سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

...

۲۷
بهمن

من سه نقطه را خیلی دوست دارم... مورد علاقه‌ترین علامت نگارشی من است سه نقطه... سه نقطه یعنی تمام حرف‌هایی که نمی‌شود گفتشان... سه نقطه یعنی تمام کلمه‌هایی که این بیخ گلو گیر می‌کنند و نمی‌شود بیرون ریختشان... سه نقطه که می‌گذاری یعنی‌‌ همان حرف‌هایی که ناگفته می‌ماند... و همه‌ی آدم‌ها حرف‌های ناگفته‌ی خودشان را دارند و وقتی تو سه نقطه می‌گذاری می‌توانند حرف‌های سه نقطه‌ی خودشان را با حرف‌های سه نقطه‌ی تو یکی بگیرند و به هیچ جای دنیا هم برنمی خورد... سه نقطه زبان مشترک تمام آدم هاست... مثل نقطه ویرگول ولدالزنا و الکی پیچیده نیست... ساده است. سرراست است. و البته پر از حرف است... و حالا اگر احوالات این روزهای من را خاسته باشی:... و اگر احوالات تهران دودآلودِ در پناه البرز و مردمان نامهربانش را خاسته باشی:... و احوالات دانشگایی که در آن درس می‌خانم:... زندگیمان شده است:  ...  ...  ....

  • پیمان ..

...

۲۶
بهمن

دست ها را توی جیب شلوار فرو کردن و راه رفتن. راه رفتن. راه رفتن.

  • پیمان ..

بادکنک قرمز

۲۵
بهمن

آشغال جمع کن سرش را که از سطل آشغال کنار خیابان بلند کرد دخترکوچولو با مامان بزرگش رسیدند به وسط بلوار. دخترکوچولو کلاه بافتنی سرش گذاشته بود و گیس‌های بافته‌اش را از زیر کلاه روی دوش‌هایش انداخته بود. کاپشن آبی پوشیده بود با شلوار صورتی. عینکی هم بود. از آن عینک‌های تنبلی چشم که چشم‌های کوچولویش را ورقلمبیده کرده بود. توی دستش بادکنک بود. یک بادکنک قرمز که نخش را گرفته بود. وسط بلوار که رسیدند ماشین آمد. یک مینی بوس. با سرعت زیاد. رد که شد بادش بادکنک قرمز را از دست دخترکوچولو دزدید.

بادکنک رفت هوا. بعد افتاد روی خیابان. خودش را به خیابان مالید و دور شد. دوباره ماشین می‌آمد. یک پراید. دو تا پسر بودند. با صدای بلند ضبط ماشینشان. دخترکوچولو با مامان بزرگش روی جدول وسط بلوار ایستادند. دخترکوچولو داد زد: مامان بزرگ بادکنکم.
آشغال جمع نگاه‌شان کرد. پراید سرعتش را کم کرد. راهش را کج کرد. آمد طرف بادکنک.
بادکنک خورد به کناره‌ی لاستیک و چند قدم جلو‌تر آمد.
آشغال جمع کن به دخترکوچولو نگاه کرد و دوید سمت بادکنک. پراید دست بردار نبود. دوباره راهش را به سمت بادکنک کج کرد. می‌خواست با لاستیکش بادکنک را بترکاند.
آشغال جمع کن خم شد تا بادکنک را بردارد. پراید راهش را بیشتر کج کرد.
آشغال جمع کن نخ بادکنک را گرفت.
زود قبل از اینکه لاستیک پراید برود روی بادکنک کشیدش. بادکنک فرار کرد.
پراید سرعت گرفت و رفت... دخترکوچولو و مامان بزرگ از خیابان رد شدند. آشغال جمع کن بادکنک قرمز را داد به دخترکوچولو. هر سه تایشان می‌خندیدند...

  • پیمان ..

