژی و همت بالا رفت نمانم و یا در بازگشت به روستا، دوچرخه به دست وارد نشوم و خجالت نکشم. یاد گرفتم که باید یاد گرفت.» ص۲۹ 

امیر و دوستش از من سبقت گرفتند و خداقوت جانانه‌ای گفتند. از آن چاق سلامتی‌های دوچرخه‌ای که این تابستان زیاد داشته‌ام.
دوچرخه‌ی امیر همان اول چشمم را گرفت. شهری و کوچک و سبک بود. دوچرخه‌ی دوستش که او هم اسمش امیر بود قدیمی بود. ولی بدن دوستش خیلی روی فرم بود و هر دوچرخه ای دستش می دادی شیر می رفت. گردنه که تمام شد سرعت گرفتم. آن‌ها هم سرعت گرفتند. اما به سربالایی که رسیدند سرعت‌شان کم شد. پاندا خدای حرکت نرم و پیوسته است. شانژمان دئورش کمکم می‌کند که سریع معکوس بدهم و جا نمانم. سبقت گرفتم و خسته نباشیدی پراندم.
ویرم گرفت بروم امامزاده‌ی روستای همه‌سین را ببینم. اگر دستشویی‌ داشت آبی هم به سر و صورت بزنم. راهم را کج کردم توی خاکی سمت امامزاده. گنبد طلایی باشکوه برایش ساخته بودند. ولی صبح جمعه‌ای در و پیکر حیاطش را بسته بودند. سر و ته که کردم دیدم امیر و دوستش هم همین سمت آمده‌اند.
خیلی کودکانه و مستقیم با هم دوست شدیم: امامزاده بسته ست؟ ای بابا. با این امامزاده هایشان. این امامزاده قبلا‌ها این شکلی نبودها. دوچرخه‌ی تو چیه؟ دوچرخه‌ی من اینه. دوچرخه‌ی تو اینو داره؟ دوچرخه‌ی منم تازه‌ست... همین دیروز خریدم. تو کی خریدی؟
 همان اول کار شماره تلفن هم را گرفتیم.
بعد سه تایی کنار هم رکاب زدیم و جاده را غوروق خودمان کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. همه هم از دوچرخه. امیر موتورسوار بود. موتورش را فروخته بود و دوچرخه خریده بود. وقتی این را گفت غرق ستایش شدم.
سرپایینی‌ها را سرعت گرفتیم. انداختیم توی اتوبان یاسینی و باز هم سه نفری کنار هم توی لاین کندرو رکاب زدیم و حرف زدیم...امیر فیلم هم ازمان گرفت. به جز روز اولی که با سهیل رفتیم پاندا را خریدیم کسی از من و پاندا با هم عکس و فیلم نگرفته بود. مایلرها برای‌مان بوق بوق چاق سلامتی می‌زدند و نیسان آبی‌ها به افتخارمان بوق ساکسیفونی می‌زدند...
۳- قرارمان ساعت ۵:۳۰ صبح بود سر پیچ شمیران. ساعت ۵ صبح از خانه بیرون زدم. ظلمات بود. ولی هوا خنک بود هم چراغ چشمک‌زن جلویم روشن بود و هم چشمک‌زن عقب. محکم کاری کرده بودم و لباس شبرنگ هم پوشیده بودم. ازین جلیقه‌ها که کارگرهای شهرداری می‌پوشند. ارزان بود و خریده بودم و توی شب برای ماشین‌ها نما داشت.
