سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تبهکاران اقتصادی

اقتصاد توسعه جذاب است: تعداد زیادی کشور و جوامع محلی مختلف وجود دارند که پیشرفت نکرده‌اند. چه کار کنیم که آن‌ها هم پیشرفت کنند؟ از آن گرایش‌های بسیار ملموس اقتصاد است. برای منی که جهان‌سومی به شمار می‌روم اقتصاد توسعه زیست روزمره است. چه اتفاق‌هایی باید بیفتد که ما هم درآمدمان بالا برود، فرهنگمان آدمیزادی شود و بتوانیم مثل آدم‌های متمدن زندگی کنیم؟ این سؤال لایه‌لایه هم هست. منی که در شهر تهران زندگی می‌کنم وقتی به روستای پدری‌ام می‌روم، چنان حجمی از آشفتگی و مشکلات پیش‌پاافتاده را می‌بینم که اندوهگین می‌شوم. اما وقتی به این فکر می‌کنم که برای حل این مشکلات پیش‌پاافتاده چه باید کرد آن‌وقت می‌فهمم که رها شدن روستا از آن مشکلات به همین راحتی‌ها هم نیست. همین نسبت در بین کشورها هم هست. جهان اولی‌ها به این فکر می‌کنند که چه کار کنیم که جهان‌سومی‌ها هم پیشرفت کنند...

اصلاً چرا جهان اولی‌ها به این سؤالات فکر می‌کنند؟ نگاه توطئه جو و سنتی ایرانی می‌گوید که آن‌ها دنبال منابع و ثروت‌های ما هستند. می‌خواهند به بهانه‌ی رها کردن ما از «تله‌ی فقر» نفت و منابع ما را قاپ بزنند. ولی خب، دیگر همه‌مان می‌دانیم که این استدلال چه قدر خنده‌دار است. وقتی تصمیم‌گیرندگان کلان کشور دربه‌در دنبال مشتری برای نفت و گازشان هستند دیگر سخیف بودن این‌جور تفکر اثبات‌شده است. 

جواب این سؤال را کتاب تبهکاران اقتصادی می‌دهد:

«ما نیز در کشورهای ثروتمند جهان از پس‌لرزه‌های جنگ‌های داخلی در کشورهای فقیر، که می‌توانند ابعاد خطرناکی بیابند در امان نیستیم. کشورهای ناموفق در توسعه اقتصادی و جنگ‌زده می‌توانند به پناهگاه‌های امن و بدون قانونی برای جنایت‌کاران سازمان‌یافته بین‌المللی و گروه‌های تروریست تبدیل شوند که از این کشورها برای فعالیت‌های غیرقانونی در تجارت اسلحه، مواد مخدر و مواد معدنی کمیاب،‌ ازجمله الماس، استفاده کنند و درآمدهای هنگفتی به چنگ آورند. کشورهایی نظیر افغانستان و کلمبیا هم‌اکنون نقش پایگاه‌هایی را برای قاچاقچیان بین‌المللی مواد مخدر ایفا می‌کنند. گروه‌های وابسته به القاعده در سال‌های دهه 1990 مراکزی را در سیرالئون و سودان راه‌اندازی کرده و در سال‌های بعد در سومالی نیز مستقرشده‌اند. کشورهایی که بر اثر ترور و خشونت به ویرانی کشیده می‌شوند خود به ویرانی سرزمین‌های دیگر دامن می‌زنند. جنگ‌هایی که در چاد جریان دارند صرفاً مسئله‌ی مردم چاد نیستند.» ص149

تبهکاران اقتصادی را ریموند فیسمن و ادوارد میگل در مورد فساد، خشونت و فقر ملت‌ها نوشته‌اند. یک دلیل دیگر جذابیت اقتصاد توسعه این است که پر است از داستان و تجربه. داستان‌ها و تجربه‌هایی از نقاط مختلف جهان. تبهکاران اقتصادی هم کتابی پر از داستان است. داستان‌هایی که هر کدام دنبال پاسخ به یک سؤال خاص در حوزه‌ی اقتصاد توسعه هستند:

- فرزند یک رئیس‌جمهور بودن چه قدر می‌ارزد؟ 

- چطور می‌شود میزان فساد روابط سیاسی در اقتصاد را اندازه‌گیری کرد؟ (داستان پر رئیس‌جمهور اندونزی)

- چگونه تعرفه بر کالاهای وارداتی باعث افزایش قاچاق و ویرانی بیشتر اقتصاد یک کشور می‌شود؟ (داستان قاچاقچی بزرگ چینی: لای چنگ زینگ)

- آیا فساد جزئی از فرهنگ اهالی یک کشور است؟ آیا کشورهایی که فساد ندارند به خاطر فرهنگشان است؟ چطور می‌شود این رابطه را سنجید؟ (داستان دیپلمات‌های کشورهای مختلف در مقر سازمان ملل در نیویورک)

- آیا محیط‌زیست و خشک‌سالی عامل اصلی جنگ‌های داخلی در کشورهای مختلف نیست؟ (داستان کشور چاد و جنگ‌های داخلی کشورهای آفریقایی)

- چرا ژاپن بعد از حملات اتمی آمریکا و ویرانی کامل دوباره رشد کرد و ژاپن شد، اما عراق بعد از حملات آمریکا و نابودی کامل هیچ‌وقت نتوانست دوباره روی پای خودش بایستد؟ (داستان کشور ژاپن و ویتنام)

- برای کمک به کشورهای جهان سوم باید به آن‌ها پول داد یا به شکل‌گیری نهادها در آن‌ها کمک کرد؟ کدام یک؟

و...

