سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «اجتماع» ثبت شده است

جورج اکرلاف استاد اقتصاد مدرسه‌ی مک‌کورت دانشگاه جورج‌تاون است. معمولا در معرفی‌اش علاوه بر این‌که می‌گویند برنده‌ی نوبل سال ۲۰۰۱ شده بوده، به این هم اشاره می‌کنند که همسرش رییس سابق فدرال رزرو و وزیر خزانه‌داری آمریکا هم هست. من هم اشاره کردم!

اکرلاف یک مقاله‌ی کلاسیک در مورد بازار خودروهای دست دوم دارد که وقتی می‌خواستم کیومیزو را بفروشم آن را با پوست و خون تجربه کردم. در مقاله‌اش می‌گوید که در بازار خودروهای دست دوم، به دلیل اطلاعات نامتقارن بین خریداران و فروشندگان، خودروهای کم‌کیفیت‌تر می‌توانند عملکرد بازار را مختل کنند و در نهایت خودروهای باکیفیت‌تر را به دلیل کاهش قیمت تعادلی از بازار خارج کنند. این‌جوری است که در مورد ماشین دست دوم، معمولا صاحب ماشین عیب و ایرادها و نقاط قوت ماشینش را می‌داند. آن‌هایی که ماشین‌شان مشکل دارد چیزی در مورد مشکلات نمی‌گویند و فقط قیمت را می‌آورند پایین که بفروشند. بعد از مدتی قیمت تعادل آن نوع از ماشین کلا خیلی پایین می‌آید. آن‌هایی که ماشین‌های‌شان سالم و تن‌درست است، بر این باورند که قیمت ماشین‌شان بالاتر است. اما کسی ماشین‌شان را به علت گرانی نمی‌خرد. پس ماشین‌شان را وارد بازار نمی‌کنند. بعد از مدتی ماشین‌های مریض کل بازار را قبضه می‌کنند و عملا هیچ ماشین سالمی در سمت عرضه باقی نمی‌ماند. آن‌هایی هم که ماشین‌شان سالم است آن قدر از آن استفاده می‌کنند تا وقتی که ماشین اوراق می‌شود و آن وقت وارد بازار فروش می‌کنند. این امر در خیلی از بازارهای دیگر هم اتفاق می‌افتد. همیشه یک عده بازارخراب‌کن هستند. اکرلاف ریشه‌ی این مسئله‌ را اطلاعات نامتقارن می‌داند و به خاطر اثبات علمی این پدیده نوبل را تصاحب کرد.

تازگی‌ها یک کتاب از اکرلاف خواندم به اسم «اقتصاد هویت». بسیار جالب بود. اکرلاف می‌گوید که مدل‌های کلاسیک اقتصاددانان از تابع مطلوبیت یک پیش‌فرض کلی دارد که آدم‌ها در مسائل اقتصاد عقلانی عمل می‌کنند. یعنی همیشه سعی می‌کنند سود اقتصادی‌شان را حداکثر کنند و ضرر اقتصادی را حداقل. اکرلاف به تابع مطلوبیت اقتصاددانان یک عنصر دیگر هم اضافه می‌کند: هویت. می‌گوید که آدم‌ها بر اساس هویتی که برای خودشان تعریف می‌کنند و یا برای‌شان تعریف می‌شود تصمیمات اقتصادی گوناگونی می‌گیرند که در خیلی از موارد اصلا عقلانی هم به نظر نمی‌رسد. علتش هم اثر بالای قسمت هویت در تابع مطلوبیت هر فرد است.

او قسمت هویت تابع مطلوبیت را خیلی ساده مدل‌سازی می‌کند. تابعی تعریف می‌کند که سه قسمت دارد:

۱. دسته‌بندی‌های اجتماعی و این که فرد خودش را به کدام دسته متعلق می‌داند و به کدام دسته متعلق نمی‌داند.

۲. هنجارها و ایده‌آل‌های هر دسته‌ی اجتماعی.

۳. تابع هویت که وقتی کنش‌ها با هنجارها و ایده‌ال‌های دسته تطابق داشته باشد، مطلوبیت افزایش و وقتی تطابق نداشته باشد مطلوبیت را کاهش می‌دهد.

برای مدل‌سازی هویت او از انگاره‌ی خودی و غیرخودی استفاده می‌کند.

مثلا در مدل‌سازی کلاسیک اقتصاددانان اگر یک شرکت حقوق کارکنانش را زیاد کند، بهره‌وری آنان افزایش می‌یابد. اما اکرلاف می‌گوید که همیشه این اتفاق نمی‌افتد و دلیلش هم اثر هویت است. او می‌گوید اگر کارکنان یک شرکت خودشان را با مدیران شرکت در یک دسته ببینند آن وقت حتی اگر حقوق‌شان هم زیاد نباشد آن‌ها بهره‌وری بالاتری خواهند داشت. اما اگر خودشان را غیرخودی ببینند، پایبندی‌شان به هینجارها و ایده‌آل‌های شرکت کم خواهد بود و سعی می‌کنند یک جوری کار را بپیچانند و از همراه نبودن با شرکت احساس مطلوبیت به‌شان دست می‌دهد.

کتاب اکرلاف این مدل ساده را با بیانی خیلی روشن در محیط‌های کاری، مدرسه و محیط‌های آموزشی، اثر جنسیت، نژادپرستی و فقر به کار می‌گیرد.

همه‌ی این داستان‌ها را گفتم که چه چیزی بگویم؟

هیچی. اخیرا شهرداری تهران دسترسی به اطلاعات کیفیت هوای تهران را برای عموم مردم محدود کرده است. به نظر شهرداری تهران مردم این حق را ندارند که از کیفیت هوایی که آن را تنفس می‌کنند خبر داشته باشند. بگذریم از این‌که خیلی‌ها به همین داده‌های موجود هم اعتماد نداشتند و به نظرشان عددسازی بود. هر وقت یک نهاد حاکمیتی در هر جامعه‌ای دسترسی معمول به اطلاعات را محدود می‌کند عملا دایره‌ی غیرخودی‌های جامعه را افزایش می‌دهد. این یعنی این که مردمی که تا دیروز در دسته‌ی محرم‌ها جای داشتند، از امروز نامحرم هستند. غیرخودی شدن آدم‌ها طبق مدل‌سازی‌های اکرلاف دینامیک دارد. دینامیکش چیست؟ دسته‌ی غیرخودی‌ها از دسته‌ی خودی‌ها خیلی متفاوت هستند. آن‌ها هنجارها و ایده‌آل‌های دیگری را دنبال می‌کنند و معمولا پیروی از آن هنجارهای غیرخودی است که برای‌شان احساس رضایت ایجاد می‌کند.

هم‌زمان با خبر محدود شدن دسترسی تهرانی‌ها به اطلاعات کیفیت هوای شهرشان یک خبر دیگر هم از همان مجموعه‌ی شهرداری تهران منتشر شد:

۷۰ درصد مردم تهران پول بلیط اتوبوس را نمی‌دهند/ ۲.۸ میلیارد ضرر روزانه‌.

می‌خواهم بگویم بین غیرخودی کردن آدم‌ها در یک شهر و ارزش شدن یک سری ناهنجاری‌ها ارتباط عمیقی وجود دارد. خیلی هم نمی‌شود با کارهای فرهنگی معمول (تبلیغات و آموزش و...) و یا افزایش نظارت (گذاشتن میرغضب در ایستگاه‌های اتوبوس و دعوا و زور و اجبار و...) این جور مسائل را حل کرد. مشکل از جای دیگری است...

  • پیمان ..

ریزناامنی

۰۵
اسفند

می‌توانستم دوچرخه را توی سوله‌ی تره‌بار هم ببرم. شلوغ بود. گفتم حتما حکم این موتوری‌هایی را پیدا می‌کنم که توی پیاده‌رو می‌آیند. ملت را اذیت می‌کنم. از آن طرف حال کول گرفتن دوچرخه و بالا بردن از ۱۴-۱۵ تا پله را نداشتم. گفتم تو برو خریدها رو بکن من این‌جا هستم.

دوچرخه‌ را کنار ردیف موتورهای جلوی سوله گذاشتم. خودم هم آمدم بالا و روی یکی از نیمکت‌های جلوی سوله نشستم تا دورادور (با فاصله‌ی ده متری) مراقب دوچرخه هم باشم. به قفل دوچرخه اعتقادی ندارم. خیلی وقت است ازش استفاده نمی‌کنم. قبلا همیشه به زیر صندلی می‌بستمش که در وقت نیاز استفاده کنم. اما بعد دیدم یک قفل کفایت نمی‌کند. ادوات دوچرخه به راحتی قابلیت جدا شدن دارند و اگر بخواهم دوچرخه را به امان خدا رها کنم باید حداقل ۳ تا قفل داشته باشم. تازه باز آن سه تا هم هیچ اعتباری ندارند. زنجیر فولادی هم که دوچرخه را بیخود سنگین می‌کرد و به تنه‌اش هم آسیب می‌زد. یکی از اصول زندگیم این است که تا جای ممکن وارد بازی‌های احمقانه نشوم. بازی پیشگیری از دزدی با قفل و کلون به نظرم یک بازی با تاریخی بسیار طولانی در رفتارهای انسانی به خصوص ایرانی‌ها است که فقط باعث بسته‌تر شدن جوامع شده است. تا جای ممکن از وارد شدن در این بازی امتناء می‌کنم.

خلاصه دوچرخه را بدون قفل کنار موتورها گذاشتم و زیر آفتاب لذت‌بخش اواخر زمستان روی یک نیمکت نشستم. راند اول خریدها سیب‌زمینی و پیاز و یک کدوتنبل بود که گذاشت کنارم و دوباره رفت توی سوله. من هم همان‌طور که نشسته بودم شش‌دنگ حواسم به دوچرخه بود که کسی نگاه چپ بهش نیندازد. به آدم‌ها که از کنارش رد می‌شدند نگاه می‌کردم. به ماشین‌هایی که توی پارکینگ در به در جای پارک می‌گشتند نگاه می‌کردم. ۱۰ متری فاصله داشتم تا دوچرخه. یکهو دیدم یک نفر زیادی به دوچرخه‌ام نزدیک شده است. مردی بود که دست توی جیب ایستاده بود و به دوچرخه نگاه می‌کرد. چند ثانیه‌ای به دوچرخه زل زد. مانده بودم که ادوات چسبیده به دوچرخه (تلمبه، قمقمه، چراغ عقب، چراغ جلو، کلاه آویزان به دسته) توجهش را جلب کرده یا واقعا قصد و نیتی دارد. به خودم فحش دادم که چرا کلاه را برنداشتم با خودم بیاورم. الان کلاه را بردارد برود که من خود دوچرخه را ول نمی‌کنم بیفتم دنبالش که. اما یک کلاه دوچرخه‌سواری الان ۱ میلیون تومان است. تو این شلوغی با دوچرخه دنبال آدم افتادن هم که سخت است. بعد توی ذهنم سناریوسازی کردم که الان دوچرخه را بردارد سوار شود داد بزنم دزد آی دزد یا این‌که از نرده‌های جلوی سوله و ارتفاع حدودا ۲ متری‌اش بپرم و بدوم و خودم را برسانم بهش و خفتش کنم و تا می‌خورد مشت و لگد بهش بزنم؟! بلند شدم و خودم را از بالای سکو به نزدیک دوچرخه رساندم که فهمش بیجک بگیرد که دوچرخه صاحاب دارد و صاحابش هم مثل قرقی بالای سرش است. متوجه سایه‌ام روی دوچرخه شد. چشم تو چشم نشد باهام. اما راهش را گرفت و رفت.

برگشتم که ادامه‌ی لذت نشستن زیر نور آفتاب زمستانی را پی بگیرم. دیدم یک پیرزن درشت‌هیکل دارد می‌آید سمت نیمکت. چند تا کیسه خریدش را گذاشت روی نیمکت و دو سه تا کیسه‌ی خرید ما را هل داد آن طرف. کدوهه قل خورد و قل خورد و دقیقا سر نیمکت از حرکت ایستاد. کدو تنبل از آن میوه‌هاست که به ضربه حساس است. از ارتفاع ۳۰ سانتی‌متری هم اگر بیفتد باز به خاطر ضربه‌ی کوچک از درون می‌پوسد. نازک نارنجی است. گفتم: چرا هلش می‌دی؟ داشتی می‌نداختیش زمین.

به پیرزن برخورد. گفت: خب میفتاد. پولشو می‌دادم بهت.

گفتم: بحث پولش نیست. بحث اینه که اگر مال خودت هم بود این‌جوری هلش می‌دادی؟ (دیده بودم که مثل یک آشغال باهاش رفته کرده بود).

خودم دلیل عصبانی‌ شدنم را خوب می‌دانستم. پیرزن از یکی از اصول طلایی اخلاق (چیزی را که بر خود نمی‌پسندی بر دیگران هم نپسند) عدول کرده بود و من به خاطر خودخواهی‌اش ازش شاکی شده بودم.

گفت: حرص نزن. خواهرزاده‌م ۳۰ سالش بود. هم‌سن خودت. سکته زد هفته پیش مرد.

بعد از جیبش پاکت سیگاری درآورد. یک نخ بیرون کشید و با فندک روشنش کرد.

بهش گفتم: فعلا که تو با این سیگارت گزینه‌ی مناسب‌تری برای تخت غسال‌خونه‌ای.

یعنی یک جوری عصبانی شد که فقط می‌خواستم بخندم. این را هم می‌دانستم که دقیقا به کجایش شلیک کرده‌ام. وقتی می‌خواهی آدمی را له کنی هر چه‌قدر به جزئیات اشاره‌ی بیشتری کنی او بیشتر له می‌شود. صدایش را بالا برد که تو دیگه چه‌قدر گیری. یه کدوئه دیگه. دهن منو سرویس کردی...

ادامه ندادم. گذاشتم کیسه‌ی خریدها کنارش باشند. بهش پشت کردم و رو به دوچرخه‌ام ایستادم. آمدم دوچرخه را بپائم کیسه‌ی خریدها در معرض تجاوز قرار گرفت. آدم چند تا چشم و دست داشته باشد آخر؟

یاد میکرواگرشن (micro aggression) خارجکی‌ها افتادم. یک مفهومی برای خودشان ساخته و پرداخته کرده‌اند در مورد پرخاشگری‌های ریز. مثلا نژادپرستی یک رفتار خشونت‌آمیز است. در خیلی از ممالک دیگر تقبیح و ممنوع است. روی کاغذ سیاه‌پوستان و سفیدپوستان حقوق برابری دارند. اما یکهو در محیط کار یک نفر جمله‌ای از دهنش بیرون می‌آید که خیلی ضمنی و غیرمستقیم یادآور برتری سفیدپوستان می‌شود. یا رفتار خشونت‌آمیز با زنان در اکثر جاهای دنیا ور افتاده است. اما در محل کار فلان مدیر مرد به خانم کارمند زیردستش به خاطر جنسیتش جمله‌ای می‌گوید که اشاره‌ به ویژگی‌های بیولوژیکی دارد و تحقیرآمیز است. این کار تجاوز و رفتار خشونت‌آمیز نیست. اما شکلی از خشونت و تجاوز را به صورت خیلی ظریف دارد. به این جور رفتارها می‌گویند ریزپرخاشگری که می‌گویند این ریزپرخاشگری تعدادشان که زیاد می‌شود عملا حکم همان خشونت و پرخاشگری را پیدا می‌کنند و به همان اندازه دردناک و ویرانگر می‌شوند. به نظرم باید یک واژه‌ای هم تعریف شود به نام ریزناامنی (micro insecurity). موقعیت‌هایی که ناامنی نیستند، کسی به تو تجاوز نمی‌کند، مالت را نمی‌دزدد، جانت را به خطر نمی‌اندازد؛ اما تا حد کوچکی از این رفتارها را در تو ایجاد می‌کند. رفتارهایی که ناامنی نیستند، اما نمی‌گذارند تو راحت و فراخ و آسوده باشی. زندگی را بهت تنگ می‌کنند. به نظرم جامعه‌ی امروز ایران پر از مثال‌ها و مصداق‌های ریزناامنی است...

  • پیمان ..

پیشروی آرام

۲۶
بهمن

بازار کم می‌روم. مسیرم نیست. هنوز هم از نقطه ضعف‌های زندگی‌ام این است که سازوکار بازار و فروش و پول درآوردن را بلد نیستم. دیروز اما رفتیم شوش. از بهارستان تا شوش را پیاده رفتیم. مغازه‌های کنار خیابان راسته‌ای هستند و هر چند ده متر اجناس و رنگ‌ها تغییر می‌کنند. چند مغازه پشت سر هم منقل و اسباب پخت‌وپز، چند مغازه پشت سر هم دستمال کاغذی و مواد شوینده، چند مغازه پشت سر هم پنیر و لبنیات و خشکبار و...  اصلا نفهمیدیم که چطور ۵ کیلومتر را پیاده رفته‌ایم. 

چند سال پیش هم یک بار مفصل آن طرف‌ها چرخیده بودم. تفاوت این چند سال برایم این بود که حالا حضور افغانستانی‌ها پررنگ‌تر بود. اگر چند سال پیش باید مسیر تغییر می‌دادم و در کوچه‌های پشتی افغانستانی‌ها را حین کار کردن در کارگاه‌های تنگ و تاریک و یا مشغول خرید مواد عمده برای کارگاه‌ها می‌دیدم این بار دیگر در مغازه‌های بر خیابان هم به عنوان فروشنده می‌دیدم‌شان. بارزترین جلوه‌ی تغییر برایم دکه‌های خوراکی‌های مخصوص افغانستان بود، به خصوص پایین‌تر از خیابان مولوی تا نزدیکی‌های میدان شوش. چرخی‌های کوچکی که شورنخود و چکن سوپ می‌فروختند توجهم را جلب کردند. حتی چشم گرداندم که ببینم کسی بولانی و آشک هم می‌فروشد یا نه. شاید دقتم کم بود و ندیدم. ولی چرخی‌های کوچک سایر غذاها و رنگی رنگی بودن مغازه‌های سمت بازار و شوش و مولوی قشنگ من را یاد مندوی کابل انداخته بود. تفاوت این بود که در کابل به دلیل گران بودن ظروف پلاستیکی همه از کاسه و لیوان‌های شیشه‌ای و فلزی و قاشق‌های استیل استفاده می‌کردند و شست‌وشوی ظروف هم شامل یک آبکشی ساده در یک دبه‌ی آب بود؛ اما در تهران ظرف‌ها و قاشق‌ها پلاستیکی و یک بار مصرف بودند.

چند سال پیش با حمیدرضا رفته بودیم کوچه‌پس‌کوچه‌های پشت چهارراه سیروس و با افغانستانی‌هایی که توی کارگاه‌های زیرزمینی کیف می‌دوختند گپ زده بودیم. سراغ بنک‌دارهای ایرانی کوچه‌های پشتی که دگمه و قفل و سگک و زیپ و... را کیلویی می‌فروختند هم رفته بودیم. حالا بعد از چند سال خیلی از آن ساختمان‌های مخروبه و قدیمی نوساز شده بودند. چند سال پیش در کوچه پس‌کوچه‌ها مغازه کم‌تر بود. خانه‌ها و زیرزمین‌ها بودند که کارگاه شده بودند. اما حالا اکثر خانه‌های نوسازی‌شده مغازه داشتند. 

من قصه‌ی پیشروی آرام افغانستانی‌ها را از زبان خودشان و از زبان کارگرهای ایرانی چند بار شنیده‌ام. به روایت‌های مختلف هم شنیده‌ام. کار بی‌امان و بی‌وقفه از پایین‌ترین رده‌ها (چیزی در حد بردگی و بیگاری)، خروج بعضی تولیدکننده‌های ایرانی از چرخه‌ی تولید به دلیل واردات کالای چینی و سوددهی بیشتر واردات و فروش نسبت به تولید، رقابت با کالاهای چینی از طریق دریافت مزد کمتر و کار بیشتر و پایین آوردن هزینه‌ی تولید، خروج کارگران ایرانی به دلیل درخواست دستمزد بیشتر و تحقق حقوق یک کارگر از سوی کارفرما، انباشت سرمایه برای کارگران افغانستانی، پیشرفت و فراتر رفتن از سطح کارگران ساده، تبدیل به کارگران ماهر، تبدیل به سرکارگر، تبدیل به مدیر کارگاه، تبدیل به صاحب کارگاه و حالا تبدیل به مغازه‌دار و وارد عرصه‌ی فروش شدن. قصه‌شان خیلی من را یاد رمان مهاجران هاوارد فاست می‌اندازد. رمانی که در مورد چند نسل از یک خانواده‌ی مهاجر ایتالیایی در کشور آمریکا است و روایت حرکت‌شان از صفر تا موفقیت‌های بزرگ را روایت می‌کند. از آن رمان‌ها است که روایتی شکوهمند از تلاش انسانی به دست می‌دهند. خیلی از افغانستانی‌های بازار تهران هم روایت‌هایی شکوهمند از تلاش بی‌وقفه‌ی انسانی هستند. منتها هاوارد فاستی پیدا نشده که روایت‌شان را مکتوب و همه‌فهم کند. جالبی ماجرا این است که قوانین اصلا در این مسیر همراه‌شان نبوده و  نیست. اکثرشان حضور غیرقانونی در ایران را داشته‌اند و خطر اخراج همیشه وجود داشته. هیچ مالکیتی از نظر رسمی برای‌شان وجود ندارد. خیلی‌های‌شان هستند که پول کارگاه و خانه و ماشین‌های چند میلیاردی را پرداخته‌اند و دارند استفاده می‌کنند؛ اما همه چیزشان به نام یک یا چند نفر ایرانی مورد اعتماد است. شاید بعضی‌ها خروج بعضی از کارگران ایرانی به دلیل ناتوانی در رقابت با افغانستانی‌ها را بزرگ‌نمایی کنند. اما چیزی که من دیدم و می‌بینم این است که بازار قواعد خودش را دارد و مرزکشی‌ها و بیگانه سازی و این جور بازی‌ها را برنمی‌تابد. ضدیتی بین آدم‌ها وجود ندارد. در کنار هم کار می‌کنند و هدف خروجی و سود بیشتر است. هر که بیشتر و بهتر کار کند باقی می‌ماند. کما این‌که مغازه‌دارهای ایرانی در کنار افغانستانی‌ها بودند و جنگ و جدلی وجود نداشت که اگر جدل وجود داشته باشد مشتری فرار می‌کند و مشتری ارباب است و روزی‌دهنده...

به چکن‌سوپ‌ها اعتماد نکردم راستش. یار را به کاسه‌ای خرد از شور نخود وطنی مهمان کردم. راضی‌ام از این وضعیت؟ نه. این تصویر رویایی من نیست که بازار تهران شبیه مندوی کابل شود. اصلا و ابدا. برای من قشنگ و پذیرفته این است که شورنخودفروش هراتی باشد، کنارش فلافل‌فروش بیروتی باشد که شاورما هم بفروشد، آن طرف‌تر چرخی بستنی‌فروش استانبولی با شامورتی‌بازی‌هایش خودنمایی کند و این طرفش هم کپه‌فروش عراقی. هات‌داگ‌فروش آمریکایی و اسنک‌فروش‌های ونیزی و آلوتیکی‌فروش‌های هندی هم اگر باشند آن وقت است که حس رضایت من را فرا می‌گیرد. 
 

  • پیمان ..