تشرف

۲۲
بهمن

با خانه‌ها و خیابان‌ها
کوچه‌ها و میدان‌هایش
در آغوش من است لاهیجان
ایستاده‌ام بر مزار شیخ زاهد گیلانی
بوی باغ‌های چای را می‌مالم به تنم
شاخه‌های درخت انار
بر شانه‌های من است
انگار برگ پوش شده‌ام
در خرقه‌ای گیاهانه
زنبیلی پر از پیله‌های ابریشم
دور می‌شود بر استخوان کتف یک گیله مرد
و پروانه‌ای در پیله‌ی من، این شهر
    پیر می‌شود با رویای ابریشم
استخر لاهیجان
استخر و افسانه
استخر و میعادگاه مرغابی عاشق
ملحفه‌ای ست آبی و خیس
    روی تن برهنه‌ی مهتاب
نبض کارخانه‌های برنج
آهسته می‌زند روی مچ دست‌های من
با همین دست هاست که می‌گویم:
-سلام همشهری
و بوی کلوچه می‌دهد
     هر دهانی که می‌گوید: علیک سلام
از خدا که پنهان نیست
    چرا پنهانش کنم از تو، آقا شیخ زاهد گیلانی
سیاه پوش قهوه خانه‌ای هستم
که در مسیر راه کمربندی دور لاهیجان
روزی مُرد
همین طور سیاه پوش آینه‌ای شده‌ام
که جیوه‌اش روزی ریخت
سیاه پوش قالیچه‌ای هستم
که در مغازه‌ی سمساری ست
آه آقا
بله آقا
آقا شیخ زاهد گیلانی.
بیژن نجدی/از کتاب"پسرعموی سپیدار"،صفحه ی 168 و 169

مرتبط: داستان دو شهر

پس نوشت: کل وبلاگ های وردپرس و بلاگر دوباره فیلتر شدند!
پس نوشت2: من جلبک نشده ام. این که این قدر شخصی و بی ربط به حوادث دور و اطراف می نویسم به خاطر این است که حرف تازه ای ندارم. چیزهایی که بقیه می گویند کافی است دیگر.
پس نوشت3: من دلم می خاهد حمید تند تند و زیاد زیاد بنویسد: این جا.
  • پیمان ..