تبهکاران اقتصادی کتاب خیلی جذابی است. کتابی که خلاصه و چکیده‌ی تعداد زیادی پژوهش علمی در حوزه‌ی اقتصاد سیاسی است. برای من هر فصل کتاب جذابیت‌های خودش را داشت. ولی جذاب‌ترین بخش کتاب فصل شناخت فرهنگ فساد بود. جایی که فیسمن و میگل از 10 سال داده‌های شهرداری نیویورک استفاده کرده بودند و یک کار اقتصادسنجی خیلی جذاب انجام داده بودند.

در نیویورک کارکنان و دیپلمات‌های سازمان ملل از پرداخت جریمه‌های پارک ممنوع معاف‌اند. هر جا بخواهند می‌توانند ماشینشان را پارک کنند. شهرداری نیویورک آن‌ها را جریمه می‌کند. اما آن‌ها از پرداخت این جریمه‌ها معاف‌اند. شهرداری نیویورک داده‌های این جریمه‌ها را از سال 1997 ثبت کرده است. فیسمن و میگل این داده‌ها را برداشتند و محاسبه کردند که دیپلمات‌های کدام کشورها بیشترین جریمه را داشته‌اند. بعد این فهرست را مقایسه کردند با فهرست شاخص‌های فسادپذیری کشورها... نعل به نعل بود. دقیقاً کشورهایی که شاخص فسادشان بالا بود دیپلمات‌هایشان هم اهل زیر پا گذاشتن قوانین راهنمایی رانندگی در شهر نیویورک بودند... نتیجه‌گیری فوق‌العاده‌ای بود...

یک بخش جذاب دیگر برایم رابطه‌ی محیط‌زیست و وقوع جنگ و نزاع داخلی در کشورها بود. چیزی که توی ایران خودمان هم قابل‌مشاهده است. خشک‌سالی چگونه باعث افزایش نزاع و خشونت و جنگ داخلی می‌شود؟ داستان مفصلی دارد که کتاب تبهکاران اقتصادی به‌دقت و مشروح آن را روایت می‌کند.

  • پیمان ..

1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصله‌ی کوچه‌ی بن‌بست تا میدان راه‌آهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آن‌قدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمی‌کرد. 

از پارک پشت ایستگاه نمی‌توانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشه‌ای و فندک به دست در تمام پیاده‌روهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند... یکهو یکی‌شان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد... لختمان می‌کنند...

اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکه‌های دود به آسمان می‌رفت و خیال‌ها در ذهن آدم‌ها رشد می‌کردند. خیال‌های گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقه‌ی بزرگی از مردان دایره‌وار نشسته بودند. سرها در گریبان، خم‌شده بودند در خودشان. تکان نمی‌خوردند. تنها نشان حیاتشان باریکه‌های دودی بود که هرازگاهی از بالای یکی‌شان به آسمان قد می‌کشید. 

از آن‌ها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانه‌ای در میدان راه‌آهن شد. خانه‌ای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک می‌شد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقه‌های سر در گریبان سر کوچه را فراری می‌داد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانه‌ی 30 متری انتهای کوچه‌ی بن‌بست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیه‌ی میدان راه‌آهن چطور کنار بیاید.

2- پیاده‌روی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آن‌قدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابن‌سینا هم رفتیم. 

خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراه‌های دیگر تهران هم پک و پهن‌تر است و هم استانداردتر. نه‌تنها خودش پک و پهن است بلکه پیاده‌روهای دو طرفش هم گل‌وگشادند. دل آدم باز می‌شود وقتی از پیاده‌رویی به آن گل‌وگشادی رد می‌شود. دل آدم باز می‌شود وقتی می‌بینی موتورسیکلت‌ها مزاحمت نیستند. دل آدم باز می‌شود وقتی دم غروب می‌بینی که خانه‌های یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپ‌های اتاق‌های بزرگشان را روشن می‌کنند و شبی پر از آرامش را جشن می‌گیرند.

حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغ‌قرمز میدان صنعت او را بی‌خیال تاکسی سوار کردن می‌کرد. هر روز ترجیح می‌داد از زیر درختان بلند پیاده‌روی کند. او آن مسیر دوست‌داشتنی را پیاده می‌آمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی می‌گذشت و می‌رسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد. 

3- چند روز پیش به من می‌گفت میدان راه‌آهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکی‌اش را نمی‌دیدم. حالا این پیاده‌روی خیابان خوردین را می‌بینی؟ گل‌وگشاد و دل‌باز بود و پر از دارودرخت و خانه‌های رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشم‌هایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمی‌بینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان می‌کند. آدم می‌ماند که بگوید عادت خوب است یا بد...

راست می‌گفت.

  • پیمان ..

انتخابات پارلمان افغانستان پرماجراتر از آنی بود که فکر می‌کردیم. بهمان گفتند نروید. جو این روزهای افغانستان بیش از حد امنیتی است. گفتند حداقل تا برگزاری انتخابات سفرتان را عقب بیندازید. گفتند اگر شر طالبان و داعش و ضدحکومتی ها دامنتان را نگیرد، شر ایست بازرسی‌ها و تلاشی‌های پلیس افغانستان و نیروهای ناتو ۱۰۰ در ۱۰۰ دامنتان را می‌گیرد و به‌شدت از دیدن جهان افغانستانی محروم می‌شوید. اصلاً این‌ها هیچ... یکهو توی میدان هوایی شهرها تیراندازی می‌شود(که قبل از انتخابات کاملاً محتمل است) و فرودگاه‌ها یکی دو هفته تعطیل می‌شوند. آن‌وقت باید هی آنجا بمانید و هزینه سفرتان بالا می‌رود و برگشتتان با کرام الکاتبین می‌شود. گفتند افغانستان قبل از انتخابات محل عبور وانت‌هایی است که با آر پی جی نصب‌شده در قسمت بارشان توی شهر گشت می‌زنند. آر پی جی توی شهر می‌فهمید یعنی چه؟

