«چای سبز در پل سرخ» بالاخره چاپ شد. آقای ناشر زنگ زد گفت کتابها اول بیاید دفتر خودتان؟ دفتر خودش از مرکز شهر دور بود. گفتم باشد. دمدمههای غروب یک پراید خسته خودش را رساند دم دفتر. تا بیخ پر از کتاب بود. همهشان «چای سبز در پل سرخ» بودند. رانندهاش پیرمردی بود که من را برای پیدا کردن آدرس دق آورد. شهروز کمکم کرد و کتابها را آوردیم توی دفتر گذاشتیم که فردا پسفردا بدهیم به ناشر و پخشها و این طرف آن طرف. کتابها را که چیدیم شهروز ازم عکس گرفت. خسته در کنار کوهی از کتابها ایستاده بودم و این سوال بزرگ که حالا کی اینها را میخرد؟ چه کاری بود آخر چاپ کردن این سفرنامه؟ معلوم نیست چند تا درخت را حرام کردهایم؟
یکی از کتابها توی پلاستیک نبود. برش داشتم نگاهش کردم. بدم نیامد. حس جالبی داشت. موجودی نازنین بود که از من زاییده شده بود. مثل بچه هم نبود که تازه اول دنگ و فنگش باشد. از من خارج شده بود و قرار بود راه خودش را بدون من برود.
به این فکر کردم که «چای سبز در پل سرخ» اولین «کتاب» من که نیست. اولین کتاب همان کتابچهی قرمز «بزرخ بیهویتی در سرزمین مادری» بود. همان که من و محسن برداشته بودیم ابعاد اجتماعی اقتصادی سیاسی امنیتی بیشناسنامگی بچههای مادر ایرانی را جمع کرده بودیم و ترجمه کرده بودیم که بقیه کشورهای دنیا با این پدیده چطور برخورد کردهاندو در چهل سال اخیر چرا هر سال وضعیت افتضاحتر شده و آخرش هم یک طیف راهحل سیاستگذاری داده بودیم. یک کتابچهی ۸۰ صفحهای کوچک بود که خودمان چاپش کرده بودیم. نه شابک داشت نه مجوز نه ناشر. هر بار ۳-۴۰ نسخه چاپ میکردیم و این طرف آن طرف که میرفتیم توی جلسات بعد از زدن حرفهایمان آن را میگذاشتیم روی میز که این هم مستندشدهی حرفهایمان. فکر کنم بیشتر از ۲۰۰ نسخه ازش چاپ کردیم و این طرف آن طرف دادیم. یک تعدادشاش را هم فروختیم. یک بابای دانشجویی توی یکی از دانشگاههای آلمان خیلی باهاش حال کرده بود. میگفت کار تر و تمیزی است. یکی دو تا از اساتید علوم اجتماعی هم میگفتند کار علمی نیست، اما حرف غیرعلمی هم نزده. چند وقت پیش که رفته بودم مرکز پژوهشهای مجلس یکی از کارشناسهای آنجا من را با همین کتابچه به یاد آورد. گفت تو همان کتابچه قرمزهای.
بعضی روزها که به خودم میگفتم تو پیامبر بیکتابی یاد آن کتابچهی قرمز میافتادم. یاد اینکه بالاخره آن کتابچهی قرمز دمدستی قانون یک کشور را یک جورهایی تغییر داد و چی بالاتر از اینکه کتابی بتواند قانون و بعد زندگی یک تعداد آدم را زیرورو کند؟ الکی به خودم میگفتم که درست است که آن کتابچه ۲۰۰ نسخه بیشتر چاپ نشد و موقتی هم بود و درجایی اسم و رسمش ثبت نشد، اما کارکرد نهایی یک کتاب را داشت.
به شناسنامهی کتاب «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. چون من نویسنده اول کتاب بودم، به عنوان سرشناسنامه کتاب اسم من را آورده بودند و محسن و حسین در بخش توضیحات کتاب اسم و سال تولدشان آمده بود. باز هم این اولین بار نبود که اسمم سرشناسنامه کتاب میآمد. دفعه پیش همین چند ماه پیش بود. مجموعه مقالات و جستارهایم در مورد روندهای ورود و خروج افغانستانیهای بدون مدرک را به امیرحسین داده بودم. او هم یک مجموعه تحلیل سیاستگذارانه تنگش اضافه کرده بود و برده بود مرکز بررسیهای استراتژیک ریاستجمهوری. برایشان اهمیت مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک و چرخههای مختلف را توضیح داده بود و قانعشان کرده بود که گزارش ما را چاپ کنند. تمام پیگیریهایش را امیرحسین انجام داده بود. حاصلش شده بود کتابچهی «زیست مهاجران غیرقانونی در ایران» که شابک و کد کتابخانهی ملی هم گرفته بود. یک جورهایی در آن کتابچه اولین بار بود که اسم من به عنوان نویسنده در سرشناسنامهی یک کتاب میآمد. یک کتابچهی مختصر و مفید بود از داستان مهاجران غیرقانونی و بدون مدرک در ایران. یک جورهایی مثل کتاب «برزخ بیهویتی در سرزمین مادری» بود. به تنهایی نمیشد اسمش را کتاب گذاشت. چیزی نبود که هر زمانی بشود خواندش. خیلی جزئی و دقیق نبود. بخشی از یک فرآیند حل مسئله بود و هست. البته سرعت تغییرات و اتفاقات افغانستان آن قدر زیاد است که در نیمهراه حل مسئله یکهو میبینی صورت مسئله عوض شده...
