سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمینی که زن ها رویش راه می روند» ثبت شده است

شدیدا از خودم احساس خستگی می‌کنم. به تقاطع طالقانی و ولیعصر می‌رسم. صبح اول صبحی خبری از مأمورها نیست.‌ آرام رکاب می‌زنم و بعد هم از خیابان فلسطین در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم. آسفالت وسط خیابان فلسطین دقیقا در خطوط خط‌کشی، کنده و چاله‌ی آسفالت ایجاد شده. برایم عجیب است که خط‌کشی‌ها خودشان باعث ایجاد چاله‌ی آسفالت شده‌اند. به بلوار کشاورز می‌رسم. تصمیم می‌گیرم از مسیر دوچرخه‌ی وسط بلوار رد شوم. روی نیمکت‌های وسط بلوار مردهایی دراز کشیده‌اند و به خواب عمیق فرو رفته‌اند. کارتن‌خواب‌ها هستند. یکی‌شان هم روی زمین سبدی گذاشته و دست روی سبد به خواب رفته. می‌شناسمش. مردی است که توی پارک لاله چای و قهوه می‌فروشد. بین نیمکت‌ها و چمن‌ها می‌گردد و چای و قهوه تقدیم ملت می‌کند. نمی‌دانستم بی‌خانمان است. رود وسط بلوار پر از ظرف‌های یک بار مصرف است. ظرف‌های یک بار مصرف دپو شده‌اند و کل منظره‌ی رود وسط بلوار را گرفته‌اند. سبک‌تر از آب هم هستند و روی آب شناور. انگار هزار نفر آدم شام خورده‌اند این‌جا و همگی با هم ظرف‌های‌شان را انداخته‌اند توی رود وسط بلوار. 
به خیابان حجاب نزدیک می‌شوم. تصمیم می‌گیرم حجاب را بالا بروم. به تابلوهای راهنمایی رانندگی توی بلوار کشاورز نگاه می‌کنم. می‌خواهم تابلویی را که چند شب پیش مردم برداشتند با اسپری اسم خیابان حجاب را سیاه کردند و به جایش خرچنگ قورباغه نوشتند خیابان مهسا امینی پیدا کنم و یاقوت را زیرش بایستانم و باهاش عکس بگیرم. پیاده می‌شوم و دوچرخه به دست چهارراه را نگاه می‌کنم. یک تابلو در مسیر شرق به غرب بلوار است. لابه‌لای درخت‌ها ایستاده. رویش نوشته خیابان حجاب و اثری از اسپری سیاه نیست. تابلوی کنار چراغ سبز و قرمز هم دست نخورده. تابلوی نبش خیابان حجاب هم طوریش نیست. به خوش‌خیالی خودم لعنت می‌فرستم. حتی اگر چنین تابلویی هم وجود داشته مطمئنا همان شب بعد از چند دقیقه برادرها از بیخ و بن کنده‌اند برده‌اند. چرا من این قدر تأخیر دارم و خوش‌خیالم؟ بی‌خیال می‌شوم. می‌خواهم دوباره سوار شوم که می‌بینم زینم شل شده و لق می‌زند. پیچش شل شده. ابزار پنچرگیری همراهم هست. آچار درمی‌آورم و زین را محکم می‌کنم. دوباره راه می‌افتم. خیابان حجاب شیب دارد. مجبورم آرام رکاب بزنم. بیشترش هم غیرمسکونی است. قوه قضاییه و هتل و پارک لاله و خانه والیبال و کانون پرورش فکری و سازمان آب و این‌ها اکثر این خیابان دولتی را تشکیل داده‌اند. ذوق‌زده می‌شوم از کشف آبدوغ‌خیاری خودم که خیابان حجاب خیلی دولتی است، مثل خود حجاب که دیگر فقط دولتی است. به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی این خیابان نامش تغییر می‌کند و می‌شود خیابان مهسا امینی. یعنی دیگر باید اسمش خیابان مهسا امینی باشد. ۵-۶ تا کوچه به خیابان مهسا امینی وارد می‌شوند. روزی که اسم این خیابان مهسا امینی شد آن کوچه‌ها هم باید اسم‌شان به نام دختران خیابان انقلاب شود، حتی آن دختر محجه‌ای که با چادر ایستاد و روسری را سر چوب زد هم باید نامش به نام یکی از کوچه‌ها شود. خیلی مهم است که نام او هم باشد. یک کوچه هم باید به نام کوچک دختر آن مادری باشد که جلوی ون ارشاد ایستاده بود و می‌گفت که دخترم را نبرید، مریض است نبریدش. یک کوچه هم به نام کوچک آن زنی که از توی ون پرتاب شد به بیرون. نام‌های کوچک صمیمی‌ترند خب. یکی از کوچه‌ها هم بشود کوچه‌ی سپیده رشنو. به نظرم شاید حتی سپیده رشنو از مهسا امینی برای صاحب نام این خیابان شدن محق‌تر هم باشد. یک بحث کوچک و دعوای جر و منجری توی اتوبوس بود آخر فقط. آن‌ها جان را از مهسا امینی گرفتند. رنجش در طی چند ساعت به پایان رسید. اما سپیده رشنو یک رنج مرگ‌آور و هولناک را چند ماه است که دارد تحمل می‌کند. اما این خیابان برای این همه نام کوچه کم دارد که...
رکاب می‌زنم و برای خودم ایده در می‌کنم. کف خیابان حجاب پر از خرده شیشه است. خرده شیشه‌ها رفته‌اند لابه‌لای آسفالت زبر کف خیابان. مشخص است که کارگران شهرداری جارو زده‌اند. اما بیشترش نیاز به جاروبرقی دارد و  یا باران. بارانی که تند باشد و شلاقی و سیلابی و این خرده شیشه‌ها را از لابه‌لای آسفالت بشورد و ببرد. خرده‌های شیشه‌ی ماشین است. خیلی است. انگار تمام ماشین‌هایی که در طول این خیابان پارک بودند مورد عنایت قرار گرفته‌اند. تا انتهای خیابان روی شیشه‌خرده‌ها رکاب می‌زنم...

  • پیمان ..


۱. سال ۱۳۹۷ سفری دو هفته‌ای به افغانستان داشتم. برای عکاسی از موزه ملی افغانستان باید ۱۰۰ افغانی هزینه‌ی اضافه‌تر می‌دادم. زورم آمد. موبایلم را دم در تحویل دادم و فقط به قصد دیدن به موزه رفتم. در بازگشت، بلیط‌فروش موزه که موبایلم را تحویلش داده بودم، سر صحبت را باز کرد. سبیلو بود و رخسارش به هندی‌ها می‌مانست. گفت: «ایرانی هستی؟»
گفتم: «بله».
گفت: «اوضاع و احوال چطور است؟ تحریم‌ها خیلی وضعیت‌تان را ناجور کرده است؟»
گفتم: «بله. ارزش پول‌مان سقوط کرده است و برایم همین ۱۰۰ افغانی اضافه‌تر بابت عکاسی هم گزاف شده».
گفت: «ولی همه چیزتان از خودتان است. خودتان خودتان را تأمین می‌کنید. این مهم است».
گفتم: «بله».
گفت: «شما سواد دارید. ما دردمان جهل بود. جهل و بی‌سوادی باعث شد که به این وضعیت بیفتیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که خانه‌جنگی  کردیم. از سر جهل و بی‌سوادی بود که محتاج غیر شدیم».
دل خونی داشت. تآکیدش بر درد بی‌سوادی هنوز که هنوز است توی گوشم زنگ می‌زند.
۲. یک هفته بعد از این که طالبان کابل را گرفتتند، شوهرش ناپدید شد. شوهرش پزشک بود. مطب داشت. یک روز صبح که رفت به مطلب دیگر برنگشت. روزها صبر کرد. به هر کجا که به ذهنش می‌رسید سر زد. از همه کس پرسان شد. هیچ کس از شوهرش خبر نداشت. چند هفته و چند ماه صبر کرد و به جست‌وجوی شوهرش رفت. اما نبود که نبود. دلش را نداشت که کابل را رها کند. دوستان شوهرش و خانواده‌های‌شان همه از افغانستان فرار کردند.اما او ماند. تا این که طالبان تحصیل دختران برای کلاس‌های بالاتر از ششم را ممنوع کرد. ۲ تا دخترهایش چشم امیدش بودند. دبیرستانی بودند. شاگرد اول بودند. یکهو دید که این دو دختر خانه‌نشین شده‌اند و شریک غصه‌اش در رفتن پدر خانواده. همه بهش می‌گفتند که شوهرش را طالبان کشته‌اند. می‌گفتند که جانش را بردارد و فرار کند که شاید طالبان او و بچه‌هایش را هم بکشند. اما او مانده بود. تا این‌که تحصیل دو تا دخترهایش ممنوع شد. به رفتن تن داد. رفت سفارت ایران و در صفی طولانی صبر کرد و ویزا گرفت. اصلا دلش رضا نمی‌داد که قاچاقی برود. پولش را داشت. شوهرش پول برای او زیاد  گذاشته بود. تنها چیزی که باعث شد او به رفتن رضایت بدهد ادامه‌ی تحصیل دخترهایش بود. این که شاید در سرزمینی دیگر بتوانند درس بخوانند. آن‌ها تا کلاس هشتم و دهم را به فارسی خوانده بودند. پس ایران برایش بهترین گزینه بود. جایی که بشود درس‌شان را راحت‌تر ادامه بدهند... از همان وقتی که وارد ایران شد اولین کار حوریه رفتن به مدرسه‌ها بود تا دخترهایش را ثبت‌نام کنند. گفتند وسط سال است و ثبت‌نام نداریم. گفتند برو تابستان بیا. اول تابستان رفت. گفتند بخشنامه نیامده. بخشنامه که آمد باز رفت. گفتند نه، جا نداریم. همه‌ی مدرسه‌های هشتگرد را زیر پا گذاشت. آموزش و پرورش رفت. پسرش قرار بود برود اول دبستان. آن قدر که دخترها برای حوریه مهم بودند، پسرک مهم نبود. اما هیچ مدرسه‌ای تا به حال زیر بار ثبت‌نام دخترهایش نرفته است. می‌گوید این آیین‌نامه‌ی آموزش و پرورش را پرینت گرفته‌ام برده‌ام نشان‌شان داده‌ام. باید ثبت‌نام کنند. اما نمی‌کنند... نمی‌دانم چرا. واقعا دخترهای من چه گناهی کرده‌اند که توی مملکت خودشان طالبان مانع درس خواندن‌شان بشوند و این‌جا هم وکیل و وزیرش دستور بدهند اما مدرسه‌ها نگذارند که این‌ها درس بخوانند؟!
۳. حوالی سال‌های ۱۹۶۳-۱۹۶۴ میلادی در ایران برنامه‌ی پیکار با بی‌سوادی آغاز شد. همایون صنعتی‌زاده مسئول اجرای فاز آزمایشی این برنامه در استان قزوین بود. ۸۰ هزار نفر پیر و جوان را سر کلاس‌های درس نشانده بود تا به آنان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهد. اما بعدها آن را یکی از شکست‌های زندگی خود دانست و گفت: در هر کاری که کردم موفق شدم به جز در مبارزه با بی‌سوادی. او همه‌ی امکانات و منابع مالی بدون محدودیت را در اختیار داشت. اما بعد از مدتی به این نتیجه رسید که تلاش برای باسواد کردن بزرگسالان کاملا بیهوده است. بعد از انقلاب هم که نهضت سوادآموزی راه افتاد خودش رفت دفتر آقای قرائتی و تجربه‌ی کارش را با او در میان گذاشت. رفته بود گفته بود که بیخود انرژی و پول مملکت را هدر ندهید. «تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. نه کسانی که حالا مادرند، آن‌ها که قرار است فردا مادر بشوند. اگر ما بیاییم منابع اصلی آموزش را متوجه دخترهای دم بخت بکنیم و همه‌ی حواس‌مان را بگذاریم که این دخترها را آدم‌هایی بار بیاوریم کنجکاو نسبت به هستی، یک نوع آدم بیدارشده از خواب تربیت کنیم، کاری کنیم که شعور پیدا کنند، آن وقت این جریان خودش خودش را اصلاح خواهد کرد. آن وقت، شاید صد سال بعد ما صاحب یک جامعه‌ی بامعرفت بشویم» . (منبع)

۴. شاید هیچ کس به خوبی همایون صنعتی‌زاده اهمیت تحصیل دختران در یک کشور را درک و بیان نکرده باشد. شاید هیچ کس به اندازه‌ی فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان هم درد این کشور را درک نکرده باشد. اما بعید می‌دانم مسئولان و مدیران آموزش و پرورش کشورمان اهمیت تحصیل دختران مهاجر افغانستانی را درک کرده باشند... 
این روزها از جاهای مختلف پیام می‌رسد که مدیران مدرسه از ثبت‌نام دانش‌آموزان جدید افغانستانی سر باز می‌زنند. چند سال است که داستان همین است. هر ساله موقع ثبت‌نام‌ها که می‌شود تعدادی (البته که فقط تعدادی) از مدیران مدارس دانش‌اموزان غیرایرانی را ثبت‌نام نمی‌کنند... 
هفته‌ی گذشته اداره‌ی امور اتباع و مهاجرین خارجی و رییس سازمان مدارس خارج از کشور شیوه‌نامه‌ی ثبت‌نام کودکان مهاجر را ابلاغ کردند. شیوه‌نامه‌ای که مشابه شیوه‌نامه‌ی سال گذشته حق ثبت‌نام و تحصیل در مدارس دولتی ایران را برای خیل عظیمی از کودکان مهاجر فراهم کرده است. اما نکته‌ی کار این است که این شیوه‌نامه برای ثبت‌نام دانش‌آموزانی که سالیان گذشته در مدارس ایران تحصیل کرده‌اند تکلیف را به خوبی روشن کرده است و دانش‌آموزان جدیدالورودی که بعد از تسلط طالبان به ایران مهاجرت کرده‌اند باید باز هم منتظر دفاتر کفالت بمانند که زمان و مکان دریافت برگ حمایت تحصیلی را تعیین کنند و شاید آن قدر این کار طول بکشد که ظرفیت ثبت‌نام تمام مدارس تمام شود و آن‌ها از ثبت‌نام سر باز بزنند. بهانه‌ای که همین الانش هم باعث شده تا خیلی از مدارس از پذیرش دانش‌آموزان اتباع خودداری کنند.
چه بپذیریم و چه نپذیریم، به هر حال کشور افغانستان همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست. سال‌هاست که این کشور همواره از منظر اکثر شاخص‌های پیشرفت جزء توسعه‌نیافته‌ترین کشورهای دنیا به شمار می‌رود. سال‌هاست که ایران با موج مهاجرت افغانستانی‌ها روبه‌رو است و همه‌ی کارشناسان هم بر این باورند که تنها راه کاهش مهاجرت‌ها از افغانستان، پیشرفت و توسعه‌ی این کشور است. برخوردهای قهری و خشونت‌آمیز با مهاجران افغانستانی و عدم ارائه‌ی خدمات به آنان هیچ گاه باعث کاهش مهاجرت‌های آنان نشده است؛ چون در دل هر مهاجرتی علاوه بر جاذبه‌ی مقصد، دافعه‌ی مبدأ نیز نقش دارد. تنها اثر برخوردهای قهرآمیز و عدم ارائه خدمات هم کاهش ورود نخبگان و سرآمدان کشور افغانستان به ایران و تغییر مسیر مهاجرت آنان به سایر کشورهای جهان بوده است. تا افغانستان سروسامانی نگیرد نمی‌توان صحبت از کاهش مهاجرت‌ها از این کشور و حتی بازگشت مهاجران به کشور خودشان به میان آورد. کمک‌های مستقیم مالی هم اصولا باعث بهبود ساختاری کشورها نمی‌شود. در افغانستان نیز شاید میلیاردها دلار کمک مالی جهت تغییرات ساختاری هزینه شد. اما خروجی‌ آن تسلط مجدد طالبان بر این کشور بود. شاید تنها روزنه‌ی امید برای بهبود افغانستان همان چیزی باشد که فروشنده‌ی بلیط موزه‌ی ملی افغانستان و بسیاری از پدر و مادرهای مهاجر به آن پی برده‌اند: باید کودکان‌شان باسواد شوند. نباید آنان بی‌سواد باقی بمانند. و این نکته در مورد دختران‌شان به مراتب بیشتر صدق می‌کند.
ایران این روزها میزبان میلیون‌ها مهاجر افغانستانی است. این مهاجران نیازهای متنوعی دارند و مطمئنا تأمین این نیازها برای کشور ایران بار مالی فراوانی دارد. در میان خدماتی که این مهاجران نیاز دارند شاید تحصیل کودکان مهاجر و به خصوص دختران مهاجر در نگاه اول کمتر اورژانسی به نظر بیاید. اما در نگاهی میان‌مدت و بلندمدت، اولویت اول ارائه‌ی خدمات به مهاجران باید تحصیل کودکان‌شان و به خصوص تحصیل دختران خانواده‌های مهاجر باشد. از نان و آب واجب‌تر، باسواد کردن کودکان مهاجر و به خصوص دختران است. دخترانی که حالا طالبان با ایجاد محدودیت شدید در تحصیل آنان، کمر به نابودی آینده‌ی افغانستان و کشورهای همسایه‌ی افغانستان بسته است. دختران افغانستانی نسل آینده را می‌سازند. تغییر نگرش‌های حاصل از باسوادی در نسل آینده‌ی افغانستانی‌ها چه در ایران بمانند و چه در افغانستان باشند در هر صورت یک بازی برد- برد است. شاید اگر مدیران مدارس و مسئولان رده‌های مختلف آموزش و پرورش به اهمیت تحصیل کودکان مهاجر پی می‌بردند، به هیچ وجه من‌الوجوهی به تمام شدن ظرفیت ثبت‌نام و دیگر بهانه‌ها اشاره نمی‌کردند... آینده‌ی افغانستان می‌تواند در کشور ایران رقم بخورد اگر دخترهای حوریه بتوانند درمدارس ایران درس‌شان را ادامه بدهند. اما...
 

  • پیمان ..

داستان قمرگل همه‌مان را به فکر فرو برده بود. ۱۳ ساله و شیرین‌زبان بود. از آن‌ دخترهای سبزه‌ی شیطان بلا بود. درس خواندن را خیلی دوست داشت. درسش هم خوب بود. اما فقط تا ۱۵ سالگی حق درس خواندن داشت. می‌گفت ما افغان‌ها رسم داریم که دختر باید فقط تا ۱۵ سالگی درس بخواند. بیشتر از آن را نمی‌گذارند. من هم به خاطر همین تا ۲ سال دیگر بیشتر نمی‌توانم درس بخوانم. پشتون بود. زنگ موبایلش هم یک آهنگ هندی پاکستانی بود. شوق عجیبی داشت که ۲ سال باقی‌مانده را با تمام وجود شبانه‌روز درس بخواند. اما پذیرفته بود که این ۲ سال آخرش است. 
ازش پرسیده بودیم که دوست داری در آینده چه کاره شوی؟ گفته بود دکتر. پرسیده بودیم که برای دکتر شدن که باید دانشگاه بروی. گفت می‌دانم. ولی بین این دو تا احترام به پدر و مادرم مهم‌تر است... 
چیزی نگفتیم. نه من نه شهروز از این‌ها نبودیم که بخواهیم آدمی را به شورش و انقلاب وادار کنیم. قمرگل اسیر سنت بود. ۱۵ سالش که می‌شد به احتمال زیاد شوهرش می‌دادند. در همین تهران به اصطلاح مدرن، کودک‌همسری رواج داشت...
امیرحسین گفت که اتفاقا افغان‌ها کار درستی می‌کنند. کشوری که می‌خواهد با حذف غربالگری ژنتیک و افزایش تعداد معلول‌هاش افزایش جمعیت بدهد باید به دخترها هم فقط تا ۱۵ سالگی اجازه‌ی تحصیل بدهد. بعدش بروند دنبال شوهر و بچه درست کردن و اگر عشق و علاقه‌ای به علم و تحصیل بود بعدش دوباره به درس برگردند. می‌گفت دختری که تحصیل کند و دانشگاه برود دیگر بچه درست نمی‌کند یا اگر بچه درست کند نهایت یکی دو تا. با یکی دو تا که نظام تأمین اجتماعی ما ساق و سالم باقی نمی‌ماند. من اگر پیر شوم با کار کردن یکی دو تا بچه و حق بیمه‌ی پرداختی آن‌ها که خرج دوا درمان من جبران نمی‌شود. همین الان نگاه کنید: دختر پسرها دانشگاه که می‌روند بی‌خیال بچه درست کردن می‌شوند. بعد هم سن زایایی دخترها و زن‌ها محدود است. ۱۵ تا ۳۵ سالگی می‌توانند. دختری که دانشگاه می‌رود ۳۰ تا ۳۵ سالگی ازدواج می‌کند. به چه درد می‌خورد؟ اتفاقا این پشتون‌ها رسم و رسوم درستی دارند.
حسین اولش از این گفت که یک مادر ۱۵ ساله مادر خوبی برای بچه‌هایش نخواهد بود و در درازمدت هزینه‌ اجتماعی آن بچه آن‌قدر خواهد بود که حتی اگر حق بیمه‌ی تأمین اجتماعی را بپردازد باز جبران نمی‌شود و یک چیز جالب دیگر گفت: تو ایران است که آدم‌ها زود پیر و کج و کوله می‌شوند. تو ایران است که زن‌ها زود از پا می‌افتند. طرف تو اروپا تازه تو ۳۵-۳۶ سالگی ازدواج می‌کند و تا ۴۵ سالگی ۴-۵ تا بچه به دنیا می‌آورد و هیچ چیزش هم نمی‌شود. سبک زندگی آدم‌ها توی ایران مشکل دارد. آدم‌ها را زود از پا می‌اندازد. آدم‌ها تو ایران اصلا ورزش نمی‌کنند و بدن‌های‌شان ضعیف است. زود افت می‌کنند. ۳۵ ساله که می‌شوند چربی کبد دارند، قلب‌شان ضعیف است، کلیه‌شان مشکل دارد، ۴۰ کیلو اضافه وزن دارند و... این که سبک زندگی آدم‌ها تو ایران اشتباه است دلیل نمی‌شود که بگوییم دخترها نباید درس بخوانند. چه حرفی است آخر؟
حرفش درست بود. برای تأیید حرف حسین مثال از اینستاگرامم آوردم که یک خانم داف بلژیکی بنده را به خاطر عکس‌های دوچرخه‌ایم دنبال نموده است. من اولش فکر کردم این خانم ۳۰ ساله است و ذوق کردم که چنین زیبارویی به ما عنایت نشان داده. اما بعد دیدم حضرتش ۴۸ سال دارد و اصلا تکان نخورده است و مثل چی ورزش می‌کند.
ولی یک چیز دیگر هم بود. همان اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها که توی ۳۵ سالگی تازه ازدواج می‌کنند، تا ۱۸-۱۹ سالگی طعم جنس مخالف‌شان را می‌چشند. این چشیدن طعم هم برخلاف ایران با احساس گناه و هنجارشکنی و قانون‌شکنی همراه نیست. چیزی پذیرفته است... اما در ایران حتی خیلی از دانشگاه‌ها تفکیک جنسیتی دارند و ورود جنس مخالف به راهروها و کلاس‌های درس تابو است و این تابو تا ۲۴-۲۵ سالگی تبلیغ می‌شود و دمار از روزگار همه درمی‌آورد. یک عده‌ای طغیان می‌کنند و می‌کشند زیرش و یک عده‌ای هم طغیان نمی‌کنند و می‌زنند توی سر خودشان و هر دو گروه حس مزخرفی خواهند داشت و... نمی‌دانم.