باز هم کم سواد بودم. باز هم از احوالات کشور همسایه هیچ نمی‌دانستم. اصلاً نمی‌دانستم انتخابات پارلمان افغانستان یعنی چه. خبرها را که سرچ کردم تازه به عمق نگرانی‌ها و نهی کردن‌ها پی بردم:

انفجار در یک تجمع انتخاباتی در شرق افغانستان

حمله انتحاری در نزدیکی کمیسیون انتخابات در کابل؛ یک پلیس کشته شد

یک نامزد سرشناس انتخاباتی در حمله انتحاری کشته شد

حمله انتحاری روز سه‌شنبه ننگرهار؛ شمار قربانیان به ۶۸ نفر رسید

در 'حمله هوایی' به مراسمی در قندهار سه زن کشته شدند و عروس زخمی شد

و...

انتخابات پارلمان افغانستان طبق قانون باید هر 5 سال یک بار برگزار شود. بعد از سقوط طالبان تا به حال دو بار پارلمان افغانستان تشکیل شده. آخرین انتخابات پارلمانی‌شان در سال 1389 برگزار شد. دوره‌ی بعدی باید در سال 1394 برگزار می‌شد؛ ولی تا به امسال برگزار نشده. یعنی الان 8 سال است که مجلس فعلی مشغول قانون گزاری و کارهای دیگر است. بالاخره تصمیم گرفته‌اند که با 3 سال تأخیر انتخابات پارلمان افغانستان را برگزار کنند.

حالا چرا 3 سال تأخیر افتاده؟ به علل مختلف. یکی‌اش به خاطر دعوا و جر و منجرهای انتخابات ریاست جمهوری سال 1393. در افغانستان مجری برگزاری انتخابات کمیسیون مستقل انتخابات است.

از آن جا که این کشور چند دهه جنگ داخلی و خارجی و همه جور نزاع و درگیری داشته زیرساخت‌های مدارک شناسایی افراد مثل ثبت احوال ایران شکل نگرفته. در نتیجه افغانستانی‌ها مدارک شناسایی مختلفی داشتند و خبری از یک شناسنامه‌ی واحد نبود. 

در این چند دوره انتخاباتی که برگزار شده قبل از انتخابات به افرادی که می‌خواهند رأی بدهند کارت شرکت در انتخابات داده می‌شود. هر کس کارت شرکت در انتخابات داشته باشد می‌تواند رأی بدهد. کارت را هم به کسی می‌دهند که یک مدرک شناسایی ارائه کند که ثابت کند افغانستانی و بالای 18 سال است.

در انتخابات ریاست جمهوری سال 1393 افغانستان 8 نامزد شرکت داشتند. عبدالله عبدالله 42 درصد آرا را کسب کرد و اشرف غنی 33 درصد. انتخابات به دور دوم کشید. در دور دوم اشرف غنی تعداد رأی بیشتری را کسب کرد و به‌عنوان رئیس جمهور اعلام شد. اما عبدالله عبدالله گفت که تقلب شده و نتیجه را نپذیرفت. گیر ماجرا هم همان کارت‌های رأی دهی و امکان جعل کردن و شرکت چندباره بود. یک کشمکش چند ماهه داشتند سر نتیجه‌ی انتخابات. کار به دخالت سازمان ملل و آمریکا کشید. رئیس کمیسیون مستقل انتخابات هم تأیید کرد که تقلب شده. جان کری آمد گفت دوباره رأی ها را بشمارند. خلاصه آن قدر ادامه پیدا کرد که خود نامزدها هم خسته شدند و گفتند بهتر است کشش ندهیم. اشرف غنی رئیس جمهور شد و رئیس شورای وزیران عبدالله عبدالله رئیس اجرائیه شد و رئیس هیئت وزیران. تقسیم قدرت کردند به این شرط که باید حداقل قانون انتخابات در افغانستان تغییر کند.

کشمکش‌های آن‌ها باعث شد تا سال بعدش انتخابات پارلمانی با بیم تقلب برگزار نشود و هی برگزار نشود و نشود تا برسد به مهر (میزان) 1397؛ عدل موقعی که ما می‌خواستیم برویم افغانستان.

حالا چرا می‌خواهند همین مهر ماه برگزار شود؟ یک دلیلش خب آبروریزی 3 سال تأخیر است. قرار بوده 3 سال پیش انتخابات پارلمان برگزار شود. یک دلیل دیگرش تهدیدهای ترامپ است که گفته می‌خواهد کمک‌های مالی به افغانستان را متوقف کند. مطمئناً برای دولت افغانستان که همین طوری اش بر 50 درصد کشور تسلط ندارد حذف کمک‌های بین المللی سنگین خواهد بود. در ماه نوامبر کنفرانس کمک دهندگان مالی به افغانستان در ژنو برگزار می‌شود و مطمئناً اگر دولت افغانستان برگزاری انتخابات پارلمانی را در کارنامه داشته باشد رزومه‌ی قابل اعتنایی برای دریافت کمک‌ها خواهد داشت. وگرنه داستانش می‌شود مثل داستان UNDP که چون دولت افغانستان را ناتوان تشخیص داده بود کمک‌های دلاری‌اش را تا اطلاع ثانوی متوقف کرد.