تق تق تتق تق

۱۹
بهمن

خردوخمیر از اتوبوس پیاده شده بودم. کیفم را انداحته بودم روی دوشم و لخ لخ کنان می‌رفتم به سمت بیرون ترمینال. نیمه شب بود. چشمهام همین جوری روی هم می‌افتادند. توی اتوبوس نتوانسته بودم بخابم. شانه‌ها و کت و کولم له و لورده بودند. هی به خودم می‌گفتم: دفعه‌ی آخرت باشد که با اتوبوس می‌روی گم و گور بشوی. حال راه رفتن نبود. حالت عادی‌اش باید پیاده می‌رفتم تا خانه. اما لشم را انداختم توی اولین ماشینی که توی خیابان ایستاده بود. سوار که شدم راننده داد زد: پروین یه نفر. پروین یه نفر. حالش را نداشتم صدایش بزنم بگویم آن یک نفر را من حساب می‌کنم بیا برویم. صبر کردم تا آن یک نفر هم پیدا شد. پراید بود. خیابان‌ها خلوت بودند. بلوار پروین از همیشه خلوت‌تر بود. عقب نشسته بودم. راننده پایش را تا ته روی پدال فشار می‌داد. دیر دنده عوض می‌کرد. روی دور موتور ۵۵۰۰-۵۰۰۰. چراغ سقفی‌اش آبی رنگ بود. روشن گذاشته بودش. یادم نمی‌آید که آهنگ هم گذاشته بود یا نه. ولی‌‌ همان صدای دور موتور ماشین به تنهایی برایم خلسه آور بود. حس می‌کردم چه قدر این صدا نشئه آور است. دور موتور کم کم زیاد می‌شد و زیاد‌تر. طرف پایش را روی پدال ثابت نگه نمی‌داشت تا دور موتور ثابت بماند. همین طور ماشین دور می‌گرفت و بعد که فکر می‌کردی دیگر دارد منفجر می‌شود دنده سبک می‌شد و از نو... فقط همین نبود. یک چیز دیگر هم بود. چیزی در صندوق عقب. انگار توی صندوق عقبش یک مکعب یا یک توپ فوتبال گذاشته بود و با کوچک‌ترین تکان ماشین این مکعب می‌خورد به درو دیوار صندوق عقب. آن صدای برخوردهای آن توپ یا مکعب هم خلسه آور بود! نه خلسه آور نه. خوشایند. نمی‌دانم. یک حالت عجیبی بود. نمی‌دانم. از منگ و خواب آلوده بودن من بود یا از بی‌‌‌نهایت خسته بودنم یا از نور آبی رنگ فضای ماشین یا از دور موتور ماشین یا آن مکعب که دائم به درودیوار صندوق می‌خورد و تق تق تتق تق صدا می‌کرد، صدایی شبیه عبور پیاپی ماشین‌ها از روی دست اندازهای زرد پلاستیکی توی جاده‌ها... همچین صدایی. و من عاشق آن صدا شده بودم. باورت می‌شود؟ من عاشق آن صدا شده بودم. اما فقط‌‌ همان شب بود که من عاشق آن صدا شدم!
فردایش رفته بودم توی پارک، درست روبه روی یکی از همین دست اندازهای پلاستیکی زرد رنگ نشسته بودم تا به صدایشان گوش کنم. فکر می‌کردم صدای مکعب توی صندوق عقب آن شبِ خسته مثل صدای عبور ماشین‌ها از دست انداز‌ها بوده. اما نبود. صدای ماشین‌ها و تق تق عبورشان از دست انداز آزارنده بود، آزارنده. من حسرت می‌خوردم. چرا آن شب آن صدا آن قدر خوشایند شده بود؟ چرا آن صدای برخورد مانند آن قدر هیجان انگیز شده بود؟ ماشین که سوار می‌شدم با اشتیاق از دست انداز‌ها با دنده دو رد می‌شدم تا شاید صدای تق تقی به مانند صدای تق تق خوشایند آن شب را بسازم. اما... نه... نمی‌شد... نمی‌شد... نمی‌شد...
رفت و رفت تا یک نیمه شب پاییزی. یک نیمه شب بارانی پاییزی. باران شلاقی می‌بارید. از خود چالوس که راه افتاده بودم تا خود لاهیجان باران شلاقی بارید. برف پاک کن‌ها تند تند برایم بای بای می‌کردند و من تند می‌راندم و بابا کنارم نشسته بود و چرت می‌زد و مامان و زن دایی و شادی عقب، خواب خواب بودند. صدای قطره‌های تند باران روی سقف ماشین بود. گه‌گاه هم که پنجره را قدری پایین می‌بردم، صدای چرخ ماشین بر جاده‌های خیس بود و ساعت یک نیمه شب بود که رسیدم لنگرود. گیر کردم بین ماشین‌هایی که بوق بوق می‌زدند و آرام می‌رفتند و دخترپسرهایی که توی ماشین‌ها می‌رقصیدند و بعضی‌هاشان دستمال سفید تکان تکان می‌دادند. کور خواب شده بودم. می‌خاستم هر چه سریع‌تر برسم به رخت خاب گرم و نرم خانه‌ی بابابزرگ و گیر کرده بودم بین آن همه آدم خوشحال. آرام دنبالشان رفتم تا بروند پی کارشان. تا میدان آخر لنگرود ول نکردند. زیاد بودند. پنج شش تایشان را جلو زده بودم و باز هم به ماشین عروسشان نرسیده بودم. به میدان که رسیدند دور زدند و من مستقیم رفتم. افتادم توی جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. حوصله‌ام سر رفته بود. با ‌‌نهایت چابکی و سرعت عملی که در خودم سراغ داشتم گاز دادم و ماشین را جاکن کردم... اما یک چیزی آنجا بود. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان آسفالت سوراخ سوراخ شده بود. دست انداز شده بود. در آن شب بارانی ندیدم. نه از آن دست انداز‌ها که بالا و پایین بپری. ماشین از روی‌‌ همان سوراخ‌ها جاکن شد و آن تق تق، تلق تولوق جادویی... بابام چرتش پاره شد، بهم گفت: چه خبرته؟ ولی من ته دلم خوش خوشانم شده بود...
من آنجاده را چند بار دیگر هم رفتم. اول جاده‌ی لنگرود-لاهیجان. آن سوراخ سوراخ شدن آسفالت هنوز هم هست. اینجا ایران است و خرابی‌ها هرگز درست شدنی نیستند. ولی هر بار که با ‌‌نهایت شتاب از آن سوراخ‌ها رد شده‌ام، دیگر صدای تق تق و تلق تولوق برایم آن حالت جادویی را نداشته‌اند. حتا برایم آزارنده هم شده‌اند. دلم برای لاستیک و رینگ‌های ماشین سوخته...
حالا من مانده‌ام که چه جوری‌ها من عاشق آن صدا شده‌ام؟ چرا همیشه من عاشق آن صدا نیستم؟ چرا فقط یک وقت‌هایی عاشق آن صدا می‌شوم؟ آیا آن صداهه فرق می‌کند یا حال من است که باعث می‌شود پاری وقت‌ها عاشق باشم و پاری وقت‌ها منزجر و متنفر؟ تقصیر من است یا تقصیر آن صدا؟ اصلن شاید تقصیر این عشقی باشد که بیژن نجدی در موردش می‌گوید:
زیرا عشق
اگر عشق
آن‌گاه عشق
پس عشق
همیشه عشق
و شاید عشق
که هرگز عشق
زیرا اگر آن‌گاه، پس همیشه و شاید که هر گز عشق...