  • پیمان ..

حاشیه‌ی جاده از آن پدیده‌های همیشه هیجان‌آور است. ماشین‌ها در جاده‌ها با سرعت‌های بالایی حرکت می‌کنند. همیشه مناظر و پدیده‌های بی‌شماری طی سرعت بالای ماشین‌سواری دیده نمی‌شود. سرعت معقول برای دیدن و هضم کردن حاشیه‌ی جاده‌ها همان سرعت یک دوچرخه‌سوار است. امری که در ایران اصلا آسان نیست. من که فکر کنم تا آخر عمرم از ندیده‌های کنار جاده‌های تکراری عمرم تعجب کنم. یکی از این ندیده‌ها برایم ده کن بود. بارها از اتوبان همت رد شدم و بارها حالم از تهران و بزرگراه‌هایش به هم خورد. اما امروز به دیدار خانه‌ی کوچکی در حاشیه‌ی بزرگراه همت رفتم که حال و هوای دیگری داشت. خانه‌ای که بیش از ۱۷ سال است یک مدرسه‌ی کوچک و جمع‌وجور است.
کوچه‌های کن باریک و سربالا سرپایین و پرپیچ و خم بودند. ماشین‌ها به زحمت و مماس با آرنج آدم‌ها رد می‌شدند. ده کوچکی که در شمال ری بود و باغ‌ها و رودهایش شهرت داشتند حالا یکی از محلات شهر تهران شده بود. ردیف چنارهای چند صد ساله‌اش نشان از قدمتش داشت. چنارهایی که در آغوش من جا نمی‌شدند. بنگاهی محل می‌گفت کن از کنی‌ها خالی شده. کن غوروق افغانی‌ها و کردهاست. می‌گفت جای خالی در کن نگذاشته‌اند. می‌گفت تمام خانه‌ها را اجاره کرده‌اند. آن بالا هم هر چه باغ است افغانستانی‌ها دارند آباد می‌کنند. خود کنی‌ها سال‌هاست که رفته‌اند شهران و تهران و خانه‌ها را اجاره می‌دهند و برای من عجیب بود: تاریخی‌ترین نقاط تهران از بومیانش خالی می‌شد و به غریبه‌ترین و تازه‌واردترین قوم شهر تهران سپرده می‌شد. محلات حوالی بازار تهران هم همین‌گونه است. اطراف چهارراه سیروس و عودلاجان و... این روزها خالی از ایرانی‌ها و سکنه شده و افغانستانی‌ها و خانواده‌های افغانستانی ساکن آن شده‌اند. 
بعضی آدم‌ها بزرگ‌اند. خیلی بزرگ‌اند. کارهایی در زندگی‌شان کرده‌اند که نمی‌شود با متر و عیار ریال و دلار سنجید. خانم خاوری و شوهرش از این آدم‌ها بودند. آدم‌های سربه‌زیری که حتی وقتی در مورد زندگی‌شان فیلم مستند ساخته شد خودشان جلوی دوربین نرفتند. کسان دیگری را فرستادند جلوی دوربین و به هیچ رسانه‌ای هم نگفتند که این فیلم داستان زندگی ماست. زود رسیده‌ بودیم. خانه‌ی کنار بزرگراه همت تابلو و نشانی از مدرسه نداشت. چرا... از دیوار و در رنگ‌آمیزی شده‌ی مدرسه فهمیدیم که مدرسه است. ولی تابلویی در کار نبود. نگذاشته بودند. اذیتش می‌کردند که نباید مدرسه داشته باشد. نباید به بچه‌های افغانستانی درس بدهد. او سی سال بود که در کن مدرسه داشت. روزهایی که نگذاشته بودند مدرسه‌اش باز بماند به حسینیه‌ها و مسجدها و خانه‌های کن پناه آورده بود. خانه‌ی خودش را کلاس درس کرده بود. 
چرا نمی‌گذاشتند او مدرسه راه بیندازد؟ 
چرا اصلا او باید مدرسه راه می‌انداخت؟
درس خواندن بچه‌های افغانستانی در ایران شاید نمادین‌ترین وجه زندگی مهاجر غیرایرانی بودن در ایران است.
خانم خاوری چهل است که به ایران آمده است. از همان اول هم ساکن کن بود. از همان روزگاری که بزرگراه همت و آبشناسان و اتوبان تهران شمالی نبود که کن را پاره پاره کند. از همان روزگاری که رود کن خوش‌آب‌تر بود. او در همین کوچه‌باغ‌های کن بزرگ شده بود. درس خوانده بود. خانواده‌اش او را در سال‌هایی که حتی ایرانی‌ها هم دانشگاه نمی‌رفتند به دانشگاه فرستاده بودند و بعد او کن را رها نکرد. توی همکاری‌هایش با خانه‌ی بهداشت کن متوجه شد که کودکان افغانستانی زیادی هستند که چون افغانستانی‌اند نمی‌توانند در مدارس ایرانی درس بخوانند. یا پدر و مادر سنتی‌شان مانع درس خواندن آن بچه‌ها هستند. یا فقر خانواده‌های کارگر افغانستانی مانع از فرستادن بچه‌ها به مدرسه می‌شود. تصمیم گرفت ۲۰ نفر از این بچه‌ها را توی خانه‌اش جمع کند و به آن‌ها سواد یاد بدهد. سه ماه که گذشت یکهو دید ۲۰ نفر که هیچی، ۲۰۰ نفر کودک افغانستانی از همان حوالی کن آمده‌اند به خانه‌اش و می‌خواهند که درس بخوانند. از مسجد محل کمک گرفت. محرم‌ها و مواقع ختم و عزا کارش مختل می‌شد. تصمیم گرفت یکی از خانه‌های کن را اجاره کند و این ۲۰۰-۳۰۰ کودک بازمانده از تحصیل را باسواد کند. از معلم‌های داوطلب کمک گرفت. ایرانی‌ها و افغانستانی‌های باسواد. همه به کمکش آمدند. کمی بعد کارگرهای افغانستانی هم مشتری‌اش شدند. آن‌ها هم برای زندگی در ایران به سواد نیاز داشتند. خواندن و نوشتن و حساب کردن. مدرسه‌ی خانم خاوری ۴ شیفت شد. تا نیمه‌شب هم آدم‌هایی می‌آمدند تا سواد یاد بگیرند. شوهرش آقای حیدری هم درس می‌داد. حتی بچه‌های کوچک خانم خاوری هم درس می‌دادند...
همه چیز به این گل و بلبلی‌ها نبود البته. افغانستان سرزمین قومیت‌هاست. البته که ایران هم سرزمین قومیت‌هاست. اما قومیت‌های مختلف ایران خوشبختانه بین هم دختر و پسر رد و بدل کرده‌اند و کمتر به هم غریبه‌اند. هر چند موقعیت صلح بین اقوام در ایران خیلی شکننده است. اما قومیت‌های افغانستان به هم کاملا غریبه‌اند و سایه‌ی همدیگر را با تیر می‌زنند. نفرت قومی قبیله‌ای را بگذار کنار بحث شیعه و سنی و دین اسلام. آن وقت است که می‌فهمی چرا این سرزمین هرگز رنگ صلح به خود نمی‌گیرد. بدبختی‌اش این است که این غریبگی و دیدگاه‌های منفی قومیتی را با خودشان به ایران هم می‌آورند و بین همدیگر هم بغض و کینه دارند و خانم خاوری توی قلمرو ۱۲۶ متر مربعی‌اش به جنگ این تعصب و نفرت رفت...
شاید اگر خانم خاوری در یک کشور اروپایی بود بهش مدال صلح نوبل می‌دادند یا یک جایزه‌ای که نشان قدردانی جامعه‌ی میزبان از او باشد. اما خب این‌جا ایران است و به جای تقدیر و ستایش این گونه آدم‌ها بهش مشکوک می‌شوند و چوب لای چرخش می‌گذارند...
خانم خاوری هزاره بود و سایر قومیت‌ها نمی‌پذیرفتندش. افغانستانی‌ها به چشم ایرانی‌ها همه افغانستانی‌اند. آدمی که شناسنامه نداشته باشد غریبه است و محروم از خیلی چیزها، از جمله از باسواد کردن کودکانش در مدرسه. طی سال‌های اخیر یک درجه تخفیف داده‌اند که هر کس مدرک هویتی داشته باشد حق باسواد شدن دارد. ولی باز هم آدمی که نتوانسته مدرک هویتی دست و پا کند محروم است. چه هزاره باشد چه پشتون چه تاجیک چه ازبک چه ترکمن چه پشه‌ای و... همه‌ی قومیت‌های افغانستانی در محروم بودن مشترک‌اند. اما چون خانم خاوری هزاره بود پشتون‌ها دختر پسرهای‌شان را پیش او نمی‌فرستادند... او چه کار باید می‌کرد؟ می‌رفت التماس می‌کرد که بابا چشم‌بادامی بودن من گناه نیست؟ بچه‌های‌تان را به خاطر قومیت من از سواد محروم نکنید؟ مسلم است که جواب نمی‌داد. تعصب و غیرت با این جور چیزها درمان نمی‌شود. خانم خاوری کار دیگری کرد: معلم‌های مدرسه‌اش از همه‌ی اقوام افغانستانی گذاشت و همین طور چند معلم ایرانی. عین این می‌ماند که یک دولت برای کشور سر کار بیاید و وزرایش را از بین اقوام مختلف کشور انتخاب کند. ایده‌اش جواب داد. کم‌کم پای قومیت‌های مختلف به مدرسه‌اش باز شدند... وقتی جنگ‌های ۳۰ ساله‌ی افغانستان را که نگاه می‌کنی شاید به عمق ارزش کار خانم خاوری پی ببری. او کاری کرد که قومیت‌های مختلف حاضر شوند کودک‌شان را به مدرسه‌ی او بفرستند. این کودکان اولش کنار هم نمی‌نشستند. تحت تأثیر گفته‌های پدر مادرهای‌شان از هم می‌ترسیدند. اما وقتی بازی کردند، وقتی با هم‌دیگر سواد خواندن نوشتن یاد گرفتند، آن وقت دیدند که هر دو انسان‌اند و قومیت چه چیز مسخره‌ای است... اوج نتیجه‌بخشی این شیوه کجا بود؟ دختر پسرهایی که از دو قوم مختلف بودند، اما در مدرسه‌ی خانم خاوری درس خوانده بودند و وقتی بزرگ شده بودند با هم ازدواج کرده بودند...
هنوز که هنوز است وقتی از افغانستانی‌ها می‌پرسی چند تا بچه داری، تعداد پسرهای‌شان را اعلام می‌کنند. ‌هنوز خیلی از خانواده‌های‌شان دختر را جزء بچه‌های‌شان حساب نمی‌کنند. حتی آن‌هایی که ۲۰ سال است ساکن ایران‌اند هم چنین وضعیتی دارند. به خاطر همین داستان خیلی از خانواده‌های افغانستانی دخترهای‌شان را به مدرسه نمی‌فرستند. صرف ندارد برای‌شان که دخترهای‌شان باسواد شوند. خانم خاوری چه کرد؟ تحصیل دخترها در مدرسه‌اش را رایگان کرد. از پسرها شهریه می‌گرفت. اما دخترها مجانی درس می‌خواندند. هزینه تحصیل دخترها را از چند نیکوکار می‌گرفت. ماه رمضان هم که می‌شد یا دم عید به همه‌ی بچه‌ها بسته‌های ارزاق می‌داد. این کار باعث شد تا خشک‌ترین و متعصب‌ترین خانواده‌های افغانستانی هم دخترهای‌شان را به مدرسه بفرستند. دخترهای‌شان باسواد شدند. ارزش این کار را شاید فقط مرحوم همایون صنعتی‌زاده بفهمد. همایون صنعتی‌زاده مسئول پروژه‌ی سوادآموزی به بزرگسالان در قبل از انقلاب شده بود. پروژه‌ای که فرح پهلوی تأمین مالی می‌کرد و می‌خواست نرخ باسوادی ایرانیان را بالا ببرد. کلاس‌هایی تشکیل شد. مردان و زنان بزرگسال و پیرمردها و پیرزن‌ها سرکلاس‌ها رفتنند. به‌شان پول هم می‌دادند که بیایید سواد یاد بگیرید. اما آن‌ها یاد نمی‌گرفتند. ادای یادگرفتن درمی‌آوردند. جمع‌بندی صنعتی‌زاده بعد از اجرای فاز پایلوت پروژه این بود که بزرگسالان را رها کنیم. اگر می‌خواهیم بی‌سوادی را ریشه‌کن کنیم فقط به زنان جوان و دختران نوجوانی که فرداروز مادر می‌شوند باید سواد یاد بدهیم. فقط از طریق سوادآموزی دختران است که بی‌سوادی طی یکی دو نسل رفع می‌شود... این‌ها را بعد از انقلاب هم رفته بود به مسئولین نهضت سوادآموزی گفته بود. اما دیگر کسی به ارزیابی سیاست‌ها و دستورات نمی‌پرداخت که ببیند کاری اثربخش هست یا نه.... و حالا خانم خاوری در قلمرو ۱۲۶ متری مدرسه‌اش داشت نسل‌های افغانستانی‌ها را تغییر می‌داد...
و البته که دشمنانی هم داشت. بعضی مردان متعصب وقتی دیده بودند او شیعه است و برخی شاگردانش سنی مذهب، حرف درآورده بودند که او بچه پشتون‌ها را به بهانه‌ی سواد شیعه می‌کند. اذیتش کرده بودند...
دشمنانش فقط افغانستانی‌ها نبودند. ایرانی‌هایی هم بودند. خیریه‌ها و ان جی اوهایی که شهرتی بین‌المللی داشتند و به خاطر باسواد کردن کودکان افغانستانی در ایران از سازمان‌های بین‌المللی پول می‌گرفتند. آن‌ها او را رقیب خودشان می‌دانستند. مزاحم می‌دانستند. پیش خودشان فکر می‌کردند اگر او نباشد می‌توانند ناحیه‌ی کن را هم زیر پرچم خودشان ببرند و از سازمان‌های بین‌المللی دلار بیشتری بگیرند و... و برایش پرونده‌سازی کردند. در ایران عده‌ای هستند که تخصص‌شان پرونده‌سازی است. اذیتش کردند. کاری کردند که او دیگر از هر دوربینی بترسد. صدها دانش‌آموز مدرسه‌اش به هزار و یک دلیل از تحصیل در مدارس ایرانی محروم بودند. او می‌ترسید که در مدرسه‌اش بسته شود و این بچه‌ها دیگر نتوانند باسواد شوند... دست به عصا شد...
امروز نشستیم با ۱۱ تا از دانش‌آموزان مدرسه‌ی خانم خاوری حرف زدیم. قصه‌های‌شان را شنیدیم. دوربین هم برده بودیم. تازه فهمیدم عباس کیارستمی چه نابغه‌ای بوده که توانسته مشق شب و قضیه شکل اول شکل دوم را بسازد. من هم امروز قصه‌های زیادی شنیدم. بعضی‌های‌شان دیوانه و پریشانم کردند. اما این‌که بتوانم در قالبی همه‌فهم و جذاب ارائه‌شان کنم... شاید از عهده‌ی من خارج باشد.
دیدن آدم‌های بزرگی که بی‌سروصدا در حاشیه‌ی یکی از مزخرف‌ترین بزگراه‌های ایران دارند کار می‌کنند، دارند به گونه‌ای محسوس جهان فردا را در حد وسع خودشان به جایی بهتر تبدیل می‌کنند برایم عجیب بود. ستایش‌برانگیز بودند. ای کاش می‌توانستم جایزه‌ای و نامی و نشانی و لقبی درخور به‌شان اعطاء کنم!
 

 

مطلب مرتبط: آدم‌ها را همراه کردن

  • پیمان ..

وارثان آناهیتا

۰۶
فروردين

۱. بعد از چهلگرد وارد یک جاده‌‌ی سنگلاخ طولانی شده بودیم. بعدها فهمیدیم که آن جاده معروف است به ایل‌راه عشایر بختیاری. وسط‌هایش دیگر خسته شده بودیم. سنگ و کلوخ زیاد داشت و من هم مجبور بودم آهسته برانم که ماشین عیب و ایرادی پیدا نکند. اطراف جاده چندین سیاه‌چادر برپا بود. از یکی‌شان پرسیده بودیم که خیلی راه مانده تا چشمه کوهرنگ؟ گفته بودند نه. نزدیک است. اما نزدیک آن‌ها با نزدیک ما خیلی توفیر داشت. نزدیک آن‌ها برای ما حدود یک ساعت طول کشید.
چشمه کوهرنگ سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون بود. تصورمان از چشمه قل قل آبی بود که از زمین بیرون بیاید و برکه‌ و در بهترین حالت دریاچه‌ای را اطراف خود ایجاد کند. چشمه کوهرنگ این‌گونه نبود. صخره‌ای زمخت و بزرگ و مرتفع بود که شکاف خورده بود و آب از شکاف آن با شدت بیرون می‌جهید و جاری می‌شد. جوری که آدمیزاد نمی‌توانست جلوی آن بایستد. اگر می‌رفتی سمتش پرتاب و تکه پاره می‌شدی. آبشار مانندی ایجاد کرده بود و آب از ارتفاع صخره به پایین‌تر می‌ریخت و می‌رفت.
ایستاده بودیم به تماشا که پیرمردی آمد به سمت‌مان. سبیل سفید پرپشتی داشت که دو طرف دهانش آویزان شده بود. پوستش آفتاب‌سوخته بود و شیارهای عمیقی روی صورتش انداخته بود. 
پرسید: چیزی می‌خواهید؟
گفتیم: چشمه کوهرنگ همین است؟
گفت: بله.
خبری از درخت نبود. آب آن‌قدر وحشیانه از دل صخره بیرون می‌زد که تصور درخت و سایه‌سار و آرامشی در کنار چشمه بیهوده بود. پیرمرد نگهبان چشمه بود. اتاقکی پشت یک سنگ بزرگ داشت که بر چشمه مسلط بود. در نگاه اول متوجه اتاقکش نشده بودیم. حال و احوال کردیم و این‌که از کجا آمده‌ایم و این جاده به کجا می‌رسد و آب این چشمه به کجا می‌رسد و... باهاش عکس یادگاری هم انداختیم. او هم از طوایف بختیاری بود. منتها دیگر بی‌خیال کوچ و ییلاق قشلاق شده بود. تک و تنها نگهبان سرچشمه‌ی زاینده‌رود و کارون شده بود. 