در مترو- ۵

۱۶
بهمن

اول صدای گیتارش توی واگن پیچید. بعد صدای خودش که شعری عاشقانه از شادمهر عقیلی را می‌خواند. صدایش خوش بود. مترو شلوغ نبود. به جز چند نفر جلوی درها بقیه آسوده در زیر نور لامپ‌های سفید نشسته بودند. با شنیدن صدایش همه سر بلند کردند و نگاهی به او در انتهای واگن انداختند که لحظه به لحظه نزدیک می‌شد. آرام گام برمی‌داشت. هیکل نحیفی داشت. جوری که گیتار از بدنش بزرگ‌تر می‌نمود. نزدیک‌تر که شد چشم‌های بسته‌اش را دیدیم. عصای سفیدش را چند تکه کرده بود و توی جیب هودی‌اش جا داده بود. اما جیب هودی بزرگ نبود و عصا هر لحظه در آستانه‌ی افتادن بود. به ما که رسید لحظه‌ای ایستاد. تکان‌های قطار را با پاهای لاغرش کنترل می‌کرد. کیف گیتار با زیپ باز هم روی شانه‌اش بود. ترمزهای ناگهانی را هم با لحظه‌ای عقب رفتن و دوباره بدن را به پیش انداختن رفع می‌کرد. از جیب راستش تکه‌ای اسکناس ۵ هزار تومانی در آورد. رو به مرد روبه‌رویی کرد و گفت: ببخشید این چند تومنی است؟ مرد گفت ۵ هزار تومنی. آن را توی جیب چپش گذاشت. زیر عصای تاشده‌اش. دوباره که خواست راه بیفتد یک مرد دیگر اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: بفرما عزیز جان. گیتاریست پرسید: این چند تومنی است؟ 
-    ۱۰ تومنی.
توی جیب راستش گذاشت. به ذهنم فشار آوردم که دستفروش‌های نابینای مترو را به یاد بیاورم. یکی بود که جوراب می‌فروخت. استراتژی حرکتش متفاوت بود. او میله‌ها را می‌گرفت و همین‌طور تا به انتهای قطار می‌رفت و برمی‌گشت. با آدم‌هایی که آویزان میله‌ها بودند صورت به صورت می‌شد و رو در رو می‌پرسید: جوراب می‌خوای؟ دادزن نبود. تک به تک می‌پرسید. تشخیص می‌داد که صورت کدام آدم به سوی او است. گیتاریست نابینا هم تشخیص داده بود که آن مرد نشسته دارد نگاهش می‌کند. از روی صدای نفس‌ها؟ از روی گرمی نفس‌ها؟ نمی‌دانم. جوراب‌فروش نابینا را دیگر توی مترو ندیده بودم. فکر نکنم کارش گرفته باشد. اما گیتاریست را چندمین بار بود که می‌دیدم. زخمه بر تارهای گیتار زد و دوباره زد زیر آواز. صدایش خوش بود انصافا. عاشقانه می‌خواند. به ایستگاه بعدی که رسیدیم نزدیک در آخر واگن ما بود. یک نفر وارد شد و  پیچید جلوی او تا بتواند صندلی خالی را تصاحب کند. ازین‌ها بود که فکر می‌کنند همه جا مسابقه است و برای نشستن روی صندلی خالی اگر دیر بجنبد همه چیز را از دست می‌دهد. فکر کنم حتی تنه‌اش به گیتار هم برخورد کرد که پسر با همان لحن آهنگ خواند: بذار برم بعد بیا دیگه بذار برم بعد بیا دیگه... قیافه‌ی پوکرفیس مرد عجول، انگار نه انگار که مخاطب یک آوازه‌خوان مترو قرار گرفته خنده‌دار بود.
 

  • پیمان ..

پنج-شش تا مسیر چهل-پنجاه کیلومتری دوچرخه‌سواری حوالی لاهیجان توی آستینم دارم. حاصل پرسه‌زنی‌های سه سال اخیر و به خصوص ایام کرونا است. منظره‌های این مسیرها هم جوری هستند که می‌توانند خیال و رویا برای چند سال زندگی باشند. شاید روزی ممر درآمدم شدند. 
دو-سه تا از مسیرها شامل پیچ و تاب خوردن در خود شهر لاهیجان هم هست. علاوه بر آرامگاه شیخ زاهد گیلانی و بیژن نجدی من ارادت ویژه‌ای به کاشف‌السلطنه هم دارم. مرد بزرگی بوده. خوشبختانه در  تهران خیابانی به نامش نیست. در شهری که بزرگراه‌ها به نام شیخ فضل‌الله‌ها و نواب  صفوی‌هاست همان بهتر که کاشف‌السلطنه جایگاهی نداشته باشد. اهل دیار گیلان نبوده. متولد تربت حیدریه بوده و در جاده‌ی بوشهر شیراز با ماشین به دره سقوط کرده و از دنیا رفته. ولی وصیت کرده بود که او را در لاهیجان به خاک بسپرند. این وصیتش من را یاد بابر، پادشاه گورکانیان می‌اندازد که وصیت کرده بود او را در کابل به خاک بسپارند و بر مزارش سقفی نسازند تا همیشه پذیرای قطرات باران باشد. لاهیجانی‌ها او را پدر چای ایران می‌نامند. مردی بوده که جهانگردی‌هایش برای ایران ثمر داشته. چای را از هند به لاهیجان آورده و کشت چای را رواج داده. 
اما کاشف‌السلطنه فراتر از این حرف‌ها بوده. به معنای واقعی کلمه روشنفکر بوده. داشتم کتاب «ایران در حرکت» را می‌خواندم. کتاب جالبی است. یک ژاپنی که قبلا کارمند شرکت راه‌آهن ژاپن بوده، ده سال از زندگی‌اش را گذاشته و در مورد راه‌آهن ایران تحقیق کرده و حاصلش شده کتاب ایران در حرکت. نکته‌ی جالب برای من این بود که او این کتاب را با استفاده از منابع دانشگاه‌های آمریکایی در مورد ایران انجام داد. البته بعید هم می‌دانم اگر دانشجوی یکی از دانشگاه‌های ایران می‌شد می‌توانست همچه کتاب جامعی را دربیاورد. صحبت تأسیس راه‌آهن در ایران خیلی پیش از رضاشاه مطرح شده بود. از زمان ناصرالدین‌شاه که اکثر همسایه‌های شرقی و غربی ایران صاحب راه‌آهن شده بودند کرمش به جان ایرانیان افتاده بود که ای وای که ما حتی از همسایه‌های‌مان هم عقب‌مانده‌تر شده‌ایم. هند و کشورهای آسیای میانه و قفقاز و عثمانی همه صاحب راه‌آهن سراسری شده بودند؛ اما ایرانیان همچنان برای رفت‌وآمد وابسته‌ی خر و قاطر بودند.
جایی از کتاب میکیا کویاگی کتاب‌ها و مقاله‌ها و رساله‌هایی را که در باب اهمیت راه‌آهن برای ایران نوشته‌ شده‌اند بررسی می‌کند. یکی از این کتاب‌ها از برای کاشف‌السلطنه است. کاشف‌السلطنه در سال ۱۲۶۸ کتاب «تغییرات و ترقیات در وضع و حرکات و مسافرت و حمل اشیاء و فوائد راه‌آهن» را منتشر کرد. وقتی روایت کویاگی از این کتاب را خواندم ارادتم به کاشف‌السلطنه صد برابر شد. حس کردم چه‌قدر از نظر فکری با این مرد نزدیکم:

«طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل اساسی پشت ترقی سریع اروپا آموزش نبود. زیرا قدرت‌های اروپایی تا پیش از قرن نوزدهم- علی‌رغم وجود آموزش در اروپا پیش از آن- بر مشرق سلطه نداشتند. این امر نه به خاطر برتری ذاتی اروپاییان بود و نه به خاطر غنی بودن خاک اروپا، زیر مردم آسیا به ویژه ایرانیان مستعد و سختکوش بودند و خاک مشرق بارورتر از هر جای دیگر بود. اروپا از حیث غنی بودن منابع طبیعی هم مزیتی نداشت. ایران با وجود انبوه منابع طبیعی فقیر شده بود. طبق نظر کاشف‌السلطنه، دلیل ریشه‌ای «ترقی و ثروت و قدرت ملل فرنگستان» اختراع کشتی‌های بخار و خطوط راه‌آهن بود، زیر این نوآوری‌ها، انقلابی در جابه‌جایی ایجاد کرد.
برای اثبات این نکته، کاشف‌السلطنه به اهمیت جابه‌جایی برای بدن انسان اشاره کرد؛ به طرز مشابهی جابه‌جایی درون کشور برای سلامت جامعه‌ی ملی حیاتی بود. او جابه‌جایی را به دو دسته تقسیم کرد، درونی و بیرونی، بدون هر کدام از آن‌ها تمام موجودات زنده، هم گیاهان و هم حیوانات هلاک خواهند شد. به همین نحو جامعه نیاز به جابه‌جایی بیرونی و درونی دارد و این ضرورت زمانی که جمعیت افزایش یابد بیشتر خواهد شد. تا حد زیادی به همان نحوی که خون در سرخرگ‌ها و سیاهرگ‌ها گردش می‌کند، ملت نیز نیاز به نقل و انتقال محصولات کشاورزی و صنعتی در داخل دارد، یعنی در درون قلمرویش درجاده‌ها، کانال‌ها و رودها. یک ملت همچنین نیاز دارد که از درون از طریق تلگراف در ارتباط باشد. با این وجود جابه‌جایی داخلی کافی نیست. ملت‌ها نیاز به جابه‌جایی بیورنی دارند که نمود آن ارتباطات سیاسی و تجاری و روابط با دیگر ملت‌ها است. بدون این‌گونه جابه‌جایی‌های درونی و بیرونی، ملت به «ملت بی‌روح» تبدیل خواهد شد. از آن‌جا که راه‌آهن‌ها امکان این رکن جنبشی را فراهم می‌کردند که برای مایه‌ی حیات ملت ضروری بود، اروپا را قادر ساختند تا در کوتاه‌مدت بر قدرت مشرق برتری پیدا کند. از این رو برای آن‌که توازن قدرت دوباره به ایران و به طور کلی به مشرق بازگردد ساخت راه‌اهن امری حیاتی است». (کتاب ایران در حرکت- نوشته میکیا کویاگی- ترجمه‌یابراهیم اسکافی- نشر شیرازه کتاب ما- ص ۹۱ و ۹۲)
 

  • پیمان ..

انقراض

۱۴
آذر

رسیدم به جایی از کتاب که گفته بود لیست‌های بلندبالایی تهیه شده است از حیواناتی که به خاطر تغییرات اقلیمی ناشی از گرم شدن زمین در معرض انقراقض قرار دارند. گوریل‌های کوهی در آفریقا، قورباغه‌های جنگل‌های ابری، خرس عینکی رشته‌کوه‌های آند، پرنده‌های جنگلی تانزانیا، ببر بنگال، گیاهان خاص آفریقای جنوبی، خرس‌های قطبی، پنگوئن‌ها، صخره‌های مرجانی، جنگل‌های حرا و... همه و همه به خاطر گرم شدن زمین در خطر انقراض قرار می‌گیرند. بعد گفته بود که دلیل اصلی در خطر انقراض قرار گرفتن این حیوانات و گیاهان این است که آن‌ها نمی‌توانند «مهاجرت» کنند. شرایط جغرافیایی محل زندگی‌شان جوری است که نمی‌توانند مهاجرت کنند و به جای مناسب‌تری بروند. پنگوئن‌ها و خرس‌های قطبی با آب شدن یخچال‌ها جای دیگری ندارند. بقیه‌ هم همین‌طور. یا این‌که آدم‌ها جوری زمین‌ها را با کشاورزی و شهرسازی تصرف کرده‌اند که برای این موجودات مهاجرت غیرممکن می‌شود. آب و هوا تغییر می‌کند. شرایط زیست ناممکن می‌شود و آن‌ها می‌میرند. خیلی تدریجی و آهسته از صحنه‌ی هستی خارج می‌شوند.

یکهو یاد گفت‌وگوی دیشب‌مان افتاده بودم که ازم پرسیده بود خب به نظرت آخرش چی می‌شه؟ افاضات کرده بودم که برای شناختن آدم‌ها و سیستم‌ها باید به الگوهای‌شان نگاه کرد. همیشه سیستم‌های الگو بازتولید می‌شوند. الگوهای سیستم ما هم خب سوریه و ونزوئلا هستند. به هر قیمتی شده حاکمیت ‌آن‌ها باقی ماند و موفقیت هم یعنی باقی ماندن حاکمیت و باقی چیزها معنایی ندارد. برگشت بهم گفت اما در آن کشورها بخش زیادی از جمعیت کشور مهاجرت کردند. یک چهارم جمعیت ونزوئلا عرض دو سه سال به بقیه‌ی کشورهای آمریکای لاتین مهاجرت کردند. سوریه هم که ۷-۸ میلیون مهاجر به ترکیه و اروپا فرستاد و موج مهاجرتی اروپا را شکل داد. اما ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. تأیید کردم حرفش. ایرانی‌ها مهاجرت نمی‌کنند. فقط دکترها و درس‌خوانده‌ها و کسانی که مهارت به دردبخوری برای بقیه‌ی کشورها دارند این روزها در کار مهاجرت هستند. بقیه فقط به مهاجرت می‌توانند فکر کنند. امکانی فراهم نیست. مهاجرت به عنوان یک حق انسانی و یک انتخاب برای رفتن و ساختن یک زندگی بهتر برای ایرانیان ممکن نیست. شاید برای مردمان سایر نقاط زمین فراهم باشد. اما برای این تکه از جغرافیای جهان خیر. ایرانیان به کجا مهاجرت کنند؟ به افغانستان؟ به عراق؟ به پاکستان؟ به ترکمنستان؟ به آذربایجان؟ به ارمنستان؟ به ترکیه؟ به کشورهای حوزه‌ی خلیج فارس؟ به روسیه؟ یا از ایران خراب‌شده‌ترند این کشورها یا این‌که اصلا حال و حوصله‌ی ایرانی‌ها را ندارند.

دیشب مانده بودم که چه بگویم. امروز که حکایت قربانیان آینده‌ی تغییرات آب و هوایی را می‌خواندم از این هم‌زمانی تعجب کردم. شرایط زیست لحظه به لحظه ناممکن‌تر می‌شود و عموم ایرانیان جایی برای رفتن ندارند. می‌مانند و شاید برای باقی ماندن تلاشی ستودنی را هم آغاز کنند. اما فرجام کار انگار مشخص است... منقرض می‌شویم... خیلی تدریجی و آهسته.
 

  • پیمان ..

شدیدا از خودم احساس خستگی می‌کنم. به تقاطع طالقانی و ولیعصر می‌رسم. صبح اول صبحی خبری از مأمورها نیست.‌ آرام رکاب می‌زنم و بعد هم از خیابان فلسطین در جهت عکس ماشین‌ها بالا می‌روم. آسفالت وسط خیابان فلسطین دقیقا در خطوط خط‌کشی، کنده و چاله‌ی آسفالت ایجاد شده. برایم عجیب است که خط‌کشی‌ها خودشان باعث ایجاد چاله‌ی آسفالت شده‌اند. به بلوار کشاورز می‌رسم. تصمیم می‌گیرم از مسیر دوچرخه‌ی وسط بلوار رد شوم. روی نیمکت‌های وسط بلوار مردهایی دراز کشیده‌اند و به خواب عمیق فرو رفته‌اند. کارتن‌خواب‌ها هستند. یکی‌شان هم روی زمین سبدی گذاشته و دست روی سبد به خواب رفته. می‌شناسمش. مردی است که توی پارک لاله چای و قهوه می‌فروشد. بین نیمکت‌ها و چمن‌ها می‌گردد و چای و قهوه تقدیم ملت می‌کند. نمی‌دانستم بی‌خانمان است. رود وسط بلوار پر از ظرف‌های یک بار مصرف است. ظرف‌های یک بار مصرف دپو شده‌اند و کل منظره‌ی رود وسط بلوار را گرفته‌اند. سبک‌تر از آب هم هستند و روی آب شناور. انگار هزار نفر آدم شام خورده‌اند این‌جا و همگی با هم ظرف‌های‌شان را انداخته‌اند توی رود وسط بلوار. 
به خیابان حجاب نزدیک می‌شوم. تصمیم می‌گیرم حجاب را بالا بروم. به تابلوهای راهنمایی رانندگی توی بلوار کشاورز نگاه می‌کنم. می‌خواهم تابلویی را که چند شب پیش مردم برداشتند با اسپری اسم خیابان حجاب را سیاه کردند و به جایش خرچنگ قورباغه نوشتند خیابان مهسا امینی پیدا کنم و یاقوت را زیرش بایستانم و باهاش عکس بگیرم. پیاده می‌شوم و دوچرخه به دست چهارراه را نگاه می‌کنم. یک تابلو در مسیر شرق به غرب بلوار است. لابه‌لای درخت‌ها ایستاده. رویش نوشته خیابان حجاب و اثری از اسپری سیاه نیست. تابلوی کنار چراغ سبز و قرمز هم دست نخورده. تابلوی نبش خیابان حجاب هم طوریش نیست. به خوش‌خیالی خودم لعنت می‌فرستم. حتی اگر چنین تابلویی هم وجود داشته مطمئنا همان شب بعد از چند دقیقه برادرها از بیخ و بن کنده‌اند برده‌اند. چرا من این قدر تأخیر دارم و خوش‌خیالم؟ بی‌خیال می‌شوم. می‌خواهم دوباره سوار شوم که می‌بینم زینم شل شده و لق می‌زند. پیچش شل شده. ابزار پنچرگیری همراهم هست. آچار درمی‌آورم و زین را محکم می‌کنم. دوباره راه می‌افتم. خیابان حجاب شیب دارد. مجبورم آرام رکاب بزنم. بیشترش هم غیرمسکونی است. قوه قضاییه و هتل و پارک لاله و خانه والیبال و کانون پرورش فکری و سازمان آب و این‌ها اکثر این خیابان دولتی را تشکیل داده‌اند. ذوق‌زده می‌شوم از کشف آبدوغ‌خیاری خودم که خیابان حجاب خیلی دولتی است، مثل خود حجاب که دیگر فقط دولتی است. به این فکر می‌کنم که بالاخره روزی این خیابان نامش تغییر می‌کند و می‌شود خیابان مهسا امینی. یعنی دیگر باید اسمش خیابان مهسا امینی باشد. ۵-۶ تا کوچه به خیابان مهسا امینی وارد می‌شوند. روزی که اسم این خیابان مهسا امینی شد آن کوچه‌ها هم باید اسم‌شان به نام دختران خیابان انقلاب شود، حتی آن دختر محجه‌ای که با چادر ایستاد و روسری را سر چوب زد هم باید نامش به نام یکی از کوچه‌ها شود. خیلی مهم است که نام او هم باشد. یک کوچه هم باید به نام کوچک دختر آن مادری باشد که جلوی ون ارشاد ایستاده بود و می‌گفت که دخترم را نبرید، مریض است نبریدش. یک کوچه هم به نام کوچک آن زنی که از توی ون پرتاب شد به بیرون. نام‌های کوچک صمیمی‌ترند خب. یکی از کوچه‌ها هم بشود کوچه‌ی سپیده رشنو. به نظرم شاید حتی سپیده رشنو از مهسا امینی برای صاحب نام این خیابان شدن محق‌تر هم باشد. یک بحث کوچک و دعوای جر و منجری توی اتوبوس بود آخر فقط. آن‌ها جان را از مهسا امینی گرفتند. رنجش در طی چند ساعت به پایان رسید. اما سپیده رشنو یک رنج مرگ‌آور و هولناک را چند ماه است که دارد تحمل می‌کند. اما این خیابان برای این همه نام کوچه کم دارد که...
رکاب می‌زنم و برای خودم ایده در می‌کنم. کف خیابان حجاب پر از خرده شیشه است. خرده شیشه‌ها رفته‌اند لابه‌لای آسفالت زبر کف خیابان. مشخص است که کارگران شهرداری جارو زده‌اند. اما بیشترش نیاز به جاروبرقی دارد و  یا باران. بارانی که تند باشد و شلاقی و سیلابی و این خرده شیشه‌ها را از لابه‌لای آسفالت بشورد و ببرد. خرده‌های شیشه‌ی ماشین است. خیلی است. انگار تمام ماشین‌هایی که در طول این خیابان پارک بودند مورد عنایت قرار گرفته‌اند. تا انتهای خیابان روی شیشه‌خرده‌ها رکاب می‌زنم...

  • پیمان ..

خون بازی

۰۸
دی

روز خونینی بود.
صبح‌ها و عصرها توی مترو چرت می‌زنم. گاهی کامل می‌خوابم. دلیل اصلی‌اش این است که حوصله‌ی دیدن چهره‌ی مات و یخ‌زده‌ی آدم‌ها توی مترو را ندارم. حوصله‌ی دیدن این چهره‌ها توی ترافیک را هم ندارم. اصلا حوصله‌ی دیدن چهره‌ی آدم‌های فلک‌زده‌ی تهران به هنگام رفت‌وآمدهای‌شان را ندارم. حوصله‌ی دیدن خودم در آینه را هم. صبح علی‌الطلوع بود و چرت می‌زدم. یک لحظه چشم‌هایم را باز کردم که ببینم کجاییم. به ایستگاه امام خمینی رسیده بودیم. درها باز شدند و نصف افراد توی مترو پیاده شدند و چند نفری هم سوار شدند. هنوز در باز بود که یکهو مردی که گوشه‌ی کنار در چمباتمه زده بود، با کله رفت توی فاصله‌ی بین سکو و قطار. نمی‌دانم چرت زده بود و یکهو تعادلش از بین رفته بود یا سکته کرده بود یا اختلالی در بدنش اتفاق افتاده بود. بدی‌اش این بود که در لحظه‌ی سقوطش در مترو باز بود و او با صورت رفت توی فاصله‌ی سکو و قطار. البته اگر در بسته بود هم با صورت می‌رفت توی در. همان لحظه خون از صورت و کله‌اش جاری شد. کف مترو پر از قطره‌های درشت خون شد. دو سه نفری که تازه وارد شده بودند سریع زیر بغل‌هایش را گرفتند و بلندش کردند و از قطار بردندش بیرون. همان‌ لحظه صدای بوق بسته شدن درهای قطار بلند شد. نمی‌دانم خون‌های سر مرد بعد از برخوردش بود یا قبلش. بقیه نگذاشتند در بسته شود. دو نفری که زیر بغل‌های مرد را گرفته بودند سریع رهایش کردند و بدو آمدند توی مترو. مترو راه افتاد و من فقط پرهیب خمیده‌ی مرد را دیدم که لحظه به لحظه داشت تا می‌شد و خون‌ها قطره قطره می‌چکیدند کف زمین. جلوی در ورودی مترو خون‌ها دلمه بستند. ایستگاه بعد، مسافرها که سوار شدند به زیر پای‌شان نگاه نکردند. فقط یک نفر مواظب بود که پا روی خون‌ها نگذارد. بقیه همان‌طور پا روی خون‌ها گذاشتند و خون را در مترو پخش و پلا کردند. 
ظهر آمدم از دفتر بیرون که غذا بگیرم. دیدم گوشه‌ی چهارراه مرد جوانی کف زمین دراز کشیده و صورتش خونین است. گریه و لابه می‌کرد. سیاه‌پوش بود. فکر کردم تصادف کرده است. ولی ماشینی نایستاده بود. کبابی سر چهارراه و چند نفر ایستاده بودند بالای سرش. پرسیدم چه شده است. گفتند نمی‌دانیم. یک موتوری زدتش. مثل این‌که می‌خواسته موبایلش را بدزدد. این مقاومت کرده. موتوری زده تو سر و صورتش. صورتش خونین و مالین بود. ولی کبابی مطمئن نبود. می‌گفت شاید هم یک تسویه حساب شخصی بوده! هر چه بوده موتوریه زده بود صورت مرد را خط خطی کرده بود. مرد توی خودش مچاله شده بود و گریه می‌کرد و فحش می‌داد.
عصر به خودم می‌لرزیدم که در راه برگشت خون سوم خودم نباشم.

  • پیمان ..