حمله انتحاری به مرکز ثبت نام رای دهندگان در برچی کابل

افغانستان چند ماه است که درگیر انتخابات پارلمانی است. از 25 فروردین (حمل) 1397 ثبت نام رأی دهندگان شروع شد. هر افغانستانی بالای 18 سال می‌رفت به مرکز ثبت نام رأی دهندگان و کارت شرکت در انتخابات می‌گرفت. این ثبت نام تا 10 مرداد 1397 ادامه داشت. حمله به مراکز ثبت نام رأی دهندگان هم کم نبود. وحشتناک‌ترینش در 2 اردیبهشت (ثور) اتفاق افتاد: دشت برچی کابل که محل سکونت هزاره‌ها و شیعه‌های کابل است. یک انفجار انتحاری با بیش از 70 نفر کشته و 120 نفر زخمی.

طالبان، داعش و مخالفان حکومت افغانستان با انتخابات مشکل اساسی دارند. در 6 ماه  اول امسال در شهرهای مختلف افغانستان 1692 غیرنظامی کشته شده‌اند. آماری که سازمان ملل می‌گوید از سال 2009 به این طرف بی سابقه است.

اما فقط طالبان و داعش و مخالفان حکومت نیستند که با انتخابات مشکل دارند. یک انتلافی در افغانستان به وجود آمده به نام ائتلاف بزرگ ملی افغانستان که می‌گوید ۱۰۰ در ۱۰۰ در انتخابات پارلمان افغانستان تقلب خواهد شد. این ائتلاف در شهریور ماه دفاتر کمیسیون مستقل انتخابات در هرات، بلخ و قندهار را تعطیل کردند تا اصلاً نتوانند انتخابات برگزار کنند. ولی خب آن‌ها مثل داعش و طالبان خشن نیستند و قصل کشت و کشتار ندارند. قبل از اعتراضات این ائتلاف کمیسیون مستقل انتخابات گفته بود که 9 میلیون نفر برای شرکت در انتخابات ثبت نام کرده‌اند. اما بعد از اعتراضات آن‌ها تعداد به 7 میلیون نفر رسید و چند صد هزار نفر شناسنامه‌شان جعلی بوده یا اطلاعاتش ناقص بوده (مثلاً تاریخ تولد نداشته!).

دولت افغانستان برای جلوگیری از تقلب تا به حال 4500 دستگاه انگشت نگاری و ثبت اطلاعات بایومتریک از آلمان خریده. قول هم داده که تا روز انتخابات 21000 دستگاه را تأمین کند تا تمام مراکز رأی گیری اطلاعات هویتی را ثبت کنند و یک نفر به هیچ وجه نتواند دو بار رأی بدهد و سایر اشکال تقلب صورت نپذیرد.

یک استان غزنی هم هست که برای خودش داستان دیگری است. داستانی که نمادی است از بحث قومیت‌ها در افغانستان. افغانستان 34 تا ولایت دارد و هر ولایت یک حوزه‌ی انتخاباتی با چندین کرسی متناسب با جمعیت آن ولایت. 8 سال پیش در غزنی همه‌ی 11 نماینده از قوم هزاره‌ها انتخاب شدند. در این دوره پشتون‌های غزنی اعتراض کرده‌اند که باید ما هم نماینده‌ی صد در صدی داشته باشیم. رفتند جلوی دفتر کمیسیون انتخابات در غزنی و اعتراض و خشونت و به آتش کشیدن. کمیسیون مستقل انتخابات خلاف قوانین اعلام کرد که غزنی ۳ حوزه‌ی انتخاباتی داشته باشد تا پشتون‌های این ولایت هم حتماً در پارلمان نماینده داشته باشند. این طوری هاست که انتخابات در غزنی با سایر نقاط افغانستان تفاوت دارد!

حالا افغانستان است و 2565 کاندید پارلمانش که می‌خواهند 250 کرسی پارلمان را تصاحب کنند. در دوره‌ی قبلی انتخابات 300 هزار نفر نیروی مسلح خود افغانستان و 150 هزار نفر نیروهای ناتو سعی کرده بودند امنیت قبل از انتخابات را تأمین کنند. ولی ده‌ها حمله‌ی مسلحانه اتفاق افتاد و ده‌ها نفر کشته شدند و ده‌ها نفر ربوده شدند؛ چه نیروهای نظامی، چه کاندیدها و چه آدم‌های معمولی.

گفتند شما هم اگر بروید در بهترین حالت زندانی محل اقامتتان می‌شوید و نمی‌توانید حتی یک پیاده روی ساده داشته باشید. گفتیم باشد، چشم. نمی‌رویم حالا.

فقط خدا کند دعواها و جر و منجرهای انتخابات پارلمانی دامنه‌دار نشود...

  • پیمان ..

سفارت افغانستان در تهران

برای گرفتن ویزای افغانستان باید از طریق سایت وقت مصاحبه می‌گرفتیم. سایتی که به قول خانم تلفنچی سفارت تازه احیا شده بود. دنگ و فنگ زیاد داشت. اطلاعات زیادی می‌گرفت از آدم. گیر می‌داد که چرا روی کامپیوترت فلش پلیر نصب نیست. خطاها را نصفه نشان می‌داد. آدم نمی‌فهمید که این فیلد به عدد حساس است یا نه. اینجا حروف انگلیسی را باید بزرگ بنویسی یا کوچک. 