  • پیمان ..

ویکی لیکس

۱۷
بهمن

پیش نوشت: حمید مهندسی عمران دانشگاه علم و صنعت می‌خاند. برایم تعریف می‌کرد که درس نقشه برداریشان این ترم تفکیک جنسیتی شده. تعریف می‌کرد که ورودی ما ۱۰ تا دختر داشته که ۷تایشان نقشه برداری را پاس کرده‌اند. آن وقت برای آن سه دختر یک کلاس جداگانه تشکیل داده‌اند و برای ما ۱۳-۱۴تا پسر یک کلاس دیگر. تعریف می‌کرد که آن کلاس نقشه برداریِ پسرانه با کلاسِ بتن همزمان شده و او مجبور است جفتشان را بردارد و نمی‌تواند. تعریف می‌کرد که کلی دادوبیداد کرده که آخر این چه وضعش است... رفته آموزش دانشکده‌شان و جاروجنجال راه انداخته. ولی تا دیروز هیچ کاری نکرده بودند برایشان...
@@@
می‌نشینم توی دفتر انجمن اسلامی. از آب سردکن انجمن (که آبگرمکن هم دارد) برای خودم آب جوش می‌ریزم و روزی چهار پنج تا چای کیسه‌ای می‌خورم. تاثیری در از بین بردن احساس خستگی‌ام ندارد، ولی کاچی به از هیچی است. نگاه می‌کنم به کامپیوترمان که روشن نمی‌شود. نگاه می‌کنم به ردیف کتاب‌های توی قفسه‌ها که نصف کتاب‌هایش به یغما برده شده‌اند. بعد نگاه می‌کنم به سبحان و صادق که پروژه‌های طراحی اجزا و انتقال حرارت و این‌ها را تند تند می‌نویسند. از قفسه‌ی پشت میز زونکن‌ها را برمی دارم و برای خودم ورق می‌زنم. این زونکن‌های توی دفتر انجمن اسلامی دانشکده مکانیک تاریخ‌اند. یک سری اسناد تاریخی بی‌واسطه و عریان. برای خودم می‌خانمشان و پرتاب می‌شوم به گذشته‌ها. به آدم‌هایی که ده سال پیش، پانزده سال پیش عضو انجمن اسلامی بوده‌اند فکر می‌کنم. بیانیه‌ها را می‌خانم. تکه‌های بریده شده‌ی روزنامه‌ها را نگاه می‌کنم. گزارش اردو‌ها و جلسه‌ها... اوووه. بیانیه‌های شانزده سال پیش انجمن را می‌خانم. بیانیه‌ی طویلشان در اعتراض به دانشجوی پولی در شانزده سال پیش. اُه. زمان هاشمی رفسنجانی. زمان اکبرشاه کبیر! بعد نگاه می‌کنم به واکنش‌های الان در مورد مصوبه‌های مجلس و دولت... لعنتی‌ها... گزارش اردوهای انجمن اسلامی را می‌خانم. اُه. چه قدر اردو می‌رفته‌اند این‌ها. به الان فکر می‌کنم که اجازه‌ی هیچ اردویی نمی‌دهند و... شعار پای بیانیه‌های انجمن در آن زمان‌ها را می‌خانم: دست خدا بر سر ماست/ خامنه‌ای رهبر ماست...!!!
توی همین زونکن گردی‌ها با یک ماجرای جالب روبه رو شدم که می‌خاهم اینجا افشا (!) کنم... فقط چیزی که وجود داشت استادی بود که شخصیتِ اولِ این ماجرا بود. سرچ گوگل به من گفت که استادِ شخصیتِ اولِ این ماجرا الان توی دانشگاه تبریز است. یکی از استادان دانشکده‌ی مکانیک دانشگاه تبریز است. راستش نمی‌خواستم آبرویش را ببرم. روی همین حساب است که هر جا از این استاد دانشگاه تبریز نام برده شده، اسم او را مخفف نوشته‌ام... تمام اسناد این ماجرا که الان می‌خواهم نعل به نعل نقل کنم در دفتر انجمن اسلامی دانشکده‌ی مکانیک موجود است...
@@@
ماجرا برمی گردد به سال ۱۳۷۳. ترم پاییزه‌ی ۱۳۷۳. آن زمان‌ها هنوز مهندسی مکانیک تبدیل به یک دانشکده‌ی مستقل نشده بود. هنوز گروه مهندسی مکانیک بود. نه دانشکده‌ی مهندسی مکانیک. قضیه برای من در بهمن ۱۳۸۹ از نامه‌ی دست نویسی شروع شد که دانشجو‌ها نوشته بودند:

بسم الله الرحمن الرحیم

ریاست محترم گروه مهندسی مکانیک دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران
جناب آقای دکتر سید احمد نوربخش
نظر به عدم توانایی آقای دکتر الف در تدریس انتقال حرارت ۱ و برخوردهای نامناسب ایشان در مقام پاسخگویی به سوالات دانشجویان، ما دانشجویان درس مذکور حضور در کلاس ایشان را بی‌ثمر دانسته و از حاضر شدن در کلاس ایشان امتناع می‌ورزیم. مستدعی است ترتیبی واقع فرمایید تا مدرس دیگری تدریس درس مذکور را به عهده بگیرد.

والسلام

۱۲/۹/۱۳۷۳


پای نامه هم امضای ۴۷ نفر بود با اسم و اسم فامیلی.
بعد زونکن مربوطه را ورق زدم رسیدم به یک نامه‌ی تایپ شده:

جناب آقای دکتر حسین شکوه‌مند
مدیر محترم گروه مهندسی مکانیک
سلام علیکم
به قرار اطلاع و پیرو مذاکرات اخیر جناب آقای دکتر الف استاد محترم آن گروه، در شرایط کنونی نمی‌توانند به تدریس خود ادامه دهند، خواهشمند است با توجه به مقطع کنونی (مراحل پایانی ترم) در اسرع وقت نسبت به جایگزینی و جبران عقب افتادگی دانشجویان اقدام لازم مبذول فرمایید. در همین رابطه معاونت آموزشی دانشکده نیز هماهنگی لازم را معمول خواهند داشت.

مجتبا شریعتی نیاسر

رییس دانشکده فنی


به اینجای ماجرا که رسیدم برایم موضع گیری رییس دانشکده‌ی فنی که به حرف دانشجو‌ها گوش داده بود خیلی جالب آمد. البته اتحاد دانشجو‌ها در نرفتن به سر کلاس خودش تاریخی بود. بعد در ادامه به یک گزارش دست نویس برخوردم:

 «سخنان دکتر شکوه‌مند:
» دکتر شریعتی هفته‌ی گذشته فرمودند که آقای دکتر شکوه‌مند شما ریاست موقتی گروه را قبول کنید تا بعدن تصمیم بگیریم. البته دکتر جهانگیری هم جزء پیشنهاددهنده‌ها بودند که ایشان به دلیل صلابت علمی و سنی، همیشه از تجربیاتشان در گروه استفاده شده است. و من هنوز نامه را دریافت نکرده‌ام. سپس گزارشی از روال کار مبنی بر تغطیلی کلاس‌های دکتر الف و مسائل گذشته گفته شد و نامه‌ی دکتر شریعتی به ایشان ارائه شد.
دکتر شکوه‌مند فرمودند: به هیچ عنوان راضی نخواهم شد که کوچک‌ترین لطمه‌ای به درس شما بخورد. حتا اگر خودم بیایم و تا نصفه شب برای شما تمرین حل کنم. بنابراین از این بابت اطمینان خاطر داشته باشید و ما با اساتید گروه این مشکل را حل خواهیم کرد. ولی خیلی سریع جواب نخواهد داد و این بستگی به همکاری‌های دکتر الف دارد... به آقای دکتر گفته شد شما سعی کنید با ایشان (دکتر الف) تماس بگیرید و بگویید فردا ایشان نیایند چون ممکن است حرمت‌ها شکسته شود. «

اما نامه‌ی بعدی که در زونکن بایگانی شده بود عجیب بود.
نامه‌ای که بالایش نوشته بودند: محرمانه- مستقیم.
نامه‌ی تایپ شده‌ی بعدی به این قرار بود:

» جناب آقای دکتر محمدرضا عارف
ریاست محترم دانشگاه تهران
سلام علیکم
به منظور بررسی وقایع اخیر گروه مهندسی مکانیک این دانشکده، و بر اساس نظر حضرت عالی، جلسه‌ای با حضور آقایان دکتر عبادی (معاون آموزشی دانشگاه)، دکتر توحیدی (نماینده‌ی دانشکده فنی در هیات ممیزه دانشگاه)، دکتر شکوه‌مند (مدیر گروه مکانیک)، دکتر ابتکار (استاد گروه مکانیک)، دکتر طالقانی (معاون دانشجویی دانشگاه)، دکتر موسوی مشهدی (مدیر کل امور پژوهشی دانشگاه)، دکتر پنجه شاهی (معاون پژوهشی دانشکده فنی)، دکتر اخلاقی (معاون آموزشی دانشکده فنی) از ساعت ۵ الا ۷: ۳۰ بعدازظهر روز یکشنبه ۹/۱۱/۷۳ در دانشکده فنی تشکیل و تصمیمات زیر اتخاذ گردید:
۱-این عمل دانشجویان به شدت تقبیح شود.
۲-از آقای دکتر الف توسط گروه و دانشکده دلجویی به عمل آید.
۳-برای آقای دکتر الف چه در گروه مکانیک و چه در سایر گروه‌ها نظیر متالورژی در دروسی که دانشجویان اظهار تمایل نموده‌اند با نظر مدیران محترم گروه‌های ذیربط درس گذاشته شود و فعالیت‌های پژوهشی و راهنمایی پایان نامه را نیز ادامه دهند.
مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی ایفاد می‌گردد.

مجتبا شریعتی نیاسر
رییس دانشکده فنی


پشت این برگه‌ی تایپ شده یک برگه‌ی دست نویس کپی شده هم به این قرار بود:
 «جلسه‌ی شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک در تاریخ ۹/۱۱/۷۳ تشکیل شد و در مورد وضعیت فعلی گروه مکانیک و حفظ انسجام گروه و به طور اخص مساله‌ی دکتر الف بحث و بررسی گردید و اعضای شورای گروه اظهار نظر نمودند که:
در حال حاضر شورای استخدامی گروه مهندسی مکانیک حضور نامبرده و ادامه‌ی فعالیت‌های علمی و آموزشی ایشان در گروه را صلاح نمی‌داند.»
پای این نوشته هم امضای ده نفر بود...
@@@
برای من به شخصه ماجرای جالبی بود. اینکه دانشجو‌ها توانستند حرفشان را به کرسی بنشانند خودش خیلی حرف است...

  • پیمان ..

Unknown

۱۶
بهمن

آرزوی با دوچرخه ایران را گشتن...


  • پیمان ..

لهستان

۱۱
بهمن

تصور آدم‌ها از کشورهای دیگر همیشه برایم سوال بوده. بعضی کشور‌ها هستند که مدام اسمشان در رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها و کتاب‌های درسی تکرار می‌شوند. در مورد این کشور‌ها زیاد کنجکاو نیستم. بعضی کشور‌ها هستند که هیچ وقت توی خبرهای روزانه ازشان اسمی نمی‌شنویم. مثلن همین لهستان. بعضی آدم‌ها هستند که اطلاعات عمومی خوبی دارند. می‌دانند پایتخت لهستان کجا است، چند میلیون نفر جمعیت دارد، تاریخش چه جوری‌ها بوده، جغرافیایش چه جوری‌ها است و... زیاد نیستند همچین آدم‌هایی. ولی، خب اطلاعاتشان فقط شامل مشتی کلمه است بی‌هیچ خاصیتی. آدم‌هایی هم شاید باشند که جهانگردی کرده باشند و لهستان را به چشم خودشان دیده باشند و قصه‌ها و خاطره‌ها از آن به یاد داشته باشند. که مسلمن خیلی خیلی کمیابند. راستش من خیلی از کشور‌ها و تصویری که ازشان توی ذهنم ساخته شده از روی جام جهانی فوتبال بوده... فکر می‌کنم برای خیلی‌ها این طوری‌ها باشد. از روی بازیکن‌های فوتبالشان و تماشاچی‌‌هایشان و نوع بازی کردنشان و... خیلی منبع تصور مسخره‌ای است. ولی معمولن خوب به یاد آدم می‌ماند! یک منبع تصور دیگر می‌تواند کتاب‌ها و فیلم‌ها باشند. من راستش آدم فیلم بازی نیستم. می‌ماند کتاب‌ها...
همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه بگویم تازگی‌ها دو کتاب از دو تا آدم لهستانی خانده‌ام که لهستان را برایم قابل تصور کرده‌اند. کلی تصویر برایم ساخته‌اند از لهستان. حالا برایم لهستان سرزمینی است که از تلویزیونش مجموعه‌ی ده تا سخنرانی کوتاه یکی از فیلسوفانش به اسم «لشک کولاکوفسکی» را به صورت سریالی پخش می‌کرده. لهستان برای من سرزمینی شده که کارگردانی به اسم «کریستف کیشلوفسکی» می‌نشیند ده تا فیلم شاهکار برای یک سریال ده قسمتی تلویزیون کشورش می‌سازد و بعد از سال‌ها فیلم نامه‌هایش آدم را به اوج ملکوت می‌برند، با آدم ها و عشق ها و حسادت ها و رذالت ها و بزرگواری ها و خیانت ها و.... 