کانایان

۲۶
مهر

کرونا که آمد فکر می‌کردم با خودش یک سری تغییرات مثبت هم خواهد آورد. ذات کرونا جوری بود که برخی رفتارها را برنمی‌تابید. وادارت می‌کرد که برخی رفتارهای به نظر من خوب را بپذیری؛ مثلاً حفظ فاصله‌ی مجاز از آدم‌های دیگر و رعایت چیزی که در فرهنگ‌های دیگر پرایویسی نامیده می‌شود و با خودش چیزی به نام امنیت فردی و آرامش خاطر را به ارمغان می‌آورد. این‌که وقتی توی هر صفی ایستاده‌ای به نفر جلوییت نچسبی. فاصله‌ات را با او حفظ کنی. بگذاری که او کار خودش را در امنیت خاطر انجام بدهد و بعد نوبت تو بشود. اگر در صف نانوایی هستی بگذاری که نفر قبلی نان‌هایش را در آرامش جمع کند و بعد هم تو در آرامش کارت را انجام بدهی. اگر در صف عابربانک هستی جوری به نفر جلویی نچسبی که طرف احساس کند می‌خواهی رمز عابربانکش را بدزدی. اگر توی تاکسی نشسته‌ای جوری به خانم بغلی‌ات نچسبی که احساس تجاوز بهش دست بدهد و...
حس می‌کردم با آمدن کرونا این رعایت فاصله‌ها جوری به عادت مردم تبدیل شود که دامنه‌اش به رانندگی و سایر زمینه‌های زندگی هم بکشد. من آمار ندارم. اما بر اساس تجربه زیسته‌ام حس می‌کنم روزانه تعداد زیادی تصادف در سراسر ایران به خاطر عدم رعایت فاصله با ماشین جلویی رخ می‌دهد. در شهر و سرعت‌های پایین این تصادف‌ها مالی‌اند. اما در جاده‌های بین‌ شهری این تصادف‌ها به قیمت جان آدم‌ها تمام می‌شود؛ آن هم به یک دلیل ساده: فاصله‌ات با ماشین جلویی را رعایت نمی‌کنی و بیش از حد بهش می‌چسبی. مرگ‌ومیر در تصادف‌های رانندگی دومین عامل مرگ و میر در ایران است و ربطی به این‌که زیر پای مردم پیکان باشد یا پراید یا ماشین‌های روز دنیا ندارد. درصد بالایی از مرگ‌ومیرهای تصادف‌ها رفتاری است و رعایت نکردن چیزی به نام فاصله. 
امروز که از خیابان ری بالا می‌آمدیم این گاری را که با عاملی انسانی به یک موتور متصل شده بود دیدیم. کارکرد موتور در بازار تهران فراتر از موتور است. یک موتور در بازار تهران می‌تواند یک تاکسی باشد، می‌تواند یک وانت باشد و امروز صبح دیدم که می‌تواند یک تریلی کفی‌دار هم باشد. صاحب گاری نشسته بود عقب موتور و با دو دست محکم گاری را گرفته بود (کاری که در طول روز هم باید انجام بدهد) و موتور نیروی محرکه‌ی آن شده بود، کانه یک ولووی اف هاش ۱۶. سربالایی بود و موتور داشت از خط ویژه می‌رفت و زورش نمی‌رسید سرعت بیشتر برود. پدیده‌ به خودی خود عجیب بود. اما برای من عجیب‌تر رفتار ماشین‌هایی بود که پشت این موتور و گاری بودند. می‌رفتند می‌چسبیدند به گاری و نوربالا می‌دادند و بوق می‌زدند که موتوری با سرعت بیشتری برود. وقتی می‌دیدند موتور نمی‌تواند بیشتر سرعت برود زور می‌زدند و از سمت چپ و راستش به صورت خیلی مماسی سبقت می‌گرفتند. این رفتار فقط مختص پرایدسوارها نبود. پژوها و ماشین‌های لوکس‌تر هم می‌رسیدند به موتور و گاری و باز می‌چسباندند به گاری و نوربالا و بوق. عقل توی کله‌شان بود؟ نمی‌دانم. اگر لحظه‌ای گاری از دست مرد رها می‌شد ماشین عقبی جوری به آن چسبیده بود که هیچ کاری نمی‌توانست در برابرش بکند. گاری در سربالایی در جهت عکس به سمت ماشین می‌آمد. ماشین هم با قدرت در حال بالا رفتن. بوووم. به هم می‌خوردند و شاید حتی ماشین سوار گاری می‌شد... احتمالاً خسارت مالی قابل ملاحظه‌ای می‌دید. اما با همه‌ی محتمل بودن این خسارت باز هم از چسبیدن به آن دست برنمی‌داشتند... 
حس می‌کنم کرونا هم بهبود رفتاری ایجاد نکرده. حداقل فاصله گرفتن را بعد از دو سال هم یاد نگرفتند. درونی نشد برای‌شان. این جور رفتارها را آدم‌ها باید در کودکی و در مدرسه یاد بگیرند. در سایر سنین حتی اگر به قیمت جان‌شان هم تمام شود یاد نمی‌گیرند که نمی‌گیرند...
 

  • پیمان ..

روده‌های خالی

۱۲
فروردين

۱. «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» کتابی است در مورد تعیین مرزهای ایران و افغانستان. 

مثل تمام مرزهای بین کشورهای خاورمیانه، مرز ایران و افغانستان هم حاصل یک پدیده‌ی طبیعی نبوده. در سال ۱۸۷۱ میلادی بود که یک ژنرال انگلیسی به نام گلداسمید مأمور تعیین مرزهای ایران و افغانستان در قسمت بلوچستان و سیستان شد. بعدها یک ژنرال دیگری انگلیسی به اسم مک‌لین در سال‌های ۱۸۸۸ تا ۱۸۹۱ کار تعیین مرزهای ایران و افغانستان تا نقطه‌ی مرزی روسیه را به عهده گرفت؛ اما این مرزها فقط در نقشه‌های انگلیسی‌ها وجود داشت. برای ایرانی‌ها و افغانستانی‌ها و ساکنین دو طرف مرز این چیزها معنایی نداشتند. عملاً این مرزها ول و به امان خدا رها بودند. آن‌قدر ول و به امان خدا رها بودند که حکومت‌های ایران و افغانستان هم برای تعیین نقط دقیق مرزی کاری نکرده بودند.

بالاخره این رضاشاه و سیستم ایجادشده‌ توسط او بود که تعیین دقیق مرزها را جدی گرفت. داستان البته از مناقشه بر سر آب هیرمند در سال ۱۳۱۰ شروع شد. مناقشه‌ای که دارد ۱۰۰ ساله می‌شود. تازه بعد از آن بود که ایران دقیق کردن مرزهایش را پی گرفت. 

کتاب «از سیاه‌کوه تا دهانه‌ی ذوالفقار» شرح گزارش‌ها و وقایع مسافرت به سرحدات افغانستان و مطالعات از وضعیات قسمت‌های سرحدی به قلم رحمت‌الله‌ معتمدی است. آقای معتمدی از کارمندان وزارت امور خارجه بود که در سال ۱۳۱۲ مأمور شد تا به همراه یک گروه مرزهای ایران و افغانستان را قدم به قدم نقشه‌برداری کنند. حاصل گزارش این گروه قرار بود به عنوان سند پشتیبان تعیین دقیق مرزهای ایران و افغانستان مورد استفاده‌ قرار بگیرد. سفری بسیار سخت در بیابان‌های سرحدی ایران و افغانستان که از دی ماه ۱۳۱۲ شروع شد و تا خرداد ۱۳۱۳ طول کشید.

وقتی بیابانی بی‌آب و علف مرز دو کشور می‌شود کوچک‌ترین چاه و چشمه و سرسبزی و آبادی قیمتی می‌شود. آقای معتمدی در جای جای کتاب از این می‌نالد که ژنرال گلداسمید انگلیسی چاه‌ها و چشمه‌های به درد بخور را داخل مرز افغانستان انداخته و یا این‌که مرزبان‌های افغانستانی از نبود مرزبان‌های ایرانی سوءاستفاده کرده‌اند و مرز را جابه‌جا کرده‌اند و... اما بزرگ‌ترین مسئله آب هیرمند است. رود هیرمند از برای افغانستان شده است و دریاچه‌ی هامون از برای ایران...

۲. سال‌هاست که آب هیرمند محل مناقشه‌ی ایران و افغانستان است. دریاچه‌ی هامون خشک شده است. ایران همواره شکایت دارد که افغانستان نمی‌گذارد که آب هیرمند به دریاچه‌ی هامون برسد. دریاچه‌ای که حیات مردمان زابل و روستاهای اطراف بدان وابسته است. افغانستان نسبت به ایران از منظر سیاسی در این سال‌ها همواره در موقعیت پایین‌تری بوده. دولت افغانستان در برابر دولت ایران ابزار قدرت چندانی نداشته. نه از نظر قوای نظامی و نه از نظر مشروعیت سیاسی در حد و اندازه‌های دولت ایران نبوده. به خاطر همین هیچ وقت رودررو و رک نگفته که آب هیرمند را نمی‌دهیم. همیشه بهانه آورده که خشکسالی بوده و هیرمند برای خود ما هم آب نداشته، چه برسد به بیابان‌های انتهای این رود و دریاچه‌ی هامون... 

اما چند وقت پیش اشرف غنی، رئیس‌جمهور افغانستان این بهانه‌جویی و ظاهرسازی را کنار گذاشت. سد کمال‌خان را بر روی رود هیرمند افتتاح کرد و در سخنرانی افتتاح سد گفت که حالا ایران باید به ما نفت بدهد تا ما به او آب بدهیم. 

دولت افغانستان دولت خیلی کوچکی است. دولتی است که بر نیمی از کشور تسلط ندارد. درآمد بالایی ندارد و خیلی وابسته به کمک‌های خارجی به خصوص آمریکا است. اشرف غنی به عنوان رئیس‌جمهور همواره گزینه‌های محدودی برای پیگیری دارد. مسلماً او مانند ایران نیست که سرمست از درآمدهای نفتی بخواهد در سایر کشورها شاهی را نگه دارد و شاهی را براندازد. این محدودیت باعث شده که همواره پروژه‌های خاص و مشخصی را پیگیری کند. افغانستان بیش از هر چیزی به جاده و راه‌های مواصلاتی نیاز دارد. اما وقتی دولت بر همه‌ی کشور تسلط ندارد سرمایه‌گذاری بر ساخت جاده و راه هم برایش فایده‌ای ندارد. اشرف غنی در این سال‌ها آن قدر که باید جاده نساخته. اما ساخت سد کمال‌خان از پروژه‌هایی بود که اشرف غنی رویش تمرکز کرد. سدی که بر روی هیرمند ساخته شد و عملاً تیر خلاصی همیشگی بر پیکر نحیف دریاچه‌ی هامون است.

این‌که چرا داستان به این‌جا ختم شده و ایران در پاسخ چه می‌کند و چه ابزارهای قدرتی دارد و چه نقطه ضعیفی و... بحث خیلی پیچیده‌تری است. برای من اشرف غنی و انتخاب پروژه‌اش و حرف‌هایش در مراسم افتتاح سد یک نکته‌ی خیلی مهم داشت.

۳. محمدحسین الان آمریکا است. دلم برای غر زدن‌هایش تنگ شده است. توی دانشگاه تهران هم‌دوره‌ای بودیم. سر پرشوری داشت و همان سال اول عضو انجمن اسلامی دانشکده مکانیک شد. من سال دوم و سوم این کار را کردم و خیلی دیرتر از او متوجه خیلی از چیزها شدم. یک بار سر انتخابات انجمن اسلامی توی دانشکده مکانیک دعوا شد. آن موقع من انجمن فنی بودم و نهاد ناظر بر انتخابات دانشکده مکانیک محسوب می‌شدم. داستان سر یک دخالت بی‌جای انجمن اسلامی کل دانشگاه تهران در انتخابات یک جزء کوچک‌تر (دانشکده مکانیک) بود. 

یک چیزی هست که در سیستم جامعه‌ی ایران خیلی من را می‌ترساند. این که منتقدان یک وضعیت استعداد عجیبی در بازتولید آن وضعیت دارند. مثلاً انجمن اسلامی‌ها به عنوان اصلاح‌طلبان خیلی منتقد شورای نگهبان و دخالت‌های مراجع امنیتی و بالادستی در انتخابات و... هستند. بعد خود همین انجمن اسلامی‌ها در سیستم‌های انتخاباتی خودشان دقیقاً همان سیستم شورای نگهبان و سایر دستگاه‌ها را در حوزه‌ی دانشجو و دانشکده تکرار می‌کنند. 

آن سال هم همین‌جوری شده بود و محمدحسین به من گیر داده بود که فقط لب و دهنی و عرضه نداری کاری کنی و این‌ حرف‌ها. پوستش سفید بود و عصبانی که می‌شد سرخ می‌شد و فحش را چپ و راست نثارت می‌کرد. یک بار آخر حرف‌هایش به عنوان جمع‌بندی یک ضرب‌المثل بهم گفت که بدجور آویزه‌ی گوشم شد: طرف چس‌ مثقال گه تو روده‌ش نیست می‌خواد برینه به شمس‌العماره.

این را یاد گرفتم که اگر می‌خواهم به شمس‌العماره برینم کاری کنم که چس‌مثال گه تو روده‌ام جمع شود. اگر نیست ساکت بمانم و بروم پی کار خودم و هر وقت چس مثقال گه جمع شد برگردم برینم به شمس‌العماره.

این ضرب‌المثل را سال‌هاست که در جاهای مختلف می‌بینم و هر بار هم یاد محمدحسین می‌افتم. مثلاً یکی از اتفاقاتی که به طور مرتب در مجلس ایران می‌افتد تحریم آمریکا است. نمایندگان با سه فوریت تصویب می‌کنند که ایران آمریکا را تحریم کند. شورای نگهبان هم بلافاصله تأیید می‌کند. اما حقیقت این است که ما نه تنها گه که باد شکم هم در روده‌مان نیست و با این کارها شمس‌العماره اصلاً تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اما اشرف غنی به نظرم به طور عملی نکته‌ی این ضرب‌المثل را به ایران حقنه کرد. با همان بودجه‌ی محدودی که هر سال هم کمتر می‌شود فقط یک پروژه‌ی عمرانی را پی گرفت و تکمیلش کرد. در ایران در طی این چند سال صدها سد ساخته شده. اما در افغانستان فقط یک سد ساخته شد. دولت افغانستان در تمام این سال‌ها ساکت و با خجالت بهانه‌ی خشکسالی و... را آورد و وقتش که شد...

این را باید یاد بگیریم: با داد و بیداد کردن هیچ شمس‌العماره‌ای تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. اگر خیلی ادعا دارید بروید روده‌های‌تان را پر کنید. البته روده هم الکی پر نمی‌شود که!

  • پیمان ..

وضعیت غیرانسانی

۰۵
فروردين

زنگ که زد اول گوشی را برنداشتم. اسمش توی گوشی‌ام ذخیره بود، ولی یادم نمی‌آمد کی است. قطع که شد اسمش را توی واتس‌آپ و تلگرام سک زدم. یادم آمد کی است. از آن زن‌ها که سرشارند از شور زندگی. یک بار بیشتر ندیده بودمش. اصلاً بهش نمی‌آمد نوه هم داشته باشد. بیشتر بهش می‌خورد مادر باشد تا یک مادربزرگ. آن‌قدر خوشدل بود که تمام کودکان جهان را بچه‌ و نوه‌ی خودش حساب می‌کرد. بهش زنگ زدم و حال و احوال کرد.
ساکن یکی از روستاهای پولدارنشین مازندران است. همان موقع هم گفته بود که ما توی روستای‌مان چند تا خانواده‌ی افغانستانی داریم. سرای‌دار ویلاهای چند ده میلیارد تومانی روستای‌شان هستند. مازندران افغانستانی ممنوع است. به خاطر همین خودش برداشته بود بچه‌های آن چند خانواده را دور از چشم پلیس توی خانه‌اش جمع کرده بود و به‌شان خواندن نوشتن یاد می‌داد. 
گفت: این‌ها هیچ‌ کدام مدرک اقامت قانونی ندارند.
گفتم: بله. اگر هم مدرک اقامت داشتند آن‌جا نمی‌توانستند باشند.
گفت: یکی از خانواده‌ها دو سه سال پیش مرد خانواده فوت کرد. مادر افغانستانی ماند و سه تا بچه. ما توی روستا نگهش داشتیم. یکی از اهالی کنار جاده مغازه دارد. این خانم را وردست خودش نگه داشت. دیروز این خانم که داشت از جاده رد می‌شد یه راننده‌ی مشهدی با ماشین زد بهش. بردندش بیمارستان. از هوش رفته بود. الان لگنش شکسته. موبایلش هم خرد و خاکشیر شده. کار می‌کرد و نان سه تا بچه‌هایش را تأمین می‌کرد. حالا احتمالاً چند ماهی از کارافتاده می‌شود.
گفتم: ای بابا.
گفت: مسئله این‌جاست که به پلیس نگفتند هنوز. راننده نمی‌داند که این خانم افغانستانی و بدون مدرک است. گفته که برویم به شرکت بیمه بگوییم تا خسارت و دیه را بیمه پرداخت کند. صاحب‌کار این خانم گفته که خود راننده یک پولی بدهد و دیگرکوپون بیمه‌اش را استفاده نکند. گفته که خودش رضایت می‌گیرد. الان این خانم رضایت بدهد به نظر شما یا این‌که اگر شکایت کنند شرکت بیمه خسارتش را می‌دهد؟
یاد روزگاری افتادم که خودم توی شرکت بیمه کار می‌کردم. من بیمه‌های مهندسی بودم. توی همان‌ طبقه‌ای که بودیم بچه‌های بیمه‌ی مسئولیت هم بودند. توی پروژه‌های ساخت و ساز زیاد پیش می‌آمد که کارگرهای افغانستانی دچار حادثه می‌شدند. بعد این بیمه‌ مسئولیتی‌ها گیر می‌دادند که طرف کارگر مجاز نبوده و خسارت کامل نمی‌دادند.
گفتم: این خانم هیچ مدرک هویتی ندارد؟
گفت: نه.
گفتم:‌ شکایت اگر کنید که شرکت بیمه موظف است دیه را بدهد. شاید کمی بازی دربیاورد که این شخص مدرک هویتی ندارد. اما به هر حال باید بدهد. اگر پیگیری کنید دیه می‌دهد. منتها قبل از این‌که دیه را بتواند بگیرد احتمالاً پلیس این خانم را رد مرز کرده. اقامتش قانونی نیست و حتی اگر پلیس همان لحظه اخراجش نکند شرکت بیمه‌ای‌ها احتمالاً برای پیچاندن خسارت بروند لو بدهندش.
گفت: این‌جوری بدتر می‌شود که...
گفتم: احتمالش هست که بدتر شود. 
گفت: پس بگذارم صاحب‌کارش از راننده‌ی مشهدی یک پولی بگیرد و به گل‌اندام بگم رضایت بدهد.
گفتم: آره...
دعوتم کرد که حتماً به روستای‌شان بیایم. تشکر کردم ازش. وقتی تماس‌مان قطع شد توی فکر فرو رفتم...
به این فکر کردم که دارم در سرزمینی زندگی می‌کنم که انسان به ذات انسان‌ بودنش احترامی ندارد. یک قرارداد ذهنی به نام تابعیت و ملیت باعث می‌شود که به اشخاصی به عنوان انسان نگریسته نشود. حق و حقوق گروهی از آدم‌ها در حد یک حیوان نزول پیدا می‌کند. البته که مسئله فقط این قرارداد ذهنی نیست. ‌آن کسانی هم نام ایرانی را به دوش می‌کشند انسان به شمار نمی‌روند. حتی اگر گل‌اندام ایرانی هم بود باز هم وضعیت غیرانسانی می‌بود. چون قیمت جان او از قیمت چهار تا حلب و فلز (خودرو) کمتر بود. فارغ از این‌که او مادر است، فارغ از این‌که می‌تواند انسان‌هایی را تربیت کند که میلیون‌ها حلب و فلز بهتر (خودروهایی بهتر) تولید کنند باز هم ارزش او از یک خودرو کمتر است... 
بعد به این فکر کردم که اهالی این سرزمین کدام بت و خدا را دارند می‌پرستند؟ بت سودگرایی؟ این‌که کارهایی کنیم که در مجموع برای کل افراد این سرزمین سود و لذت بیشتری فراهم شود. همگان لذت بیشتری ببرند. بت آزادی؟ کارهایی کنیم و متر و سنجه‌هایی برقرار کنیم که آدم‌ها آزاد و رها باشند. منتها آن قدر آزاد و رها که به آزادی و رهایی دیگران صدمه نزنند. بعید می‌دانم... 
 

  • پیمان ..

شناسنامه‌اش را گرفته بود. یک جعبه شیرینی خریده بود آمده بود پیش‌مان. کمی تأخیر داشت. کارگر یک کارگاه بود و همین‌که این روزهای آخر سال سریع مرخصی گرفته بود برای دیدن‌مان برایم ارزش داشت. جزئیات داستان زندگی‌اش را نمی‌دانستم. دعوتش کرده بودم که بیاید قصه‌ی زندگی‌اش را برای‌مان بگوید. یک ساعت با هم گپ زدیم و بعد از یک ساعت فقط می‌خواستم ستایشش کنم.

از سال ۹۰ که ۱۸ سالش تمام شده بود افتاده بود دنبال شناسنامه و بالاخره بعد از ۹ سال به شناسنامه رسیده بود. آن هم بر اساس قانون جدید. برای پیش رفتن این قانون هم در نوع خودش زحمت‌هایی کشیده بود. توی اینستاگرام و تلگرام و توئیتر فعال شده بود. هر جا می‌دید مسئولی صفحه‌ای شخصی دارد می‌رفت بهش پیغام می‌داد که بی‌شناسنامگی بچه‌های مادر ایرانی یک درد بزرگ است. دردش را شرح می‌داد... قصه‌هایش را می‌گفت. خستگی‌ناپذیر این کار را تکرار می‌کرد.

به طرز عجیبی مودب بود این شعور را داشت که برای پیگیری مشکلش مودب باشد. با مسئولان و مدیران و نمایندگان مودبانه درخواستش را مطرح کند. بلد بود که عصبانی نباشد. شاکی نباشد. بلد بود که از شبکه‌های مجازی برای قصه گفتن استفاده کند. می‌دانید کجا برایم عجیب شد؟

پدرش یک کارگر افغانستانی بود و مادرش هم ایرانی. پدر و مادرش زیاد سواد نداشتند. تازه پدرش هم چند سال پیش تصادف بدی کرده بود و از کارافتاده شده بود و او بود که با کار کردن خرج خانواده را تأمین می‌کرد. ازش پرسیدم تا چه مقطعی درس خوانده‌ای؟

جوابش عمیقاً من را به فکر برد. 

تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده بود. نه این‌که درسش بد باشد. اتفاقاً درسش خیلی هم خوب بود. کودکی او هم‌زمان شده بود با دوره‌ی افغانی‌بگیر و ممنوعیت تحصیل کودکان مهاجر در مدارس ایران. او نمی‌توانست با هویت خودش در مدارس ایران درس بخواند. اما توانسته بود با شناسنامه‌ی پسردایی‌اش توی مدرسه ثبت‌نام کند و تا سوم راهنمایی درس بخواند. به هیچ کس نگفته بود که پدرش افغانستانی است. اول دبیرستان گیر دادند که شناسنامه‌ها باید عکس‌دار شوند و او برای این‌که لو نرود ترک تحصیل کرد.

زود از سیستم آموزش و پرورش زد بیرون و وارد بازار کار شد. 

اما جوان رعنایی که جلوی من نشسته بود داشت به من ثابت می‌کرد که با مدرسه نرفتن از نظر مهارت‌های اجتماعی هیچ چیزی را از دست نداده است. او بلد بود که چطور قصه بگوید. بلد بود که اگر مشکلی دارد تماس بگیرد با مسئولین و مشکلاتش را بیان کند. بلد بود که از شبکه‌های اجتماعی استفاده کند. برای زندگی‌اش برنامه‌ داشت. کاملاً به محدودیت‌های زندگی‌اش واقف بود و بر اساس آن‌ها برنامه می‌ریخت. با این‌که ۹ سال از زندگی‌ و جوانی‌اش به فنا رفته بود ولی نگذاشته بود که بغض و حسرت زندگی‌اش را تباه کند. داشت برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. حواسش بود که در چه سنی قرار دارد. حواسش بود که زن گرفتن به چه مقدماتی نیاز دارد. می‌دانست که بیمه‌ی عمر چیست و چه فوایدی دارد. خرش که از پل گذشته بود آدم‌های مثل خودش را فراموش نکرده بود. برای کسانی که مثل او مادر ایرانی بودند کلی پیگیری می‌کرد تا آن‌ها هم به شناسنامه برسند و به طرز عجیبی مودب بود. جوری که واقعا دلت می‌خواست با او دوست باشی.

از صبح تا به حال دارم فکر می‌کنم که شاید اگر او ترک تحصیل نمی‌کرد هیچ وقت به چنین درجه‌ی بالایی از شخصیت نمی‌رسید. شاید هر چه قدر که بیشتر درس می‌خواند شخصیتش پله پله نزول می‌کرد. دبیرستان را اگر تمام می‌کرد دیگر به مودبی الانش نمی‌بود. دانشگاه را که تمام می‌کرد دیگر به امیدواری و جنگندگی این روزهایش نبود... دکترا را اگر می‌گرفت که دیگر هیچ... احتمالاً جز نشستن و غصه خوردن کاری ازش برنمی‌آمد... دارم اغراق می‌کنم. می‌دانم. این بشر پایه و اساسش از کودکی درست بوده که چنین شخصیتی در او ایجاد شده؛ اما از بس ‌آدم‌های با پدر مادر حسابی و تحصیلات عالیه ولی بی‌شخصیت و به درد‌نخور دیده‌ام که دارم به این نتیجه می‌رسم که مدرسه رفتن و دانشگاه رفتن امتیاز منفی است. فقط باید آدم‌های خودآموخته را دریافت...
 

  • پیمان ..