با والذاریاتی ثبت‌نام کردیم و دیدیم عه... این‌که در همین لحظه‌ی چاپ به ما نوبت داده. یعنی صفی وجود نداشته. من با اینترنت اکسپلورر ثبت‌نام کرده بودم و برگه‌ی مشخصات موقع چاپ یک چیز درهم برهمی در آمد. اکسپلورر مزخرف هیچ کدام از کلمات فارسی را نفهمیده بود و همه را جدا جدا چاپ کرده بود. محسن فرم نوبتش را روی یک چک پرینت چاپ گرفت. حال دوباره پر کردن فرم و طی آن والذاریات نبود. گفتیم حتماً فقط آن شماره‌ی نوبت مهم است و همه‌چیز سیستمی است. ولی...

سفارت افغانستان توی خیابان پاکستان است. به وسط خیابان پاکستان که می‌رسی یکهو خیابان شلوغ و پر از آدم می‌شود. همان‌جا سفارت افغانستان است. در اصلی‌اش برای خود افغانستانی‌هاست. حیاط کوچکی دارد که پله‌ها و بالکنش آدم را یاد حسینیه‌ی جماران می‌اندازد. شلوغ است. ده‌ها افغانستانی توی حیاط چفت هم ایستاده‌اند و یک وضعیتی. 

یک در کوچک سمت چپ ساختمان مخصوص انجام کارهای ویزا است. اتاقی کوچک با سه ردیف صندلی انتظار و یک پیشخوان شیشه‌ای که نرده‌های آهنی دارد. عکس اشرف غنی و احمد شاه مسعود به دیوار و مسئول صدور ویزا هم پیرمردی با کت شلوار و کراوات و دیسیپلینی فوق‌العاده. صفی ندارد. آن‌قدر شلوغ نیست. وقتی ما رسیدیم اولین نفر بودیم.

آقای پوپَل مسئول صدور ویزا بود. یک مبل درب‌وداغان جلوی پیشخان بود که معلوم بود از کنار خیابان برداشته‌اند گذاشته‌اند آنجا. اول محسن رفت پشت پیشخان. پاسپورت و برگه‌ی نوبت را که نشان داد آقای پوپل عصبانی شد: این چه است؟ این چرا این‌گونه است؟ بروید دوباره نوبت بگیرید. فقط برگه‌ی نوبت حسین را قبول کرد که آدمیزادی چاپ شده بود و روی چک پرینتی بود که پشتش فقط یک خط نوشته‌ی ریز داشت و معلوم نبود که چک پرینت است.

البته از خجالت او هم در آمد. حسین شغلش را نوشته بود پژوهشگر. ازش پرسید پژوهشگر چی؟ حسین جواب داد که مسائل اجتماعی. ازش پرسید می‌خواهی بروی افغانستان چه‌کار کنی؟ حسین تریپ شوخی برداشت که دیگر از ایران نومید شده‌ایم می‌خواهیم برویم ببینیم افغانستان چطور است. آقای پوپل هم درآمد گفت که اگر تو پژوهشگر بودی مملکت خودت را آباد می‌کردی. مملکت خودتان را خراب کرده‌اید می‌خواهی بروی افغانستان را هم خراب کنی؟ حسین چیزی نگفت.

من و محسن خندیدیم و افتادیم دنبال کافی‌نت که یک نوبت دیگر بگیریم. کور خوانده بودیم که سیستماتیک است. آقای پوپل همه چیزش دست‌نویس بود. همه‌ی سؤالاتی را که می‌پرسید با روان‌نویس روی یک کاغذ سفید مکتوب می‌کرد. اصلاً جلویش کامپیوتری نبود. 

نان بولانی

روبه روی سفارت یک موتوری بولانی می‌فروخت و مشتری هم داشت. بولانی های سرخ‌شده را گذاشته بود روی موتورش و می‌فروخت. ازین آدم‌های بالفطره بازاریاب بود. کافی‌نت روبه روی سفارت خیلی شلوغ بود. یکی عکس فوری می‌خواست (با روتوش 20هزار تومان-بدون روتوش 15هزار تومان). یکی کپی رنگی از کارت آمایشش می‌خواست. یکی تذکره‌ی 50 سال پیش افغانستانی‌اش را آورده بود و دنبال گرفتن پاسپورت جدید بود. ما هم دنبال نوبت ویزا بودیم. خلاصه دوباره نوبت گرفتیم و رسیدیم به حضور آقای پوپل که با ما مصاحبه کند و ویزای ورود به افغانستان را مرحمت کند.

من رفتم نشستم روی مبل عهد بوق و به سؤالات جواب دادم تا رسیدم به آدرس خانه‌مان و اسم کوچه که قره زادنیاست. گیر داد به تلفظ من از حرف ق. گفت شما ایرانی‌ها چرا همه‌ی ق ها را مثل هم تلفظ می‌کنید؟ برایم روی کاغذ ق و غ را نوشت و تلفظ کرد و گفت این دو تا با هم فرق دارند. چیزی نگفتم. گفت رئیس‌جمهورتان هم همین‌جوری است. پری روزها که سخنرانی می‌کرد گوش کردم دیدم او هم بین غ و ق تفاوت نمی‌گذارد در حرف زدنش. وقتی رئیس‌جمهورتان آن طوری باشد از شما هم انتظاری نیست البته.

خیلی دلم خواست که سفارت ایران در افغانستان را ببینم تا بفهمم که این‌طور گیر دادن‌های آقای پوپل حکایت بازخورد یک رفتار خود ما ایرانی‌هاست یا مسئله‌ی دیگری...