۲. مرتضی هراتی رفته بود به قلعه‌نو. شهر کوچک و فقیری است در افغانستان. گذرش به چشمه غرغیتو هم افتاده بود و چند عکس هم ازش گرفته بود. چشمه‌ای که در دل کوه‌ها برای خودش می‌جوشید. توی عکس‌ها مردی بود که در پس‌زمینه‌ی چشمه فیگور گرفته بود و بچه‌هایی که در راه‌آب‌های کنار چشمه به عکاس زل زده بودند. توی توضیحات عکس نوشته بود:
«عبدالله و خانواده‌اش در کنار چشمه غرغیتو زندگی می‌کنند. چشمه‌ای که حیات زندگی شهر قلعه‌نو به آن بسته است. عبدالله گارد محافظت از چشمه است و روز و شب این‌جا به همراه خانواده کشیک می‌دهد. چشمه در ۸ کیلومتری شهر قرار دارد و با کانال‌های آبی برای نزدیک به ۳۰۰۰ خانواده آب قابل شرب می‌دهد. البته عبدالسلام محمدی، آمر آب‌رسانی می‌گوید حتی آب این چشمه صحی نیست. با این حال سالیان سال است که آب شرب شهر از همین چشمه است.»

۳. حقیقت این است که روزگاری در ایران‌زمین آب عنصری مقدس بود. آن‌قدر مقدس که ایزدبانوی نگهبان آن بالاترین مرتبه‌های پرستش و ستایش را داشت. آناهیتا ایزدبانویی بود که هدایت و نگهبانی تمام آب‌های جهان را بر عهده داشت. سوار بر گردونه‌اش می‌شد و چهار اسب ابر و باران و تگرگ و باد او را به سوی تمام رودها و دریاچه‌ها و دریاهای جهان رهسپار می‌کردند. زیبا بود و شکوهمند و خوش‌اندام و کمربند به میان و موزه‌ به پا و گردنبند زرین به گردن و تاجی با گوهر  ستارگان به سر و ستودنی. آن قدر ستودنی که معبدهای زیادی از برای ستایش او و در حقیقت از برای ستایش آب ساخته شده بودند: تخت سلیمان، معبد کنگاور، معبد بیشاپور، معبد اصطخر، معبد شوش، معبد هگمتانه و... همه از برای ستایش بانویی که نگهبان آب‌های جهان است.
امروزه این معابد یا نیست و نابود شده‌اند یا جز یک ویرانه‌ی بی‌معنا چیزی از آنان باقی نمانده. شاید اگر برای ایرانیان آب همان ارج و قرب پیشین را داشت این معابد به شکلی که تقدس آب و تقدس بانو آناهیتا  را بیان کنند بازسازی می‌شدند. اما... 
امروزه وارثان آناهیتا پیرمرد سر چشمه‌ کوهرنگ و عبدالله هستند. نگهبان یکی از عناصر چهارگانه‌ی حیات بودن خودش نوعی از رستگاری است به نظرم.

 

پس‌نوشت: عکس: مجسمه‌ی آناهیتا در شهر فومن. برداشت از ویکی‌پدیا

  • پیمان ..

بچه‌های میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامه‌شان دقیقا هم‌زمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن هم‌زمانی‌ها که فقط به درد خودم می‌خورد. 
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچه‌هایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که بچه‌های میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمی‌شوند. اما انگار خودش این‌طور نبود. پارسال که چهارمین بچه‌اش را هم به دنیا آورد حس کردم این‌طوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچه‌هایش بالاخره صاحب شناسنامه می‌شوند یا نه. افغانستانی‌ها پر زاد و ولدند. خانواده‌های‌شان پرجمعیت‌اند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده. 
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که می‌خواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه‌ شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچه‌های‌شان از نماینده‌های مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بی‌مادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. این‌که می‌گویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمول‌های ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش این‌جا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینه‌های ریاست‌جمهوری آن کشور می‌شد. نمی‌دانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بی‌مهری‌ها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نماینده‌ی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامه‌ها برای بچه‌هایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرف‌های تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا می‌روم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت می‌کنم. بیانش کاملا شبیه نماینده‌ی یک جامعه‌ی مدنی بود.
بچه‌های میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامه‌ها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامه‌ی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و می‌گویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکس‌های نشست‌‌های دیاران توی دانشگاه تهران را مرور می‌کنند و می‌بینند که مادرشان برای شناسنامه‌دار شدن آن‌ها تا کجاها رفته. شاید یکی‌شان فیلم‌ساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه‌هایش را پیدا کند. قشنگی‌اش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفته‌ی پیش زن‌های آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زن‌ها و خوشحالی‌های‌شان و هم را در آغوش‌ کشیدن‌های‌شان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامه‌های بچه‌های میم خیلی دراماتیک‌تر بودند. مخصوصا شناسنامه‌ی آن بچه‌ی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر می‌کرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلی‌ها عکس‌های جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرام‌شان گذاشته‌اند و از خوشحالی زن‌های آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس می‌کردم می‌تواند قصه‌های میم و زن‌های مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زن‌ها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلی‌های‌شان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی می‌کردند که نمی‌شود و بی‌خیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و این‌ها آدم‌بشو نیستند و... چند تای‌شان را به وضوح یادم است. چند تای‌شان از همین‌ها بودند که عکس‌های‌ آرژانتینی‌ها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم به‌شان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جاده‌های ایران یاد گرفته‌ام. بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند. این‌که سعی کنی به‌شان بفهمانی یا بدتر سعی کنی به‌شان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائه‌ی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!

 

 

مرتبط:

مسیری که با هم طی کردیم-۱

مسیری که با هم طی کردیم-۲

مسیری که با هم طی کردیم-۳
 

  • پیمان ..

سهراب و گردآفرید اثر بدرالسماء

اولین شناسنامه بر اساس قانون جدید هم صادر شد. ریحانه دختر ۱۲ ساله‌ای بود که توانست صاحب‌شناسنامه شود. یک سال پیش منتظر این خبر بودم. اما خب، این‌جا ایران است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. خیلی کند. راستش زیاد خوشحال نشدم. شاخصی که برای خودم گذاشته‌ام بچه‌ی میم است. هر وقت او شناسنامه‌دار شد یعنی که قانون اجرایی اجرایی شده. منتظرم ببینم کی به بچه‌ی او شناسنامه می‌دهند.

نمی‌دانم چرا یاد مناظره‌ی پارسال خبرگزاری فارس افتادم. به من گفتند تو برو با مخالف‌ها مناظره کن. گیر خبرگزاری فارس و این‌ها را نداشتم. هر جا باشد می‌روم حرف می‌زنم. تریبون تریبون است. حرف شخصی من نبود که بخواهم فاز تعصب و جناح‌بندی سیاسی بگیرم.  اما من آدم بحث و جدل و مناظره نیستم. فقط چون یارم حاج‌آقا بود، دلگرم شدم. آخوندهایی که خارج رفته‌اند و چهار تا زن بی‌حجاب دیده‌اند به نظرم آخوندهای بهتری هستند. حاج‌آقا هم از همان‌ها بود. روسیه و اروپا رفته بود و می‌گفت از روسیه در دنیا کشور امنیتی‌تر وجود ندارد. آن روس‌ها هم به زن‌های با شوهر غیرروس اجازه انتقال تابعیت روسی داده‌اند. این‌ها چی چی می‌گویند دیگر؟

طرف مقابل‌مان هم یک خانم و آقا بودند. در این چند ساله به من ثابت شده که دشمن‌ترین دشمن زن‌ها توی ایران در امور مربوط به برابری خودشان هستند. تو این بازی هم همین بود. من و حاج‌آقا ایستاده بودیم این طرف گود که زن ایرانی حق دارد تابعیت خودش را به بچه‌اش منتقل کند، آن طرف زنی ایستاده بود که نخیر نباید چنین حقی قائل شوید. مناظره‌ی کثیفی بود. هیچ وقت نخواستم دوباره فیلمش را حتی محض ارزیابی ببینم. بس که توی حرف ما پریدند و ما هم توی حرف‌شان پریدیم و کلا فحش بود و فضیحت. ولی هیچ کدام نتوانستیم طرف مقابل‌مان را ساکت کنیم... الان یادش افتادم. دیدم مخالف‌ها باز هم این طرف و آن طرف فحش داده‌اند که بدترین قانون تاریخ ایران اجرایی شد...

بعضی‌ها به عنوان خبر خوب از آن یاد کرده بودند. کامنت‌های پای پست‌های اینستاگرام و توئیتر را که خواندم دیدم آن خوی خودبرتربینی ایرانیان خیلی رگ و ریشه دارد. خیلی‌ها فحش می‌دادند که به بچه‌افغانی‌ها دارید شناسنامه‌ می‌دهید که چی بشود؟ که خون پاک آریایی را دچار اختلاط نسل کنید؟ حالا برود از آن تست بزاق‌ها بدهد که نسلش به کجاها می‌رسد می‌بیند درصدی از تمام اقوام آسیایی (از مغول‌ها تا تاتارها، از اعراب تا ترک‌ها و...) توی سلول‌هایش هست‌ها... ولی خب...

این روزها که دارم نمایش‌نامه‌های بهرام بیضایی را می‌خوانم یکی یکی شخصیت‌ها و داستان‌های شاهنامه هم برایم مرور می‌شود. یکی از نکاتی که توی شاهنامه و اسطوره‌هایش توجهم را برانگیخته حجم ازدواج‌های فراملی بین ایرانیان و غیرایرانیان است. سودابه دختر شاه هاماوران است. به ایران فرستاده می‌شود تا همسر کیکاووس شاه ایران شود. مادر گرسیوز (برادر افراسیاب، شاه توران) از توران به ایران پناهنده می‌شود و او را به خدمت کیکاووس می‌برند و از ازدواج او با کیکاووس سیاوش پدید می‌آید. سیاوش شاهزاده‌ای ایرانی است که به توران پناهنده می‌شود و در آن‌جا با فریگیس (دختر شاه توران) ازدواج می‌کند. رستم دستان به سمنگان می‌رود و با تهمینه دختر شاه سمنگان می‌آمیزد و سهراب پدید می‌آید. در همه‌ی این‌ها طرف ایرانی مرد است و طرف خارجی زن. یعنی در اساطیر ایران ازدواج بین مرد ایرانی با زن غیرایرانی به تواتر اتفاق می‌افتد. اما در مورد زن ایرانی... چیزی که تا الان یافته‌ام فقط گردآفرید بوده. آن هم گردآفرید به عنوان شخصیتی از کتاب سهراب‌کشی بهرام بیضایی. گردآفرید یک دختر ایرانی. آن‌گاه که برای حفظ سپیددژ با سهراب که جنگاور توران بود درآویخت. وسط نبرد دلش سهراب و آمیختن با او را خواست. اما علیه خودش ایستاد. برای نجات سپیددژ به سهراب رکب زد. به او گفت که الان جلوی دیگران من را اسیر کردن خوب نیست. نیمه‌شب بیا. اما او را قال گذاشت و به ایران تاخت و با خودش رستم را آورد و... انگار در اساطیر، زن ایرانی در صورتی که ستایش‌برانگیز است که مرد غیرایرانی را قال بگذارد و برای نجات میهن به سراغ یلان ایرانی برود....

قانون تقریبا درست شده است. هنوز تا برابری کامل فاصله‌ی زیادی هست البته. اما مطمئنا این نگرش که زن ایرانی هم صاحب تن خودش است و می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد که با کی بیامیزد و با کی نیامیزد خیلی جای کار دارد. حداقل با چیزی در کهن‌الگوهای ذهنی سروکله باید زد... سر شوخی البته باز شده است دیگر.
 

  • پیمان ..

درک یک پایان

۱۲
ارديبهشت

من رمان‌ها و فیلم‌هایی را که به واکاوی روابط انسانی می‌پردازند، خیلی دوست دارم. ساده‌ترین روابط انسانی هم پیچیده‌اند و توصیف پیچیدگی آن‌ها در قالب یک قصه کار بسیار دشواری است. دشوار و نافهم. شاید یک دلیل دوست داشتنم این است که در حالت روزمره هم فهم روابط انسانی برای من خیلی دشوار است. در زندگی واقعی‌ام هم خیلی وقت‌ها فهمم بیجک نمی‌گیرد. از عهده‌ی توصیف آن‌چه بر من رفته هم برنمی‌آیم. و وقتی رمانی را می‌خوانم یا فیلمی را می‌بینم که از پس روایت روابط انسانی برآمده به وجد می‌آیم.

«درک یک پایان» وجدانگیز بود. یک رمان کوتاه در مورد روابط انسانی. روابطی که گاه باید دهه‌ها بگذرد تا ماهیت‌شان را دریابی. روابطی که زمان باعث دگرگون شدن فهم ما از آن‌ها می‌شود. یک رمان در دو فصل که به واکاوی روابط چند دوست و دو مثلث عاشقانه می‌پردازد. در مورد تونی وبستر، مردی که هیچ وقت نفهمید، هیچ وقت نمی‌فهمد و هیچ وقت نخواهد فهمید. «درک یک پایان» اصلا قصه‌ی پیچیده‌ای ندارد. رمان‌های واکاوانه همین‌جوری‌اند. قصه پیچیده نیست. تحلیل روابط به ظاهر ساده‌ی انسانی است که آن‌ها را وجدانگیز می‌کند. مخصوصا اگر نویسنده از پسش برآمده باشد. جولیان بارنز که در توصیف روابط فوق‌العاده بود...

شروع رمان با چند خاطره‌ی دوران نوجوانی یک گروه دوستانه می‌گذرد. سه دوست (تونی- کالین و آلکس) که ایدرئین هم به آن‌ها اضافه می‌شود. شرحی از کلاس‌های درس ادبیات و تاریخ و یک واقعه: خودکشی یکی از هم‌کلاسی‌ها... و بعد می‌رسد به سال‌های اوان دانشجویی. اولین بارقه‌های عشق. یافتن ورونیکا و شکل‌گیری مثلث عاشقانه‌ی اول: تونی- ورونیکا و ایدرئین... فصل دوم دهه‌ها بعد اتفاق می‌افتد و اصلی ترین مثلث روابط در آن تونی- ورونیکا و مارگارت هستند:

به خود گفتم عجبا، تو داری نسبت به همسر سابقت که بیست سال پیش از تو طلاق گرفت احساس گناه می‌کنی و نسبت به دوست‌دختر سابقی که چهل است او را ندیده‌ای احساس هیجان پیدا کرده‌ای. 

و وصیت‌نامه‌ای مرموز از مادر ورونیکا که باعث بازگشت مجدد تونی بعد از چند دهه به او می‌شود و یک پایان‌بندی به شدت غافل‌گیرکننده...

زمان و دگرگون شدن فهم ما از روابط انسانی یکی از مضمون‌های اصلی کتاب است. و استعاره‌ها و ریزروایت‌های گوناگون کتاب همگی در خدمت این مضمون‌اند. از خاطرات کلاس تاریخ در نوجوانی و سوال‌های معلم در مورد فلسفه‌ی تاریخ بگیر تا خاطره‌ی موج‌های بلند رود سورن و دیدن این موج‌های شگفت‌انگیز... 

اما زمان... زمان چگونه ابتدا ما را بر جای خود می‌نشاند و سپس به شگفتی می‌اندازد. خیال می‌کردیم بالغ و عاقل شده‌ایم در حالی‌که فقط جانب احتیاط نگه می‌داشتیم. گمان می‌کردیم مسئولیت‌پذیر شده‌ایم و حال آن‌که فقط ترسو شده بودیم. آن‌چه واقع‌گرایی می‌خواندیم رو گرداندن از چیزها به جای روبه‌رو شدن با چیزها از کار درآمد. زمان... بگذار زمان کافی بگذرد، آن وقت بهترین تصمیمات‌مان دمدمی و یقین‌های‌مان بلهوسی جلوه خواهد کرد..

روابط عاشقانه در مرکز این کتاب قرار دارند. رابطه‌ی دو دوست (تونی و ایدرئین) که ورونیکا در میان‌شان قرار می‌گیرد. و بعد رابطه‌ی تونی و همسر سابقش و دوست‌دختر اسبقش... مثلث‌ها کامل نیستند لزوما. در مورد تونی و ایدرئین و ورونیکا همه از وجود هم خبر دارند. اما در مورد تونی و مارگارت و ورونیکا مثلث عاشقانه فقط در ذهن تونی وجود دارد. مارگارت فقط شنونده‌ی روایت‌هاست و ورونیکا اصلا خبر از چیزی ندارد. و یک مثلث لعنتی دیگر هم وجود دارد که آخر کتاب بدجور غافلگیرت می‌کند. مثلثی که از دو تای اصلی مبهم‌تر هم هست و رأس اصلی آن مادر ورونیکاست...

برای اکثر ما اولین تجربه‌ی عشق، حتی اگر خوب از آب درنیاید یا شاید به ویژه اگر خوب از آب درنیاید نوید آن است که این همان چیزی‌ست که زندگی را اعتبار می‌بخشد و به آن ارزش می‌دهد. و گرچه سال‌های آتی عمر ممکن است این نظر را تغییر دهد به حدی که برخی از ما به کلی از آن دست بکشیم، با این همه، وقتی که عشق اول بار هجوم می‌آورد نظیری ندارد...

دام رمان‌ها و داستان‌های واکاوانه بیش از حد روایی شدن‌شان است. نویسنده اگر کاربلد نباشد تحلیل‌ها حوصله‌سربر و بیش از حد کند می‌شوند. به گونه‌ای می‌شوند که فقط شخص خودش می‌تواند لذت ببرد. بیش از حد شخصی می‌شوند. سر همین است که هر کسی سراغ این نوع نوشتن نمی‌رود. تعریف کردن یک مجموعه حادثه آسان‌تر است، جذاب‌تر است. جولیان بارنز شگردهای روایی خاصی توی «درک یک پایان»‌ دارد. 

مثلا در فصل دوم که واکاوی بیشتری روی روابط دارد، بخشی از ماجرا را تونی روایت می‌کند. برداشت‌های شخصی، فکرهایش را روایت می‌کند. بعد به سراغ همسر سابقش می‌رود. همسری که درست است از هم طلاق گرفته‌اند اما با هم هنوز دوست هستند. باهاش ناهار یا شام می‌خورد و خلاصه‌ی دریافت‌هایش را تعریف می‌کند و مارگارت به عنوان ناظری بیرونی دیدگاه‌هایی دیگر را مطرح می‌کند. حضور او باعث ایجاد دیالوگ و سرعت و تنوع بخشیدن به روایت می‌شود. از طرفی با مطرح کردن دیدگاه‌هایی دیگر غنای واکاوی کتاب را بیشتر می‌کند.

کتاب دیالوگ‌های زیادی ندارد. اما تمام دیالوگ‌ها درخشان‌اند. یک شگرد روایی دیگر بارنز دیالوگ-استعاره‌ها هستند. مارگارت و ورونیکا در دیالوگ‌های‌شان تعبیرهایی به کار می‌برند که حکم استعاره می‌گیرند. تونی پیش خودش آن‌ها را تکرار می‌کند و هر چه قدر در رمان پیش‌تر می‌رویم وجه شبه را بهتر و بیشتر می‌فهمیم...

هفته بعد یکی از تنهاترین ایام زندگی‌ام بود. امید و نویدی باقی نمانده بود. تنهای تنها بودم با دو صدای گوش‌خراش در مغزم: صدای مارگارت که می‌گفت: تونی دیگر خود دانی. و صدای ورونیکا که می‌گفت: تو حالی‌‌ات نیست... هیچ وقت حالی‌ات نبود، هیچ وقت هم نخواهد بود. 

حس می‌کنم کتاب کمی دچار سانسور شده... چون انتظار داشتم پایان غافلگیرکننده‌ی کتاب هم مورد واکاوی قرار بگیرد. ولی با این حال «درک یک پایان» از آن کتاب‌هاست که دوست دارم باز هم بخوانم‌شان. از آن‌ها که ممکن است اهرم خوبی برای بیرون آوردن سنگ‌های سنگین فهم روابط انسانی خود آدم بشود...


 

  • پیمان ..

عشق در «خاطره ماری‌آ» ابر سفیدبرفی کوچکی است در متن آسمان تابستان با ناب‌ترین رنگ آبی لاجوردی، در اوج زیبایی چندی روی می‌نماید و سپس به دست باد نهان می‌شود. 

یا در «برآمد و فرو شد ماهاگونی» عشق، پرواز درناهایی‌ست که ناگهان مسیر خود را در آسمان تغییر می‌دهند و شانه به شانه‌ی ابر، لحظه‌هایی کوتاه پرواز می‌کنند. بی‌گمان، در این جهان، هیچ عشق جاودانه‌ای وجود ندارد،‌حتی وفاداری معمولی. چیزی جز سرشاری و غنای لحظه در کار نیست، یعنی شورمندی که حتی از خود آدمی نیز کمتر می‌پاید.