بچه‌های میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامه‌شان دقیقا هم‌زمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن هم‌زمانی‌ها که فقط به درد خودم می‌خورد. 
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچه‌هایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقت‌ها فکر می‌کردم که بچه‌های میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمی‌شوند. اما انگار خودش این‌طور نبود. پارسال که چهارمین بچه‌اش را هم به دنیا آورد حس کردم این‌طوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچه‌هایش بالاخره صاحب شناسنامه می‌شوند یا نه. افغانستانی‌ها پر زاد و ولدند. خانواده‌های‌شان پرجمعیت‌اند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده. 
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که می‌خواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه‌ شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچه‌های‌شان از نماینده‌های مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بی‌مادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. این‌که می‌گویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمول‌های ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش این‌جا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینه‌های ریاست‌جمهوری آن کشور می‌شد. نمی‌دانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بی‌مهری‌ها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نماینده‌ی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامه‌ها برای بچه‌هایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرف‌های تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا می‌روم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت می‌کنم. بیانش کاملا شبیه نماینده‌ی یک جامعه‌ی مدنی بود.
بچه‌های میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامه‌ها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامه‌ی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و می‌گویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکس‌های نشست‌‌های دیاران توی دانشگاه تهران را مرور می‌کنند و می‌بینند که مادرشان برای شناسنامه‌دار شدن آن‌ها تا کجاها رفته. شاید یکی‌شان فیلم‌ساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچه‌هایش را پیدا کند. قشنگی‌اش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفته‌ی پیش زن‌های آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زن‌ها و خوشحالی‌های‌شان و هم را در آغوش‌ کشیدن‌های‌شان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامه‌های بچه‌های میم خیلی دراماتیک‌تر بودند. مخصوصا شناسنامه‌ی آن بچه‌ی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر می‌کرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلی‌ها عکس‌های جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرام‌شان گذاشته‌اند و از خوشحالی زن‌های آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس می‌کردم می‌تواند قصه‌های میم و زن‌های مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زن‌ها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلی‌های‌شان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی می‌کردند که نمی‌شود و بی‌خیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و این‌ها آدم‌بشو نیستند و... چند تای‌شان را به وضوح یادم است. چند تای‌شان از همین‌ها بودند که عکس‌های‌ آرژانتینی‌ها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم به‌شان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جاده‌های ایران یاد گرفته‌ام. بعضی‌ها هیچ وقت نمی‌فهمند. این‌که سعی کنی به‌شان بفهمانی یا بدتر سعی کنی به‌شان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنه‌ی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائه‌ی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!

 

 

مرتبط:

مسیری که با هم طی کردیم-۱

مسیری که با هم طی کردیم-۲

مسیری که با هم طی کردیم-۳
 

  • پیمان ..

تب‌دار

۲۸
ارديبهشت

۱- مقبره‌ی استر و مردخای توی همدان قرار دارد. برای کلیمی‌های ایران مکان مقدسی است. استر همسر یهودی خشایارشاه بوده و مردخای دایی او که در دربار خشایارشاه بوده است. با این ازدواج پای یهودی‌ها به دربار هخامنشیان بیشتر باز شد. بعضی‌ها احساس خطر کردند و خشایارشاه را قانع کردند که باید مردخای را بکشد. استر پادرمیانی کرد. خشایارشاه گفت که حکم شاه غیرقابل برگشت است. اما می‌تواند که حکم دیگری بدهد تا مردخای و دیگر یهودیان بتوانند جان سالم به در ببرند. او یک حکم دیگر داد که دفاع از جان در برابر حکم شاه قانونی است. مردخای و دیگر یهودی‌های دربار به خاطر این حکم از قتل عام جمعی نجات پیدا می‌کنند. کلیمی‌های ایران در سالروز این حکم هر سال مراسمی را در مقبره‌ی استر و مردخای دارند.

دیروز  خبر آمد که مقبره‌ی استر و مردخای دچار آتش‌سوزی شده. خود مقبره آتش نگرفته بود. یکی از ساختمان‌های مجاور مقبره آتش گرفته بود.

۲- معبد هندوها توی بندرعباس معماری عجیب و غریبی دارد. گنبدش پر از قر و قمیش و بچه گنبدهایی است که از این طرف و آن طرف بیرون زده‌اند. عمر بالایی ندارد. تاسیس در سال ۱۲۶۷ هجری شمسی. برای رفع نیازهای دینی کارگران هندویی که در بندرعباس مشغول کار بودند و توسط خودشان ساخته شد. این روزها دیگر هندویی در بندرعباس نیست که برای نیازهای دینی ازش استفاده کند. هنوز پابرجاست. وقتی می‌روی به بازدیدش مثل اکثر موزه‌های ایران قصه و داستانی برایش طراحی نشده و تو فقط چند بت می‌بینی و بوی عود که با رطوبت شدید بندرعباس مخلوط شده می‌زند زیر دماغت. توی مرکز ساختمان هم بت‌های اصلی برهمایی‌ها قرار دارد.

دیروز خبر آمد که معبد هندوها دچار آتش‌سوزی شده. خود معبد آتش نگرفته بود. یکی از ساختمان‌های مجاور معبد آتش گرفته بود.

۳- از سال ۱۳۳۵ به بعد جمعیت اقلیت‌های دینی و مذهبی در ایران همواره رو به کاهش بوده است. اگر در سال ۱۳۳۵ اقلیت‌های دینی (زرتشتی‌ها، کلیمی‌ها و مسیحی‌ها) طبق آمار ۱.۰۵ درصد از جمعیت ایران را شکل می‌دادند، در سال ۱۳۹۰ فقط ۰.۲درصد را شکل دادند. یعنی در طی تقریبا نیم‌قرن جمعیت اقلیت‌های دینی در ایران یک پنجم شد.

۴- اقلیت‌ها برای هر جامعه‌ای حکم ویتامین برای بدن را دارند. بعضی اقلیت‌ها شاید اگر خیلی زیاد شوند یکپارچگی جامعه را به هم بزنند. اما رو به صفر میل کردن‌شان جامعه را مضمحل می‌کند و خشونت و خشم را به طرزی غیرقابل باور افزایش می‌دهد. اقلیت‌ها همان نقطه‌ای هستند که قصه‌ها و داستان‌ها شکل می‌گیرند و قصه‌ها و داستان‌ها همان چیزهایی هستند که هر جامعه‌ای برای گفت‌وگو و ادامه‌ی حیاتش به‌شان نیاز دارد. تفاوت‌هایی که اقلیت‌ها در نگاه‌شان به جهان و ماوقع دارند باعث می‌شود خیلی‌ها بتوانند یک جور دیگر هم نگاه کنند. حضورشان امکان راه رفتن با کفش‌های دیگران را فراهم می‌کند.

اما نگاه‌هایی هست که حضورشان را برنمی‌تابد. نگاه‌هایی که شعارشان نابودی کامل است... نمی‌گویم این آتش‌سوزی‌ها از قصد بوده‌اند. حرفم این است که این آتش‌سوزی‌ها و هم‌زمانی‌شان یک نشانه است. مثل تب کردن بدن که خبر از یک نارسایی جدی می‌دهد. نمی‌دانم هم که چه‌طور می‌شود ویتامین‌های بدن دچار اضمحلال را دوباره تأمین کرد... واقعا نمی‌دانم.

  • پیمان ..

1- اقتصاددان‌ها عاشق شوک‌ها هستند. شوک‌ها به آن‌ها این فرصت را می‌دهند که تأثیرات دو رویکرد متفاوت را اندازه‌گیری کنند. مثلا می‌خواهند تأثیر نیروی کار مهاجر بر نرخ بیکاری افراد بومی یک کشور را بررسی کنند. باید بگردند ببینند در کدام برهه از تاریخ به یک باره تعداد زیادی نیروی کار مهاجر وارد یک کشور شده‌اند. مدل‌سازی کنند و وضعیت قبل و بعد را بسنجند و نتیجه بگیرند.

مثلا می‌خواهند ببینند دورکاری بر اقتصاد یک کشور چه تأثیری می‌گذارد. آیا دورکاری باعث افزایش بازده کاری می‌شود؟ آیا باید در مشاغل آینده به دورکاری بیشتر فکر کرد؟ در حالت عادی اندازه‌گیری این کار ممکن نیست. اما وقتی کرونا عالم‌گیر می‌شود و همگان دورکار می‌شوند، اقتصاددان‌ها شروع می‌کنند به بشکن زدن. آن‌ها حالا در شرایط واقعی می‌توانند انواع و اقسام آزمایش‌ها را برای سنجش اثرات دورکاری در محیط واقعی انجام بدهند.

به نظرم، کرونا در مورد طرح‌های ترافیک شهر تهران می‌تواند چنین نقشی داشته باشد. چند روزی است که طرح ترافیک تهران به کل برداشته شده است. حالا می‌توان سنجید که واقعا طرح ترافیک از اختراعات مسخره‌ی مدیریت شهری بوده یا نه؟!

۲- خب، من اقتصاددان نیستم. استاد دانشگاه هم نیستم. ولی امیدوارم که در آینده‌ای نزدیک جمعی از اساتید و دانشجویان برای سنجش اثرات طرح ترافیک با متر و شاغول علمی آستین بالا بزنند. این‌جا فقط می‌خواهم روایت شخصی ارائه بدهم...

ناصر تقوایی یک فیلمی دارد به اسم نان‌خورهای بی‌سوادی. سال ساخت این فیلم ۱۳۴۵ است. تقوایی ۲۵ساله، دوربین زده بوده زیر بغل رفته بوده کنار اداره پست و داستان زندگی چند نفر از میرزابنویس‌های اطراف اداره پست را مستند کرده بود. بی‌سوادها زیاد بودند. راه ارتباطی هم آن موقع‌ها نامه بوده. شهرستانی‌هایی که آمده بودند تهران می‌خواستند خانواده‌شان را از حال و احوالات‌شان باخبر کنند. و همین بی‌سوادی باعث شکل‌گیری شغل میرزابنویسی شده بود... 

تقوایی جوان‌تر از این حرف‌ها بود که بردارد تمام نان‌خورهای پدیده‌ی بی‌سوادی را به خط کند. فقط به میرزابنویس‌ها پرداخته بود. اما حقیقت این است که حتی شوم‌ترین پدیده‌های اجتماعی هم برای خودشان نان‌خورهایی دارند. نان‌خورهایی که وضعیت افتضاح موجود منبع رزق و روزی‌شان است.

طرح ترافیک تهران هم از آن پدیده‌هاست که نان‌خور زیاد دارد. شناخت همه‌ی این نان‌خورها را واگذار می‌کنم به همان اساتید و دانشجویان. آن‌ها باید دقیق کار کنند.

من در طول زندگی‌ام در شهر تهران طرح ترافیک نخریده‌ام. چون تعداد روزهایی که در طول سال از ماشین شخص در این شهر استفاده می‌کنم به انگشتان دستم هم نمی‌رسد. ولی برای همین انگشت‌شمار تردد هم هر سال به شهرداری عوارض پرداخت می‌کنم. پولی که همیشه زورم آمده. ۹۰ درصد استفاده‌ی من از ماشینم در جاده‌های ایران است. آن هم که هر جاده‌ای رفته‌ام درجا عوارضش را پرداخته‌ام. چرا منی که دود ماشینم را توی هوای تهران ول نمی‌دهم باید به اندازه‌ی کسی که هر روز هر روز در این شهر ماشین‌سواری می‌کند عوارض پرداخت کنم؟!

۳- زدم به جاده‌ خاکی... بگذریم. سال گذشته در تهران طرح ترافیک برقرار بود. امسال در تهران به دستور وزارت بهداشت طرح ترافیک برقرار نیست. دیروز برای جلسه‌ای مجبور شدم سوار بر ماشینم شوم و به آن طرف شهر بروم و برگردم. از ترافیک غروب‌گاهی وحشت داشتم. ولی... خیلی سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم رفتم و برگشتم. پارسال دقیقا همچه روزهایی برای رفت و برگشت با تاکسی و ون ساعت‌ها در ترافیک می‌ماندم. 

برداشته شدن طرح ترافیک باعث شده بود انتخاب‌های مردم برای رفت و برگشت به خانه‌شان بیشتر شود. باعث شده بود آن‌ها برای رفت و آمد فقط یک گزینه (خیابان‌های و اتوبان‌های خارج از طرح) نداشته باشند. افزایش حق انتخاب برای عبور و مرور باعث روان شدن ترافیک شده بود. 
شاید بگویید دلیلش حتما کاهش تعداد خودروها در شهر بوده است. ولی نگاه کردن به متوسط شاخص آلودگی هوای تهران نشان می‌دهد که ماشین‌سواری تهرانی‌ها نه تنها کم نشده بلکه زیاد هم شده. مقایسه‌ی ۲۶ روز اول فروردین امسال با سال گذشته نشان می‌دهد که تعداد روزهای هوای پاک برای تهران به طور محسوسی کاهش یافته. اگر بخواهیم دقیق‌تر ثابت کنیم، می‌توانیم کیفیت هوای تهران در روزهای ۱۵ تا ۲۶ فروردین امسال و پارسال را مقایسه کنیم. تهران در سال ۱۳۹۹ حتی در روزهای بارانی هم طعم هوای پاک را نمی‌چشد. چون همه ماشین‌ سوار می‌شوند. اما این به معنای این نیست که هوای تهران آلوده شده است. تهران در سال ۱۳۹۹ در اکثر روزها در مرز بین هوای پاک و سالم قرار دارد. در سال ۱۳۹۸ هم همواره تهران در مرز بین هوای پاک و سالم قرار داشت و به صورت ناپلئونی به هوای پاک می‌رسید. هوای پاک در تهران یک افسانه است در حقیقت. نسبت به سال گذشته فقط ۵-۶واحد افزایش آلایندگی وجود دارد.

البته که هنوز برای قضاوت زود است و باید داده‌های بیشتری جمع‌آوری شود. اما چیزی که من می‌بینم این است که برداشته شدن طرح ترافیک و شناور شدن ساعات کاری مردم، عملا ترافیک قفل را از بین برده. 

۴- مارشال بروک استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد است.  او در مورد تغییرات آب و هوایی و اقتصاد تحقیق می‌کند. بعد از گسترش کرونا در چین نشست و نقشه‌های ماهواره‌ای ناسا را بررسی کرد. دید که به خاطر قرنطینه در چین، هوای این کشور نسبت به سال‌های گذشته به طرز محسوسی بهتر شده. داده‌های این طرف و آن طرف را جمع‌آوری کرد. او یک اقتصاددان بود و کرونا فرصتی برای سنجش. مدل‌های اقتصادی‌اش را ساخت و برآوردها را انجام داد. برای خودش هم باورکردنی نبود. قرنطینه در چین و توقف فعالیت‌های صنایع باعث شده بود که جان حداقل ۵۰هزار نفر در چین نجات پیدا کند. آلودگی هوا مرگ پنهان و خزنده است. اگر هوای چین مثل سابق بود ۵۰هزار نفر به خاطر بدی هوا جان خودشان را از دست می‌دادند. اما کرونا باعث نجات جان حداقل ۵۰هزار نفر شده بود. کرونا در چین حدود ۳۰۰۰نفر را طبق آمارهای رسمی کشته بود و یک اقتصاددان همیشه سود و ضررها را می‌سنجد دیگر... کرونا در چین یک پدیده‌ی مثبت بود!
۵- پوریا ناظران عکسی در کانال تلگرام خودش گذاشته از شاخص دی اکسید نیتروژن هوا از ۱۲ اسفند تا نیمه‌های فروردین امسال در چند شهر بزرگ جهان. در بعضی شهرهای جهان تفاوت به شدت محسوس است. اما در مورد تهران هیچ تغییر خاصی رخ نداده. ناظران نتیجه گرفته که تهران نسبت به ۷ کلانشهر دیگر جهان کمترین کاهش فعالیت اقتصادی را داشته است... یعنی کرونا هم عملا باعث نجات جان تهرانی‌ها از آلودگی هوا نشده.
 

  • پیمان ..

تازه امروز فهمیدیم که کرونا گرفته بود. یکی از فامیل‌های نزدیک را می‌گویم. همان نیمه‌های اسفند کرونا گرفته بود و حالش بد شده بود. جوری تب کرده بود که کله‌اش قرمز شده بود و خون بالا می‌آورد. خانواده برده بودندش دکتر و سی‌تی‌اسکن گرفته بودند و گفته بودند بله کروناست. آن موقع هیچ کدام از این‌ها را به ما نگفته بودند. دکتر گفته بود بهتر است برود بیمارستان و بستری شود. اما نپذیرفته بود. داروها را گرفته بودند و برده بودندش خانه و تصمیم گرفتند به هیچ کس هم نگویند که کرونا گرفته.
توی سامانه‌ی غربالگری ثبت‌نام نکرده بودند. خانه‌ی بهداشت محل زنگ‌شان زده بودند که نشانه‌های کرونا ندارید؟ گفته بودند نه. همه‌مان سالمیم! فکر کرده بودند اگر بگویند کرونا دارند خانه‌ی بهداشتی‌ها آمبولانس می‌فرستند دنبال‌شان. یا شاید هم از دولت بیزار بودند. نمی‌خواستند به دولت آمار بدهند. به فامیل‌ها هم نگفتند. به هیچ کس نگفتند. به فامیل‌هایی که کیلومترها دور بودند هم نگفتند. توی اتاق قرنطینه‌اش کردند و خودشان ساختند و ساختند.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
پسردایی‌ام می‌گفت چند تا از دوستانش کرونا گرفته‌اند. ولی تصمیم گرفته‌اند که نه بیمارستان بروند، نه به آن سامانه‌ی غربالگری وزارت بهداشت اعلام کنند و نه به فامیل‌هایشان. 
به دولت اعتمادی نیست. من با دولت همکاری نمی‌کنم. مگر دولت با من همکاری می‌کند؟... این‌ها استدلال‌های بخش اول است. اما این‌که به نزدیکان اعلام نکردن... حوصله‌ی وقت و بی‌وقت زنگ زدن‌شان نیست یا حرف و حدیث‌هایی که پیش می‌آید یا...؟ انگار کرونا گرفتن فقط یک بیماری نیست.
آیا کرونا گرفتن یک گناه است؟
آیا ایتالیایی‌ها و اسپانیایی‌ها و انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها هم اگر کرونا بگیرند سعی می‌کنند پنهانش کنند؟ آیا آن‌ها هم کرونا گرفتن را یک جور گناه می‌دانند؟
پاری وقت‌ها به تفاوت‌های اعتراف و توبه فکر می‌کنم. این‌که در اسلام اعتراف نداریم و اگر تو گناهی مرتکب شدی کافی است در درون خودت آن را دفن کنی و پیش خدای درونت غلط کردم بگویی و سعی کنی که دیگر تکرار نکنی. در اسلام لازم نیست گناهانت را پیش انسانی دیگر (کشیش) بیان کنی. در جهان مسیحیت اعتراف جا افتاده است. بیان گناهانت برای دیگری (کشیش) جا افتاده است. و این دیگری مقدمات دیگران را فراهم می‌کند. بعضی‌ها در انظار همگان گناهان‌شان را اعتراف می‌کنند، آن‌ها را «بیان» می‌کنند. گاه فکر می‌کنم که این بیان کردن چه‌قدر به روشن شدن ذهن کمک می‌کند.
اما بعد دیدم، «بیان کردن» نیست که تفاوت ایجاد کرده است. دیدم در توبه هم بیان کردن هست. تو باید در درون خودت گناهت را بیان کنی تا بتوانی توبه کنی. هر دو بیان دارند. این یکی بیانی درونی دارد و آن یکی بیانی بیرونی. این یکی برای بازگشت به شخص دیگری وابسته نیست و آن یکی وابسته است.
به این نتیجه رسیدم که درد در بیان کردن نیست. درد در آستانه‌ی تعریف گناه است.درد در این است که همه‌چیز خط قرمز تعریف شده. درد در این است که ایرانی‌جماعت همیشه باید حس کند که همه‌ی کارهایش گناه است.
سریالی ساخته می‌شود. سکانس‌هایی روایت می‌شوند. تصاویری از موتورسواری عشقولانه‌ی یک زن و شوهر  روایت می‌شوند و بعد هم قایق‌سواری آن زن و شوهر. تصاویری که شباهتی جالب به دو فیلم قبل از انقلاب اسلامی دارند. یک جور تلمیح به آن دو فیلم که فقط کسانی که آن دو فیلم را دیده‌اند و با آن زیسته‌اند می‌توانند از این تلمیح لذت ببرند. اگر همه بفهمند هم چه اشکالی دارد مگر؟ اما این تلمیح تبدیل به گناهی کبیره می‌شود. همه و شدیدتر از همه رئیس‌ روسا می‌گویند واااای. ببین چه اتفاقی رخ داده. ارجاع به فیلمی قبل از انقلاب اسلامی؟ وه چه گناه کبیره‌ای. 
مثل این می‌ماند که دزدگیر ماشینت را در حساس‌ترین حالت ممکن تنظیم کنی. نشستن یک گنجشک آژیرش را به صدا در می‌آورد. عبور یک زوج عاشق از کنارش آژیرش را به صدا در می‌آورد. تکیه دادن پیرمردی خسته بر بدنه‌ی ماشین آژیرش را به صدا در می‌آورد. حکایت ما ایرانیان هم همین است. همه چیزمان صدای آژیر را بلند می‌کند و بعد از چند سال شرطی شده‌ایم که همه‌ی کارهایمان گناهند. گناهانی که صدای آژیر را به صدا درمی‌آورد. هر حرکتی صدای آژیرها را به صدا در می‌آورد. آژیرها هم فقط بوق خطر فرمانداری شهر نیست. آژیرها تکثیر شده‌اند و در تمام خانه‌ها هستند. حتی اگر به برق هم وصل نباشند، ناخودآگاه ما بدترین حالت‌ها در نظر می‌گیریم... کوچک‌ترین خوشی‌های ما گناه است. کوچک‌ترین ضعفی در ما هم گناه است. همان طور که کوچک‌ترین ضعفی در حکومت ما گناه است!
 

  • پیمان ..

کشتارگاه

۲۳
اسفند

سازمان پزشکی قانونی کشور آمار کشته‌ها و مصدومین تصادفات رانندگی از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۸ را توی سایتش به صورت فایل پی‌دی‌اف گذاشته است.پی دی اف آمار گذاشتن سازمان‌های دولتی توی ایران را درک نمی‌کنم. آمارهای منتشرشده از تصادفات هم آمارهای جزئی‌نگری نیستند. بعضی آمارهای دهه‌ی ۸۰ به تفکیک درون‌شهری و برون‌شهری و جاده‌های روستایی و شهری هم منتشر شده‌اند. اما آمارهای دهه‌ی ۹۰ فقط بر اساس جنسیت و استان منتشر شده‌اند و خیلی آمار خاصی نیستند که برای به دردسر افتادن افراد فضول آن‌ها را پی دی اف منتشر می‌کنند.
عامل تصادف چه بوده؟ راننده؟ جاده؟ خودرو؟ ویژگی‌های کشته‌شده‌ها چه بوده؟ هرم سنی‌شان چگونه بوده؟ محل مرگ‌شان کجا بوده؟ در صحنه‌ی تصادف؟ حین حمل به بیمارستان؟ در بیمارستان؟ ماه مرگ چه بوده؟ کشته‌شده راننده‌ی مقصر بوده یا راننده‌ی غیرمقصر یا عابرپیاده یا سرنشین؟ مجروحین قطع نخاعی و مرگ مغزی چند نفر بوده‌اند؟ مدل خودروهای کشته‌شدگان چه بوده؟ چه نوع جاده‌هایی کشته‌های بیشتری داده‌اند؟ و جزئیات بسیاری که می‌توانند توصیفگر وضعیت تصادفات رانندگی در ایران باشند، در این آمارها وجود ندارد.
اما همین آمارهای پی دی اف هم بعضی حقایق را بیان می‌کنند. 
طی یک کار طاقت‌فرسا آمارهای چند ساله را از پی‌دی‌اف وارد اکسل کردم. این اکسل را اگر کسی خواست در اختیارش هم می‌گذارم.
اکثر کشته‌ها و مجروحین تصادفات رانندگی در ایران مردها هستند. طی چند سال اخیر معمولا حدود ۷۸ درصد کشته‌های تصادفات مرد بوده‌اند و ۲۲ درصد زن‌ها، با حدود یکی دو درصد بالاپایین در این نسبت. نسبت به کشته‌ها در بین مجروحین زن‌ها سهم‌شان بیشتر است. معمولا حدود ۷۱درصد مجروحین تصادفات مردها هستند و زن‌ها ۲۸ تا ۲۹ درصد مجروحین را تشکیل می‌دهند.

از سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۵ تعداد کل کشته‌های تصادف رانندگی در ایران روندی کاهشی داشت. در سال ۱۳۸۴ حدود ۲۸هزار نفر در ایران به خاطر تصادف مرده بودند. این تعداد در سال ۱۳۹۵ به حدود ۱۶هزار نفر رسید. اما از سال ۱۳۹۵ به این طرف دوباره تعداد کشته‌های جاده‌ای در ایران رو به افزایش گذاشته. طوری که در سال ۱۳۹۷ حدود ۱۷هزار نفر در ایران بر اثر تصادف مردند. چرایی این افزایش را واقعا نمی‌دانم و فرضیه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد.

