اگر به من بود اسمشان را میگذاشتم درخت همیشهپاییز. چنارها را میگویم. چنارهایی که در همهی فصلهای سال برگهای زردشان را میشود دید. اما پاییز برایشان فصل دیگری است. عروسیشان است. پاییز فصل رقص برگهایشان است. و تهران شهر چنارهاست. همهی خیابانهایش چندتایی چنار دارند. اما خیابان چنارهای تهران به نظرم خیابان فلسطین است. مخصوصن فلسطین جنوبی که ردیفهای منظم چنارها تا به انتها دو طرفش ایستادهاند.
آن بعد از ظهر پاییزی تنها بودم. آفتاب نور نارنجی رنگش را روی چنارها میریخت و من تصمیم گرفته بودم که برسم به انتهای فلسطین. یک پیادهروی شاید کمی طولانی و البته آسان. کیفم چندان سنگین نبود. اما هی دست به دستش میکردم.
دیوانهی مغازههایی هستم که اسمشان را اسم یک کشور میگذارند. حس عجیبی به من میدهند این مغازهها. تقاطع فلسطین و انقلاب در جنوب غربی چهارراه یکی از این مغازههای عجیب قرار دارد: خشکشویی دانمارک.
یک مغازهی دونبش خیلی قدیمی که رنگ غالب نمایَش قهوه ای است. از کنارش که رد میشدم درونش مثل یک غار تاریک بود برایم. در همان عبور پیشخوان مغازه را دیدم و تاریکی درونش و نام عجیبش را.
دانمارک باید جای خوبی باشد. حتمن دشتهای فراخ و جنگلهای سبز زیادی دارد. گاو هم زیاد دارد و دختران خوشگل و پسران تنومند. احتمالن اساتید دانشگاههای دانمارک هم آدمهای خوبی هستند. از آدم انتظار زیادی ندارند و امتحانهای کمرشکن نمیگیرند و در طول ترم فشار نمیآورند و میگذارند آدم زندگی اش را بکند... مگر نه؟!
فکر کنم دانمارک همچین جایی باشد. یک جای خوب. شاید هم دانمارک فقط یک خشکشویی باشد. چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چرا خشکشویی دانمارک از آن ابرهای سفید و قشنگ و گرم توی پیادهرو آزاد نمیکرد. از آن ابرهای سفید که معمولن خشکشوییها توی جوی جلوی مغازه ازاد میکنند و ادم خوشش میاید از میانش رد شود و فکر کند که در آسمان است. از آن ابرهای سفید که گرماند و بهشدت خیالانگیز. ای کاش موقع رد شدنم ابر سفیدی هم میآمد و من از تویش رد میشدم و قشنگتر به دانمارک فکر میکردم...
جلو و جلوتر که رفتم یک مغازهی دیگر هم بود که اسمش ایسلند بود: الکتریکی ایسلند. با آن مغازه هم خیلی حال کردم. هوس کردم بروم توی مغازه و با صاحبمغازه در مورد ایسلند گپ بزنیم. جایی که پر از برف است و باید جای خوبی باشد. اما صاحبمغازه همانطور نشسته خوابیده بود...اگر هم بیدار بود احتمالن از یک هوس فراترنمیرفتم. خجالتی بودن میراثی است که از کودکی هنوز به همراه دارم...
دختر و پسری بازو در بازوی هم از روبهرو میآمدند. نگاهشان کردم. بعد به شاخ و برگهای چنارهای بالای سرمان نگاه کردم و به آسمان آبی کم رنگ. صدای موتورها و ماشین ها اعصابم را خرد کردند. به یک چهارراه کوچک رسیدم. رد شدم.
نبش چهارراه اولین تصویری که دیدم جا خوردم. مغازهی سر نبش بزرگ بود. همانطور که از کنارش رد میشدم ویترینهایش تصاویر دیگری نیز به من عرضه میکردند. یک مغازهی فروش لباس زیر زنانه بود. چند تا شورت گل گلی زنانه را به تن مکعبهایی پوشانده بودند و چند گلدان سنبل هم کنار مکعبها گذاشته بودند. در ویترینهای دیگر سوتینهای قرمز و زرد و سبزی را هم آویزان کرده بودند... به سرعت رد شدم و فقط جا خوردم.
نیمهی عقلگرایم گفت: هان؟ چیه؟ یه مغازه بود دیگه. یه مغازهی فروش لباس زیر. تو ویترینش هم جنسهاشو گذاشته بود برای این که ملت بفهمن این مغازه چی میفروشه. مشکلت چیه؟!
و نیمهی دیگرم که نمیدانم اسمش را چی بگذارم، گفت: هیچی. فقط این تخیل من درسته که کلن تعطیله؛ ولی پای این حرفا که مییاد وسط بدجوری به کار میافته.
نیمهی عقلگرا بهشدت عتابآمیز داد زد: بی جنبهی خاک بر سر.
و نیمهی دیگر انگار که خجالت کشیده باشد گفت: اصلن گور پدر هر چی زن و دختره!
پیادهروی خیایبان فلسطین خلوت بود و در آن خبری از کارت پخش کن ها نبود. توی انقلاب و خیابان شانزده آذر پر است از کارت پخش کن ها. پیرمردها و پسرهای جوانی که هر کسی از کنارشان رد شود به سرعت کارت یا تراکتی به سمتش دراز میکنند. بعضیها میگیرندش و نگاهی به آن میاندازند و چند قدم آن طرفتر می اندازندش به زمین یا خیلی شعور به خرج بدهند صبر میکنند تا به اولین سطل آشغال برسند و بعد میاندازند توی آن. خیلیها هم محل نمیگذارند. کلهشان را میاندازند پایین. بیاعتنا به پیرمرد یا جوان و دست درازشدهاش به سرعت رد میشوند... آن بعد از ظهر پاییزی در خیابان شانزده آذر کارتپخشکنی را دیدم که هیچکس به او بیاعتنایی نمیکرد. همهی عابران تراکتی را که او به سمت شان دراز میکرد میگرفتند و هیچ کس مغرورانه و به سرعت رد نمیشد. حتا مردی بود که به یک دستش کیف سامسونت داشت و به دست دیگرش پلاستیکی سنگین و پر. به او که رسید با زحمت زیاد و به سرعت کیف را گذاشت توی آن یکی دستش و تراکت دراز شده به سمتش را با دست آزادشدهاش گرفت... کارتپخشکن دختر جوان زیبایی بود با مانتوی تنگ و شلوار لی و کولهای به دوش...
سرم سنگین شده بود. حس میکردم چنارها و ریشههایشان که از جوی سنگفرش شده بیرون زده بود تکراری شدهاند. خسته نبودم. ولی دلم میخواست خسته باشم. حس میکردم یک چیزی در درونم هست که خیلی مزاحم است. دلم میخواست تازه شوم؛ ولی آن چیز مرموز نمیگذاشت. دلم میخواست رها شوم. از شر آن چیز مرموز آزاد شوم... ولی...
به یک محدودهی نظامی پلیسی قضایی رسیدم. خیابان آنجا بسته شده بود. پیشدانشگاهی دخترانهی توحید و دبستان دخترانهی فلسطین کنار آن محدوده بود و بعدش یک کانکس بود و چند تا اتاقک نگهبانی و آدم هایی با لباس خاکی و لباس پلیس. از توی موبایلم نقشهی تهران را نگاه کردم. ته فلسطین باید به خیابان آذربایجان میرسید. اما حالا من به یک محدودهی نظامی وسط خیابان فلسطین رسیده بودم.
آخر فلسطین همین بود دیگر.
برگشتم.