از فیلم شعلهور حمید نعمتالله خوشم آمد. ضدقهرمان فیلم و تمام پلشتیهایش را میتوانستم درک کنم. شاید بیش از هر چیز از الگوی سفر فیلم خوشم آمد. الگویی که من را بهشدت یاد ساختار سفر قهرمان انداخت.
جوزف کمپبل اسطورهشناس بزرگ قرن بیستم بود. او بعد از مطالعهی داستانهای اساطیری ملل مختلف به این نتیجه رسید که همه این افسانهها از یک الگوی خاص پیروی میکنند و تنها قهرمانان داستان است که چهرهها، خواستهها، آرزوها و ویژگیهای شخصیتیشان تغییر میکند. کتابی نوشت به نام قهرمان هزارچهره که ناظر بر همین ویژگی بود.
بیشترین بهره از این کتاب را صنعت سینما برد. فیلمنامه نویسان و فیلمسازان بسیاری در اقصی نقاط جهان این ساختار را در فیلمهایشان به کار بردند. بسیاری از فیلمهای موفق دنیا نمونههای هیجانانگیزی از این ساختار تکرارشوندهی قصهگویی هستند. هالیوودیها این ساختار را تئوریزه کردند و کتاب ساختار اسطورهای در داستان و فیلمنامه نوشتهی کریستوفر وگلر یکی از مشهورترین کتابها در این زمینه است.
ساختار سفر قهرمان در یک داستان 12 مرحله دارد:
1-قهرمان داستان در زمینهی دنیای عادی معرفی میشود. کسالت دنیای عادی و تضاد او با این دنیا به نمایش درمیآید.
2-قهرمان به طریقی دعوت به ماجرا میشود.
3-ابتدا بیمیل است و دعوت را رد میکند و به دنیای عادی بازمیگردد. اما...
4-قهرمان با یک مرشد ملاقات میکند. مرشدی که در هر داستان به یک چهره در میآید. مرشد به قهرمان انگیزه میدهد. از تجربههایش میگوید و قهرمان را مجاب میکند که از دنیای عادی خارج شود.
5-قهرمان از دنیای عادی میکند و سفر میکند. او از آستانهی اول میگذرد و وارد دنیای سفر میشود.
6-طی چند آزمون قهرمان دوستان و دشمنانش در سفر و در دنیای جدید را میشناسد.
7-او به درونیترین قسمت ماجرا میرسد: از آستانهی دوم میگذرد و وارد هستهی مرکزی سفرش میشود.
8-آزمون سختی را پشت سر میگذرد.
9-پس از موفقیت در آزمون سخت جایزهی خود را تصرف میکند. (این جایزه میتواند کامجویی از زنی رؤیایی یا به دست آوردن یک حلقهی جادویی و...) باشد.
10-حال در مسیر بازگشت به دنیای عادی قرار میگیرد. دشمنان و شکستخوردگان به تعقیب و گریز او میپردازند تا انتقام بگیرند.
11- قهرمان از دنیای سفر موفق بازمیگردد. از آستانهی سوم میگذرد. آزمون کوچکی در مسیر او قرار داده میشود که میزان یادگیریاش از آن سفر قهرمانانه سنجیده شود. سپس دچار تجدید حیات و تحول شخصیتی میشود.
12- قهرمان با یک اکسیر که نعمت یا گنجی است برای خدمت به دنیای عادی و ماحصل سفر او به دنیای عادی بازمیگردد.
این یک الگوی کلاسیک ساختار سفر قهرمان است. بسیاری از داستانها و فیلمها به نحوی از این الگو استفاده میکنند. بعضیها هم این ساختار را پسوپیش میکنند. یا بعضی از جاهایش را جرحوتعدیل میکنند.
به نظرم فیلم شعلهور حمید نعمتالله هم به نحوی از این ساختار بهره گرفته بود. میخواهم بگویم فیلمنامهی آن قدرتمند و فکر شده بود. البته بهصورت کلاسیک از این ساختار بهره نگرفته بود و پسوپیش شده بود و دقیقاً درجاهایی که به یک سری از عناصر این ساختار خوب پرداخته نشده بود ضعفها آشکارشده بود.
خطر لو رفتن داستان فیلم
دنیای عادی برای امین حیایی فیلم همان شروع فیلم است: مردی میانسال و شکستخورده در همهی زمینهها. زنش از او طلاق گرفته. معتاد است و تحت درمان مصرف ترامادول. هیچ کاری را به سرانجام نرسانده. مردی که مادرش به او سرکوفت میزند. در مهمانیها شکستهایش را به رخش میکشند. خودش بهشدت احساس بیچارگی میکند. بدبین شده است. خسته شده است. پسر نوجوانی دارد که نمیتواند نقش پدر را برایش بازی کند.
او کاری پیدا میکند. کار در یک گلخانه. کاری که ابتدا آن را رد میکند. غرورش به او اجازه نمیدهد که زیردست مدیر جوان باشد. اما این یک دعوت به ماجرا است. اول آن را رد میکند. اما بعد میپذیرد...
اما داستان سفر از جایی شروع میشود که او به همراه سایر کارگران گلخانه قرار است بروند به زاهدان: یک مأموریت کاری. به فرودگاه میروند. سفر کنسل میشود. اما او بیخیال سفر نمیشود. بلیتش را پس نمیدهد. با صاحبکار دعوایش میشود. پول بلیت را پرت میکند توی صورت او و میرود به زاهدان. عبور از آستانهی اول و ورود به دنیای جادویی سفر.
تصاویر شهر زاهدان و مسجد بزرگ اهل سنت این شهر به طرزی هیجانانگیز این عبور و ورود به دنیای جادویی سفر را نشان میدادند.
