لیبیدو
باغچه را آب میدهم. درخت انگور امسال خوب بار داده. خوشههای غوره از شاخهها آویزان شدهاند. هنوز فضای بین دانههای انگورها خالی است. هنوز مانده تا چاق و چله شوند. چند تا سی دی به شاخ و برگهای درخت آویزان کردهام. نمیخواهم امسال هم به محض رسیدن انگورها کلاغها و گنجشکها قبل از من دخلشان را دربیاورند. امیدوارم نور رنگابهرنگ سیدیها بترساندشان. هوای آنها را هم دارم. پلو که میپزم لایهی زیرین قابلمه تهدیگ میشود. دندانهایم را که عصبکشی کردم دیگر روکش نکردم. هم خیلی گران میشد هم کرونا شد. دیگر نمیتوانم تهدیگ و چیزهای سفت بجوم. یعنی یک بار جویدم یک تکه از دندانم شکست. جان ندارد دیگر. تهدیگها را میبرم پشتبام میریزم روی سقف. به ساعت نکشیده دخلشان درمیآید. گنجشکها دور و بر خانه زیاد میپلکند.
شب شده است. گرسنهام است. تصمیم میگیرم همزمان دو تا غذا درست کنم. میخواهم مغز تککارهام را به چالش بکشم.
یک پیاله عدسی را میریزم توی قابلمه و آب میبندم بهش و یک راست میگذارم روی گاز. چند تا سیبزمینی برمیدارم و میریزم توی قابلمهی کج و کوله و آب میبندم به خیکشان و میگذارم روی گاز. یک سیبزمینی را هم میگذارم که پوست بگیرم خام خام. بعد دو تا پیاز برمیدارم. یکی را باید رنده کنم یکی را خلال. اول رنده میکنم. اشکم گردالی گردالی درمیآید. دوست دارم درآمدن اشکم را. چشمم را تمیز میکند. پیاز رنده شده را میگیرم توی دستم و میچلانمش. هی میچلانمش. میاندازمش ته یک قابلمهی دیگر. آن یکی پیاز را خرد میکنم. ماهیتابه را میگذارم روی گاز. سعی میکنم تیز و فرز باشم. ولی میدانم که باز هم دستم کند است.
پیازها را سرخ میکنم. زردچوبه میریزم. از این که زردچوبهها موقع سرخ شدن سیاه میشوند لجم میگیرد. با چنگال سیبزمینیها را آزمایش میکنم. نمیخواهم مغزپخت شوند. پیازها سرخ میشوند. سیبزمینیها نیمپز میشوند. عدسی سر میآید. در قابلمه را برمیدارم. حالا کرمم گرفته که به عدسیها نگاه کنم. آن قدر نگاه کنم تا نیمپز شوند. همیشه همینجوری بودهام. من از آنها هستم که وقتی آنتیویروس در حال اسکن کامپیوتر است مینشینم پر شدن خط اسکن را تماشا میکنم. از آنها که تا فایلی دانلود نشود نمیتواند سراغ جای دیگری از کامپیوتر برود. عدسیها قلپ قلپ میکنند. خودم را سرزنش میکنم که بس کن ازین تلف کردن وقت. با موبایلم هایده میگذارم برای خودم. میدانم آدمی که وسط آشپزی هایده گوش میدهد یک مرگیش هست. ولی میطلبد.
تنها سیبزمینی روی سینک را پوست میکنم و مربع مربع میکنم و میاندازم توی قابلمهی عدسی. سیبزمینیپختهها را پوست میکنم و سریع رنده میکنم. دو تا تخممرغ میشکنم میریزم. کشوی ادویهها را باز میکنم. نمک، فلفل، دارچین، زردچوبه. آویشنها پودر شده نیستند. بیخیال. ادویه جوجه کباب؟ یک قاشق میریزم. ادویهی قرمهسبزی؟ یک قاشق میریزم. ادویهی فلافل؟ یک قاشق میریزم. فلفل تند؟ همین که درش را باز میکنم سه تا عطسه میزنم. قد یک عدس میریزم. ورز میدهم. نیمپز بودن سیبزمینیها کار را خوب پیش برده. پیاز هم که اصلا آب نداشت. ولی محض محکمکاری یک قاشق آرد هم اضافه میکنم.
ویرم میگیرد توی همان ماهیتابهی پیازها کوکو سرخ کنم. یک ظرف کمتر شستن هم یک ظرف است. اما زردچوبهها گند زدهاند... یک ماهیتابهی دیگر برمیدارم. آب عدسی کم شده است. آب میبندم به خیکش. پیاز سرخشدهها را میریزم. رب اضافه میکنم و هر ادویهای که دم دستم میآید میریزم. در قابلمه را میگذارم. کوکو را قلقلی میکنم میاندازم توی روغن ماهیتابه. سرخ میشود. عدسی دوباره سر میآید. گند میزند به اجاق گاز. دوباره درش را برمیدارم. یک گردالی کوکوی دیگر به روغن اضافه میکنم. کوکوها هنوز چسبناکند. ولی دیگر تمام شده.
کوکوها را سرخ میکنم و سرخ میکنم. عدسی میپزد و میپزد. اما باز آبش تمام میشود. باز آب میریزم. اینقدر میپزد تا عدسیها نرم شوند. عدسیام کمآب شده است. شت. یادم رفت برای ناهار فردا پلو هم بپزم. حالا یک لیوان برنج، آب ریختن و باز هم به سرعت پختنش... پلو پختنم ۲۰ دقیقه طول میکشد همیشه.
