- ۲ نظر
- ۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۴
- ۶۵۵ نمایش
تجربهی خواندن داستان مردگان جیمز جویس
هشدار: خطر لو رفتن داستان مردگان- میتوانید قبل از خواندن این نوشته داستان را از مجموعه داستان «دوبلینیها» یا مجموعهی «بهترین داستانهای کوتاه جیمز جویس» بخوانید. من ترجمه ی احمد گلشیری را خواندم.
اعتراف میکنم که 45 صفحهی اول از 70 صفحهی داستان را خیلی کند و طی چند نشست خواندم. دو سه بار هم پیش خودم گفتم چرا به این میگویند شاهکار جیمز جویس؟ خبری از سیال ذهن و لفاظی و این حرفها هم نبود که تقصیر ترجمه بیندازم.
داستان یک مهمانی سالیانه بود. سه خواهر سالخورده بهرسم سالهای گذشته مهمانی شب کریسمس برگزار میکردند. ورود مهمانها. برفی که در سراسر کشور ایرلند شروع به باریدن کرده بود. سرمای بیرون. گرمای خندهها و گپ و گفت های کسالتآور آدمهای توی مهمانی. پیانو نواختنها و آواز خواندنها. شخصیت اول داستان گابریل بود و لحن کند داستان دقیقاً متناسب با حالت او در مهمانی: کسالت و خمودگی. یک مهمانی کسلکننده که نهایت ماجرایش درگیری لفظی یکی از خانمهای مهمانی با گابریل بود. آنجا که او را برای تعطیلات به غرب ایرلند دعوت کرد. اما گابریل گفت که دوست دارد به نروژ و فرانسه و انگلیس و کشورهای دیگر برود تا ایرلند. سخنرانی بعد از شام گابریل هم چنگی به دلم نزد.
با صبر و تحمل داستان را خواندم. تا که به صبح روز بعد از مهمانی رسیدم. آنجا که میزبانها مهمانها را بدرقه میکردند. دقیقاً یک توصیف بود که من را تکان داد و حس کردم دارم تحت تأثیر این داستان قرار میگیرم:
«گابریل با دیگران دم در نرفته بود. در یک جای تاریک سرسرا ایستاده و به بالای پلکان چشم دوخته بود. زنی روی پلکان نزدیک طبقهی دوم ایستاده بود. او هم در تاریکی بود. گابریل چهرهاش را نمیدید اما نوارهای قرمز و ارغوانی مایل به زرد دامنش که در تاریکی سیاهوسفید میزد دیده میشد. همسرش بود. او روی نرده خم شده بود و به چیزی گوش میداد. گابریل از سکوت متعجب بود و گوش خواباند تا ببیند چه میشنود. اما بهجز صدای خنده و گفتوگو از جانب پلههای جلو در خانه و نیز صدای آرام پیانو و گهگاه صدای آواز مردی چیزی شنیده نمیشد. در تاریکی سرسرا آرام ایستاده بود. به زنش خیره شده بود و سعی میکرد آهنگی را که نواخته میشد بشناسد. در حالت زنش وقار و رازی بود که او را چون مظهر چیزی نشان میداد. از خود میپرسید،زنی که در تاریکی بر پلکانی ایستاده باشد و به آهنگ دوردستی گوش دهد مظهر چه چیزی میتواند باشد. اگر نقاش بود او را در آن حالت میکشید. کلاه آبی ن رنگ خرمایی گیسوانش را بر زمینهی تاریکی نمایان میکرد و نوارهای تاریک دامنش نوارهای روشن آن را مشخص میساخت. اگر نقاش بود تابلو را آهنگ دوردست مینامید.» ص 364 و 365
همین یک بند کافی بود که کسالتم را بپراند. عاشق این توصیفهای دور و نزدیکم. زنت را از فاصله نگاه کنی. زنت را در تنهایی خودش غوطهور ببینی. او را چنان یک تابلوی نقاشی ببینی، نه اینکه صاف بروی و تنهاییاش را پاره کنی. او نزدیکترین کست باشد، ولی بتوانی مثل یک اثر هنری او را از دور نگاه کنی.
اما بعد این نگاه دور با توصیفی هنرمندانه به شوری آتشین تبدیل میشود. بلافاصله بعدازآن نه. بلکه بعد از پایان روز. گابریل و گرتا سوار کالسکه میشوند. خیابانهای برفی را نگاه میکنند. گابریل سرشار از شور و شوق میشود. دلش سرشار میشود از شوق یکی شدن با بدن گرتا. جویس این شور آتشین را فوقالعاده و به انسانیترین حالت ممکن توصیف میکند.