با ویزای هر سه تایمان موافقت کرد. سه تا فیش نوشت به قیمت نفری 100 دلار که بروید فلان بانک ملی واریز کنید. اینش خیلی زور داشت. 100 دلار... می‌دانستیم که سفارت افغانستان برای ویزا دادن مبلغ سنگینی دریافت می‌کند. حتی از ویزای شنگن اروپا هم گران‌تر. یاد حرف‌های رئیس‌جمهور روحانی افتاده بودم که برگشته بود در جواب به آمریکا گفته بود: سخن ما روشن است: تعهد در برابر تعهد، نقض در برابر نقض،تهدید در برابر تهدید. و گام در برابر گام، به‌جای حرف در برابر حرف.

خیلی‌ها به‌به و چه چه کرده بودند که چه قدر خوب گفته. همه ایران و آمریکا را می‌دیدند. کسی ایران و افغانستان را نمی‌دید. کسی انگار نمی‌دانست که افغانستانی‌ها به خاطر کارهایی که سفارت ایران در کابل انجام داده مقابله به مثل کرده‌اند و ویزای خودشان را خدا تومن کرده‌اند.

به مشکل تازه‌ای برخوردیم. توی سایت سفارت نوشته بود 100 دلار یا 80 یورو. ولی آقای پوپل می‌گفت فقط دلار. یورو قدیم‌ها بود و توی سایت یادشان رفته که به‌روزرسانی کنند. ما فقط یورو داشتیم. به تاکسی‌ها و موتوری‌های جلوی سفارت اعتماد نکردیم. خودمان رفتیم بانک ملی توی خیابان میرزای شیرازی. طبقه‌ی دوم بانک مخصوص واریزهای ارزی بود. یک طبقه ساختمان فقط با یک اپراتور برای یک کار کوچک. کاری که می‌شد در یک باجه‌ی 1مترمربعی در همان طبقه همکف هم صورت بگیرد. این بود میزان بهره‌وری بانک ملی ایران. 

آقای متصدی یورو را به دلار تبدیل نمی‌کرد. گفت دلار می‌فروشم بهتان. گفتیم چه قدر؟ گفت 16 هزار تومان. گفتیم بازار 12 هزار تومان است که. گفت آن بازار است. اینجا بازار نیست. حواله‌مان داد به صرافی‌های اطراف که پولتان را چنج کنید. دو تا صرافی رفتیم. هیچ کدام کاری نکردند. نه دلار می‌فروختند و نه یورو می‌خریدند. اصلاً و ابداً. گفتیم چرا این کار را نمی‌کنید؟ گفتند امروز نه خرید داریم نه فروش. گفتیم اگر 10 هزار تا می‌گذاشتیم جلوی‌تان هم همین را می‌گفتید؟ زدیم بیرون و فحش دادیم به ذات بد دلارفروش‌های ایران.

دلار گیر نمی‌آوردیم. محسن زنگ زد به دوستش. گفت 300 دلار می‌خواهد. همان نزدیکی‌ها بود. رفتیم پیش دوست محسن. از جیبش 3 تا اسکناس 100دلاری آورد بیرون و مثل پول خرد داد دستمان. رفیق پولدار داشتن خیلی خوب است. دوباره رفتیم بانک و گفتیم این هم 300 دلار. ولی کور خوانده بودیم. قبول نکرد هیچ‌کدامش را. اولی را چون رویش با خودکار یک خط کشیده بودند. دومی را چون یکجایش لکه‌ی قهوه‌ای داشت. سومی را هم چون‌که وسطش یک کوچولو بریدگی داشت. بانک ملی باید پول‌هایش هم مثل کارمندهایش صحیح و سالم باشند. چی فکر کرده‌اید؟

دوباره رفتیم پیش دوست محسن که آقا دلارهایت کثیف بودند. قبول نکردند. 3 تا خوشگلش را بده. خلاصه با هزار زور و زحمت توانستیم فیش‌ها را واریز کنیم و برگردیم سفارت و پیش آقای پوپل. پشیمان هم شدیم که چرا همان اول کار را به موتوری‌ها و تاکسی‌ها جلوی سفارت نسپردیم؟ آن‌ها ریال می‌گرفتند و خودشان می‌رفتند دلاری واریز می‌کردند وبرمی گشتند. از یوروهای توی دستمان ترسیده بودیم که مبادا این موتوری‌ها بدزدند و فلان شود بیسار شود. اعتماد چیزی است که حداقل توی تهران متاع کمیابی است.

عصر به سفر هفته‌ی آینده به افغانستان فکر می‌کردم. به ویزایی که عرض یک روز صادر شده بود. تازه فهمیده بودم که 28م میزان انتخابات پارلمانی افغانستان است. همان انتخاباتی که در پیش ثبت‌نامش یک حمله‌ی انتحاری صورت گرفته بود چند ماه پیش و 57نفر یکجا مرده بودند. خبرها را می‌خواندم و می‌گفتم ای‌بابا... نزدیک انتخابات افغانستان هم برای خودش داستانی است ها. 

بعد گفتم اوووه پیمان. تو از امنیت نداشتن می‌ترسی؟ تویی که برای رد شدن از هر خیابان این شهر خطر زیر گرفته شدن توسط هزاران ماشین را به جان می‌خری؟ تویی که با شنیدن صدای موتورسیکلت توی پیاده‌روها و خیابان‌ها به خودت می‌لرزی که الآن من را می‌زند الآن کیف من را موبایل من را می دزد؟ تویی که همین دیشب از خفت شدن توسط سه پسر فرار کردی؟ مگر لحظه‌لحظه‌های در ایران بودن چه قدر امنیت دارد که افغانستان نداشته باشد؟ بعد به تمام خستگی‌های این چند روز فکر کردم و دلم خواست اصلاً حمله‌ی انتحاری را تجربه کنم و خلاص شوم از این بار بی‌باری که بر دوش‌هایم سنگینی می‌کند. خلاص شوم از این‌همه جان کندن و بی‌نتیجه ماندن. از مهر نورزیدن و مهر ندیدن. خسته شده بودم.