کتاب اول فیلم نامه‌های ده فرمان کریستف کیشلوفسکی بود. خاندن کتاب‌های فیلم نامه برای خودش لطف بزرگی است. کلمات توصیفی خیلی کم‌اند. بیشتر حجم کتاب دیالوگ‌ها هستند. تو به سرعت کتاب را می‌خانی و چون همه‌ی کتاب دیالوگ است احساس می‌کنی خیلی به زندگی شبیه‌تر است. ده فرمان را «کریستف کیشلوفسکی» و رفیقش «کریستف پیه سیه ویچ» نوشته‌اند. «عرفان ثابتی» ترجمه کرده و نشر ماه ریز هم چاپ زده. توی مقدمه‌ی کتاب کیشلوفسکی تصویر جالبی از نگارش فیلم نامه‌ها برای آدم می‌سازد. می‌گوید:
 « نگارش فیلم‌نامه یک‌سال به طول انجامید، آن‌ها را یکی پس از دیگری نوشتیم. شب‌های زیادی را در کنار یکدیگر در آشپزخانه‌ی منزل پیه سیه ویچ در اتاق کوچک پر از دود سیگار گذراندیم. ساختن فیلم‌ها یک سال و دو ماه طول کشید. ولی از آن زمان مدت زیادی می‌گذرد. حالا فقط فیلم‌ها باقی مانده‌اند، که بیشتر از حد تصور ما با استقبال روبرو شده‌اند، گرچه واقعا دلیل این استقبال را نمی‌دانیم! «
کل فیلم نامه‌ها در یک مجتمع مسکونی می‌گذرد. از‌‌ همان مجتمع‌های مسکونی کمونیستی با نماهای سیمانی اندوهناک. این چیزی است که فیلم نامه‌ها توی ذهنت می‌سازند. بعضی‌ها می‌گویند ده فرمان یک اثر مذهبی است. آره. عنوان‌های فیلم نامه‌ها همچین چیزی را القا می‌کنند:
۱-من خدا هستم پروردگار شما ۲-خدایان دیگر را عبادت منما ۳-روز سبت را یاد کن ۴-پدر و مادر خود را احترام نما ۵-قتل مکن ۶- زنا مکن ۷- دزدی مکن ۸- نام خدای خود را به باطل نبر ۹-بر همسایه‌ی خود شهادت دروغ مده ۱۰-به خانه‌ی همسایه‌ی خود طمع مورز
ولی وقتی فیلم نامه‌ها را می‌خانی، قصه‌های تویشان را واژه به واژه دنبال می‌کنی می‌فهمی که کلمه‌ی مذهبی برای توصیف مجموعه شاهکار کیشلوفسکی خیلی حقیر است و بی‌معنی.
 "مونیکا مورر" نویسنده‌ی کتاب "سرشت و سرنوشت، سینمای کریستف کیشلوفسکی" در مورد ده فرمان می‌نویسد که:
 "زمانی که کیشلوفسکی و پیه سیه ویچ مشغول ساختن ده فرمان بودند مدام درباره‌ی حقیقت بحث می‌کردند، درباره‌ی اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی غلط است. کیشلوفسکی دائم در جست‌و‌جوی پاسخ بود. ده فرمان در عین حال که مجموعه‌ای بود از ده فیلم نوشته‌ی زیبا که حتا یک صحنه یا یک دیالوگ نامناسب نداشتند، محصول همین جست‌و‌جو بود: کاوشی دقیق و روشنفکرانه در مسائل پیچیده‌ی اخلاقی."
خلاصه‌ای از هر کدام از قسمت‌ها را می‌توانید اینجا بخوانید: @@@