«موج ناگهانی شادی دیگری قلبش را انباشت و سپس بهتمامی رگهای تنش سرریز شد. لحظههای زندگی مشترکشان که هیچکس از آنها خبر نداشت یا خبر پیدا نمیکرد،چون سوسوی لطیف ستارگان درخشیدند و حافظهاش را روشن کردند. دلش میخواست آن لحظهها را به یاد او بیاورد،لحظههای کسالتبار زندگیشان را از خاطر او بزداید و تنها لحظههای وجدآمیز را به یاد داشته باشد.» ص 370
آنها وارد هتل میشوند و این جای داستان بود که من را تکان داد.
داستان عاشقانه شده بود. گابریل سراپا شور و شوق بود. انگار او عاشقترین مرد روی زمین بود. بعدازآن مهمانی و آن سخنرانی بعد از شام و تصویر نقاشی زنش در حال گوش دادن به یک آواز دور، به نظر میرسید او عاشقترین مرد روی زمین است. زنش را بعد از چند فرزند به بیسابقهترین شکل ممکن دوست داشت. به نظر میرسید که گرتا را با تمام وجودش دوست دارد.
اما درست در لحظهای که میخواست این عشق را با یکی شدن بدنها به اوج برساند، گرتا از غم گفت. از غمی که دقیقاً از همان لحظهی تابلوی نقاشی صبح به دلش ریخته شده بود. او در حال گوش دادن به آواز آهنگی بود که او را پرت کرده بود به سالهای 17سالگیاش. به سالهایی که عاشقی داشت به اسم مایکل. مایکلی که همیشه آن آواز را می خواند...
بدجور توی برجک گابریل خورد. طعم خیانت را لحظهای چشید. ولی نه... از خیانت خبری نبود. گرتا آن موقع از شهر کوچکشان کوچ کرد به دوبلین. به صومعه رفت. میدانست که مایکل دوستش دارد. از آن عشقهای پرشور و روحانی دوران نوجوانی. درست شب قبل از رفتنش به صومعه، باران میبارید. مایکل به سراغش آمد:
«التماس کردم که فوری برگردد برود خانه و گفتم که زیر باران میمیرد. اما گفت که نمیخواهد زنده بماند.» ص380
و یک هفته بعد از رفتن گرتا مایکل مرد.
جیمز جویس به این جای داستانش که رسید من را دیوانه کرد. گابریل را از ته دل میفهمیدم. مردی که تا لحظاتی پیش فکر میکرد عاشقترین مرد روی زمین است...اما...
«سیلاب اشک چشمان گابریل را انباشت. او خود هیچگاه نسبت به زنی چنین احساسی پیدا نکرده بود، اما میدانست که چنین احساسی بهیقین عشق است. اشکهای بیشتری چشمانش را انباشت و در تاریکی اندک اتاق تصور کرد طرح جوانی را میبیند که زیر درخت آبچکان ایستاده است. طرحهای دیگری در آن نزدیکی دید. روحش به آنجا که انبوه عظیم مردگان گردآمده بودند نزدیک شد. از حضور لرزان و سرکش آنها آگاه بود اما آنها را درک نمیکرد. هویت او درون جهانی تیره و درک ناپذیر رنگ میباخت؛ و جهان درک پذیر نیز که این مردگان روزی در آن به دنیا آمده و زیسته بودند تحلیل میرفت و آب میشد.» ص 382
کم بود. گابریل کم بود. با تمام وجود کم بودنش را حس کردم. در عشق کم بود. در زندگی در این جهان کم بود. در ایرلند کم بود و نمیتوانست بیشتر بشود. چطور میتوانست بیشتر بشود؟ هر بیشتر شدنی یعنی مرگ...
اینجوریها بود که «مردگان» جیمز جویس تکانم داد. مسلماً ایرلندی که سراسر آن را برف پوشانده و هرکدام از خالههای گابریل در مهمانی و مهملاتی که میگفتند و شعرهایی که توی سخنرانی گابریل بود همگی قابلیت معنایی دارند. ولی من این جوری ها تحت تاثیرش قرار گرفتم.
اولش خوشم نیامده بود. به نظرم ماشین بازی محض آمد.
سر شب همه جمع میشدند توی مسجد روستا. پارکینگ جلوی قبرستان روستا پر میشد از ماشین. ساعت 9 شب بعد از نماز و سخنرانی آخوند مسجد و شام نذری خوردن، طبال ها بر طبل میکوبیدند. آنهایی که توی خانهها بودند هم جلوی مسجد جمع میشدند. دستگرمی دستهی عزاداری راه میانداختند. نوحه میخواندند و 2-3 بار دور بقعهی امامزادهی روستا میچرخیدند. بعد برنامهی آن شب اعلام میشد. که اول از جادهی فرعی میرویم کدام روستا، بعد از آن از جادهی فرعی دیگری میرویم روستای دوم و آخرسر روستای سوم.