 

انسان‌ها در عصر ظلمت/ فصل برتولد برشت/ ص ۲۸۹

  • پیمان ..

قصه‌ی عشق

۰۷
آذر

۱- انسان حیوان قصه‌گو است. جاناتان گاتشال کتابی دارد به اسم حیوان قصه‌گو. کتابی که در آن گاتشال به این می‌پردازد که میل انسان به قصه شنیدن و قصه گفتن مثل میل او به خوردن و خوابیدن جزئی از ذات اوست. مغز انسان، روح انسان، جسم انسان طوری آفریده شده که قصه‌محور است. 
نوح هراری هم در کتاب ۲۱ درس برای قرن ۲۱ در فصل «معنا» عمیقا به این ویژگی بشر می‌‌پردازد. سوالات بنیادین هر انسانی چیست؟ من کیستم؟ در زندگی چه باید بکنم؟ مفهوم زندگی چیست؟ هراری توضیح می‌دهد که انسان‌ها همواره در طول تاریخ در پاسخ به این سوال‌ها نیاز به یک داستان خوب داشته‌اند. داستان خوب به معنای داستان بی‌نقص نیست. داستان خوب برای بشر داستانی است در پاسخ به این‌ سوا‌ل‌ها به فرد او نقشی خاص بدهد و این که فراتر از افق‌های زمانی فرد باشد. 
بعد برمی‌دارد الگوهای داستانی بشریت در پاسخ به این سوال‌های بنیادین را کوتاه کوتاه توضیح می‌دهد: ما بخشی از چرخه‌ای ابدی هستیم که همه‌ی موجودات را شامل می‌شود و آن‌ها را به هم مرتبط می‌کند. هندوئیسم و بودا و افسانه‌ی شیرشاه. ما آفریده شده‌ایم که از قوانین الله پیروی کنیم و این قوانین را منتشر کنیم و انجام واجبات و ترک محرمات کنیم تا در جهان آخرت رستگار شویم. داستان اسلام. ما به دنیا آمده‌ایم که وطن خود را آباد کنیم و در راه وطن جانبازی کنیم. ناسیونالیست‌ها. هدف ما از زندگی جنگ بورژوازی و پرولتاریاست. غایت پیروزی زحمتکشان است و ما باید به انقلاب جهانی سرعت ببخشیم. کمونیست‌ها و... 
دانه دانه می‌گوید تا می‌رسد به داستان عشق. اگر ادیان و ایدئولوژی‌ها با بزرگ‌ جلوه دادن جهان و مافیهایش سعی می‌کنند داستان‌هایی معنادار برای بشریت بسرایند، عاشقان همه چیز را تقلیل می‌دهند. آن‌ها کوچک‌سازی می‌کنند:

«برای کسانی که به حلقه‌های بزرگ، میراث آینده یا حماسه‌های جمعی اعتماد ندارند، شاید امن‌ترین و مقرون‌به‌صرفه‌ترین داستانی که می‌توانند به آن چنگ بیندازند داستان عاشقانه باشد. این داستان به دنبال رفتن ورای اینجا و اکنون نیست. به گواهی بی‌شمار اشعار عاشقانه، وقتی عاشقید تمام جهان به لاله‌ی گوش، مژه‌ها و چشمان معشوقتان تقلیل می‌یابد...» ص ۳۴۰

هراری در آن فصلش دانه به دانه می‌آید و باگ‌های داستان‌های معنای بشریت را به چالش می‌کشد. مثلا در مورد کسانی که می‌گویند ما زنده به اینیم که چیزی نیک از خود به جای بگذاریم می‌نویسد که عمر کل بشریت (از اجداد ما بگیر تا اولین انسان‌ها) در مقایسه با کائنات آن‌قدر کوتاه است که به جای گذاشتن چیزی نیک به شوخی می‌ماند. همه چیز فراموش می‌شود و همه چیز زودتر از آن که فکرش را کنی منقرض می‌شود و... اما انگار یادش می‌رود که عشق را هم به چالش بکشد.

۲- بلو ولنتاین را دیدم. اصلا فکر نمی‌کردم این فیلم این‌چنین با روح و روانم بازی کند. جمعه‌ی هفته‌ی پیش دیدمش. کلافه بودم. شاید ۲۰ تا فیلم را باز کردم و ۵ دقیقه‌اش را دیدم و ادامه ندادم. تا این که بلو ولنتاین را باز کردم. فیلم از یک صبح زیبا در علفزار اطراف یک خانه‌ی آمریکایی شروع می‌شد. دختر کوچولویی به دنبال سگش می‌گشت. سگ رفته بود. گم شده بود. هی صدایش می‌زد و پیدایش نمی‌کرد. پدرش بیدار شد و او هم به دنبال سگ گشت. ولی باز پیدایش نکرد. بعد تصاویری از خانه و پدر و مادرش (دین و سندی). آرامش صبح آن خانه و پاکی هوای شهر من را گرفت. نشستم به دیدنش و یک فیلم تمام عاشقانه را دیدم. فیلمی در مورد اوج و حضیض یک عشق...
فیلم خرد خرد پیش می‌رفت. هی فلاش‌بگ به گذشته می‌زد و هی لحظه‌ی حال را روایت می‌کرد. گذشته‌ داستان دین و سیندی در اوان جوانی‌شان بود. جدا از هم بودند. دین کارگر یک شرکت حمل و نقل اثاث منزل بود. سیندی دختر خوشگل بازیگوشی بود که با پسرهای زیادی دوست بود و باهاشان عشقبازی می‌کرد. سیندی داشت پزشکی می‌خواند. دین کار می‌کرد. با جان و دل کار می‌کرد و دنبال دختری بود که عاشقش شود. 
یک بار اسباب اثاثیه‌ی یک پیرمرد بازنشسته را از خانه‌اش جمع کردند و بردند به یک سرای سالمندان. دین در سرای سالمندان اتاق پیرمرد را با نهایت دقت چید و مرتب و منظم کرد. یک جور مهر و محبت و یک جور مسئولیت‌پذیری ستایش‌برانگیز در انجام کارهایش داشت. 
همان‌جا بود که سیندی را دید. یک نظر دید و عاشق شد. سیندی مشغول نگهداری از مادربزرگش بود... دین به سیندی شماره داد. یک ماه منتظر شد. اما سیندی زنگش نزد. بعد از یک ماه دوباره به همان سرای سالمندان برگشت. پیرمرد مرده بود. از مادربزرگ سراغ سیندی را گرفت و رفت به دنبال دختر... سیندی اما  حامله بود. از دوست‌پسر سابقش حامله بود. دین فداکاری کرد. آن‌چنان عاشق شده بود که دلش می‌خواست فداکاری کند. تصمیم گرفت که با سیندی حامله ازدواج کند...
زمان حال فیلم ۵-۶سال بعد بود. زمانی‌که رابطه‌ی دین و سیندی دیگر به گرمی آن روزها نبود. هر روز سر کار می‌رفتند. سیندی پزشک‌یار شده بود. دین نقاش ساختمان. دیگر مثل قبل نبودند. دین می‌خواست که مثل قبل شوند. می‌خواست به هر طریق شده خانواده‌اش را حفظ کند. می‌خواست که پدر خوبی شود. همسر خوبی شود. حس می‌کرد دارد خوب تلاش می‌کند... اما در حقیقت‌ او از چشم سیندی افتاده بود.
بعد از این‌که می‌فهمند سگ‌شان مرده، دختر کوچولویشان را به بابابزرگش می‌سپرند. سگ را دور از چشم دخترشان دفن می‌کنند. بعد دین پیشنهاد می‌دهد که یک سفر یک روزه به هتل مورد علاقه‌شان بروند. او اتاق آینده را رزرو می‌کند. جایی که دوست دارد عشق‌شان دوباره شور بگیرد.. اما... 
باگ داستان معنادار عشق همین‌جاست: وقتی از چشم زنی می‌افتی و جان می‌کنی که خوب باشی و نمی‌شود.
اوج فیلم برای من فردایش است. آن‌جا که دین می‌رود سر کار سیندی. با پزشکی که رئیس سیندی است دعوایش می‌شود. با مشت می‌خواباند توی صورت پزشک. و چه کار درستی هم می‌کند. چون پزشک لعنتی مخ سیندی را زده بود که او را ببرد به یک شهر دیگر و با هم آن‌جا زندگی کنند. بعد که از ساختمان بیمارستان بیرون می‌آیند، سیندی به او می‌گوید باید ازت طلاق بگیرم. دین مست است. عصبانی می‌شود. قبل از این‌که سوار ماشین شود حلقه‌ی ازدواجش را درمی‌آورد و پرت می‌کند توی بوته‌ها. سوار ماشین می‌شود. اما قبل از این‌که حرکت کنند، سریع پیاده می‌شود و می‌پرد توی بوته‌ها تا حلقه را پیدا کند. نمی‌خواست سیندی را از دست بدهد. نمی‌خواست خراب‌کننده او باشد. نمی‌خواست خانواده‌اش را از دست بدهد... جست‌وجوی مذبوحانه‌ی او برای پیدا کردن حلقه لای بوته‌ها تکان‌دهنده بود.
بعد هم که می‌روند خانه‌ی بابابزرگ. عذرخواهی دین و جمله‌ی سیندی که دیگر نمی‌توانم تحملت کنم. آخرین آغوش گرفتن دختر کوچولویشان و دین که پشت به دوربین توی پیاده‌رو می‌رود...
من مات و مبهوت به رفتن دین نگاه کردم. از خودم پرسیدم آیا او می‌تواند باز همان پسر پر مهری باشد که اتاق یک پیرمرد بازنشسته را بی هیچ چشمداشتی برایش با انتهای سلیقه مرتب و منظم کند؟ از خودم پرسیدم آیا او می‌تواند باز همان پسر اول فیلم باشد که برای دوست داشتن حاضر به فداکاری شود؟
۳- ایرج جنتی عطایی ترانه‌ای دارد به اسم مسافر. هم داریوش آن را خوانده و هم سیاوش قمیشی. داریوش آن را با نام «سرگردان» منتشر کرده و سیاوش با نام «مسافر». ترانه داستان مرد تنهایی است که از جاده‌های دور می‌آید و می‌خواند:
تو تمام طول جاده که افق برابرم بود/ شوق تو راه‌توشه‌ی من اسم تو همسفرم بود
من دل‌شیشه‌ای هر جا هر شکستن که شکستن/ زیر کوهبار غصه هر نشستن که نشستن
عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده/ تو رو فریاد و باز خون شدم تو رگ جاده
اما وقتی که می‌رسد او هم می‌بیند که عشق هم  نمی‌تواند داستانی برای معنا باشد... 
به دو روایت بشنویدش (من خودم درد را در روایت سیاوش قمیشی حس کردم. ترجیع‌بند «من سرگردون ساده، تو رو صادق می‌دونستم، این برام شکسته اما، تو رو عاشق می‌دونستم» را با چنان سوزی می‌خواند که تکان‌دهنده است):
به روایت داریوش

به روایت سیاوش

  • پیمان ..

روزی حدودا 40 کیلومتر رکاب می زنم. در این دو هفته دوچرخه سواری در خیابان های تهران به یک نتیجه رسیده ام: راننده های زن هر چه قدر با عابران پیاده مهربان اند با دوچرخه سوارها نامهربان اند. همواره به عنوان یک عابرپیاده در خیابان های مختلف تهران متشکر راننده های زن بوده ام. نه همه شان. بلکه اکثریت شان یک جور احتیاط نسبت به عابرپیاده ها دارند. به قصد کشتن ماشین را گاز نمی دهند. اما... 

توی این دو هفته دوچرخه سواری اکثر راننده هایی که اذیتم کرده اند خانم بوده اند. دارم راه مستقیمم را در منتهاالیه سمت راست خیابان می روم، خانم راننده می تواند برای پیچیدن یک ترمز کوچولو بزند تا من راه مستقیمم را بروم و او هم بپیچد توی کوچه. یکهو می بینم یک عدد ماشین مماس با چرخ جلویم پیچیده سمت راست. یعنی اگر راهنما هم زده بود باز من زودتر ترمز می زدم... 

دارم در خیابان تنگ دوطرفه ای می رانم. یکهو می بینم ماشینی ویرش گرفته که سبقت بگیرد. تا جای ممکن می پیچیم به سمت راست که رد شود. اما هر جور حساب می کنم می بینم رد نمی شود. خودم را آماده می کنم که تا کوبید به من بپرم روی سقف ماشینش تا طوریم نشود. بعدش هم عصبانیتم را با ضربه ی محکم کف پایم به سقف ماشینش نشان بدهم. اما خدا رو شکر ترمز می کند و به سبقتش ادامه نمی دهد. تو صورت خانم 7قلم آرایشش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم. دوچرخه سوار که باشی برایت حماقت های دیگران بی اهمیت می شود.

یا موقع رد شدن از خیابان، در حالیکه دوچرخه به دستم و حکم عابرپیاده ای با محموله ی ترافیکی را دارم. خانم راننده می بیند که پیاده ای دوچرخه به دست هستم. ولی دستش را روی بوق می فشارد که زودتر بروم..

استدلال استقرایی ضعیفی است. شاید اگر چند ماه رکاب بزنم هرگز این نتیجه گیری را نداشته باشم. کلا تعمیم رفتارها به یک جنسیت خاص کار نابخردانه ای است. اما به خاطر دلیلی که پشت این رفتار تصور می کنم این استدلال استقرایی را دوست دارم: خانم های راننده تجربه ی عابرپیاده بودن را داشته اند. اما آن ها تجربه ی دوچرخه سوار بودن را نداشته اند. چون که دوچرخه سواری برای زن ها در ایران اما و اگر دارد.

خانم های راننده نسبت به عابرین پیاده محتاط تر و مهربان ترند. چون خودشان هم آن طرف بوده اند. می توانند خودشان را جای طرف مقابل شان تصور کنند. خیلی از مردهای که وحشیانه می رانند اصلا نمی توانند خودشان را جای طرف مقابل خودشان تصور کنند. و به خاطر همین ناتوانی، وحشیانه می رانند. شهر را کثیف می کنند. قانون جنگل را حکمفرما می کنند.

خیلی مهارت مهمی است. این که بتوانی خودت را جای طرف مقابلت تصور کنی. یا تجربه ی بودن در جایگاه طرف مقابلت را داشته باشی. زن ها و دخترها در ایران نمی توانند به راحتی دوچرخه سوار شوند. هزار اما و اگر برایشان گذاشته اند. خیلی از آنان تجربه ی دوچرخه سوار شدن را نداشته اند.  سر همین نمی توانند دوچرخه سوار بودن را تصور کنند و به همین خاطر نمی توانند رفتاری مناسب با یک دوچرخه سوار را داشته باشند.

این داستان خود را به جای طرف مقابل را تصور کردن، مهارتی است که هر گاه آدم ها توی یک جامعه بیشتر بلدش باشند تنش ها کمتر است. همدلی ها بیشتر است. بی اخلاقی ها کمتر است... 

راننده و عابر پیاده مثال خیلی کوچکی است. مشتری و خریدار، خدمت دهنده و خدمت گیرنده در رشته های مختلف و به همین منوال برو تا مسئولان یک کشور. می دانی الان مشکل چیست؟ خیلی از آدم هایی که یک کاره ی این مملکت شده اند، اصلا طعم جایگاه مقابل بودن (مردم بودن) را نچشیده اند. و چون این طعم را نچشیده اند نمی توانند هم خودشان را به جای آن ها تصور کنند. و داستان ها،‌ ظلم ها،‌ رنج ها،‌ جنایت ها اتفاق می افتد...

بارگاس یوسا توی کتاب چرا باید ادبیات بخوانیم، یک دلیل خیلی مهم برای رمان و داستان خواندن می آورد: با رمان ها و داستان ها آدم ها می توانند خودشان را به جای همدیگر تصور کنند و به درکی بالاتر از وجود همدیگر برسند. 

توان خود را در جایگاه طرف مقابل تصور کردن از آن مهارت هاست که به نظرم ارزش جان کندن دارد...

  • پیمان ..

ساعت ۹ شب بود. ۱۱-۱۲نفر توی صف ایستاده و منتظر ون آخر بودیم. پیرمرد آرام خط هر شب ون آخر می‌شد. همو که برای رسیدن هیچ‌وقت عجله نداشت و برای خالی کردن عقده‌ها به پدال گاز الکی فشار نمی‌آورد.

ون پر شد. ۲_۳نفر ماندند. جا نشدند. یکی‌شان خانم بود. توی صف ایستادند. ون که می‌رفت سریع یک سواری شخصی سروکله‌اش پیدا می‌شد. تا ۱۲ شب سر خط سواری‌های شخصی به جای تاکسی‌ها انجام‌وظیفه می‌کردند. داشتیم حرکت می‌کردیم که یک دختر از پیاده‌رو در آمد و به شیشه زد و گفت: میشه منم سوار بشم؟ ون در حال حرکت بود...

همان خانم توی صف نبود. دختر جوانی بود با کلاه منگوله‌دار. جا نبود. تمام ده تا صندلی ون پر بود. یکهو پسری که دم در نشسته بود گفت: آقا من پیاده میشم این خانم سوار بشه.

راننده در را باز کرد. پسر پیاده شد. رفت توی صف ایستاد. دختر منگوله‌دار تشکر کرد و سوار شد.

پسر جوانمردی کرده بود؟

در قاب پنجره نگاهش کردم. داشت دوباره کاپشنش را می‌پوشید و به ما نگاه می‌کرد. حتم پیش خودش احساس غرور و جوانمردی می‌کرد...

ولی حس بدی به من دست داده بود. اصلاً هم جوانمردی نکرده بود. او در چهارچوب یک کلیشه بازی کرده بود: کلیشه‌ی زن‌های ضعیف مردهای قدرتمند. دختر جنس ضعیفی بود که جنس قوی (مرد) می‌تواند لطف کرده و به او کمک کند.

به نظرم در نگاه اول او کار خوبی کرده بود. ایثار کرده بود. البته تفاوت کار دو دقیقه صف ایستادن و با سواری برگشتن بودها. ولی خب فرست لیدیز بازی درآورده بود. احترام به حقوق بانوان. مرد متشخص ایثارگر... ولی... 

آن دختر با آن درخواست خودش را ضعیف نشان داده بود. گفته بود که من به کمک نیازمندم. چرا آن یکی خانم توی صف این کار را نکرده بود؟ می‌خواهم بگویم بعضی کارها هستند که ته تهشان همان کلیشه‌های قدیمی را بازتولید می‌کنند: زن موجود ضعیفی است؛ مرد موجود قوی‌تری است؛ پس زن نباید در کنار مرد باشد؛ پس زن باید در خدمت موجود قویتر باشد؛ پس زن نباید کار کند.

می‌خواهم بگویم بعضی کارهای کوچک هستند که تناقض‌های بزرگ ایجاد می‌کنند. مثلاً شرط می‌بندم اگر به آن دختر منگوله‌دار می‌گفتند تو با ازدواج حق نداری بیرون از خانه کار کنی به تریج قباش برمی‌خورد. فحش می‌داد به هر چه نظام مردسالار. ولی اصلاً به این فکر نمی‌کرد که با آن درخواست و خودضعیف نشان دادنش دارد کلیشه‌ی جامعه‌ی مردسالار را به‌گونه‌ای تقویت شونده بازتولید می‌کند...

 
  • پیمان ..

آنیما

۰۳
دی

هر مردی درون خودش یک زن دارد به اسم آنیما و هر زنی درون خودش یک مرد دارد به اسم آنیموس.‏

مردها همیشه در درون خودشان در حال صحبت با آنیمای شان هستند وزن‌ها در تنهایی‌های خود در حال گپ و گفت ‏با آنیموس شان...‏

آنیما را مادینه جان و آنیموس را نرینه جان هم ترجمه کرده‌اند.‏

@@@

‏«به‌طور طبیعی در پی آدم‌هایی هستیم که با انگاره‌ی جنس مخالف درونی ما منطبق باشند. بنابراین نمونه‌ای ذهنی را ‏تصور می‌کنیم و بر شخصی تازه یافته‌ای که تمایل داریم به نرینه جان (آنیموس) یا مادینه جان(آنیما) بپیوندد،‌ ‏فرافکنی می‌کنیم. ممکن است درگیر رابطه‌ای عاطفی با زوجی شویم که درست نمی‌شناسیم،‌اما نرینه جان یا مادینه ‏جان یعنی مفهوم درونی ما از زوج آرمانی را دیده و روی شخص فرافکنی کرده باشیم. گاهی درگیر رابطه‌ای عاطفی ‏می‌شویم و می‌کوشیم به‌زور زوج را با شخص آرمانی خود هماهنگ کنیم...‏

کاملاً طبیعی است که مرد یا زن دیگری را به‌عنوان موجودی دائم التغییر و رازآمیز به‌حساب آورد. بسیاری از ما ‏جنسیت و روان خودمان را نمی‌شناسیم، چه رسد به این‌که جنس مخالف را بشناسیم. بیشتر اوقات، تجربه‌ی اصلی ما از ‏جنس مخالف مبتنی بر تغییرپذیری و گرایش او به تغییر بی‌دلیل طرز برخورد و ظاهر و عواطف است.»‏

 

ساختار اسطوره‌ای در داستان و فیلم‌نامه/ نوشته‌ی کریستوفر وگلر/ ترجمه عباس اکبری/ نشر نیلوفر/ ص 87 و 88‏

 

  • پیمان ..