اما کتاب دیگری که خاندم یک کتاب خیلی لاغر بود. یک کتاب صد صفحه‌ای. کتابی به اسم "درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ". "لِشِک کولاکوفسکی" یک فیلسوف لهستانی بوده. دوران جوانی‌اش کمونیست شده بوده. بعد‌ها از خط کمونیست آمده بیرون و کتابی که در باب مارکسیسم و نقد آن نوشته یکی از بهترین کتاب‌های جهان در باب توضیح و نقد این مکتب فکری است. درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ یک مجموعه مقاله است. مقاله‌هایی پنج شش صفحه‌ای درباره‌ی مسائلی که آدم همیشه فکر می‌کند هیچ وقت نمی‌تواند در مورد آن‌ها به همه‌ی جوانبشان نگاه کند و به یک نتیجه گیری برسد. به گفته‌ی خود کولاکوفسکی در مقدمه ده مقاله‌ی اول توی یک برنامه‌ی تلویزیونی درس می‌داده و بعد توی یک مجله به اسم "گازتا ویبورچا "چاپ می‌کرده. سه چهار تا مقاله هم اضافه کرده و تبدیلش کرده به کتاب. عناوین مقاله‌ها عبارتند از:
۱-در باب قدرت    ۲-در باب شهرت    ۳-در باب برابری    ۴-در باب تزویر    ۵-در باب تساهل    ۶-در باب سفر    ۷-در باب فضیلت    ۸-در باب مسئولیت جمعی    ۹-در باب خیانت بزرگ    ۱۰-در باب خشونت    ۱۱-در باب آزادی    ۱۲-در باب تجمل    ۱۳-در باب ملالت
مقاله‌های این کتاب در عین کوتاه بودن به شدت کاربردی‌اند. کولاکوفسکی با کوتاه‌ترین کلمات بیان مساله می‌کند و سوال ایجاد می‌کند و بعد سعی می‌کند خیلی سریع به سوال‌ها جواب بدهد و یک جورهایی تعیین تکلیف کند. مثلن مقاله‌ی در باب تساهل. مصطفا ملکیان توی کتاب "راهی به رهایی" یک مقاله‌ای دارد به اسم "مبانی نظری مدارا". می‌نشیند کلی برایت فلسفه می‌بافد که فلسفه‌ی مدارا و تساهل شامل چه چیزهایی می‌شود و کلی برایت سوال ایجاد می‌کند که حالا من چگونه مدارا کنم؟ چه وقت‌هایی مدارا بی‌معنا می‌شود؟ و الخ. اما کولاکوفسکی خیلی سریع می‌آید دقیقین مشکلات اجرایی مدارا و تساهل را بیان می‌کند و می‌گوید که چه کنیم چه نکنیم. یک جور قطعیت نظر دارد این کتابِ "درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ ". بعد یک چیز دیگر هم این است که این کتاب جان می‌دهد برای رونویسی توی وبلاگ و جان می‌دهد برای اینکه یک سری پاراگراف‌هایش را حفظ کنی و توی بحث‌های روزمره بلغور کنی...
همین دیگر!

:
ده فرمان/کریستف کیشلوفسکی و کریستف پیه سیه ویچ/عرفان ثابتی/نشر ماه ریز/چاپ سوم: 1384/چهارصدوچهل وشش صفحه/۴۰۰۰تومان (چاپ‌های جدید خیلی گران ترند مسلمن!)
درس‌هایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ/لشک کولاکوفسکی/ترجمه‌ی روشن وزیری/انتشارات طرح نو/چاپ دوم: ۱۳۸۲/۱۱۲صفحه/۱۰۰۰تومان

  • پیمان ..

Unknown

۱۰
بهمن

تویی که ساعت‌های سه تا چهارونیم - پنج صبح پیدایت می‌شود. آره. خودت. می‌خواهم بگویم عاشقت هستم. حالا دیگر شماره‌ی آی پی‌ات را حفظ شده‌ام. دویست و سیزده. صدوهفتادوشش. هفت. شصت. اهل نظربازی هم نیستی. فقط یک عالمه عددی. این همه رقم بی‌معنا حالا برایم شده‌اند تنها معنای زندگی. باورت می‌شود؟ می‌خواهم بگویم فدای آن انگشت‌هایت هستم که در آبی و خاکستری سحر از میان دویست میلیون وبلاگی که توی عالم هست، می‌کوبد بر کلیدهای کیبورد و می‌آوردت اینجا... می‌دانی؟ تو پاک‌ترین عشق خداوندی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۱۸
  • ۵۱۶ نمایش
  • پیمان ..
چهار صبح همین جوری‌ها که آسفالت سیاه خیابان خیس از قطره‌های بارانی است که شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق را مات و مشجر کرده‌اند، برداری اسم آدم‌هایی را که می‌آیند توی ذهنت بنویسی توی سرچ گوگل ببینی کجا‌اند چی کار می‌کنند کی شدند چی شدند و بعد گوگل بردارد برایت بنویسد که:
Information No results found for "...
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۱۸
  • ۳۸۴ نمایش
  • پیمان ..