بعد همه سوار ماشینهایشان میشدند و د برو که رفتیم. همه تیز و بز و پرشتاب بهسوی روستای هدف...
جادههای فرعی عموماً کم رفتوآمدند. مخصوصاً توی شب. یکهو جاده پر میشد از 30-40 تا ماشین که با حداکثر سرعت ممکن روانه بودند. این وسط آنهایی که ماشین نو خریده بودند یا ماشینشان مدلبالا و خفن بود با سبقتهای خرکی توانمندی خودشان را به رخ میکشیدند. آنهایی هم که ماشین نداشتند سوار مینیبوس فیات قدیمی روستا میشدند. فیات قدیمی بعد از 36 سال حالا دیگر برای خودش یکی از اهالی روستا است و چیزی فراتر از یک مینیبوس است.
از کدام مسیر و جادهی فرعی رفتن هم مهم بود. چون در جادههای اصلی یکهو به دستههای عزاداری دیگر برمیخوردند. ترافیک گیر میکردند. به مسجد روستای هدف نمیرسیدند. بهموقع رسیدن خیلی مهم و حیثیتی بود.
اوج ماشین بازی جایی بود که 40 تا سواری نزدیکیهای مسجد روستای هدف میرسیدند. ترافیک میشد. چون فقط آنها نبودند. سواریهای دستههای سایر روستاها هم بودند که آمده بودند. مساجد روستاها نوبتی میزبان میشدند. یک شب مسجد «پس بیجار» میزبان تمام دستههای روستاهای اطراف بود. شب بعدش مسجد «لفمجان» و شب بعدش «چفل» و...
نظم و ترتیب روستاها برای پذیرفتن دستههای سایر روستاها خودش چیز جالبی بود. این که روستای ما شب سوم شهادت امام حسین میزبان است مثل حکم نماز و روزه میماند. بیبروبرگرد است. پسوپیش ندارد. این که بقعهی دوبرادران میزبان دستهها در ظهر عاشورا است بیبروبرگرد است. حکمی نانوشته و تغییرناپذیر است.
دقیقاً 200 متری مسجد روستای میزبان وعده بود. یکهو جمعیت جمع میشدند آن جا. نیسانیهای روستا وظیفهی آوردن بلندگوها و طبل و سنجها را داشتند. بلندگوها به راه میشدند. پرچم دسته اول به راه میافتاد. بعد سینهزنها. بعد هم زنجیرزنهای روستا که عموماً جوانهای روستا بودند. آخرسر هم بعضی از خانمهای روستا بدرقه میکردند. نوحه میخواندند و سینه و زنجیر و طبلزنان میرسیدند به دروازههای قبرستان مسجد میزبان.
بقعهی یک امامزاده، قبرستانی در اطرافش و مسجدی روبه رویش. این کلیشهی مرکز تمام روستاهای شمال است.
دسته راه میافتاد به سمت بقعهی امامزاده. مسجد روستای میزبان با بلندگو خوشامد میگفتند. بعد همه یکبار دور بقعه میچرخیدند و یا حسین میگفتند. آخرسر هم رئیس شورای روستا بلندگو را دست میگرفت. همه را دور خودش جمع میکرد و شعر نزار القطری را میخواند:
انا مظلوم حسین
انا محروم حسین
همه دایرهوار سینه میزدند و بعد 2-3 دقیقه همه چیز تمام میشد. اهالی روستای میزبان لابهلای سینهزنان مهمان میآمدند. چای و کلوچه پخش میکردند. آبمیوه و ویفر، شیر و خرما و دسته یکهو از هم میپاشید. همه خوردنی به دست راه میافتادند سمت ماشینهایشان تا سریع برسند به روستای بعدی که در برنامه بود. با نظم و ترتیب وارد محوطهی مسجد و بقعه میشدند، اما تک تک و بی نظم و ترتیب از آن خارج میشدند.
دوباره جادهای فرعی و تاریک. دوباره سوسوی چراغ عقبهای 30-40 تا ماشین از اهالی یک روستا. دوباره سبقتهای خرکی نونوارشده های امسال و بعد رسیدن به روستای بعدی و به زور چپاندن ماشینها در شانههای خاکی کنار جاده و به مدت 15 دقیقه سینه زدن و دسته راه انداختن...