خسران

۳۰
تیر

kiss me when you miss me

بهم گفت مقدم بر این سوال که آیا درست است بروی یا نروی باید به سوال اصلی جواب بدهی. ‏

تهدیدم کرد که نیا. می‌خواستم بروم. سوار بر کیومیزو شوم و بروم. تنها هم بروم. ولی گفت نیا و حمید هم گفت تا ‏وقتی سوال اصلی را جواب نداده‌ای رفتنت بیهوده است.‏

و نرفتم.‏

نگاه کردم دیدم مسائل زیادی در زندگی‌ام بوده‌اند که هیچ وقت حل‌شان نکردم. صفحاتی که با یک سوال ساده‌ شروع ‏شده‌اند و تا مدت‌ها زیر آن سوال خالی مانده. آن قدر حل‌شان نکردم که صورت مسئله زیر صفحات کاهی و ‏سیاه‌وسفید و کم‌رنگ و بی‌بوی بعدی زندگی پنهان شدند.‏

می‌دانم که باد ورق خواهد زد. باد زیر رو رو می‌کند، خیلی تصادفی و الله‌بختکی. آن صفحات دوباره رو می‌آیند. خیلی ‏زود هم رو می‌آیند. دوباره جای خالی راه‌حل‌ها، جای خالی تلاش کردن رو می‌آید... و فکر کنم به جایی برسم که باد با ‏هر وزیدنش یک سوال از زندگی‌ام را باز کند و جای خالی تلاش‌هایم را تبدیل کند به آینه‌ی دق من. و فکر کنم به ‏جایی برسم که تمام صفحات زندگی‌ام بشود آینه‌های دق...‏

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
  • ۸۴۰ نمایش
  • پیمان ..

خواب دیدم. خواب دیدم که تعداد زیادی دختر و پسریم که وارد یک ساختمان شده‌ایم.‏

ساختمان پر از میز و نیمکت است و محل برگزاری امتحان است. پسرها در یک اتاق نشسته‌اند. اتاق ‏جلویی با یک شیشه‌ی کشویی جدا شده و محل امتحان دخترهاست. آخر آزمون فهمیدم سمت چپم هم ‏یک اتاق با پنجره‌های کشویی دیگر است که آنجا هم محل آزمون دخترهاست.‏

برگه‌ها را پخش می‌کنند و امتحان شروع می‌شود.‏

من کنج کلاس نشسته‌ام و دارم به بقیه و تقلب کردن‌هایشان نگاه می‌کنم. برگه‌های تقلب پیوسته مچاله ‏می‌شوند و به‌صورت یک توپ از این‌طرف کلاس به آن‌طرف شوت می‌شوند. مراقب امتحانی قسمت ‏دخترها علی است با آن سبیل‌های استالینی‌اش. نمی‌دانم چی می‌گوید که قسمت دخترها با صدای بلند ‏شروع به خندیدن می‌کنند. توی خوابم به توانایی خنداندن علی در کمتر از 5 دقیقه غبطه خوردم.‏

بعد برگه‌ی من هم رسید. ولی امتحان من مثل بقیه فرمولی نبود. بلکه یک برگه‌ی سفید بود با یک سری ‏خطوط کمرنگ و در‌هم و بی‌معنا. شروع کردن به وصل کردن خطوط و کشیدن نقاشی. بعد از مدتی ‏فهمیدم که تصویر یک زن است. امتحان من کشیدن تصویر یک زن بود.‏

با خودکار سیاه می‌کشیدم و پررنگ می‌کردم. آخرهای امتحان بود که فهمیدم دارم چهره‌ی مغموم یک زن ‏را می‌کشم. از مداد هاش‌ب بغل‌دستی‌ام برای کشیدن موها استفاده کردم. می‌خواستم یک حالتی باشد که ‏انگار موهایش جوگندمی‌اند. ‏

بعد مراقب کلاس دخترانه‌ی کناری آمد روبه‌رویم نشست و شروع کرد به آواز خواندن. انگار کن مهستی ‏بخواند. ولی من محل ندادم و به تمام کردن نقاشی پرداختم. او کمکم کرد و از یکی از دخترهای سمت ‏چپم مداد قرمز گرفت که لب‌های زن را بکشم و پررنگ کنم. ولی وقت امتحان تمام شد و من نتوانستم ‏نقاشی آن زن را آن‌طور که می‌خواستم تمام کنم.‏

تازه بعد از آزمون به خودم گفتم باید برای لب‌های آن زن از دخترها رژ لب قرمز می‌گرفتم... اصلاً یادم ‏نبود!‏

  • پیمان ..

دالان‌ها

۰۸
فروردين

کافه فرانسه خلوت بود. شهر خلوت بود. چهارراه آن طرف شیشه خلوت بود. تهران رنگ و بوی آدمیزاد و محلی برای ‏زندگی انسان‌ها به خودش گرفته بود. من به عادت شیرکاکائو گرفته بودم. ‏

جاشکری روی پیشخوان را دوست نداشتم. به من نشان نمی‌داد که چه مقدار شکر توی لیوان شیرکاکائوام رفته. پیمانه ‏نداشت. قابل اندازه‌گیری نبود. گفتم چیزهایی که قابل اندازه‌گیری نیستند برایم دوست‌داشتنی نیستند. مثل همین جاشکری. ‏گفت باید مدرجش می‌کردند. گفتم باز هم فایده نداشت. پیمانه خوب است، واحدی برای شمارش که قبل از انجام کار قابل ‏اندازه‌گیری باشد. یک قاشق شکر، دو قاشق شکر. ولی جاشکری کافه یلخی بود، قضاقورتکی بود، تقریبی بود. ‏

عکسی از کافه فرانسه را روی دیوار زده بودند. عکس از زاویه‌‌ی پمپ‌بنزین آن دست چهارراه در شب گرفته شده بود. ‏سرعت شاتر دوربین را هم پایین آورده بودند. به خاطر همین نور چراغ‌های ماشین در حال عبور کشیده شده بود و خطی ‏زرد را در وسط عکس ایجاد کرده بود. و در گوشه‌ی عکس هم کافه فرانسه بود. عکس خوبی نبود. بیش از آن که کافه ‏فرانسه‌اش توجه را جلب کند، نور چراغ ماشین در حال عبور آدم را جلب می‌کرد.

کاندینسکی

دقیقاً نمی‌دانم از کجا فهمیدیم که عکس خوبی نیست. شاید تأثیر دیدن تابلوهای نقاشی موزه‌ی هنرهای معاصر بود. از ‏گالری 2 شروع به دیدن کردیم و همین جور گالری به گالری پایین رفتیم. نقاشی کلاژ مانند کاندینسکی همان اول کار جلبم ‏کرد. رنگ روغن بود و از گذر ایام روغنی بودن رنگ‌ها از کف رفته بود. زور زدن‌مان برای پیدا کردن شکل‌های معنادار در ‏دل اعوجاج‌های خوش نقش و نگار و به ظاهر بی‌معنای نقاشی جالب بود. یاد کتاب رنگ‌آمیزی بزرگسالانی افتادم که صحرا ‏قبل عید از کتابفروشی جلوی هتل عباسی به عنوان عیدی برایم خرید. برای خودش هم خرید. کتاب پر از خطوط ریزی ‏است که باید با رنگ‌هایم به‌شان زندگی ببخشم. ترکیب رنگ‌هایی که قرار است زندگی بخش باشند برایم مسئله‌ای شده ‏بودند. ترکیب رنگ کاندینسکی عجیب بود.

نقاش و مدلش 

نقاش و مدلش هم جلب‌مان کرد. در دل خطوط تیز و برنده‌ی نقاشی اولین چیزی که ذهنم را جلب کرد پستان‌های زن توی ‏نقاشی بود. پستان‌هایی کشیده  که خاص خود پیکاسو بودند. بعدتر در تابلوهایی دیگر هم زنانگی اولین چیزی بود که کشف ‏می‌کردم و بعد چیزهای دیگر را می‌دیدم. نقاش‌هایی پر از رنگی که جان می‌دادند برای پس‌زمینه‌ی موبایل و دسک‌تاپ... ‏ایرانی‌های موزه هم شعف‌آور بودند. از خط نقاشی‌ها تا مجسمه‌های تناولی. و دیدن تابلوی درختان سهراب سپهری که خیلی ‏بزرگ بود. همین طور پایین می‌رفتیم و چیزهای عجیب و غریب می‌دیدیم. تا که رسیدیم به گالری آخر و یک طبقه‌ی کامل ‏پایین رفتیم. روبه‌روی‌مان حوضی بزرگ بود. حوضی بزرگ از روغن. بوی روغن سوخته می‌داد. و تصویر آینه‌وار سقف بر ‏سطح روغن سوخته جلب‌مان کرد. موزه پله نداشت. یک طبقه بالا آمدیم و اندر کف معماری موزه ماندیم. گالری 1 را ‏آخرسر دیدیم. عکس نقاشانی بود که تابلوهای‌شان در گالری‌ها به نمایش گذاشته شده بود. کنار عکس‌ها ایستادیم و مرور ‏کردیم که کدام تابلو برای کدام نقاش بود. بعضی‌های‌شان در یادمان مانده بودند و بعضی نه...‏

نقاشی‌ها تیزمان کرده بودند. معماری موزه‌ی هنرهای معماری حس زیبایی‌شناسی‌مان را تیز کرده بود. می‌فهمیدیم که عکس ‏روی دیوار کافه فرانسه عکس خوبی نیست. ‏

موزه هنرهای معاصر

معماری موزه خود زندگی بود. دالان‌های موزه مثل یک داستان بودند. اول وارد یک گالری می‌شدی، درنگ می‌کردی، سیر ‏می‌کردی، خیره می‌شدی، تجربه می‌کردی، به فکر می‌رفتی، می‌خندیدی، به نتیجه می‌رسیدی و نمی‌رسیدی (انگار که ‏مرحله‌ای از زندگی) و بعد راهرویی به سرعت تو را به دالان بعدی، به صحنه‌ی بعدی (مرحله‌ای دیگر از زندگی) می‌برد و ‏همین‌طور تا به آخر... و شیب راهروها همانند حسی بود که من از زندگی دارم: حرکت به سوی پایین. گالری به گالری به ‏تجربه‌ی زیسته افزوده می‌شد ولی شیب راهروها همه به سمت پایین بودند. سقوطی تدریجی. تو پایین و پایین‌تر می‌رسیدی ‏و آخرسر یکهو می‌دیدی که در قعر ساختمانی (در قعر زندگی) و روبه‌رویت حوضی پر از روغن سوخته قرار دارد و سطحی ‏شیب‌دار به سمت بالا که همانند مرگ، عروج بود. ‏

شیرکاکائو داغ بود. با شیرینی دانمارکی دلچسب بود. گفت امسال سال تغییره. هم کار هم زندگی. ‏

گفتم خیلی هم خوب خیلی هم عالی. و به یاد این افتادم که در یک راهرو مانده‌ام... به یاد این افتادم که خودم را در یک ‏راهرو ساکن نگه داشته‌ام. یکی از راهروهای موزه‌ی هنرهای معاصر پنجره‌ای سراسری به سوی پارک لاله داشت. روشن ‏بود. ابتدای راهرو یک گالری بود و انتهایش گالری دیگری. و آن بین راهرویی روشن و چشم‌نواز با منظره‌ای از درختان. ‏ولی هر کاری‌اش می‌کردی راهرو بود. محل گذر بود. نبایست طولانی می‌شد. باید سریع تو را به گالری بعدی می‌رساند. ‏وقتی گفت امسال سال تغییره، یاد این افتادم که خیلی وقت است ایستاده‌ام در فضای راهروی روشن بین دو گالری. خیلی ‏وقت است که دارم به تعلل می‌گذرانم. تعللی که روشن است و چشم‌نواز، ولی ناراحت‌کننده است، اصل نیست. بین دو ‏گالری است. ارزش بیرونی و درونی ندارد...‏

از چه می‌ترسیدم؟ چه چیز باعث می‌شد در آن راهرو بمانم؟ دل‌انگیزی تصویر محدود درختان پارک لاله؟ اگر درخت‌ها را ‏دوست‌تر می‌داشتم چرا از آن مسیر بیرون نمی‌زدم؟ از آن راهروها و گالری‌ها و تماشاکده‌ها و درنگ‌ها و فکر‌ها؟ آن‌ها هم ‏ارزشمند بودند؟ پس چرا سراغ گالری بعدی نمی‌رفتم؟ بس بود؟ همان چند گالری‌ای که دیده بودم ‏‏(نوجوانی،‌جوانی،‌دانشگاه، سفرهای مختصر) کافی بود؟ تا گالری قبل از آن راهرو خوب بود و می‌ترسیدم تصاویر گالری‌های ‏بعدی به آن خوبی نباشد؟ شیب رو به پایین راهروها من را می‌ترساند؟ دوست نداشتم پایین‌تر بروم؟ آن تابلوی سبز و ‏طلایی انتهای راهرو اغواکننده بود. چرا به سمتش نمی‌رفتم؟ چه مرگم بود؟ تعلل عادتم شده... ‏

توی موزه 3 نفر بودیم و با همدیگر از راهروها عبور می‌کردیم و به گالری‌ها می‌‌رسیدیم. ولی توی زندگی خودم باید تنها از ‏راهرو عبور می‌کردم، در گالری بعدی کسی به انتظارم نشسته بود، کسانی به انتظارم نشسته بودند... ولی...‏

ح کافه لته‌اش را خورد و من هم شیرکاکائوام را و از کافه فرانسه بیرون زدیم. عصر روز 7 فروردین دلچسب بود. همانند ‏قدم برداشتن در کنار پنجره‌ی راهروی روشن موزه‌ی هنرهای معاصر بود...‏

  • پیمان ..

تاسیان

۰۶
اسفند

از همان خیابان شوش که راه افتادیم تاسیان بیخ گلویم را گرفته بود. ‏

آسمان کیپ ابر بود. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای یک اتاق با پنجره‌ای بزرگ تا در آن خیال ببافی و بنویسی و حس ‏برانگیزانی. از آن ابری‌ها که جان می‌دهند برای روی مبل لمیدن و زیر چادر نماز خزیدن. هر از چندگاهی خیابان ولیعصر ‏نم باران می‌گرفت. قطره‌های ریز گاه به گاه بر فرق سر و نوک دماغ‌های‌مان می‌چکید. هر از چند گاهی دلم هوای این را ‏می‌کرد که با او یک تن بشوم. راه‌آهن را بالا آمدیم. معتادهای پارک امیریه و مسافرخانه‌های آن حوالی را به امان خدا ‏سپردیم و سر تقاطع مولوی نان خرمایی به نیش کشیدیم و سر خیابان قزوین همان طور که راه می‌رفتیم برایش لیموشیرین ‏پوست کندم و نیمه کردم و خوردیم. منیریه جولانگاه دوست‌داشتنی‌ترین لباس‌ها بود: کاپشن‌های گرم و لباس ورزشی‌های ‏شادی‌بخش.‏

دیرمان شده بود. او مسافر بود. باید رهسپار می‌شد. من مسافر بودم. او مسافر در مسافر بود. ‏

پیاده‌روهای تهران جاده‌هایی بودند که یکی یکی زیر پاهای‌مان طی می‌کردیم. ساختمان‌ها و درخت‌ها مناظری بودند که فقط ‏در چشمان گذرای ما زیبا می‌شدند. از چتری تونل‌وار درخت‌های لخت خیابان مشیری به وجد آمدیم. هم‌سفری پاهای‌مان ‏آن قدر دلچسب بود که دل‌مان نیامد سوار تاکسی شویم. تا خیابان شوش پیاده رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم. کیومیزو ‏سوار بر طبقه‌ی بالای پارکینگ مکانیزه بود. تا به پایین رسیدنش فیلمی 30 ثانیه‌ای و پر شوق و ذوق بود از یک چرخ و فلک ‏ماشینی.‏

و وقتی سوارش شدیم و قرار شد که یک‌راست برویم میدان آرژانتین تاسیان بیخ گلویم را گرفت.‏

باران یک ریز شد. شیشه‌های ماشین پر از قطره‌های ریز باران شدند. فضای داخل ماشین از آهنگ سیاوش قمیشی لبریز ‏شد:‏

تو بارون که رفتی/ شبم زیر و رو شد/ یه بغض شکسته/ رفیق گلوم شد

پارکینگ ترمینال آرژانتین خلوت بود. کمی دیر شده بود. سالن انتظار مسافران گرم بود. موبایلش باید شارژ می‌شد. چند ‏دقیقه‌ای را گذراندیم. بیرون سالن انتظار آسفالت سیاه، خیس و درخشان بود. پرتقال خوردیم. اسمارتیز خوردیم. و من ‏برای کتاب‌هایی که هدیه‌اش داده بودم تقدیم‌نامه نوشتم. از پیاده‌روها نوشتم. از تهران‌گردی‌های‌مان نوشتم. روزی را که ‏کنار هم از قطارها و ریل‌های راه‌آهن ذوق کردیم یادآوری کردم و از رنگ و بوی سامپه‌وار او بر لحظاتم نوشتم... شعر ‏محله‌ی جوادیه‌ی راه‌آهن برایم شعر عمران صلاحی نبود. یک شعر کوتاه انگلیسی بود. برایش نوشتم...‏

I lost my innocence 

beside railroad tracks 

and learned my love 

of-why? -when I watched the train go by

چمدان و ساکش را توی قسمت بار اتوبوس گذاشتم. و ساده از هم خدافظی کردیم. سوار اتوبوس شد و اتوبوس بی‌درنگ ‏راه افتاد. اتوبوس وسط هفته خلوت بود. اشاره دادم که کنار شیشه بنشیند. باران می‌بارید. آهسته و آرام و سرخوشانه ‏می‌بارید. خودش گفته بود که از تک‌صندلی‌ها خوشش نمی‌آید. از پشت شیشه بای بای کردیم. ازم پرسید که کدام یک از ‏کتاب‌های تقدیمی را اول بخواند؟ یک عاشقانه بود و یک کودکانه. هر دو خوب بودند. ‏

همان موقع آقای نون زنگ زد. برای کار زنگ زد. این که از فردا بیا سر کار. گفتم می‌آیم صحبت می‌کنیم. هیچ چیزش ‏معلوم نبود. نه نوع کار،‌ نه پولی که می‌دادند. فقط حقوقی ماهیانه در کار بود...‏

اتوبوس رفت. ‏

آب باران توی کفش‌هایم نفوذ کرده بود. کفش‌هایم سوراخ بودند. حرکت کردم سمت محوطه‌ی پارکینگ. آرام آرام و ‏لخت و سنگین. باران آرام شده بود. آن دورها برج راه‌آهن جمهوری اسلامی به چشم می‌خورد. این طرف نئون‌های برج ‏قوامین و بیمارستان کسری مثل کوه‌هایی نزدیک بودند. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و تاریک بود. مثل یک دشت گسترده ‏شده بود. دشتی که در آن دورها می‌رسید به بزرگراه رسالت (رودی خروشان از چراغ‌های قرمز ترمز) و بعد از بزرگراه به ‏پای آن کوه بلند: ساختمان راه‌آهن جمهوری اسلامی ایران. حس بودن در دشتی پر باد و باران را داشتم. یاد آن روزی افتادم ‏که قدم به قدم محوطه‌ی دانشگاه تهران را 7 بار چرخیده بودیم. آن روز لباس‌های دلخواهم را پوشیده بود و دوش به ‏دوشم همراه شده بود تا یکی از پروژه‌های ناتمام زندگی‌ام را کامل کنم: 7 بار طواف به دور حیاط دانشگاه. 7 بار رد شدن از ‏جلوی هنر و ادبیات و علم و پزشکی و مهندسی و حقوق و سیاست. 7 بار چرخیدن به دور روشنایی کتابخانه‌ی مرکزی و 7 بار ‏چرخیدن به دور نور مسجد دانشگاه تهران و تلالو آب حوض و درختان مقدس دور حوض... و بعد در لحظات آخر... وقتی ‏داشتیم از در 16 آذر بیرون می‌رفتیم ازم خواسته بود که کاری بجویم. کاری که از مفلسی رها شوم. یادم آورده بود که خیلی ‏چیزها بلدم و حالا دیگر وقتش است که ازین چیزها بهره‌برداری کنم... لحن جدی خواستنش و بوی عطرش یادم آمد. زل ‏زدم به کوه‌های پر زرق و برق اطراف. محوطه‌ی پارکینگ خلوت و گسترده بود. دلم می‌خواست فریاد بزنم... دقیقا چه ‏کلمه‌هایی؟ نمی‌دانستم.‏

باید کاری می‌جستم... باید دویدن را شروع می‌کردم. ولی به کدام طرف؟ به سوی کدام یک ازین کوه‌های اطراف؟!‏

سوار ماشین شدم. باران بار دیگر تند شد. چند دقیقه نشستم و به صدای پاشش قطره‌های باران بر سقف ماشین گوش دادم. ‏رفته بود. بای بای کرد و رفت.... به آرامی و خسته راه افتادم به سمت خانه... همیشه بعد از غروبی پرترافیک وقتی به ‏نزدیکی‌های خانه می‌رسیدم می‌انداختم توی بزرگراه یاسینی و بعد خروجی رسالت شرق... پیچی که یاسینی را وارد بزرگراه ‏رسالت می‌کرد همیشه خلوت است. همیشه بعد از یک ساعت ترافیک این پیچ جایی می‌شود برای خالی کردن دق دلی‌ام. با ‏سرعت 50 کیلومتر بر ساعت وارد می‌شوم و سر پیچ پایم را روی پدال گاز می‌فشرم. هم‌زمان فرمان را هم می‌چرخانم و ‏فقط صدای سوت باز شدن کامل دریچه‌ی گاز وامی‌داردم که به سرعت‌سنج نگاه کنم: با همان دنده 3 به سرعت 110‏کیلومتر بر ساعت می‌رسم و پیچ تند تمام می‌شود. حکم سیگار را دارد برایم. آرامش سر پیچ شتاب گرفتن و لذت نرمی فرمان و ‏قدرت فرمان‌پذیری کیومیزو حکم سیگار قبل از رسیدن به خانه را برایم دارد. ولی این بار آرام آرام راندم. حتی حوصله‌ی ‏سیگار قبل از رسیدن به خانه را هم نداشتم...‏

  • پیمان ..