باید این چند روز بنشینم در مورد افغانستان خیلی چیزها بخوانم و بشنوم. فرصت زیادی نداریم. دو سه روز دیگر راهی می‌شویم...


  • پیمان ..

آقا بهروز مسئول خط تاکسی‌های ونک به تهران‌پارس و بالعکس است. صبح‌ها فلکه دوم می‌ایستد و عصرها و دم غروب‌ها میدان ونک. از آن مسئول خط‌هاست که تو همان بار اول می‌فهمی که رئیس او است. همیشه شلوار گشاد می‌پوشد. پاری وقت‌ها شلوار پارچه‌ای سندبادی و گاه هم شلوار کتان گشاد. کفش سیاه پاشنه تخم‌مرغی و پشت خواب و دستمال‌یزدی توی دستش هماهنگی ذاتی با سبیل پرپشت همیشه سیاهش دارند. حتم سال‌های جوانی پشت موی بلندی می‌گذاشته. حالا اما نه. ولی موهایش همیشه روغن مالیده است و البته که یک نخ موی سفید هم ندارد. بیشتر وقت‌ها توی جیب شلوارش پر است از تخمه آفتابگردان. هر وقت بیکار می‌شود تخمه می‌شکند.

راننده‌های تاکسی خط تهران‌پارس به ونک هیچ‌وقت برای مسافر داد نمی‌زنند. این کار را همیشه آقا بهروز انجام می‌دهد. او است که بالاسر صف می‌ایستد و دانه‌دانه مسافرها را سوار ون‌ها و تاکسی‌ها می‌کند. همیشه صندلی‌های تاشوی ون‌ها مشتری کمتری دارند. وقتی 7 صندلی دیگر پر می‌شوند صف به خاطر آن 2 صندلی متوقف می‌شود. آنجاست که آقا بهروز با صدای بلند و خش‌دارش داد می‌زند ونک 2 نفر... ونک 2 نفر. آقا بیا، خانم بیا. و سریع ون‌ها را پر از مسافر می‌کند تا همه سریع‌تر به کار وزندگی‌شان برسند.

عصرها که از سمت ونک به تهران‌پارس صف تشکیل می‌شود، سواری‌های شخصی هم مسافر سوار می‌کنند. اما هیچ‌کدامشان بی‌اجازه‌ی آقا بهروز این کار را انجام نمی‌دهند. حتماً باید شیتیل را به آقا بهروز بدهند تا او داد بزند سواری تهران‌پارس 4 نفر بدو. مسافرهای خط ونک تهران‌پارس هم عجیب قبولش دارند. بارها پیش آمده که سواری‌ها خواسته‌اند از عقب صف و قایمکی دور از چشم آقا بهروز مسافر سوار کنند. اما هیچ‌کس سوار نشده. راننده‌های ون هم هر وقت پول خرد کم می‌آورند سراغ او می‌آیند. یک‌جورهایی منبع پول خردهای 1هزارتومانی 2هزارتومانی خط است.

به‌شخصه تابه‌حال آقا بهروز را نشسته ندیده‌ام. صبح‌ها او را ایستاده دیده‌ام. عصرها هم ایستاده. اصلاً نشستن تو کارش نیست انگار.

من همیشه فکر می‌کردم آقا بهروز کارش فقط رتق‌وفتق مسافر سوار کردن ون‌ها و تاکسی‌هاست. تا هفته‌ی پیش که صبح کمی دیر راه افتادم. 

ساعت 10 صبح بود. 10 صبح یعنی که دیگر ون‌های تهران‌پارس ونک کار نمی‌کنند و باید تاکسی سوار می‌شدم. کرایه ون 3000 تومان و کرایه تاکسی 4500 تومان است. رفتم سوار تاکسی اول صف تاکسی‌ها شوم که بهم گفتند برو سوار آن ماشین سفیده شو. 

ماشین سفیده یک پراید سفید بود که گوشه‌ی ایستگاه پارک شده بود. خارج از صف. یک پراید سفید پر از خط و خش. سوار شدم. نفر سوم بودم. از روی صفحه کیلومتر پراید فهمیدم که از آن کاربراتوری‌های قدیمی است. ماشین روشن بود. دور موتور درجایش روی 2000 بود و سرعت‌سنج هم سرعت 20کیلومتر بر ساعت را نشان می‌داد. روی صندلی عقب نشسته بودم. زیرم یک پوست گوسفند بود که عجیب گرم‌ونرم بود و تکیه‌گاهم هم چند چفیه ی به هم گره‌زده شده. پلاستیک ستون‌های ماشین ترک برداشته بودند. موکت سقف هم پرز داده بود. روی داشبورد یک قرآن بزرگ بود و زیرش یک سالنامه. چند تا برچسب یا حسین و یا ابوالفضل هم به داشبورد چسبیده بود. چند تا شکلک عروسکی آدامس برگردان هم به داشبورد چسبیده بود.

نفر چهارم که آمد و کنارم نشست یکهو آقا بهروز پشت فرمان نشست. عه... پس آقا بهروز خودش هم مسافر سوار می‌کند. در ساعت‌هایی که صف مسافرها طولانی نیست او هم مسافر سوار می‌کند. پس این پراید کاربراتوری مال او است. همیشه برایم سؤال بود که او چطور عصرها خودش را از تهران‌پارس به ونک می‌رساند تا آنجا را مدیریت کند. پس خودش...