اما تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران هیچ گاه روندی کاهشی نداشته و با تقریب می‌شود گفت همواره سیر صعودی داشته. تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران نجومی است. در سال ۱۳۹۷ تعداد مجروحین تصادفات رانندگی در ایران به عدد ۳۰۷هزار نفر در یک سال رسید. ۳۰۷ هزار نفر برابر با درصد معناداری از جمعیت خیلی از کشورها می‌شود. درد داستان این‌جاست که این افراد آثار تصادف را تا آخر عمر به دوش می‌کشند. اگر بخواهیم کمی اغراق کنیم، از سال ۱۳۸۴ تا سال ۱۳۹۷ به صورت تجمعی ۴میلیون و ۵۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی شدند. کمی مغالطه است. ممکن است برخی افراد چند بار مجروح شده باشند. اما عدد متوسط سالانه‌ ۳۰۰هزار نفر مجروح تصادفات رانندگی عدد خیلی وحشتناکی است.

در مورد جنسیت مجروحین،‌ نکته‌ی عجیب سیر صعودی زن‌هاست. تعداد زن‌ها سال‌ به سال در بین مجروحین رانندگی دارد افزایش پیدا می‌کند. نمودار مردها افت و خیز دارد. اما زن‌ها صعودی دارند زیاد می‌شوند. دلیلش هر چه باشد، نگران‌کننده است. 

   

در مورد کشته‌های رانندگی نمودار مردها و زن‌ها شبیه هم هست. 
آمارهای سال ۱۳۸۴ تا ۱۳۸۹ سازمان پزشکی قانونی به تفکیک ماه‌های سال بود. عددهای آن چند سال را که کنار هم گذاشتم دیدم روند کشته‌های تصادفات رانندگی طی آن چند سال یکسان بوده و با احتمال زیادی می‌گویم روند سال‌های بعدی هم همین بوده: از ماه اردیبهشت تا شهریور تعداد کشته‌ها زیاد و زیادتر می‌شوند. شهریور ماه کشتار ایرانی‌ها به دست خودشان است. طی آن سال‌ها در هر روز از ماه شهریور ۸۵ نفر کشته می‌شدند. این رقم در این سال‌ها هم همین حدود است. روزی ۸۰ نفر کشته‌ی تصادفات رانندگی... دی و بهمن کم‌کشته‌ترین ماه‌های سال هستند: به طور متوسط روزی ۴۸ نفر!

آمارهای ده ماهه‌ی سال ۱۳۹۸ هم به تفکیک استان منتشر شده‌اند. در نگاه اول استان تهران بیشترین کشته را دارد. اما به نظرم این نگاه غلط بود. با استفاده از داده‌های سایت داده‌های ایرانیان تعداد کشته‌ها و مجروحین هر استان را تقسیم بر جمعیت هر استان کردم تا سرانه‌ی کشته و مجروح تصادفات رانندگی را در بیاورم. 

نتیجه عجیب شد. همان طور که حدس می‌زدم استان تهران نسبت به جمعیتش کمترین سرانه‌ی کشته‌ی رانندگی را داشت. در عوض استان‌های ترانزیتی به مقصد یا مبدأ تهران مثل سمنان و مرکزی که سر راه مقصدهای گوناگون شرق و غرب هستند بیشترین تصادفات مرگ‌آسا را داشتند. به ازای هر ۱۰هزار نفر در این استان‌ها ۳.۵ کشته داشتند. خراسان جنوبی و جاده‌های کویری‌اش خوراک مرگ و میرند و بعد هم استان‌های درگیر با پدیده‌ی قاچاق و شوتی: سیستان و بلوچستان، کرمان و بوشهر. 

در مورد مجروحین تصادفات رانندگی باز هم استان‌های ترانزیتی به مقصد و مبدأ تهران که سر راه مقصدهای شرق و غرب‌ و جنوب‌اند (سمنان، قم، لرستان و زنجان) بیشترین سرانه‌ی مجروح را داشتند. در استان سمنان به ازای هر ۱۰۰۰نفر ۷ نفر مجروح تصادفات رانندگی بودند. تهران باز هم سرانه‌ی مجروحین تصادفات رانندگی‌اش بین استان‌های ایران کم بود. عجیب این‌جا بود: بعضی استان‌هایی که بیشترین سرانه کشته را داشتند، سرانه مجروحین‌شان کم‌ترین بود. در استان‌هایی چون سیستان و بلوچستان و بوشهر معمولا اگر کسی تصادف کند می‌میرد و از هستی ساقط می‌شود. مجروح و مصدوم شدن کمتر پیش می‌آید!

  • پیمان ..

۱- داوون عجم اوغلو و جیمز رابینستون در کتاب درخشان خودشان «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» از مفهوم بزنگاه‌های تاریخی صحبت می‌کنند. این‌که اکثر ملت‌ها در یک سری چرخه‌های فضیلت و رذیلت گرفتارند. پی در پی خودشان را تکرار می‌کنند. ملت‌های بیچاره هر کاری می‌کنند اوضاع خراب‌تر می‌شود. اصلاحات بی‌فایده به نظر می‌رسد و تکرار شدن روندها اوضاع را بدتر می‌کند. نوعی نظم ویرانگر و رکود شوم حاکم است. اما در این میانه اتفاقات خاصی به وجود می‌آید که ممکن است جهت چرخه‌ها را برعکس کند. اتفاقات خاصی که ممکن است جریان راکد و غیرقابل تغییر یک جامعه‌ی بد را دچار تلاطم کند. تلاطمی که البته جهت‌ مثبت و منفی‌اش به عهده‌ی خود آن جامعه است. ممکن است آن جامعه به سوی رستگاری تغییر  مسیر بدهد و پی در پی وضعش بهتر شود و البته ممکن است در جهت سقوط بیشتر حرکت کند. آن‌ها این مفهوم را بزنگاه تاریخی می‌نامند.
یکی از مثال‌های آن‌ها از بزنگاه‌های تاریخی برای یک ملت بیماری طاعون در قرن چهارده میلادی و تأثیرات آن بر جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش است. طاعون در قرن چهاردهم از چین شروع شد و به تدریج از راه ابریشم به تمام سرزمین‌های خاورمیانه و اروپا سرایت کرد (مشابه کرونا). بعد از این که طاعون در فرانسه و ایتالیا و آلمان و کل اروپا فراگیر شد به سراغ جزیره‌ی انگلستان هم آمد و نیمی از جمعیت انگلستان را از بین برد. سیاهی و شومی این بیماری اروپا را مبهوت کرد.
اما چرا طاعون در انگلستان تبدیل به یک بزنگاه تاریخی شد؟ پس از رخت بر بستن طاعون، نیروی کار در انگلستان به شدت کاهش پیدا کرد. نظام فئودالی حاکم نیاز به کارگر داشت. اما کارگر کم بود و کارگران ارج و قرب پیدا کردند. به تدریج طبقه‌ی کارگر انگلستان مطالبه‌گر شدند و برای کار کردن روی زمین‌های اربابان امتیاز خواستند. این امتیاز خواستن‌ها به تدریج باعث از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان شد. با از بین رفتن نظام فئودالی انگلستان نوعی برابری بین آحاد جامعه کم کم ظهور پیدا کرد و این برابری و مطالبه‌گری طی فراز و نشیب‌هایی طولانی و هم‌زمانی با اتفاقات بسیار دیگر منجر به شکل‌گیری پارلمان انگلستان و نظام سرمایه‌داری در این کشور شد. شرح کامل دگرگونی‌های تاریخی ملت انگلستان پس از طاعون و شکل‌گیری پارلمان و نظام سرمایه‌داری در این کشور را عجم‌اوغلو و رابینسون در کتاب خودشان به صورت مفصل شرح داده‌اند که از خواندنی‌ترین بخش‌های کتاب‌شان است.
اما همین طاعون در سرزمین‌های شرقی اروپا هم یک بزنگاه تاریخی بود. بزنگاهی که به علت طرز مواجهه‌ی متفاوت اهالی اروپای شرقی با آن اوضاع را برای آن‌ها بد و بدتر کرد. طاعون و کم شدن نیروی کار نه تنها باعث بهبود وضعیت کارگران در این سرزمین‌ها نشد، بلکه زمینه را برای بردگی بیشتر هم فراهم آورد... 
«مرگ سیاه [طاعون] مثالی واضح از یک بزنگاه تاریخی، یک حادثه‌ی مهم یا تلاقی عواملی است که توازن اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه را بر هم می‌زند. بزنگاه تاریخی شمشیری دولبه است که می‌تواند مسیر کشوری را دستخوش بازگشت شدید کند. از سوی دیگر می‌تواند راه در هم شکستن نهادهای بهره‌کش و ظهور نهادهای فراگیرتر را همانند مورد انگلستان هموار کند. یا می‌تواند ظهور نهادهای بهره‌کش را همانند مورد بردگی ثانویه در اروپای شرقی شدت بخشد.» (چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟- نشر دنیای اقتصاد- ص ۱۳۷)
۲- تا به این لحظه که دارم این متن را می‌نویسم در طول دو هفته‌ای که از رسمی شدن خبر شیوع آن در ایران می‌گذرد، 124 نفر قربانی شده‌اند. اگر فرض بگیریم که ۲درصد از مبتلایان این بیماری کشته می‌شوند (این در چین بوده و معلوم نیست که در ایران هم این‌گونه باشد. ولی فرض می‌گیریم)، پس توی ایران حداقل 6200 نفر کرونا گرفته‌اند. نمودار رشدش را هم که نگاه می‌کنی یک نمودار نمایی است که هنوز شیبش کند نشده و با احتمال زیادی همین‌جوری تصاعد هندسی‌وار زیاد می‌شود. 
معلوم نیست خودم کرونا گرفته باشم یا نه و معلوم نیست که از کرونا جان سالم به در ببرم یا نه. اوضاع نیز بسیار وخیم است و بلاهت اندر بلاهت را شاهد هستیم. هنوز خیلی از مردم موضوع را جدی نگرفته‌اند. صدا و سیما هم تصویری وارونه ارائه می‌دهد. صداوسیمای ما به جای این‌که سعی کند موضوع را به سمت قابل کنترل ماجرا (پیشگیری) ببرد و مردم را تا جای ممکن بترساند، موضوع را به سمت پرهزینه (درمان و بیمارستان و فداکاری پرستاران و پزشکان) می‌برد. تشبیه بیمارستان‌ها و پرستاران به خط مقدم جبهه و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس به قدری احمقانه است که آدم نمی‌داند چه بگوید. این تشبیه کم بوده، مدافعین سلامت (بر وزن مدافعین حرم) را هم به آن اضافه کرده‌اند؛ و مردمی که آن قدر موضوع را به شوخی برگزار می‌کنند که به جاده می‌زنند و توصیه‌های مودبانه‌ی وزارت بهداشت هم به جاییشان نیست. که البته بی‌اعتمادی بین دولت و ملت عجیب اوضاع را وخیم کرده. از آن طرف دولت به ملت اعتماد ندارد که شهرها را قرنطینه کند و از این طرف هم ملت به دولت اعتماد ندارند که توصیه‌هایش را جدی بگیرند...
ولی یک چیزی را مطمئنم و آن‌ این است که کرونا برای جامعه‌ی ایران یک بزنگاه تاریخی است! درست است که قرن چهاردهم میلادی نیست و تغییراتی که طاعون در جامعه‌ی انگلستان چند قرن بعدش ایجاد کرد در ایران قرن بیست و یکم معنا ندارد. اما با اطمینان می‌گویم که کرونا یک بزنگاه تاریخی است و دارد یک سری از چرخه‌های مثبت و منفی وضعیت جامعه‌ی ایران را دچار تغییر می‌کند. چرخه‌هایی که شاید در این بلبشو نگاه کردن به آن‌ها خیلی فانتزی به نظر برسد، اما حقایقی هستند که باید دیدشان و باید پیگیرشان بود...
بله... کرونا کسب و کارهای شب عید را از رونق انداخته. بازار دچار رکودی ترسناک شده. کسی خرید نمی‌کند. خیلی از مشاغل به خاک سیاه نشسته‌اند. چرخش پول در ایران متوقف شده است. دولت که برای مهار تورم لجام‌گسیخته هیچ برنامه‌ای ندارد از این رکود شاد است و تشویق هم می‌شود که برای تورم آتی باز هم اقدامات اساسی نداشته باشد، اما...
۳- یکی از کانال‌هایی که این  روزها خیلی به دقت پیگیرش هستم کانال محسن حسام مظاهری است. حسام مظاهری کرونا را درهم‌شکننده‌ی آخرین پایگاه‌های مقاومت سنتی مذهبی می‌داند و به تحلیل رفتارهای مذهبیون در قبال کرونا می‌پردازد. او تحلیل خودش را دارد، ولی تحلیل‌های سایرین در مورد تأثیرات کرونا بر رفتارهای دینی مذهبی را هم به اشتراک می‌گذارد.
کرونا از قم شروع شد. اولین قربانی رسمی کرونا در ایران یک جانباز جنگ بود. به اصرار برادرش که پزشک بود از او تست کرونا گرفتند و مشخص شد که بر اثر کرونا فوت شده است. اکراه حاکمیت از پذیرفتن رسمی هر گونه ضعف و بحران باعث شد که تا بعد از انتخابات مجلس پرداختن به آن را به تعویق بیندازند. و کرونا تکثیر شده بود. قم مرکز شیوع کرونا در ایران شد. 
کرونا از قم شروع شد، از خیابان‌های پایتخت مذهبی ایران منتشر شد و بعد از مدت کوتاهی در تمام ایران گسترش پیدا کرد. تقارن نقطه‌ی شیوع کرونا با مرکزیت ایدئولوژیک ایران یک بزنگاه تاریخی است. به نظر من مقاومت مسئولین حرم حضرت معصومه در مقابل جدی گرفتن کرونا شروع یک بزنگاه تاریخی شده است. آن هنگام که می‌گفتند حرم پناهگاه الهی است و مردم را به دعا و نماز در پناهگاه الهی دعوت می‌کردند، مردم را به سوی کرونا می‌کشاندند و زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردند، حقیقت برملا شد...
یکی از سنت‌های عجیب و غریب در ایران، ضریح پرستی است. این‌که تو وقتی به حرم امام رضا یا حضرت معصومه یا هزاران امامزاده‌ای که در ایران هستند می‌روی باید به سوی ضریح بروی. با یک حالت خشوع و احترام و بندگی به سوی ضریح حرکت کنی. ضریح را ببوسی. از ضریح تبرک بجویی. حاجت‌هایت را به ضریح نقره‌ای بگویی و از ضریح کمک بخواهی. مصداق عملی شرک خفی که با یکتاپرستی منافات عجیبی دارد و علی‌رغم این‌که علمای عربستان این عادت ایرانیان را دلیلی بر کافر بودن‌ اعلام می‌کنند، مسئولین ایران بر آن اصرار می‌ورزیدند. مقاله‌ای که سه روز بعد از اعلام شیوع کرونا در قم در جراید منتشر شد و در آن گفته شده بود که به سبب جنس ضریح حضرت معصومه، آن‌جا در مقابل ویروس امن است به یاد ماندنی بود. کرونا، بزنگاهی تاریخی برای ترک عادت ضریح پرستی و شاید خیلی از مناسک دیگر شده است. کرونا بدجور علمای قم را به چالش کشیده است. یک بزنگاه تاریخی هم برای علما و هم برای مردم ایران در مواجهه با چالش‌های دنیای قشنگ نو...
این دومین هفته‌ای است که نماز جمعه در شهرهای مختلف ایران تعطیل شده است. این دومین هفته‌ای است که شعارهای مرگ بر بسیاری از کشورهای مختلف جهان در شهرهای مختلف ایران بلند نمی‌شود. هنوز هم کسانی هستند که بگویند کرونا کار دشمنان ایران بوده است. اما کرونا دارد به ما یاد می‌دهد که کار خودمان هم هست. این ما بودیم که کرونا را منتشر کردیم. این ما بودیم که با سفر گله‌ای‌مان به شمال، گیلان و مازندران را به بحران رساندیم. این ما بودیم که با دست کم گرفتن کرونا آن را پخش کردیم. کرونا اگر از چین آمده، توسط خود ایرانی‌ها توی کل ایران تکثیر شده. این را دیگر کسی نمی‌تواند انکار کند. این که یاد بگیری که مسئولیت اشتباهاتت را خودت به عهده بگیری و هر هفته مرگ بر کشورهای دیگر نگویی یک بزنگاه تاریخی است... کرونا حاکمیت ایدئولوژی را به چالش کشیده است.
۴- به تجربه دریافته‌ام که در ایران قبل از کرونا فرد اهمیتی نداشت. ایدئولوژی حاکم بر کشور ما برای افراد به صورت تک تک اهمیت آن‌‌چنانی قائل نیست. افراد در یک حکومت ایدئولوژیک بیشتر به شکل سرباز نگاه می‌شوند. هویت فردی سرباز اهمیت چندانی ندارد. این سرباز اگر مرد یکی دیگر را جایگزین می‌کنیم. این سرباز اگر مرد در آن دنیا رستگار می‌شود. پس مهم نیست که مرده. 
چنین واکنشی در برابر تصادفات جاده‌ای هم وجود دارد. در ایران روزانه به طور متوسط ۴۵ نفر بر اثر تصادفات جاده‌ای و شهری کشته می‌شوند. اما این مسئله برای حاکمیت مسئله‌ی طراز اول نیست. در حوادث پس از شهادت سردار قاسم سلیمانی هم شاهد بودیم. ۶۵ نفر در مراسم تشییع در کرمان له شدند و مردند. اما هیچ داستانی از تک تک این ۶۵ نفر منتشر نشد. حتی مرگ‌شان به محاق فراموشی هم رفت. در مورد 176 نفری که در هواپیما مورد اصابت موشک قرار گرفتند هم اگر تابعیت کانادایی‌ و سوئدی و افغانستانی و آلمانی نبود، مطمئنا آن‌ها هم یک حادثه شمرده می‌شدند و به محاق فراموشی می‌رفتند. این‌که در مورد آن 176نفر داستان‌هایی منتشر شد و فرد فردشان اهمیت پیدا کردند به خاطر آن بود که ساکن جامعه‌ای شده بودند که در آن فردیت اهمیت دارد. فرد قصه دارد. فرد قصه‌اش را بیان می‌کند و آدمی که داستان دارد نمی‌تواند جزئی کوچک از یک کل معنادار باشد؛ او خودش یک جزء معنادار است.
کرونا اما در این مورد هم قابلیت تبدیل به یک بزنگاه تاریخی را دارد. کرونا به جان مسئولین و آقازاده‌ها هم افتاده. دیگر درد و مرض برای رعیت و سرباز نیست. حالا آن‌ها هم دچار شده‌اند و چالشی که به وجود آمده این جاست: ما آدم‌های عادی پس چی؟ مگر ما مردم عادی داستان نداریم؟ مگر زندگی ما هم قصه نیست؟ مگر کرونا ما را هم نابود نمی‌کند؟ پس چرا فقط به قصه‌ی آقازاده ها و مسئولین پرداخته می‌شود؟ یکی از به یادماندنی‌ترین این واکنش‌ها دقیقا توی رسانه‌ای اتفاق افتاد که تریبون حاکمیت است: شبکه‌ی استانی قم و مجری برنامه‌ای تلویزیونی که مبتلا شدن پسر حداد عادل را به چالش کشید. حالا مردم عادی با جدیت بیشتری دارند این سوال را می‌پرسند. ایجاد روحیه‌ی مطالبه‌گری کار آسانی نیست. کرونا یک بزنگاه تاریخی است.
۵- کلیپ‌های رقص پرستاران و پرسنل بیمارستانی برای روحیه دادن به خودشان و بیمارها به سرعت پخش می‌شود. با آن لباس‌های اجق وجق انصافا خوب هم می‌رقصند و رقص یکی از هفت هنر است که در ایران سرکوب شده است. اینستاگرام فرصتی را مهیا کرده بود که رقص فراگیر شود. اما بگیر و ببندها و اعتراف‌گیری‌ها باعث شد تا فقط رقاص‌های اینستاگرامی ساکن در خارج از ایران جرئت پخش داشته باشند. رقص در ایران ممنوعه بود. اما این روزها رقص حلال شده است، این روزها رقص در خاک ایران حلال شده است. کمتر کسی از مردم عادی است که کلیپ‌های رقص پرستاران را ببیند و محکوم‌شان کند. کرونا یک بزنگاه تاریخی برای هنر رقص در ایران نیست؟!
۶- دولت سعی می‌کند که تا جای ممکن حضور افراد برای پیگیری کارهای اداری را کاهش دهد. خیلی از کارها امکان پیگیری الکترونیک‌شان فراهم شده است. برای خیلی از کارها افراد از حضور معاف شده‌اند. این هم یک بزنگاه تاریخی است. نگاه سنتی که افراد برای دریافت خدمات از دولت حتما باید مراجعه کنند و یک لنگه پا بایستند و احراز هویت شوند در دنیا منسوخ شده است. در ایران علی‌رغم تمام زیرساخت‌ها همچنان ادامه داشت. کینز یک مثال خیلی مشهور برای اشتغال‌زایی دارد. او می‌گوید که دولت باید برای مردمش اشتغال‌زایی کند. لازم نیست شغل واقعی باشد. همین که عده‌ای را مسئول کندن چاله کند و عده‌ای دیگر را مسئول پر کردن همان چاله‌ها و این بازی را تکرار کند خوب است. شاید تعداد انگشت‌شماری کشور در جهان باشند که هنوز هم به این توصیه‌ی کینز عمل می‌کنند. ایران یکی‌شان بود و حالا انگار واقعا نیازی به خیلی از چاله‌ها و پر کردن چاله‌ها نبوده... درونگری افراطی و این‌که ما باید با خودمان سرگرم باشیم تا اقتصادمان شکوفا باشد تا کی قرار است ادامه پیدا کند؟ کرونا باعث می‌شود که بی‌معنایی این تئوری به خیلی‌ها حقنه شود؟!
۷- و چرخه‌های بزرگی در راهند. چرخه‌هایی که جرقه‌ی اولیه‌شان را کرونا زده است. قابل پیش‌بینی هم نیستند. نمی‌توانم بگویم که کرونا در نهایت باعث ایجاد چرخه‌های مثبت می‌شود یا منفی. خودش پدیده‌ی مزخرفی است. موقتا آسیب‌های بزرگی هم زده است. اما به طرز غریبی به بعد از کرونا امیدوارم... به چرخه‌هایی که در ایران بعد از کرونا شکل می‌گیرند امیدوارم...
 

  • پیمان ..