در بی آر تی

۰۶
آبان

اولش تعجب کردم که چرا کسی نمی‌رود سمت وسط اتوبوس. دم غروب بود و همه زیربغل به زیربغل هم ایستاده بودند و جا ‏برای تازه‌واردها نبود. ولی قسمت وسط اتوبوس خالی بود. جستم سمت وسط اتوبوس و یکهو جا خوردم. دختری آن‌جا ایستاده ‏بود. و به فاصله‌ی نیم‌متری او خالی بود. کسی نزدیکش هم نایستاده بود. دختر زیرسارافونی سفید پوشیده بود با یک دامن سیاه ‏خیلی بلند. و چشم‌های بادامی‌اش شبیه آسیای مرکزی‌ها بود. کنارش هم یک پسر موطلایی لاغر ایستاده بود. روبه‌روی‌شان ‏ایستادم. پسر کوله‌ی 65لیتری کانیون سیاه رنگ داشت که زیر پایش گذاشته بود و دختر کوله‌ی 35 لیتری دوتر آبی‌رنگ به ‏دوش انداخته بود. نمی‌دانم متوجه رفتار ما ایرانی‌ها شده بودند یا نه. این‌که وسط آن همه شلوغی باز هم کسی نزدیک‌شان ‏نشده بود،‌خیلی حرف بود.آقای کنار دستی‌ام گفت: پسره بلژیکیه و دختره بلغارستانی. و بعد ازم پرسید تا ایستگاه علم و ‏صنعت چند تا مونده؟ گفتم 4تا. به انگلیسی به پسره گفت که 4تا ایستگاه مانده.‏

سر ایستگاه کرمان 5-6تا بچه‌ی سرچهارراهی ریختند توی اتوبوس. ریزه میزه بودند و شر. لابه‌لای مردها تونل باز کردند. یکی ‏تیکه انداخت: بچه‌های شکیبو نیگاه. دختر 5ساله‌ای که صورتش از چرک سیاه شده بود گفت: شکیب باباته توله‌سگ. همه ‏خندیدند. پسری عینکی براق نگاهش کرد. پسری که بسته‌ی آدامس دستش بود گفت: چهارچشمی و زبان در آورد. همه زدند ‏زیر خنده که کاری‌شان نداشته باشید. پسر بلژیکی و دختر بلغار فقط نگاه می‌کردند.‏

نگاه‌شان می‌کردم و یک حس عجیبی بهم دست داده بود. این که دختر همراهت اهل یک کشور دیگر باشد خودش یک داستان ‏است. بعد آن‌قدر پایه باشد که با تو پا شود بیاید ایران خودش یک داستان دیگر است... بعد به دامن بلند و گشاد و لباس و ظاهر ساده و بی آرایش دختر یک ‏نگاه گذرا انداختم و بعد زل زدم به نیم‌متر آن طرف‌تر. دخترها و زن‌هایی که آن طرف ایستاده بودند و چسان فسان ریمل و رژ ‏و پودر و ماسک سفید روی صورت شان و ساپورت تنگ‌شان آدم را فقط به فکر لمس کردن بدن‌شان می‌انداخت... ‏

به ایستگاه آخر رسیدیم. پسر بلژیکی و دختر بلغار پیاده شدند و راه افتادند سمت مترو. می‌خواستند بروند کرج. گفتند که بلدند ‏که خط عوض کنند. صبر کردم تا جلویم راه بروند. جلوی من سوار پله برقی شدند. روی یک پله ایستادند و دختر با خنده چیزی ‏به پسر گفت. از اتوبوس‌سواری‌شان گفت یا از بچه‌های شکیب و خنده‌ی ملت؟ نمی‌دانم... جلوی من بلیط خریدند و در مسیری ‏مخالف مسیر من سوار مترو شدند... تو دلم به‌شان آفرین گفتم و یکهو احساس ترسو بودن کردم. پیش خودم دلیل آوردم که ‏تو پول نداری. تو در کشوری زندگی می‌کنی که یکی از بی‌ارزش‌ترین پول‌های دنیا را دارد. آن‌ها با 20 یورو می‌توانند کل این ‏شهر را زیر پا بگذارند، ولی تو با 20 هزارتومان... تو جان می‌کنی، از صبح تا شب می‌روی سر کار، از شب تا صبح می‌نشینی پای ‏درس‌هات و آخرش هم بعد از چند ماه به اندازه‌ی یک بلیط هواپیما به بلژیک پس‌انداز نداری. حتا وقتی یک سفر دو روزه‌ی ‏وطنی بروی متهمت می‌کنند که با تو خوش نمی‌گذرد. تو همه‌اش دوست داری راه بروی و این‌طرف و آن طرف بروی. آدم با تو ‏خسته می‌شود. آدم می‌رود مسافرت که لش کند. خستگی در کند... ولی ته دلم می‌دانستم که همه‌ی این‌ها فقط توجیه است.‏


  • پیمان ..

آن روز دیدن آن مجسمه‌ها هر دوی‌مان را به وجد آورده بود. من به این فکر می‌کردم که اگر در کودکی،‌ همان روزهایی که نقاشی‌های قشنگ قشنگ می‌کشیدم، من را می‌آوردند به آن موزه دیوانه می‌شدم. از ذوق می‌مردم. از میان نقاشی‌های سبک کمال‌الملک گذشتیم. تالار عکس‌های مردم‌شناسی را نگاه کردیم و بعد وارد آن سالن شدیم. سالنی پر از مجسمه‌های مینیاتوری. که اول شخصیت‌های معمولی قدیم ایران بود و بعد شخصیت‌های مشهور یکی یکی پیدا‌ی‌شان شد. ابوالحسن صبا. عارف قزوینی. هیتلر. استالین. رضا شاه. فتحعلیشاه... برایش از فتحعلیشاه و 200 تا زنش و رژیم غذایی مخصوصش برای راضی نگه داشتن شبانه‌ی این 200 زن گفتم. لبخند زد. از آن لبخندها که: پیمان این چیزهای کوچک چیه که تو مغزت را باهاشان پر می‌کنی؟ بعد تکیه‌ی دولت ناصرالدین‌شاه بود. در قطعی کوچک و مینیاتوری. بعد مشاغل قدیم تهران. و بعد حسینیه‌ی جماران و شخصیت‌های نظام در ابعادی مینیاتوری... 

تازه وقتی به اسم سازنده‌ی مجسمه‌ها و شیوه‌ی کارش رسیدیم، آن‌جا بود به اعجاب افتادیم: جهانگیر ارجمند. مردی که در 44 سالگی شروع به ساختن این مجسمه‌ها کرد. آن هم با چه ابزاری؟ فقط با تکه‌های یونولیت و جوراب نازک زنانه. لباس‌های مجسمه‌ها هم عجیب بود. مثل لباس‌های سیسمونی و لباس‌های بچه‌های زیر 5سال بود. لباس‌هایی که آدم دلش برای‌شان قیلی ویلی می‌رود. بهش گفتم که بفرما. می‌بینی جوراب زنانه چطور باعث به معراج رفتن مردان می‌شود؟ باز هم از آن لبخندها زد که رها کن این چیزها را... رها شو و من نمی‌توانستم...

وقتی می‌خواستیم عکس‌های سیاسی تاریخی ملک‌الشعرای بهار را ببینیم آقای نگهبان موزه چراغ‌ها را خاموش کرد و گفت: تعطیله...

چاره‌ای نداشتیم. مثل خیلی از وقت‌های دیگر باید نیمه کاره رها می‌کردیم.... هیچ‌گاه به اوج نرسیدیم. هیچ گاه چیزی را تمام نکردیم.

باغ‌موزه‌ی نگارستان آخرین وعده‌گاه‌مان بود و بعد از آن من از او خداحافظی نکردم.

نرفتم ترمینال. خداحافظی نکردم. دوست نداشتم تصویر دیدار آخر را عوض کنم و حس می‌کردم که دارم گند می‌زنم و باز هم آدم نشدم.

من در دیدار آخر برایش "استخری پر از کابوس" بیژن نجدی را خواندم. بلندخوانی کردم برایش. و چه‌قدر دلم خواست که مثل بیژن نجدی عاقبت به خیر شوم. فقط چند تا داستان کوتاه،‌ فقط چند تا بنویسم و با همین چند تا سال‌ها بعد از مرگم بشوم بهانه‌ی بهترین استفاده از لحظات دیدار 2 نفر.

دوست نداشتم کتابفروشی‌ها و کنار هم ایستادن و برای روزهای رها و فارغ آینده‌ی او کتاب خریدن را با انتظار و حس خداحافظی و بوی گازوییل نیم‌سوز عوض کنم...

خداحافظی نکردم. 

گفت خیلی حرف‌ها ماند. چیزی نگفتم.

روز بعدش توی مترو، وقتی داشتم از دانشگاه به سر کار می‌رفتم به خداحافظی نکردنم فکر می‌کردم. دختر زیبایی زیر پایم روی صندلی نشسته بود. گیس موهایش از زیر مقنعه زده بود بیرون و روی شانه‌هایش ریخته بود. اول به او نگاه کردم و بعد به پسربچه‌ی 6-7 ساله‌ای که آن طرف بود. به خودم یادآوری کردم که تو اول به دختر نگاه کردی و بعد آن موجود عجیب الخلقه توجهت را جلب کرد. حواست هست؟ پسربچه گر بود. موهایش نصفه نیمه ریخته و نریخته بود. توی بغل مادرش ورجه وورجه می‌کرد. چهره‌اش را نگاه کردم. دندان جلو نداشت. و زبانش از دهانش آویزان بود. زبانش بزرگ بود و توی دهانش جا نمی‌شد. عقب مانده بود؟ نه. زشت‌ بود. عقب مانده‌های زشت نیستند. با کله‌ی گرش و زبان آویزان و دندان‌های تیزش (انگار همه‌ی دندان‌هایش نیش بودند) و چشم‌های خیلی کوچکش شبیه آدمیزاد نبود... مادرش شکل او نبود. حاصل یک ازدواج فامیلی؟ نه... چیزی بدتر بود. پسربچه‌ آویزان بود. از بغل مادرش جست و کف مترو دراز کشید. انگار که رختخواب خانه‌شان است. کف مترو را لیس زد. مادرش آرام گفت نکن. بدتر لیسید... غمم گرفت. بچه؟... 

آن روز وقتی از خیابان روشندلان افتادیم توی خیابان انقلاب و از جلوی کفش‌فروشی‌های فردوسی رد می‌شدیم یکهو چشم‌مان افتاد به یک پراید. روی سقفش یک ماشین دیگر بود. یک هامر اسباب‌بازی بزرگ. هامر با طناب به سقف پراید بسته شده بود و کل سقف را پوشانده بود. پرایده و هامره مثل عروسک‌های روسی شده بودند. و توی ماشین... پسربچه‌ای بود که ذوق زده بود و ما را که دید خندید... راننده هم باباش بود... دنیای لذت بخشیدن به یک کوچولوی 5ساله جذاب به نظر می‌رسید....

ولی وقتی خداحافظی نکردم توی مترو دنیای یک 5ساله‌ی زشت... هنوز هم نمی‌دانم...

راست گفته بود. خیلی حرف‌ها ماند. 


  • پیمان ..

خیلی وقت پیش:

  ... این بار کفش کتانی صورتی پوشیده. خیابان گاندی، بالای پل بزرگراه همت به کفش‌هایش نگاه می‌کنم. کفش‌های پاشنه‌بلند زنانه نمی‌پوشد. کفش‌های کتانی صورتی و آبی می‌پوشد. یک کفش هم دارد که طرح گل‌گلی دارد. اسم کفش‌های من را گذاشته کفش‌های تنهایی. از آن دست کفش‌هایی که ساده‌اند. یک تکه چرمند بی‌هیچ دوخت و دوز اضافه‌ای. خشک و بی‌حالت‌اند. از آن کفش‌ها که 4-5سال کار می‌کنند و قیافه‌شان عوض نمی‌شود. خودش هم از آن‌ها داشته. یک مارک کترپیلارش را. و چه‌قدر از آن کفش به تلخی یاد می‌کند... به خاطر خشکی‌شان. به خاطر قدرتی که در پاها و بدنت ایجاد می‌کنند. یک قدرت دروغین که باورت می‌شود که تنهایی می‌شود. تنهایی می‌توانی... 

   .... دارم خودم را پنهان می‌کنم؟ دارم پیمانی را می‌سازم که او می‌خواهد؟ نه. هیچ اجباری نیست. او نمی‌خواهد. من هم نمی‌خواهم. نباید از هم انتظاری داشته باشیم. قرار نیست من پیمانی باشم که او می‌خواهد و قرار نیست او همانی باشد که می‌خواهم. 

    خاطره‌های آواز خواندن‌هایش را تعریف می‌کند. ازین که بعضی وقت‌ها دوست دارد آهنگ حبیب را بخواند: من مرد تنهای شبم... این همان آهنگی است که هم‌وزن با آن هجویه‌ها ساخته‌اند. برایش بگویم آن هجویه‌ها را... بگویم که ادامه‌اش مهر خموشی بر دلم نیست. چیز دیگری است. چیزهای دیگری است. بهش بگویم؟ نمی‌گویم. آن‌قدر معصوم و مودب است که رویم نمی‌شود. فقط لبخند می‌زنم. دارم خودم را پنهان می‌کنم؟

   فهمیده‌ام که غذاهای کبابی را دوست ندارد. گفته که وقتی می‌روم رستوران کباب نمی‌خورم. ولی حالا که برده‌امش صفاتهران، مثل من کوبیده می‌خورد. 4ساعت راه رفته بودیم و گرسنه و خالی بودیم. می‌گفت معده‌م داره سوراخ می‌شه. برای غذا باید کجا می‌رفتیم؟ باید جایی می رفتیم که جیب‌مان خالی نشود. بهش پیشنهاد رستوران توی میدان انقلاب را دارم. نوستالژی روزهای تحصیلم توی دانشگاه تهران. همان‌جایی که پاتوق صادق زیباکلام برای ناهار بود. از آن رستوران‌های سبک بین‌راهی که حالا دیگر توی جاده‌های ایران نمی‌توانی پیدای‌شان کنی. صفاتهران با صندلی‌های قدیمی‌اش و مشتری‌هایی که پیدا بود همه مسافر تهران اند. شهرستانی‌هایی در میدان انقلاب. رفتیم طبقه‌ی بالا. از آن‌جا به مردهایی که در طبقه‌ی اول ناهار می‌خوردند نگاه کردیم. به زن و شوهر میز بغلی و بچه‌شان نگاه کردیم. به بچه قاشق قاشق غذا می‌دادند و او برای هر لقمه کلی سر و صدا می‌کرد. هیجان زده بود یا دوست نداشت؟ ساک‌های‌ بزرگ‌شان هم کنارشان بود. 

    نمی‌دانستم او همچه فضایی را دوست دارد یا نه...!

    ... پارک ملت خلوت است. باران ریز ریز می‌بارد. به درخت کاج‌های کریسمسی پارک نگاه می‌کنیم و در مورد درخت‌های دوست‌داشتنی‌مان حرف می‌زنیم. 

    این که با ورود به جایی خاطره‌های کودکی در درون‌مان سر برمی‌آورند به خاطر همراه‌مان است یا به خاطر خود آن مکان؟

    خاطره‌هایم از پارک ملت را برایش تعریف می‌کنم. اردوی دبستان که ما را برداشتند آوردند توی پارک ملت تا بچریم. همان اردویی که بچه‌های یک مدرسه‌ی بهتر هم آمده بودند و یکی از آن بچه‌ها دفترچه‌یادداشتی قشنگی داشت که تویش داشت مشاهدات یک گردش علمی با مدرسه را یادداشت می‌کرد. من از همان موقع عقده‌ی دفترچه یادداشت شدم... کسی روی نیمکت‌ها ننشسته. نیمکت‌ها همگی خیس‌اند.آن طرف یک مرد و زن دارند بدمینتون بازی می‌کنند. محکم ضربه می‌زنند. دلش بدمینتون بازی کردن می‌خواهد. از مسیر دوچرخه‌سواری پارک رد می‌شویم و او یاد دوچرخه‌سواری‌های کودکی و نوجوانی‌اش می‌افتد. این‌که همیشه دوچرخه‌ای که بهش می رسیده دورچرخه‌ی برادر و خواهر بزرگ‌ترش بوده و کسی برای او به عنوان بچه‌ی ته‌تغاری خانه دوچرخه نخرید.

    از پله‌ها بالا می‌رویم. بین‌مان سکوت می‌شود. چند لحظه هیچ حرفی نمی‌زنیم. صدای باریدن باران روی برگ درخت‌ها می‌آید. از آن دورها هم صدای عبور ماشین‌ها از آسفالت خیس. تمام نیمکت‌های کنار دریاچه خالی‌اند. فقط ما هستیم. روی یک نیمکت هم مردی تنها چتر به دست نشسته. از کنارش رد می‌شویم. می‌گوید: به خاطر این‌که امروز، توی این روز بارانی باهام اومدی ممنونم. من هم از او همچه تشکری دارم. دریاچه‌ی پارک ملت پر از دایره‌های باریدن باران است. دلم می‌خواهد شعر بخوانم. اصلا شعر بگویم. چیزی که با کلمه‌های دور و بی‌ربط، آن حس نازک و لطیف زیر باران در کنار او را بیان کند. از او می‌پرسم که تو بلدی همچه شعری بگویی؟ او هم بلد نیست. بیانش را نداریم. ولی خود آن حسه را داریم. از پله‌های پل بالای دریاچه‌ی پارک ملت رد می‌شویم و وسط پل به تماشای دریاچه می‌ایستیم. عینکش را هم درمی‌آورد تا بتواند بهتر ببیند.کلاغی را که آن وسط روی فواره نشسته می‌بیند و نشانم می‌دهد. ساکت می‌شویم و به منظره‌ی روبه‌رو نگاه می‌کنیم. بعد از چند ثانیه به او نگاه می‌کنم. دارد به روبه رو نگاه می‌کند. انگار به دور دست‌ها نگاه می‌کند. یک جور حالت خشنودی و رضایت دارد. یک لبخند محو هم دارد. شیشه‌های عینکش هم مثل من پر از قطره‌های ریز باران شده. موها و شالش هم خیس‌ شده‌اند. زیباست. به نظرم زیباست.

    با دست‌هایش شلال موهایش را زیر شالش پنهان می‌کند و من می‌گویم برویم... می‌رویم. از پل رد می‌شویم و در مورد نهال‌های میوه‌ای که آن جا کنار هم ردیف شده‌اند شروع به حرف زدن می‌کنیم...

  • پیمان ..

زیردامنی

۲۴
تیر

"یک روز که یخبندان سختی بود، وقتی بسته‌ای را که برایم فرستاده بود باز کردم، در میان چیزهای بسیاری که زحمت خریدشان را بر عهده گرفته بود، زیردامنی کوچکی از فلانل انگلیسی یافتم که او اظهار می‌داشت آن را پوشیده است و اکنون از من می‌خواست تا از آن جلیقه‌ای برای خود درست کنم. نامه‌اش بیانی شیرین داشت و پر از نوازش و ساده‌دلی بود. این توجه خاص که از حد دوستی فراتر می‌رفت، چنان که گویی جامه از تن خود کنده بود تا به من بپوشاند به قدری در نظرم مهرآمیز جلوه کرد که با شور و هیجان، صد بار نامه و زیردامنی را اشک‌ریزان بوسیدم. ترز گمان کرد که دیوانه شده‌ام. جای شگفتی است که در میان آن همه مهر و محبتی که خانم دپینه نثارم می‌کرد، هیچ یک به اندازه‌ی این کار او مرا تحت تاثیر قرار نداد و حتی امروز هم پس از کدورتی که در میان‌مان به وجود آمده است،‌هرگز نتوانسته‌ام آن را دوباره به خطر بیاورم و متاثر نشوم."