هایده هنوز میخواند. ساکتش میکنم. گرسنهام است. ساعت ده و نیم شده. قیافهی کوکوهایم خیلی جذاب شدهاند. برای ناهار فردا اول پلوها را میریزم. بعد کوکوها را میچینم رویش. پیداست که مشتی و خوشمزه شدهاند. ولی عدسیام... با احتیاط مزه مزه میکنم... ادویهها کار خودشان را کردهاند. خوشمزه شده. یک پیاله ماست هم میریزم و در سکوت شامم را میخورم. خیلی وقت است (شاید ۱۰ روز) که تلویزیون را روشن نکردهام. باز هم روشن نمیکنم. گرمم است. کولر را روشن نمیکنم. پنجره را باز میکنم. بوی سیگار پیرمرد خانهی بغلی میپیچد. همیشه این ساعت سیگار میکشد. بوی سیگارش خیلی تلخ است. پنجره را میبندم. باز هایده میگذارم برای خودم. دخل عدسیها را درمیآورم.
خستهام است. کلی ظرف برای شستن جمع شده. حوصلهی شستنشان را ندارم. میگذارم همان جور بمانند تا فردا شب. همین که برای فردا ناهار دارم خودش کلی است. چراغها را خاموش میکنم. پنجرهها را باز میکنم. دم سحر خنکای نسیمی که میوزد خواب را دلچسب میکند. دراز میکشم. حوصلهی چک کردن موبایلم را ندارم. خبری نیست. مطمئنم که خبری نیست. چند تا کتاب گوشهی اتاق هستند. خیلی وقت است (شاید چند هفته) که همانجا ماندهاند. خوابم میآید. به پشت دراز میکشم به سقف نگاه میکنم.
هفتهی پیش با دوچرخه تا لواسان رفتم. حالاها دیگر اصلا دوست ندارم با ماشینم جایی بروم. سربالایی گردنه قوچک را رفتم. پارسال هم رفته بودم و اشکم در آمده بود. امسال اما راحتتر رفتم. خیلی آرام و سلانه سلانه رفتم.دنده جلو یک و دنده عقب سه و گاه دو. سرعتم ۲ تا ۴ کیلومتر بر ساعت بود. تنها بودم. یک گروه سه نفرهی دوچرخهسوار همان اول سربالایی با سرعتی دوبرابر ازم سبقت گرفتند رفتند. تحت تأثیرشان قرار نگرفتم. راه خودم را آرام آرام رفتم. از یکنواخت رفتن خوشم آمده بود.
یاد ممد دادگر افتاده بودم. ممد دادگر آهسته و پیوستهروترین آدم زندگیام است. حالا دارد توی آخن دکترای مهندسی مکانیک میخواند. کی فکرش را میکرد ممد دادگر دکترای مکانیک بخواند؟ هیچ وقت عجله نداشت. هیچ وقت سرعت نمیگرفت. ولی همیشه در راه بود. از سال دوم دانشگاه شروع کرد به آلمانی خواندن. تغییر مسیر هم نداد. وقتی چیزی را شروع میکرد تا تهش میرفت. بدون هیچ شتابگرفتن و کم و زیاد کردن سرعتی پیش میرفت. سال دوم شروع کرد و خیلی آرام و ترم به ترم پیش رفت. یکهو دیدیم بعد از ۴ سال مدرک زبان آلمانی گرفته. مکانیک خواندنش هم همینطور بود. من یکی فکر نمیکردم مکانیک را تا دکترا ادامه بدهد. فکر میکردم ارشد تغییر رشته میدهد و میرود فلسفه میخواند. اما ادامه داد... خیلی از بچههایمان ارشد و دکترا را تمام کردند و رفتند این طرف و آن طرف. اما او رفت آلمان و حالا دارد دکترای مکانیک میخواند. یک فهرست ۲۰۰تایی رمان جمع کرده و دارد دانه به دانهی آن فهرست را میخواند. میدانم که چند سال بعد تمام کتابهای آن فهرست را خوانده...
وقتی داشتم سربالایی گردنه قوچک را به آهستهترین شکل ممکن میٰرفتم حس میکردم من هم میتوانم ممد دادگر باشم. میتوانم یک سربالایی پرشیب را به آهستگی بروم. شاید کند ولی پیوسته و بیتوقف بروم. حس کردم من هم یک جادهی مشخص دارم که مهم فقط این است که پیوسته ادامه بدهم... ولی بدیش این بود که این حس را فقط سوار بر دوچرخه داشتم.
بدیش این است که زندگی مثل دوچرخهسواری نیست. توی دوچرخهسواری تو هیچ وقت درجا نمیزنی. همیشه در حال حرکتی. حالا گیریم به آهستهترین شکل ممکن. اگر حرکت نکنی میافتی. اما توی زندگی گاه درجا میزنی. گاه مثل یک ماشین قدرتمند میشوی که توی پارکینگ روشن مانده و توی خیابان و جاده نمیرود. توی پارکینگ کار میکند. با پایینترین دور موتور ممکن و کل فضای پارکینگ را پر از دود میکند و خفه میشوی از درجا کار کردنش...
پیرمرد خانه بغلی باز هم دارد سیگار میکشد. امشب حالش خوب نیست. قبلا شبی دو تا سیگار نمیکشید. خیلی تلخ است بوی سیگارش. پنجره را میبندم...
- ۲ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۳
- ۴۱۴ نمایش