امین حیایی در این سفر به دنبال چه است؟ رهایی از دنیای عادی. پیدا کردن شغل و پول. فکر کردن به خودش و سؤالهای بزرگ زندگیاش. یکی از بزرگترین مضمونهای فیلم پذیرفتن نقش پدری است. امین حیایی از زنش طلاق گرفته. پسرش حالا نوجوان شده است. همه به او میگویند که نقش پدریاش را بپذیرد. پسرش را پیش خودش بیاورد و کفالت او را بپذیرد. اما او طفره میرود. نمیخواهد و نمیتواند که نقش پدری را بپذیرد.
در جغرافیای زندگی امین حیایی سه زن جای دارند: مادرش، همسر سابقش و وحیده؛ وحیده دختری زابلی است. امین حیایی وقتی به زاهدان میرسد برای دریافت قرص ترامادول به یک مرکز ترک اعتیاد در زاهدان میرود. مسئول این مرکز وحیده است که به خاطر مریضی پدرش به زابل رفته است. امین حیایی ماجراجویانه از زاهدان به زابل میرود. وحیده را در کنار دریاچه چاه دراز میبیند و با او وارد رابطهای عاطفی میشود.
نقطهضعف فیلمنامهی شعلهور در مورد همین سه زن است: زنهایی که نقش مرشد را برای امین حیایی قرار است بازی کنند؛ بهخصوص وحیده. اما چون پرداخت خوبی روی این سه زن صورت نمیگیرد نقش مرشد در این فیلم ضعیف در آمده بود. اما بههرحال وحیده بهصورت نصفهنیمه نقش مرشد را داشت: به امین حیایی میدان میدهد که مغازهی پدرش در کنار دریاچه را بگرداند. با هم برنامهی شراکت در یک گلخانه را میریزند. او شخصیتی حمایتگر دارد. پدرش بیمار است. نقش پرستار را برای او بازی میکند؛ و همین الگویی ناخودآگاه میشود برای امین حیایی که نقش پدریاش در قبال فرزند نوجوانش (نوید) را پذیرد.
وحیده یکی از دوستان امین حیایی میشود در داستان سفر او. پسرش نوید از تهران به سراغ او میآید تا در زابل با او باشد. همزمان با او همکلاسی دوران دبستان امین حیایی هم به زابل میآید: کسی که حالا آینهی دق امین حیایی است. هر چه قدر امین حیایی شکستخورده او موفق شده است در زندگی: قهرمان غواصی است.
دو نفر در دریاچه غرقشدهاند و برای بیرون کشیدن جنازهشان از اعماق مصطفی (همکلاسی قدیمی امین حیایی) به زابل آمده است. مصطفایی که الگوی نوید پسرش میشود و این هم شکستی دیگر برای امین حیایی است. پدری که الگو نیست. شکستی که از دیدگاهش به زندگی میآید. دشمن درجهی یک مصطفی میشود. منتها نه بهصورت مستقیم.
میرود رانندهی مصطفی میشود و ازین جاست که کمکم وارد درونیترین قسمتهای سفر امین حیایی میشویم. در فیلم حمید نعمتالله بخش بازگشت قهرمان وجود ندارد. راستش دشمن بزرگ امین حیایی هم در بیرون از او نیست. در درون او است: هیولای حسرت و شکست و حسادت.
کشمکشهای او برای جنگ زیرزیرکی با مصطفی و همکارش بخش بزرگی از آزمون سخت ساختار فیلم است. آن سکانسی که امین حیایی هواپیمای کنترلی پسرش را بر فراز کوههای زابل به پرواز درمیآورد و بعد یکهو از قصد آن را به دل یک صخره میکوباند یکی از درخشانترین و تلخترین سکانسهای فیلم بود.
او مصطفی و همکارش را خیلی اذیت میکند. همکار مصطفی را راهی بیمارستان میکند و مانع از موفقیت آنها میشود. بهعنوان جایزه به دخمههای شهر زابل میرود و خودش را مهمان وافور و تریاک اصل میکند. اما در همین اثنا اصلیترین و تکاندهندهترین آزمون فیلم اتفاق میافتد: نوید که تحت تأثیر مصطفی عاشق غواصی شده است تصمیم میگیرد خودش برود توی دریاچه و جنازهی آن جوان غرقشده را بیابد. میرود و خودش هم در ته دریاچه گیر میکند. مصطفی برمیگردد و جان نوید را نجات میدهد. همزمان امین حیایی هم از بساط نعشگی اش بلند میشود و راه میافتد سمت دریاچه. دیر میرسد. فیلم پایان تلخی ندارد. نوید نجات پیدا میکند. آنهم به دست مصطفی. مصطفایی که امین حیایی برای شکست خوردنش از حربهها استفاده کرده بود...
امین حیایی تکان میخورد. سکانس آخر فیلم نمایی از او است: بر درگاه خوابگاهش در کنار دریاچه نشسته است، تنهای تنها و مطمئناً در حال مزه کردن اکسیری که از این سفر به دست آورده: اکسیری که حالا میتواند با آن نقش پدر را به کمک بقیه برای نوید بازی کند، اکسیری که با آن میتواند به دنیای عادی بازگردد و در جستوجوی کار و تلاش وزندگی عادی باشد...
بله... فیلمنامه در بعضی جاها میلنگید؛ آن هم دقیقاً به خاطر نپروراندن عناصر ساختار اسطورهای بهصورت تمام و کمال. اما بازهم چون ساختار داشت، چون شخصیت داشت، برایم دوستداشتنی بود...