آقا بهروز همان آقا بهروز بود. این بار پشت فرمان. زیاد بوق می‌زد. تا برسیم به بزرگراه باقری با چند نفر چاق‌سلامتی کرد. یک مشت تخمه شکست و پوستش را از پنجره‌ی باز ماشین تف کرد بیرون. بعد موبایلش را برداشت. یک زنگ زد به مادر بچه‌هایش که با مدرسه‌ی مهدی صحبت کردم مدیرش نبود هنوز. یک زنگ زد به رفیقش که آره کارت را درست کردم، فقط مانده امضای سفیر. سفیرشون مسافرته. وقتی اومد ویزاتو امضا می کنه و حل می شه. بعد هم پراید را انداخت تو اتوبان همت.

آقایی که جلو نشسته بود پیرمرد جاافتاده ای بود که موبایلش چند بار زنگ خورد و او هم گفت که تا ساعت 10:30 خودش را می‌رساند. حرف زدنش با موبایل که تمام شد آقا بهروز از پشت فرمان خودش را خم کرد تو صورت او گفت: شما شرکت کار می‌کنی؟

او هم گفت: بله.

آقا بهروز گفت: آقا دختر رفیق من فوق‌لیسانس داره...

آقای پیر حرفش را نیمه‌تمام گذاشت: نه بابا. خودم هم در شرف اخراج و تعدیل نیروام. مملکت اوضاعش خرابه.

انگار دست گذاشت روی زخم آقا بهروز. آقا بهروز گفت: خرابه‌ها. دلار و سکه و اینا رو من تو باغش نیستم. ولی آقا من دیروز گوجه خریدم کیلویی 9000 تومن. می‌فهمی؟ هنوز زمستون نشده. هنوز خبری نیست. پارسال سر زمستون در بدترین شرایط گوجه دیگه خیلی دیوونه می‌شد پُرِ پُرش می‌رسید کیلویی 5500تومان. طرف اگر انصاف داشت می‌فروخت 5000 تومن. اما حالا سر تابستونی گوجه اونم تو ورامین شده 9000 تومن.... معلوم نیست دارن چی کار می کنن. چه مملکتیه آخه؟

آقای پیر گفت: اینا براشون مهم نیست. بچه هاشون همه اون طرف آب‌اند. خودشون هم چند صباح دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز گفت: یعنی کارشون تمومه؟

آقای پیر موبایلش را رد تماس کرد و گفت: آره. دیگه رفتنی‌اند.

آقا بهروز دنده 3 را پر کرد و انداخت توی لاین سرعت و گفت: حداقل همه چیزو خراب نکنن. اگه می خوان برن برن. همه چیزو خراب نکنن دیگه. حتماً باید همه‌ی نظم و ترتیب‌ها رو به هم بزنن بعد برن؟ این جوری نمیشه که.

من سکوت کرده بودم و دوست داشتم فقط آقا بهروز با صدای خش‌دارش حرف بزند.

آقای پیر گفت: دیگه سیرمونی ندارن اینا. هر چی می خورن انگار سیر نمیشن.

رسیدیم به ترافیک. آقا بهروز دو تا بوق زد و بعد تغییر لاین داد. دوباره دو تا بوق زد و یک خط دیگر هم تغییر لاین داد. گفت: آخرش ترسناکه. به جان خودم آخرش مردم می افتن به جون هم.

چند تخمه از جیبش آورد بیرون و شکاند و پوستش را تف کرد بیرون. بعد گفت: ببین جنگ داخلی می شه. شروعش هم از همین کلاه‌برداری‌هاست. الآن این‌جوری و این وضعیت که شده مردم هی کلاه همدیگه رو برمی دارن. هی از هم دزدی می کنن. دزدی و کلاه‌برداری زیاد شده. بچه هامون قطعات ماشین که می خرن با ترس و لرز می خرن. الان معامله ترس داره. چک بی‌محل زیاد داره می شه. فرت‌وفرت مردم دارن دزدی می کنن. بعد دزدی و کلاه‌برداری نوبت جنگ‌ودعواست. این جوری کنن آخرش می‌افتیم به جون هم. با هم دیگه جر و منجر می‌کنیم. بعد ترکا می بینن یه نفر ترک کتک خورده. ترکا می افتن به جون لرا. لرا می افتن به جون کردا. بعد شیر تو شیر و جنگ می شه... می‌فهمی؟

آقای پیر چیزی نگفت. آقا بهروز از توی آینه‌ی پهن به عقب نگاه کرد. ما 3 نفر عقب هم چیزی نگفتیم. من چیزی نداشتم که بگویم. خودش هم ساکت ماند. تا چهارراه جهان کودک را در سکوت راند. بعد توی ترافیک پشت چراغ‌قرمز سالنامه‌اش را باز کرد و از لایش 4 تا 500 تومانی کشید بیرون. اسکناس‌های 5000 تومانی‌مان را دادیم و او دانه‌دانه پانصدی‌هایش را به ما داد. 

وقتی رسیدیم به آقای پیر بغل‌دستی‌اش گفت: آره... این رفیق ما یه دختر داره. فوق لیسانسه. 3 سال هم سابقه کار داره. اگر تو شرکتتون کسی رو خواستین بهم بگید بهش بگم. بیکاره. خوب نیست.

آقای پیر چیزی نگفت و پیاده شد. من هم چیزی نداشتم بگویم. پیاده شدم و به حرف‌های آقا بهروز فکر کردم.


  • پیمان ..