به «چای سبز در پل سرخ» نگاه کردم. به حجم ۲۶۰ صفحهایش. این یکی «کتاب» بود. قیافه و حجمش به کتاب بیشتر میخورد. یک سفرنامهی مفصل با سه تا نویسنده. اولش روایتهایمان جدا جدا بود. ایدهی خودم بود که اول شخص جمع کنیمش. زاویه دید کل کتاب اول شخص جمع است، با همان بازیهای این زاویه دید که به تو امکان میدهد یک نفر را سوم شخص کنی و با دو نفر دیگر اول شخص جمع بسازی و هر وقت هم راه میدهد هر سه نفر اول شخص جمع باشند... به جاهایی که فکر میکردیم سانسور میشود و سانسور نشده بود نگاه کردم. خوبی ناشر غیرمشهور همین است. سانسورچی ارشاد کتاب را با دقت کمتری میخواند یا کتاب به سانسورچی غیرحرفهای میرسد و ممیزی نمیخوری!
نه... این یکی «کتاب» بود. حالا میتوانستم خودم را پیامبر صاحب کتاب بدانم. به نادر موسوی پیام دادم که بابت همهی همکاریها دمت گرم. پیامش دلگرمم کرد. گفت انشاءالله این کتاب برایت قطارک باشد و کتابهای بعدی را هم بدون وقفه و قطاروار بنویسی... دو تا کتابچهی اولی تحلیلک بودند و از عقل برآمده بودند نه از دلم. این یکی هم سفرنامه بود و بیشتر شرح دیدهها و شنیدههای بیرون از من بود. مضاف بر اینکه هر سه را با همکاری یکی دو نفر دیگر نوشته بودم. هنوز چیزی که بگویم تکهای از وجود من در آن قرار گرفته ننوشته و چاپ نکردهام...
بعد یکهو یاد مهدی فاضلبیگی افتادم و سفرنامهی «در جستوجوی شانگریلا». از کتابش خوشم آمده بود و معرفیش هم کرده بودم. همان موقع بهم پیغام داده بود که کتاب بعدیام که آن هم سفرنامه است دارم مینویسم. در مورد نام کتاب ازم نظر خواسته بود. نظر داده بودم. در مورد سانسورهایی که کتابش خورده بود چند پیام ردوبدل کردیم. هیچ وقت فرصت نشد هم را ببینیم. نیازی هم به دیدن همدیگر ندیده بودیم انگار. اما قبل از اینکه کتاب بعدیاش چاپ شود مرگ امانش نداد. دوست داشتم کتاب بعدیاش را بخوانم. شعری را که اواخر عمرش نوشته بود دوست داشتم. هنوز هم «در جستوجوی شانگریلا» را که میبینم یک حس عجیبی بهم دست میدهد: این کتاب مهدی فاضلبیگی است که مرگ امانش نداد تا کتابهای بعدیاش را بنویسد.
«چای سبز در پل سرخ» را با حس بهتری دستم گرفتم. جلد شمعیاش را با سرانگشتهایم لمس کردم و گفتم: خدا را چه دیدی. شاید همین آخرین زور من شد. پس بهتر است که دوستش داشته باشم!
پسنوشت:
لینک خرید کتاب با ارسال رایگان
پسنوشت ۲:
نقدهای کتاب:
۱. آشنایان غریب؛ از «افغانیبودن» تا «ایرانیگک شدن»- نگاهی به سفرنامه «چای سبز در پل سرخ»/ نوشته رضا عطایی
۲. تلاشی کردن پیکر افغانستان/ نوشته پردیس جلالی
۳. بیا تا راحت برات از پاره تنمون افغانستان بگم»/ نوشته محمدصادق کریمی
۴. چای سبز در پل سرخ/ نوشته سهیل رضازاده
۵. مصاحبه با سایت شفقنا
۶. تلنگری به جامعه ایرانی/ زهرا مشتاق