 

اعترافات/ ژان ژاک روسو/ ترجمه‌ی مهستی بحرینی/ ص521

 
  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۶
  • ۹۷۷ نمایش
  • پیمان ..

بریم

۰۸
اسفند

- باید چی‌کار می‌کردم؟

- نمی‌دونم. شاید باید ادامه می‌دادی. تجربه‌ش خوب نبود؟ شاید هم کار درستی کردی. نمی‌دونم.

- تو هیچ وقت لمسش کردی؟

- نه.

- جفت‌مون کبریت بی‌خطریم.

- 2بار گریه کرد. یه چیزی به من می‌گفت که لمسش کنم. شونه‌هاشو بگیرم بگم پاشو گریه نکن. ولی جلوی خودمو گرفتم.

- یکی بود توی من که نذاشت. الدنگ عوضی مزاحمه. الدنگ عوضی منو وادار کرد که به آخرش نگاه  کنم. به این نگاه کنم که بعدش بعدش بعدش... بهم گفت تو این همه سال کاری نکردی، برای چی الان؟ نمی‌دونم کیه چیه از کجا می‌یاد.

- می‌دونی چی اذیتم می‌کنه؟ این که همه دارن می‌رن. می‌ترسم یهو نگاه کنم ببینم حتا یه نفر هم نمونده باشه که بتونم باهاش راه برم و حرف بزنم. تنهایی نه ها. از تنهایی نمی‌ترسم. از بی‌هم‌سر بودن می‌ترسم. هم سر. 

- ترس این که مثل پیرمردهایی شی که می‌میرن و بعد از 1هفته از روی بوی گند جنازه‌شون ملت می‌فهمن طرف مرده. برای همین تو اتوبوس ازم پرسیدی که دارم چی کار می‌کنم؟ می‌خوام برم یا نه؟ تصمیم گرفتم یا نه؟

- بله آقای فوکوس.

- گشنمه. 

- اینا چرا تو پیاده‌روها نیمکت نذاشتن؟ همه‌جای تهران گذاشتن.

- این ورا پولدارنشینه. الاغن. همه‌ش با ماشین این ور اون ور می‌رن. نمی‌بینی پیاده‌روهاش چه خلوته. حتا سگ‌هاشونم برای هواخوری نمی‌یارن تو این پیاده‌روها.

- 2تا مغازه اون‌جاست. بریم اون‌جا.

- خیلی وقته شیرکاکائو نخوردم. اوف ف ف... عجب مغازه‌ای. عجب خانمی. پوستر به این بزرگی و خانم به این دافی، ویترین این مغازه آخه؟

- بیا رو این نیمکته بشینیم که تو هم از ویترین این مغازه و اون خانمه و لباس‌هاش محظوظ شی.

- نوچ. بیا اون ور بشینیم. اون مردک الدنگ درون من نمی‌ذاره.

- چه‌قدر راه رفتیم.

- دختر پایه‌ای بود. 23 کیلومتر راه رفتیم اون روز. می‌دونم. یه راه رفتن و چند ساعت حرف زدن هیچ ملاکی برای شناخت هیچ آدمی نیست و باید در موقعیت‌های مختلف دید و سنجید و این حرفا. ولی غر نزد. غرغرو نبود.

- می‌دونستی که داری شبیه شریفی‌ها می‌شی؟ اون حالت من خوبم. من خیلی هم خوبم. من بهترینم؟

- جدی؟ نمی‌دونم چرا شریفی‌ها این جوری اند. یه ورودی 52 شریف دیدیم. مردک 60 سالش شده بود. بازنشست شده بود. هنوز بر این باور بود که شریفی‌ها بهترین‌اند. نمی‌گفت شریف. با طمطراق می‌گفت: دانشگاه صنعتی شریف. عقده‌ست؟ آقا من یه چیز در مورد ایرج افشار نوشته بودم. یادته؟ این پیج ایرج افشار برداشت اینو اجازه گرفت که بازنشر کنه. بعد گفت یه معرفی از خودت هم بنویس. من هم خیلی پرطمطراق نوشتم که بله فارغ التحصیل مکانیک دانشگاه تهران و دانشجوی فلان دانشگاه صنعتی شریف. بعد اینا بازنشر کردن به اسم خودم و با اون معرفیه و اینا. فقط شریف شو حذف کردن. حرکت قشنگی بود. شریف کیلو چنده؟ عه. صبر کن ازین عکس بگیرم. این دو نقطه دی ها و نوشته‌ی بخند زیرشون روی پست‌های برق توی شهررو دوست دارم. کار هر کسی هست جالبه.

- چرا مردم ما رو نگاه می‌کنن؟

- الان فک کردی خوشگلی؟

- آره.

- به خاطر اون کلاه‌ته. شبیه دزدا شدی با اون کلاه کشیت.

- دوستم رفته تو یه کارخونه کار گیر آورده. یه کارخونه‌ی واگن‌سازیه. خیلی مودبه. می‌گه بهش بد می‌گذره. مسئول کنترل کیفیت اون‌جا شده و خیلی بد تعریف می‌کنه. از کارگرای بددهن. از بی‌مسئولیتی. می‌گه هیچ کس کارشو درست انجام نمی‌ده و این واگن‌هایی که ساخته می‌شن معلوم نیست سالم باشن یا نه. تمام آدمها بنداز برو کار می‌کنن و هیچ کس احساس مسئولیت نمی‌کنه. می‌گه دعواش شده با همکارش که چرا بررسی نکرده رد می‌کنه؟ برمی‌گرده بهش می‌گه مگه چه‌قدر بهم پول می‌دن که درست کار کنم؟ 

- ای وای... طفلکی. قربونش برم. بددهنن؟ فحش بلد نیست بده؟ بمیرم براش.

- خر.

- ولی راست می‌گه. پول هیچی نمی‌دن. بعد تو می‌بینی آدمی که نصف تو هم بلد نیست و نصف تو هم کار نمی‌کنه 3برابر تو داره حقوق می‌گیره. دوست ندارم به محیط کارخونه و کار و اینا برگردم. به محیط‌های پرفشار کار. فشار خود کار نه‌ها. فشار روانی. آدم‌های مریض و دیوانه... این که بهت پول نمی‌دن دردناک نیست، این‌که احساس می‌کنی وسط یه مشت نفهم افتادی و با هیچ کس نمی‌تونی رابطه برقرار کنی دردناکه. پول می‌خوام. ولی نمی‌خوام کار کنم. یا حداقل این جور کار کنم. من پول نیاز دارم. خسته شدم ازین درویشانه زندگی کردن. الان من دقیقا نمی‌دونم به خاطر بی‌پولیه که هیچ وقت سوار ماشین‌ شخصی نمی‌شم یا به خاطر شعارهای محیط زیستی استفاده از وسایل عمومیه. اگر پول داشتم باز هم تاکسی سوار نمی‌شدم؟! من پول می‌خوام؟ مگه چی کم دارم؟ هوش‌شو دارم. عرضه شو دارم. در کم‌ترین زمان یاد می‌گیرم. آدم بپیچونی نیستم. به وقتش خلاق هم می‌شم. چرا من پول درنمی‌یارم؟ چرا به هیچ دردی نمی‌خورم؟ 

-  ببرمت یه جا که کتاب انگلیسی اورجینال می‌فروشن به قیمت 7-8هزار تومن؟

- چه کتابایی؟

- هر چی عشقته. همه‌ی کتابای شاخ ادبیات. از برادران کارامازوف تا کتابای رولد دال. قیمت پشت جلد 16 دلار. قیمت برجسب‌خورده 7هزار تومن.

- کتاباش قاچاق‌اند؟

- نمی‌دونم.

- ها. می‌خوام. می‌خوام.

- بریم سوار اتوبوس شیم.

- بریم.

  • پیمان ..

لذت بدن

۲۳
مرداد

آن شب از بالا به زمین اسکیت نگاه کردم. تکیه دادم به نرده‌ها و زل زدم به زمین اسکیت. 2تا دختر بزرگسال و دو تا بچه داشتند بازی می‌کردند. یک مردی هم بود که مشغول اسکیت یاد گرفتن بود. زانوبند بسته بود و مربی هی کمکش می‌کرد که با اسکیت راه برود. اما او به محض این که یک متر حرکت می‌کرد تالاپی سر می‌خورد و می‌افتاد. بچه‌ها هم کوچک بودند و آرام حرکت می‌کردند. اما آن دو تا دختر... خیره‌کننده بودند. مانتو کوتاه و جوراب شلواری پوشیده بودند. به سرعت حرکت می‌کردند. از این سر زمین به سرعت می‌رسیدند به آن سر زمین. هر کدام موازی یک ضلع. به انتهای زمین که می‌رسیدند هم‌زمان دور در جا می‌زدند. بعد یک پای‌شان را 90 درجه بالا می‌برند و با نوک پای دیگر دور خودشان می‌چرخیدند. 30ثانیه همین‌جوری دور خودشان می‌چرخیدند. این‌جا هماهنگی‌شان یک کم به هم می‌خورد. یکی‌شان زودتر سرش گیج می‌رفت. بعد دوباره دوپا را بر زمین می‌گذاشتند و خیز برمی‌داشتند و هوا را می‌شکافتند و به وسط زمین می‌رسیدند. می‌ایستادند. انگشتان دو دست‌شان را به هم چفت می‌کردند. کمی خم می‌شدند و به حالت چمباتمه شروع می‌کردند دور خودشان چرخیدن. یعنی ایستاده شروع می‌کردند به چرخیدن و بعد هی پایین و پایین‌تر می‌رفتند و آخرسر به حالت نشسته دور خودشان می‌چرخیدند. هم‌زمان. 

چند دقیقه مبهوت حرکت‌شان بودم. خسته شدند و رفتند روی نیمکت‌های دور زمین نشستند و استراحت کردند. نرمی و چستی و چابکی بدن‌شان درگیرم کرد. به دست‌های خودم نگاه کردم. سعی کردم نوک انگشت‌هام را به مچ پایم برسانم. نمی‌شد. بدنم خشک بود. خیلی خشک بود. لَخت و سنگین بودم. راه رفتم و لختی و سنگینی بدنم را بیش از هر موقعی حس کردم. آن‌ها این سنگینی و لَختی را نداشتند. دنیا از دید آن‌ها چه شکلی بود؟ 

خیلی وقت بود که همچین سوالی به ذهنم نزده بود. یک زمانی واقعا درگیر بودم. این که دنیا از دریچه‌ی دید دیگران چگونه است؟ آن راننده‌ی کامیون چطوری دنیا را می‌بیند؟ آن دختر هم‌کلاسی توی دانشگاه چطور؟ آن نگهبان جلوی در چطور؟ هی سعی می‌کردم داستان بخوانم. رمان بخوانم. به خصوص اول شخص با شخصیت‌هایی متفاوت از خودم. روایت‌های آدم‌ها. دلیل اصلی‌ای که برای خواندن ادبیات می‌آورند: دیدن دنیا از دریچه‌ی دید دیگران. واقعا دوست داشتم چیزی مثل دریچه‌ی جان مالکوویچ پیدا شود و من 200 دلار بدهم و دنیا را از دریچه‌ی یک آدم دیگر نگاه کنم. ادبیات این کار را برای من می‌کرد. ولی نمی‌شد. با ادبیات باز هم نمی‌توانستم به دریچه‌ی آدم‌ها و زن‌ها و مردهای دور و برم برسم. آن‌ها دریچه‌های دیگری بودند... بعد از مدتی از سرم افتاد. بی‌خیال شدم. دنیا از دریچه‌ی خودم به حد کافی اسرارآمیز و عجیب بود که به دریچه‌ی دیگران کار نداشته باشم. ولی آن شب... آن دخترها با آن بدن‌های‌شان دنیا برای‌شان چه شکلی بود؟ مطمئنا دنیا از دید آن سنگین نیست. اصلا سنگین و رخوت‌آور نیست. امور دنیا آرام و سنگین روی‌شان خراب نمی‌شود. می‌شود؟ تیز و چابک می‌جهند. دنیا جایی‌ست پر از حرکت و جهش و فرار و حرکات موزون و رهایی. رهایی... حیات برای‌شان سبک است. نفس‌ها سبک‌اند. نیست؟

آن شب زیاد راه رفتم. از راه رفتنم لذت بردم. من بدنی داشتم که می‌توانست من را بکشاند. برایم نیاز سوار ماشین شدن ایجاد نمی‌کرد. می‌توانست ساعت‌ها راه برود و راه برود و من را بکشاند. ولی بکشاند... بدن من اگر نرم و سبک بود چه؟ اگر آن قدر سبک بودم که قدم‌هایم این چنین محکم نمی‌بود و مثل عبور یک پری بر زمین سبک می‌بود چه؟ دنیا شکل دیگری می‌شد برایم. 

به فیلم‌های اسپایک جونز فکر کردم. به هر. به آن سکانس از فیلم که سامانتا تصمیم می‌گیرد بدن یک نفر دیگر را اجیر کند تا بتواند بدن مرد قهرمان قصه را لمس کند. به اهمیت بدن. به آخر فیلم فکر کردم. به اهمیت بدن داشتن. به این که سامانتا بدن نداشت و علی‌رغم تمام خوب بودنش، این که حرف آدم را می‌فهمید و  همه جا یار و همدم بود، ولی چون بدن نداشت نتوانست. چون بدن نداشت کنار گذاشته شد. و بعد به آن یکی فیلم آقای اسپایک جونز فکر کردم. جان مالکوویچ بودن. دیدن دنیا از دریچه‌ی یک آدم دیگر. و دوباره هوس سبکبالی آن دخترها به سرم زد. حسرت یک لحظه سبکبالی و بدنی که آن‌چنان تر و فرز و تیز باشد...

  • پیمان ..

ْسر پتی

۲۳
تیر

جاده‌ی امامزاده‌هاشم-رشت. از همان جا که اتوبان تمام می‌شود و کامیون‌های جاده‌قدیم سرازیر می‌شوند توی جاده و جلوتر، جاده تپه‌ماهور وار جلو می‌رود و بعضی جاها سینه‌کش دارد. سینه‌کش‌هاش نفس‌گیر نیست. اول یکی از همین سینه‌کش‌ها. تریلی‌ای که دارد آرام آرام راه می‌رود. ماشینی که لاین کندرو بوده و بهش راه داده‌ام که بیاید سبقت بگیرد از تریلی. سرعتم کم شده. یکهو از عقب سر و کله‌ی یک پراید سفید پیدا می‌شود و پشت سر هم برایم نوربالا می‌دهد. اول به این فکر می‌کنم که مگر کور است نمی‌بیند که سمت راستم یک تریلی 20متری است و جلویم هم ماشین؟ بعد به اعتماد به نفسش فکر می‌کنم که اول سربالایی دارد برای کی نوربالا می‌دهد؟ سرعتم را کم می‌کنم و صبر می‌کنم جلویم خالی شود. بعد پدال را می‌فشرم و از گشتاور ماشین لذت می‌برم و توی آینه‌بغل دور شدن و عقب ماندن و ریز و ریز تر شدن پراید را با لذت نگاه می‌کنم. سرعتم به 110 می‌رسد و حضرت نوربالا باید یک چند ثانیه‌ی دیگر هم پایش را به پدال گاز بفشرد. بیشتر سرعت نمی‌روم. می‌روم لاین کندرو تا اگر خواست بیشتر از 110 تا برود بتواند برود. من مسئول قانون‌شکنی بقیه نیستم. می‌آید و رد می‌شود. هاچ‌بک است و ایران46 و سرنشینان هم دو تا دخترِ سربرهنه. می‌خندم. یحتمل ازین لایک‌زن‌های پیج آزادی‌های یواشکی زنان در ایران هستند. 110 را هم که رد داده‌اند. دم‌‌شان گرم. سمت‌راستی که موهایش را بالای سرش گوجه کرده بود موبایل دستش بود و مشغول عکس و فیلم گرفتن از خودشان بود. مشکلی باهاشان ندارم. دوست‌شان هم دارم حتا. آدم‌هایی که مشکلات را می‌توانند تقلیل بدهند و از یک پیروزی کوچک به اندازه‌ی یک قهرمانی لذت ببرند، دوست‌داشتنی‌اند.
فقط به این فکر کردم که آن‌ها هم نومید‌کننده‌اند و ما همان گهی می‌شویم که بودیم. بالا برویم پایین بیاییم حجاب در جمهوری اسلامی قانون است. بد و خوبش به جای خود. و به این نتیجه رسیده‌ام که یک قانون بد خیلی بهتر از بی‌قانونی است. دلیلش هم معلوم است: قانون بد را می‌شود اصلاح کرد ولی بی‌قانونی... دست بالا دست زیاد است و زور بالای زور... حالا این دو تا خانم دوست‌داشتنی داشتند چه کار می‌کردند؟ آزادی‌های یواشکی زنان در ایران دارد خوب پیش می‌رود. اول عکس‌های کنار دریا و خلوت و این‌ها بود. بعد رسید به این که ملت 5ثانیه در خیابان لاله‌زار روسری از سرشان برمی‌داشتند و عکس می‌گرفتند و بعد سریع چادر چاقچور می‌کردند و می‌رفتند خانه و عکس توی فیس‌بوق که بله 5ثانیه احساس آزادی کردم. این دو تا هم داشتند یک مسافت چندین کیلومتری را سربرهنه طی می‌کردند و ته اقدام انقلابی بود! انقلاب کردن راحت است. در بهترین حالت چه اتفاقی می‌افتد؟ همه‌ی کسانی که دوست دارند موهای‌شان طعم آفتاب را بچشد، به میل‌شان می‌رسند. من یکی که دیدن موهای فرفری تا کمر بلندشده را به دیدن سر کچل هم‌جنس‌های خودم ترجیح می‌دهم. خیابان برایم جای شادی‌آوری می‌شود این طوری. ولی قانونه چه؟ قانون چه می‌شود؟ تغییر می‌کند؟ نه. قانونه زیر پا گذاشته می‌شود. فراموش می‌شود. قانون‌گذاران سعی می‌کنند قانون‌شان را شدت بیشتری ببخشند. ولی وقتی انقلابی صورت می‌گیرد دیگر رفته. قانونی که خرد شده، خرد شده.
می‌دانی؟ من زیاد تاریخ نخوانده‌ام. ولی اگر از من بپرسند تلخ‌ترین شکست طول تاریخ ایران (از باستان تا به امروز) چه بوده، می‌گویم شکست خوردن مشروطیت. مشروطه‌ای که قرار بود بعد از قرن‌ها ایران‌زمین را قانون‌مدار کند و شکست خورد و قانونش زیر پا گذاشته شد و هنوز که هنوز است بعد از حدود 110سال آرزوی قانون‌مداری به دل همه‌ی ما مانده و قانونی هم اگر هست و برایم‌مان دوست‌داشتنی نیست، به جای تلاش برای اصلاحش راه اجداد‌مان را پی می‌گیریم... خردش می‌کنیم.
آن دو تا دختر پراید سوار چه شدند؟ به پلیس‌راه نزدیک شده بودیم. سایه به سایه دنبال‌شان رفتم. می‌خواستم ببینم به پلیس‌راه که می‌رسند چه کار می‌کنند. سرعتم را کم کردم. دست‌اندازهای پلیس راه پیل افکن است. آن دو تا خیلی خوب بودند. روسری را روی سرشان نگذاشتند. به جایش سرعت‌شان را کم نکردند. با همان 80-90تا سرعت به سمت دست‌اندازها رفتند و پرایده چنان بالا و پایین شد که من گفتم آخ. ولی خب. همان‌طوری با سرعت رد شدند دیگر. پلیس؟ سرباز بدبختی که آن‌جا ایستاده بود به رویایی که جلوی چشم‌هایش دیده بود شک داشت. بعدش را دیگر ندیدم. من وارد جاده‌فرعی سنگر شدم و آن‌ها هم راهی دیار خودشان دیگر. با آن سرعتی که آن‌ها دست اندازها را رد کردند حداقلش دو تا از رینگ‌های پرایده کج و کوله شده. مطمئنم!