صبح خیلی زود بود و همان اول کار حس کردم شهر زیر رکاب من است. همان وقت که بلوار پروین را پایین می‌آمدم و هیچ ماشینی پشت سرم نبود و همه‌ی خیابان مال مال خودم بود. رسیدم سه راه تهرانپارس و گوله از خط ویژه‌ی اتوبوس رفتم به سمت پیچ شمیران. تک و توک مسافرهای کله‌ی سحر توی ایستگاه‌ها بهم نگاه می‌کردند. هیچ اتوبوسی هم از پشت سرم نمی‌آمد. فیکس ساعت ۵:۳۰ پیچ شمیران بودم. چراغ‌های چشمک‌زن دوچرخه‌هایشان را که دیدم خوشحال شدم. 
قرار بود نفر دیگری هم بیاید. اما دیر کرد و منتظرش نشدیم. سه نفری رکاب زدیم به سمت میدان آزادی. از خط ویژه رفتیم. شهر خلوت بود. خنکای دم صبح تهران دلچسب بود. کنار هم رکاب می‌زدیم و تمام پهنای خط ویژه‌ی اتوبوس را از آن خودمان کرده بودیم. شهر زیر رکاب ما بود. تهران و مافیها زیر چرخ‌های دوچرخه‌ای ما می‌گشت. چراغ قرمزها همه برای ما سبز می‌شدند. حرف می‌زدیم و حرف می‌زدیم. امیر خواننده هم بود. آهنگ‌هایش را برایمان پخش می‌کرد و می‌رفتیم. از میدان فردوسی گذشتیم. از میدان انقلاب گذشتیم. از توحید گذشتیم. هر جا درخت بود شهر دوست‌داشتنی‌تر بود و هر جا زمختی سیمان و آهن بیشتر بود تفتیدگی تهران افزون‌تر. اتوبوس دراز بی آر تی اول صبح ازمان سبقت گرفت. کامل رفت لاین مقابل و ازمان رد شد. حتی بوق هم نزد که بروید کنار. انگار واقعنی جاده مال ما بود و او مهمان بود... و خیلی زود رسیدیم به میدان آزادی.
میدان آزادی اول صبح. آن زمان که خورشید از پشت دود و دم تهران در حال طلوع کردن است و شکوه میدان آزادی از هر وقتی بیشتر. مسافرهای شهرستانی به ترمینال غرب رسیده بودند و یکی یکی با چشم‌هایی پف آلود از کنار میدان رد می‌شدند. پلیس راهنمایی رانندگی ماشین‌ها را از دور میدان هی می‌کرد که نایستند. به ما کاری نداشت. 
منتظر عمو کوروش ایستادیم: یار چهارم‌مان. امیرها تخم‌مرغ آورده بودند که توی پارک چیتگر املت بزنیم. اما کیف‌شان را که باز کردند دیدند چند تا از تخم‌مرغ‌ها توی همان جا تخم‌مرغی شکسته و گند زده به کیف‌های مخصوص دوچرخه‌شان. چکیدن زرده و سفیده‌ی تخم‌مرغ‌های خام بر چمن‌های اطراف میدان آزادی و شکوه عجیب این میدان با اصالت... 
دانسته‌هایمان از میدان و برج آزادی را برای هم تعریف کردیم و من یاد آن تکه‌ از کتاب «در ستایش دوچرخه»ی مارک اوژه افتاده بودم که در مورد دوچرخه‌سواری و کشف خود حرف می‌زد:


«نخستین فشارها بر رکاب، همانا کسب خودمختاری جدید است؛ گریزی زیبا، یک آزادی ملموس، حرکتی با پنجه‌ی پا، آن‌گاه که ماشینی به میل بدن پاسخ می‌دهد و او را به پیش می‌برد. در چند ثانیه، افق تنگ فراخ می‌شود و مناظر حرکت می‌کنند. من جای دیگر هستم. من کس دیگری هستم و با وجود این من خودم هستم مثل هیچ وقت. من آن چیزی هستم که کشف کردم.»
ص ۲۸

و عجیب حس آزاد داشتم... افقی که در مقابل دیدم بود فوق‌العاده بود. سوار ماشین که باشی دیدت محدود است. سوار موتور هم که باشی باز هم سرعت موتور نمی‌گذارد گستردگی آن افق را ببینی... ولی دوچرخه.... به این فکر کردم که این روزها این قدر بی‌پولم که حتی یک سفر یک روزه هم نمی‌روم. اما حالا در این لحظه از صبح چنان احساس آزادی و رهایی می‌کنم که یک سفر دور و دراز برای رسیدن به این حس نیاز داشتم...
عمو کوروش آمد و انداختیم توی اتوبان و رفتیم سمت پارک چیتگر. از سمت راست حرکت می‌کردیم. وقتی می‌خواستیم از یک خروجی برانیم سمت اتوبان اصلی، هر چهارتای مان هم‌زمان کج می‌شدیم و جاده را می‌گرفتیم و رد می‌شدیم. اگر دوچرخه‌سوار تنها باشی هر کدام از این ورودی خروجی‌های اتوبان در تهران برایت یک زنگ مرگ می‌شوند. لذت هم‌رکاب شدن، لذت هماهنگ رکاب زدن و راه گرفتن و گروه شدن...
وارد اتوبان تهران-کرج شدیم و از کنار برج آزادی رفتیم سمت پارک چیتگر. کنار اپارک شایان هم به ما پیوست. با دوچرخه‌ی کورسی جاینت و لباس مخصوص دوچرخه‌سواری‌اش.
پیست دوچرخه‌سواری چیتگر را یک دور چرخیدیم. پاندا را به شایان دادم و دوچرخه کورسی‌اش را سوار شدم و ترسم گرفت از شتاب و سرعتی که دوچرخه‌اش می‌گرفت و او هم تعجب کرد که پاندای من چرا مثل دنبه نرم است. با یک گروه دوچرخه‌سوار دیگر چاق سلامتی کردیم و تصمیم گرفتیم که برویم دور دریاچه‌ی چیتگر هم رکاب بزنیم و بعد صبحانه بخوریم. راه بیراهه رفتیم. از میان درخت‌های جنگل چیتگر و بی‌راهه‌های خاکی رفتیم. از بالای تونل حکیم گذشتیم. لذت راندن دوچرخه‌ی کوهستان در یک جاده‌ی خاکی... و بعد دریاچه‌ی چیتگر... تلالو خورشید صبحگاهی بر آب دریاچه و زنان و مردان ورزشکاری که دور دریاچه می‌دویدند...
رکاب زدیم. ۵ نفری کنار هم رکاب زدیم و داستان گفتیم و داستان شنیدیم. و بعد نشستیم در سایه‌ی درختی به صبحانه خوردن. عمو کوروش کوله‌ی کوهش را آورده بود و اجاق و ماهی‌تابه و املتی جانانه...
۷۵ کیلومتر رکاب زدیم و نان و نمک هم را خوردیم؛ بی این‌که هم را از قبل شناخته باشیم و دو دوتا چهار تا کرده باشیم که آیا رفاقت با این مرد برای من فایده دارد یا ندارد... ما به هم اهلی شده بودیم.
 

  • پیمان ..

بلد بود...

۰۴
مرداد

درخت عاشق

این بار دیگر سر پیچ سرعت نرفتم. توجهم جلب شده بود به او. درختی که انگار صاعقه تاجش را پرانده بود. نوک نداشت. اما عجیب تر از بی تاج بودنش، بی شاخه بودن یک سمت از بدنش بود. وقتی پیچ را دور زدم فهمیدم فقط یک سمت از بدنش شاخه ندارد. در سه سمت دیگر شاخه ها پربار و باشکوه و زیبا و متوازن روییده بودند. اما در یک سمت... دقیقا در سمتی که رو به شرق بود. رو به آفتاب. درخت یک جور خاصی شده بود. انگار هر روز صبح رو به آفتاب صبحگاهی سینه ستبر می کرد و می گفت بر من بتاب ای نازنین، شاخه هایش را کنار زده بود و رو به خورشید می ایستاد و می گفت تمام انوارت را جذب وجودم می کنم ای طلوع زیبای من.

عاشق بود. معلوم بود که از آن درخت های بد عاشق است.

اما زخم های ناسوری هم داشت. زخم تاجش... انگار که صاعقه ای سنگین زبانش را سوزانده باشد. زخم شاخه های رو به مشرقش که ازش جدا شده بودند... دقت که کردم دیدم یک حمله بود. بی شاخه شدنش حمله بود. حمله ای از طرف آدمیزاد. برای این که شاخه هایش تیر برق سبز رنگ کناری را در آغوش نگیرند،‌ با او این کار را کرده بودند. ولی او ایستاه بود. حتی قرص و محکم تر شده بود. با تمام زخم هایش ایستاده بود. بلد بود که نومید و افسرده نشود. بلد بود که عاشقی کند... 


  • پیمان ..

بالاخره بعد از تمام سربالایی ها به سرپایینی رسیده بودم. خوبی اش این بود: اول سربالایی می رفتم و برگشت سرپایینی بود. سربالایی ها را اول صبح و در تاریک روشنای دم سحر رفته بودم. آسمان یک آبی عجیب و غریبی بود. از آن آبی های توی فیلم ها که حس خوبی می دهند. از آن آبی ها که درخشان نیستند. مثل آسمان آبی یک نقاشی اند.  