۱- اتوبان نطنز به اصفهان یکی از معدود جاده‌های استاندارد ایران است. البته خطر خواب‌آلودگی را به همراه دارد. اما جایی است که در آن می‌شود حداکثر سرعت قابل دسترس ماشین را امتحان کرد. هر چند کیلومتر هم کنار اتوبان یک پارکینگ دارد. راهداری اصفهان یک ابتکار خوب هم زده. توی هر کدام از پارکینگ‌های کنار اتوبان دو سه تا آلاچیق و میز نشستن سیمانی هم کار گذاشته.
۹ صبح یک روز زمستان در چند کیلومتری عوارضی اصفهان ایستاده بودیم به صبحانه خوردن. توی شهر اصفهان نمی‌خواستیم برویم و آلاچیق‌های زیر آفتاب زمستانی مناسب صبحانه‌ی سرپایی بودند. پارکینگی که ایستاده بودیم تک‌الاچیقه بود. داشتیم صبحانه می‌خوردیم که یکهو یک ماشین گران‌قیمت چینی جلوی‌مان ترمز زد. پلاکش مال اصفهان بود. گفتم الان یعنی تو استان خودشان می‌خواهد از ما آدرس بپرسد؟ راننده‌اش پیاده شد و آمد سمت ما که ببخشید آقا شما آب دارید یخده به ما بدهید؟ گفتیم باشد. رفت صندوق عقب ماشینش را بالا زد و شیشه‌ی قلیانی را در آورد. بعد چمدانی را درآورد و کوله‌ای و از پشت آن‌ها یک پیک‌نیک درآورد. بعد گشت و یک کیسه زغال هم پیدا کرد. دوباره آمد سراغ ما که فندک هم دارید؟ فندک هم بهش دادیم و او مشغول گیراندن زغال با انبر روی پیک‌نیک شد. 
تا عوارضی اصفهان ۵دقیقه بیشتر راه نبود. از آن طرف هم تا اصفهان نهایت نیم ساعت. ماشینش هم برو بود. پلاکش ایران۱۳ بود. ولی انگار طاقت نیاورده بود که نیم ساعت سه ربع را تا خانه‌اش براند و آن‌جا قلیان را به راه کند. ما جلدی صبحانه‌مان را خوردیم و وسایل را جمع کردیم. هوا سرد بود. ولی او هنوز مشغول گیراندن زغال بود. تا بیاید زغال را بگیراند و چند تا پک اساسی بزند که قلیانه چاق شود ما به مبارکه رسیده بودیم فکر کنم!
حقیقتا او یک قلیان‌پرست بود و راستش او اصلا مورد عجیب و خاصی نبود. ایرانی‌ها ملت قلیان‌پرستی هستند.
۲- وقتی که روسیه به ناحیه‌ی قفقاز ایران حمله کرده بود بسیاری از علما و مجتهدین ایران حکم جهاد داده بودند. حمله‌ی کفر به سرزمین اسلام بود. ایرانیان وظیفه‌شان بود که برای دفاع از سرزمین اسلام بشتابند. اما در همین جهاد هم قلیان جزء جداناشدنی بود:

«روزی که عباس‌میرزای قاجار به جنگ سپاهیان روس می‌رفت تا قفقاز و گرجستان را حفظ کند، سربازانی همراه داشت که «کوتزبو» وقتی برای تغییر وضع آنان استخدام شد، ناچار «قدغن کرد تا عده‌ای را معطل نکنند که برای صاحب منصبان قلیان چاق کنند! نه تنها این عمل برای حیات و سرمایه‌ی اشخاص مضر بود، بلکه اغلب به واسطه‌ی آتش دائمی که باید حاضر داشته باشند موجب حریق اردو می‌شد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۶۸۷)

۳- قلیان‌پرستی ایرانیان تاریخی‌تر از این حرف‌هاست. تریاک و قلیان جزء جدانشدنی زندگی ایرانیانی بود که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید. شاه‌عباس اول یکی از معدود کسانی بود که به جنگ قلیان رفت:

«از اقدامات مهم و اساسی شاه‌عباس تصفیه‌ی کارمندان تریاکی و منع استعمال تریاک در سال ۱۰۰۵ هجری (۱۵۹۶میلادی) بود. ولی البته این کار به طور کلی ترک نشد. حدود بیست سال بعد، یعنی در سال ۱۰۲۸ هجری (۱۶۱۸ میلادی) نیز کشیدن توتون و تنباکو را منع کرد و حتی به دستور او بینی و لب کسی را که تنباکو می‌کشید، می‌بریدند. روش او در تنبیه اطرافیان برای منع استعمال این مواد واقعا درخور توجه است.
به قول شاردن، اطرافیان هنوز در اجرای تصمیم مردد بودند، شاه‌عباس تعبیه‌ای چید و بزرگان متملقین را خوب تنبیه کرد، بدین طریق که:
به دستور شاه‌عباس در مجلس او قلیان‌ها را به جای تنباکو با پشکل خشک و نرم پر ساختند و آتش بر روی آن نهادند و تعارف مهمان‌ها کردند. شاه‌عباس گاه و بی‌گاه از حضرات رجال سوال می‌فرمود:
- این تنباکو چگونه است؟ وزیر همدان آن‌را برای مصرف من هدیه فرستاده.
هر یک از اعیان و اشراف در پاسخ اظهار می‌داشتند: «قربان، این تنباکو فوق‌العاده عالی است، بهتر از آن در جهان پیدا نمی‌شود.»
شاه از قورچی‌باشی سردار سپاهیان قدیمی پرسید: جناب‌عالی بفرمایید چگونه است؟
- قربان به سر مبارک‌تان قسم که چون برگ گل است.
شاه با خشم گفت: داروی منفور لعنتی که با تپاله‌ی اسب فرق ندارد.» (سیاست و اقتصاد عصر صفوی- ص۲۱۸)

۴- مسلم است که شاه‌عباس نتوانست میل به پرستش قلیان را از ایرانیان بگیرد. درخشان‌ترین مبارزه‌ی ایرانیان با قلیان در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار به وقوع پیوست. مبارزه‌ای که موسوم شد به نهضت تنباکو و در حقیقت آن هم مبارزه با قلیان نبود،‌ مبارزه با زیر یوغ بیگانه رفتن بود. 
همیشه این بحث وجود دارد که ایران هیچ گاه زیر یوغ بیگانه نرفت، اما این زیر یوغ بیگانه نرفتن واقعا در طولانی‌مدت برای ایران فایده داشت؟ 
هند مستعمره‌ی انگلستان شد. با تمام بدی‌هایی که داشت، این استعمار برای هند یک ساختار ایجاد کرد و آن‌ها بعد از آن توانستند با همان ساختار روی پای خودشان بایستند. کشور همسایه‌مان پاکستان هم مثالی است از خوشبختی‌های روزگاری مستعمره بودن. 
مثال واضح تر زیر یوغ بیگانه نرفتن کشور افغانستان است. در طول تاریخ هیچ کشوری نتوانسته به افغانستان حمله کند و پیروز شود. انگلیسی‌های تا بن دندان مسلح حمله کردند و به خاک سیاه نشستند. شوروی حمله کرد و به خاک سیاه نشست. آمریکا هم حمله کرد و بعد از ۱۸ سال عملا شکست را پذیرفت و آن قدر خار و ذلیل شد که سرکرده‌ی طالبان رئیس‌جمهورشان را داخل آدم حساب نکرد که باهاش تلفنی صحبت کند. اما امروزه کشور افغانستان با کدام متر و معیاری می‌تواند قابل ستایش باشد؟
در زمان ناصرالدین‌شاه امتیاز تجارت توتون و تنباکو به صورت انحصاری به تالبوت انگلیسی واگذار شده بود. میرزای شیرازی مرجع تقلید آن روزهای ایران، استعمال توتون و تنباکو را در ایران حرام اعلام کرد و ایرانیان به مدت ۲ ماه از قلیان کشیدن صرف نظر کردند. این شاید در تاریخ ایران نقطه‌ی درخشانی باشد که ایرانیان توانستند به مدت ۲ ماه از قل‌قل و دود توی بدن‌شان کردن دست بردارند. بعد از دو ماه که قرارداد لغو شد دوباره قلیان کشیدن حلال شد...
نمی‌دانم اگر انحصار توتون و تنباکو دست انگلیسی‌ها می‌ماند چه می‌شد. اگر این اتفاق می‌افتاد از آن بزنگاه‌های تاریخی می‌شد که عاصم‌اوغلو توی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» توصیف کرده بود. شاید این انحصار باعث رشته‌ای از اتفاقات در کوتاه‌مدت دردناک اما در بلندمدت فوق‌العاده خوب می‌شد: انگلیسی‌ها توتون و تنباکو را گران می‌کردند. ایرانی‌ها برای مصرفش دچار مشکل می‌شدند. در نتیجه مصرف توتون و تنباکو را کم می‌کردند. شاید تمام حم و غم‌شان را فقط برای تولید توتون و تنباکو می‌گذاشتند و صادراتش به خارج از ایران را افزایش می‌دادند. خودشان نمی‌کشیدند و صادر می‌کردند. شاید بعد از مدتی عادت قلیان از سرشان می‌افتاد و به کل بی‌خیالش می‌شدند. شاید هم نه، باز هم نمی‌توانستند از قلیان دست بکشند. اعتیادشان به قلیان باعث می‌شد که دیوانه شوند. باعث می‌شد که شورش کنند و خودشان توتون و تنباکو را ملی کنند (یک چیزی مثل ملی کردن صنعت نفت را در زمینه‌ی تنباکو به راه می‌انداختند). شاید... نمی‌دانم. فقط می‌دانم که یک بزنگاه تاریخی می‌شد که ممکن بود باعث پیشرفت در جهت ترک قلیان باشد یا پسرفت بیشتر در جهت قلیان‌پرستی بیشتر.
باری... ما هنوز ملت قلیان‌پرستی هستیم... 

  • پیمان ..

شاه جاده‌باز

۱۱
اسفند

دوران حکومت صفویه یکی از درخشان‌ترین دوره‌های حکمرانی در تاریخ ۵۰۰سال اخیر ایران بوده‌است. در بین شاهان صفوی هم شاه‌عباس اول گل سرسبدشان بوده. عباس‌میرزایی که در ۱۷سالگی از هرات به قزوین برده شد و به جای پدرش شاه ایران شد (در سال ۱۵۸۶ میلادی) در طول چند دهه پادشاهی‌اش، ایران را از این رو به آن رو کرد. نبوغ حکمرانی او باعث شد تا ایرانیان در دوره‌ی او یکی از درخشان‌ترین دوره‌های تاریخ خود را سپری کنند.
این‌که شاه‌عباس اول چه کارهایی کرد و چه مانیفست‌هایی داشت همه به تشریح در کتاب «سیاست و اقتصاد عصر صفوی» آمده است. باستانی پاریزی در فصل ششم کتاب از شاردن روایت می‌کند که گفته است: 

«شاه عباس بزرگ به تجارت سخت اشتیاق داشت و معتقد بود که بازرگانی یگانه‌ راه ثروتمندی و آبادی کشور است.» بعد هم اضافه می‌کند که: «در واقع شاه عباس متوجه شد که علاوه بر درآمد کشاورزی و معادن و استفاده از منابع طبیعی، یک عامل بزرگ اقتصادی دیگر که ارز خارجی را به کشور خواهد رساند وجود دارد و آن تجارت است، زیر آن‌روزها منابع مهمی مثل منابع نفت وجود نداشت و اگر هم داشت آن‌قدر بود که درآمد منابع نفت باکو که امروز صنایع شوروی را می‌چرخاند، تنها مخارج درویشی یا کفن پادشاهی را اکتفا می‌کرد. شاه‌عباس می‌دانست که تنها تجارت است که آمال او را برآورده خواهد ساخت.» ص ۱۷۹ و ص ۱۸۰

شاه عباس برای توسعه‌ی تجارت خارجی ایران نوآوری‌هایی به خرج داد:

«شاه‌عباس با اقلیت عیسویان که می‌توانستند روابط او را با ممالک اروپایی به علت هم‌کیشی و زبان‌دانی تحکیم کنند رفتار بسیار ملایم داشت و خصوصا چندین هزار ارمنی را از سرحدات عثمانی و جلفا به اصفهان کوچ داد که تشکیل محله‌ی جلفا (در ۱۰۱۵=۱۶۰۶ میلادی) نتیجه‌ی این مهاجرت است. شاه‌عباس بندر مهم هرموز (نزدیک میناب) و بندر جرون را که بعدها به‌نام خود «عباسی» یا بندر عباس نامیده شد توسعه داد و امنیت آن‌جا را به کمک حکمرانان وفادار خود در فارس و کرمان تأمین کرد...» ص۲۰۰

اما یکی از ویژگی‌های جالب شاه عباس برای من این بود که او «جاده‌باز» بود...:

«باید دانست که توسعه‌ی تجارت بستگی به چند عامل داشت و مهم‌ترین آن عبارت بود از سرمایه، امنیت و ارتباطات... در مورد سهولت ارتباطات، می‌بایستی اولا راه‌های اساسی عبور کاروان‌ها آماده باشد، ثانیا وسایل استراحت مسافرین و بازرگانان در راه‌ها فراهم آید و این دو منظور با راه‌سازی و ایجاد کاروانسراها صورت عمل به خود گرفت.
امروز، هنوز راه‌هایی که به نام «راه شاه عباسی» معروف است در بعضی نقاط کشور شناخته می‌شود که در واقع جانشین عنوان «راه شاهی» میراث داریوش کبیر است.» ص ۱۸۲

جاده‌باز بودن شاه‌عباس کجا بیشتر عیان می‌شود؟ از این‌جا:

«خود شاه‌عباس راه اصفهان تا مشهد را ۲۸ روزه پیاده رفت و البته این راه، راه تجارتی نبود ولی بالاخره شاه هر روزی حدود ۶ فرسنگ (یک منزل) پیاده می‌رفت و راه عبور او از کویر بود و ۱۹۰ فرسنگ راه رفت.» ص ۱۸۴

و مرد جاده مسلما حواسش به درخت‌ها و مناظر کنار جاده هم خواهد بود:

«شاه عباس خصوصا در حفظ جنگل‌ها کوشا بود. روایتی شنیدم که وقتی از کویر پیاده می‌گذشت تا به آستان قدس رضوی مشرف شود (۱۰۱۰=۱۶۰۱میلادی) در بین راه متوجه اهمیت تک‌درخت‌های بیابان‌ها شد که چگونه جان مسافران و راهگذران را نجات می‌بخشد، گویا دستور داده بود که بعد ازین اگر کسی یکی ازین درخت‌های بیابانی را بی‌جهت قطع کند او را به قتل برسانند و این شدیدترین دستور برای حفظ جنگل‌ها و مراتع بود که مثل قوانین دراکون آن را با خون نوشته بودند.» ص۱۶۴

شاه‌عباس در تمام طول دوران حکومتش جاده‌سازی را پی گرفت:

«چون شارع مازندران از بسیاری باران غالبا گل و لای بود و چارپایان قوافل در آن فرو می‌رفتند، شاه عباس به میرزاتقی‌خان وزیر مازندران حکم کرد از ابتدای حدود سوادکوه پل‌های علی بر روی رودهای بزرگ ببندد و تمامی راه را با سنگ و گچ و آهک و آجر بسازد و خیابان پهنی احداث کند و در دو طرف خیابان درخت غرس نماید تا معبر قوافل و عابرین با وسعت و صفا شود. و تمام مخارج راه را شاه‌عباس خود متحمل شد و این را در سال ۱۰۳۱ هجری (=۱۶۲۱میلادی) به اتمام رسید چنان‌که تاریخ انجام آن «کار خیر» می‌باشد.» 

شاه‌عباس علاوه بر جاده‌باز، شاه کاروانسراها هم بوده:

«مهم‌تر از راه‌سازی، ایجاد کاروانسرا بود. این کاروانسراها که خوشبختانه هنوز نمونه‌های آن فراوان است بهترین وسیله‌ی آسایش مسافر و حفظ کالا و امنیت راه و تأمین آذوقه و ایجاد ارتباطات محسوب می‌شده است..
این افسانه که گویند شاه‌عباس ۹۹۹کاروانسرا ساخته است هیچ استبعادی ندارد که با واقعیت تطبیق کند. امروز به هر طرف که می‌گذرید نمونه‌های این کاروانسراها را که سبک صفوی دارد می‌بینید. تنها شاه نبوده که این کاروانسراها را می‌ساخته، کلیه‌ی امرای مقتدر او و بازرگانان و مالکان و ثروتمندان شهرستان‌ها موظف بوده‌اند در بین راه‌ها کاروانسرا بسازند و چون ظاهرا کارها با نقشه و طرح  صحیح دنبال‌دار فراهم شده بود، یکباره در عرض مدت کوتاه در تمام ایران کاروانسراهای متعدد پدید آمد. افسانه‌ای داریم که شاه‌ عباس خود ناشناس به کرمان رفت و در بازگشت چون متوجه شد که در کرمانشو (نزدیک یزد) کاروانسرا نیست، به حاکم کرمان گنجعلی‌خان دستور داد کاروانسرایی مناسب در این‌جا بسازد.» ص ۱۸۸

مسافر ناشناس جاده‌ها بودن هم از آن افسانه‌هاست که فقط برای یک شاه جاده‌باز سراییده می‌شود...
 

  • پیمان ..

شو آف

۱۰
اسفند

خبرش کوتاه بود. فلانی که فعال فرهنگی و مستندساز و جوان متعهد و مومن فعال رسانه بود شب گذشته بر اثر مشکل حاد ریوی ناشی از بیماری کرونا در بیمارستان مسیح دانشوری تهران درگذشت. عکسش را هم زده بودند. جوان ریشویی که هنوز جوان‌تر از این حرف‌ها بود که موی سپیدی در چهره‌اش پیدا شود.
شناخت من از او فقط منحصر به توئیت‌هایی بود که در مخالفت با لایحه‌ی اعطای تابعیت به بچه‌های مادر ایرانی، پدر غیرایرانی کار می‌کرد. غیرممکن بود که نماینده‌ی مجلسی، مدیری، وزیری کسی در موافقت با حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی توئیتی بزند و او در ریپلای به آن توئیت طرف را با خاک یکسان نکند و چند تا صفت کت و کلفت به او نبندد.
شنیدن خبر مرگش برایم چند احساس متناقض را به وجود آورد. اول این که کرونا جان جوانی همچو او را هم گرفته بود. یعنی که من باید منتظر شنیدن خبرهای ناگوار از آدم‌های نزدیک‌ترم هم باشم. دوم دعوای تابعیت بچه‌های مادرایرانی بود و دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد. حس عجیبی است. وقتی می‌بینی یک مخالف دوآتشه‌ی پروژه‌ات به تیر غیب گرفتار می‌آید.
هفته‌ی پیش یک مادر ایرانی پیغام داده بود که بچه‌اش توی یکی از بیمارستان‌های شهر مشهد زودتر از موعد (توی شش ماهگی) به دنیا آمده و با زور دستگاه بالاخره توانسته‌اند او را به ۸ماهگی برسانند و آماده‌ی ترخیص کنند. بچه ۵۰روز توی دستگاه خوابیده بوده و وقتی فهمیده‌اند که پدرش افغانستانی است، گفته بودند که هزینه‌هایش باید به نرخ آزاد حساب شود. هر چه قدر جزع فزع کرده بود که من مادر بچه ایرانی‌ام و دفترچه دارم گوش به حرفش نداده بودند. ۵۰میلیون تومان باید می‌داد تا بچه‌اش را بهش بدهند. می‌گفت که مگر قانون تصویب نشده که بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه بگیرند؟ من الان از کجا پول بیاورم؟ و کاری از دست من برنمی‌آمد... زور کسانی که مخالف حق انتقال تابعیت از خون زن ایرانی هستند تا به حال از ما بیشتر بوده...
وقتی خبر مرگ آن جوان را شنیدم بلافاصله یاد این مادر ایرانی افتادم. ولی دریچه‌ای که او مخالفت می‌کرد هم جالب بود. آن خدابیامرز هم از دریچه‌ی خودش فکر می‌کرد که دارد از حق زنان مظلوم این سرزمین دفاع می‌کند. حرفش این بود که اگر زنان ایرانی حق انتقال تابعیت به فرزندشان را پیدا کنند، میزان خرید و فروش زنان ایرانی در مرزهای سیستان و بلوچستان به مردهای افغانستانی و پاکستانی زیاد می‌شود. این حرف را خیلی‌ها به من زده بودند. او که حزب‌اللهی بود این حرف را می‌زد، عضو هیئت علمی یکی از پژوهشکده‌های اجتماعی وزارت علوم هم این حرف را می‌زد. در حالی‌که اصلا بحث خرید و فروش زن ایرانی به خاطر شناسنامه‌دار شدن یا نشدن بچه‌اش اتفاق نمی‌افتاد که این بخواهد عامل تضعیف‌کننده یا تقویت‌کننده باشد و این که مگر چند درصد از زنان شامل این قانون در آن وادی می‌افتند که بخواهیم همه‌شان را محروم نگه داریم؟ هیچ قانون مطلقا خوبی وجود ندارد و فقط خیر اکثریت است که در قانون لحاظ می‌شود. این یک حق بود. این که طرف با حقی که دارد چگونه رفتار می‌کند به خودش مربوط است. به نظر من اگر اولش بلد نباشد از حقش استفاده کند بالاخره یاد می‌گیرد. 
مثل این بود که بگویند به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین فروخت. چون آن‌ها برمی‌دارند تعدادی از این ماشین‌ها را تبدیل به شوتی و افغانی‌کش می‌کنند و بار و آدم قاچاق می‌کنند. آیا همه‌ی اهالی سیستان و بلوچستان این کار را می‌کنند؟ مسلما نه. آیا همه‌ی زنان ایران خرید و فروش می‌شوند؟ مسلما نه. تازه حرفش بدتر هم بود. می‌گفت که اصلا نباید زن ایرانی حق شناسنامه دار کردن بچه‌اش را داشته باشد. مثل این بود که بگوید چون به اهالی سیستان و بلوچستان نباید ماشین بفروشند پس بقیه‌ی ایرانیان هم نباید صاحب ماشین شوند.
خدا بیامرزدش. آدم خیلی فعالی بود. به خاطر طیف و جناحی که از آن برمی‌آمد ابایی هم از توپ و تشر زدن به نماینده و وکیل و وزیر نداشت. قشنگ کلفت بارشان می‌کرد و متهم‌شان می‌کرد به نفهمیدن... حالا دیگر نیست و هیچ کسی هم به بچه‌های مادر ایرانی شناسنامه نداده. 
 

  • پیمان ..

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه. نمی‌دانم برگ مأموریتش صادر شده یا نه. ولی کار، کار خودش است. او است که می‌تواند تخمه‌سگ ماجرا را دربیاورد. کار وزارت بهداشتی‌ها نیست. آن‌ها نباید درگیر شوند. اگر هم درگیر شوند از عهده‌اش برنمی‌آیند. آن‌ها باید کار خودشان را درست انجام بدهند.

اصلا درد همین است که همه جای آن مأمور اطلاعاتی فکر می‌کنند و عمل می‌کنند. درد این است که همه به خاطر نوع مناسک ورودشان به هر پست و مقامی، خودشان را پیش از هر چیزی یک اطلاعاتی می‌دانند. آن پرس و جوهای انقلابی و آن تحقیق‌های محلی و میدانی و درآوردن آمار فک و فامیل تا هفت پشت و اهمیت التزام فکری و عملی (آن هم نه یک بار، بلکه چندین و چند بار) چنان مناسک ورودی ایجاد کرده که همه خودشان را وابسته‌ و سرباز می‌دانند. پیش از انجام وظایف خودشان به چیزهای دیگری فکر می‌کنند. به جای این‌که اطلاع‌رسانی کنند و بگویند که با این مشکل روبه‌رو شده‌ایم تکذیب می‌کنند و پشت پرده زور می‌زنند که اطلاعات بیشتری گیر بیاورند. دروغ می‌گویند و نمی‌دانند که دروغ گفتن چه هزینه‌هایی دارد. آن مأمور اطلاعات باید شاکی بشود که چرا دروغ گفته‌اید؟ چرا خواسته‌اید جای من فکر و عمل کنید؟

حالا باید سراغ تک تک آدم‌های کرونا گرفته برود. باید با نزدیکان‌شان صحبت کند. باید قدم به قدم خیابان‌ها و کوچه‌هایی را که آن‌ها رفته‌اند برود. باید سعی کند آدم‌هایی را که آن کرونایی‌ها باهاشان دست داده‌اند و بوس‌شان کرده‌اند پیدا کند. از کجا کرونا گرفته‌اند؟ باید توی وزارت بهداشت ستاد فرماندهی را راه بیندازد. لحظه به لحظه بهش خبر بدهند که کرونا گرفته‌ها را کجا بستری کرده‌اند. باید یک پایش در قم باشد و یک پایش تهران و یک پایش هر شهری که می‌گویند کرونا منتقل شده. کار او جلوگیری از انتشار نیست. کار او فقط پیدا کردن تخمه‌سگ ماجرا است: اولین کسی که توی ایران کرونا گرفته. باید این را پیدا کند. این یک سوراخ است. راهی که آن آدم کرونا را به ایران منتقل کرده یک سوراخ است. وزارت بهداشتی‌ها هم منتظر رأی و نظر او هستند. آن‌ها هم منابع محدودی دارند. باید بفهمند که این منابع را کجا سرازیر کنند تا جلوی شیوع را بگیرند. او یک مأمور اطلاعاتی است. باید جلوی سوراخ را بگیرد... سوراخی که احتمالا از یک سری تعارض منافع‌ها به وجود آمده. منفعت گروه‌هایی الزام می‌کرده که یک سری دریچه‌ها باز بمانند. حالا او باید به جنگ دریچه‌ها و منافع برود؟ احتمالا سوراخ را پیدا می‌کند. اما با منافع گروه‌ها چه کند؟!

نمی‌دانم آن مأمور اطلاعاتی دست به کار شده یا نه...


پس‌نوشت: دست به کار نشد! از پنج‌شنبه تا حالا در مورد علت شیوع کرونا دلایل مختلفی را مطرح کرده‌اند. یک بار گفتند کار کارگرهای چینی است که در قم مشغول به کارند. بعد گفتند کار یکی از همان‌هایی است که مرده. طرف بازرگان بوده و غیرمستقیم به چین مسافرت داشته. بعد یادشان رفت که همچین دلیل‌هایی را گفته‌اند. تقصیر را انداختند به گردن مقصران تمام بحران‌های کشور: مهاجران افغانستانی و پاکستانی. گفتند این‌ها ویروس را با خودشان آوردند. حالا یکی هم نیست بهشان بگوید آخر آن‌ها اگر پول داشتند بروند به چین که جان‌شان را دست‌شان نمی‌گرفتند راهی ایران نمی‌شدند... بقیه‌ی داستان کرونا را هم همه می‌دانند دیگر...