  • پیمان ..
رفتیم خانه‌ی خاله لاهیجانی. خاله‌ی باباست که از همان اول ازدواج (برخلاف بقیه‌ی خواهرهایش) ساکن شهر شده بود. خانه‌ی جدیدش را بلد نبودیم. یعنی بابا بلد بود که کدام کوچه است، ولی کدام خانه را نه. زنگ زد به خاله که ما آمده‌ایم عیددیدنی. خاله نبود. خانه‌ی دخترخاله‌ی بابا (معصومه) بود. نزدیک بود. بعد از 5دقیقه با پرایدِ معصومه آمدند. معصومه و دخترش و خاله لاهیجانی و ترانه و دخترش، یسنا. سلام علیک کردیم. خاله با همه‌مان دست داد و روبوسی کرد. ترانه سریع از پله‌های خانه رفت بالا. ترانه دخترخوانده‌ی خاله لاهیجانی است. یعنی خاله‌لاهیجانی و خدابیامرز شوهرش بچه‌شان نمی‌شد. از یک خانواده‌ی تهرانی پرجمعیت یک بچه گرفتند و بزرگ کردند: همین ترانه را. 
ترانه از آن آدم‌های سالی یک بار است. از آن‌ها که عید به عید که می‌رویم خانه‌ی خاله لاهیجانی می‌بینمش. از خیلی سال پیش سالی یک بار می‌بینمش و قشنگ برایم شخصیت است. از آن شخصیت‌ها که هر سال عید که وقتش هست و همه هستند و همه چیز روبه‌راه است می‌توانم ببینمش و قصه‌ی زندگی‌اش را دنبال کنم. سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم بالا. طبقه‌ی دوم. خانه‌ی جدید خاله در اصل برای ترانه و شوهرش است. خریده‌اندش که سقفی توی لاهیجان داشته باشند و هر وقت از بندرعباس آمدند مزاحم کسی نباشند. داده‌اندش به خاله که بعد از یک عمر هنوز مستاجر بود. شوهرعمه فردین وقتی این را می‌شنود حال می‌کند. در گوشی به بابا می‌گوید: دمش گرم. دختر خونی و اصلی خاله نیست‌ها. مادر پدر اصلی خودش را هم پیدا کرده‌ها. ولی مرامشو داری؟
"ترانه" از اول "ترانه" نبود. آن سال‌ها که من بچه بودم او "خاطره" بود. شر و شور بود. هیچ کس توی فامیل دوستش نداشت. همیشه آتش می‌سوزاند و اذیت می‌کرد. بابابزرگ ازش نفرت داشت. هر بار که می‌آمد خانه‌ی بابابزرگ‌این‌ها اول باید می‌رفت حمام و یک ساعتی توی حمام آواز می‌خواند و آب داغ می‌ریخت. بعد می‌افتاد به جان گاو و گوساله‌ها و سیخ به پهلوی‌شان فرو کردن و همیشه هم باید یک چیزی را توی خانه می‌شکست. یک گلدان یا یک ظرف یا یک لیوان... او یکی یک‌دانه‌ی خاله بود. عزیزدردانه‌ی خاله بود. هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. آن سال‌ها که می‌رفتیم خانه‌شان او گربه داشت. یک گربه‌ی خاکستری که اسمش را ملوس گذاشته بود و همه‌اش او را بغل می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آن سال‌ها ما برای عید دیدنی شام می‌رفتیم خانه‌ی خاله. او گربه‌اش را هم می‌آورد سر سفره و توی یک بشقاب مخصوص بهش غدا می‌داد. کل فرش‌های خانه‌شان پر از موی گربه بود. مامان و عمه‌ها وقتی بلند می‌شدند چادرهای‌شان پر از موی گربه می‌شد که چسبیده بود به چادر. 
خاطره‌ی سال‌های بعد بزرگ‌تر شد. از یک سالی به بعد دیگر گربه‌ به بغل نبود. یک سال عید گفتند که خاله‌این‌ها بهش گفته‌اند که او بچه‌ی خودشان نیست و فرزندخوانده است. سال بعدش گفتند که خاطره می‌خواهد عروسی کند. همه گفتند چرا؟ تازه 16سالش شده بود. چشم‌هایش خندان و پر از شر و شور و خواستن بود. از آن دخترهای 16ساله که چشم‌های‌شان پر از ستاره است و برق می‌زند. با دوسپسری که حتم با جادوی چشم‌هایش سحر کرده بود و شاید خودش با شور خواستن و شدن اسیر آن پسر شده بود می‌خواست عروسی کند. کسی نمی‌توانست به او نه بگوید. او یکی یک‌دانه‌ی خاله لاهیجانی بود. عروسی کرد. ولی عید سال بعد که رفتیم گفتند طلاق گرفته. پسره لاشی بوده. به فکر زندگی نبوده. به فکر عیاشی و عرق‌خوری خودش بوده. طلاق گرفته‌اند. فقط 6ماه با هم زندگی کردند. 
عید سال بعد که رفتیم جلوی در خانه‌ی خاله پر بود از کفش‌های روباز پاشنه بلند، پر بود از چکمه‌های چرمی نیم‌متری، پر بود از کفش‌های پاشنه 20 سانتی. عمه‌ها تعداد کفش‌های خاطره را می‌شمردند. 14جفت کفش دارد... آن سال عید خاطره اسمش را عوض کرده بود. رفته بود شناسنامه‌اش را هم عوض کرده بود. خاله لاهیجانی قبل از عید گفته بود که خاطره اسمش را عوض کرده گذاشته ترانه. بدش هم می‌آید کسی او را با اسم قدیمش صدا بزند... ترانه با لباس‌های تنگآمد به تبریک عید. شوهر عمه فردین همه‌ش دیوار و زمین را نگاه می‌کرد که یک موقع چشمش به لباس‌های تنگ ترانه نیفتند. من هم در و دیوار را نگاه می‌کردم که به گناه نیفتم. سال‌های اوج پرهیزگاری تازه به دوران رسیدگی نوجوانانه‌ام بود! 
بعد از عیددیدنی توی ماشین عمه مهستی از ترانه می‌گفت که با لباس‌های آن‌چنانی و آن کفش‌ها که جلوی در دیدید توی خیابان‌های لاهیجان می‌گردد و راه می‌رود. با دوست‌هاش مهمانی می‌رود و لباس‌های آن‌چنانی می‌پوشد و اصلا یک وضعیتی. می‌گفت که او را با چند تا دختر مثل خودش، این‌چنانی و آن‌چنانی چند بار طرف‌های دانشگاه آزاد دیده است... همه می‌خندیدند که چرا اسمش را عوض کرده؟ چرا وقتی بابابزرگ بهش گفت خاطره اون پرتقالو بده این قدر ناراحت شده بوده؟ ترانه چه فرقی با خاطره دارد؟ و آخرش می‌گفتند بیچاره  خاله لاهیجانی. آن از بچگی که آن طور همه را دق می‌داد این هم از جوانی‌اش که ولگرد و خیابانی شده...
ولی عید سال بعد دیگر ترانه ترانه شده بود. آن عید خاله لاهیجانی دعوت کرد به مراسم عقدکنان. ترانه داشت دوباره ازدواج می‌کرد. با کی؟ با یک پسر کرمانشاهی که دانشجوی دانشگاه آزاد لاهیجان است. موقع برگشت توی ماشین پچ پچه بود که خاله چه‌طور اعتماد می‌کند؟ این دختره با یک آدم غریبه باز هم می‌خواهد عروسی کند که چه بشود؟ پسره را کی می‌شناسد؟ او هم طلاق گرفته است یا بار اولش است و ترانه قاپش را زده؟ اگر بار اولش است که 100در 100دوباره به طلاق می‌کشد...
و عید سال بعدش ترانه کنار شوهرش روبه‌روی ما نشسته بود. مرد کُردی که سبیل‌هایش را زده بود. ولی قد بلند و هیکل میزانش کُرد بودنش را نمایان می‌کرد. صاف و ساده بود. با همه‌مان با لهجه‌ی خودش گرم احوالپرسی کرد. ترانه دیگر ساکن لاهیجان نبود. رفته بود خانه‌ی مادرشوهرش توی کرمانشاه. یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه. توی ماشین موقع برگشت می‌گفتند دور است و دهات کرمانشاه کجا و دختر لاهیجان کجا؟
ترانه زود از پله‌ها بالا رفته بود و در را باز کرده بود. زود کتری را آب کرده بود گذاشته بود روی اجاق و داشت پرتقال و سیب‌ها را می‌شست که وارد خانه شدیم. خاله لاهیجانی گفت خوش اومدید. دخترش یسنا هم بود. موهای یسنا را طوری شانه کرده بود و بسته بود که مثل یک شکلات شده بود. سر و موهای وسط سرش خود شکلات و موهای دو طرف سر دخترک مثل پوست شکلات که دو طرف شکلات پیچ می‌دهند. یسنا حالا 6سالش شده بود. خود ترانه گفت. حالا ساکن بندرعباس بودند. برای شوهرش آن‌جا کار گیر آمده بود و رفته بودند ساکن بندرعباس شده بودند. چای را ریخت و آورد تعارف‌مان کرد. میوه و آجیل هم تعارف‌مان کرد. به‌مان گفت چرا زمستون نیومدید بندرعباس؟ ما منتظرتون بودیم‌ها. بابا گفت قرار بود با دایی دو ماشینه بیایم. ولی دایی پیچوند دیگه. ترانه گفت امسال حتما بیاید.
خوشگل شده بود. چاق شده بود. یک پرده چربی روی تنش نشسته بود. ولی صورتش خوشگل شده بود. تازه 28سالش شده بود. یسنایش را صدا کرد و شلوار دخترک را بالا کشید و موهایش را ناز کرد. ترانه‌ی 28ساله هنوز آن چشم‌های شوخ 16سالگی‌اش را داشت. هنوز هم ستاره‌های توی چشم‌هایش برق می‌زدند... عید 94 از این هم خوشگل‌تر می‌شود؟...
 
پس نوشت: عکس از .mansa
  • پیمان ..

در سالن نمایش

۱۵
خرداد

سریع تکه کاغذی از کیفم درآوردم. و در آن تاریکی سالن سعی کردم به خوش‌خط‌ترین دست‌خطم بنویسم. نوشتم: 

موهات منو دیوونه می‌کنه. دوست دارم سرمو فرو کنم بین موهات، بو کنم موهاتو و بعد بخندم و بعد گریه کنم و تمام بوی موهاتو ببلعم و بمیرم.

و در آن تاریکی که بازیگر روی صحنه مشغول تک‌گویی بود، آرام به شانه‌اش زدم و تکه کاغذ را به دستانش دادم و دوباره زل زدم به سیاهی موهایش و طلایی دم اسب موهایش. صحنه کمی روشن‌تر شد. کاغذ را خاند. باید برمی‌گشت نگاهم می‌کرد؟ شالش را که روی گردنش افتاده بود با دو دستش بالا کشید، آن را از دمب اسبیِ انبوه موهایش عبور داد و تا فرق سرش پایین برد. نگاهم نکرد. روی یک تکه کاغذ دیگر نوشتم: بهشت را از من دریغ می‌کنی؟!

و بعد مردد ماندم که دوباره کاغذ را به او بدهم یا نه... از مستی افتاده بودم انگار...


  • پیمان ..

رژه ی زنان در ذهن مرده ی یک مرد

هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکده‌ی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دختر‌ها و پسر‌ها خوشگل بودند. رفتم بوفه‌ی هنر‌ها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو می‌رفت درونم را گرم می‌کرد. تمام سینه‌ام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دست‌هایم. باز هم نوشیدم و گرم‌تر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران می‌بارید من حالم خوب بود. محکم سلام می‌گفتم. حمید می‌گفت: چه خبر پیمان؟ می‌گفتم: بارون می‌یاد. می‌گفتم: باران می‌بارد. می‌گفتم: خدا در باران هست. می‌گفتم: امروز خدا هست. ساجد می‌گفت: خوبی؟ می‌گفتم: امروز در تهران باران می‌بارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جوی‌های آب گرفته‌اش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفه‌ی فنی. باران می‌بارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطره‌های باران ریز ریز توی لیوان‌های چای داغ می‌باریدند. می‌خندیدیم. ساجد و امیرحسین می‌رقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابر‌ها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنری‌ها یک جوری بودند. گستاخانه نگاه‌شان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورت‌های سفید و سرخ. ریش‌های پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمی‌کردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را می‌گرفتم و قلپ قلپ پایین می‌دادم و گرم می‌شدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقع‌ها. با هم می‌رفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم می‌کرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا می‌بردم و ۲تا قلپ که می‌خوردم اشک توی چشم هام حلقه می‌زد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را می‌گرفت و می‌برد بالا و همین طور قلپ قلپ بی‌نفس زدن می‌خورد و وقتی بطری را پایین می‌آورد نصف بطری خالی می‌شد. من هاج و واج نگاهش می‌کردم. حالا من هم می‌توانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم می‌کرد... تنها نبودم. یاد‌ها بودند. صبح بارانی بود. دختر‌ها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیره‌ی من بود. غریبی هم بود...
@@@
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفه‌ی فنی دیده بودم. از آن عنوان‌ها بود که بدجوری قلقلکم می‌داد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکده‌ی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را می‌شناختم و نه نویسنده‌اش را. فقط می‌دانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنواره‌ی دانشجویی تئا‌تر تجربه. فقط این تئا‌تر نیست. چند تا تئا‌تر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالن‌های مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوستر‌ها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همه‌ی نمایشنامه‌ها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیش‌ها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی می‌داد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت‌‌ همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئا‌تر هم بودند.
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصه‌ی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله می‌نوشت. کارش طوری بود که خانه می‌ماند و می‌نوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه می‌شد. زنی که به بهانه‌ی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود.‌‌ همان دختری که در همسایگیشان زندگی می‌کرد. زن به محض شناختن مرد فرار می‌کند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکله‌ی مادر مرد پیدا می‌شود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار می‌شود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از این‌ها بلد نیست و حرفی هم اگر می‌زند حرف خودش نیست و دیکته شده‌ی حرف‌های مادر پسر را به خورد او می‌دهد. بی‌سواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید مگر تو مرد نیستی که مال زن‌ها را می‌گیری؟ مرد زورش به او می‌رسد و سرش فریاد می‌زند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفره‌ی جهیزیه‌ی خودش است شاکی می‌شود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار می‌شود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل می‌شود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده می‌کند و آشپزی می‌کند و او هر جا دلش می‌خاهد می‌رود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه می‌کند نمی‌تواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد می‌زند و بعد هم می‌رود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و می‌گفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستان‌‌هایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم می‌خورد و گه‌گاه می‌چسبید و گه‌گاه به لودگی می‌زد و بدجور روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کرد! در اپیزود اول مجموعه‌ای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ می‌نوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایه‌ها می‌کرد از میرزا ملک فرما و اسم‌های قاجاری استفاده می‌کرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلو‌تر می‌رفت این تناقض و تضاد کمتر می‌شد. شاید هم من عادت کردم... «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» برای من نامه‌ای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغه‌ها چیست و از چه دایره‌ی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.

  • پیمان ..

سایمون ریچسایمون ریچ، طنزنویس، رمان نویس و فیلمنامه نویس، متولد ۱۹۸۴در آمریکا است. فارغ التحصیل هاروارد است و یکی از جوان‌ترین نویسندگان مشهور آمریکا. او دومین نویسنده جوان تاریخ فیلمنامه نویسان برنامه‌ی کمدی «ساتردی نایت لیو» است که از سال ۱۹۷۵ تا به امروز به طور پیوسته در شبکه‌ی ان بی‌سی در حال پخش است. کتاب اولش «مورچه‌ی مزرعه و دیگر موقعیت‌های افتضاح» در سال ۲۰۰۷چاپ شد و در‌‌‌ همان اولین گام او نامزد جایزه‌ی طنزنویسی تربر شد. بعد از آن هر سال یک کتاب چاپ کرده است. او در نشریه‌ی نیویورکر ستون ثابت طنز دارد. داستان کوتاه «من دختر را دوست دارم» در دسامبر ۲۰۱۲ در نیویورکر منتشر شده است.

 


من دختر را دوست دارم

من اوگ هستم. من دختر را دوست دارم. دختر بوگ را دوست دارد.
این یک وضعیت بد است.
بوگ و من خیلی با هم فرق داریم. برای مثال، ما شغل‌های متفاوتی داریم.
من یک سنگ جمع کن هستم. برایتان توضیح می‌دهم. سنگ‌ها و صخره‌های زیادی در محیط اطراف وجود دارد و مردم همیشه بین آن‌ها در حال رفت و آمدند. برای راحتی باید تخته سنگ‌های زیادی را برداشت تا راه درست شود. وقتی ۱۰سالم تمام شد و یک مرد شدم، ریش سفید ما به من گفت: «برو و سنگ‌ها را جمع کن.» الان من ۱۰سال است که این کار را با سختی انجام می‌دهم. هر وقت که نور روز هست من تخته سنگ‌ها را جمع می‌کنم و می‌برم لبه‌ی پرتگاه و محکم پرتشان می‌کنم ته دره.
بوگ یک هنرمند است. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی او یک مرد شد، ریش سفید ما به او گفت: «برو و درخت‌ها را قطع کن تا زمین برای زندگی داشته باشیم.» ولی بوگ نمی‌خاست این کار را بکند. او رفت و شروع کرد به رنگ مالیدن و کشیدن چیزهایی روی دیوار غار‌ها. او به آن‌ها می‌گوید «نقاشی». هر کسی دوست دارد که به نقاشی‌های او نگاه کند. کسی که بیشتر از همه دوست دارد به آن‌ها نگاه کند دختر است.
من دختر را دوست دارم. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی به دختر نگاه می‌کنم حس می‌کنم همه جایم شروع به درد می‌کند و مریض شده‌ام و می‌خاهم بمیرم. من تا به حال مریضی دردناکی که من را بکشد نداشته‌ام. (معلوم است، چون من هنوز زنده‌ام!) ولی عمویم آن را برایم توضیح داد. او گفت که آنجا در سینه‌ات یک چیز سفت و سخت است که نمی‌گذارد تو نفس بکشی. تو نمی‌توانی نفس بکشد و درد می‌کشی و از دست خدایان عصبانی می‌شوی. من از او خاستم بیشتر توضیح بدهد. ولی او دیگر مرده بود. همین است. دختر با من همین کار را می‌کند. وقتی او را می‌بینم حس می‌کنم یک چیز سفت توی سینه‌ام پیدا می‌شود که نمی‌گذارد من نفس بکشم و می‌خاهد من را بکشد. اینجا، در جهان زن‌های زیادی وجود دارند. طبق آخرین سرشماری، ۷تا زن. ولی فقط آن دختر است که تا به حال او را دوست داشته‌ام.
دختر در کوهستان سیاه زندگی می‌کند. به آنجا می‌گویند کوهستان سیاه، چون که: ۱-آنجا کوهستان است. ۲-همه‌ی سنگ‌های آنجا سیاه رنگ است. هر روز دختر مجبور است از بین تخته سنگ‌های سیاه و تیز بگذرد تا به رودخانه برسد. این خیلی سخت است. او پاهای کوچولویی دارد و بیشتر موقع‌ها روی سنگ‌ها لیز می‌خورد. بنابراین یک روز من تصمیم گرفتم: «من مسیر غار دختر تا رودخانه را صاف و تمیز می‌کنم.»

بقیه داستان در ادامه  مطلب...

  • پیمان ..

هی ارنستو

۱۷
آذر

هی ارنستو، زن‌ها به کندوی عسل می‌مانند. زیاد وز وز می‌کنند، اما عسلی را ترشح می‌کنند که طعم گوارایش می‌تواند تا کوچک‌ترین و نهان‌ترین ذرات وجودت را حال بیاورد. اما، مثل زنبورهای یک کندو مرض عجیب غریبی دارند. یکهو می‌بینی که به سرشان زده. یکهو می‌بینی که فوج فوج از کندویی که برایشان ساخته‌ای در حال فرارند. آسمان از زنبورهای فراری سیاه می‌شود. چرا؟ معلوم نیست. فرار به جایی بهتر؟ فرار به آدمی بهتر؟ فرار به عشقی سوزان‌تر؟ فرار از تکرار؟ خودشان هم نمی دانند. هیچ وقت، هیچ وقت تو هم نمی‌فهمی. اگر زود بجنبی می‌توانی با تور پروانه گیری بروی جلویشان، آن‌ها را در آغوش بگیری و برگردانی. ولی چه تضمینی وجود دارد که تو فرار زن زندگی‌ات را به موقع بفهمی که بتوانی با تور پروانه گیری به سراغش بروی؟!
اگر می‌توانی به پنیرهای بی‌مزه‌ی زندگی رضایت بدهی، زن‌ها را‌‌ رها کن. نیش زنبور‌ها نه، فرارشان دردناک‌تر ازین حرف هاست...

  • پیمان ..

"مردی به جرم m۱ و زنی به جرم m۲ در طرفین سکویی به جرم m۰ ایستاده‌اند. در ابتدا سکو ساکن و s=0 است. مرد و زن به طرف یکدیگر راه می‌افتند. جابه جایی s سکو را به صورت تابعی از جابه جایی x۱ مرد، برای لحظه‌ای که مرد و زن به یکدیگر می‌رسند به دست آورید. از اصطکاک چشم پوشی کنید."

دینامیک/ نوشته‌ی عباس رهی/ انتشارات گاج/ ص107

  • پیمان ..