توی سرپایینی پدال زدم و سرعت گرفتم. سریع دنده ها را رساندم به بالاترین حد ممکن و پدال زدم. می خواستم ببینم بیشترین سرعتی که می روم چه قدر است. باد توی سینه و صورتم می خورد و خنکم می کرد. باد صبحگاهی از لابه لای درخت های می آمد و چشمم را نمی سوزاند. خم شدم و خودم را به فرمان نزدیک کردم تا سرعت بیشتری را تجربه کنم. 60کیلومتر بر ساعت داشتم سرعت می رفتم. می خواستم رکورد بزنم. 

با سرعت هر چه تمام تر به پیچ رسیدم. ترمز زدم و پیچ را رد کردم که یکهو دیدم یک گله سگ جلوتر دارند شاهانه راه می روند. 7-8 تایی می شدند. دو نفر هم همراهشان بودند. نترسیدم. فکر کردم مثل بقیه ی سگ های پارک جنگلی اند. نگاهت می کنند و تو رد می شوی. 

گرفتم سمت مخالف تا رد شوم. هنوز سرعتم زیاد بود. تا نزدیک شد یکهو سگ اول شروع کرد به پارس کردن. پشمالو بود و گرگی. سرعتم را ناخودآگاه کم کردم. دیدم دارد می آید سمت من و پارس می کند. یکهو انگار کک به تنبان همه شان افتاد. شروع کردند به وحشیانه پارس کردن و آمدن سمت من. از جلو حمله نکردند. با سرعت ازشان رد شدم. آخرین شان فداکارانه داشت خودش را می انداخت جلوی دوچرخه. بقیه شان افتاده بودند دنبالم. دیگر جا نداشت که از جاده آسفالت خارج شوم. با قصد زدن رفتم سمت سگ آخری. قشنگ بقیه شان را هم حس می کردم که افتاده اند دنبالم. نزدیک شدن پوزه ی یکی شان به پایم را حس کردم. پایم را آوردم بالا. پدال نزدم. راندم سمت کله ی سگ آخر. ترسید و کنار رفت و سر راه سگی قرار گرفت که داشت حمله می کرد. رفتند توی دل هم. داد و بیداد کردم که چخه،‌ گم شید مادرسگا. همزمان دو نفری هم که آن طرف بودند داد زدند چخه چخه. سگ ها را آرام کردند. نایستادم. فرار کردم.  چند پدال دیگر زدم. سگ ها چند متری دنبالم دویدند. بعد بی خیال شدند. شانس آوردم بپر و شکاری نبودند.

موقعیت نمادینی بود. سرعت گرفته بودم. داشتم لذت می بردم و سرعت می رفتم. مزاحم کسی نبودم ها. اما سرعت گرفته بودم دیگر. و همین سرعت گرفتن سگ های پاچه بگیر را حساس کرده بود.

قبلاها مثال می زدند که یک قطار تا وقتی حرکت نمی کند کسی برایش سنگ نمی اندازد. اما به محض این که حرکت می کند برایش سنگ می اندازند. کودکان نافهم سنگ می اندازند. هدفی ندارند. از جهل شان است. رفتار ناخودآگاهشان است در قبال حرکت کردن یک غول به اسم قطار. موقعیت نمادین قشنگی بود. اما به جهت قطار و بزرگی و حرکت و هم از این جهت که کودکان از نافهمی سنگ می انداختند.

ولی این روزها دیگر سنگ اندازی برای قطارها خیلی کم شده است. دیگر قطارهای بزرگ کم اند...

این روزها دوچرخه سوارهای کوچک اند که گاهی سرعت می گیرند و یکهو سگ ها سر و کله شان پیدا می شود... اگر دوچرخه سوار با صاحب سگ ها رفیق شده باشد کمی کار آسان تر است. فقط کمی. چون سگ ها به هر حال به سرعت گرفتن تو حساس اند. پاچه می گیرند... اگر هم صاحب سگ ها نباشد سگ ها به قصد دریدن و جلوی حرکتت را گرفتن به تو حمله می کنند... موقعیت کاملا نمادینی بود. هم به جهت دوچرخه سوار و خرد بودن (روزگار غول ها تمام شده) و هم به جهت سگ ها که اصولا نمی فهمند و کارشان پاچه گرفتن است... به قول ونه گات چنین است رسم روزگار!


  • پیمان ..