  • پیمان ..

صبح داشتم ویزاهای کانادا و استرالیا را برای اقامت موقت زیر و رو می‌کردم. این که در چه مشاغلی درخواست دارند و بر اساس نیازهایشان نمره‌دهی می‌کنند و مهاجر می‌پذیرند. نکته‌ی جالب برای من دادن امتیاز ویژه به جغرافیاهایی بود که محبوب نیستند. ایالت‌های سردسیر کانادا، سرزمین‌های روستایی و دور از دسترس غرب استرالیا و... این‌ها جغرافیاهایی بودند که در حالت عادی شاید کمتر کسی دوست‌شان داشته باشد. اما این کشورها سعی می‌کردند با دادن برخی امتیازها مهاجران را به آن سمت هدایت کنند. چرا؟ چرا سعی می‌کردند این سرزمین‌ها خالی از جمعیت نمانند؟ چرا برای پراکنده کردن جمعیت برنامه‌ریزی داشتند؟ آن هم نه جمعیت خودشان، بلکه جمعیت مهاجران حرف گوش‌کن و مطیع...
تهران روز به روز برایم نفرت‌انگیزتر می‌شود. آن‌قدر نفرت‌انگیز که حتی نمی‌توانم خودم را به خاطر زندگی در آن تحمل کنم. تمرکز عجیب و غریب جمعیت ایران در تهران را نمی‌توانم هضم کنم. غرب چند سال پیش تهران این روزها تبدیل شده به مرکز آن. مواجهه‌ی من با این واقعیت همانند مواجهه‌ی قورباغه‌ی محبوس در ظرف آبی است که به تدریج آب را به جوش آورده‌اند و او در حالت مرگ و اغما متوجه داغ شدن آب شده است. 
امکانات تهران را نمی‌توانم انکار کنم. بهترین دکترها در این شهرند. تو برای خرید مایحتاج زندگی در تهران گستره‌ی وسیعی از انتخاب داری. می‌توانی در تهران به راحتی گم شوی و احساس امنیت داشته باشی... این شهر به طرز عجیبی با مهاجران از شهرستان آمده‌ی خود از نظر اقتصادی مهربان است. شاید خانه‌هایش گران باشند. اما درآمدهایش هم بالا هستند. با مهاجران خارجی‌اش هم نسبت به سایر نقاط ایران مهربان‌تر است. همه چیز در تهران متمرکز شده است. آن قدر همه چیز در تهران است که عملا شهرهای دیگر سایه‌ای از شهرند. آن قدر همه چیز در تهران است که آدم‌های شهرهای دیگر ایران مطالبات چندانی نمی‌توانند داشته باشند. اگر چیزی بیشتر از آنی که دارند می‌خواهند راهش مطالبه‌گری نیست. راهش مهاجرت به تهران است... 
حسم این است که ایران روز به روز خالی‌تر می‌شود. وقتی جمعیت از کیلومترها دورتر رخت برمی‌بندد، تو آبادی‌های کمتری را سر راه‌هایت در ایران می‌بینی. دقیقا نمی‌دانم بدی این حالت چی است. ولی مهم‌ترین حسی که دارم این است که ایران روز به روز یکدست‌تر می‌شود. درونگراتر می‌شود. آدم‌ها بیشتر و بیشتر شبیه هم می‌شوند. در حقیقت همه‌ی ایران دارند تهرانی می‌شوند. این وسط برخی قومیت‌ها هم تهرانی نمی‌شوند. وقتی هیچ آبادی‌ای بین تهران و شهر آن قومیت‌ها نباشد، یعنی طیف وجود ندارد. آدم‌ها دو قطبی می‌شوند. تهرانی- غیرتهرانی پررنگ می‌شود..  چرا همه‌ی ایران باید در تهران جمع شوند؟!

  • پیمان ..

بعد از سه روز جاده‌های روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جاده‌های آسفالت روستا را برف‌روبی کرده بودند. کلی به راننده‌ی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جاده‌ی اصلی آورده بودند به جاده‌های روستا.

خیلی از درخت‌ها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار می‌کرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه می‌رسید. توی راه‌باریکه‌ها و پاکوب‌ها همه با چکمه رفت و آمد می‌کردند. خیلی‌ها رفته بودند روی شیروانی‌های خانه‌ها و برف‌ها را هل می‌دادند پایین. خرپاهای چوبی مگر چه‌قدر طاقت داشتند که آن همه برف را تحمل کنند؟ پیرمرد و پیرزن اما فرتوت‌تر از این حرف‌ها بودند. رها کرده بودند. ان‌شاءالله که حلب‌های سقف تاب می‌آورند و نمی‌شکنند.

تاریکی اما هنوز پابرجا بود. سه روز بود که برق را وصل نکرده بودند. عصر آن روز مأمورهای اداره‌ی برق هم آمدند و برق‌ روستا را وصل کردند. سیم مابین چند تا تیربرق زیر برف تا شده بودند. آن‌ها را عوض کردند.

تا برق خانه‌ی پیرمرد و پیرزن وصل شد، صدای ترکیدن چیزی بلند شد. چیزی در خانه‌شان اتصالی کرده بود. سیم‌های برق جرقه زدند و پوشش پلاستیکی‌شان آتش گرفت و افتاد به جان چهارچوب‌های چوبی و یکهو خانه غرق در آتش و دود شد. پیرمرد و پیرزن به زور خودشان را از خانه بیرون کشیدند. پیرزن شروع کرد به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده کلی اهالی روستا جمع شدند دور خانه‌ی پیرمرد و پیرزن.

نمی‌شد به سرعت سطل سطل آب آورد. حجم برف بیش از این حرف‌ها بود. چند نفر زنگ زدند به آتش‌نشانی. گفتند خانه‌ی پیرمرد و پیرزن آتش گرفته است. لطفا بیایید. گفتند جاده‌های روستای ما تا نزدیک خانه‌ی پیرمرد و پیرزن باز است. می‌توانید بیایید. همه می‌گفتند که اگر به موقع برسد آتش‌نشانی و آتش را خاموش کند، چهار ستون خانه سالم می‌ماند. چهارستون که سالم بماند بعدا می‌شود بازسازی‌اش کرد. مثل خانه‌ی مشدی عباس که سقفش آتش گرفت، اما آتش نشانی به موقع رسید و خانه کامل نسوخت. اما جواب متصدی تلفن آتش‌نشانی عجیب بود: به دهیارتان بگویید زنگ بزند به فرمانداری. فرمانداری هم دستور بدهد به شهردار. شهردار هم به ما بگوید تا ماشین آتش‌نشانی را بفرستیم! گفتند ماشین نمی‌فرستیم!

رئیس‌ بسیج روستا تا این را شنید گفت بدید من زنگ بزنم. او هم زنگ زد و متصدی آتش‌نشانی همین‌ها را برایش تکرار کرد. رئیس بسیج روستا تهدیدش کرد که یا الان ماشین می‌فرستید و خانه‌ی این پیرمرد را نجات می‌دهید یا بعدا فلان‌تان می‌کنم. متصدی آتش‌نشانی گفت هر کاری دوست داری بکن و قطع کرد.

خانه در آتش جزغاله شد. خاکستر شد. پیرمرد و پیرزن هیچ کاری نتوانستند بکنند. اهالی روستا چند سطل آب آوردند ریختند. ولی فایده‌ای نداشت...

احتمالا در سلسله‌مراتب سازمان آتش‌نشانی تلفنچی و خود آتش‌نشان در پایین‌ترین مرتبه قرار می‌گیرند. احتمالا مدیرهایشان به آن‌ها همیشه گوشزد می‌کنند که شما را به خدا کارتان را به نحو احسن انجام بدهید و جان و مال مردم را نجات بدهید. احتمالا آیین‌نامه‌ها و نظام‌های تنبیه و تشویق زیادی تدوین شده تا آتش‌نشان‌ها کارشان را درست انجام بدهند. اما درست در لحظه‌ای که بیشترین نیاز به آن‌ها وجود دارد یکهو می‌زنند زیرش. یکهو می‌گویند ما این کار را نمی‌کنیم.

چرا؟ جواب به این چرا خیلی مهم است. چون این الگوی رفتاری در جای جای سازمان‌های ایران،‌ در جای جای نظام بوروکراسی ایران به چشم می‌خورد...

تمام چیزها با نظم و ترتیب طراحی شده‌اند. آدم‌ها به ظاهر در جای خودشان قرار گرفته‌اند. همه چیز آن قدر خوب طراحی شده که به آدم حس اطمینان می‌دهند. فکر می‌کنی یک ماشین درست و درمان طراحی کرده‌اند. ماشینی که موتور قدرتمندی دارد. اما در عمل می‌بینی که قطعات این ماشین هر کدام به سازی که دوست دارند می‌رقصند. مثلا موتور زور می‌زند و قوای محرکه تولید می‌کند، اما لاستیک می‌گوید من دلم نمی‌خواهد بچرخم. بروید هر کاری دلتان می‌خواهد بکنید.

چه باید کرد؟ وقتی هیچ کدام از آیین‌ها و کیش‌ها و اصول اخلاقی کارایی ندارند به چه باید دست آویخت؟!

  • پیمان ..

رویای ایران

۱۴
بهمن

در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. 
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار می‌کشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تک‌درختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.

 ما از زیارت درخت‌های زیبای دشت کنار جاده‌ی نورآباد به کازرون برمی‌گشتیم. درخت‌های خمیده‌پشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درخت‌هایی که هر بار از کنارشان رد می‌شوم حس می‌کنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس می‌کند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمی‌گشتیم. درختانی بس سترگ با ریشه‌هایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقه‌هایشان موازی بالا رفته بود و سایه‌ای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درک‌شان کنم.
ما از زیارت نخلستان‌های آب‌پخش برمی‌گشتیم. درختان نخلی که در جاده‌های روستایی اطراف آب‌پخش به سراغ‌شان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرت‌بندی‌های مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخل‌ها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنه‌ی نخل‌ها با لطافت چمن‌ها و علف‌های زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی می‌کرد.

به رویای شهرهایی که از آن‌ها عبور کرده بودیم فکر می‌کردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ می‌شد بگویم که رویای این شهرها چه بود‌ه‌اند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزه‌ی دریانوردی‌اش در آن صبح می‌خواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزه‌ی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی این‌سو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح می‌شود و زود آمده‌اید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک می‌شدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز می‌خواند. بلند بلند آواز می‌خواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدن‌مان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزه‌ی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از ده‌ها نوع گره با طناب که خودش هم همه‌شان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند... و بعدش... بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.

شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکده‌ی هنر و معماری بوشهر. آن‌جا که پر از درخت بود و زیر درخت‌ها نیمکت گذاشته بودند. همان‌جا که پسربچه‌ها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه می‌چرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمان‌های اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچه‌های دوچرخه‌سوار آن‌جا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکده‌ی سنتی معماری که جان می‌داد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلم‌شوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشنده‌های بازار‌های تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب می‌رفت و جزئی از دریا می‌شد...
رویای دیلم شاید در دل لنج‌هایی بود که بعد از سال‌ها به گل نشسته بودند. صاحبان‌شان آن‌ها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتی‌ای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتی‌ای که نگاه می‌کرد به لنج‌های جوان‌تر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکم‌هایشان تا راهی جزیره‌ها و کشورها بشوند... رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی باران‌های شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشین‌ها و اشیا را خیس می‌کرد. 

رویای شهر خاک‌گرفته‌ی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانه‌ی زهره می‌توانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستان‌هایش رویای این شهر بودند...
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمی‌های بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانه‌هایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل می‌کردند. ردیف ردیف کارخانه‌های بزرگ بزرگ که دود تولید می‌کردند و مشتری‌هایشان تریلی‌های دراز بودند و کیومیزوی من در لابه‌لای آن‌ها مثل موشی می‌دوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم‌ ببینیم. پتروشیمی‌هایی که در دفاتر مرکزی‌شان در تهران بوی دلار می‌دادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود می‌دادند... 
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشی‌های اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونی‌ها و رستوران پاکستان و دستفروش‌های بازار ته‌لنجی‌ها با خالی‌بندی‌ها و بلوف‌زدن‌های تمام‌نشدنی‌شان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بین‌المللی‌ته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندی‌ها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چه‌قدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازی‌ها که شاید فلافلی‌های لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند... 

و رویای شوشتر... رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده می‌آمدند و به سمت کارخانه‌ی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچه‌های دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپه‌ی امامزاده‌ی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسه‌ای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازه‌های آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم می‌گرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید...
جاده‌ی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیون‌ها و تریلی‌ها بودند. مناظر دشت‌های اطراف بودند. ابرهای تیره‌ آن بالا بودند. در گردنه‌ها حتم برف به انتظارمان بود... تک و توک‌ ماشین‌های سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش می‌رفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیه‌ی جاده می‌تازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر می‌زد و خر می‌تازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیه‌ی وسط اتوبان راه می‌رفت  ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاق‌جمع‌کنی بود شاید. او عجیب‌تر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیه‌ی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلوی‌مان ترمز زد. راننده‌اش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیک‌نیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان می‌کشیدند...
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه می‌برد که یکهو سر و کله‌ی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعت‌های سرسام‌آور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکی‌شان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بی‌قرار می‌رفتند. سرعت‌هایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ می‌دادند من حس می‌کردم که فرمان گاه از دست‌شان در می‌رود و امکان چپ کردن‌شان بالاست. یا یکی‌شان که ترمز می‌زد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن می‌خواستند رد شوند و اجازه‌ی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمی‌دادند. پلاک‌هایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستان‌های اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار می‌بردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.

یاد احمد افتادم. داشتم از لنج‌ها عکس می‌گرفتم و خوشان خوشان ساحل را می‌رفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکی‌شان گفت از ما عکس می‌گیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم می‌خواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیه‌ی لنج‌ها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکس‌ها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغل‌تان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوان‌تر از من. ۲۰سال‌شان هم نمی‌شد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن می‌گیریم. گفتم تا یک تن هم بار می‌برید؟ گفتند نه... تا ۴۰۰کیلو می‌بریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال می‌ده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکس‌شان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمی‌شد که ممکن بود همان پسرهای باحال راننده‌ی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشت‌شان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر می‌شد. با این سرعتی که می‌رفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین می‌سوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزین‌شان می‌شد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین می‌کردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایین‌تر است...
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچه‌ی ماهشهر بود. سربازی‌اش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنج‌ها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد می‌شود راه می‌افتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفته‌اند گیر ندهید. ما هم گیر نمی‌دهیم. با لنج می‌آورند و با قایق سوار ماشین می‌کنند.
شوتی‌ها در جاده می‌تاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگری‌شان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونل‌های جاده سر و کله‌شان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و...
تونل‌ها که تمام شدند یکهو سروکله‌ی یک گله‌ ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفته‌ی زمستانی یکهو سروکله‌ی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت می‌گرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال‌۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال‌۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آن‌ها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگین‌اند و راننده‌هایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز می‌فشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آن‌ها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را می‌پایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰‌های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک می‌کرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیس‌راه رسیدیم. گله‌ی پژو سمندها و گله‌ی ال‌۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دست‌اندازهای پلیس‌راه بالا پایین می‌پریدند و می‌رفتند. باز هم پلیس به آن‌ها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد...
حس کردم تمام آن وانت‌های ال‌۹۰ مال یک نفر است. یا همه‌شان زیر نظر یک نفر کار می‌کنند. حس کردم همان‌طور که دستفروشی مترو یک شغل است، راننده‌ی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آن‌قدر که ماشین‌های پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گران‌قیمتی مثل ال۹۰ را برای این‌کار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنج‌ها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آن‌ها گیر می‌دهند؟ به سمت‌شان تیراندازی می‌کنند. اما با این شوتی‌ها کاری ندارند؟ آن‌ها که توی جاده‌ها جولان نمی‌دهند. کوهنوردند. این‌ها واقعا جاده‌ها را خطرناک می‌کنند...

حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار می‌برد. یک خاور می‌تواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابه‌جا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون می‌شوند. اما کامیون بارنامه می‌خواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبی‌ترین نقاط ایران می‌آورد به تهران تا تهرانی‌ها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور می‌زنند تا با کالای آورده شده توسط شوتی‌ها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها... بعد یاد احمد افتادم. جوان‌های ۲۰ساله‌ای که اگر نخواهند راننده‌ی شوتی باشند احتمالا گزینه‌ی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفته‌اند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سخت‌تر می‌شود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد...
تا خود گردنه‌های برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخه‌ی شغلی شوتی‌ها در ایران بود. حکومت چه بازی‌هایی با ما داشت می‌کرد... دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحش‌های چهارواداری می‌دادم که بوران شروع شد. باد شدیدی می‌وزید و برف‌های ترد سر کوه‌ها را می‌پاشید توی سر و صورت ماشین‌ها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخ‌زدگی شده بود... با احتیاط و آهسته می‌راندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتی‌اش را داشت به رخم می‌کشید. این‌که شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر می‌رود و می‌آید و خم به ابرو نمی‌آورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمی‌دهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم... 

  • پیمان ..

۱- به فیلم خانواده‌ی کپرنشین سیستان‌بلوچستانی نگاه کردم. خانواده‌ای که سیل، زندگی‌ نداشته‌شان را برده بود. کپرهایشان را پر از گل و شل کرده بود. از هلال احمر درخواست کرده بودند که به آن‌ها هم چادر بدهند. اما چون شناسنامه نداشتند کسی به آن‌ها چادر و سقفی موقت برای ادامه‌ی زندگی نداده بود. آن سقف موقت برای آن خانواده یک سقف دائمی می‌شد البته... فقط به این دلیل که شناسنامه نداشتند. 
۲- دیروز یحیی را دیدم، مادرش ایرانی بود و پدرش عراقی. توی عراق زندگی می‌کردند. پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد. وقتی پدرش سال ۲۰۰۵ فوت شد آن‌ها آمدند به ایران. پدربزرگ و مادربزرگ و همه‌ی فامیل‌ها ایران بودند. شناسنامه بهش نداده بودند. با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرده بودند. حالا هم مادرش ایرانی بود و هم زنش. دو تا بچه داشت که هیچ کدام شناسنامه نداشتند. می‌گفت خودم دیگر شناسنامه نمی‌خواهم. خودم عادت کرده‌ام به این وضعیت. اما این دو تا بچه دیگر هم ایران به دنیا آمده‌اند و هم مادرشان ایرانی است. چرا شناسنامه نمی‌دهند به این‌ها؟
۳- یحیی یقه‌ام را گرفته بود که چرا شناسنامه نمی‌دهند. آن خانواده‌ی کپرنشین هم توی خیالات یقه‌ام را گرفته بودند. 
می‌گفتند مگر شما همراه یک عالم آدم دیگر زور نزدید که قانونی تصویب شود که بچه‌های مادر ایرانی- پدر خارجی هر جای جهان بودند شناسنامه بگیرند؟ مگر نماینده‌ها خودشان سرخود یک بند هم اضافه نکرده بودند که کپرنشین‌ها را هم صاحب شناسنامه کنند؟ مگر مجلس تصویب نکرد؟ مگر قانون نشد؟ مگر متن قانون جدید دنگ و فنگ‌های قانون قبلی را دور نمی‌زد؟ مگر نگفتید که با قانون جدید دیگر لازم نیست بعضی‌هایمان برویم از رئیس‌جمهور کشورها امضای ترک تابعیت پدری بگیریم؟ پس چرا ثبت احوالی‌ها به ما می‌گویند بروید دل‌تان خوش است؟
۴-  چند روز قبل سخنگوی وزارت امور خارجه گفته بود: ایران تابعیت دوگانه‌ی قربانیان هواپیمای اوکراینی را به رسمیت نمی‌شناسد. گفته بود و تاکید کرده بود که بیشتر اتباع ایرانی هستند، و در دیدار با وزیر خارجه کانادا اعلام کرده بود که ما این‌ها را اتباع خود می‌دانیم و تابعیت دوگانه را نمی پذیریم. گفته بود عزادار اصلی خود ما هستیم. گفته بود مواظب سیاسی کردن حادثه‌ی سرنگونی هواپیمای مسافربری باشید که با این رفتار چیزی عایدشان نمی‌شود.
نگفته بود که اگر قربانیان این هواپیما دوتابعیتی نبودند و کانادایی‌ها گیر نمی‌دادند، احتمال داشت که همه چیز به سکوت برگزار شود. 
و نگفته بود که بچه‌های مادر ایرانی-پدر غیرایرانی در بعضی مواقع دوتابعیتی می‌شوند و ممکن است بعدها بعد دوباره هواپیمایی سقوط کند و دوباره تعدادی کشته شوند و دوباره کشوری دیگر گیر بدهد که توی آن هواپیما فردی بوده که مادرش ایرانی و پدرش اهل کشور ما بوده و ما حق داریم بدانیم چرا هویجوری کشته شده... 
۵- سال‌ها پیش مجله‌ی گفت‌وگو ویژه‌نامه‌ای منتشر کرده بود در مورد ایران و افغانستان. ویژه‌نامه‌ای که بعد از ۱۲سال هنوز هم خواندنی است. یکی از مقالات خیلی خوب آن شماره برای خانم فریبا عادلخواه بود. مقاله‌ای با عنوان «مهاجران افغانی: معضلی جدید، حضوری دیرینه». من آن مقاله را خوانده بودم و لذت برده بودم از این که طرف این قدر خوب نوشته است. بعدها فهمیدم که فریبا عادلخواه استاد انسان‌شناسی دانشگاه ساینس‌پوی فرانسه است.
فریبا عادلخواه این روزها در زندان اوین است. چرا گرفته‌اندش نمی‌دانم. اصلا نمی‌شناسمش که بخواهم چیزی بگویم. فقط می‌دانم که دوتابعیتی است: هم ایرانی و هم فرانسوی. 
مثل این‌که دیروز شوهر فرانسوی‌اش رفته بود زندان اوین تا ملاقاتش کند. اما زندانبانان مانع از این ملاقات شده بودند. دلیلش چه بود؟ ماده‌ی ۱۰۶۰ قانون مدنی ایران: زن ایرانی حق ندارد بدون اجازه‌ی دولت با مرد خارجی ازدواج کند. گفته بودند چون فریبا عادلخواه برای ازدواج با شوهر فرانسوی‌اش نیامده از دولت ایران اجازه بگیرد پس ازدواجش مشروع نیست. چون اجازه‌ نگرفته پس آن آقا شوهرش نیست و چه معنا دارد مرد غریبه‌ی فرانسوی بیاید ملاقات زن ایرانی توی زندان اوین؟!
تلخی داستان اصلا فریبا عادلخواه نیست. تلخی داستان این است که هزاران زن ایرانی توی همان سیستان و بلوچستان وضعیتی مشابه فریبا عادلخواه دارند. برای ازدواج‌شان با مرد افغانستانی نرفته‌اند از دولت اجازه بگیرند. نمی‌دانسته‌اند که همچه اجازه‌ای هم لازم است. نمی‌شده که همچه اجازه‌ای بگیرند. در آن‌جا مرد بلوچ قرن‌ها ساکن سیستان بلوچستان هیچ مدرک هویتی ندارد، چه برسد به مرد افغانستانی که جانش را برداشته بود و فرار کرده بود آمده بود ایران.  دولت مگر بدون مدرک اجازه‌ی همچه ازدواجی می‌داده؟ تلخی داستان این است که ثبت ازدواج اهرمی است برای چزاندن زنی که تابعیت فرانسوی هم دارد. تلخی داستان این است که قانونی تصویب شده که می‌گوید اگر زن ایرانی خبط کرد و نیامد اجازه از دولت بگیرد، حداقل آن بچه را بی‌شناسنامه نگذارید و او را از تابعیت ایرانی محروم نکنید... تلخی داستان این است که برای چزاندن فرانسوی‌ها هم که شده نباید این قانون اجرایی شود. چون که شاید این شائبه را ایجاد کند که اجازه از دولت لازم نیست، فقط به خاطر یک شائبه. فقط به خاطر یک ترس. فقط به خاطر ضرب شصت نشان دادن به فرانسوی‌ها.
۶- آن کپرنشین سیستان‌بلوچستان نه می‌داند کانادا در کجای این عالم واقع شده و نه می‌داند فرانسه کجاست. او فقط می‌فهمد که به خاطر شناسنامه نداشتن از یک چادر اسکان موقت هم محروم است. بدبختی این‌جاست که آن کانادایی و فرانسوی غرق در رفاه هم نمی‌دانند که به خاطر فرو کردن انگشت در چشم آن‌ها این کپرنشین از یک چادر اسکان موقت هم محروم است...