اولش به نظرم اصلاً جالب نیامد. عزاداری نبود. بههیچوجه عزاداری نبود. حجم زمان رفتوآمد بین روستاها و ماشین بازی بیشتر بود. برایم پاشیده شدن دسته بعد از پذیرایی هم سندی دال بر بیمعنایی بود.
ولی بعد دیدم نه...
اصلاً داستان عزاداری نیست. داستان فراتر از یک مناسک تعریف شده است. دسته و نوحه و ترتیب سینهزنان و زنجیرزنان و طبل زدن و... همه مناسک بودند. چیزی تعریف شده بودند. یکجور اداواطوار بودند. بستری آماده بودند که تو فقط باید تقلید میکردی. مهم نبود که دلت با این کار هست یا نیست. همینکه سینه میزدی کافی بود. مناسک را به جا آورده بودی...
توی صف دستشویی یکی از مسجدها که ایستاده بودم، مرد پشت سری یاد جوانیهایش افتاده بود که مثل امروز اینقدر ماشین نبود. میگفت یادش به خیر... یخبندان میشد. از روی یخها پیاده میرفتیم تا برسیم به جادهی اصلی و آن جا دسته راه میانداختیم و 2 کیلومتر میرفتیم تا برسیم به امامزاده. میگفت الآن خیلی خوب شده...
کارکرد دسته راه انداختنهای بین روستایی فراتر از مناسک عزاداری بود. یکجور ایجاد اتحاد با روستاهای اطراف بود و فراتر از ایجاد اتحاد: یکجور توریسم هم بود.
بعد از پاشیده شدن دستهها، اعضای شورای روستای میزبان میآمدند به سمت اعضای شورای روستای مهمان و سلام و احوالپرسی میکردند. این یعنی کارکردی سیاسی.
آدمهای روستای میزبان حین رفتوآمدهایشان به وضعیت روستای همسایه دقت میکردند. میگفتند نگاه کنید شورایشان چه قدر کارکردهاند. برایشان سطل آشغال گذاشتهاند. اسم کوچههایشان را دقت کنید... فرعیها را هم زیرمجموعهی کوچهی اصلی نامگذاری کردهاند. آسفالت جادههای روستایشان را نگاه کنید. حتی فرعیترین جادههایشان هم آسفالت دارد. درختکاریهای دور مسجد روستایشان را دیدید؟ ما هم باید ازین درختکاریها داشته باشیم. فلانی میگفت که تجهیزات برنجکوبیشان امسال نونوار شده و از هندوستان وارد کردهاند...
معمولاً همسایهها دوستترین و دشمنترین افراد نزدیک به یک روستا،شهر و کشورند. اگر به همدیگر سر بزنند و رفتوآمد داشته باشند و سلام و احوالپرسیشان برقرار باشد با همدیگر دوستاند. ولی اگر از هم فاصلهی احساسی بگیرند، سر کوچکترین چیزی اختلاف پیش میآید و اختلاف دو روستای نزدیک به هم یعنی خراب کردن مال و اموال همدیگر، یعنی بزنبزنهای تمامنشدنی، یعنی شروع یک بازی باخت-باخت سنگین...
ماشین بازیهای محرمی برای دسته بردن به روستاهای اطراف یکجور قرص مسکن برای جلوگیری از بذر کینه و نفرت بین روستاهای یک ناحیه هم بود.
برای من یک نکتهی جالب دیگر هم داشت. با مناظری از روستاهای اطراف آشنا شدم که دلم را غنج انداختند. مناظری در شعاع کمتر از 5 کیلومتری زادگاه پدریام که این همه سال ازشان غافل مانده بودم. مثلاً منظرهی عکس بالا...
بعد پیش خودم فکر کردم چرا خاورمیانه این جوری است؟ چرا پر از جنگ و خونریزی و لجبازیهای ناتمام است؟ یکی از دلایل اصلیاش شاید همین باشد: دستههای ایرانی و عراقی و عربستانی و اماراتی و افغانستانی و پاکستانی و لبنانی و سوریهای و... بین کشورها در حال حرکت نیستند. آدمها از سرزمینهای هم بازدید نمیکنند. به بهانهی دین مشترکشان هم که شده از مرزهای همدیگر عبور نمیکنند... به بهانهی دین مشترکشان هم که شده ماشین بازی نمیکنند و جادهها و وضعیت کشورهای همسایهشان را تماشا نمیکنند... و چرا کشورهای اروپایی اینقدر تروریسم و جنگ داخلی ندارند؟ شنگن و راحتی عبور و مرور آدمها بین مرز کشورها فقط یک امکان توریستی نیست. پیشگیری از درگیریها و عقدهای شدن آدمهای یک سرزمین نسبت به سرزمینهای دیگر هم هست...