عصر جمعه
جیب هام را پر از تخمهی آفتابگردان میکنم و راه میافتم سمت متروی عصر جمعه. انگار سال هاست که من وقت راه رفتن تخمه آفتابگردان نجویدهام. تازه است برایم. تخمه آفتابگردانش خوب است. زیاد نمک ندارد. تخمههای نمکو لب آدم را میسوزانند. این خوب است. توک تخمه را میگذارم توک دندان هام و میشکنم و مغزش را با زبان میکشم به کام. پاری وقتها همراه مغز، تفاله هم وارد کامم میشود. این لذت بخشترین نقطهی راه رفتن و تخمه آفتابگردان جویدن است. جایی که تو با تمام قدرت تفالهی اضافی را تف میکنی. اصلن مزهی تخمه آفتاب گردان یک طرف، این تف کردن آشغالهای اضافیاش و سروصدایش یک طرف دیگر... گند و کثافت کاری تف انداختن را ندارد. ولی یک جور حالت دنیا به خشتک چپت را دارد... جیب هام تا رسیدن به متروی عصر جمعه خالی از تخمه میشوند.
متروی عصر جمعه خوب است. متروی عصر جمعه خلوت است. آدمهای تویش همان مردها و زنهای خسته و عنق هر روز نیستند. خانوادگی است. پر است از مردهایی که بچهی چند ماهه بغلشان گرفتهاند و با احتیاط راه میروند. پر است از صدای ونگ زدن بچههای کوچک و مامانهایی که زور میزنند ساکتشان کنند. هر کدامشان یک جور. یکی با شیشه شیر و پستانک. یکی با ادا و اطوار در آوردن و ناز و قربان رفتن. متروی عصر جمعه پر است از مامانهایی که بچههای کلاس اولیشان را میبرند کنار تابلوهای تبلیغاتی در و دیوار مترو تا آنها آب بابا و اَ اِ اُها را با هزار زور و زحمت تشخیص بدهند و باسواد شوند. متروی عصر جمعه پر است از سربازهای شهرستانی.
- هی پدافندی چند ماهته؟
- یه ماه و سه روزم مونده.
- بچهی کجایی؟
- کردستان.
- اوورتو کجا دادی تنگ کردن؟
- برای خودم نیست. از یکی گرفتم.
- هر جایی بلد نیستن تنگش کنن. پلنگیِ پدافند از همهی پلنگیهای دنیا قشنگ تره. میدونستی؟
ایستگاه امام خمینی همچنان بوی روزهای معمولی را دارد. هنوز چند نفری که بیرون مترواند بهت راه نمیدهند. میخاهند هجوم بیاورند. اما صبر کردن برای متروی بعدی ضرر و زیان نیست. متروی عصر جمعه متروی پسربچههای ۶سالهای است که عینک تنبلی چشم تمام صورتشان را پوشانده و وقتی از پشت آن عینک بزرگ با چشمهای ورقلمبیدهشان بهت زل میزنند دلت قنج میرود. مترو به سمت جنوب میرود. همین است. اصلن متروی جمعهای که به سمت شمال تهران برود به درد لای جرز میخورد. جنوب یعنی روشنایی. یعنی به در آمدن از تاریکی زمین. شمال تهران یعنی فرو رفتن. یعنی اینکه ۵تا پله برقی ایستگاه تجریش هم برای نجات دادنت از اعماق منجلاب کافی نیست. جنوب یعنی ایستگاه شهرری. یعنی ماکت ماشین دودی. یعنی سوار شدن بر تاکسی سبز رنگ و رفتن به سمت خیابان دیلمان. دیلمان... میدانی چند ماه است که جادهی دیلمان را نرفتهام؟! تاکسی سبزرنگ پژوی صفرکیلومتری است که پیرمرد راننده هنوز راه نیفتاده دنده را میگذارد توی ۳. سر میدان نماز و بیرون آمدن از میدان لحظهای توقف میکند و من چشمم به دور موتور است که آمده زیر ۱۰۰۰ و حس میکنم الان است که ماشین خاموش شود. اما پیرمرد بیسنگین کردن دنده گاز میدهد و ۴۰۵چه پسر خوبی است. چه گشتاوری دارد. به نیش گازی بیخرخر کردن زنده میشود...
خیابان دیلمان. دیلمان شمالی. به مهمانی یک دوست رفتن و به اصرارش چای و نارنگی مهمان شدن... نگاه کردن به قفسهی کتابهایش... عه... پسر تو هم که آخرین گودال را داری... آن هم چاپ قدیمش را... همین برای نخ یک رابطه شدن کافی است. همین که نوجوانیتان خیلی دور از هم بوده باشد ولی کتابی مثل آخرین گودال در هر دو مشترک بوده باشد...
و بعد پیاده روی. عصر جمعه باید پیاده روی رفت. عصر جمعه باید خیابان دیلمان را بگیری بیایی تا برسی به سه راه ورامین. و بعد حرکت کنی به سمت مسجد فیروزآبادی و بعد به سمت حرم شاه عبدالعظیم و بازارچهی حرم. باید عصر جمعه خراب شوی روی سر محمد تا ببردت به بازارچهی حرم و از آن نان قندیهای خوشمزه و داغ برایت بخرد...
عصر جمعه باید توی شهرری باشی و سراغ جلال را بگیری... میرویم توی مسجد فیروزآبادی. سمت راست شبستان مسجد است و خانهی سرایدار مسجد. حوضی آبی در وسط حیاط و یک در ساده که به مسجد باز میشود و سادگیِ همه چیز، عجیب آدم را وامی دارد که آستینها را برای وضو بالا بزند. سمت چپ قبرستان است. قبرهای مرتب و منظم. باید بگردیم میان اینها به دنبال مزار جلال. میچرخیم. راه میرویم. سنگ قبرها را میخانیم. نامی از جلال نیست. بعضی قبرها هنوز خالیاند و بینام و نشان. از مردی که نزدیکمان است میپرسیم. میگوید: خودم هم دنبال جلال آل احمدم. او هم میان قبرها میرود و میآید و اسمها را میخاند. از مردی که دارد وضو میگیرد میپرسیم. اشاره میدهد به آبدارخانهی مسجد که به «محرم» بگویید بیاید قفل در را باز کند. قبر جلال توی شبستان بالای قبرهای توی حیاط است. محرم بهمان میگوید در باز است. بروید پیدا میکنید. میرویم. در وسط قبری هست که از همهی قبرها بلندتر است. قبر آیت الله فیروزآبادی است. همهی قبرهای دور او هم فیروزآبادیاند. میگردیم میان قبرها. محمد از سمت چپ و من از سمت راست و یکهو بیخ دیوار چشمم میخورد به امضای جلال. داد میزنم: اورِکا... اورِکا... یافتم... یافتم...
قبرش ساده است. خیلی ساده. هم سطح بقیهی قبرها. با یک امضای سادهی جلال آل احمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸). همین و تمام. نه. مینشینیم به فاتحه خاندن. جلال کجایی؟ پدر من، جلال من، کجایی که ببینی به نام و جلالت یه جایزهی دولتی مزخرف راه انداختن و دارن آبروتو میبرن؟ آخه کجای تو دولتی بود؟ آخه کجای تو باندبازی و موافقت همه جانبه با حکومت بود؟... جلال فحش بدم شون؟ جلال یادته میگفتی هر آدمی سنگی ست بر گور پدر و مادرش؟...
وقتی از شبستان میزنیم بیرون اذان را گفتهاند. عصر جمعه تمام شده است و شبِ سیاه از راه رسیده است...