  • پیمان ..

صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانه‌اش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شده‌ام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین مانده‌ام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده. 
هنوز هم مغزم جواب نمی‌دهد که چی به چی شده. تحلیل‌های آبدوغ‌خیاری برای خودم می‌کنم. ولی می‌دانم حرف جدیدی نیست.  بس که روایت دیده‌ام مغزم از چیدن‌شان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمی‌توانم به ترتیب‌شان کنم. ..
روایت‌ آدم‌های توی هواپیما... ۱۶۷مسافر و ۹ خدمه‌ی پرواز هواپیمایی بین‌المللی اوکراین. 
روایت بچه‌شریفی‌هایی که داشتند می‌رفتند کانادا. درجات علمی و موفقیت‌های هر کدام‌شان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقد‌شان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانواده‌شان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدن‌شان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همان‌جا ادامه بدهند. 
روایت بچه‌های امیرکبیری. علم‌وصنعتی. دانشگاه تهرانی‌ها کم بودند. روایت بچه‌خرخوان‌هایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعه‌ی مقصد بودند و تازه داشت زندگی‌شان به خوشی می‌رسید که....
روایت دانشجوهای رشته‌ی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیس‌روسای وزارت بهداشت بودند. بچه‌هایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند می‌رفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند. 
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسنده‌ی دوست‌داشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختی‌هایی که در زندگی‌اش کشید و خوش خوشی‌هایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بی‌بازگشت...
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرم‌افزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچه‌هایش در این پرواز بودند...
روایت پر آب چشم افغانستانی‌های حاضر در پرواز. همه‌شان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲ساله‌ای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آن‌جا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانواده‌هایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکی‌شان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آن‌ها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانی‌های توی پرواز با ایرانی‌ها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچه‌ی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی...
روایت آدم‌های بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفته‌ی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفت‌هانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد. 
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حمله‌ی موشکی سپاه به پایگاه آمریکایی‌ها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حمله‌ی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که می‌گفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطه‌ی علت و معلولی بین آن‌ها نیست. 
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حمله‌ی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرمانده‌ی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد...
روایت آن بابایی که دکمه‌ی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگنده‌ی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهل‌انگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظه‌ای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانه‌ی خودشان را ویران کرده و خانواده‌ی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانی‌ها. این‌که اگر جاستین ترودو اصرار نمی‌کرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانی‌های آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمی‌آورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمی‌گفتند که کار ما بوده که زده‌‌ایم جوان‌هایتان را پر پر کرده‌ایم.
روایت فراواقعیت‌ها... این‌که این‌ها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش می‌کردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کرده‌اند. و دردناک‌ترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلم‌ها کرده‌اند و لاپوشانی کرده‌اند... ببین در گذشته چه دروغ‌هایی گفته‌اند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستاده‌اند که خودشان هم باورشان شده... ببین در گذشته....
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی... روایت هک شدن سامانه‌های پدافند هوایی. این‌که اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت می‌کرده و تیربارچی سپاه هم آن‌جا اسیر و ناتوان بوده... و روایت چه فرقی می‌کند؟ چرا دروغ گفته‌اند که نقص فنی هواپیما بوده...
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید می‌کند پس می‌تواند خودرو بسازد. پس می‌تواند موبایل بسازد. پس می‌تواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آن‌ها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایران‌خودرو را به آنان بسپرید... سپاه همه کار می‌تواند بکند. سپاه توانمند است... و چه قدر توانمند بود... چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه...
روایت جلسه‌ی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلس‌هایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و این‌که اگر اقرار نمی‌کرد هیچ کس نمی‌فهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدام‌تان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون... روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بی‌دروغ زد...
روایت رخشان بنی‌اعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدم‌های توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراض‌ها... 
و هزار روایت دیگر که نمی‌توانم همزمان به یادشان بیاورم...

  • پیمان ..

مردگان

۱۹
دی

ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استان‌ها خوشم نمی‌آید. میل به تهران شدن‌شان حالم را بد می‌کند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیک‌های آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. می‌خواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. «نامه‌هایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. می‌خواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. می‌خواستم بهش بگویم تو یک نویسنده‌ی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمی‌آید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط می‌نویسد. 
چون نمی‌شد برنامه‌ی دقیقی داشته باشیم از قبل بهش نگفته بودم. ممکن بود یک جاده فرعی چنان راه‌مان را کج کند که اصلا به کرمان فکر نکنیم. برنامه‌ها هم فشرده شده بود. زنگش نزدم. زنگ زدن سختم است. نمی‌دانم چرا. پیامش دادم. جواب نداد. سه روز بعد فهمیدم که پدرش فوت شده. 
تا بیاییم این طرف و آن طرف کرمان را ببینیم شب شده بود. گفتیم برویم گنبد جبلیه را هم ببینیم. رفتیم. تعطیل بود. تابلوی راهنمایی هم نداشت که این گنبد به این شکوه و با این نورپردازی شبانه چه بوده. چند تا عکس گرفتیم و دانستن در مورد گنبد را موکول کردیم به ویکی‌پدیا. راه افتادیم سمت کوه‌های صاحب‌الزمان. همسفرها آمار گرفته بودند که به آن‌جا می‌گویند بام کرمان. از این شبیه تهران‌ کردن‌ها. در حالی‌که ویکی‌پدیا می‌گفت تاریخ کوه‌های صاحب‌الزمان و شکل‌های دستکند آن به هزاران سال می‌رسد. تشخص کوه‌های صاحب‌الزمان بیشتر از آن بود که به آن بگویند بام کرمان!
از میان درخت‌های کاج و سرو زیادی رد شدیم. یک جور پارک جنگلی و بعد به پای کوه رسیدیم. یاد کتاب «نامه‌هایی به پیشی» افتاده بودم. یکی از داستان‌های تو دل رمان در همین کوه‌های صاحب‌الزمان اتفاق می‌افتاد:
«جایی که نشسته بودیم همان بالای کوه‌های صاحب‌الزمان را می‌گویم، تخته سنگ بزرگ و صافی بود. یک جور تختخواب طبیعی. گمانم این را هم یکی‌مان گفته بود. قبل از... قبل از ... منظورم... خب چه فرق می‌کند کدام‌‌مان گفته بودیم؟ شاید من گفتم. داشتیم استراحت می‌کردیم. اگر از قبر آن کوه‌نوردها بگذرید و مستقیم دره‌ی تنگ میان دو کوه را بالا بروید، وسط‌های مسیر راهی به سمت راست بالا می‌رود. مسیر عادی کوهنوردی نیست. شاید ما به همین دلیل آن مسیر را انتخاب کردیم. که خلوت‌تر باشد. نیم‌ساعتی بالا رفته بودیم و به آن تخت‌سنگ صاف رسیده بودیم که در پناه خم کوه از دید پنهان بود. شاید هم این یکی از دلایلش بود. یعنی می‌خواهم بگویم...» ص ۱۴۲ و ص ۱۴۳
جاده سربالایی شد و به جایی رسیدیم که حس کردیم بالاترین نقطه‌ای است که با ماشین می‌شود رفت. سمت راست‌مان شهر کرمان گسترده شده بود و تپه‌ای هم بود که می‌شد از آن بالا رفت و منظره‌ی بهتری را دید. سمت چپ‌مان هم دیواره‌ی کوه صاحب‌الزمان دیده می‌شد. شب بود. نمی‌شد به کوه زد. همان‌جا بود که تنگم گرفت.
چند تا ماشین این طرف و آن طرف پارک بودند. از تپه بالا رفتیم. بوی عرق سگی زد تو صورت‌مان. دختر پسرهایی که ایستاده بودند مشغول نوشیدن بودند. می‌خندیدند و بطری را دست به دست می‌کردند. یک وانت تویوتا لندکروز نوک تپه پارک بود. از این‌ها که دو تا باک بنزین دارند. شیبی را که رفته بود بالا به غیر از تویوتا از عهده‌ی هیچ ماشین دو دیفرانسیل دیگری برنمی‌آمد. راننده‌اش نشسته بود روی لبه‌ی قسمت بار و داشت به کرمان زیر پایش نگاه می‌کرد. به ماشینش داشت می‌نازید. گفتیم مدل چند است؟ گفتم ۲۰۰۳. بعد خودش تعریف کرد که چطور شیب را آمده بالا و اگزوزش گیر کرده به آن تخته‌سنگ و پاره شده و... دهانش بوی الکل شدیدی می‌داد. جدا شدیم و به منظره‌ی زیر پای‌مان نگاه کردیم. چراغ‌های زرد کرمان. مسجدی که پایین‌تر بود. همان جا بود که چند قطره باران روی سرمان بارید. به آسمان نگاه کردیم. ابر بزرگی نمی‌دیدیم. ولی داشت باران می‌بارید. می‌خواستیم شب را در چادر بخوابیم، محض صرفه‌جویی در هزینه‌های سفر. اگر باران می‌بارید... از تپه آمدیم پایین و سوار ماشین شدیم. تنگم گرفته بود.
مسجد بزرگی که آن پایین بود حتم باید دستشویی می‌داشت. کمی توی ماشین نشستیم. همه‌ی آن‌هایی که بالای تپه بودند کم کم آمدند سوار ماشین‌ها شدند و رفتند. نگاه‌شان کردیم. دور زدیم و رفتیم سمت مسجد بزرگ. گلزار شهدای کرمان بود. من و حامد و رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار شهدا. خلوت بود. شب پاییزی و بارانکی که زمین را ترگونه کرده بود، همگان را انگار فراری داده بود. صدای نوحه داشت پخش می‌شد. چای نذری می‌دادند. نفری یک لیوان پر کردیم. ته ‌مانده بود. بعد از ما بساط سماور را جمع کردند. گفتیم دستشویی کجاست؟ یکی گفت این‌جا دستشویی ندارد. باورم نشد. ولی چیزی نگفتم. از یک نفر دیگر پرسیدیم. گفت بروید توی پارک جنگلی کنار آتش‌نشانی دستشویی هست. گفتیم باشد.
چای داغ بود. دست‌مان گرفتیم و راه افتادیم توی ردیف منظم قبر شهدای کرمان. چای دارچینی بود. خوشمزه بود. قلپ قلپ نوشیدنش می‌چسبید. روی سنگ قبرها را می‌خواندیم و می‌رفتیم. ردیف ردیف شهدای کربلای ۵ بودند. عملیات خاص جنگ ۸ساله با عراق. همه سن‌هایشان از حالای ما کمتر بود. ۲۰ساله. ۱۸ساله. ۲۲ساله. ۲۱ ساله... تک و توک ۳۰ساله و بالاتر بودند...بساط بلندگو را برچیده بودند و سکوت بر فضای گلزار شهدا حکمفرما شده بود. دیگر باران نمی‌بارید. کسی هم نبود. نمی‌دانم چه چیز بود که هی ما را به سمت نگاه کردن به سنگ‌قبرها می‌کشاند، شاید سکوت بعد از باران. تمام قبرها را نگاه نکردیم. همه‌ی آن‌هایی که نگاه کردیم کربلای ۵ بودند. 
حالا دو ماهی از آن شب گذشته. هفته‌ی پیش به عکس‌های حضور جمعیت در مراسم تدفین شهید سلیمانی نگاه می‌کردم. به آدم‌هایی که ردیف ردیف بالای کوه صاحب‌الزمان ایستاده بودند. به داربست‌های فلزی که قرار بود جمعیت را هدایت کنند. به خبرنگاری که گفته بود این جور مسیر چیدن فاجعه به بار می‌آورد... فاجعه در پای کوه صاحب‌الزمان و در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد. فاجعه در خود شهر اتفاق افتاد. در حوالی میدان آزادی.  آن روز ما قبل از گنبد جبلیه و کوه صاحب‌الزمان رفته بودیم میدان آزادی. گفته بودند کلمپه‌فروشی‌های آن‌جا خوب است. کلمپه را از شیرینی رضا خریده بودیم.
به خبرهای له شدن آدم‌ها و مرگ و میرشان نگاه کردم. این که شلوغ شده بوده. این که جمعیت فشار آوردند و فشار آوردند و فشار آوردند و ملت زیر دست و پا افتادند و له شدند و له شدند و له شدند. اول ۳۰نفر کشته شده بودند. بعد ۵۰ نفر. بعد ۶۰ نفر. بعد ۷۰ نفر.. بعد ۷۸ نفر. زیاد و زیادتر شدند. مصدوم‌ها و دست و پاشکسته‌ها هم همین‌طور زیاد و زیادتر شدند. 
همان جایی که من دو ماه پیش ایستاده بودم به چای دارچینی خوردن و در خنکای هوای بعد از باران سن مردگان یک جنگ را خواندن مقدمه‌ی یک فاجعه شده بود.... در حوالی همان میدانی که آن شب حامد کوله‌پشتی قیمت کرده بود یک فاجعه‌ی انسانی رخ داده بود. نمی‌دانم اسم حسش را چه بگذارم. این‌که تو گذارت به مکانی بیفتد و آن مکان بعدش قتلگاه بشود، قتلگاه تعداد زیادی آدم بشود که بی هیچ گناهی قربانی بشوند. اسم این حالت را چه می‌گذارند؟ باید برای این حالت یک اسمی بگذارند. نباید اسم این نوع از اندوه خاص و متمایز باشد؟!

  • پیمان ..

سرباز

۱۶
دی

سرباز جلدی از پله‌های مینی‌بوس پرید بالا. نفرات قبلی مشغول جاگیر شدن روی صندلی‌ها بودند. به سمت راستش نگاه کرد. دید صندلی جلو هنوز خالی است. با یک جست از روی در موتور که بین راننده و آن صندلی قرار گرفته بود پرید و روی صندلی نشست. راننده خوش‌سلیقه بود. کل قسمت در موتور را فرش کرده بود. یک نفر راحت می‌توانست آن‌جا چهارزانو بنشیند حتی. 
صندلی‌ها پر شدند. راننده شیتیل دادزن خط را از پنجره داد و گفت یک جای خالی دیگر هم دارم. دادزن خط فریاد کشید: تهرانپارس یه نفر... کسی نیامد. همه منتظر ماشین بعدی شده بودند. ردیف آخر یک صندلی خالی بود. سرباز کلاه کشی‌اش را از سرش درآورد و روی زانویش گذاشت. کسی سوار نمی‌شد. راننده مته به خشخاش نگذاشت. دنده را چاق کرد و راه افتاد.
وارد بزرگراه شدند. ترافیک بود. تمام بیلبوردهای کنار اتوبان عکس شهید قاسم سلیمانی را کار کرده بودند.هم بیلبوردهای عمودی سمت راست بزرگراه و هم بیلبوردهای افقی پل‌ها. راننده پیچ رادیو را باز کرد. مجری رادیو بار دیگر شهادت سردار را تسلیت گفت و مصاحبه‌ای با یک نفر شروع به پخش شد. صدای موتور مینی‌بوس نگذاشت بفهمد چه کسی است. اما او هم از لزوم انتقام گفت. سرباز چشم‌هایش را بست و فکری شد.
حالا چه می‌شود؟ جنگ می‌شود یا نه؟ هر چه فکر می‌کرد مغزش راه نمی‌داد. سعی کرد خودش را جای کله‌گنده‌ها و تصمیم‌گیرها بگذارد. این‌که رادیو، تلویزیون، روزنامه‌ها، فرماندهان و همه و همه می‌گفتند باید انتقام گرفته شود انگار یک دستور بوده. ولی حالا چه جوری انتقام می‌گیرند؟ او را می‌فرستند سمت عراق تا با آمریکایی‌ها بجنگد؟ یا می‌فرستندش افغانستان؟اگر جنگ شود باید همین کلاه کشی را سرش ور بکشد و جزء اولین نفرها برود جنگ. 
سرباز به شانسش فکر کرد. به تمام سال‌های تحصیل: لیسانس و فوق لیسانسی که فقط برای تأخیر انداختن در سربازی خوانده بود. اگر نخوانده بود الان سربازی‌اش تمام شده بود و این دلهره را نداشت که جنگ می‌شود یا نه. اصلا اگر جنگ نشود چه می‌شود مگر؟ اگر این‌ها کاری نکنند و فقط چند تا فحش و تهدید حواله کنند چه اتفاقی می‌افتد مگر؟ صبح دوستش می‌گفت وقتی بچه‌دبیرستانی بودم تو مدرسه‌مان زیاد دعوا می‌شد. اگر کسی سیلی را می‌زد تو باید کف‌گرگی را می‌خواباندی. اگر کف‌گرگی را نمی‌خواباندی طرف برت می‌گرداند همان‌جا از پشت می‌گذاشت در ماتحتت. حالا هم همین است. سیلی خورده‌ایم. باید کف‌گرگی را برویم. سرباز تلخند زده بود. او می‌توانست یک کف‌گرگی باشد؟
او رفت تا ایران بماند... سرباز به جمله‌ی روی بیلبورد نگاه کرد. خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد: سرباز ایران بودن یا سرباز اسلام بودن؟ اصلا این جمله که او رفت تا ایران بماند درست است؟ نمی‌فهمید. بعد از سال‌ها تحصیل و زندگی در این جامعه به این نتیجه رسیده بود که آدم‌ها به خودی خودشان هیچ اهمیتی ندارند. آدم‌ها فقط وقتی سیاهی لشکر می‌شوند مهم می‌شوند. مفهوم ایران و سرزمین ایران برای سیاهی لشکر شدن هیچ نداشت. اما عزاداری‌ها و جشن‌های مذهبی همگی سیاهی‌لشگر شدن بودند. این که هر روز چند نفر و چه کسانی توی تصادف‌های رانندگی می‌میرند اهمیتی ندارد. این که چه کسی در جنگ با آمریکا کشته می‌شود اهمیتی ندارد. این که سردار سلیمانی را ترور کرده‌اند چه فرقی می‌کند با این که یک نفر دیگر را ترور کرده باشند؟ فرد برای آمریکایی‌ها مهم است. کشته شدن یک سرباز برای آمریکایی‌ها مهم است. برای نظامی که او سربازش شده بود کشته شدن شهادت است. شهادت بارارزش‌ترین نوع مردن است. چرا آمریکایی‌ها فکر می‌کنند یک سرباز همان‌قدر که برای آن‌ها اهمیت دارد برای اسلام هم اهمیت دارد؟ اصلا ایران چه معنایی دارد؟ مرز چه معنایی دارد؟ این بازی‌ها برای آمریکایی‌هاست. مرز برای خیلی از کسانی که توی سربازی فرماندهش بودند مفهومی بی‌معنا بود... فکرهایش در هم برهم و بی‌سروته بودند. مغزش به جایی راه نمی‌داد.
سرباز نگاه کرد به راننده‌ی مینی‌بوس. اتوبان همت ترافیک بود. راننده با چابکی فرمان می‌چرخاند و جلوی ماشین‌ها می‌پیچید و به زور راه می‌گرفت. سرباز دستش را فرو کرد توی کلاهش. یک دور به عقب نگاه کرد. خیلی‌ها سرشان توی گوشی‌هایشان بودند. گرمای بخاری زیر پایش را گرم کرده بود. خسته بود. کج شد و سرش را تکیه داد به صندلی. نوجوان که بود توی سال اول دبیرستان مشاور مدرسه می‌گفت برای زندگی‌تان خیال کنید و تا ۲۰ سال آینده‌تان را بر روی کاغذ بیاورید. سناریو بنویسید. بگویید که دوست دارید چه بشوید و چه بکنید. کنکور که می‌داد فقط به این فکر می‌کرد که کدام دانشگاه برود که ۴ سال آینده‌ی زندگی‌اش را در آن بگذراند. دانشگاه که رفت هم و غمش شد سربازی. این که ۲ سال سربازی را کجا و چطوری بگذراند. می‌دانست که بعد از سربازی افق برنامه‌هایش نهایتا ۱ ساله می‌شود. این که ۱ سال در کدام شرکت بتواند کار گیر بیاورد و اخراج نشود... اما حالا حس می‌کرد که می‌تواند فقط به ۱ ساعت آینده فکر کند و نه بیشتر. فقط یک ساعت آینده مال خودش بود. خسته شد. چشم‌هایش خمار شدند و خواب رفت. ۱ ساعت آینده را هم ترجیح می‌داد که در خواب بگذراند...

  • پیمان ..

اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطره‌ها توی مغزم می‌لولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی می‌خواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف می‌بارید. برف از روبه‌رو به ماشین می‌زد و ما می‌رفتیم... قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازه‌ی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده ... دیشب برف نمی‌بارید. بوران بود. باد می‌وزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یاد‌ها داشتم می‌آمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت می‌کند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانی‌ها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانی‌ها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمی‌کرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشین‌ها وسط اتوبان داشتند سر و ته می‌کردند و در جهت مخالف حرکت می‌کردند. تریلی‌های زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند. 
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشین‌ها دارند می‌اندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کف‌خواب من برای این جور حرکت‌ها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک... انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظره‌ی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرف‌های کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آن‌ها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همه‌جا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغ‌کاری‌هایشان را کرده‌اند رفته‌اند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظه‌ی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخه‌های مثبت بود. بنزین گران می‌شود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا می‌کنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازه‌ی هفته‌ی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچک‌ترین کاری مردم سوار ماشین‌هایشان نمی‌شوند و خودخواهانه دود ماشین‌هایشان را در شهر رها نمی‌کنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گران‌تر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدم‌هایی که ماشین سوار می‌شوند و بنزین بیشتری می‌سوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران می‌شود. ماشین‌های کم‌مصرف ارج و قرب پیدا می‌کنند. بنزین گران می‌شود. مردم دیگر ترجیح نمی‌دهد که توی چهاردیواری تنگ ماشین‌هایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی می‌آورند. به دوچرخه روی می‌آورند. برایم رویایی‌ترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است... آره... تورم می‌شود. اجناس گران می‌شود. ولی لعنت به شما... اولیه‌ترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیه‌ی زندگی هوا تامین شود... 
آن دست اتوبان، ماشین‌هایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت می‌راندند... وضعیتی شده بود. کتاب صوتی «مغازه‌ی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند. 
هنوز هم باورم نمی‌شود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد... توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستان‌های مغازه‌ی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزه‌ی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش می‌سازد و طلب می‌کند. هر کاری می‌تواند زنجیره‌ی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانواده‌ای که ادوات خودکشی می‌ساختند و به توسعه‌ی کارشان هم فکر می‌کردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسه‌های مرگ‌آورش و آلن که نخاله‌ی خانواده بود... پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزه‌ای بود...
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشین‌ها باید از یک قیف رد می‌شدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همین‌طوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نرده‌ها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان...
کشته‌ مرده‌ی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتن‌های سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشین‌ها می‌لولیدند و سیگار می‌فروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دست‌شان گرفته بودند و غذا می‌فروختند. چیپس و و آب‌معدنی و پفک فروش‌ها که بماند...
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشین‌ها پیش نمی‌رفتند. خاموش کردیم. کتاب «مغازه‌ی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و رو به نیوجرسی‌های کناره‌ی اتوبان می‌شاشیدند. بعضی‌ها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلی‌ها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود. 
راننده‌ی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمی‌دانم. اینترنت را هم قطع کرده‌اند. احتمالا اتوبان را بسته‌اند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم می‌رم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بسته‌اند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوان‌تر. حالاها تعجب می‌کنم که با راننده‌هایی جوان‌تر از خودم مواجه می‌شوم. نمی‌دانم چرا. هنوز هم حس می‌کنم راننده‌ها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجه‌ی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان می‌کنند. مگر نه؟
گفتم: نمی‌دانم.
نگاهی به نیسان آبی‌اش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین می‌سوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر... 
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گران‌تر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته می‌شود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم. 
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه می‌امد این بتونی‌ها را برمی‌داشت می‌گذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: این‌جا کرج است خب... اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند می‌آید... نباید ازین شوخی‌ها بکنند.
گفت: راه دیگه‌ای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور می‌شود...
گفت: نمی‌صرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسله‌ای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشین‌ها دارند حرکت می‌کنند. ولوله‌ای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسی‌های بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعله‌های آتش هم بود. لاستیک‌های آتش‌زده‌شده. کپه‌های آتش که هنوز قرمزی شعله‌شان پابرجا بود. تکه‌های سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشین‌ها از لابه‌لای کپه‌های آتش زیگزاگ می‌رفتند... 
بنزین گران شده بود. آتش‌ها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمی‌دانستم. آتش‌ها خاموش شده بود.. ماشین‌های در ترافیک مانده وحشی شده بودند. می‌خواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی می‌کشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه...


مرتبط: شهر رویایی من

  • پیمان ..